شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

تاریخ و جغرافیای رودبارقصران و لواسان (1)

تاریخ و جغرافیای رودبارقصران و لواسان (1)

رودبارقصران و لواسان دوتا از بخشهای تهران بزرگ و جزء شهرستان شمیرانات است. رودبارقصران با مرکزیت فشم با یک دهستان به همان نام رودبارقصران و دارای 22 آبادی است.  لواسان با مرکزیت گلندوئک که شامل دو دهستان به نام دهستان لواسان کوچک و دهستان لواسان بزرگ و کلا دارای 21 آبادی است.این دو بخش در شمال شرقی تهران که از شمال به شهرستان نور، از غرب به شهرستان کرج، از شرق به شهرستان دماوند و از جنوب به شهر تهران منتهی و در موقعیت جغرافیایی 51 درجه و24 دقیقه تا 51درجه و 50 دقیقه طول شرقی و 35 درجه و46 دقیقه تا 36 درجه و 3 دقیقه عرض شمالی واقع شده است. مساحت این دو بخش 1060 کیلومتر مربع که در بین دو منطقه کوهستانی و سرسبز البرز مرکزی از ناحیه شمال غربی و منطقه استپی خجیر در جنوب شرقی واقع شده است.به لحاظ همین تنوع اقلیمی ، تنوع کشت و زرع را میسر می سازد.عمده ترین کونه های گیاهی شامل( کما، کلاه میرحسن، زرشک، بادام کوهی، گون، شیرخشت، اُرس و غیره ) می باشد.بارزترین جانوران این منطقه(تشی، گرگ، خرس قهوه ای، کفتار، پلنگ، بزکوهی، قوچ، میش و کبک) را می توان نام برد. طبق سرشماری نفوس و مسکن در سال 1375 جمعیت این دو بخش 30984 نفر بوده که به علت کوهستانی بودن اراضی مزروعی و سکونتگاهها بیشتر در کف دره ها و در دامنه های کم شیب که دارای خاک رسوبی یا سنگریزه دار نیمه عمیق تا عمیق می باشد، قرار دارد.

تقسیمات جغرافیایی رودبارقصران

نام شهرستان: شمیرانات

نام بخش: رودبارقصران

مرکز بخش: فشم

مراکز شهری: اوشان، فشم، میگون

نام دهستان: رودبارقصران

مرکز دهستان: فشم

آبادیهای زیرمجموعه: آبنیک، اوشان، امامه بالا، امامه پایین، آهار، ایگل، باغگل، جیرود، حاجی آباد، دربندسر، درود، روته، رودک، زایگان، زردبند، شمشک بالا، شمشک پایین، فشم، کلوگان، گرمابدر، لالان، میگون

تقسیمات جغرافیایی لواسان

نام شهرستان: شمیرانات

نام بخش: لواسانات

مرکز بخش: گلندوئک

مراکز شهری: لواسان کوچک- گلندوئک

نام دهستان: لواسان بزرگ، لواسان کوچک

مرکز دهستان: لواسان بزرگ، گلندوئک

آبادیهای زیرمجموعه :

 دهستان لواسان بزرگ = رسنان، سیارک، علایین، کلان، لواسان بزرگ، نیکنام ده، افجه، انباج، برگ جهان، بوجان،  پشت لاریجان

دهستان لواسان کوچک = تلو پایین، راحت آباد، سد لتیان، سینک، کندسفلی، کندعلیا، گلندوئک،  مزرعه سعادت، ناصرآباد، هنزک  

وجه تسمیه رودبارقصران و لواسان

در کتب تاریخی آمده که به سبب کوهستانی بودن منطقه ، آنجا را قصران(معرب کوهسران) یا کوهساران می خوانده اند.در گذشته قصران خود به دو منطقه قصران داخل و قصران خارج تقسیم می شد. قصران داخل بخشی از آبادیهای داخل رشته کوههای البرز مرکزی از قوچان گرفته تا نور مازندران و قصران خارج از جنوب قصران داخلی یعنی تهران قدیم تا ری را شامل می شد.

رودبار در پهلوی (روتبار) که از دو کلمه (رود) و (بار) تشکیل شده و رود در پارسی باستان که زبان رایج عهد هخامنشیان بوده( روته) و در اوستا( اورود) خوانده می شد.( بار) در زبان پهلوی به معنای ساحل آمده است. به دلیل دره ها و رودهای حاصل از آن این مکان را رودبار می نامیدند.

لواسان نخستین بار در نام کوه دماوند به کار برده شده است. بدین خاطر به هر چه معنی شود باید کوه دماوند هم در آن نقش داشته باشد. لواسان از دو کلمه (لو) و (اسان) تشکیل شده است. (لو) در زبان پهلوی و همچنین در گویش محلی رودبار و لواسان به معنای لبه تیغ یا یال کوه و کلمه (اسان) در زبان پهلوی آسون که به معنای بر آمدن و سر زدن ( خورشید) است. لواسان به تیغه کوهی که خورشید از آن ر می زند و طلوع می کند می گویند. البرز در اوستا(هرا) و هرابرزئیتی و(هرائیتی) و در ترجمه پهلوی(هربرز گفته می شود.

منابع آب رودبارقصران و لواسان

تمامی آبهایی که در سطح این دو بخش در جریان دارد، از ارتفاعات درون بخش سرچشمه گرفته و رودهایی را شکل داده اند . مسیر اصلی رودهای دوبخش پس از جاری نمودن آبادیها به دریاچه پشت سد لتیان وارد و در ادامه و پس از سد به جاجرود و خجیر وارد و در انتها برای آبیاری دشت ورامین به آن منطقه سرازیر می شود. این رودها که تامین کننده رود جاجرود هستند عبارتند از:

1 – رود گرمابدر: از به هم پیوستن رودهای کوچک و بزرگی که از دامنه های شمال و شمال شرقی و جنوب مناطق شیورگاه، جانستان و خاتون بارگاه سرچشمه گرفته و با پیوستن رودهایی که از آبادیهای در مسیر مانند گرمابدر، آب نیک، لالان، زایگان، روته و سایر رودهایی که در مسیر این رود قرار دارد ادامه می یابد و در فشم با رودی که از میگون می آید متصل و به سمت لشکرک سرازیر می شود.

2 – رود میگون: این رود از ارتفاعات شمال، غرب و شرق و جنوب دربندسر و شمشک سرچشمه گرفته و در ادامه با رودهایی که در مسیر این رود قرار دارند به هم پیوسته و در دره هملون با آبی که از چشمه سید گاهره و آبهای حاصل از ذوب برفهای سی چال متصل می شود.این رود از آبادیهای دربندسر، شمشک، جیرود و میگون گذشته و در فشم با آبی که از گرمابدر می آید به هم می پیوندند.

3 – رود باغگل: سرچشمه این رود از دامنه های شمالی و جنوبی کوههای شکراب، آهار، باغ گل و ایگل می باشد. این رود پس از جمع آوری آبهایی که در مسیر قرار دارد و پس از تامین آب روستاهای در مسیر مانندآهار، ایگل، باغگل و اوشان در قسمت ورودی اوشان به آبی که از فشم وارد می شود متصل می گردد.

این سه رود اصلی که در رودبارقصران جریان دارد در ابتدای اوشان تبدیل به یک رود شده و در مسیر خود رودهای کوچک را در بر گرفته واز گذرگاه کلوگان و روستای رودک و زردبند و لشکرک گذشته ودر جنوب گلندوئک شده به دریاچه سد لتیان وارد می شود.

4 – رود کند: این رود ارتفاعات شمالی کند بالا، راحت آباد و ناصرآباد سرچشمه گرفته و پس از جمع آوری آبهای کوچک و بزرگ و مشروب نمودن مزارع راحت آباد، نصیرآباد، خوریان، کند بالا و پایین در جنوب آبادی جائیج به دریاچه پشت سد می رسد.

5 – رود افجه: از ارتفاعات شمال افجه سرچشمه گرفته و پس از جمع آوری آبروهای کوچک و بزرگ و مشروب نمودن آبادیهای افجه، سینک، هنزک وناران در نزدیکی حسن آباد به دریاچه پشت سد منتهی می شود.

6 – رود لوارک: از قسمتهای شمال و شمال شرقی لواسان سرچشمه گرفته و پس از جمع آوری آبروهای کوچک و بزرگ و مشروب نمودن آبادیهای لواسان، کلان، جهارباغ، رازینان به شعباتی که از شمال برگیجان سرچشمه می گیرد پیوسته و به دریاچه پشت سد می ریزد.

علاوه بر اینها رودهای کوچک دیگری وجود دارد که فصلی و دائمی بوده وهمه آنها به همین رودهای اصلی می پیوندند که پس از مشروب کردن آبادیهای در مسیر به دریاچه پشت سد لتیان وارد می شوند.همه اینها رذود جاجرود را بوجود می آورند. علاوه بر اینها رود دماوند هم در انتها وارد جاجرود می شود که خارج از رودبارقصران و لواسان بوده که دشتهای ورامین را مشروب می سازد.

شاخه اصلی جاجرود به طول 140 کیلومتر بوده و در مواقع پر آبی بخصوص در مواقع سیلابی آب مازاد بر احتیاج از طریق مسیل شریف آباد به طرف کویر هدایت می شود.قسمت اعظم آب جاجرود از آن بخش از حوضه که بالاتر از سد لتیان واقع شده و مساحتی برابر 692 کیلومتر مربع دارد تامین می کند و سهم بخش دیگر با مساحت 1200 کیلومتر مربع به علت پایین بودن میزان بارندگی در تامین آب رودخانه کمتر است.دبی متوسط ایستگاه رودک طی دوره 28 سالهاز سال آبی 37 – 36 برابر 07/7 متر مکعب در ثانیه. دبی متوسط ایستگاه لتیان در دوره 22 ساله پیش از احداث سد از سال آبی 26 – 25 لغایت 47 – 46 برابر 47/9 متر مکعب در ثانیه و در دوره 17 ساله پس از احداث سد از سال آبی 48 – 47 لغایت 64 – 63 برابر 80/6 متر مکعب بر ثانیه.

حداکثر آبدهی در اردیبهشت و حداقل آن شهریور ماه می باشد.

رودبار قصران در آیینه تاریخ

1 – به گزارش اسفندیار مازندران را در اصل"موز اندرون" می گفتند، یعنی" ولایت درون موز" و موز نام کوهی بوده است که از حد گیلان تا تالار قصران و جاجرم کشیده بوده است. (ابن اسفندیار، ص 56)

2 – ظهیرالدین می گوید که شاه غازی رستم بن علی بن شهریار(سده ششم هجری) از "گیل و دیلم و رویان و لاریجان و مازندران و کبود جامه و استر آباد و قصران" سی هزار سپاهی گرد کرد و رو به دهستان تاخت و با غزان جنگید.  (ظهیرالدین ، ص 42)

3 - ... در همین هنگام حسین بن زید به دیدار برادر تا "شلمبه" ی دماوند آمد و در آنجا 23 روز درنگ کرد. بزرگان قصران و لاریجان به پیشواز او رفتند.  (دوران حسن بن زید 250 تا 270 ه)

4 – پادشاه سلجوقی به عباس، والی ری فرمان داد که قسمتی از متصرفات اسپهبد را باز گیرد. عباس با سپاه ری و ساوه و قصران و دماوند و خوار و سمنان به آمل رفت و چزیک رویان و لاریجان و کلار و شلاب را به مامیتر فرستاد و برای اسپهبد پیام داد که جوی خراسان مرز اوست ...   ( تاریخ ابن اسفندیار مجلد 2 ص 71 – 72 )

5 – چندی نگذشت که اسپهبد از گیل و دیلم و رویان و لاریجان و کبود جامه و ایتاق و شور یلداشت و کولا و دماوند و قصران و قزوین سی هزار و اندی جانباز فراهم کرد و به راه افتاد.  ( عتبه الکتبه = مجموعه مراسلات دیوان سلطان سنجر به قلم موید الدوله منتخب الدین بدیع اتابک الجوینی به اهتمام علامه فقید قزوینی و عباس اقبال تاریخ چاپ اول مرداد 1329)

6 – اسپهبد علاء الدوله هنگامی که لاریجان را گرفت، مردم قصران نیز به او گرویدند و به مهر و نوازش او خشنود شدند. شرف الملوک حسن باوند، قارن پسر بوالقاسم باوند را درفش داد و به قصران فرستاد و پس از مرگ او شهردار لفور را به جای او گماشت.

7 – دژبان دژ طبرک مردی بود قزوینی که از بخشش های اسپهبد بهره ها برده بود.مرتضی عزالدین او را واداشت که دژ را به گماشتگان اسپهبد واگزارد، ولی کسی به نام عماد وزان رای او را برگردانید که "پادشاه مازندران مذهب امامیه دارد و رافضی است. اگر چنین کنی روز قیامت به خئا و پیغمبر چه خواهی گفت؟ همین عماد وزان با لشکری از قتیبه به دامنه دژ امامه قصران رفت و گماشته اسپهبد را از آنجا بیرون کرد و دژ را به فرمانروای قصران به نام عادل سپرد. اسپهبد چون آگاه شد بدان سوی لشکر برد و دژ را گرفت و عادل را با زن و فرزندان و نزدیکان بکشت و پوست سر خودش را به کاه انباشت و تا یک سال در قصران آویخت...

8 - ... امیر علی کاون در آن رزم به خون غلتید و برادرش طغا تیمور نیز در جنگ دیگری که کنار رود اترک روی داد به مازندران گریخت و در کوهستان رودبار و لار و قصران پنهان شد...

9 – چون به عهد خلافت امیر المومنین علی (ع) رسید مالک اشتر از جمله نزدیکان و اصحاب اسرار علی(ع) بود... و لشکر اسلام را پروای تبرستان نبود... اما مسجدی که در شهر آمل در محله چلاوه سر( ونظور دروازه شهر چلاوه سوادکوه است، مانند دروازه ساری و بابلسر) برابر کوچه سماکی نهاده است و مسجد و مناره مالک اشتر می گویند بدان نسبت به مالک می کنند که آن جماعت مالکیه که به امامت مالک اشتر قایلند، بنا نهاده اند و ایشان خود را متشیعه شمردند و آن قوم هنوز باقی اند. اصل ایشان از لار حوالی قصران است(" قصران الداخل و قصران الخارج ... و هما{ در اصل: هی"} ناحیتان کبیرتان بالزی فی جبالها فیها حصن مانع یمتنع علی ولاه الری... و اکثر فواکه الری من نواحیه و نیسب الیه ابوالعباس احمد بن الحسین بن ابی القاسم بن باباالقصرانی الا ذونی من اهل القصران الخارج و اذون من قراها و کان شیخا من مشایخ الزیدیه...  (معجم البلادان جلد 4 ص 353)

10 – قصران را دو بخش است قصران بیرونی و درونی 1 – قصران بیرونی (شمیرانات) که دروازه ری بوده تجریش(طجرشت) ونک، کن، سولقان، اذون و دزاه 2 – قصران درونی (لواسانات) نام ناحیه کوهستانی است و آبادانی های آن داخل دره های فرعی جاجرود است.از خاور به لارجان و دماوند، از شمال به رویان(تبرستان باختری) و لار، از غزب به تالیکان(طالقان) و جنوب به قصران بیرونی و دهات آن عبارت است از: ایگل ، اوشان، آهار، آب نیک، انبامه(امامه)، حاجی آباد، دربندسر، روده(رودک)، زایکان(زاکون)، شمشک، فشم، کلوگان(کلیگون)، گرم آب در، لالان و میگون    (منوچهر ستوده"قصران ری") یادگار{س 5 ش 10} (خرداد 1328) {55 – 64} ؟ ! ب)

11 – بخش های بزرگ تاریخی تبرستان باستانی و آغاز اسلام عبارت بودند از:رویان، رستمدار، مازندران، فرشوادگر (غارنکوه دوره اسلامی) پیروز کوه، قصران (شمیرانات، لواسانات و دنباوند( دماوند) که هر یک فرمانروایی جداگانه داشته و برخی از آنها مانند دماوند در آغاز اسلام و مازندران در سده دوم و فرشوادگر (بخش سوادکوه) در سده سوم به دست خلفای راسدین و عباسی منقرض و پاره ای مانند گذشته در دست فرمانروایان بومی بود و یک جور خود آزادی داشتند که در آینده یعنی در سده یازدهم اسلامی به دست شاهان صفویه منقرض و بعضی از آنها در سده اخیر به مقتضیات سیاسی و تقسیمات کشوری از تبرستان جدا و پیوست شهرستانهای همسایه شده است که از آن ویژه می باشند: فیروزکوه، قصرانو دماوند که در شکم استان یکم (شهرستان تهران) و بخش جنوبی رویان (رودبار محمد زمان خانی و تالیکان (طالقان) در شکم شهرستانهای قزوین جای گرفت.   (تاریخ طبرستان ، اردشیر بزرگ ص 9 پس از اسلام)

12 – امروزه لارز و لارجان را به غلط لاریجان خوانند. مورهان اسلامی راه میان لار و لارجان را با آمل دو روز راه(دو مرحله) آورده اند و پایان خاک لار و لارخان را آغاز خاک قصران (شمیران و لواسانات) دانسته اند ...   (تاریخ طبرستان، اردشیر بزرگ، ص 5)

13 – در باره نام مازندران مورخان اسلامی بویژه تبرستانی، داستانهایی که بیشتر آنها به افسانه شبیه است نقل کرده اند که به خلاصه آن می پردازیم. پاره ای آن را محدث دانسته اند، و برخی برای فراوانی درخت "مازو" و بعضی برای دیواری که مانند دیوار چین به فرمان اسپهبد مازیار آخرین پادشاه از خاندان غارنوندی در سراسر مازندران کشیده شده بود و یا به نام کوه موز که از گیلان تا جاجرم و از طزفی تا لار و قصران دامنه دارد، آن را به نام مازو و مازیار،" موز اندر آن" نامیده اند.   ( همو، ص 27 تا 28)

14 – عبدالله بن مالک، او را گویند بستکی نزدیک به مالک اشتر داشت، و در قصران(شمیرانات و لواسانات) گروه بسیاری معروف به مالکیه بودند از پیروان او که هر سال به آمل مازندران آمده نذورات و هدایایی به پیشوایان طزیقه خود می دادند و مالکه دشت آمل به نام این گروه مردم است که خانگاه و بناهایی در آن بنا نموده بودند.  (همو، ص 141)

15 – در همین روز بود که در ساری به داعی خبر رسید که برادرش حسین بن زید از ری به شلمبه دماوند رسید و بسیاری از بزرگان لار و لارجان و قصران(شمیرانات و لواسانات) به نزد او شتافتند و سر اطاعت فرود آوردند که از آن ویژه محمد بن میکال است. حسین بیست و سه روز در شلمبه بود و سپس به سمت ساری روانه شد.  (همو، ص 558)

مقدمه ای بر زبان مردم رودبارقصران و لواسانات طبری یا دری با نگرشی ویژه بر زبان میگونی   زبان طبری یکی از زبانهای بازمانده از زبانهای کهن پهلوی، سانسکریت ، که آن هم شاخه ای از خانواده زبانی "هند و اروپایی" است.هند و اروپایی به اقوامی اطلاق می شود که در روزگارانی بس کهن در نواحی واقع در جنوب سرزمین روسیه امروزی، در دشتها و استپهای میان جنوب سیبری، دریاچه آرال، شمال بحر خزر و شمال قفقاز می زیستند.تا هزاره سوم پیش از میلاد این اقوام در زایشگاه اولیه خود می زیسته و پس از آن زمان مهاجرت کرده و به هند و سرتاسر اروپا و آفریقا گسترش پیدا کرده اند.مروری بر ریشه یابی زبان فارسی طبری نشان می دهد که این تغییرات از کجا و در چند مرحله انجام گردید.همچنین گستردگی جغرافیای زبان را می توان تا حدودی لمس کرد.

                    اروپایی

هند و اروپایی »                                  هندی کهن

                  آریایی قدیم(هند و ایرانی) »                   

                                                    ایرانی کهن » مادی، اوستایی، سکایی، فارسی باستان

                      ایرانی میانه »  شمال غربی » زاندا، کردی، خزری، مرکزی           

فارسی باستان »   شرقی » هیتایی، آسی، سندی، خوارزمی، ختنی، پامیری، پشتو

                      غربی » فارسی میانه » لری » کوهساری، فارسی، بلوچی

در رابطه با زبان طبری دانشمندان غیر ایرانی همچون مگلونوف،خودزکو، درن ... به تخقیق پرداخته اند. اینها نشان از آن دارد که این زبان دارای اهمیت است. گروه مردها که دسته ای از آنها تبری، مازندرانی و رویانی باشند از پیش از سرازیر شدن آریاهای ایرانی به فلات ایران کنونی مانند بومیان دیگر این سرزمین فرهنگ و زبان جداگانه داشته و هر بخشی و دسته ای را گویش ویژه ای بوده است که از ریشه زبان مردی سرچشمه می گرفته و در همه جا یکسان و برابر بوده است مگر با اندک اختلاف و این دو گانگی را می توان ناشی از آمیزش با همسایگان دانست.چنان که امروزه نیز پس از گذشت هزاران سال مردم بخش شمال خاوری تبرستان بزرگ به شوی همسایه بودن با گرگان و ترکان و کومسی ها (سمنان، دامغان و بسطام) با گویش آنها که امروزه آن را " تاتی " خوانند و مردم شمال باختری به شوی همسایگی با گیلانیان و مردم ری ( دماوند، قصران، شمیرانی ها و لواسانی ها) با گویش آنان سخن رانند ولی مردم دور افتاده کهستانی با همان زبان و گویش باستانی خود گفتگو کنند که فهم آن برای مردم شهری و مردمان دیارهای دگر سنگین و دشوار است.      تاریخ طبرستان- اردشیربزرگ –ص25

خداوند بزرگ را شاکر هستم که توفیق داده  یک سالی را در استان مازندران شهرستان نوشهر (مزگا ) زندگی کنم .در این یک سال توانستم با افرادی  نجیب ، مهربان و دانشمند آشنا شوم . غیر از دوستان سعی کردم به لحاظ رشته درسی خودم تحقیقاتی پیرامون دریای خزر ، پوشش گیاهی ، جاذبه های گردشگری و تفاوت زبانی میگون و مازندران انجام دهم . در رابطه با زبان باید بگویم  : در آنجا وقتی من با مردم به زبان میگو نی صحبت می کردم ، هیچگاه پیش نیامد که به درستی جوابی بشنوم .بعضی ها فکر می کردند که می خواهم ادای آنها را در آورم .بعضی ها فکر می کردند می خواهم زبان مازندرانی یاد بگیرم .بعضی ها بدون هیچ عکس العملی با من به زبان فارسی صحبت میکردند .بعضی ها هم لهجه مرا به ترک ها شبیه می دانستند و از من سوال می کردند که شما ترک هستید . و بعضی ها هم نوع آهنگ و تولید صدای زیر و بم مرا با جوکی ها ( آهنگرها = کولی ها )برابر می دانستند .من هم از زبان آنها تنها چیز هایی را متوجه می شدم که در زبان میگونی بود .بقیه را به سر تکان دادن پرداخته و گهگاهی هم کلمات نا مفهوم را می پرسیدم . البته با همکاران و دوستان فرهنگی ام به زبان محلی صحبت می کردیم .آنها همه مواردی را که اشاره کردم می دانستند.جای هیچ شک و شبهه برای آنها نبود .اگر می خواستم خیلی جدی با آنها صحبت کنم و جواب دادن آنها برای من مهم بود ، به زبان فارسی صحبت می کردم ، تا آنها هم به زبان فارسی صحبت کرده تا مغز کلام را متوجه شوم .انگاری هیچکس در آنجا به واژه هایی که ما به کار می بریم آشنایی ندارند .وقتی می گفتم اهل رودبار قصران هستم ، نمی شناختند .وقتی می گفتم زبان ما با زبان فیروزکوه ،دماوند ،گچسر و شهرستانک شبیه است ، تازه متوجه می شدند کجا منزل داریم .این جای بسی تاسف است که رودبارقصران آنقدر آشنا نیست که حتی همسایگان هم کیش شمالی ما شناخت سطحی از آن داشته باشند .تقصیر این عمل بر می گردد به افرادی که  گذشته در رودبارقصران زندگی می کردند . .. 

بزرگان و ریش سفیدان ما که مدام در جنگ و جر و بحث داخلی بوده و هستند و کمتر به عوامل فرهنگی توجه داشتند .فرهنگیان و فرهیختگان دیار ما یا کم بودند و یا اینکه در باب شناخت رودبارقصران به جامعه کمتر تلاش شده است .در اینجا باید از همت دکتر کریمان و کتاب ارزشمند آن صمیمانه تقدیر و تشکر کرد . اگر همین کتاب هم نبود شاید وضع بدتر از این می شد .

اما فرزندان شمال به بزرگان خود ارج نهاده و در هر منبر و وعظی که به دست می آورند از آنها حمایت می کنند . بزرگان مازندران به خصوص نور و رویان و کجور کم نیستند .  ازمیرزا آقاخان نوری ، همان فردی که با دستیاری مادر شاه  نیرنگ به خرج داده و میرزا تقی خان امیر کبیرسرداراصلاحات دوران قجر را از صدارت عزل و درحمام فین کاشان به قتل رسانیده  تا همین نوری هایی که در صدر و طبقات بالای اجتماع قرار گرفته و از آن به پایین هم تا شیخ فضل اله نوری و...  همه اینها چه خوب وچه بد به نوعی ستارگان آسمان شمال را چشمک زده و خود نمایی می کنند .اما در میگون چه داریم  ؟ هیچ ! ما اگر به تهران برویم و بگوییم اهل میگون هستیم  ، اکثراً نمی شناسند .مگر کسانی که به میگون و یا یکی از روستا ها ی آن دیار برای خوش گذرانی رفته باشند .ذهن آنها را فقط آب و هوای خوب پر کرده است . در نوشهر وقتی از هر فردی اسم کوچکترین روستا را می پرسی ، می دانند .البته محیط نوشهر کوچکتر از تهران است. شاید اکثر افراد هم روستاییانی باشند که به شهر مها جرت کرده اند ، اما کوچکترین و دورترین روستا در شهرستان های  نوشهر و چالوس در مقابل میگون و رودبارقصران نسبت به تهران تمثیل چندان بی موردی نیست .در همان زمان با یکی از دوستان سفری به روستای اویل در بخش کجور داشتیم .وقتی به اتفاق همراهم جناب آقای اباذر قمی که از اهالی همانجا هم بود ، به کوهنوردی پرداختیم ، روستاها از دور نمایان بود . آقای قمی با اشاره به یکی از روستا ها می گفت :آن روستا "کلیک : است .آقای دکتر محسنی نماینده مردم چالوس و نوشهر از آن روستا می باشد ، وهمینطور الی آخر ...اما رود بارقصران با آن عظمت و ویژگی ها که برترین آن همجوار با پایتخت است افراد و نخبه های کمتری پیدا می شود .در گذشته دو نفر بومی وقتی به تهران می رفتند خجالت می کشیدند به زبان محلی صحبت کنند . امروزه هم کما بیش همینگونه است .اما در مازندران اگر چه تقریبا فارسی صحبت کردن را افتخار می دانند ، و در گفتار و نوشتارها کمتر از زبان محلی استفاده می شود .شعر ها و آهنگها و داستانها و نمایشهاهم بیشتر برای همایشها و جشنواره ها استفاده می شود . مرض پشت پا زدن به آیینها وسنتها هم به نوعی در آنجا احساس می شود .  اما با همه این احوال می توان در دریای واژه ها و آیین ها و... شیرجه زد و صیادی کرد .اگر در فامیلی افراد در آنجا دقت شود مشاهده می شود همچون  :درزی ،  سلیمانی ، شعبانی وجود دارند که از روستا های کجور می باشند . بعضی از آنها به تهران ، کرج ، گچسر ، نوشهر و چالوس مهاجرت کرده اند . به نظر من این فامیلی ها بی نسبت با مشابه آن در میگون و امامه نمی باشد .همچنین فامیلی ها یی با پیش وند  "کیا  " مثل کیا کجوری و کیا لاشکی وجود دارد که اینگونه پسوند ها و پیشوند ها را در میگون و شمشک و دربند سر داریم .مثل کیا شمشکی ، کیارستمی ، کیادربند سری و سالارکیا . 

خوشحالم از اینکه دوستانی در فرهنگسرای میگون و به کمک شهرداری محل در ماهنا مه ای به نام قصران به تحقیق و نگارش در باب آداب و رسوم و فرهنگ و واژه های میگون کار می کنند . این کار به تنهایی سخت و فراگیر نخواهد شد .باید زمینه هایی را فراهم کرد تا این کار فراگیر و دامنه آن حدود طبرستان جنوبی و شمال ری ، تقریبا از فیروزکوه تا طالقان را در بر گیرد .امروزه بیشتر آداب و رسوم و سنتها و حتی نوع اشتغال ما به باد فراموشی سپرده شده است . وقتی در روستاهای البرز مرکزی همانند روستاهای گچسر ، یوش ، سیاه بیشه و بلده و.. گام بر می داری، میگون در 60 سال پیش را به یاد آدم می آورد .البته برای این کار نیاز به یک فکر دسته جمعی و علاقه مند می باشد .باید نیروهایی را در بخش های مختلف مورد شناسایی وکار قرار داد .این کار باید با مطالعه بیشتر و برنامه ریزی های کوتاه مدت و بلند مدت باشد تا شاهد تولید آن در زمان مشخص باشیم .کار در حیطه زبان میگون رسمیت نخواهد داشت . چون از خودش ریشه ای ندارد .نمی توانیم بگوییم این زبان و یا این فرهنگ در میگون شکل گرفت و منتشر شده است .باید آن را ریشه یابی و همه این محدوده جغرافیا یی را درک و مطالعه نمود .بین واژه های ما و مازندرانی ها تشابهات و اختلافات بسیاری وجود دارد . این اختلافها در لهجه ها هم مشاهده می شود .مثلا در طبری به گنجشک (میچکا ) و ما با لهجه میشکا می شناسیم و صحبت می کنیم .باید این اختلاف ریشه یابی شود .کدامیک درست است .البته باید بدانیم که آنهایی که به زبان مازندرانی صحبت می کنندواژه ها صحیح تر است . ولی چرا ما (چ ) را به (ش) تبدیل کرده ایم ؟علتش گذشت زمان بود ویا اشتباه در تلفظ بود . شاید هم عربها زودتر به رودبارقصران دست پیدا کرده وچون آنها "چ" نداشتند به "ش" تبدیل شد .و دلایل دیگر که به آنها باید رسیدگی شود .در بعضی از واژه ها ما جایگزین نداریم .مثل : مرغابی که در زبان طبری "اوسیکا "و ما به همان مرغابی قناعت کردیم .بعضی از واژه ها را به نوع دیگری تلفظ می کنیم .مثل : "عقاب " که در زبان طبری "واشه "و ما تنها "دال " را می شناسیم .در بسیاری از نامها یا واژه ای نداریم و یا نشنیده ایم .اگر به روستاهای مجاور سرکشی کنیم می توانیم واژه های مفقود شده نیاکانمان را دریابیم . وگرنه باید در بسیاری از لغات واژه ای نداشته باشیم .

 گوناگونی گویش های زبان طبری از محلی به محل دیگر و از شهری به شهر و از روستایی به روستای دیگر وجود دارد. همین تفاوت گویش ها اصطلاحات و فرهنگهای مخصوص به خود داشته که با فرهنگهای محلات دیگر متفاوت است.نداشتن آشنایی اولیه با زبان طبری باعث می شود که دیگران آن را با زبان گیلانی اشتباه بگیرند.گویش مردم رودبارقصران ولواسانات هم زیر مجموعه گویش و زبان طبری است که با اندک اختلافی در روستاها تقریبا نزدیک به یکدیگر می باشند. البته روستاهایی همچون فشم، رودک، اوشان و زردبند مقداری به فارسی دری نزدیک تر می باشد. سعی کردم به عنوان نمونه فرهنگ لغات میگون را جمع آوری کنم. این فرهنگ  را با استفاده از دانسته های خودم و کتابهایی از جمله تاریخ زبان فارسی تالیف دکتر مهدی باقری و سایت های مختلف فرهنگ طبری استفاده کردم .             

برای راهنمایی

برای هجایای صحیح حرف کشیده او از حروف لاتین(oo)و برای صدای کوتاه  اُ ( o)  و برای حرف ای (ee )  استفاده شده است.

در بعضی از کلمات در رودبارقصرانی (او) و در لواسانی (اُ) تلفظ می شود.مانند: یَخدوون و یَخدُن

در فرهنگ لهجه لواسانی و رودبار قصرانی اکثریت قریب به اتفاق هم آوا و کلمات مخصوصاً اسامی گیاهان و حیوانات  به یک صورت ادا می شود. اما در بعضی از افعال اصوات و یا حروف با یکدیگر متفاوت است.

- در لهجه رودبار قصرانی" دِپاتَن" به معنای پاشیدن و در لواسانی "دِپاختَن" تلفظ می شود. در برخی افعال پیشوندها اختلاف دارد همانند:(بو) و(گر) که در کلمات "بَویئَن" و "گَردی یَن" کاملاً مشهود است. با توجه به اینکه عربها حرف (گ) نداشتند حدس زده می شود(گردی ین) اصالت خودش را بیشتر حفظ کرده است.

- در انتهای برخی افعال فرق بین لهجه رودبار قصرانی و لواسان در (ین) و (ئن) می باشد. مانند "بَویئَن" در رودبار قصرانی و "بَوی یَن" در گویش لواسانی.

- در بعضی جاها مصوت بلند (آ) به (او) و بعضاً تبدیل حرف آخر به یک حرف دیگر ختم شده است. در حقیقت" ب" در آخر بعضی از کلمات دو حرفه در گویش رودبارقصرانی و لواسانی تبدیل به (oo) می شود .مانند: (آب – او ) – (تب – تو ) – ( لب – لو ) البته در لهجه شیرازی هم دیده می شود.

- کلماتی که به ها غیر ملفوظ ختم می شوند کسره تبدیل به فتحه می گردد.مانند: (آینِه) که به (آینَه) تبدیل می شود.

- در مورد صرف افعال پیروی از دستور زبان رسمی معمول است وبا هم هرجا عادت زبانی رودباری ولواسانی ایجاب کرده ،صامت یا مصوتی - دگرگون شده است مانند: (بشکن – بِشکِن ) – (می خواهم - وینِمَه)

- ضمیرهای اشاره (این) و (آن) در گویش رودباری لواسانی به (اینَه)و(اونَه) وجمع آنها به (ایناهان) و (اوناهان) تغییرپیدا می کند.ضمایر مفعولی مرا (مِنَه ) ترا (تورَ ) مارا (اِمارَ)

" ها " در آخر کلمه بعد از الف در لهجه رودباری و لواسانی از تلفظ ساقط می شوند .مانند : (چاه – چا) – (روباه – روبا) – (شاه – شا ) – (ماه – ما )

- در تعدادی از کلمات که وسط آنها الف است موقع تلفظ  "الف " به " واو " تبدیل می شود .مانند : (ارزان – ارزون ) – (تکان – تکون ) – (جان – جون )

برای نمونه:

رودبارقصرانی             لواسانی                  فارسی

دِپاتَن                         دِپاختَن                   پاشیدن

بَویئَن                        گَردی یَن                 شدن

بَزوئَن                       بَزی یَن                    زدن

بَزوئَه                        بَزی یَه                    زده

بَویئَن                        گَردی یَن                 شدن

هِدائَن                       دایَن                       دادن

هِرِسّاندَن                  واستاندَن                  ایستاندن

هِرِسّائَن                    واستایَن                   ایستادن

پارِه کُردَن                 وَدَرُندَن                   دراندن و پاره کردن

هِراویئَن                   وشراووی یَن             دور پیچ کردن با طناب و غیره

بیاردَن                     بیوردَن                   آوردن

هَدَر بوردَن               هَدَر بَشایَن                هدر رفتن

 حیات وحش در رودبارقصران و لواسان

در منطقه رودبارقصران و لواسانات حدود 40 نوع از انواع حیوانات پستاندار شناسایی شده بودند که به علت شرایط نامساعد محیط زیست از جمله تخریب زیستگاه و شکار بی رویه و نظارت و مواظبت نکردن باعث شده که تعدادی از این گونه ها یا از بین بروند و یا اینکه مهاجرت نمایند. امروزه البرز مرکزی و ورجین حفاظت شده می باشد که از یک امنیت نسبی برخوردار می باشد.

طبقه بندی پستانداران منطقه به ترتیب راسته خانواده و گونه

راسته حشره خورها:

خانواده خارپشت: گونه خارپشت گوش بلند – گونه خارپشت اروپایی

خانواده حشره خور: گونه حشره خور دندان سفید

راسته خفاش ها:

خانواده خفاش نعل اسبی: گونه خفاش نعل اسبی

خانواده خفاش های معمولی: گونه خفاش حنایی، گونه خفاش بال بلند، گونه خفاش گوش پهن

خانواده خفاش های دم آزاد: گونه خفاش دم آزاد اروپایی

راسته جوندگان:

خانواده سنجاب: گونه سنجابک درختی

خانواده تشی: گونه تشی

خانواده خرگوش: گونه خرگوش

خانواده موش ها: هامستر گونه دم دراز، هامستر خاکستری، ول آبزی، ول حفار افغانی، ول معمولی، جرو ایرانی، موش ورامین، موش خانگی، موش صحرایی

راسته گوشتخواران:

خانواده سگ سانان: گونه گرگ، گونه شغال، گونه روباه معمولی

خانواده خرس ها: گونه خرس قهوه ای

خانواده کفتارها: گونه کفتار

خانواده گربه سانان: گونه گربه وحشی، گونه سیاه گوش، گونه پلنگ

خانواده راسوها: گونه راسو، گونه سمور، گونه شنگ، گونه زرده بر، گونه رودک، گونه گربه وحشی، گونه سیاه گوش، گونه پلنگ

راسته زوج سمان:

خانواده گاوسانان: گونه آهو، گونه پازن، گونه قوچ البرز مرکزی

خانواده خوک ها: گونه گراز 

امامزاده های رود بار قصران و لواسان  

بقعه متبرکه امامزاده ابراهیم (ع)


وی از نوادگان امام موسی بن جعفر (ع) است .محل بقعه آن حضرت در مرکز بافت قدیم در روستای کلان در منطقه کوهستانی لواسان بزرگ واقع است و محل آن تاگلندوک 35 کیلومتر فاصله دارد.بنای قدیم بقعه داخل مسجد امام حسن عسگری بوده که امروزه توسط اهالی محل نوسازی شده و مساحت عرصه و اعیان آن 100 متر مربع است .


                     

                بقعه متبرکه امامزاده اسماعیل (ع)


بقعه متبرکه آن حضرت در غرب روستای شمشک پایین ،در  ۱۵کیلومتری فشم و در بخش رود بار قصران قرار دارد و با فاصله ای حدود 150 متر بالاتر از بقعه متبرکه امامزاده محمد (ع) در منطقه ای کوهستانی و سرد سیر واقع شده است و مسیر آن را باید با پای پیاده طی نمود .بقعه متبرکه در دامنه تپه ای مشرف بر روستای شمشک قرار دارد و از چشم انداز بسیار زیبایی برخوردار است. اصالت بنای بقعه امامزاده اسماعیل (ع) که در فهرست آثار تاریخی _فرهنگی میراث فرهنگی به ثبت رسیده ،با مساحتی در حدود 30 متر مربع به دوره های صفویه و قاجاریه باز می گردد .گفته می شود نسب شریف آن حضرت  بدین ترتیب است :اسماعیل بن فضل بن علی بن موسی الرضا(ع).


                  بقعه متبرکه امامزاده اسماعیل (ع)


 بقعه متبرکه امامزاده اسماعیل (ع) که از نوادگان امام موسی کاظم (ع) است ،در کنار رودخانه،در ضلع غربی روستای خوش آب و هوای برگ جهان ،در 25 کیلومتری  لواسان پس از روستای افجه واقع شده و از موقعیت کوهستانی ،سرسبز و بسیار زیبا برخوردار است .بنای قبلی بقعه با قدمت حدود 700 سال از جنس سنگ و ساروج نشان از یکی از میراثهای با ارزش گذشته دارد که اکنون جای خود را به بنایی با پلان مربع شکل و گنبدی مخروطی با پوشش شیروانی داده است که حدود 50 متر مربع مساحت دارد .بنای بقعه در سالهای اخیر بازسازی گردیده است .در فصول بهار و تابستان زائرین بسیاری به این بقعه مبارکه مشرف می شوند.این بقعه با توجه به وجود باغات پیرامون آن علاوه بر فضای معنوی و زیارتی از محیط گردشگری نیز برخوردار است .این بقعه که قدمت اولیه آن به قرن ششم و هفتم هجری باز می گردد ،در فهرست آثار تاریخی _فرهنگی سازمان میراث فرهنگی به ثبت رسیده است .


                  بقعه متبرکه امامزاده ابراهیم (ع)


آن حضرت از فرزندان امام علی بن موسی الرضا (ع) است و جد بزرگوار امامزادگان موسی وطیب مدفون در منطقه لواسانات معرفی گردیده است .محل بقعه در یکی از روستاهای زیبا ،آرام و خوش آب و هوا ناحیه فشم به نام آبنیک واقع است که رودخانه ای با آب شیرین و گوارا از میان آن و از مجاورت بقعه متبرکه امامزاده ابراهیم (ع) می گذرد.فاصله این بقعه که دارای جاده آسفالت است تا تهران 33کیلومتر است .بنای بقعه ساده است و از سنگ ساخته شده و حدود 60 متر مربع مساحت دارد و دارای گنبد از جنس گل و گچ است . داخل حرم از قسمت کف تا حدود 5/1 متر از سنگ و بقیه از گچ پوشیده شده است .بنای اولیه بقعه متعلق به قرن هشتم و نهم هجری بوده است .در سالهای اخیر با همت هیات امنا فعالیتهای عمرانی در بقعه مزبور به عمل آمده است .


                    سقاخانه مسجد ابو الفضل(ع)


محل وقوع این سقاخانه در جنوب روستای افجه است که حدود 7 کیلومتر تا لواسان کوچک فاصله دارد .بنای کوچک و جدیدالاحداث سقاخانه 9 متر مربع مساحت دارد و از داخل با آیینه کاری پوشیده است .درخت چنار کهنسالی با قدمت 400 سال در این روستا بر جذابیت فضای طبیعی و تاریخی آن می افزاید.


       بقعه متبرکه امامزادگان پیر جبار و شاه چراغ (ع)


زیارتگاه آنان موسوم به مقبره پیر جبار در 3 کیلومتری جنوب شرقی روستای گرمابدر واقع شده و فاقد بناست .10 کیلومتر از مسیر این زیارتگاه ،که ابتدای جاده خاکی و بقیه آسفالت است .در فهرست بناهای تاریخی میراث فرهنگی استان تهران قدمت این زیرتگاه اوایل دوره قاجاریه معرفی گردیده است .


              بقعه متبرکه امامزادگان پنج تن (ع)


این بقعه که در محل به نام امامزاده پنج تن مشهور است ،در روستای لار در شمال دشت لار در 9 کیلومتری لواسانات در منطقه ای کوهستانی واقع شده است .در فهرست بناهای تاریخی میراث فرهنگی استان تهران قدمت اولیه این بقعه قرن هفتم یا هشتم هجری ذکر گردیده لکن بنای فعلب آن با مساحت 30 متر مربع در محوطه ای به نام مساحت 150 متر مربع در سالهای اخیر نوسازی شده است .


            بقعه متبرکه خواجه سلطان احمد(ع)


امامزاده جلیل القدر خواجه سلطان احمد (ع) از نوادگان امام موسی کاظم (ع) است.بقعه آن حضرت در منطقه ای کوهستانی و در حدود 45 کیلومتری گلندوک در بخش لواسان بزرگ قرار دارد .بنای نوساز بقعه حدود 400 متر مربع مساحت دارد که در فضایی مشجر به وسعت 3000 متر مربع واقع شده است .این بنا بانمای آجری،دارای گنبدی مخروطی شکل با پوشش شیروانی است .صندوق چوبی داخل ضریح فلزی با تاریخ 937 هجری متعلق به زمان صفویه است لکت قدمت بنا به استناد فهرست بناهای تاریخی میراث فرهنگی ،متعلق به قرون هفتم یا هشتم هجری است . این بقعه متبرکه از امکانات مناسب شهری بر خوردار است .بقعه متبرکه امامزاده احمد (ع) تحت شماره 1123 در فهرست آثار ملی به ثبت رسیده است .


             بقعه متبرکه امامزاده سید ناصرالدین (ع)


بقعه امامزاده سید ناصرالدین (ع) مشهور به سید علی پاشا در شمال روستای ناصر آباد در بخش لواسان کوچک واقع شده است و از بلوار گلندوک 40 کیلومتر فاصله دارد .در سالهای اخیر در این بقعه فعالیتهای عمرانی و ساختمانی به مساحت 400 متر مربع در فضایی به وسعت 1500 متر مربع انجام شده است .امور بقعه مزبور توسط هیات امنا اداره می شود. قدمت اولیه بنای بقعه در فهرست آثار تاریخی میراث فرهنگی استان تهران قرون هشتم و نهم هجری معرفی گردیده است .


      بقعه متبرکه امامزادگان سید طاهر و سید زاهد (ع)


بقعه امامزاده طاهر (ع) ملقب به امیر بن سید زین العابدین (ع) که گفته می شود از نوادگان امام علی بن ابی طالب (ع) است در مرکز محدوده بناهای مسکونی روستای شکراب آهار (حومه آهار) در منطقه ای کوهستانی ،خوش آب و هوا وزیبا قرار دارد .فاصله این بقعه تا آهار حدود 4 کیلومتر به صورت مالرو است. بنای کوچک بقعه با فضایی در حدود 40 متر مربع در محوطه ای به وسعت 3000 متر مربع واقع شده و دارای گنبدی مخروطی با پوشش فلزی به ارتفاع 4 متر است .بقعه مزبور که اصالت بنای آن به دوره صفویه باز می گردد ،در فهرست آثار تاریخی میراث فرهنگی استان تهران به ثبت رسیده است .بقعه سید زاهد (ع) نیز در مجاورت این بقعه قرار دارد .اگر چه بقاع امامزادگان سید طاهر و سید زاهد (ع) در نقاط مرتفع کوهستانی واقع شده است ،لکن زائرین مشتاق در فصل تابستان به زیارت ایشان مشرف می شوند.


           بقعه متبرکه امامزاده سید میر سلیم (ع) 

 


این امامزاده جلیل القدر که مرقد منورش در شرق روستای خوش آب و هوای میگون و در بخش رود بار قصران قرار دارد. در مورد شجره امامزاده برروی تابلویی که در داخل آن نصب شده این گونه آمده است : رجوع به بحر انساب صفحه 35 شجره نامه امامزاده سید میر سلیم ابن احمد ابن حسن ابن امام حسن ابن علی ابن ابو طالب (ع) رو به قریه رودبار لواسان آورده در محلی بنام میگون مدفون میباشد و ایشان در سال 165 هجری قری قمری وفات نمودند . بنای بقعه ایشان در سالهای اخیر مورد بازسازی قرار گرفته و مساحتی حدود 300 متر مربع دارد .محیط سرسبز و کوهستانی، قرار گرفتن بقعه در کنار رودخانه و دسترسی آسان به آن ،زائرین مشتاق فراوانی را در فصل بهار و تابستان به سوی این بقعه متبرکه جلب می نماید .بنا بر فهرست بناهای تاریخی میراث فرهنگی، قدمت این بقعه احتمالا به قرن نهم یا دهم هجری باز می گردد .


            بقعه متبرکه امامزاده شاهزاده حسین (ع)


بر اساس شجره نامه موجود در حرم ،آن حضرت ملقب به میر علی بن شمس الدین بن علی بن محمد بن هادی بن مهدی بن نوروز بن محسن بن امام موسی کاظم (ع) است .بقعه متبرکه ایشان در مرکز بافت قدیم روستای امامه بالا در 15 کیلومتری فشم رود بار قصران در محیط کوهستانی واقع شده است .این بقعه شامل بنای آجری ساده با پوشش سقف شیروانی به مساحت 50 متر مربع است که بر اساس کتیبه سر در ورودی ،در سال 1328 شمسی مرمت گردیده است .ضریح چوبی کوچکی به ابعاد 5/1*5/2 متر بر روی مرقد مطهر نصب شده است .قدمت بنای اولیه این بقعه متعلق به قرن نهم هجری است و در فهرست آثار تاریخی فرهنگی سازمان میراث فرهنگی به ثبت رسیده است .


           بقعه متبرکه امامزادگان طیب و موسی (ع)


بقعه متبرکه آنان بر روی تپه ای در جنوب روستای آبنیک رود بار قصران بعد از مناطق اوشان و فشم در منطقه ای کوهستانی واقع شده است .اگر چه در فهرست بنا های تاریخی میراث فرهنگی بقعه مزبور به قرون هفتم و هشتم هجری منسوب است لکن دارای بنایی کوچک و ساده با دیوارهای سنگ چین و گنبدی بدون تزیینات است که به علت شرایط آب و هوای بسیار سرد منطقه ،آسیبهای زیادی دیده است .

 

            بقعه متبرکه امامزاده طیب حسین طاهر(ع)


از دیگر نوادگان هفتمین اختر تابناک آسمان ولایـت حضرت امام موسی کاظم (ع) امامزاده طیب حسین طاهر (ع) است.بقعه ایشان در روستای خوش آب و هواو کوهستانی ((کمرد)) پس از جاجرود و در 3 کیلومتری جاده آبعلی واقع شده که جاده ان آسفالته است .این بقعه در فضایی مشجر قرار دارد و مشتمل بر بنایی با گنبد مخروطی و ایوانی در قسمت جلو است که حدود 50 متر مربع مساحت دارد .وجود غار و آبشار زیبایی در اطراف بقعه ، علاوه بر ایجاد فضای معنوی ، محیط مناسب گردشگری به ویژه در فصل تابستان برای زائرین محترم فراهم نموده است.


                    بقعه متبرکه امامزاده طیب (ع)


نام آن حضرت یونس ،لقبش طیب و نوادگان امام موسی کاظم (ع) است .بقعه کوچک ایشان با طرحی هشت ضلعی و برجی شکل دارای گنبدی شلجمی با پوشش فلزی است و در بخش لواسان بزرگ در روستایی به نام رسنان در دامنه تپه بزرگی واقع گردیده و پیرامون آن از درختان فراوان پوشیده شده است .محیط سرسبز و فضای کوهستانی این بقعه متبرکه زائرین مشتاق را در فصل بهار و تابستان به خود جلب می نماید.


                  بقعه متبرکه امامزاده عبدالله (ع)


بقعه متبرکه آن حضرت در روستای لالان (لالون ) و در 20 کیلومتری فشم در کنار جاده ای فرعی و خاکی که از روستای زایگان منشعب می شود و حدود 2 کیلومتر مسافت دارد واقع شده است. داخل حرم این بقعه و بر روی سنگ مرقد آن حضرت ،این عبارت نوشته شده است :
((امامزاده عبد الله از فرزندان فضل بن امام رضا (ع) می باشد .جعفر و عبد الله از مدینه روی به ولایـت رود بار قصران نهادند ،چون به موضع لالان رسیده اند ایشان را شهید کرده اند )). اگر چه در فهرست بناهای تاریخی و فرهنگی میراث فرهنگی ،قدمت این بقعه به قرون نهم و دهم هجری نسبت  داده شده لکن بنای آن با مساحت 140 متر مربع در سالهای اخیر کاملا نوسازی گردیده است .


                بقعه متبرکه امامزاده عبد الله (ع)


بقعه متبرکه این امامزاده در روستای جائیچ ،واقع در بلوار امام خمینی گلندوک در مرکز لواسان کوچک قرار گرفته است .این بقعه دارای مساحتی حدود 1500 متر مربع است که 100 متر مربع آن به بنای بقعه اختصاص دارد .قدمت اولیه بقعه یاد شده با پلان شش ضلعی منظم ،به قرن هفتم یا هشتم هجری باز می گردد . گنبد ان با ارتفاع 4 متر به صورت مخروطی شکل و فاقد گلدسته است و بنای مزبور در فهرست آثار تاریخی سازمان میراث فرهنگی به ثبت رسیده و در سالهای اخیر تحت نظر کارشناسان آن سازمان مورد مرمت و باز سازی قرار گرفته است .در سال 1357 ضریحی فلزی به وسیله استاد روزگاریان با ابعاد 64/1*22/2 و ارتفاع 20/2 متر دارای ده دهانه مینا کاری متضمن خطوطی قر آنی و اشعار فارسی برای این بقعه ساخته و نصب گردیده است .


                  بقعه متبرکه امامزاده علی اکبر (ع)


این امامزاده جلیل القدر از نوادگان امام زین العابدین (ع) است .بقعه متبرکه ایشان در روستای ایگل در 5/4 کیلومتری غرب اوشان ،در کنار رودخانه و در محیطی مشجر ،با صفا و کوهستانی و در فضایی مطلوب واقع شده است .بنای این بقعه متبرکه با مساحتی حدود 50 متر مربع در فضایی به وسعت 100 متر مربع قرار دارد و از وضعیتی ساده و فاقد تزیینات برخوردار است .محیط مصفای این زیارتگاه موجب جلب و تشرف زائرین فراوانی در فصل بهار و تابستان می گردد.


       بقعه متبرکه امامزاده فضل علی (فضل بن علی)(ع)


وی از نوادگان امام موسی کاظم (ع) است .بقعه آن حضرت در روستای ناران (نارون)در پنج کیلومتری گلندوک در منطقه ای کوهستانی واقع شده است .بنای اصلی بقعه مربع شکل و با مساحت حدود 100 متر مربع در فضایی به مساحت 2500 متر مربع قرار دارد و کاملا بازسازی شده است .درب جنوبی و قدیمی بقعه همراه با نقوش کنده کاری کیاهی با تاریخ 1272 هجری متعلق به دوره ناصر الدین شاه قاجار است که بر روی آن با خطوط شکسته نستعلیق نام استاد سازنده را ((آقا بابا نوایی )) معرفی کرده است .
در مجاورت این بقعه حسینیه ای بزرگ و مجهز ،و در قسمت جنوبی آن ،صحن بقعه قرار دارد.


              بقعه متبرکه امامزادگان فضل و فاضل(ع)


این بقعه در فاصله 300 متری جنوب غربی روستای چهار باغ در بخش لواسان بزرگ در موقعیتی خوب از نظر دسترسی ،قرار دارد .قدمت اولیه بقعه مزبور به قرن دهم و یازدهم هجری باز می گردد. بنای ساهد بقعه با دیوارهایی از لاشه سنگ حدود 100 متر مربع مساحت دارد و فاقد آثار معماری و هنری قابل توجه است .صندوق چوبی منبت کاری با تاریخ 1316 ش بر روی مراقد مطهر این امامزادگان قرار دارد .بقعه مزبور در فهرست آثار تاریخی _فرهنگی میراث استان تهران به ثبت رسیده است .


                بقعه متبرکه امامزاده محمد باقر (ع)


این امامزاده بزرگوار از نوادگان امام موسی کاظم (ع) است .بقعه ایشان در جنوب و در بالاترین نقطه روستای رودک رود بار قصران در 20 کیلومتری فشم در دامنه منطقه کوهستانی واقع شده است . قدمت اولیه بنای بقعه مزبور به قرن پنجم و ششم هجری باز می گردد ،لکن بنای فعلی و نو ساز بقعه به مساحت 150 متر مربع در فضایی به وسعت 500 متر مربع قرار دارد و دارای گنبدی است مخروطی و شیروانی که پوششی از ورق سفید دارد .بقعه مزبور در سالهای اخیر مرمت شده و ضریحی مطلا در آن نصب گردیده است .این بقعه در فهرست آثار تاریخی _فرهنگی میراث فرهنگی به ثبت رسیده است .


                  بقعه متبرکه امامزاده محمد (ع)


این امامزاده از نوادگان امام موسی کاظم (ع)است .بقعه متبرکه ایشان در روستای بوجان در 10 کیلومتری گلندوک در بخش لواسان کوچک در منطقه ای کوهستانی و خوش آب و هوا واقع شده است . بقعه با مساحتی حدود 20 متر مربع در فضایی به وسعت حدود 2500 متر مربع بنا شده است و چندین درخت چنار قدیمی نیز در محل بقعه قرار دارد .قدمت بقعه به دوره صفویه باز  می گردد .پلان بنا مربع شکل و سقف آن از داخل به صورت مدوراست که در قسمت بالا به صورت گچ بری و دارای طرح شمسه است .اراضی و موقوفات زیادی جزو در آمدهای این بقعه است.
بقعه امامزاده محمد بوجان در لیست آثار تاریخی_فرهنگی میراث فرهنگی استان تهران به ثبت رسیده است .


              بقعه متبرکه امامزاده محمد شعیب (ع)


امامزاده محمد تقی (ع) ملقب به محمد شعیب (ع) از نوادگان امام موسی کاظم (ع) است .محل بقعه آن حضرت در روستای خوش آب و هوای کند سفلی در 10 کیلومتری گلندوک و در منطقه ای کوهستانی واقع شده است .بنای بقعه با مساحت 30 متر مربع از فضایی کوچک برخوردار و دارای نمای داخلی ساده و فاقد تزیینات است.سطح مرقد با سنگهای مرمر فرش شده و ضریح چوبی کوچکی روی آن نصب گردیده است . تعداد زائرین این بقعه در ایام سوگواری بیشتر از اوقات دیگر است .


                       بقعه امامزاده محمد (ع)


این امامزاده گرانقدر از نوادگان امام علی النقی (ع) است .محل بقعه ایشان در مرکز روستای شمشک پایین در  ۱۵ کیلومتری فشم ،در نزدیکی دیزین در منطقه ای کوهستانی و خوش آب و هوا قرار دارد .بنای قدیم این بقعه که قدمت اولیه آن احتمالا به قرون نهم و دهم هجری باز می گردد، با مساحت حدود 500 متر مربع در سالهای اخیر کاملا نوسازی گردیده و روی گنبد آن با روکش فلزی پوشیده شده است .ضریح چوبی کوچکی با دیواره های مشبک به ارتفاع 2 متر روی مرقد مطهر نصب گردیده است .این امامزاده در بین اهالی منطقه زائرین فراوانی دارد .


                 بقعه متبرکه امامزاده محمود (ع)


وی از نوادگان امام علی النقی (ع) و برادر امامزاده محمد (ع) و محل دفن ایشان در منتهی الیه غرب روستای دربند سر در  ۱۵ کیلومتری فشم واقع شده است . بنای این بقعه که در منطقه سرد سیر و کوهستانی قرار دارد ،به دلیل بارش برفهای سنگین تخریب شده و در سالهای اخیر مورد مرمت قرار گرفته است . بقعه مزبور در فهرست بناهای تاریخی _فرهنگی استان تهران قرار دارد.


                     بقعه متبرکه امامزاده نور (ع)


  بقعه متبرکه امامزاده نور (ع) از نوادگان امام موسی کاظم (ع) در 300 متری جنوب غربی روستای امامه پایین از توابع بخش رودبار قصران و مشرف بر این روستا قرار دارد .فاصله آن تا ابتدای جاده منتهی به تهران  ۱۰کیلومتر است .بقعه مزبور که کاملا نو ساز است ،با طرحی شش ضلعی و مساحتی حدود 20 متر مربع در محوطه ای به وسعت 500 متر مربع قرار گرفته و از موقعیتی کوهستانی برخوردار است . زائرین محلی همه هفته به زیارت این امامزاده مشرف می شوند. 

 

 

--------------------------- 

منبع: وبلاگ امامزاده های تهران با اصلاحاتی در آدرس محل دقیق آنها و نگارش

فرهنگ لغات میگونی(پ)

فرهنگ زبان میگونی(پ)

پااِنداز (paendaz): فرش

پابَخوردَن (pabakhordan): صدمه و لطمه دیدن

پا بِدااَن (pabesa an): فرصت داده شدن

پا بَزواَن (pabazuan): پا زدن، قدم زدن در جایی در سال نو

پابَکِشی یَن (pabakeshian): ترک کردن، عقب نشینی کردن

پابَیتَن (pabaytan): پاگرفتن، پایدارشدن

پابَیتِنَه (pabaytah): پاگرفتند؟

پابیزار (pabizar): کفش

پابیل (pabil): شخم زدن با عمق کم

پاپا کُردَن (papakordan): در انجام کاری تعلل کردن

پا پَس بَکِشی یَن (papas bakeshian): عقب نشینی کردن

پا پیش دَرِنگوئَن (papish darenguan): پا پیش گذاشتن، پیش قدم شدن در انجام کاری

پاتیل (patil): دیگ دهان گشاد وکم عمق

پاجوش (pajoosh): جوانه ای که از ریشه درختان می روید.

پاچَه (pachah): پاچه

پاچَه وَرمالیدَه (pachah varmalidah): بی شرم و بی حیا

پاچین (pachin): میوه رسیده ای که هنگام چیدن روی زمین می افتد.

پار پارَه (parparah): پاره پاره

پارچَه (parchah): پارچه

پارَه (parah): پاره

پارَه پورَه (parah poorah): تکه پاره

پاری (pari): گروهی، مقداری

پاریز (pariz): میوه ای که خود به خود روی زمین می افتد.

پاریها (pariha): بعضی از مردم

پاس (pas): قطعه چوب کوچکی که برای سفت و محکم کردن محل اتصال بیل و کلنگ به دسته آن استفاده می کنند.

پاشورَه (pashoorah): پاشوره

پاشنَه (pashnah): پاشنه

پا کُردَن (pakordan): به پاکردن کفش و شلوار،از خواب بلند کردن

پاک کُردَن (pak kordan): پاک کردن

پالون (paloon): پالان

پاهنَه (pahnah ): نام محلی در قسمت بومی نشین میگون

پایَه (payah): پایه

پاییزَه (paeezah): مربوط به فصل پاییز

پِت پِت (pet pet): بالا و پایین افتادن شعله چراغ

پِتِنیک (petenik ): پونه صحرایی

پَجمُردَه (pajmordah): پژمرده

پُختَه (pokhtah): کنایه از فرد مجرب و آزموده

پُختِه کُردَن (pokhteh kordan): موضوعی را به صورت قطعی روشن و شفاف کردن

پَخش کُردَن (pakhsh kordan): پراکندن، پخش کردن

پَخش هاوی یَن (pakhsh havian): پخش شدن، پراکنده شدن

پَخمَه (pakhmah): بی استعداد، بی عرضه

پر بِِدااَن (par beda an): پردادن، پراندن

پربَزواَن (par bazuan): پرزدن

پَرپَر بَزواَن (par par bazuan): کنایه از شدت درد به خود پیچیدن

پَرپَرکُردَن (par par kordan): پرپرکردن، گلبرگهای گل را از هم جدا کردن

پَرت و پِِلا بوتََن (part o pela bootan): حرفهای بی معنی زدن

پُرتوگ (portoog): معمولا برای ادرارکردن پسر بچه ها گفته می شود.

پُرچونَه (por choonah): پرچانه، کسی که زیاد حرف می زند.

پَرچین (parchin): حصار درختی و چوبی که دور باغ و غیره می سازند.

پَردیرگآاوردَن (par dir ga oordan): بال و پر در آوردن

پِرِسّااَن (peressa an): بلندشدن

پَرگیتََن (par gitan): زیر پر و بال گرفتن

پُرهاکُردَن (por hakordan): پرکردن

پَروپا قُرص (par o pa ghors): دارای اعتقاد استوار

پَریرو (pariroo): پریروز

پَریشو (parishoo): پریشب

پَزا (paza): راحت پز

پُز بِدااَن (poz beda an): پز دادن

پَس اُفت (pas oft): ذخیره، قسط عقب افتاده

پَس اِنداز (pas endaz): پس انداز

پَس او (pas oo): آبی که پس از بستن آب اصلی تا اتمام آب در نهر جریان دارد.

پَس بِدااَن (pas beda an): پس دادن

پَس بزواَن (pas bazooan): پس زدن

پَس بشواَن (pas bashooan): عقب رفتن

پَس بیاردَن (pas biardan): پس آوردن

پَس پَس بوردَن (pas pas boordan): عقب عقب رفتن

پَستو (pastoo): صندوق خانه عقبی و کوچک

پِستَه (pestah): پسته

پَس دَوی اَن (pas davian): عقب بودن

پَس صَبا (pas saba): پس فردا

پَس فَرداشو (pas farda shoo): پس فردا شب

پَس کَتَن (pas katan): عقب افتادن

پَس گیتَن (pas gitan): پس گرفتن

پَسوَند (pasvand ): نام محلی در شرق میگون چشمه ای هم در آن جاری است.

پُسّونَک (possoonak ): سنجد

پَس هِدااَن (pas head an): پس دادن

پَسلَه (paslah): پنهان و پشت سر

پَسلِه گَب بَزواَن (pasleh gab bazuan): پشت سر حرف زدن

پَسون فَردا (pasoon farda): زور بعد از پس فردا

پُش (posh): پشت

پُش بَند (posh band): ادامه، دنباله

پُشتََک بَزواَن (poshtag bazuan): پشتک زدن

پُشت دِه، پُش دِه ( posht deh): نام محلی در قسمت بومی نشین میگون

پُشت و رو (posht o roo): زیرو رو

پُشتَه (poshtah): مقدار علف یا هیزم که با پشت حمل کنند.

پُشتی هاکُردَن (poshti hakordan): کمک کردن، حمایت کردن

پُش در پُشت (posh dar posht): پدر در پدر

پُش راس هاکُردَن (posh ras hakordan): کنایه از بیرون آمدن گرفتاری

پُش سَر (posh sar): عقب

پِشگ بینگواَن (peshg bingooan): قرعه کشی کردن

پَشَه (pashah): پشه

پُش هِدااَن (posh heda an): تکیه دادن

پَشیمون (pashimoon): پشیمان

پَشیمونی (pashimooni): پشیمانی

پَشیمونی بینگو (pashimooni bingoo): پشیمانی انداخت

پَشیمونی بینگواَن (pashimooni bingooan): پشیمانی انداختن

پُف (pof): فوت

پُف کُردَن (pof kordan): فوت کردن، باد کردن، ورم کردن

پَل (pal): آغل روباز حیوانات، حصاری که با سنگ و چوب به ارتفاع 1 متر برای استراحت شبانه تابستانی گوسفندان می سازند. چوپانان هنگام غروب آفتاب گوسفندان را از چرای روزانه به این محل می آورند و پس از شیر دوشی آنها را در ظرفهایی ریخته و با شیری که صبح هنگام می دوشند ادغام کرده و برای بردن به منزل آماده می کنند. مالک گوسفندان هنگام غروب آفتاب برای چوپانان غذای روزانه را می آورد و صبح شیرها را به منزل می برد.سگها شب هنگام از این محل پاسداری می کنند.

پِل (pel ) پُل

پُل (pol): پول

پِلاس (pelas): کهنه، پارچه، پژمرده

پلاس (pelas): پارچه ای که از موی گوسفند می بافند و برای خشک کردن گندم و جو کاربرد دارد.*

پِلاس بوی اَن (pelas bavian): پلاسیده شدن

پَلوار (palvar): پروار

پِلَّه (pellah): پله

پلِّه کون (prlle koon): پلکان

پَلی (pali): پهلو

پِلّیگ (pellig): پلک

پَمبَه (pambah): پنبه

پنجِرَه (panjerah): پنجره

پَنجول (panjool): پنجه حیوانات وحشی

پَنجَه (panjah): پنجه

پِنداس (pendas):‌ قطعه چوب باریکی که در محل اتصال دسته و کلنگ و بیل و غیره قرار می دهند تا محکم شود.

پَندیرَک (pandirag): گیاهی دارویی

پِندیگ (pendig): نیشگون

پندیگ بَیتَن (pendig baytan): نیشگون گرفتن

پِنهون (penhoon): پنهان

پنیراو (paniroo): آب پنیر

پوزَه (poozah): پوزه

پوس بَکِندَن (poos bakrndan): پوست کندن

پوستونَک (poostoonak): سنجد

پوسَّک (poossak): پوسته

پوسَّه پوسَّه (poossa poossa): پوسته پوسته

پوس هِدااَن (poos head an):پوست دادن، شاخه ای که پوست آن راحت کنده می شود.

پوک (pook): پک زدن سیگار و چپق، پتک، توخالی

پولَکی (poolaki): پول دوست

پولو (pooloo): پلو

پِهرا (pehra ): پس فردا

پَهریز(pahriz): پرهیز

پَهلِوون (pahlevoon): پهلوان

پَهن بَوی اَن (pahn bavian): پهن شدن

پَهن هاکُردَن (pahn hakordan): پهن کردن

پی (pey): دنبال، پشت، سمت و سو، کنار

پِی (pey ): باز(اصطلاحاً به در باز گفته می شود)

پی (pi): پیه

پی دیم (pey dim ): گوشه کنار

پیادَه (piadah): پیاده

پی اَر(piar): پدر

پیالَه (pialah): کاسه، ظرف

پی بَزواَن (pih bazuan): چاق شدن

پیت (pit): سطل

پیتَه (pitah ): پوک

پیچَک (pichak): گیاهی که به دور گیاهان یا درختان می پیچد.

پیرهَن (pirhan): پیراهن

پیش او (pishoo): ادرار

پیشامَد (pishamad): پیش آمد

پیش بیمواَن (pish bimuan): جلو آمدن، اتفاق افتادن

پیش پیش (pish pish): پیشاپیش

پیش رَس (pish ras): زود رس

پیش کَتَن (pish katan): جلو افتادن

پیش کُردَن (pish kordan): بستن در، مشایعت کردن میهمان

پیش کَش (pish kash): پیش کش

پیشَکی (pishaki): از قبل، پیش دستی

پیش گیتََن (pish gitan): پیش گرفتن

پیش موندَه (pish moondah): پیش مانده

پیش نِماز (pish nemaz): امام جماعت

پیشواز (pishvaz): پیشباز

پیشونی (pishooni): پیشانی

پی سوز (pi sooz): پیه سوزف نوعی چراغ قدیمی

پیغوم (peyghoom): پیغام

پِی کُن (pey kon ): باز کن

پِیلَت (peylat): نام محلی در جنوب میگون

پیلَه (pilah): پیله

پیلِه کُردَن (pileh kordan): پیله کردن، سماجت به خرج دادن

پیمونَه (peymoonah): پیمانه

پینَه (pinah): پینه، وصله

پیوَند بَزواَن (peyvand bazooan): پیوند زدن

والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست

السلام علیک یا ثارالله یا قتیل العبرات یا اسیر الکربات

السلام علیک یا ثارالله یا قتیل العبرات یا اسیر الکربات

دهه اول ماه حزن و اندوه محرم به پایان رسید. مردم از اولین روز این ماه با جامه های سیاه به تن و با نصب پرچم و بیرق و کتیبه های ساده و مزین به شعایر سوگواری، به استقبال عزاداری سرور آزادگان و هفتاد ودو تن از یاران بی بدیل دشت کربلا رفتند. جای جای میهن اسلامی ما را غم فرا گرفته بود.یکی در منقبت سالار شهیدان و اصحابش سخنرانی می کرد. یکی نوحه می خواند. یکی با اجرای تعزیه و شبیه خوانی ماجرای کربلا را بازگو می کرد.یکی به سینه می زد و یکی زنجیرش را به آسمان می برد.یکی هم با طبق و علم و بیرق پیشاپیش دسته های عزادار در حرکت بود.یکی هم با پذیرایی از مردم عزادار دین خود را به مولایش ادا می کرد. جالب اینجاست که بعضی ها تماشاچی بودند. بعضی ها تماشاچی و در عین حال عزادار و در گوشه ای ایستاده و زل می زدند. زل می زدند به عزاداران و هر از چند گاهی هم همراه با کاروان داغدار به سینه و سر می زدند و اشکی می ریختند. اما بعضی از افراد که عموما از قشر جوانان بودند بی تفاوت به عزاداری، تماشاچی گنه آلودی بودند که با چشمها و گوشهای معصیت وارد این میدان شده بودند. نمی دانم، شاید در کربلا هم عده ای در خون خود می غلطیدند و عشق را تفسیر می کردند و عده ای به ظلم و گناه و بی حیایی تن در داده بودند.حرمت شکنان کربلا از همان روز بوده و تا کنون هم وجود دارند.امیدوارم آنهایی که خالصانه عزاداری کرده و همراه زینب(س) گریستند، مزدشان را از خداوند بگیرند.آنهایی که در این چند روزه پرسه زدند و با صد من آرایش وبی بند و باری به گناه تن دادند و بعضا باعث بی حرمتی به عزاداران شده اند، در صورت هدایت، هدایت و در غیر این صورت با شمر و خولی و ابن سعد محشور شوند.

واعظی در سیما گفته بود که عزاداری برای سیدالشهدا از همان روز عاشورا شروع شده بود. حضرت زینب (س) بعد از واقعه کربلا در هر فرصتی که پیش می آمد مظلومیت امام حسین(ع) و یارانش را بازگو می کرد و تا آخرین روز حیات مبارکش عزای حسین (ع) را ترک نکرده بود.بعد از ایشان شرایط خفقان آن دوران به گونه ای بود که امام سجاد(ع) هرگاه چشمانش به آب می خورد اشکش جاری می شد. در زمان امام محمد باقر(ع) و امام جعفر صادق(ع) عزاداری بیشتر با ارشاد و انتقال پیام کربلا به شاگردان صورت می گرفت. عزاداری به صورت رسمی از زمان آل بویه شکل گرفت. در عصر صفویه شکل و لعاب بیشتری به خود گرفته بود. انقلاب اسلامی ایران اوج این حرکت مردمی است. شیعیان عزاداری را از شهادت حضرت علی(ع) شروع کردند. مظلومیت و شهادت امام علی (ع) و همچنین امام حسن مجتبی(ع) نقطه عطف شیعیان در مصیبت سیاسی و عبادی بود. عزاداری ها فقط یک عزاداری صرف نبود. بلکه در طول تاریخ شیعه عزاداری های مردمی یک نوع اعتراض به حاکمان وقت را هم در پی داشت. همین اعتراضها قیامهایی را هم بوجود می آورد.ابوالفرج اصفهانی از مورخین تنها تا سال 313 هجری تعداد 218 نفر از فرزندان حضرت علی(ع) را نام برده و قیامها و ایثارگری و شهادتشان را ثبت کرده است.

 از جمله این قیامها عبارتند از: ا – قیام توابین(سلیمان بن حر خزاعی – مختار ثقفی) 2 – قیام زیدبن علی بن الحسین 3 – قیام محمد بن عبدالله بن حسن مثنی 4 – قیام خونین حسین بن علی صاحب فخ 5 – قیام محمد بن قاسم

تشکیل دولتهای انقلابی

اگرچه این دولتها ایده آل نبودند، ولی در مقایسه با رژیمهای حاکمی چون اموی و عباسی حرکتی در جهت پیشبرد اهداف نظام مطلوب اسلامی محسوب می گردند.

1 – دولت انقلابی ادریسیان در مغرب 2 – دولت انقلابی علوی طبرستان 3 – دولت علوی اطروش 4 – دولت آل بویه 5 – دولت فاطمیان 6 – دولت انقلابی سربداران

قیامها

1 – قیام محمد بن ابراهیم حسنی در کوفه/ 2 – قیام فرزندان زید بن علی/ 3 – قیام علی بن محمد رهبر بردگان علیه معتمد عباسی/ 4 – دولت حمدانیان در بغداد و سوریه/ 5 – دولت بنی عمار در مقابله با حمله اروپا و روم شرقی/ 6 – دولت بنی مرداس در سال 414 در جهت مقابله با حمله صلیبیان/ 7 – جنبش ضد منکرات در هرات با رهبری یک روحانی به نام مولانا نظام الدین/ 8 – نهضت فضل الله حروفی در مقابله با ستمگریهای تیموریان در سال 788/ 9 – قیام پیشاهنگان مهدی(ع) در خوزستان در سال 845/ 10 – حکومت سادات مرعشی در مازندران به رهبری سید قوام الدین حسینی مرعشی در سال 760 / 11 - نهضت انقلابی قزلباش در 699

قیامهای اسلامی در قرون اخیر

1 – نهضت تنباکوی میرزای شیرازی 2 – انقلاب مشروطه ملت ایران 3 – نهضت ملی ایران 4 – انقلاب اسلامی ایران

انقلاب اسلامی ایران یک نهضت تکمیل یافته و با تجربه مبارزاتی 1000 ساله که محور اصلی آن اسلام و قرآن و اهلبیت می باشد. رویکرد به اهلبیت ومخصوصا عاشورا و کربلا که یک معیار به دست داده و آن اینکه هر زمین کربلا و هر روز عاشورا می باشد. کلام حضرت امام خمینی(ره) که فرمودند هر چه داریم از این روضه و عزاداریها است. امیدواریم آن طیف بد اندیش ما هم نه تنها در نقش یک تماشاچی بلکه در ماتم عزای حسین(ع) شرکت فعال داشته و روح و روان خود را حسینی کند. 

فرهنگ لغات میگونی ( ا - آ)

حرف (ا)

اَ (a): از

اَ آما: (a amā) از ما، ازمون

اَ اون دور دورا تا اِلازِلیکا :(a un dur durā tā elāzilikā) از قدیم تا ابد

اَ اوناهان: (a oonahan) از آن ها، ازشون

اَ بِین بوردَن، نیست بَویئَن : (abeyn burden) فنا شدن، تباه شدن

اَ پَسِ هَم بَر اِینِنَه: (apaseham bareynenah)  حریف هم هستند

اَ پَسِش بَر بیموئَن : (a pasesh bar bimuan) نیروی مقابله داشتن

اَ پُشدِ، اَ پُشتِ (a poshdeh) از نسل

اَ تو دی اویی گَرم نَوونَه: (a to di uyi garm navunah) کنایه از این که امیدی به تو هم نیست، کنایه از بی عرضه بودن، کنایه از قطع امید از کسی

اَتو، اَ تِ : (a to) از خود

اَ جان بُذَشد : (a jān bozoshd) از جان گذشته

اَ چُش بَکِتَن : (a chosh baketan) از چشم افتادن، بی ارزش شدن

اَ خُدا پِنهون نیئَه اَ شُما چِه پِنهونَ: (a khodā penhun nia a shomā che penhun)  از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد

اَ خُدِت (خُدِد) رَم بِداییش: (a khodet ram bedāyish)  از خودت متنفرش کردی

اَ خُدِد گُریزون هاکُردی : (a khodet gorizun hākordi) از خودت گریزانش کردی

اَ خِرس می بَکِنِسَن (a khers mi bakenesan): کنایه از خسیس چیزی در آوردن

اَ دَس بِدامَه (a das bedāmah): از دست دادم

اَ دَسِّت بَر اِینَه؟ (a daset bareynah): توانایی انجام این کار را داری؟

اَ دَسَم دَرشیئَه (a dasam darshiah): از دستم در رفت

اَ دَسِّش بوردَه (a dasesh burdah): از دست رفت

اَ دِمال، دِمال سَری (ademāl): از پشت سر

اَ دِمالدَر (a demāldar): از عقب

اَ دیر، دیرِ شِیر (a dir): از دور

اَ دیئَری سَرَه (a diari sarah): برتر از دیگری است

اَ راه بِه دَر بَوِردَن (a rāh bedar baverdan): کنایه از گمراه کردن

اَ راه دَر بَویئَن (a rāh dar baverdan): گمراه شدن

اَ رو بَوِردَن (a ru baverdan): کسی را با دلیل قانع کردن

اَ رو بوردَه (a ru burdah): از رو رفت

اَ سَر بَکِت (a sar baket): شخصی که عقلش را از دست داده باشد

اَ سَر بَکِتَن (a sar baketan): بی عقل شدن

اَ سَر بَیتَن، سَر بَیتَن (a sar baytan): آغاز کردن کار

اَ سَر بَیتِنَه (a sar baytenah): شروع کردند

اَ سَرِش بَکِتَه (a saresh baketah): از سرش (عادتش) افتاد

اَ سِه چی بَتِرس اَوَل اَ دیوارِ شِکَسَه دُیُم اَ سَگِ دَرَندَه سُیُم اَ زَنِ سَلیتَه (a se chi baters aval adivareh shekassah doyim a sageh darandah seyom azaneh salitah):  از سه چیز بترس. اول از دیوار شکسته، دوم از سگ درنده، سوم از زن سلیته

اَ سینِه بَییتَن (a sineh baytan): از شیر گرفتن طفل

اَ شِما : (a shemā) از شما، ازتون

اَ شیر بَیتَن (a shir beytan): از شیر گرفتن

اَ شیرِ مارِد دی حِلال تَرَه، اَ شیرِ نَنَد دی حِلال تَرَه (a shireh māred di helal tarah): کنایه از سخت حلال بودن

اَ صِدا بَکِتَن (a sedā baketan): از صدا افتادن

اَ صِدا بَکِت (a seda baket): کنایه از کسی که بی رمق شده و نای صحبت ندارد

اَ عَقل بَکِتَن (a aghl baketan): گول خوردن و نادان شدن

اَ قَلَم بینگوئَن (a ghalam binguan): به حساب نیاوردن

اَ کودوم رگ و ریشِه بِه (a kodum rago risheh beh): از کدام طایفه بود

اَ کورِه شِیر سَنگ اَلَک کُردَن (a kure sheyr sang alak kordan): از جای نامشخصی سنگ پرتاب کردن

اَ کَسی یِه چی بَکِنِسَن (a kasi ye chi bakenesan): با ترفند از کسی چیزی گرفتن

اَ کَف هِدائَن (a kaf hedāan): از دست دادن

اَ کَمَر بَکِتَن (a kamar baketan): کنایه از خسته و درمانده شدن

اَ کَمَر بَکِتَه، کَمَر نِدارنَه (akamar baketah): از کمر افتاد، از مردی افتاد

اَ کَمَر بینگوئَن (a kamar binguan): کنایه مربوط به سخت از کسی کار کشیدن

اَ کورِه دَرشیئَن (a kureh darshian): کنایه از عصبانی شدن

اَ کینِت گیرنی دُهُنِت اِنگِندی (a kinet girni dohonet engendi): از کونت می گیری می گذاری دهانت؟ کنایه از خسیسی

اَ گُردَیِه کَسی کار بَکِشیئَن (a gordayeh kasi kār bakeshian): از کسی سخت کار کشیدن

اَ لِنگ بَکِتِمَه (a leng baketemah): از پا افتادم

اَ ما (a ma): از ما

اَ ما بِهتَرون (a ma behtarun): جن (موجود افسانه ی)

اَ مَردون سَر بَیتِنَه، سَر بَیتِنَه اَ مَردون (a mardun sar baytenah): از مردم سرشماری کردند

اَ نَظَر بَکِتَن (a nazar baketan): از چشم افتادن

اَ نَفَس بَکِتَن (a nafas baketan): کنایه از سخت درمانده شدن، خسته شدن

اَ نَفَس بینگوئَن (a nafas binguan): خسته و مانده ساختن

اَ نّوو، اَسَر: (a nno) از نو، از اوّل

اَ هَر دَس هادی اَ هَمون دَس گیرنی (a har das hadi a hamun das girni): کنایه از اهمیت دست گیری دیگران

اَ وی (a vi): ازش

اِ: ( e): از اصوات تعجّب و گاهی اعتراض

اَ: (a ) از اصوات تعجّب، از

اَبچه: (abcheh) عطسه، صدای عطسه

اَبَّحر: (abbahr) از حفظ، از بر

اَبِر: (aber) ابر، مه

اَبراز: (abraz) ابزار

اَبرو بینگوئَن (abru binguan ): ابرو انداختن

اَبرو کَمون : (abrokamun) ابرو کمان

اَبریشُم (abrishom ): ابریشم

اِبشا کُردِنَه : (ebshākordena) افشا کردند.

اَبلِه : (ableh) ابله

اَبلِهی : (ablehi) ابله هستی

اُبنَه ای، اُبی : (obnaei)کونی

اَبول: (abol) مخفف ابواقاسم

اَبِین بوئِرد : (abeyn buerd)فرسوده

اَپّا بَکِتَن: (apabaketan) از پا افتادن

اَت (at): یک

اتّا مِنِه مَحَل دِنِنگو: (atta mene mahal denengo) حتّی به من اعتنایی نکرد.

اَتّا: (attā) حتّی

اُتراق (otrāgh): اقامت

اُتراق هاکُردَن: (otrāgh hakordan) در مسافرت جایی توقّف کردن

اِتفینون نَکُن (etfinun nakon): اعتماد نکن

اِتفینون، اِتفِنون (etfinun): اعتماد

اِتِلبوس: (etelbos) اتوبوس

اِتِمال: (etemal) اهتمال

اَتو: (ato) از تو

اُتولبوس: (otolbos) اتوبوس

اَتینا، بَریج بَریج ( atey nā): خرج بیهوده

اِتیاج: (etiāj) احتیاج

اَتینا هاکُردَن، بَریج بَریج هاکُردَن (ateynā hākordan): ولخرجی کردن

اَثاث خُنَه :(asās khonah) لوازم خانه

اثاثیئَه: (asāseah) لوازم های خانه

اَثَر، اَثَر اووسور، رَج، نوشون :(asar) نشانه

اَجّا دَرشیئَن (ajjā darshian ): از جا در رفتن

اِجازِه بِدائَن ( ejazeh bedā an): اجازه دادن

اَجاش پِرِسا (a jash peresā): از جا بلند شد

اِجاق ( ejāgh): اجاق، فرزند، نسل

اِجاق به کور (ejagh be kur ):‌ اجاق کور، بدون فرزند

اِجاقِت کور گِردِه (ejaghet kur gerdeh): دشنامی به معنای این که صاحب بچّه نشوی

اِجاقِش روشِن بَوِه (ejāghesh rushen baveh): صاحب اولاد شد.

اَجّان بُگذُشد: (ajan bogzosht) از جان گذشته

اِجبار (ejbār): زور و قهر

اِجباری (ejbāri ): سربازی، زوری، قلری، جبر

اِجدِها (ejdehā): اژدها

اَجِر (ajer): اجر

اُجُر (ojor): آجر

اُجرَد، اِجرَد (ojrad): اجرت

اَجَل گَشتَه (گیشتَه)، یا شو میرنَه یا روز (ajal gashtah): کنایه از فرارسیدن مرگ و ناتوانی از گریز آن، شخص ماجراجو و به خطر اندازنده ی جان خود

اَجَل گیشتِه بَویئَن (ajal gishte bavian): فرا رسیدن مرگ

اَجَل گیشتَه: (ajal gishtah) اجل رسیده

اَجَلِش بَرِسّیئَه، اَجَل گیشتِه بَوِه (ajalesh baresiah): مرگش فرا رسید

اَجَن (ajan): بخش هایی از باغ یا زمین زراعی که در یک مرحله آبیاری می شود

اَجِنَّه ( ajennah): جن و پری

اَجنَوی (ajnavi): اجنبی

اَجِنِّی، اَزوناهانی، آل (ajenni ): جن

اِجواری، زوری (ejvāri): فقدان اختیار

اَجوج و ماجوج (ajoj o majoj): یاجوج و ماجوج

اَجیر، نوکَر، اَبیر (ajir ): برده، کارگر بی جیره و مواجب، بنده، گرفتار

اَجیر (ajir): آژیر

اَجیرِ بالا گِرِسَّن: (ajire balā geressan) گرفتار اسهال و استفراغ شدن

اَجیر بَوِه (ajir baveh): برده شد، گرفتار شد

اَجیر بَویئَن (ajir bavian): گرفتار شدن

اَجیری (ajiri): بردگی

اِجیئَک (ejiak): آلت نرینه ی اطفال

اَچُّشم بَکِتَن ( achchoshm baketan): از چشم افتادن، بی ارزش شدن

اَحّال بوردَن (ahhāl burdan ): از حال رفتن

اِحتِرام دَرِنگوئَن: (ehteram darenguan) احترام کردن

اِحتِرام هاکُردَن (ehteram hakordan): احترام کردن

اِحتِماد، اِدفِنون (ehtemād): اعتماد

اِحتیاد (ehtiād): احتیاط

اَحَدی دُنیا گیر نَوونَه (ahadi donyā gir navunah): کسی ماندنی نمی شود

اِحِل (ehel): قبول کن، اجازه بده

اِحِلمَه (ehelmah): قبول می کنم

اِحِلنی (ehelni): قبول می کنی

اَخ (akh): اَن، مدفوع

اَخ اَخ (akh akh) اَه اَه

اَخ آکُردَن (akh ākordan): آب دهان بیرون انداختن (به زبان کودکانه)

اَخِ تُف (akhe tof ): تف غلیظ و بزرگ که از دهان به بیرون پرتاب شود، خلط سینه

اَخ دَکُردَن (akh dakordan): اَن کردن، مدفوع کردن

اَخ کُردَن (akh kordan): از دهان بیرون انداختن به زبان کودکانه

اُخت بَویئَن (okht bavian ): مانوس شدن

اُخت، اَیاق (ohkt): انس و الفت

اِختِلاف دارنِنَه (ekhtelaf darnena): اختلاف دارند.

اَختَه (akhtah): پرس کردن بیضه حیوانات (بز نر و الاغ)، خنثی، بی ثمر

اَختِه بَویئَن (akhteh bavian ): اخته شدن

اَختِه کُردَن (akhteh kordan ): پرس کردن و کوبیدن بیضه حیوانات

اَخِّرس می بَکِنِسَّن (axxers mi bakenessan): از خرس مویی کندن(کنایه معروف از خسیس چیزی گرفتن)

اُخَک (okhak): حشره ای که بر شاخه ی بید پدید آید و نوعی مواد شکرک گونه از خود بیرون می دهد که از آن نوعی شکلات (عَسَلَک) می ساختند.

اَخم و تَخم کُردَن(akhm o takhm kordan ): بد اخلاقی کردن، اخم کردن همراه با غر غر

اَخمَخ  (akhmakh) :احمق

اَخّود بیخود بَویئَن: (akhod bi khod bavian) از خود بی خود شدن

اَخّود دیرگا اوردَن (akhkhod dirgā urdan ): از خود ساختن

اَخودِش چاب زو (a khodesh chap zu): از خودش تعریف می کرد

اَخی : (akhi) اَنی

اَدا و ادفار دیرگا اوردَن، شِکلَک دیرگا اوردَن (adā o adfār dirgā urdan ): ادا و اطوار در آوردن

اَدا و اُصول (adā o osul ): آداب و رسوم نا مناسب

اَدا و اَطوار دیرگا اوردَن (ada o osul dirge urdan): تقلید کردن

اَداد و اَرقوم (adad o argum): اعداد و ارقام

اَدخل بَزوئَن، بِسَنجِسَن (adkhal bazuan): تخمین زدن

اَدَّس بِدائَن ( addas bedā an):‌ از دست دادن

اَدَّس بَر بیموئَن (adas bar bimuan): توانایی داشتن

اَدَّس بَکِشیئَن (addas bakeshian ): از دست کشیدن

اَدَّس بوردَن (addas burdan ): از دست رفتن

اَدَّس درشیئَن (addas darshian ): از دست در رفتن

اَدَس دَرشیئَن (adas darshian): از دست در رفتن

اَدَس دَرشیئَه (adas darshia): کنترل نشد

اَدَّس دیرگا اوردَن (addas dirgā urdan ): از دست در آوردن

اَدَّس کَسی بَکِشیئَن (addas kesi bakeshian ): از دست کسی رنج کشیدن

اَدِسَّر، اَسَّر (adessar ): از نو، دوباره، از اول

اَدَسِش بَر اِینَه (addassesh bareynah): از عهده اش بر می آید

اَدفار ( adfār): اطوار

اَدفار دِرگا ئوردَن: (adfar derga ordan) اطوار درآوردن، ادا درآوردن

ادفاری (adfāri ): اطواری

اِدفِنون، اِدفینون: (edfenon) اعتماد، اطمینان

اِدفینون نِدارمَه: (edfenon nedārmah) اِطمینان ندارم

اِدفینونی بِه تو نیئَه: (edfenon be to nia) به تو اعتمادی نیست.

اِدفینونی نیئَه: (edfenoni nia) اطمینانی نیست

اَدَّم (addam): تمامی، همه چیز

آدِم بِه دور (ādem beh dur): شخص خجالتی و کم رو

اَدَمِ بوتِمَه (addam butemah): همه را گفتم

اَدِم قَحدی بیموئَه(ādem ghahdi bimuah ): کنایه از کسی که با حرص و ولع غذا می خورد.

اَدَّم، دَمِندَر: (addam) همه، از دم

اَدَّمتون: (addamton) همه ی شما

اِدِنا، اِتِنا (edana): اعتنا

اَدَّنده ی چَپ پِرِسّائَن (addandeh chap peressā an ): از دنده چپ بلند شدن، کنایه از ناراحت بودن

اَدُّهُن بَکِتَن (addohon baketan ): از دهن افتادن، کنایه از سرد شدن غذا

اَدُّهُن غُذا کَفنَه: (addohon yozā kafnah) غذا از دهن می افتد (کنایه از این که غذا سرد می شود)

اَدی (adi): باز هم، دوباره

اَدی اَدی (adi adi): باز هم باز هم، دوباره دوباره

اَدی بَخشِمِت: (adi bakhshemet) با این همه می بخشمت

اَدی بوتی: (adi boti) دوباره گفتی

اَدی بوردَه (adi burdah): باز رفت

اَدی بوردی؟ (adi buedi): دوباره رفتی؟

اَدی چی بَوِه؟ (adi chi baveh): دوباره چه شد؟

اَدی نَکُن: (adi nakon) ادامه نده، دوباره نکن

اَدی نو (adi nu): دوباره نگو

اَدی هاکُردی: (adi hakordi) باز هم ادامه دادی، باز هم کردی

اَدی هاکُردَن (adi hakordan): دوباره کاری

اَدی، اَسَّرِ نو، دُوارَه  (adi): باز هم، دوباره

اَذُن ( azon): اذان

اِذن (ezn): اجازه، رضایت

اِذن بِدائَن (ezn bedāan): اجازه دادن

اِذنِ خِدا اینِه بِه (ezne khedā ineh beh): رضایت خدا بر این بود

اِذن هایتَه (ezn haytah): رضایت گرفت

اِذن هاییتَن (ezn hāyitan): اجازه گرفتن

اِذن هِدائَن (ezn hedayan): رضایت دادن

اِذِیَت کار: (azeyat kār) اذیت کار

اَذیَت کُردَن (azyat kordan): راه گرفتن

اَر، اَرچین (ar): سنگ چینی بدون ملات

اِرادَد داشتِنَه: (eradad dastenah) ارادت داشتند.

اِرادَدمَند: (eradadmand) ارادتمند

اَرّاه به در بَویئَن (arrāh be dar bavian ): گمراه شدن

اَرّاه به دَر کُردَن ( arrāh be dar kordan): گمراه کردن

اَّراه در بَوِردَن (arrāh dar baverdan): گمراه کردن

اِرثی (ersi): ژن

اَرج و قُرب دارنَه (دار) (arj o gorb darnah): گرامی و عزیز است

اَرچین (archin ): دیواره سنگی، چین خشک و بی ملات

اَرچین هاکُردَن (archin hakordan): دیوار سنگی بدون ملاط کشیدن

اَرچینی تُک (archini tok): لبه ی سنگچین

اَرخُلُق (arkhologh ): آلخالق، کت بلند در گذشته، پوشاک محلی مردان

اُرد (ord): دستور، امر

اُرد بِدا (ord beda): دستور داد

اُرد دِینَه (ord deynah): دستور می دهد، امر می کند

اُرد نَدِه (ord nadeh): دستور نده

اَردِلاک (ardelak): لاک خمیر گیری

اردو (ordu): لشگر

اُردیبِهِشد (ordibehasd): اردیبهشت

اَرزون ( arzun): ارزان

اَرزون بَویئَن ( arzun bavian): ارزان شدن

ارزون گِرِسَّن (arzun geressan): ارزان گشتن

اَرزونَه (arzunah): ارزان است.

اَرژَنگ، شِش پَر (arjang): گرز

اُرُسی ( orosi): نوعی کفش زنانه

اَرشَد (arshad): بزرگ تر

اُرُغ (orogh): آروغ

اَرغَه (arghah): آدم بد جنس و نادرست، رند، فرد جلب، زرنگ و ناقلا

اَرقوم (aryum): ارقام، اعداد

اَرکوپَه (arkupah): پشته، دیوار سنگی

اُرمَک (ormak): پارچه ی لباس زنانه

اَرّه (arah ): ارّه

اَرِه بَکِشیئَن (areh bakeshian): اَرِّه کشیدن

اَرَه تا دَسَش چویی نَووئِه نَتوندِه دارِ بَروینِه (arah ta dasash chuyi navu natundah dar barvineh): کنایه از ماست که بر ماست

اَرّه دسّی (arah dassi ): اره معمولی

اَرّه دوسر (arah do sar ): اره بلند با دو دسته که دو نفر برای اره کردن با آن لازم دارد.

اَرّه کُردن (areh kordan ): اره کشی

اَرّه کمون (arah kamun): اره کمان دار

اَرّو بوردبایی خوب بِیَه (aru burdbayi khub be): خجالت می کشیدی خوب بود

اَرّو بَوِردَن (arro baverdan ): از رو بردن ، قانع کردن

اَرو بَوِردَن (aru burdan): از رو بردن

اَرّو بَوِردَن (aru baverdan): قانع کردن

اُروسی (orosi): نوعی کفش ظریف زنانه و پاشنه بلند

اُریون (ueyun): نوعی درد گلو

از آدِم بِه دور (a adem be dur): آدم غیر اجتماعی

اِزِّ اِلتِماس (ezze eltemās): التماس و زاری

اَز اون وَری، اون وَری (az un vari): برعکس

اَز اونِه نَتِرس کِه های و هو دارنَه از اونِه بَتِرس کِه سَر بِه تو دارنَه (az uneh naters ke hay o yu darnah az uneh baters ke sar be tu darnah): کنایه از آدم ساکت و آرام با ظاهری خطرناک است که خودش را بد نشان می دهد

اَز بَهر بخونسّن (az bahr bakhunessan ): از حفظ خواندن

اَز بَهرِ، پَسِ (az bahreh): از برای

اَز زِوون بَکِتَن (az zevun baketan): از زبان افتادن ، کنایه از کسی است که از حال رفته وبی رمق شده است.

اَز سَر، اَسَر (az sar): از اول (دوباره)

اَز کُردَش نادِمَه (az kordash nādemah): از رفتارش پشیمان است

از وینیمون (وِنیمون) دیر (āz uynimun venimun dir): از دماغمان در آمد

اِزال (ezal ): گاو آهن، چوبی که گاو به دنبال می کشد و با آن در زمین شیار ایجاد می کند.

اِزال (ezāl): چیزی که گاو به دنبال می کشد و در زمین شیار ایجاد می کند، گاو آهن

اَزاوناهانی (azunahani): اجنه، کنایه از انسان بدقیافه، افرادی که رفتاری غیر متعادل دارند.

اُزبَک (ozbak): کنایه از شخص زشت و بد قیافه

اَزدَم (azdam ): همه

اَزما بِهتَرون (az mā behtarun) : جن ، ملک

اَزوناهانی (azoonahani): اجنه، کنایه از آدم بد قیافه، افرادی که رفتار غیر متعارف دارند، از ما بهتران

اَزِّوون بَکِتَن (azzevun baketan): به حالت ضعف افتادن، از زبان افتادن

اُزیرکا (ozirekā): موذی

اَس (as): اسب

اِس بَردار (esbardār): مرتّب، پی در پی، پشت سر هم

اِس دَر کُردَن (es darkordan): معروف و مشهور شدن

اَس سوو آر (as suār): اسب سوار

اَس سوو آری (as suāri): اسب سواری

اِسّا (esā): این دفعه، به هر حال، حالا، در این وقت

اِسّا ، هِسّا(essā): ایستاده

اِسا این گُه رِ هِی بِه هَم نَزِن (esā in go re beham nazen): کنایه از این که دیگر کار یا شرایطی را بدتر از این نکن

اِسا اینجِه سَر دَکُردَه (esā injeh sar dakordah): حالا این جا را شناخت

اِسّا بِه (essā be): ایستاده بود

اِسا بِه بَد (esā be bad): از این پس

اِسا تیس بِنَه کِه نَفِسمَه، کیرمِه بَیتِه غَم (esā tise beneh ke nafesmah): کنایه از بی تفاوتی و مهم نبودن گرفتاری افرادی که دل خوشی از آن ها نداریم

اِسا جا کینِت فِراخ بَوِه (esā ja kinet ferakh baveh): کنایه از این که حالا خیالت راحت شد

اِسا خابَه (esā khābah): دیگه بسه

اِسا کِه (esā ke): حالا که

اِسا کِه رَهِش بِم کَشنَه (esā ke rahesh bem kashnah): حالا که به من علاقه دارد

اِسا کِه مِن رَهَم کَشنَه (esā ke men raham kashnah): حالا که من اشتیاق دارم

اِسا کِه هِنتی بَوِه (esā ke henti baveh): حالا که اینطور شد

اِسا کِه تو وِینِت (esā ke to veynet): چون که تو می خواهی

اِسا هِنتی بَوِه (esa henti baveh): به تازگی این طور شد

اِسا هِنتی گُنَه (esā henti gonah): تازگی این طور می گوید

اِسا، (هِسا) (esā): اکنون، حالا

اِسّا، اِسایی، اَلحال (esā): الان، همین حالا

اِسا، اَلحال، اَلونی، حَلا، دیئَر، حَلایی، اَلون (esā): اکنون، به تازگی، تا کنون

اِسارَد (es دیئَر rad): اسارت

اِساس (esās): اساس

اَساس کَشی (esas kashi): اسباب کشی

اِسّائَن (essāan): ایستادن

اِسّایی (essāiy): الآنی، تا حالا، تا کنون، تا الان

اِسایی، هَلیسایی (esayi): الانی

اِسباب (esbāb):‌ وسایل، ابزار کار، مایه

اِسبِرِس (esperes): اسپرس ، نوعی علف با ساقه های راست و کشیده و گل های خوشه ای آبی و نفش که مانند یونجه برای خوراک دام تولید می شود. ساقه تازه آن و سربرگ های آن را به طور خام یا در غذا خوراک انسان نیز هست.

اِسبِناج (esbenāj): اسفناج

اِسبی (esbi): سفید

اِسبی پارچَه، اِسبی جِل (esbi parchah): پارچه سفید، کفن

اِسبی چُش (esbi chosh): چشمان بی حیا

اِسبی دَسِریئَه (esbi daseria): سفید مانند است

اِسبی کاه (esbi kāh): کاه سفید

اِسبی کَلَّه (esbi kalah): سفید کلّه

اِسبی کاه (esbi kāh): کاه سفید

اِسبی کَمَر چال (esbi kamar chāl): سفید کمر چال، محلی در شمال شرقی میگون که در گذشته برای چرای گوسفندان استفاده می شد. امروزه با نهال کاری زبر پوشش طرح های عمرانی شهری قرار گرفته است.

اِسبی می (esbi mi): موی سفید

اِسبی می، گُندَک (esbi mi): سفید مو

اِسبی هِن (esbihen): فرآورده های شیری

اِسبیج (esbij): شپش

اِسبیئَک (esbiak): نوعی اشکنه با آرد آهیل

اِسپارمِش (espārmes): می سپارمش

اِسپارمَه (espārmah): می سپارم

اِسپارمَه، گُمِش (espārmah): سفارش می کنم

اِسپارنَه، گُنِش (espārnah): سفارش می کند

اِسپارنی، گُنیش (esparni): سفارش می کنی

اِسپِرِس (esperes): اسپرس، نوعی علف برای خوراک احشام

اِسپِرَک (esperak): تخته ی چوبی که یک طرف آن را سوراخ کنند و از دسته ی بیل بگذراند تا به بیل برسد. هنگام شخم زدن و یا کار با بیل پا بر آن تخته گذاشته فشاری وارد می کنند تا بیل بهتر در زمین فرو رود و آن را برگرداند.

اِسپَند (espand): اسفند

اِسپول (espul ): نام مکانی در ابتدای راه هملون در شمال غربی میگون که دارای چهار دهنه غار به همین نام می باشد. سه دهنه از این غارها برای اهالی شناخته شده و یک غار دیگری را در سال 1378 کشف کردیم که درست در زیر راه می باشد که هیچ گونه دستکاری نشده و استالیکت های آن کاملاً سالم و یک چشمه ای هم در درون آن جاری است.

اسپی (espi): سفید

اسپیج (espij): شپش

اِسپیئَک (espiak): سفیدک

اِستَرچال (estar chāl ): نام کوهی در غرب میگون که در گذشته گندم و جو و ارزن و آهیل کاشته می شد.

اِستِرِسَن، یَه بَزوئَن، یَخ دَوِسائَن (esteresan): یخ زدن

اِستِرِسَه (esteresah): یخ زد

اُستُقُس (ostoyos): بنیه، قوام، ارکان بدن، آدم قوی و مقاوم

اُستُقُس (osoghos): قرص و محکم، قوام و بنیه

اِستِلِ (اِسِّل) گَل (estel gal): کنار استخر

اِستِل (اِسِّل) (essel): استخر

اِستَمبُلی (estamboli): دمپخت گوجه فرنگی

اُستُوار (ostovar ): نام محلی در شمال غرب میگون که قلعه ای تخریب شده هم در آنجا قرار دارد که احتمالاً هم دوره قلعه امامه و مربوط به اسماعیلیان می باشد.

اُستُوار، قائِم بَوِه (ostovār): پا برجا

اِسِّخارَه (essekhārah): استخاره

اُسُّخون، هَسِخون، هَسِّکا (ossokhun): استخوان

اُسُخون بَندی (ossokhun bandi): اسکلت، قوام و ترکیب چیزی

اُسِّخون دار اُستُخُن دار، اُسُّخون دار، هُسِّخون دار (ossekhun dār): مقاوم، اسکلت ، قوام و تر کیب چیزی، اصیل، قوی

اسُّخون سَبُک هاکُردَن (ossokhun sabok hākordan): کنایه از زیارت رفتن

اُسُخون سَبُک هاکُردَن (osokhun sabok hākordan): کنایه از زیارت رفتن و از گناهان کاستن

اِسدِطاعَد (esdetāad): استطاعت، توانایی مالی

اِسدِفراغ (esdefray): استفراغ

اِسدِقلال (esdeylāl): استقلال

اَسَّر بَکِتَن (assar baketan): دیوانه شدن، کنایه از دست دادن عقل یا دیوانه شدن

اَسَّر بَکِتَه (assar baketah): دیوانه شد

اَسَّر بَکِت (assar baket): دیوانه، بی عقل، خُل

اَسَر بَکِتِمَه (assar baketemah): کنایه از این که عقل را از دست دادی و یا کنایه از این که دیوانه شدم

اَسَّر بَکِتی؟ (assar baketi): خُل شدی؟

اَسَر بَیتَن (assar baytan): از نو آغاز کردن

اَسَّرِ تَقصیراتِش بُگذَر، حِلال هاکُن (assare taghsiratesh bogzor): عفو کن

اَسَرِ خود وا کُردَن (asare khud uā kordan): خود را آسوده کردن

اَسَرِ خود واکُردَن (assareh khod vā kordan): خود را رهانیدن

اَسَّرِ کَسی دَس بَیتَن (assar kesi das baytan): دست از سر کسی برداشتن

اَسَّر گیتَن (assar gitan): از نو شروع کردن

اَسَّر نَکِفی (assar nakefi): کنایه از این که عقلت را از دست ندهی

اَسَّر وا کُردن (assar vakordan): از سر باز کردن، آدم مزاحمی را از خود دور کردن، خود را تبرئه کردن

اَسَّرِ یِه تارِ می دی نُیذُشتَن (a ssare ye tāre mi di noyzoshtan): در معامله سختی نشان دادن

اَسَر، اَدَسَّر، اَنوو(assar): از نو، دوباره، از اول

اَسِّرافَت بَکِتَن (asserāfat baketan): از توجّه افتادن

اُسِّرائَت (esserāat): استراحت

اَسَّرِت بینگِن (assaret bingen): عادتت را کنار بگذار

اَسَّرِت َفنَه (assaret kafnah): عادتت را کنار می گذاری

اِسِّرِسَّن (eseressan): سفت شدن مایعات

اِسِّرِسَّه، اِسِّرِس بَوِیَه، بِسِّرِسّیئَه (eseressah): سفت شده بود

اَسَّرِش بَکِتَه (assaresh baketah): عادتش را ترک کرد.

اَسَرَک تا سیکِنوو (assarak tā sikenu): کنایه از یک طول زمانی بسیار طولانی مدت

اَسَرَک تا سیکِنویی گَب بَزوئَن (assarak tā sikenu gab bazuan): کنایه از همه جا حرف زدن

اَسَّرِنو (assar nu): دوباره

اِسِس و اَساسِش (eses o asās): باعث و بانی

اِسفارت، اِسفالت (esfārt): آسفالت

اِسفَند (esfand): اسپند

اُسقُس دار (osoghos dār): فرد قوی، بنیه دار و مقاوم

اِسِّکان، اِسِّکام (essekān): استکان

اِسکَمَرچال، اِسپی کَمَر چال (eskamarchāl): سفید کمر چال، محلی در شمال شرقی میگون مرتفع تر از محل مسکونی و بومی

اِسکِنَه (eskenah): وسیله ای فلزی مانند قلم که در انتهای آن دسته ای چوبی داشته برای سوراخ کردن یا شکافتن جوب از آن استفاده می شد

اِسکِه (eskeh): اسکی

اِسکَه وازی (eskeh vāzi): اسکی کردن

اِسگا (esgā): ایستگاه

اِسگِناس (esgenās): اسکناس

اِسِّل (essel): استخر گلی عمومی برای ذخیره ی آب آبیاری

اِسِّل (اِستِل، اُستُل) گَل (essele gal): کنار استخر

اَسلِحَه (aslehah): اسلحه

اَسم (asm): اسب

اُسم، نوم (osm): اِسم

اِسم (نوم) دار (دَراکُرد) (esm dār): معروف، مشهور

اِسم بَردار (esm bardār): پشت سر هم اسامی دیگران را با توهین و فحّاشی نام بردن

اِسم بَردار ، اِسمیچی (esm bardār): پی در پی

اِسم بردار فاش دایَه (esm bardār fesh dāyah): پی در پی ناسزا می گفت

اِسم بَنوم بَوِه (esm banum baveh): بد نام شد

اِسم بَنوم بَویئَن (esm babum bavian): بد نام شدن

اِسم بَنومی (esm banumi): بد نامی

اُسم بَنومی دارنَه (esm banumi dārnah): اسم بدی دارد

اِسم بَنومی داشتَه (esm banumi dāshtah): آبرو ریزی داشت

اِسم بَوِردَن (esm baverdan): نام بردن

اِسم بَیتَن (esm baytan): نامگذاری

اَسمِ چال(asme chal): کوه جنوبی میگون که دارای شیب تند و صخره ای است.

اِسمِ چی، اِسم بَردار (esmechi): مرتّب، پشت سر هم، پی در پی

اِسمِ چی فاش دا، اِسم بَردار فاش دا (esmechi fāsh dā): دائم فحش می داد

اِسم دار، اسم و رسم دار (esm dār): مشهور, معروف

اِسم در کُردن (esm dar kordan): معروف شدن

اِسم دَرِنگوئَن (esm darengoan): نام نهادن

اِسون، هَر، اَر، کو (esun): کوه

اَسّی یِو (assiyu): آسیاب

اَسّی یِو بون (assiyubun): آسیابان

اَسیر کُردَن (asir kordan): بازداشت کردن

اَسیری، اَشگ (asiri): اشک، غربت

اَسیری بَریتَن (asiri baritan): اشک ریختن

اَسیری چُش (asiri chish): اشک چشم

اَسیری دَرَه (asiri darah): در غربت است

اَش خور (ash khor): فردی که تازه به سربازی و خدمت زیر پرچم رفته باشد

اِشارَش مِنِمَه (eshārash menemah): حوالش با من است

اُشتُر (ostor): شتر

اُشتُری بار (ostori bar): بار شتر

اِشتِها صاف هاکُردَن (estehā sāf hākordan): مهیّا برای غذا خوردن شدن

اِشتِهاد (estehād): اجتهاد

اِشخَر (eskhar): شاخه های بریده شده ی درخت بید که قسمت های نازک آن برای خوراک دام و قسمت های کلفت آن مصرف سوخت دارد.

اَشَد(ashad) : شهادتین

اِشدِها (esdehā): اشتها

اِشدِها نِدارمَه(eshdehā nedārmah) : اشتها ندارم

اِشدِها نِداشتَه (esdehā nedāstah): اشتها نداشت.

اِشدیاق (esdiay): اشتیاق

اِشَر بِدا (esar bedā): اشاره داد.

اَشرَمَه (ashramah): چرم کلفتی که روی کپل حیوان باربر می بستند

اِشغِنجَک، پُق بَزوئَن (eshghenjak): با دل گریستن، ترکیدن بغض، سکسکه، هق هق گریه

اِشقِنجَک سَرِش کَتَه (esyenjak sares katah): سکسکه افتاده، دچار بغض گردیده

اِشکار (eshkār): شکار

اِشکار چی (eshkarci): شکار چی

اَشکُلِه سَرَه (ashkoleh sarah): موی سر شانه نخورده و مرتّب نشده، موی سر به هم ریخته

اُشکُم (oshkom ): شکم

اُشکُم بِدائَن ( oshkom bedā an): شکم دادن، خمیده شدن ستون یا دیوار در اثر بار زیاد، خمیده شدن چیزی در اثر فشار

اُشکُم بَدُزیئَن (oshkom badozzian ): شکم به داخل فرو بردن

اُشکُم بَکُردَه (oshkom bakordah): چاق شد

اُشکَم بَند (oskom band): کمر بندی که به گرد شکم بسته می شود

اُشکُم بَیی (oshkom bayi): شکم باره، شکم چران

اُشکُم پَرَست (oskom parast): شکم پرست، شکمو

اُشکُم پیه بیاردَن (oshkom pih biārdan ): چاق شدن، شکم پیه آوردن

اُشکُم رَوِش (oskom raves): اِسهال

اُشکُم رَوِش بَییتَه (oskom raves bayetah): حالت اسهالی گرفت

اُشکَم، اُشکَمبَه، بیتیمبَه (oshkom): شکم

اُشکُمبَیی سَر بوئِرد (oskombayi sar buerd): شکمو، معتاد به خوردن

اُشکُمِت کارد بَخورِه (oshkonet kard bakhoreh): شکمت کارد بخورد(نفرین)

اُشکُمِت لَت بَخورِه (oshkomet lat bakhureh): تمسخری به معنای این که امیدوارم شکمت گرسنگی بکشد

اُشکُمی سَر بوئِرد، اُشکُمبَیی (oshkom sar buerd, oshkombayi): شکمو

اِشکِنَه (eshkenah): غذایی که با آب داغ و پیاز داغ و روغن درست می شود و با نان می خورند

اَشک بَریتَن (ask baritan): اشک ریختن

اِشکار (eshkār): شکار

اِشکِلَک (eskelak): قلمه ی کوتاه درخت

اُشکُم بَدُزِّیئَن (oshkom badozian): شکم به داخل بردن

اُشکُم پیچَه (oshkom pichah): درد شکم

اُشکُم رَوِش (oshkom ravesh): اسهال

اُشکُم مُزی (oshkom mozi): مزد در حد شکم سیر کردن

اُشکُم وَشنا خُدا نِشناسنَه (oshkome vashnā khodā neshnāsnah): کنایه از این که شکم گرسنه اخلاق و دین نمی شناسد

اِشکُمبَه (eshkombah): شکمبه

اُشکُمبَیی، بَخور (oshkombayi): شکمو

اُشکُمِت سیر نَوو بَمیری (oshkonet sir navu bamiri): کنایه ای نفرینی مبنی بر این که هیچوقت خوشبخت نشوی

اُشکُمی سَر بَفِتَن (oshkomi sar bafetan): روی شکم خوابیدن

اُشکُمی سَر بوئِرد (oshkomi sar buerd): شکمو

اُشکُمی سَر کَتَن (oshkomi sar katan): روی شکم افتادن

اُشکُمی گَل، دِلی گَل (oshkomi gal): دور و بر شکم

اِشگِلَک (eshgelak): استخوان ساق گوسفند یا چوبی اندازه آن که برای بستن دو عدد جوال روی چارپایان استفاده می شود، قلمه ی کوتاه درخت

اِشگِنَه (eshgenah):اشکنه، غذایی با آب و پیاز و روغن که با نان خورده می شود.

اِشگیلَک (eshgilak): حلقه ی نخی که کیسه های بار را دوزند تا دو لنگه ی بار را با آن با هم ببندند

اِشمی (eshmi): نگاه می کنیم

اِشناسمِش (eshnāsmesh): می شناسمش

اِشناسنی (eshnāsni): می شناسی

اِشناسیمِش (eshnasimesh): می شناختمش

اِشنُفَه، اِشنوفَه، کُهَه (eshnofah): عطسه

اِشنَه (eshnah): نگاه می کند

اِشنوسِّمَه (eshnussemah): می شنیدم

اِشنوسَّه (eshnussah): می شنید

اِشنوفِه کَتَه (eshnufeh katah): به عطسه افتاد.

اِشنوفِه نکن (esnufeh nakon): عطسه نکن

اِشنومَه ( eshnumah): می شنوم

اِشنونَه (eshnunah): می شنود

اَشون، اَشونی شو، اَشونی کَذایی (ashun): دیشب

اَشونِه بَکِتَن (ashuneh baketan): مانده و کوفته شدن

اِصالَد (esālad): اصالت

اِصبِهون، اِصفِهون (esbehun): اصفهان

اَصخَر (askhar): اصغر

اَصِّدا بَکِتَن (assedā baketan): از صدا افتادن، کنایه از فردی که بی رمق شده نای حرف زدن ندارد .

اَصِرافَت بَکِتَن (aserāfat baketan): از توجه افتادن

اصل و اَساسَش (asl o asāsash): باعث و بانی اش

اَصلا (aslā): اصلاً

اُضافَه (ozāfah): اضافه

اِطاحَت هاکُن (etāhat hākon): اطاعت کن

اِطاعَد (rtāad): اطاعت

اطاهَت (etāhat): اطاعت

اُطراق کُردن (otrāgh kordan): اقامت کردن

اَطفار (atfār): اطوار

اَطفاری (atfāri): ناز پرورده و بهانه گیر

اِطفینون، اِتفنون (etfinun): اطمینان

اَعیوب (ayub): عاجز و کور

اَعیون (ayon): اعیان

اُغ (ogh): صدایی که در موقع استفراغ از گلو بیرون می آید

اُغُر بِه خیر (oghor be kheyr): صبح بخیر

اَغِّی اَغِّی (aghey aghey): اَه اَه

اِفادُر (efador): مرحم

اِفادُر بَزونَه (efador bazunah): مرحم زدند، دارو زدند.

اِفادُر، مَلهَم (efador): تسکین

اِفادَه (efādah): نخوت و تکبر ، فخر فروشی

اِفادَه ای (efādai): متکبر

اِفادَه ای (efādai): متکبِّر و خودخواه

اِفادِه نوشون بِدائَن (efadah nushun bedāan): فخر فروشی کردن

اِفادور وِینِش (efādor veynes): مرحم می خواهد.

اِفادور، مَلهَم (efādor): مسکن

اَفاقَه کُردن (efāgheh kordan): فایده داشتن، کافی بودن، اثر بخش بودن

اِفاکی (efāki): اندکی

اِفاکی بُگذِشتَه اَ شو (efāki bogzeshtah a shu): اندکی گذشته از شب

اُفت (oft): کم

اِفتاب (eftāb): آفتاب

اِفتابِ بَرَهوت (eftābeh barahut): کنایه برای کسانی که تاسی سر دارند و اشعه ی آفتاب آن ها را اذیت می کند

اِفتاب بَزو (eftāb bazu): برآمدن آفتاب

اِفتاب بُلَن (eftāb bolan): کنایه از بخت و اقبال والا

اِفتاب بَیتَن (eftāb baytan): آفتاب گرفتن

اِفتاب پُشت، آفتاو پُشت (eftāb posht): وقت ظهر

اِفتاب پِی، اِفتاب پَس، اِفتاب دیم (eftāb pey): عصر

اِفتاب رو (eftāb ru): رو به آفتاب

اِفتاب سَر، اِفتابِ سَری (eftāb sar): سر صبح یا سر صبحی

‌اِفتابِ سو (eftāb su): طلوع آفتاب

اِفتاب کَشَه (eftab kashah): رو به آفتاب

اِفتاب مَل زَندَه (eftāb mal zandah): آفتاب می درخشد

اِفتاب میون (eftāb miun): میانه ی روز

اِفتاب هِدائَن (eftāb hedāan): آفتاب دادن

اِفتاب، آفتاو (eftāb): آفتاب

اِفتابِه سَر، اِفتاب سَری (eftābeh sar): تیغه ی آفتاب

اِفتابَه و لَگَن هَف دَس شوم و ناهار هیچی (eftābah m lagan haf das shum o nāhar hichi): کنایه از تشریفات اضافی و بیهوده

اِفتابیئَه (eftābiah): آفتابی است

اُفتادَه (ofdādah): نجیب، سر به زیر

اُفتادِه بیئَن (oftādah bian): با تواضع بودن

اُفتادَه، آدِمِ اُفتادَه (oftādah): سر بِه زیر و فروتن

اُفتادَیی (oftādayi): فروتنی

اِفتاوَه (eftāvah): آفتابه

اِفتاوی، اِفتابی (eftāvi): آفتابی

اِفداب (efdāb): آفتاب

اِفداب بَزو (efdāb bazu): آفتاب زد.

اِفداب بَزوئَه (efdāb bazuah): برآمدن آفتاب

اِفداب بُلَند (rfdābe beland): کنایه از بخت و اقبال خوب

اِفداب بَیتَه (efdāb baytah): آفتاب گرفتن

اِفداب رو (efdāb ru): رو به آفتاب

اِفداب بَییتَن (efdāb baytan): آفتاب گرفتن

اِفداب پُشد (efdab posd): ظهر، سر ظهر

اِفداب دیم (efdāb dim): رو به آفتاب

اِفداب دیمَه (efdāb dimah): محدوده ی آفتاب گیر

اِفدابِ سَر (efdāb sar): ظهر، وسط روز

اِفدابِ سَرِ کوه (efdābeh sare kuh): آفتاب سر کوه (کنایه از کسی که پایان عمرش نزدیک است)

اِفدابِ طولوع (eftāb tulu): طلوع آفتاب

اِفداب کَشَه (efdāb kasah): آفتاب رو، پهنه ی آفتاب گیر، رو به آفتاب

اِفداب گِرِسَّن (efdāb geressan): آفتاب شدن

اِفدابِ گَرم (efdābeh garm): آفتاب گرم

اِفداب گیر (efdāb gir): رو به آفتاب

اِفداب گیرَه (efdāb girah): رو به آفتاب است.

اِفداب میون(efdāb miun): وسط روز، ظهر

اِفداب هِدائَن (efdāb hedā an): آفتاب دادن

اِفداب، آفداب (efdāb): آفتاب

اِفدابَه (efdābah): آفتابه توالت و دستشویی،

اِفدابی(efdābi): آفتابی

اِفدِخار (efdekhār): افتخار

اِفدِدا (efdedā): افتتاح

اِفدِضا (efdezā): افتضاح

اِفدِضا بَوِه (efdeza baveh): افتضاح شد.

اَفرا (afrā): نوعی درخت

اَفراز (afrāz): فراز، بلندی

اَفسُنَه (afsonah): افسانه

اَفسونَیَه (afsonayah): افسانه است

اَفشون (afshun): افشان

اُفطار (oftār): افطار

اِفلیج (eflij): زمینگیر، فلج

اَفسُنَه (afsonah): افسانه

اَفی (afi): افعی (کنایه از ناقلایی و زرنگی) هِنتیئَه اَفی= مثل افعی می ماند = خیلی زرنگ است

اَفِّی اَقِّی (aghghey aghghey): اصواتی برای بیان تمسخر و اعتراش معادل اَه اَه

اُق (ogh): استفراغ

اِقبال (اِقوال) (eghbāl): ، اقبال ثروت، دارایی، مال و اموال (اِقبال اَگِه وَر آیِه گِرزِه بورِه گَل آیِه، اِقبال اَگِه وَرکَفِه شویِ عَروسی عَروس نَر کَفِه : کنایه ی شعری برای وارونه بودن کار دنیا)

اَقَبل(aghabl): از قبل

اُقِّت نَنیشِه (oghghet naniseh): حالت به هم نخورد.

اَقثَریَّت (aghsariyyat): اکثریّت

اِقرار هاکُردَن (eghrār hākordan): معترف شدن

اُقِّش نیشتَه (oghghes nistah): حالش به هم خورد.

اَقَص، اَقَصی، دَس دَسی (aghasi): از سر قصد و عمد

اَقَل (aghal): تخمین

اَقَلاً (aghalan): تخمیناً، حداقل

اَقَلِش (aghalesh): حداقلش

اَقَلَّکَن، اَقَل، اَقَلّا (aghallakan): حداقل

اَقَلَم بَکِتَن (aghghalam baketan): از قلم انداختن، به حساب نیاوردن

اَقَلَم بینگوئَن (aghalam bingoan): به حساب نیاوردن

اِقلیم، آدِمون، مَردُمون (eghlim): همه کس

اَقلیم دوندِنَه (eghlim dundenenah): همه کس می دانند

اُقَّم بَییتَه، هُقَّم بَییتَه (ogham bayitah): تهوّع گرفتم

اُقَّم گیرنَه (oghgham girnah): اِستفراغ دارم، حالم به هم می خورد.

اُقَّم نیشتَه (oghgham nistah): حالم به هم خورد.

اُقَّم نیشنَه (oghgham nisnah): حالم به هم می خورده

اَقِّی (aghey): صوتی که در موقع ناراحتی و دل خوری از کار و رفتار کسی ادا می شود

اَکابِر (akāber): بزرگان، مدارس قدیم

اَکّار بَکِتَن (akkār baketan): ناتوان و ضعیف شدن

اَکُّردَش نادِمَه (akkordas nādemah): از کارش پشیمان است

اَکَّسی یِه چی بَکِنِسَّن (akkesi ye cizi bakenessan): با ترفند از کسی چیزی گرفتن

اَکَّمَر بَکِت (akamar baket): شخص از مردی افتاده

اَکَّمَر بَکِتَن (akkamar baketan): از کمر افتادن

اَکَّمَر بینگومِش (akkamar bingumes): کنایه از این که سخت ازش کار کشیدم

اَکَّمَر بینگوئَن (akkamar binguan): از کمر افتادن (کنایه از کسی سخت کار کشیدن)

اَکودوم رَگ و ریشَه ای (akudum rag o rishayi): از کدام دودمان هستی

اَکّورِه دَرشیئَن (akkureh darsian): از کوره در رفتن

اَکّیسِه بَخوردَن (akkiseh bakhordan): از اصل سرمایه خوردن

اَکار بَکِتَن (akar baketan): از کار افتادن، ناتوان شدن

اَکار دَرشیئَن (akar darshian): از تکلیف شانه خالی کردن

اِکبِری، اِکبیری (ekberi): زشت و بد ترکیب

اِکبیر (ekbir): کثیف

اَکَت و کول بَکِتَن (akkat o kul baketan): خسته و کوفته شدن

اَکَت و کول بَکِتَن (akat u kul baketan): خسته و کوفته شدن

اَکَمَر بَکِتَن، اَنَفَس بَکِتَن (akkamar baketan): خسته شدن ، از کمر افتادن، کنایه از کسی که از مردی افتاده است .

اَکَمَر بِینگوئَن (akkamar binguan): کنایه از کار کشیدن سخت از کسی

اَکوره دَر بَوِردَن (akkureh dar burdan): از کوره در رفتن

اَکیسَه بَخُردَن (akkiseh bakhordan): از اصل مال خوردن ، کار بدون فایده و بدون سود

اَکینِت گیرنی دُهُنِت اِنگِندی (akinet girni dohonet engendi): کنایه از خسیسی

اَگِر (ager): اگر (اگه)

اَگُردَش کار بَکِشیئَن (agordash kār bakeshian): از کسی سخت کار کشیدن

اَگِردِن خود در کُردَن (aggerden khod dar kordan): از عهده خود خارج کردن

اَگِّردِن رَد هاکُردَن (aggerden rad hākordan): از عهده ی خود بیرون کردن، از گردن رد کردن

اَگِردِن کسی بَکِتَن (aggerden kesi baketan): ازعهده کسی بیرون شدن

اَگِردِنِ کَسی بَکِتَن (agerdene kasi baketan): از عهده ی کسی بیرون شدن

اَگِردِن واکُردَن (agerden vā kordan): از عهد خود خارج کردن

اَگِنا (agenā): وگرنه، اگرنه

اَگِه (ageh): اگر

اَگِه آمارِ قابِل دونین (ageh āmāra ghabel dunin): اگر ما را لایق بدانید

اَگِه بِه اُمیدِ تو بَنیشَم شی نَکُنَم و بیوِه بَنیشَم (agheh be omid to banisham shi nakonam o biveh bamisham): کنایه از این که امیدی به تو نیست

اَگِه تُرشی نَخوری یِه چی بونی (ageh torshi nakhori ye chi buni): جمله ای برای به تمسخر گرفتن کار و رفتار دیگران

اَگِه گَزَک دَس هادِه (ageh gazak das hādeh): آگر فرصتی بشود

اَگِه مُستَرابی گُهی دِلَه دی کَفِه دَس اَ کَمَرِش نَییرنَه (ageh mostarābi gohi delah di kafeh das a kamaresh nayyrnah): کنایه از نهایت تکبر و خودخواهی

اَگِه نا (age nā): اگر نه

اَگِه نی اِی (ageh ni ey): اگر نیایی

اَگِه، مَگِه (ageh): اگر

اَل (al): نور، برق

اَل (al): برق آسمان

اَل اون (alun): الان

اَل بَزو (al bazu): برق زد (آسمان)

اَل بَزوئَن (al bazuan): برق زدن آسمان

اَل عَلیون (al ayun): لخت، لخت لخت

اَل عَلیونَه (al ayunah): لخت است.

اَل لِه (al leh): عقاب

اِلِ وِحرون، سَر بَگیشت (eleh vehrun): سرگشته

اِلا، وا (elā): باز

اِلّا تو (ellā to): به جز تو

اِلا دار (elā dār): باز نگهدار

اِلا دارِشِش (elā dāreses): بازش نگه دار

اِلا زِلیکا، اِلّا زیلیکا (ela zilikā): تا ابد

اِلا کُنِش (elā kones): بازش کن

اِلا کُنِش هارشَم (elā kones hārsam): باز کن ببینم.

اِلا کُن، اِلا کُنِش (elā kon): بگستران

اِلا کور (elā kur): چشم باز امّا کور، کنایه از قدر نشناسی، (بیماری اِلاکور بیشتر در گاوها مورد توجّه بود)

اِلا کور (elā kur): شخص یا حیوانی که با داشتن ظاهر چشم سالم قادر به دیدن نیست، کنایه از سر به هوایی و بی دقتی و نمک نشناسی

اِلا گِرِسَّه (elā geressah): گسترده شد

اِلا لِلّه (elā lellāh): بی چون و چرا

اِلّا لِلّه (ellā lellāh): فقط و فقط، تنهای تنها

اِلا لِلّه وِینِه دَوویی (elā lellāh veyne davuyi): بی چون و چرا باید باشی

اِلا نَکُندَه (elā nakondah): باز نمی کند.

اِلا نَوونَه (elā navunah): باز نمی شود.

اِلّا هِنتی بِه (ellā henti beh): غیر از این است

اِلا وی باخی دَوِینَه (elā vi bākhi daveynah): به غیر از او همه بودند.

اِلا وی هَمِه دَیینَه (elā vi hameh dayinah): غیر از او همه بودند.

اَلّا، (ellā): به غیر

اِلّا، اِلّا لِلّه (ellā): فقط

اِلا، اِلایی (elā): به جز، غیر از اینه

اَلاف بیئَن، این وَر و اون وَرِه اَلَکی (allāf bian): پلکیدن

اِلاکُن، واکُن (elā kon): باز کن

اِلالَه (elālah): آلاله ، لاله

اَلاون: (alun) الآن

اِلاویزینَه (elāvizinah): باقیمانده میوه ها و به خصوص گردو پس از چیدن و جمع آوری آن ها توسط باغ داران

اِلاویزینِه کُردَن (elāvizineh kordan): جمع آوری میوه های باقیمانده پس از برداشت محصول توسط افراد غیر مالک باغ توسط افراد غیر مالک (اجداد میگونی ها اِلاویزینه را حلال می دانستند).

اِلایی هِنتی بِه (elāyi henti beh ): غیر از اینه، این طور بود.

اَلبَت، اَلبَتَه (albat): البته

اُلتُزوم (oltozum): تعهّد داد

اِلتِفاد (eltefād): التفات، توجّه

اَلحال (alhāl): اکنون، هم اکنون

اَلخُلُق (akholigh) لباس قدیمی

اُلدُرَم بُلدُرَم (oldorom bodorom): رجز خوانی

اَلدَنگ (aldang): دشنامی است به معنای بی عار، ولگرد، بی غیرت و دیّوث

اَلَرگ (alarg): گیاه گلپر

اَلَرگ گوش (alarg gush): قارچی که در کنار بوته ی گلپر رشد می کند

اَلَرگ، اَلَگ گوزا، کُلپَر (alarg): بوته ی گلپر

اُلُّرَم بُلُّرَم (olloram bolloram): رجز خانی و تهدید

اَلِف (alef): کوچک (یِه اَلِف یالَک = یک بچّه ی کوچک)

اَلَک کُردَن (alak kordan): بیرون انداختن

اَلَک کُردَه (alak kordah): دور انداخت.

اَلَک کُنِش (alak kones): دور بیاندازش

اَلکُهل (alkohol): الکل

اَلَکی (alaki): الکی، بی خودی، بی اساس

اَلَک دُلَک (alak dolak): الک دولک، یک بازی که با حداقل یک چوب کوتاه به نام الک و یک چوب بلند به نام دولک انجام می شود.

اَلَک کُردَن، کُنار اِنگوئَن (alak kordan): دور انداختن

اَلَک کُن(alak kon):alakkon   پرت کن

اَلَک نَکُن (alak nakon): پرت نکن

اَلکُلم (alkolm): الکل

اَلکِهُل (alkehol): الکل

اَلُم (alom): شیبدار، زمین بلند و ناهموار، پرتگاه

اَلَم شَنگَه (alam shangah): جار و جنجال، آشوب، بلوا

اَلَنگ (alang): انگل، آویخته

اَلِّنگ بَکِتَن (alleng baketan): از پا افتادن

اَلِنگ بَکِت (alleng baket): از پا افتاده

اَلِّنگ و پر بَکِتَن (alleng o par baketan): از دست و پا افتادن

اَلَنگ و والَنگ (alang o vālang): بلاتکلیف

اَلَنگو (alangu): دست بند زنانه

اِلِه بِلِه کُمَه (eleh beleh komah): چنین و چنان می کنم

اَلِه بَند (alehband): نام یکی از صخره های میگون

اِلَه و وِلَه (eleh velah): چنین و چنان

اِلَه و وِلَه کُردَه (eleh veleh kordah): چنین و چنان می کرد

اِلِه وِلِه هاکُردَن (eleh veleh hākordan): چنین و چنان کردن (به حالت مسخره)

اَلِه وِهرون، سَر بَگیشت (eleh vehrun): حیران

اَلو (allu): شعله آتش

اَلو هَرون (alu harun): سرگشته و حیران

اَلوات (alvāt): شخص بی بند و بار و هرزه

اَلوار (alvār): تخته ی کلفت و دراز و صاف

اَلواط، هَرزَه،بی عار، هَمَه جایی (alvāt): هرزه، آدم خوش گذران ، بیکار

اَلواطی (alvāti): خوش گذرانی

اَلوالی (alvāli ): آلبالو

اَلوالی خُشکَه (alvāli khoshkah): آلبالو خشکه

اَلوالی دار (alvāli dār): درخت آلبالو

اَلوالی هَسَگ (alvāli hassak): هسته ی آلبالو

اَلوکَک (alukak): هر نوع حشره

اَلّون، اَلّونی، اِسا، اِسا کِه (allun): الان

اَلونی (alluni): این وقت ها، تازگی

اَلّونی اِیمَه (alluni eymah): الان می آیم.

اَلوو (alu): شعله ی آتش، شعله ی آتش، الو

اَلوو بَیتَن، گُر بَیتَن (alu bautah): آتش گرفتن

اَلوو بَییتَه (alu bayetah): آتش شعله ور شد.

اَلوو نَدِه (alu nadeh): شعله ورش نکن

اِلیاد (elyād): چادر نشین ها

اَلیجَه (alijah): پارچه ای از نوع کرباس راه دار

اَلیجَه (alijah): پیراهن کوتاه مردانه، پارچه ای از نوع کرباس راه دار

اَلَیَحال (aloyahāl): با این همه

اَلیق (aliy): خوراک احشام

اَلئون، الئونی، الونی، الون (alun): الآن

اَمّا بِهتَرون (ammā behtarun): جن، اجنّه، از ما بهتران

اَمّا بیاردَن (amma biārdan): در معامله انجام یافته اعتراض وارد کردن، ایراد گرفتن، بهانه گرفتن

اَمّا بَییتَن (ammā bayetan): ایراد گرفتن و در معامله دبّه کردن

اِما دی، اِماهان دی (emā di): ما هم

اِما، آماهون، آماها (emā): ما

اِماج (emāj): نوعی آش

اُماج (omāj): نوعی خمیر گلوله ای شکل که با آن آش می پزند.

اِمالَه (emālah): تنقیه، شاف

اِمالِه هاکُردَه (emāleh hākordan): تنقیه کرد

اِمامزادَه سید مُرسلین (emāmzādah sed morsalin ): امامزاده سید میرسلیم، مقبره آن حضرت در سادات محل میگون قرار دارد. در سال های گذشته اقدام به فضا سازی و ساخت گنبد و ضریح آن حضرت نموده که مشتاقان از سراسر ایران بویژه رودبارقصران برای زیارتش به آنجا مشرف می شوند. مزار اکثر شهدای میگون هم در جوار این آرامگاه قرار دارد.

اِماهان (emāhān): ما، امثال ما

اَمایی (amāyi): فرد بسیار تمیز و وسواسی

اَمبار (ambār ): انبار

اَمبار کاه (ambare kāh): کاهدان

اَمبار هیمَه (ambāre himah): انبار هیزم

اُمبار، اُمباری ، اُمباردی (ombār): سپس، بعداً

اُمباردی، اُنباردی (ombārdi): بعداً

اَمباری (ambāri): انباری

اَمبُر (ambor): انبر، انبر دستی

اَمبُری (ambori): انبر کوچک

اُمبِلانس، آمبِلانس (ombelāns): آمبولانس

امِتِحون (emtehun): امتحان

اِمتِحون کُنِش (emtehun kones): امتحانش کن

اُمَد نَیُمَد دارنه (omad nayomad dārnah): آمد و نیامد داره

اَمر و عَطا (amro atā): امر، فرمان، دستور

اَمر و عَطات خِیلیئَه (amro atāt xeyliah): امر و فرمانت خیلی است

اَمر، اُرد، فَرمون (amr): دستور

اَمَرد، کوسَه (amard): بی ریش

اَمَردی بَکِتَن (amardi baketan): توان جنسی از دست دادن

اَمرو صُبی (amru sobi): امروز صبح

اِمِرزیدَه (emerzidah): آمرزیده

اِمرِکا، اِمریکا (emrekā): آمریکا

اَمرو (amru): امروز

اَمرو اِفتاب میون (amru eftāb miun): سر ظهر امروز

اَمرو بَمیرَم باوَر فَردا بَمیرَم باوَر (amru bamiram bāvar fardā bamiram bāvar): امروز بمیرم قابل باور کردن است فردا بمیرم قابل باور است (کنایه از نزدیک بودن زمان مرگ برای کسی)

اَمرو چاشتی (amru cāsti): عصر امروز

اَمرو صُبی (amru sobi): صبح امروز

اَمرو عَصر (amru asr): امروز عصر

اَمروز و فَردا کُردَن، سَر پیچِه کُردَن (amru o fardā kordan): دفع الوقت کردن

اَمروزَه ، اِسایی (amruzah): امروزه

‌اَمروزَ، اِسا (anruz): امروز

اَمروزی، حالایی (amruzi): امروزی

اَمروزیئَه (amruziah): خیلی امروزی است

اَمرویی (amruyi): امروزی

اِمریکا، اِمرِکا (emeikā): آمریکا

اَمِسال (amesal): امسال

اَمسال (amsāl): امسال

اَمِشُو (ameshu): امشب

اَمشی (amshi): نوعی حشره کش در قدیم

اِمکون (emkun): امکان

اَمِن (amen): از من

اَمُن (amon): امان، پناه

اَمِن (amen): از من

اَمِنِر (amener): به خاطر ما

اَمِنی (ameni): مال ما

اَمِنی پَند (ameni pand): طرف ما

اَمِنی تیکِّه نیئَه (ameni tikeh niah): مناسب ما نیست

اَمِنی چَم (ameni cham): محدوده ی ما

اَمِنی دیار، اَمِنی وِلایَت (ameni diār): سرزمین ما

اَمِنی سَر دوئَه (ameni sar duah): به ما زور می گوید

اَمِنی سی، اَمِنی گَلی، اَمِنی دیمَه (ameni si): اطراف ما

اِمِنی عایِدی (ameni āyedi): سهم ما

اَمِنی قُود، اَمِنی قَوت (ameni ghud): روزی ما

اَمِنی کارکِرد، اَمِنی بَهر (ameni kār kerd): محصولات ما

اَمِنی لوو دَرَه (ameni lu darah): نزدیک ماست

اِمِنی مِلک (amemi melk): آبادی ما

اَمِنی وِرا (ameni verā): سمت ما

اَمنیئَه (amniah): سرباز

اِمو (emu): می آمد.

اَمون (amun): امان، پناه

اَمون (amun): تحمّل، صبر

اَمون (amun): عاصی

اَمون (amun): فرصت

اَمون اَدَسِّت (amun a dasset): وای از دستِ

اَمون اَز، فَقون اَز (amun az): ای داد از

اَمون نِدائَن (amun nedāan): فرصت ندادن

اَمون نَدِه (amun nadeh): فرصت نده

اَمون هادِه (amun hādeh): فرصت بده

اَمونت (amunat): امانت

اَمونَتی (amunati): امانتی

اَمونَتیئَه (amunatia): امانت است

اَمونَد (amunad): امانت

اَمونَدی نیئَه (amunadi niah): امانتی نیست.

اَمونِش بَروی بَوِه (amunesh barvi baveh): طاقت از دست داد

اَمونَم بَروی بَوِه، اَمون نِدارمَه (amunam barvi baveh): طاقت ندارم، صیرم تمام شد، عاصی شدم

اِمویی (emuyi): می آمدی

اِمید (emid): امید

اِمیدوار، آبِسَّنِ زَن (emidvar): زن آبستن

اَمِّیدون دَرشیئن (ammeydun darshian): از تکلیفی شانه خالی کردن

اَمیر زادَه (amir zādah): فرزند امیر

اُن (on): آن

اُن (اون) دوور (on dur): آن زمان

اُن (اون) مِسونا (on mesunā): آن وقت ها، آن موقع ها، آن زمان ها، آن ایام، آن هنگام

اُن بار (onbār): آن مرتبه ، آن دفعه

اِندا، میزون (endā): اندازه، میزان

اِندی (andi): این قدر ( مقدار زیاد)

اُن دوور (ondur): آن نوبت

اُن رِیَه (on riah): آن ردیف یا آن راسته

اُن سَنگ، اون سَنگ (on sang, un sang): آن سنگ

اُن کِش، اُن دوور، اُن چِنِش (on kesh): دفعه ی بعد

اُن کَشَه (on kashah): آن پهنه

اُن گَل، اُن گَلی (on gal): آن تنگه

اُن مِسون (on mesun): آن هنگام

اُن وِرا (on verā): آن طرف ها

اُن(اون) دوور (on dur): آن موقع، آن هنگام، آن وقت

اُن، اون، اُنَه، اونَه (on): آن

اَنّا بَکِتَن (anna baketan): از رمق و نیرو افتادن

اَناخِشی پِرِسائَن (anākheshi peresāan): از ناخوشی برخواستن

اَنّاخِشی دِرگاموئَن (annakhesi dergamuan): از بیماری برخاستن، بهبودی بیماری

اِنار (enār): انار

اَنبار کُردن، پَسُفت هاکُردَن (anbār kordan): انبار کردن ، ذخیره

اَنبارِ هیمَه، هیمَه ای اَنبار (anbāre himah): مخزن هیزم

اُنبار، اُمبار (anbār): بعد

اَنباری، اَمباری، اَمبار (anbāri): مخزن

اَنبُرَک (anborak): انبر کوچک

اَنتَر (antar): بوزینه، میمون

اِنتِرتاش (entertās): مدلی از کامیون

اِنتِقوم بَییتَن (entegum baytan): انتقام گرفتن

اَنتِمون (antemun): این مقدار از زمان، تا حالا، زمان دور

اَنتِمون کوجِه دَوی؟ (antemun kujeh davi): تا حالا کجا بودی؟

اَنتِمونی نَیبِه (antemuni nayibeh): زمانی نگذشته بود

اِنتی (اینتِری) (enti): این طوری، این گونه، این طور

اِنتی بَوِه گِه: (enti baveh geh): اینطور شد که

اِنتی کُردی (enti kordi): این طوری می کردی

اِنتی نَکُردی (enti nakordi): این طوری نمی کردی

اِنتی نَوِی با  خُب بِه (enti navebā khob beh): این طور نمی شد خوب بود

اِنتی نیئَه (enti niah): این جوری نیست

اِنتی، اینتِری، هِنتی (enti): این طوری

اِنتیاز (entiaz): امتیاز

اَنجِکِرَک (anjekerak): آسیاب سنگی کوچک و قابل انتقال، سنگ سوراخ داری که در استخر نصب می کنند و آب از آن بیرون می آید و قابل باز و بسته شدن است. مدخل دایره مانند در مجاری آب

اَنجِکسُن (anjekson): آمپول

اَنجِکسُن بَزو (anjekson bazu): آمپول زد

اُنجَه (onjah): آن جا

اِنجَه اِنجَه (enjah enjah): تکّه تکّه، ریز ریز

اَنجوم (anjun): انجام

اَنجی کِرَک (anji kerak): آسیاب سنگی کوچک و قابل حرکت

اَنجیل (anjil): انجیر

اِندا، اِندازَه (endā): اندازه، میزان (یِه جامَکی اِندا= به میزان یک کاسه)

اِندازَه (endāzah): مقدار

اِنداشِ بَییر (endāsh bayir): اندازه اش را بگیر

اِنداش نَوونی (endās nazuni): اندازه اش نمی شوی، در سطح او نیستی

اِنداش نی (نیئَه) (endāsh ni): اندازه اش نیست

اِنداش نیئَه (endās niah): اندازه اش نیست

اِنداش هاکُن (endas hakon): اَندازه اش کن

اِنداشَه (endāsah): اندازه اش است.

اِنداشَه بَییر (endāsah bayir): اندازه اش را بگیر

اَنَدَرون (andarun): داخل، درون

اِندور، اِندورین (endur): بعداً

اِندورین (endurin): بعدی، بعداً

اَندونوک (andunuk): کوچک، اندازه ی کوچک

اَندونوک دار (andunuk dār): درخت کوچک

اَندونوکَه (andunukah): کوچک است.

اِندوور (endur): دفعه ی دیگر

اُندوور (ondur): آن موقع، آن وقت

اَندوونوک، کوشکَک، اَندیئَک (andunuk): کوچک

اَندی (andi): این قدر، این همه، از پس، آن قدر ، هِی، مدام

اَندی بِرمِه نَکُن (andi bermeh nakon): این همه گریه نکن

اَندی بو تا هَتَکِت وَتَک گِردِه (andi bu tā hataket latag gerdeh): توهینی به این معنی که آنقدر بگو تا جانت به در رود، آنقدر بگو تا حرفت تمام شود

اَندی بوتی (andi buti): این قدر گفتی

اَندی تَنگ نَیرِش (andi tang nayiresh): این قدر سخت نگیر

اَندی جور نَوِرِش (andi jur naveresh): آن قدر بالایش نبر (مهمّش نکن)

اَندی جیر نیارِش (andi jir niāresh): آن قدر کوچکش نکن

اَندی خُتِه نَییر (andi khodteh nayir): این قدر پز نده

اَندی دی بیراهِه نونَه (andi di birahah nunah): زیاد هم اشتباه نمی کند

اَندی سَر نَکُّتِن (andi sar nakoten): این قدر سر و کلّه نزن

اَندی سَر و بِن نَییر (نَکُنِش) (andi sar o ben nayir): هی موضوعی را تکرار نکن یا کش نده

اَندی سَمَن دارمَه کِه یاسَمَن دِلَش گُمَه (andi saman dārmah ke yāsaman delash gomah): کنایه از این که آنقدر گرفتارم که گرفتاری کوچک برایم بی معنی است

اَندی شِر (andi sher): از فاصله ی دور

اَندی شِیر (andi sheyr): از این فاصله ی دور، این همه جا

اَندی کِه (andi ke): تا این اندازه که

اَندی کَلِه نَکُتِن (andi kaleh nakoten): آنقدر آسمان و ریسمان نکن، آنقدر حرف نزن

اَندی کِه (andi ke): آن مقداری که، این همه

اَندی کِه سَر دَرَه هَمون اَندی دِی بِن دَرَه (andi ke sar darah hamun andi di ben darsh): کنایه از کسی یا چیزی که نیم آن معلوم و مشهور است

اَندی گَب نَزِن (andi gab nazen): زیاد حرف نزن

اَندی گَتِه نَکُنِش (andi gateh nakones): آن قدر بزرگش نکن

اَندی گَتَیَه (andi gatayah): خیلی بزرگ است

اَندی نَپِلِک (andi napelek): این قدر پَرسِه نزن

اَندی نَفِس (andi nafes): این قدر نخواب

اَندی نوتی تا (andi nuti tā): آنقدر نگفتی تا

اَندی نوو (andi nu): اینقدر نگو

اَندی نَییر، اَندی جِس نَییر (andi nayir): این قدر پز نده

اَندی هاکُن تا هَتَکِت لَتَگ گِردِه (andi hakon tā hataket latag gerdeh): کنایه از معادل این که آنقدر بکن تا جانت در بیاد

اَندی هَشو دِنِنگِن (andi hasu denengen): این قدر تحریکش نکن

اَندی وَر نَشو (andi var nashu): آن قدر دست نزن

اَندی، اَندی دی (andi): زیاد

اَندین (andin): این قدری، آن قدری (از لحاظ اندازه)

اَندین بِه (andin beh): این قدری بود، آن قدری بود.

اَندینَه (andinah): این قدر

اَندینِه بِه (andineh beh): به این اندازه بود

اَندونوکَه، یِه زَزوکَه (anduduk): کوچک است

اَندیئَک، یِه زِرّوک، یِه زوروک، یِه چُس مِثقال (andiak):: مقداری اندک

اَندیئَک شِیر (andiak sheyr): جای کم

اَندیئَک کارَم لَت بَخوردَه (andiak kāram lat bakhurdah): اندکی کارم به تاخیر افتاد

اَنزِلی (anzeli ): تعدادی زنگ کوچک و مهره هایی که برای زیبایی و زینت چارپایان به انتهای پالان بسته می شود.

اَنسِر (anser): مردی که توان حامله کردن ندارد.

اِنسون (enson): انسان

اِنسون نیئی (ensun niei): انسان نیستی

اِنسونون (ensonon): انسان ها

اِنسونیّت(ensuniat): انسانیت

اَنّظَربَکِتَن (annazar baketan): از چشم افتادن

اَنعوم (anum): انعام

اَنَّفَس بَکِتَن (annafas baketan): از نفس افتادن ، خسته شدن

اِنکار کُردَن، دَبَّه بَکُردَن (enkār kordan): جر زدن

اِنکان (enkan): امکان

اَنگ (ang): انگیزه، باعث، تهمت

اِنگار بَکُردَن(آکُردَن) (engār kordan): ترک کردن ، نادیده گرفتن

اِنگار چِه هاکُردَه (هاکُردَه) (engar che hākordah): بی اعتنایی کرد

اِنگار کُردن (engār kordan): ترک کردن ، نادیده گرفتن

اِنگار هاکُردَن (engār hākordan): ترک کردن، رها کردذن

اِنگارچِه بَکُن، کِنار اِنگِنِش (engārcheh bakon): ترکش کن، بی خیالش شو

اِنگارچِه هاکُردِمَه (engārche hākordemah): بی اعتنایی به او کردم

اِنگارمِه بَکُردَه، سَرواهِشتَه مِنَه (engārmeh bakordah): ترکم کرد

اِنگارَه (engārah): طرح و نقشه

اِنگارَه بَریتَن (engārah baritan): طرح ریختن

اِنگاری (engāri): انگار

اَنگِش تِ بِیی (anges te beyi): باعث آن تو بودی

اَنگُشدَر، اَنگُشدَری، اَنگوشدَری، اَنگوشدَر :(angoshdar) انگشتر

اَنگَل (angal): پستان دام

اَنگَل (angal): آلت تناسلی پسر بچه یا آلت تناسلی حیوانات نر

اَنگَل (angal): طفیلی، مزاحم

اَنگَل (angal): نوک آویزان پستان گاو

اَنگَل نِواش (angal nevāsh): آویزان به کسی نباش

انگُلی (angoli): انگشت کردن

اَنگُم، اَنگُرُم (angom): صمغ درخت

اَنگور کُل (angur kol): بوته ی انگور

اَنگور کُلی دِلَه (angur koli delah): داخل بوته ی انگور

اَنگورِه ی چُش (anguraye chosh): تخم چشم

اَنگوری (anguri): اَنگور فروش

اَنگوری حَبَّک (anguri habak): حبه ی انگور

اَنگوشت (angusht): انگشت

اَنگوشت بِه دُهُن بَمونِسَّن (angust be dohon bamunessan): انگشت به دهان ماندن (کنایه از حیران و متعجّب ماندن)

اَنگوشت چِه بِه مِن حِوالِه کُردَه (angushtche be men hevālah koedah): انگشت شصت (که نشانه ی بی ادبی است) به سمت من گرفت

اَنگوشت وَسَطینی اِندا (angust vasatini endā): اندازه ی انگشت وسط

انگوشت(āngusht):  angushtانگشت

اَنگوشتَر (angushtar): انگشتر، انگشتری

اَنگوشتَری (angushdari): حلقه

اَنگوشتونَه (angustonah): انگشتانه

اَنگوشتونَه، خِفتی (angushtunah, khefti): انگشتر، انگشتانه

اَنگوشدَر (angusdar): انگشتر

اَنگوشدَری (angusdari): انگشتر، انگشتری

اَنگولَک هاکُردَن (angulak hākordan): با انگشت به کسی ور رفتن

اَنگولَک کُردن (angulak kordan): با انگشت به کسی ور رفتن، کنایه از سر به سر کسی گذاشتن

اَنگی بِه خیالِش نیئَه، رَهِش نَییرنَه (angi be khiales niah): انگیزه ای ندارد.

اَنگیلیسی: (angilisi): چراغ انگلیسی

اُنَه (اونَه) رِ هیئِر (هیر) (onah re hier): آن را بردار

اَنوم (anum): انعام

اِنون (enun): دَلیل

اِنونِت چیئَه(anunet chiah): دلیلت چیست

اَنیسِّر (aniser): مردی که توان حامله کردن ندارد

اَنیمون (animun): پشیمان

اَنیمونی (animuni): پشیمانی

اَه (ah): صوتی که در هنگام نفرت از چیزی بیان می شود.

اَه اَه (ah ah): صوتی که در موقع اظهار نفرت از چیزی ادا می شود

اِهتِماد (ehtemād): اعتماد

اَهرین (ahrin): حوضچه ای در کنار سنگ آسیاب که سنگ به هنگام خرد کردن گندم آرد را بدان جا ریزد.

اِهِشتَه، بِهِشتَه (eheshtah): ممانعت نمی کرد

اَهل (ahl): مردم یک محل

اَهل (ahl): نَجیب، سَر بِه راه، شایسته، شخص حرف گوش کن و عاقل

اَهلِ اونجِه بیئَن (ahl unjeh bian): از مردم یک محل و آبادی بودن

اهلِ بَخیَّه (ahl bakhiah): وارد کار، مطّلع

اَهل و عَیال (ahl o ayāl): افراد خانواده

اَهل و نااَهل (ahl o nā āhl): کس و ناکس

اَهوش بَوِردَن (ahush baverdan): از هوش رفتن

اِهِلمَه (ehelmah): می گذارم

اُهو، اُهُی (oho): حرف ندا یا تحقیر

اُهُی (okoy): آهای

اُهُی کی ای (okoy ki ie): آهای کی هستی

اُهُی، اُهوی (ohoy): ای

او (u): آب

او اِ فِراوون (ue ferāvun): آب فراوان

او اَمبار (u ambār): آب انبار، مخزن آب

او اَنگ (uang): آب ربزش بینی

او باریکَه (u bārikah): آب کم، درآمد کم

او بَخوردَن (u bakhordan): آب خوردن

او بِداشتَن، اوباری (u bedāstan): آبیاری کردن

او بِدائَن (u bedāan): داخل آب انداختن، آبیاری کردن

او بَرَه (u barah): محلی از نهر بزرگ و سراسری که آن جا را می بندند و آب به کشتزار یا ملک هدایت می کنند

او بَریتن (ubaritan): آب ریختن

او بَزوئَن (ubazuan): آب زدن

او بَکَشی یَن (ubakeshiyan): آب کشیدن، عفونتی شدن زخم در اثر تماس با آب

او بَریتَه (u baritah): آب ریخت

او بُلُردِه بَوِیَه (u bolordeh baveyah): آب جوشید.

او بِلِردیئَه (u belerdayah): آب جوش است

او بوردَن، او بَویئَن (u burdan): آب رفتن

او بوردَه (u burdah): آب رفته (کوتاه شدن لباس در اثر شستن)

او بَوِیَه (u baveyah): آب شدن

او بیاردَن (u biārdan): آب آوردن

او بَیتَن (u baytan): آب گیری کردن

او بیموئَن (u bimuan): آب آمدن

او پاج (u paj): آب پاش

او پَز (u paz): آب پز

او پَس هِدائَن (u pas hedāan): آب پس دادن

او تَنی، حوضِنی، شِنو (utani): آب تنی

او تیل بَوِیَه (u til baveyah): آب گل آلود شد.

او خورَه، اوخوری (u khora u khori): آب خوری، لیوان، جایی که آب برای خوردن باشد

او دِپاتَن (u depātan): آب پاشیدن

او دَرشونَه (u darshunah): آب دارد می رود

او دِرگا زو (u dergā zu): آب بیرون زد.

او دِرگامو (u dergamu): آب بیرون زد

او دَرِنگوئَن (u darenguan): آب انداختن

او دَس (u das): آبی که با آفتابه برای شستن دست قبل و بعد از غذا در لگن می ریختند

او دَکِتَه، او راه کَتَه (u daketah): آب افتاد

او دِمالا (u demālā): در مسیر آب نهر رفتن و موانع داخل آب را بر طرف کردن

اودون (udun): آب ودانه

او دو (u du): آب دوغ

او دَوِستَن (دَوِسّائَن) (udavestan): آب بستن

او دوغ (udugh): آب دوغ

او دونَه (udunah): آب و دانه

او دَییتَن (u dayitan): آبگیری کردن

او رِ تیل کُردَن (u re til kordan): آب را گل کردن

او رَ تیل نَکُنین (u re til nakonin): آب را گل نکنید

او رِ لی هاکُردَن (u re li hākordan): آب نهر عمومی را از سر منشاء یا از ابتدای ورودی به رودخانه باز (رها) کردن

او رِ لی هاکُن (u re li hākon): دهانه ی آب نهر را باز کن

او رِ هِراجاندِن (u re herājānden): آب را در تمامی کرت های زمین پخش کن

او رِ هِراژِن (u re herājen): آب را در زمین پخش کن

او رِ هِگاردِن (u re hegārden): برگردان آب به رودخانه

او راه (u rāh): راه آب، گذرگاه آب

او راه کَتَه (u rah katah): آب به راه افتاد.

او زیرِ کاهَه (u zirekāhah): راز دار است

او سَر شیئَه (u sar shiah): آب سَر ریز کرد

او سَر کَتَه (u sar katah): آب از مسیر اصلی خودش خارج شد، آب از کنترل بیون رفت، آب راه افتاد.

او شُر زَندَه (u sor zandah): آب مثل آبشار روان است.

او شُر کَتَه (u sor katah): آب مثل آبشار روان است.

او شِلی (u sheli): نخستین آبیاری در سال زراعی جدید که به دلیل نرم بودن و تشنه بودن زمین بسیار سخت انجام می شود.

او صاف کُنَک، او کین زَنَک، او دُزَّک (u sāf konak): حشره ای که بر روی آب راه می رود و مردم معتقد بودند حرکت این حشره روی آب باعث صاف شدن آب می شود

او طِلا (u telā): آب طلا

او قُل قُل خورنَه (u ghol ghol khornah): آب به جوش آمد.

او کار نَکُندَه (u kār nakondah): آب کار نمی کند، منظور این است که آب کم است.

او کَتَن (u katan): در آب افتادن

او کُردَن (u kordan): آب کردن

او کین زَنَک (u kin zanak): حشره سَنجاقَک

او گِز (u gez): آب نفوذ کرده در غذا، پخت اولیه

او گوردون (u gordun): آب گردان

او گوشد (u gusd): آب گوشت

او گیرِت نینَه اَگِه نا شِنوگَرِ قَهاری هَسی (u giret nina aghenā shenugareh ghhahari hassi): کنایه از این که موقعیت فراهم نیست وگرنه تو هم ذاتاً استعداد انجام کارهایی را داری

او گیری هاکُردَن (u giri hakordan): آب گیری کردن

او لَمبَر بَزو (u lambar bazu): آب در یک جا جمع شده و بالا آمده و موج می زند.

او لَمبو (u lambu): آب لمبو (میوه ی رسیده و آبدار)

او موقَع، اون دورون (u moghah): آن زمان

او نَشت کُردَن، تَرَشُّح (u nasht kordan, tarashoshh): چکه

او نِکی (uneki): آن یکی

او نَم (u nam): پاشیدن اندکی آب به چیزی

او هادِش (u hādes): به او آب بده

او هِدائَن (u hedāan): آب دادن

او هِراژِنی بَوِیَه (u herājendeni baveyah): آب در زمین پخش شد.

او هِوا (u o hevā): آب و هوا

او و دون (u o dun): آب و دانه

او و نون دار (u o nun dār): آب و نان دار

او و هِوا (u o hevā): آب و هوا

او وارَه (uvārah): آواره

او وِرا (uverā): آن طرف، آن جا، آن سمتی

او وِرایی (u verāyi): آن طرفی، آن سمتی

او وِینِش (u veynes): آب می خواهد.

او، اوئَه (u): اسپرم

اِوارَه (evārah): آواره

اواِندون، اِسِّل (u endun): آب بندان

اواَنگ، سِک (uang): اَن دماغ

اِواهری (evāhri): نوعی گیلاس زودرس که اغلب توسط پرندگان از جمله زاغ ها خورده می شود.

اوبَخُردَن (u bakhordan): آب خوردن

او بِداشتَن (u bedashtan): آبیاری کردن

اوبَویئَن (u bavian): آب رفتن

اوبَیتَن (u baytan): آب برداشتن

اوپاچ (u pach): آب پاش

اوپَز (u paz): آب پز

اوپَس هِدا (u pas hedā): آب پس دادن

اوت بار دَرَه (ut bār darah): کنایه از این که مرگت نزدیک است

اوتَرَه (utarah): مرزه

اوتِلِمَه (utelmah): تخم مرغ نارسیده

اوتَنی، حوضِنی، شِنوو (utani): آب تنی

اوتیل (util): آب گل آلود

اوجا (ujā): درخت آزاد ، نارون

اوجار (ujār): سرشاخه های برگدار درختان ( عموماً بید و تبریزی )

اوچِک (uchek): قطراتی که از سقف بچکد.

اوچِلیک (uchelik): چیزی که بسیار خیس است و آب از آن می چکد.

اوچینِ بیار (ucineh biār): پلاستیک را بیار

اوچین(uchin):  uchinپلاستیک

اوخورَه (ukhorah): نام مکانی در میگون است، برخی بر این باورند که نیاکان ما برای نام چشمه از این کلمه استفاده می کردند. اگر لهجه ی میگونی را زیر مجموعه ی زبان طبری بدانیم، در ترجمه ی سوره کوثر قرآن کریم که در چندین دهه قبل از این که محققین به فکر جمع آوری لغات طبری بیافتند به زبان طبری ترجمه شده است، در باب کوثر همان "چُشمَه" ترجمه شده است. «إنّا أعطَیناکَ الکَوثَرَ» اما ترا هادائیم یا محمد (ص) وهشتی خونی چشمه

اوخوری (u khori): آب خوری، لیوان، پارچ

اودار (udār): خیس

اودِپاچی یَن (udepāji yan): آب پاشیدن

اودَس (udas): آبی که با آفتابه لگن برای شستن دست قبل و بعد از غذا می آوردند.

اودَس (udas): آبی که به هنگام بستن نان دست را با آن خیس می کردند.

اودوغ (udugh): آب دوغ

اودون (udun): آب و دانه ی پرندگان و طیور خانگی

اَوِر (aver): ابر

اورا (urā): راه آب

اوراز، قُز (urāz): سربالایی تند و ناهموار، جای شیب دار

اورازی (oorāzi): سربالایی

اَوری (avri): ابری

اورین (urin): پر پر، له شده

اَوریئَه (avriah): ابری است.

اوزا (uzā): مایه خمیر سنتی در تهیّه ی نان، آردی که آن را با اندکی مایه ی ترش خمیر کرده می گذاشتند تا ترش شود و سپس آن را به جای مایه ی خمیر به کار می بردند

اوزیرِکا (uzirekā): آب زیرکا، دورو، دُوپوسَّه

اَوَس (avas): به این زودی ها

اَوَس اَوَس وی رِ نَویندی (avas avas vireh navindi): به این زودی ها او را نمی بینی

اوسّا (ussā): استاد، بنا، سبزی صحرایی شبیه برگ چغندر و اسفناج

اوسّا کار (ussā kār): بنّا، استاد کار

اوسال (usāl): افسار

اوسال پارِه کُردَن (usāl pāreh kordan): یاغی شدن ، سرخود شدن

اوسال سَرخود (usāl sar khod): افسار سرخود، شخص سرکش و یاغی

اوسال سَری (usāl sari): مقدار پولی که خریداران چهارپا یان به کسی که افسار آن ها را به دست می گیرد می دهند.

اوستی، اوسّی (usti): آستین

اوستی جور زوئَن (usti jurzuan): آستین بالا زدن

اوستینَگ (ustinag): آستینکی که هنگام پختن نان در تنور استفاده می شود.

اوسَر (avsar): افسر

اُوسوس (avsus): افسوس

اوسی (usi): آستین

اوسی جور زوئَن (ussi jue zuan): آستین بالا زدن، همت کردن

اوسی سَر (usi sar): روی آستین

اوسّی سَر (ussi sar): بالای آستین

اوسّین، اوسّی (ussin): آستین

اوسّینَک، بال اؤسِّین (ussinak): دستکش پارچه ای که هنگام پخت نان زنان به دست می کردند تا دستشان در برابر حرارت تنور کمتر دچار مشکل بشود

اوش بار دَرَه (us bar darah): کنایه از این که مرگش نزدیک است.

اوش بَکِتَه (ush baketah): افتادن آب از چیزهای آب دار و شسته

اوشُر (u shor): آبشار

اوشُرَک (u shorak): آبشار کوچک

اوشَنگُلَک (ushangolak): آب ریزش بینی، نوعی علف سبز که در حواشی مسیر حرکت آب رشد می کند

اوشون (ushun): اوشان

اوصاف کُنَک (usaf konak): حشره ای آبزی که دایره وار بر سطح آب گردش می کند.

اوُقات تلی (ughāt tali): اوقات تلخی

اوصول (usul): کار زشت با انگشت

اوصول بَیتَن (usul baytan): با انگشت کار بد با کسی کردن، کنایه از آزار جنسی با ور رفتن و انگشت گذاشتن

اوف (uf): کلمه ای که برای اظهار درد به خصوص در کودکان به کار می رود.

اوفتویَه، اوفتاوَه (oftuyah): آفتابه

اوفَه (ufah): سرفه ی پی در پی گوسفند

اوفو (ufu): بیماری عفونی سُم پای چهارپایان

اوقات تَلی (ughat tali): اوقات تلخی

اوکُردَن (ukordan): آب کردن

اوکَش (ukash): آب کش برنج، صافی

اوگِز (ugez): آب گرفته شده، پخت اولّیه، آب گرفته شدن (منظور غذایی که بوی آب بدهد)

اوگَوردون (ugurdun): آب گردان، ملاقه بزرگ

اوگوشت (ugusht): آب گوشت

اوّلِ چِل چِلیشَه (avvaleh celcelisah): تازه اوج توانمندی جنسی اش است (در یک مرد در سن حدود چهل سالگی به بعد می باشد)

اَوَل ریندَه بَعد ریدَشَه گَل کَشنَه، گَل میشتچَه جَم کُندَه خورنَه (aval rindah bad ridashah gal kashnah gal mishtchah jam kondah khornah): کنایه هایی راجع به کناست و خسیسی

اَوَّلِ وَختی (aval vakhti): زودی

اَوَّل، اون مِسّون، اون مِسّونی (aval): قبل

اَوَلا (avalā): ابتدا، از اول

اَوَلا هِنتی نَوِه (avalā henti naveh): ابتدا اینطور نبود

اولاد، یال، وَچَه، فَرزَند (ulād): زاده

اولَب (ulab): پهلو

اولَمبو (ulambu): آب لنبو ، میوه رسیده و آب دار

اولَه (ulah): آبله

اولَب (ulab): پَهلو (بخشی از بدن)

اولگو (ulgu): الگو

اولَمبو (ulambu): آب لنبو

اولَه (ulah): تاول، آبله

اولِه بَییتَن (uleh baytan): آبله گرفتن

اولِه بَییتِنَه (uleh bayitenah): آبله گرفتند.

اولَه دَر کُردن (uleh darkordan): آبله در آوردن، تاول زدن

اونا ها (unāhā): آن جاست.

اولِه دَرکُردَن (uleh dar kordan): آبله در آوردن

اولِه دَکُتِنا (uleh dakotenā): آبله کوبید

اولِه دَکُّتِنائَن (uleh dakkotenāan): آبله کوبیدن

اولِه دیرگا اوردَه (uleh dirgā urdah): آبله گرفت

اَوَلی چین (avail chin): برداشت نخستین محصول همانند یونجه

اَوَلی، یِکُمی، یِکُمین (avali): نخستین

اوم بار دَرَه (um bār darah): آب را گذاشتم روی اجاق (کنایه از این که زمان مرگم نزدیک است)

اوم بار، اون وار، اون باردی، اون باری (um bār): آن دفعه

اوم مِسون (um mesun): آن وقت، آن موقع، آن هنگام

اوم مِسون کِه وِینِه بوری مِنِه بو (um mesun ke veyneh buri meneh bu): آن موقعی که می خواهی بروی به من بگو

اوم مِسونا (um mesunā): آن وقت ها، آن موقع ها، آن هنگام ها

اومَد نَیومَد دارنَه (umad nayumad dārnah): آمد و نیامد دارد.

اومَد نَیومَد دارنَه (umad nayumad dārnah): آمد و نیامد دارد

اومِّسون (ummesun): وقتی

اون (un): آن

الاون (alun): الان

اون اِندا (un endā): آن اندازه

اون بار، اون باری، اون باردی، اون وَختی (un bār): آن مرتبه

اون پَر (un par): آن طرف، اتاق دیگر

اون پَند (un pand): آن بخش زمین

اون پِی دیم (un pey dim): آن گوشه، آن کنار

اون تُک (un tok): آن بلندی: آن نوک

اون جاهانَک (un jāhānak): آن جاهای کوچک، آن جاها

اون جِهون، اون دِنیا (un jehun): آخرت و دنیا

اون چِک (un chek): آن نبش

اون حِواری (un hevāri): آن مسیر، آن جهت

اون حِواری (un hevāri): آن محدوده

اون دَس (un das): آن طرف (تو اون دَس بور مِن اِیمَه / تو لَس لَس بور مِن اِیمَه)، محله آن طرف رودخانه ، هریک از محله های اطراف رودخانه نسبت به محله دیگر

اون دَم (un dam): لحظه، آن لحظه

اون دور (un dur): بهداً

اون دور دورا (un dur durā): آن قدیم ها

اون دُورون (un durun): آن دور دورا

اون دورین، اون کِش(un durin): نوبت بعدی، آن نوبت

اون دوور (un dur): آن موقع، آن دفعه، نوبت بعدی (وقت، زمان، هنگام)

اون دیم (un dim): آن جهت، آن طرف

اون دیم گاه (un dimgāh): آن محدوده

اون دیمَه (un dimah): آن منطقه، آن محدوده، آن جا

اون رِیَه (un riah): آن راسته(ردیف، جهت، مسیر)

اون سَر (un sar): آن طرف

اون سَرا (un sarā): آن طرف ها

اون سَری (un sari): آن دنیا، آخرت، آن طرفی

اون سِری (un seri): آن دفعه، آن وقت

اون سوک (un suk): آن جا

اون سی (un si): آن طرف، آن سمت

اون سیکّی سَر (un siki sar): بالای آن بلندی

اون کارَه، یِه کارَه (un kārah): فاحشه

اون کارَیَه، کارَیَه (un kārayah): هرزه است

اون کَلَّه (un kalah): آن بالا

اونِ کی (uneki): بعدی

اون گَزَک (un gazak): آن زمان، آن موقع

اون گَل (un gal): آن طرف

اون گَلِ هارِش (un galeh hāresh): آن باریکه را ببین، این تنگه را ببین

اون گَل، اون گَلی (un gal): آن جا

اون گیرا گیری دِلَه (un girā giri delah): در آن گرفتاری

اون لَک هِرِس (un lak heres): آن طرف بایست

اون لَکِه دَواش (um lakeh davāsh): آن مکان باش

اون لَک (un lak): آن جا، آن مکان

اون مِسون، اون مِسونا، اومباردی (un mesun): آن وقت

اون مُسونا (un mosunā): آن وقت ها، قبلا، قدیما

اون مِسونا یادِش بِه خِیر (un mosunā yādesh be kheyr): آن ایام ها یادش به خیر

اون مِسّونا، سابِق بَر این (un mesunā): گذشته ها

اون موقِع کِه دَوِ رَصَد کُردِنَه مِن مَوال دَوِیمَه (un mogheh ke daveh rasad kordrdenah men mavāl dayimah): کنایه از بی بهره بودن از چیزی و شانس نداشتن

اون واری (un vāri): آن دفعه ای

اون وِرا (un verā): آن سمت، آن جهت، آن طرف

اون وِرا اون وِرا (un verā un verā): آن طرف ها

اون وِرایی (un verāyi): آن طرفی

اون وَری (un vari): آن طرفی

اون وَقت کِه خوش خُشونِت بِه (un vakht ke khosh khoshunet beh): آن هنگام که خوشحال بودی

اوناها (unāhā): آنجاست

اوناهاش، اوناهاشَه (unāhāsh): آن جاست

اوناهان چیئَه؟ (unāhān ciah): آن ها چیست؟

اوناهانِر، اونِهانِر، وِشونِر (unāhāner): به خاطر آن ها

اوناهانَک (unāhānak): آن ها

اوناهانَک دَوِه شینَه (unāhānak dave shinah): آن ها داشتند می رفتند.

اوناهانِنَه (unāhānenah): آن ها هستند، آن ها می باشند.

اوناهانَه (unāhānah): آن ها را

اوناهانی تیکِه نیئَه (unāhāni tikeh niah): به درد آن ها نمی خورد

اونبار، اون باردی (unbār): آن دفعه، آن وقت

اونتی (unti): به آن شکل

اونجاهان (unjāhān): آن جاها

اونجَه (unjah): آن جا

اونجِه پِلاس بَوِه (unjeh pelās baveh): پیوسته آن جا ماند

اونجِه دَنگ دَنگ زَندَه (unjeh dang dang zandah): آن جا خیلی ساکت است

اونجِه لَپی تَلیئَه (unjeh lapi taliah): آن جا پر از تیغ است

اونَرِه (unareh): آن را

اونِکی (uneki): آن یکی

اونَه (unah): او ، آن، آنکس

اونَه ای واسون (unai vāsun): از بهره

اونَه چیئَه (unah chiah): آن چیست

اونَه دی (una di): آن هم

اونَه دی کی! تو! (unah di ki to): آن هم کی! تو!

اونَه رِ بَوِر (unah re baver): آن را ببر

اونَه رِ دَرِنگِن گَلِش (unah re darengen galesh): آن را بیانداز رویش

اونَه رِ هادِه (unah re hādeh): آن را بده

اونِه شِمِنی شینَه (unah shemeni shinah): آن مال شماست

اونِه مِنِه بوتَه (uneh menah butah): او به من گفت

اونِها، اُنِها، ویشون (unehā): ببین آن است

اونِهان (unehān): آنها، آنان

اونِهانِر (unehāner): به خاطر آن ها

اونِهانَک (unehānak): آن ها، آنان

اونِهایَه (unehāyah): آن جاست

اَوِنی دِرگا اوردَن (aveni dirgāurdan): کنایه از آزردن کسی بعد از محبت به وی

اَوِّنی فیل بَکِتَن (avveni fil baketan): از دماغ فیل افتادن

اَوِّنی کَسی دِرگا بیاردَن (avveni kasi dergā biārdan): کنایه از آزردن کسی پس از محبّت به وی

اونَیِر، وِنِر (unayer): برای او

اونیک (unik): آبنیک (روستایی در رودبار قصران)

اونَیَه (unayah): آن است

اونَیی دیم دِماسَه (unayi dim demasah): چسبیده به آن است

اونَیی کِه کین چِه هِدا مَردِ مِیدون بَوِه اونَیی کِه هاکُردَه خارِ مُغیلون بَوِه (unayi ke kinche hedā marde meydun baveh unayi ke hakordah khāreh moghilun baveh): کنایه از وارونگی کار دنیا

اونَیی لایِقَه (unayi lāyeghah): شایسته ی آن است

اونَیی واسون (unayi vāsun): برای آن

اَوِنیئِه فیل جیر کَتَن (aveni fil jir katan): کنایه از غرور بی جا داشتن

اوهِدایَن (uhedā an): آب دادن، داخل آب کردن

اوهو (uho): آهای

اوهوی (ohoy): آهای

اووضاع  (uzā): اوضاع

اووقات تَلی (ughāt tali): اوقات تلخی

اوولاد (ulad): بچه ها

اووَنگ (uvang): آونگ

اووه، اووو (uh): لفظی که هنگام تعجّب بر زبان می رانند. معادل وای وای

اُوئَمبار (uambār): آب انبار، مخزن آب

اووَنگ (uvang): آونگ

اوهِدایَن (uhedā an): آب دادن

اوهِوا (uhevā): آب و هوا

اویار (uyār): آبیار

اویاری (uyāri): آبیاری

اَیاغ (ayāgh): رفیق صمیمی، مانوس، یار غار

اَوی (avi): از او، ازش

اوی (oy): واژه ی ندا مثل ای

اوئَک، آبَک (uak): نام کوهی در شمال شرقی میگون که چشمه ای هم دارد. در کنار چشمه غار کوچکی قرار داشت که در تابستان ها مملو از یخ بود. مردم و مخصوصاَ بستنی فروشان برای نگهداری محصولات خود به کوه آبک رفته و این یخ ها را به منزل می آوردند.

اوئَم بار دَرَه (uam bār darah): آبم مشغول داغ شدن است (کنایه از نزدیک بودن مرگ)

اوئَنگ، سِک (uang): آب ریزش بینی

اوئَه (uah): مِنی، اسپرم مرد

اویِه ناطَلَبیدِه مُرادَه (ue nātālābeda morādah): کنایه از پیشدستی در امر خدمت

اویی (uyi): آبی (غیر دیمی)، محصول آبی

اویی دِلِه اِنگوئَن (uyi deleh enguan): داخل آب انداختن

اویی دِلَه دِلِه شیئَه، او دِلِه بَوِردِش (uyi deleh deleh shiah): غرق شد در آب

اویی گَت گَتِ لَم (uyi ghat ghate lam): موج های بزرگ آب

اویی لَم لَم (uyi lam lam): موج های کوچک آب

اویی وَعو (uyi vau): صدای غرش آب

ای اِندا (ei enda): این اندازه

ای اَندی رِ بوتِمِت (ei andi re butemet): این همه را بهت گفتم.

ای اَندی کِه بوتِمِت (ei andi ke butemet): این همه که بهت گفتم.

ای ای ای، آی آی (ie ie ie): عبارت و واژه هایی که برای بیان خشم و عصبانیّت به کار می رفت

ای دَم (ei dam): لحظه، این لحظه

ای دیم گاه (ei dim gāh): این محدوده

ای دیمَه (ei dimah): این محدوده

ای راسَّه (ei rāssah): این ردیف، این جهت، این مسیر، این سمت

ای راسَه رِ بَییر و بور (in rasa re bayer o bur): این مسیر، جهت یا سمت را بگیر و برو

ای رَقَم، اِنتی، هِنتی (e ragham): این گونه، این طور

ای زودیا، حَلا حَلا (i zudiā): به این زودی

ای کَشَه (I kashah): این پهنه

ای گَلی، ای گَل (ei gali): این باریکه، این تنگه

ای گَلینی دِلَه (I galini delah): داخل این باریک

ای لو (ei lu): این گردنه

ای لویی سَر (ei luyi sar): سر این گردنه

ای هیری ویری دِلَه (ei hiro viri delah): تو این شرایط نامساعد

ای وار (ei vār): این بار، این دفعه

ای واری (ei vāri): این دفعه ای

ای وِرا (ei verā): این طرف، این جا، این سمتی

ای وِرایی (ei verāyi): این طرفی، این سمتی

ای، اینَه (i): این

اَی، اَیی (ay): مدفوع به زبان کودکان

اَیاد بوردَن، یاد هاشیئَن (ayad burdan): از یاد رفتن

اَیاز (ayāz): باد صبا، نسیم ملایم، باد سحرگاهی، هوای بیرون خانه در شب

اَیاز بَزو سَرِحال بیمومی (ayāz bazu sare hal baymi): باد سحرگاهی زد سرحال شدیم

اَیاز دَکِتَه بِچامی (ayāz daketah bechāmi): باد سحرگاهی زد سردمان شد

اَیاز دَکِتَه یَخ بَکُردِمَه (ayāz daketah yakh bakordemah): باد سحرگاهی می زند یخ کردم

اَیاغ بَویَن (ayāgh bavian): رفیق وصمیمی شدن

اَیاق (ayāgh): اُخت، انس و الفت، همپایه، یار غار

اَیاق گِرِسَّن (āyāg geressan): اُخت شدن، مانوس گشتن

اَیاق، جان جانی، جُون جُونی (ayāgh): صمیمی

ایتِراض (eterāz): اعتراض

ایرات دار (irād dār): ایراد دار

ایرَقَم (iragam): این قدر (مقدار زیاد)

ایرون (irun): ایران

ایرونی (ieuni): ایرانی

ایرونیون (iruniun): ایرانیان

ایز (iz): پی (نشان)، حقیقت، رد پا، کنه کار

ایزِ پِیدا کُردَن (iz peyda kordan): رد پا یافتن

ایز چِه بَییر هارِش کوجِه دَرَه (iz che bayir haresh kujeh darah): پی اش را بگیر ببین کجاست؟

ایزچِه بَزومَه، دِمالِه ایزچِه بَیتِمَه (izche bazumah): پی آن را گرفتم

ایزی (izi): شپشه ی باقالا

ایژدِها (ijdehā): اژدها

ایسفَند (isfand): اِسپَند

ایسکی، اِسکَه (به ندرت) (iski): اسکی

ایسگاه ،اِسگا، مِیدون گاهی (isgāh): ایستگاه، میدان اصلی میگون که محل پارکینگ و ایستگاه مسافران به رودبارقصران و تهران می باشد.

ایسگایی دور (isgāyi dur): دور میدان

ایش (ish): آوایی که در موقع اضطراب و شنیدن خبر به کار می رود، وای آه

ایش (ish): آه

ایش (ish): آوایی که هنگاه ترس و اضطراب بیان می شود

ایش ایش (ish ish): وای وای، آه آه، آخ آخ

ایشُن (ishon): ایشان                                                                         

ایل و تِبار(il o tabār): ایل و تبار

ایمُن (imon): ایمان

ایمُن بی یاردن (imon bi yārdan): ایمان آوردن

ایناها (ināhā): این جاست

اینجَه (injah): این جا

این سَری (insari): این طرفی

اِیوُن (eyvon): ایوان

ایل، مَردومونِ یِه تیرَه، تیرَه، سِلسِلَه، سوو (il): طایفه

ایلچی (ilci): فرستاده، سفیر، قاصد

ایلی پایی (ili pāyi): چادر نشینی

ایمام زادَه، اِمام زادَه (imām zādah): امامزاده (کنایه از آدم پاک و ساده)

اِیمَه (eymah): می آیم

ایمون (imun): ایمان

ایمون بیاردَن (imon biārdan): ایمان آوردن

این اَندی (in andi): این همه

این باری، این کِش (inbāri): این بار، این دفعه

این بَند (in band): این بخش، این قسمت

این بیابونی نی دِلَه (in biabuni delah): این جای وسیع

این پَند (in pand): این بخش زمین

این پِی (in pey): این گوشه، این کنار، این پشت

این پِی سی (in pey si): این گوشه، این کنار

این پِی، این سَمت و سی (in pey): این سمت و سو

این جاهار (injāhār): این جاها

این جَه (injah): این جا، این محدوده

این جِه یَخ سوتَه (injah suah): این جا یخ زده است

این حِواری (in hevāri): این مسیر

این دوور (in dur): این مرتبه

این دَس (indas): این طرف

این دَس (indas): محلّه ی این طرف رودخانه

این دَس اون دَس چِه گُنَه گُه نَخور (in das un das che goneh goh nakhor): کنایه از دست و پا چُلُفتی بودن و بی عرضگی

این دَس اون دَس کُردَن، اِن لِنگ اون لِنگ کُردَن، پُشتِ گوش اِنگوئَن، لِنگ لِنگ هاکُردَن (in das un das kordan): تعلّل کردن

این دورین (indurin): نوبت فعلی، این نوبت

این دوور (in dur): این دفعه، این بار، این نوبت

این دیم (in dim): این طرف

این دیمَه، این سی، این وَر، این سو، این گَل (in dimah): این جهت

این رَدَه (in radah): این راسته، این ردیف

این رَقَم (in ragham): این طور، این گونه

این رَگَه، این حِواری (in ragah): این مسیر

این سُنَّت هِکِتَه (in sonnat heketah): این رسم برانداخته شد

این سی (in si): این طرف

این کِش تو بِرا (in kesh to berā): این بار تو بیا

این کِش و واکِشی دِلَه (in kish o vākeshi delah): در این بحبوحه

این کِش، این دوور (in kesh): این بار

این گَل، این گَلی (in ghal): این جا

این گُلَه (in golah): این بوته: این نقطه

این گُلِه پِی (in goleh pey): پشت این بوته

این گیرا گیر (in girā gir): در این بحبوحه

این لایَه (in lāyah): این نصفه

این لَک (in lak): این جا

این لِنگ و اون لِنگ هاکُردَن (in leng o on leng hākordan): معطّل کردن

این مِسونا (in mesunā): این زمانه

این هِدی وِدینی دِلَه؟ (in hedi vedi ni delah): توی این شرایط؟

این هیری ویری نی دِلَه؟ (in hiri viri ni delah): توی این شرایط؟

این وَر اون وَر (in var un var): این طرف و آن طرف

این وِرایی (in verāyi): این طرفی

این وَری (in vari): این طرفی

این یال تِنی تِر بَزَیَه (im yal teni ter bazayah): کنایه ی تحقیر آمیز که فلانی فرزند و پرورش یافته ی توست.

ایناها (ināhā): این جاست.

ایناها هیرِش (ināhā hiresh): ‌اینجاست بردارش

ایناهاش، ایناهاشَه (ināhāsh): این جا است

ایناهان، اینِهون، اینوهون (ināhān): این ها

ایناهانَه (ināhānah): این ها را

ایناهانِه هیئِر (هیر) (ināhānah hier): این ها را بردار

اینجاهار (ن) (injāhār): این جاها

اینجَه (injah): این جا

اینجِه اِمِنی او راهَه (injeh emeni u rāhah): این جا راه آب ما است.

اینجَه اینجَه (injah injah): شَقِّه شَقِّه

اینجِه دَنگ دَنگ زَندَه (injeh dang dang zandah): این جا هیچکس نیست

اینجِه لَپی آدِم دَرَه (injeh lapi ādem darah): این جات پر از آدم است

اینجِه هو هو کُندَه (injeh hu hu kondah): اینجا هیچی نیست (اینجا خالی خالیست)

اینجِه یِه دوش والَک فِتَه (injeh ye dush vālak fetah): اینجا پر از والک است.

ایندوری (induri): این دفعه

ایندورین، ای کِش، ای دوور (indurin): نوبت فعلی

اینَرِه (inareh): این را

اِینَه (eynah): می آید.

اینَه (inah): این

اینَه دی (inadi): این هم

اینَه دی رَه (inah di rah): همچنین

اینَه رِ جا گیر (ئیر) (inah re jā gir): این را بلند کن

اینَه رِ هِماردِن (inah re hemārden): این را نشان بده

اینَه مارچی سینَه رِ گاز بَیتَه (ineh marchi sinah re gāz gitah): کنایه از اوج بد جنسی یک نفر

اینِها (inehā): این است، اینجاست

اینِها، اینجِه کَتَه (inehā): اینجاست

اینِهان، اینِهون (inehān): این ها

اینِهانَک بِریشون دی رَ اَ مَردون مِضایِقِه کُندِنِنَه (ināhān berishun dirah az mardum mozāyeghah kondenenah): کنایه ای راجع به افراد خسیس جماعت

اینِهانَه (inehānah): این ها (را)

اینِهایَه (yenehāyah): اینجا هست

این وِرا (in verā): این طرف

اِینی بِرا نینی نِرا (eyni berā nini nerā): میای بیا نمیای نیا

اِینی دِمالَم؟ (eyni demālam): می آیی دنبالم؟

اِینی؟ (eyni): می آیی؟

اینَیِرَه کِه، اینَه ای واسون کِه (yenayer ke): به این دلیل که

اینَیَه (yenayah): این است

اینَیِه کِه (inayeh ke): به خاطر این که

اینَیی واسّون بِه کِه (inayi vāssun beh keh): به این دلیل بود که

اَیِه تارِ می دی نُیزُشتَن (a ye tāre mi di noyzoshtan): کنایه از این که در معامله سختی نشان دادن

اَیون (ayun): اعیان

اِیوُن، اِیوون، سَکو (eyvon): بالکن

الکُهُل (alkohol): الکل

الوالی داری اِندا (alvāli dāri endā): اندازه ی درخت آلبالو

الّونی (alloni): هم اکنون، همین الآن

الئون (alun): الان

حرف (آ)

آ(ā):  حرف تصدیق که گاهی حالت شگفتگی و حیرت دارد. مخفف آها یعنی آری

آ(ā):  مخفف عنوان آقا. مانند: آ محمّد

آب نِوات (ab nrvāt): آب نبات

آب و رَنگ دار (āb o rang dār): خوش رنگی

آبا(ābā):  آباء، اجداد

آبادی (ābādi): روستا

آبجی (ābji): خواهر

آبجی، دَدَه (abji): خواهر

آبچَه (ābchah): عطسه

آبچین (ābchin) نایلون، کیسه ی پلاستیکی

آبرو بَوِردَن (ābru baverdan): آبرو بردن

آبرو بَریتَن (ābru baritan): آبرو ریختن

آبِدون و سَرسَبز(ābedun o sar sabz):  آباد و سرسبز

آبِدون (ābedun): آباد

آبِدونی (abeduni): آبادی

آبِرو (āberu): حرمت

آبرو بَریتَن (āberu baritan): آبرو ریزی کردن

آبِرو بَریجاندِنائَن(āberu barijāndenāan): آبرو ریختن

آبرو دار (ābroodār): با آبرو

آبِسّن (ābessan): آبستن، حامله

آبِسَن بَوِه، اُشکُمِش پیش بیمو (ābesan baveh): آبستن شد

آبشور ( ābshor): آبشار،  آبشار کوچکی در جنوب میگون و درابتدای جاده به سمت فشم قرار دارد.

آبَمیرَم (ābamiram): فدایت شوم

آب نِوات (āb nevāt): آب نبات

آپارتی (āpārti): پررو و هتّاک، دو رو

آتاشخال (ātāshkhāl): خرت و پرت و خرده ریز بی ارزش

آبِندون (ābendun): سد آبی

آبی دَسِری بِه(ābi daseri beh): مانند آبی بود

آپارتی (āpārti): پر رو و هتاک

آت و آشخال (āt o āshghal): خورده ریز بی ارزش چیزها

آتِشَک (āteshak): آبِله ی فرنگی، نوعی کوفت

آتِشَک (āteshak): نوعی کوفت

آتِشَک، اولَه (āteshak): آبله فرنگی (نوعی بیماری)

آتو (āto): نقطه ضعف

آثار اوثوری (āsār usur): آثار

آثار اوثوری اَزَت نیئَه(āsār osuri azat niah): اثری از تو نیست

آثار، آثار اوثور(āsār): اثر

آجا، جاندار، قَزّاق، سَرواز (ājā): سرباز

آجان، آژان (ājān): پلیس ، امنیه          

آجَن (ājan): بخش هایی از باغ یا زمین زراعی که در یک مرحله آبیاری می شود

آجیر (ājir): آژیر

آجیش دارنَه(ājish darnah): لرز دارد

آجیش هاکُردَن (ājish hākordan): لرز پیش از تب دچار شدن

آجیش(ājish): لرز، لرز پیش از تب، لرز در اثر سرما

آجیشِت نَکُنِه(ājishet nakoneh): دچار لرز نشی

آجیشَم کُردَه(ājisham kordah): سَردم شده، یخ کردم، لرزم گرفته، دچار لرز شدم

آجیشی، آجیش بَزَه، چُمُرون بَزَه (ājishi): سرمایی

آجین(ājin): نهرهای کوچک که با بیل در آبیاری درست می کنند.

آجیه (ājih): شیار و پستی و بلندی در سنگ آسیاب

آجیه کردن (ājih kordan): شیاردار کردن سنگ آسیابی که در اثر سایش سطح آن صاف وصیقلی می شود.

آجیِه هاکُردَن(ājieh hākordan): آج یا شیار زدن به سنگ با کلنگ مخصوص

آجیئَه (ājiah): آج

آجیئَه بَزوئَن (ājiah bazuan): آج زدن سنگ آسیاب با سنگ مخصوص

آخ (ākh): صوت درد و تاسف که معمولاً همراه با کلمات بابا و ننه ادا می شود.

آخ آخ (ākhākh): از اصوات در مقام افسوس

آخ، آخ بابام، آخ نَنَم، آخ بابا، آخ نَنَه (ākh): کلمه ای برای ادای درد و تاسف که معمولاً با کلمات بابا و ننه همراه است

آخا لولو(ākhā lulu): لولو، موجود خیالی برای ترساندن بچّْه

آخِر (ākher): آخُر، حجره های کوچک داخل طویله برای ریختن علوفه برای چهارپایان

آخَرِ زَمون(ākhareh zamun): آخر زمان

آخِر سَر (ākher sar): آخرکار ، دست آخر

آخِش (ākhesh): آخیش ، آهی که همراه با کلمه ای از زبان خارج می شود و بستگی به نوع تلفظ آن دارد. اگر حرف(خ) با شدّت بیان شود برای ادای احساس راحتی و لذت و شادی به کار می رود، و اگرحرف(خ) به آهستگی بیان شود، مفهوم افسوس و ماتم را بیان می کند. بیشتر این آه کشیدن ها پس از نوشیدن یک جرعه آب برای رفع عطش بیان می شود. امیدوارم به جای آخش و یا آخیش رمز مقدس "یا حسین(ع)" بیان شود.

آخَر سَرِ دوور(ākhar sar dur): آخر سر، دست آخر

آخِر سَری (akher sari): آخری

آخِر(ākher): حجره های کوچکی که داخل طویله برای ریختن علوفه چهارپایان استفاده می شود.، محل غذا برای دام

آخِرَد (ākherad): آخرت

آخِرِش، آخِرَش (ākheresh): بالاخره

آخَرین بَفِتَنِت گِردِه ākharin bafetanet gherdeh) یک نفرین که بیشتر از سر عصبانیت گفته می شود

آخِش (ākhesh): چه خوب

آخُن (ākhon): آخوند، ملا، شیخ

آذُقَه (āzoghah): آذوقه

آخُند، مُلّا (ākhond): معلم مذهبی

آخِیش، آخِش (ākheysh): صوتی که در خوشی و لذت ادا می شد

آداش، هَم نووم (ādāsh): اسمی که دو همنام یکدیگر را صدا می کنند.

آدِم (ādem): آدم، نوکر

آدِمِ اُستُقُسدار (ādemeh ostoghosdar): شخص قوی و با بنیه

آدِمِ اُفتادَه (ādemeh eftādah): فرد نجیب

آدِمِ اوزیرِکا (ādemeh u zirekā): تودار

آدِم بَپِت (ādem bapet): آدم باتجربه

آدِم بِه دور (ādem bedur): شخص غیر اجتماعی، شخص خجالتی

آدِمِ بی هَمِه چی، بی هَمِه چی (ādemeh bi hamechi): آدم بد جنس و پست

آدِمِ پوک (ādemeh puk): شخص سبک مغز و کلّه پوک

آدِمِ تَلِ رَگ دار (ādemeh taleragh dār): آدم نچسب

آدِمِ تُندیئَه (ādemeh tondiah): آدم عصبی و برانگیخته ای است

آدِمِ جَلدیئَه (ādemeh jaldiah): شخص تیز و زرنگ و فرز و چابک است

آدِم حِسابی (ādemeh hesābi): شخص صاحب قدر و منزلت

آدِم داشتَن (ādem dāshtan): پارتی داشتن

آدِمِ دَس خُشک (ādemah das khoshk): آدم بی خبر

آدِمِ زَمینَه دار (ādemah zamineh dār): آدم معتبر

آدِمِ غُرساق، غُرساق آدِم، غُرساق (ādemeh ghorsāgh): شخصی که توان و نیروی کافی دارد

آدِمِ غِیر (ādemeh gheyr): آدم غریبِه

آدِمِ لَچَریئَه (ādemeh lachariah): آدم پلیدی است

آدِم وِینِه بَمیرِه پَس چِه دورو بوئِه (ādem veyneh bamireh pas che doru bueh): آدم که باید بمیرد، پس چرا دروغ بگوید

آدِم، تَنابَندَه (ādem): آدم

آدِم، نووکَر (ādem): نوکر

آدِمونِ خان(ādemuneh khān): نوکرهای خان

آدِمونِ مِهرِوون(ādemuneh mehrevun): آدم های مهربان

آدِمون(ādemun): آدم ها

آدِمیزاد (ādemizād): آدمیزاد

آدِمیزاد نِینِه اِدفِنون کُردَن(ādemizādeh neyneh edfenun kordan): نباید به آدم اطمینان کرد

آذُقَه (āzoghah): آذوقه

آذین (āzin): زینت

آرا گیرا (āragirā): آرایش، آرایش شده، مهیا شده، بزک شده

آرد اُو (ārdu): آبی که برای خمیر درست کردن با آب مخلوط می شود.

آردِ تود (ārdetud): توت کوبیده و آرد شده

آردِ لاک (ārdelak): سینی مخصوص آرد از جنس چوب

آردِتوت(ārdetut): توت کوبیده و آرد شده

آردَک (ārdak): صفت سیب رسیده و آرد شده

آردَک گِرِسَّن(ārdak geressan): نرم شدن و رسیدن سیب

آردَکِ آردَک بَوِه (ārdak ārdak baveh): خرد خرد شد

آردَک بَوِه (ārdak baveh): خرد شد

آردَک بَییتَن(ārdak baytan): نَرم شدن و رسیدن سیب

آرُسمَه(ārosmah): فَک

آرُغ (ārogh): آروغ

آرُغ بَزوئن (ārogh bazuan): آروغ زدن

آروارَه (ārvārah): آرواره ، فک

آرُم، آروم (ārom): آرام

آرمون (ārmun): آرمان، آرزو، مراد، ایده آل، امید

آرُغ (ārogh): بادگلو ، آروغ

آرَنگ (ārang): خاک قرمز رنگ

آروارَه(ārvārah): فک، آرواره

آروسمَه (ārosmah): فک پایین

آروم (ārum): آرام، ساکت

آروم بویئَن (ārum bavian): آرام شدن

آروم کُردَن (arum kordan): تسلی

آروم گیر(ārum gir): آرام باش

آروم نَییرنَه(ārum nayernah): آرام نمی گیرد

آرومِش، فوروز (ārumesh): آرامش

آریَه ای (āriayi): قرضی

آز (āzā): رنج، آزار، زجر، ستم، ناراحتی، اذیت

آزا بَدی (āzābadi): زجر دیده

آزا بَکوشت (āzā bakusht ): نفرینی که به چارپایان گفته می شود. یعنی با زجر مردن، مرگ با زجر و اذیّت

آزا دارنی(āzā dārni): مرض داری (توهین)

آزاد بَوی یَن (āzād baviyan): آزادشدن

آزِگار، آزِگا (āzegār): زمان ممتد، کامل، و طولانی (یِه عُمرِ آزِگا)، آزِگار

آزارُم(āzārom): نشانه ها و اثر ناراحت کننده ای که در اطراف زخم پیدا می شود.

آزِردَه (āzerdah): آزرده

آزِردِه بَوِیَه(āzerdeh baveyah): آزرده شد

آزِگار، بِه کُل، پاک، تَموم، تِمون، تِموم، یِه قَلَم، یِه دَس (āzegār): تمام

آژان(ājān):  مامور، سرباز، پلیس

آس و پاس (ās o pās): بی چیز

آساشگاه،(āsayeshgāh):  آسایشگاه

آسّر کاری (āssar kāri): لکّه گیری دیوار

آسدَر(āsdar):  آستر

آسَّر (āssar): پارچه زیرین لباس، آستری

آسِمُن قُرُمبَه (āsemon ghorombah): رعد ، رعد و برق

آسِمون (āsemun): آسمان

آسِمونِ اَبِر بَییتِه می دِلِ غَم (āsemun aber bayetah mi deleh yam): آسمان را ابر گرفته و دل مرا غم

آسِمون ریسمون هاکُردَن (āsemun rismun hakordan): کنایه از تلاش برای توجیه کاری

آسِمون قُرُمبَه، قُر قُرِ مازون(āsemun yorombah): رعد و برق

آسِمون، قُبَّه، کَهو قُبَّه (āsemun): آسمان

آسِمونا (āsemunā): به آسمان

آسِمونی دِلَه تیر و کَمون بَزو (āsemuni delah tir o kamun bazu): قوس و قزح در آسمان پیدا شد

آسِنی (āseni ): قصه، داستان، معما

آسودَه (āsudah): آسوده ، راحت

آسُن (āson): آسان

آسِنیک(āsenik): قصّه های کوتاه، داستانک

آسودَه(āsudah): آسوده

آسون(āsun): آسان

آسی (āsi): خسته و درمانده

آش آکُردَن(āsh ākordan): پوست گوسفند را با سبوس گندم جهت دبّاغی و کندن پشم خیس کردن

آش اُماج (āsh omāj): آشی با خمیرهای گلوله ای

آش بَپِتَن (āsh bapetan): آش پختن

آش رُشتَه (āsh roshtah): آش رشته

آشتی بِدائن (āshti bedā an): آشتی دادن

آشِ با جاش بَخُوردَن (āsh bā jāsh bakhordan): کنایه از غارت

آش بَپِتَن، کنایه از توطئه کردن (āsh baprtan): آش پختن

آش پشت پا (āsh poshteh pā): آش نذری که بعد از رفتن مسافران می پزند.

آش کُردَن (āsh kordan): پوست گوسفند را با سبوس گندم جهت دباغی و کندن پشم خیس کردن

آش کَشک (āsh kashk): آش مخلوط با کشک ساییده شده

آش هاشی کُنِش(āsh hāshi konesh): بمالانش

آش هاشی(āsh hāshi): مالیده

آش ولاش (āsholāsh): زخمی و دارای جراحت های بزرگ

آش، نون (āsh): هر نوع خوراکی

آشتی هاکُردَن (āshti hākordan): آشتی کردن

آشتی کُنون (āshti konun): آشتی کنان

آش سِج (āsh sej): آش همراه قره قروت

آشخال (āshkhāl): آشغال

آشخُر (āshkhor): فردی که تازه به سربازی  و خدمت زیر پرچم رفته باشد.

آشدی (āshdi): آشتی

آشِرمَه(āshermah):  چرم کلفتی که روی کپل حیوان بارکش می نهند.

آش هاشی بَوِه(āshi hāshi baveh):  مالیده شد.

آغُر راهی (āghor rāhi): توشه ی راه زائر

آغِز(āghez):  آغاز، اولین شیر حیوان نو زاییده

آفت بَزو(āfat bazu):  آفت زد

آفتاب بَرِهوت (āftāb barehut): اواخر پاییز تا اواخر زمستان( کنایه برای کسانی که طاسی سر دارند و اشعه

اِفجَه (efjah): عطسه، صدای عطسه

آفَد(āfad): آفت

آفِنداس، دازَک (āfendās): وسیله ای شبیه ساتور دسته کوتاه و هلالی شکل که برای بریدن و قطع کردن شاخ و برگ های درختان استفاده می شود.

آق بالا سَر (āgh bālā sar): کنایه از فضول

آق بانو(āgh bānu): نوعی پارچه ی نخی بزرگ

آقا بالا سر (āghā bālā sar): مراقب، کنایه از رییس و سرور

آقا بَلِه(āghā baleh): فردی که از خود نظری ندارد و همیشه گفته های دیگران را تایید می کند.

آقا موندِنَه(āghā mundenah): مثل آقا می ماند

آقا(āyā): سَرور و بزرگ، شوهر، پدر

آقام(āyām): سرورم، شوهرم، پدرم

آقبانو (āgh bānu): نوعی پارچه ی نخی نازک

آقُر (āghor): سفر

آقُر آکُردَن(āghor ākordan): عزم سفری کردن

آقُر به خیر(āghor be kheyr): سفر به خیر

آل (āl): دیوی خیالی که برای زائو ایجاد مشکل می کند.

آقُر راه(āghor rāh): صدقه ی سفر

آقُر هاکُردَن (āghor hākordan): عزم سفر کردن

آکِلِه بَییت(ghkeleh bayet): جُزام گرفته

آکِلِه دارنی؟(ākeleh dārni): جزام داری؟ (نوعی توهین)

آکِلَه (ākelah): بیماری جذام، خوره

آل آشغال (āl āshghal): آت و آشغال

آل اِشکِنَه (āl eshkenah): قلّاب چوبی برای کج و در دسترس قرار دادن سر شاخه های درختان

آل بَدینَه (āl badinah): آل دیدند 

آلاخُن والا خُن (ālākhon valākhon): سرگردان و بی سر و سامان

آل بَدیئَن (āl badian): آل دیدن

آل دَکِتَن (āl daketan): گرفتار کابوس شدن

آلِ زَنَک(āle zanak): جنّ مادّه

آلاشخال(ālāshkhāl): آت و آشغال

آلِش (ālesh): تعویض لباس

آلخالُق (ālkhalogh): لباس قبا مانند و میان باز کوتاه تر از قبا که زیر آن یا روی پیراهن و جلیقه می پوشیدند.

آلِش بیئَن، شِکِل نِدار (alesh bian): شکل و قیافه ی خوبی نداشتن

آلِش دَکِش هاکُردَن(ālesh dakesh hakordan): عوض کردن

آلِش دَگِش، عَوَض دَگِش (ālesh dagesh): جا به جایی

آلِش کَنَه (ālesh kanah): چنگک چوبی برای خم کردن شاخه های بلند درخت برای چیدن میوه هایش

آلِش، بَدَل، عَوَض بَدَل (ālesh): عوض

آلِشگِنَه(āleshgenah): چنگک چوبی برای خم و پیش آوردن شاخه های درخت سیب یا آلبالو و گیلاس برای چیدن میوه های آن

آلِشی (āleshi): بد قیافه و بد ترکیب، بدلی، شخص عوضی، بد جنس، عوضی

آلُفتَه (aloftah): بی کس و سر به زیر

آلِمَه (ālemah): چوب بلند و نازکی که برای گردو چینی استفاده می شود.

آلَنگ، اَنگَل (alang): طفیلی

آلو (alu): جفت در زایمان

آما(āmā): ما

آمادَه کُردَن (āmādeh kordan): آماده کردن

آماده بینه (āmādeh baynah): آماده شدند

آوارَه (āvārah): آواره

آمارِ بی کِثرَت نَکُن (āmā re bi kesrat nakon): آبروی ما را نبر

آماهان(āmāhān): ما

آمباردی بِرا(āmbārdi berā): بعداً بیا

آمباردی، آمباری(āmbārdi): بعداً

آمپور (āmpur): آمپول

آمُخت (āmokht): تربیت، شخصّیت

آمُختَش اینَیَه(āmokhtash enayah): عادتش این است، پرورش یا تربیتش این است.

آمُختِش دُرُس نیئَه (āmokhtesh doros niah): تربیتش غلط است

آمُختَه(āmokhtah): عادت کرده، پرورش یافته، تربیّت شده

آمد آکُردَن (āmad akordan): مبارکی بخشیدن

آمد داشتن (āmad dāshtan): مبارک بودن

آمَد کُردَن (āmad kordan): برکت بخشیدن

آمَد هاکُردَن(āmad hakordan): برکت و مبارکی بخشیدن

آمَد و شُد داشدَن(āmad o shod dāshdan): رفت و آمد داشتن

آمُرزیدَه (āmorzidah): آمرزیده

آمِل(āmel): آمُل

آمِلی زَنَک(āmeli zanak): زَن آمُلی

آمِلی(āmeli):  آمُلی

آن بار (ān bār): آن مرتبه

آن باردی، اون باری، اون مِسون (ān bārdi): بعداً، آن وقت

آنباردی(ānbardi): بعداً، سپس

آنتریک(ānterik):  تحریک

آُنسَری (onsari): آن سمت ها

آنی بیمو و بوردَه (āni bimuah o burdah): لحظه ی آمد و رفت

آنی، آنَن (āni): بلافاصله

آه مظلوم اَثَر کُندَه شو نَکُنِه سَحَر کُندَه (āh mazlum asar kondah shu nakoneh sahar kondah): کنایه از مکافات عمل

آه و نالِه بَکُردَن (āho nāleh bakordan ): آه و ناله کردن

آها آها، آهان آهان (āhā āhā): بله بله

آها ناهاشَ مَلوم آکُن (āhā nāhāsha malum ākon): آره یا نه اش را معلوم کن.

آهان (āhān): آها

آهِر(āher): لعابی که از نشاسته یا کتیرا و آرد سازند و نخ و پارچه را به آن بیالایند تا پس از خشک شدن سفت و ستبر شود.

آهَک چارو (āhak chāru): آهک و ساروج

آهَم بَییرِت سُراغ سَرگِردونِت هاکُنِه (āham bayireh sorāgh sargerdunet hakoneh): یک نفرین دیگر میگونی

آهِن(āhen): آهن

آهِنگر (āhengar): آهنگر

آهِنگِرَک (āhengerak): نام مکان زراعی و باغی در جنوب غربی میگون، چشمه ای هم در منتهی الیه این مکان قرار دارد.

آهِنگَری(āhengari): آهنگری

آهیل (āhil): نوعی عدس

آهیلو (āhilu): غذایی که با آرد آهیل درست می شود.

آوادی(āvādi): آبادی

آوارَه، بی خُنِمون (āvārah): در به در

آواز (āvāz): صدا، صوت خوش

آواز بخوندن، آواز بَخونِسَن، آواز سَر هِدائَن (āvāz bakhundan): آواز خواندن

آوازَه(āvāza): آوازه، شهرت، اعتبار

آوان(āvān): آبان

آوجی(āvji): آبجی

آوِدونی (āveduni): آبادانی

آوِستن (āvestan): آبستن 

آها (āhā): آری ، بله

آهای(اوهوی) (āhāy): های ، حرف ندا

آوِستَنِ زَن (āvestane zan): زن آبستن

آوِسَن، آوِستَن (āvessan): آبستن

آوِسَن بَویئَن (āvessan bavian): آبستن شدن

آوِسَّن، آبِسَّن (āvessan): حامله

آون سَری (un sari): آن طرفی

آیشِم (āyshem): آویشن

آیِندَه (āyendah): آینده

آینَه (āyna): آیینه

آینِه بانو او بَریجَه رووشِناییئَه (āynih bānu u barijeh rushenayiah): کنایه از این که انجام برخی از کارها توسط برخی افراد مبارک و خوش یمن است

آینَه بندُن، آینِه بَندوون (āynebandun): زیور و آرایش دادن اماکن

آییزنَه، زوما (āyiznah): باجناق ، شوهر خواهر

آییش (āyish): آیش، استراحت دادن زمین زراعی با عدم کاشت یا تغییر کاشت گیاهان مثلا از جو وگندم به لوبیا وسیر وسیب زمینی یا علوفه مانند یونجه و اسپرس

آیین کُردَن (āyin kordan): ختنه کردن

آیینَه (āyinah): آینه

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست