شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

نقاشی های دیواری

نقاشی های قدیم

نقاشی هم نقاشی های قدیم! از قهوه خانه ای گرفته تا نقش روی پرده که تمثال رستم و سهراب و یا حتا عاشورا، تا دستان توانمندی که آب و رنگ را قاطی و با سر انگشتان حساس و دقیق و با انرژی مینیاتورهایی را آن قدر نقاشی می کردند که دیگر چشمان نقاش تیره و تار می شدند. امروزه هر چه نگاه به نقاشی ها می کنیم، آن قدر طراوت و ژرف نگری را ندارند تا انسان را حتا یک لحظه به فکر فرو ببرد. ابرهای نقاشی ها انگاری دیگر ابر نیستند و آسمان فقط رنگ آبی به خود گرفته است. درختان که انگاری از باغات ناکجا آباد گرفته شد و کوه ها و جوی ها هم حس غریبی به آدم نمی دهند. شاید کمال الملک زمان ما هم جناب استاد فرشچیان باشد که اگر او هم نبود دیگر هیچ گونه دفاعی از تابلوهای بی سر و ته شهرمان نداشتیم. از حق نگذریم چندان بدک هم نیستند! فقط به درد روی دیوارهای شهر می خورند تا آدمیانی که از خستگی یک روز کاری پر خیر و برکت و خسته از دروغ و چاخان و کلاه سر این و آن گذاشتن، حالا می خواهند به سمت منزل بروند که در لابلای ترافیگ گیر کرده اند و چند لحظه ای دیدن تصاویرهای دیوار شهر آن ها را از عصبانیت ترافیک می کاهد. شاید با اعصابی منطقی، قبل از رسیدن به منزل از سوپری یا مرغ فروشی محل بخواهند یک سینه یا ران بخرند. تمامی تفکرشان در این است که فروشنده چگونه دولّا و پهنا حساب می کند. اگر به میل خودش نبود، نمی خرید و برمی گشت دوباره همان نقاشی های روی دیوار شهر را نگاه می کرد. راستی نقاشی هندوانه ای قدیم را دیده اید، چقدر زیبا بود، و یا همان پیر مردی که چپق در دستانش بود و زل می زد به آدم! یادش به خیر نقاشی های دوران کودکی ها و نقاشی های مدرسه و کلاس نقاشی. زنگ های ورزش، انشا و نقاشی جالب بودند. کلاس نقاشی ها ماژیک بود و آب رنگ و مداد های رنگی که هر کدامشان نقشی از خاطرات زندگی ما را رقم می زنند. راستی چند نفر در ایران از نقاشی تجدید و مردود شده اند.

تشییع برادران دیروز و فرزندان امروز

آری آن روزها که عین بادمجان بم در کنارتان وول می خوردم، شما را برادر صدا می زدم و امروز ، آری امروز که حدود سی سال از آن دوران می گذرد من پیر شده ام و شما همچنان جوان مانده اید و من ازدواج کرده ام، و من بچه دار شده ام، و شما در سنین بچه های من می مانید. باید شما را فرزندانم صدا بزنم. آری ای خوش قامتان با غیرت. ای مردان بی ادعا و ای ساکتان پر هیاهو. امروز که به سان امواج روی دوش مردان و زنان در حرکتید، بگویید در کجا، در کدام زمین آرام می گیرید. تمام ایران سرای شماست. دلم به حال شما نمی سوزد، تنها به حال مادرتان زار و زار می گریم که چگونه این همه سال دوری شما را تحمل! نه باور کرده است. برای شما اشک نمی ریزم! در کنارتان یک سرو گردن بالاتر ایستاده ام و شجاعت و رشادت و شهامت و شهادت شما را که می بینم، احساس غرور می کنم. به وجد می آیم و به هر کس که می رسم تبریک می گویم. 

                                                   

آشنای دوست داشتنی

     

 

مؤسس مدرسه علمیه آیت‌الله مجتهدی قم  

حضرت حجه الاسلام والمسلمین 

حاج مهدی رامشک

  

 

می گفتند: کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد.  

بالاخره با پرسه زدن تو وبلاگ ها مردی را دیدم که

روزگاری امام جماعت مسجد جامع میگون بود.  

فکر می کردیم که خودمان پیر شده ایم،  

اما نه دلمان همچنان جوان است. 

 رامشک عزیز مردی دوست داشتنی است.

به پاس زحمات ویژه اش در میگون تشکر می کنیم. 

دست روزگار چنان رقم زد که سال های بسیاری گذشت و ما از ایشان خبری نداشتیم. 

امیدوارم در هر کجای ایران و جهان هست سالم و تندرست باشد. 

  

  

یا باد آن روزگاران یاد باد

 

 

شهید محمد رضا شفیعی

باسم رب الشهداء و الصدیقین

دیشب در جلسه انصارالمهدی پایگاه بسیج مسجد جامع سعدی شیراز به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی، جناب سید معین انجوی نژاد به عنوان سخنران ویژه دعوت شده بود تا خاطراتی از هشت سال دفاع مقدس بیان کند. ایشان در بدو صحبت هایش به اسرای ایرانی و عراقی اشاره داشت و گفت: بیشتر اسیران ایرانی مربوط به سال های پایانی جنگ است. در این دوران به لحاظ اینکه در پایان جنگ مبادله اسیران انجام می شد و اسیران عراقی زیادی در ایران وجود داشتند. هر اسیر در مقابل اسیر دیگری می بایست مبادله می گردید و در غیر این صورت طرف مقابل باید به جای اسیر غرامت می پرداخت، روی همین موضوع نیروهای صدام بیشتر به گرفتن اسیران اقدام می کردند. کسانی که در بند اسارت نیروهای صدام و حتی دشمنانی از صدام بدتر مثل گروهک کومله و دموکرات قرار می گرفتند زجرهای زیادی را تحمل می کردند. ایشان در یکی از خاطراتش که مربوط به دی ماه سال 62 دوران دفاع مقدس در منطقه کردستان بود، اشاره داشت به اینکه روزی به همراه تعداد 13 نفر از نیروهای سپاهی و بسیجی به یکی از روستاهای کردستان وارد شده بودیم. در آن جا گروهک دموکرات حمله کرده بودند. ما از دره ای عبور کرده بودیم که خیلی سرد بود؛ به طوری که در یک دره ای که آب آن یخ زده بود، با موتور از روی یخ عبور می کردیم و ضخامت یخ، آن قدر زیاد بود که تحمل بار سنگین موتور را داشت. گروهک کوموله و دموکرات با حمله ای که انجام داده بودند تعدادی از نیروهای موضع را به شهادت رسانده و تعدادی هم مجروح شده بودند. ما به سرعت وارد عمل شده بودیم تا اینکه نگذاریم تعداد مجروحینی که در آن منطقه بودند به دست گروهک بیافتند و نجاتشان بدهیم. وقتی وارد عمل شده بودیم از بد حادثه ما هم در چنگال آنان گرفتار شده بودیم. در آن سرمای شدید اورکت های ما را برداشته و ما را با یک پیراهن و یک شلوار وارد یک آغل حیوانات کرده بودند. گرسنگی و تشنگی اذیتمان کرده بود. دریغ از یک جرعه آب، دو تن از نیروهای ما لباس سپاه پاسداران به تن داشتند. آن ها از برو بچه های تهران بودند. گروهک مزدور کوموله و دموکرات با نیروهای سپاهی خیلی بدرفتاری می کردند. فردای آن روز ما را به یک قسمتی بردند و پیراهن ها را هم از تنمان برداشته و در سرمای زیاد آن منطقه با یک زیر پیراهن و شلوار کردی به شدت می لرزیدیم. انگاری مراسم عروسی برپا بود. آن دو نفری که لباس سپاه به تن داشتند را آوردند و ما را به درختی بسته بودند. آن دو تن را روی زمین خواباندند و درب یک حلب بیست لیتری را برش داده و جلوی چشمان ما به صورت وحشتناکی سر آن دو بزرگوار را بریده بودند. بعد از آن عروس و داماد از روی خون ها عبور کرده و پاهایشان را به خون می مالیدند. بعد از آن واقعه منطقه را ترک کرده و فکر می کردیم که ما را می خواهند به عنوان صلیب استفاده کنند. وقتی از ما فاصله گرفتند، گفتند: که نتیجه بدرفتاری با ما اینگونه است. سرما، گرسنگی، تشنگی و وحشت، هیچگونه رمقی بر ما نمانده بود. در آن حالتی که چشم هایمان سیاهی می رفت، شبحی از دور مشاهده می کردیم. آن ها نیروهای خودی بودند که به سمت ما می آمدند.

در سال های اسارت صدام یکی از رزمندگان به نام محمد رضا شفیعی از قم اسیر شده بود. ایشان را به شهادت رسانده و به مدت چندین ماه وارونه جلوی درب اردوگاه اسرای ایرانی آویخته بودند تا مایه عبرت بچه ها گردد. در این چند ماه پیکر محمد رضا هیچگونه آسیبی ندیده بود و مایه تعجب نیروهای عراقی قرار گرفته بود. او را با بنزین سوزانده بودند و در پایان باز هم هیچگونه آسیبی ندیده بود. او را با مقداری آهک دفن کرده بودند تا جنازه از بین برود. در سال 69 که هنگام مبادله اسرا و شهدا بود. وقتی جنازه شهید محمدرضا شفیعی را تحویل گرفته بودیم، هنوز سالم بود. وقتی او را به قم بردیم. مادرش زنده بود. به خانه مادرش رفتیم و از ایشان سوال کردیم که محمد رضا چه خصوصیات ویژه ای داشت که این سعادت را داشت. ایشان در وهله اول گفته بود، او مثل همه افراد عادی بود و هیچگونه ویژگی خاصی نداشت. اما بعد از پرسش و پاسخ در فکر فرو رفت و بعد از چندی به ما گفت ایشان در زندگی به چند مسئله اهمیت می داد. در هر زمان و هر موقعیتی که بود نماز اول وقت را فراموش نمی کرد. بعد از نماز صبح زیارت عاشورا را فراموش نمی کرد.  

شهیدی که پس از شانزده سال پیکرش سالم بود.  

                شهید محمد رضا شفیعی