شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

گذری بر تاریخ جغرافیای میگون - فرهنگ لغات(ب-پ-ت-ث)

حرف (ب)

با آر بیمو (bāār bimu): بهار آمد.

با آر، باهار (bā ār, bāhār): بهار

با آری، باهاری (bā āri, bāhāri): بهاری

با اونِهان (bā unehān): با آنها

با این ریش نَشَینَه بوردَن تَجریش (bā in rish nashaynah burdan tajrish): کنایه از این که با بعضی از امکانات محدود نمی توان به جایی رسید

بابا بَسوت، پیئَر بَسوت (bā bā basut, piar basut): پدر سوخته (فحش)

با تو (bā tu): با تو

با تون (bātun): با شما

با جِناق (bā jenāgh): هر یک از دو شوهر دو خواهر نسبتی که با هم دارند

با خودِش قاهرَه (bā khudesh ghāhrah): کنایه از آدم عنق و عبوس

با خَوَر بَویئَن (bā khavar bavyan): آگاه شدن

با دُم (کین) جوز بِشکِنایَن (bā dom kin juz beshkenāyan): کنایه از شاد بودن

با دُم مُرغُنِه بِشکِنایَن (bā dom morghoneh beshkenāyan): کنایه از خوشحالی زیاد

با دُمِش (کینِش) مُرغُنِه اِشکِندَه (bā domes morghone eskendah): با دم (کونش) تخم مرغ می شکند. (کنایه از خوش حالی)

با سِوات (bā sevāt): با سواد

با شوعور، فَهمیدَه (bā shur, fahmidah): با معرفت

با طَمطِراق، پُر طَمطِراق (bā tamterāgh , por tamterāgh): پر زرق و برق

با کَسی جوش نِدارنَه (bā kasi jush nedārnah): با کسی معاشرت ندارد

با کَلَّه، کَلَّه دار (bā kallah, kalalh dār): شخص با تدبیر و کاردان و فهیم

با کَلَه، واکَلَه (bā kalah, vākalah): کاردان

با کُمال (bā komāl): تربیّت شده

با گُدار (bā godār): با تدبر

با مسمّا (bā msmmā): با معنی

با مُسَمّایَه (bā mosammāyah): با معنی است

با مسمّی (bā mosammā): با معنی

با هام (bā hām): با من

با هِدیرا (bā hedirā): با هم

با هَم دیئَر (bā ham diar): با هم

با وی (bā uy): با او

باب (bāb): متداول، رسم، مناسب

باب بَوِه (bāb baveh): مرسوم شد، متداول گشت

باب بَویئَن (bāb bavian): مرسوم و معمول شدن

بابِ دَندون (bābe dandun): باب طبع، مناسب حال، باب طبع

بابا (bābā): واژه ای برای صدا زدن پدر بزرگ (بابَلی = بابا عَلی)

بابا حاجی، بابا مَشدی، گَتین بابا، گَت بابا (bābā hāji, bābā mashdi, gatin bābā, gat bābā): بابا بزرگ

بابا شَمَل (bābā shamal): شخص جاهل و گردن کلفت

بابا مَشدی (bābā masdi): عبارتی برای صدا کردن پدر بزرگ، پدر بزرگی که به مشهد رفته است.

بابا، پیئَر (bābā, piar): بابا

باباقُری (bābāghori): کوری چشم به صورتی که مردمک آن سفید و بیرون آمده باشد

بابایی (bābāyi): زن مطیع پدر

بابَر (باوِر) (bābar): باور

بابِل (bābel): بابُل

بابِلی (bābeli): بابلی

بابوئَک (bābuak): گل بید مشک

بات (bat): با تو

باج (bāj): رشوه

باجِ سیبیل (bāje sibil): باج سبیل، رشوه ی اجباری که افراد قادر به زور می گرفتند

باجی، دَدَه، خواخِر (bāji, dadah, khākher): آبجی

باخار، بِخار (bākhār, bekhār): بخار

باخد (bākhd): باخت

باخی، بَقیَّه (bakhi): باقی، بقیه، دیگران

باد (bād): مواردی از بیماری عصبی

باد (bād): نخوت

باد (bād): ورم، تکبّر، غرور

باد اوشتَن (bād ushtan): گرفتگی سیاه رگ

باد اوشتَن، باد هوشتَن (bād ushtan, bād hushtan): چاییدن اعضای بدن به خصوص کمر

باد بادَگ (bād bādak): باد بادک

باد بَخوردَه (bād bakhurdah): خشک شد (پارچه)

باد بِدائَن (bād bedā an): باد دادن

باد بِدائَن (bād bedāan): باختن

باد بَزَه (bād bazah): باد زده

باد بزوئَن (bād bazuan): باد زدن

باد بَکُردَن (bād bakordan): ورم کردن، تکبّر و غرور نشان دادن

باد بَکُردَن، قُپَّه دیرگاموئَن (bād bakordan, ghoppah dirgāmuan): ورم کردن

باد بَکُردَن، قیافِه بَیتَن (bād bakordan, ghyāfeh baytan):  قیافه گرفتن، غرور و نخوت نشان دادن

باد بیاردَه (bād biārdah): باد آورده، باد کرده، متورّم شده

باد دار (bād dār): شخص متکبّر و خود خواه

باد دار (bād dār): ورم یا اماس کرده، چاق

باد دار وِنی، باد دار (bād dār veni, bād dār): متکبّر

باد داشتَن (bād dāshtan): تکبْر داشتن

باد دَکُردَن (bād dakordan): داخل چیزی باد کردن، قیافه گرفتن، تکبّر ورزیدن، پُز دادن، غرور نشان دادن، تکبُّر نشان دادن، توپ و امثالهم را باد کردن

باد زَن (bādzan): بادبزن

بادِ سُرخ (bade sorkh): نوعی بیماری پوستی که صورت ورم می کند.

باد کردن (bad kordan): تکبر به خرج دادن

باد کُردَن، دَسی سَر بَمونِسَن (bād kordan, das sar bamunesan):به فروش نرفتن کالا

باد کَش (bād kash): شاخه های آخرین که حجامت گر با مرض را از عضو بیمار بیرون می کشد.

باد کَلَش دَرَه، کَلَش باد دارنَه (bād kalash darah, kalash bād dārnah): کبر و خودخواهی دارد

باد کَلَّشی دِلِه دَرَه (bād kalalsh deleh darah): غرور داشتن

باد گَلی، آروغ (bād gali, ārugh): باد گلو

باد هاکُردَن (bād hākordan): بادکردن، ورم کردن، اصطلاحا احساس غرور کردن

باد هِدائَن، باد بِدائَن (bād hedāan): باد دادن

باد هو (bāde hu): گردش یا حرکت باد

بادِ هِوا (bāde hevā): کنایه از پوچ و بی معنی

بادِ هِوایَه (bāde hevāyah): کنایه از پوچ و بی معنی بودن است

باد و بود (bād o bud): غرور و لاف

باداباد (bādābād): اصطلاحی است به معنی عدم اهمیّت و توکّل و تسلیم

باداباد (bādābād): به معنای عدم اهمیت و توکل و تسلیم

بادکَش (badkash): بادکش

بادکِش (bādkesh): شاخ گاو که جهت حجامت مورد استفاده قرار می گیرد.

بادکُنَک (bādkonak): مثّانه ی گوسفند، بادکنک

بادِم (bādem): بادام

بادُمَک، بادامَک (bādomak, bādāmak): چرک و باد کردن دندان

بادِنجون (bādenjun): بادمجان

بادوم (bādom): یادام

بادیَه (bādiah): ظرف بزرگ مسی که در آن شیر و ماست و امثالم را ریزن، کاسه ی بزرگ

بار (bār): جو و گندمی که در آسیاب باید آرد شود.

بار (bār): درشتی و ناصافی زبان در هنگام بیماری

بار (bār): میوه، ثمر، محصول

بار (bār): هر آن چیزی که بر دوش چهارپایان گذارند.

بار آکُردَن (bār ākordan): حرف زشت به کسی زدن

بار اِموئَن (bār emuan): تربیت شدن، پرورش یافتن

بار اِنداز (bār endāz): جایی که بار را پیاده کنند

بار بَزَه (bār bazah): قسمتی از کالا که در راه و حین انتقال خراب شده باشد.

بار بَندی (bār bandi): بستن بار و بردن از جایی به جای دیگر، بار و بنه

بار بیاردَن (bār biārdan): بار آوردن، پروردن

بار بَیتَن (bār baytan): بار گرفتن، شروع به کار کردن

بار بیمو، آمُختِه بَوِه (bār bimu, āmokhteh baveh): عادت کرد

بار بیموئَن، تَربیَت بَویئَن (bār bmuan, tarbat bavan): بار آمدن، پرورش یافتن

بار بینگوئَن (bār binguan): بارانداختن

بار داشتَن، زِوون یار داشتَن (bār dāshtan, zevun yār dāshtan): نشانه ی بیماری در زبان

بار دَرِنگوئَن (bāt darenguan): گندم یا جو را جهت آرد شدن در آسیاب ریختن

بار دَرَه (bār darah): غذا روی چراغ مشغول پختن است.

بار دَویئَن (bār davian): گرم شدن آب روی چراغ، پخته شدن غذا روی چراغ

بارِ کَج به منزِل نَرِسنَه (bāre kaj be mnzel naresnah): کنایه از بی ثمر بودن امر نادرست

بار کُردَن (bār kordan): حرف زشتی به کسی زدن، مهیا کردن آب یا غذا روی چراغ، بار بر دوش حیوانات نهادن

بار کَشی (bār kashi): حمل کالا از جایی به جای دیگر

بار مایَه (bār māyah): دست مایه ای که با آن بار خرند

بار هِدائَن (bār hedā an): بارآمدن، تربیت شدن

بار و بَندیل (bār o bandil): لوازم و اسبابی که با خود هنگام جایجایی می برند

بار و بُنَه (bār o bonah): اسباب و وسایل سفر

بار(bār):  زبان بار دار

بار، آمُخت (bār, āmokht): عادت

بار، چِنِش(bār, chenesh):  دفعه

باراوردَن (bār urdan): بارآوردن، تربیت کردن

باربر (bārbar): حمال

باربَند (bār band): ریسمانی که با آن بار را ببندند.

باربَندیل (bār bandil): اثاث منزل بسته شده برای مسافرت

باربیمو (bārbimu): آموخت، تربیت شد، غذا پخته شد

بارجومَه (bār jumah): پارچه ی بارگیری

بارِد (bāred): وارد، آگاه

بارِد بَوِه (bāred baveh): وارد شد.

بارِدَه، وارِدَه (bāredah, vāredah): وارد است

بارِدی (bāredi): واردی

بارکِشی (bārkesh): حمل کالا از جایی به جای دیگر

بارمایَه (bārmayah): پولی که با آن بار می خرند

بارنومَه ‌(bārnumah): بارنامه، فهرست کالا و ریز قیمت آن

بارِهَنگ (bārehang): نام گیاهی دارویی

بارو بَندیل (bār o bandil): بارو بنه، لوازم و اسبابی که با خود حمل کنند.

باریکَک (bārikak): هر چیز باریک

باریکَلا، ماشالا (bārkalā, māshālā): آفرین

باریکَه، تَنگَه (bārkah, tangah): جای تنگ

باز خاس، سُوال و جِواب (bāz khās, soāl o jevāb): پرس و جو

باز خواس (baz khās): باز خواست

باز و خواس کُردَن (bāz o khuās kordan): سوال و جواب کردن

بازار (bāzār): محل داد و ستد

بازپِرس (bāz pers): بازپرس

بازخواست، بازخواس (bāzkhuāst, bāzkhuās): پرس و جو، بازخواست

بازداشگاه (bāzdāshgāh): بازداشتگاه

بازرَس (bāzras): بازرس

بازنِشَسد (bāzneshasd): بازنشت

بازنِشَسدَه (bāzneshasdah): بازنشسته

باسکو (basku): باسکول

باسِوات (basevāt): باسواد

باش (bash): با او

باش (bāsh): بمان

باشون (bashun): با آن ها

باطِل هاکُردَن (batel hakordan): باطل کردن

باغ پُشت، باغ پُشد (bagh posht): نام محلی در میگون، باغ پشتی

باغ سَر (bāghsar): سر باغ

باغبون (baghbun): باغبان

باغبونی (baghbuni): باغبانی

باغَک، کوشکِه باغ (bāghak, kushkeh bāgh): باغ کوچک

باغی دِلَه (bāgh delah): توی باغ

بافور (bāfur): وافور

باقالی (bāghāli): باقلا

باقی دیئَر (bāghi diar): باقیمانده

باک(bāk):  ترس

باکی نی (bāki ni): ترسی نیست.

بال (bāl): بال پرندگان

بال (bāl): دست، بازو، آرنج

بال اوسِّین (bal ussin): آستین اضافه ای که زنان برای محافظت دستشان هنگام پختن نان به دست می کردند.

بال اوسّین (bāl ussin): روکش آستین برای پخت نان

بال بال بَزوئَن (bāl bāl bazuan): اشتیاق فراوان داشتن

بال بَزوئَن، بال بال بَزوئَن (bāl bazuan, bāl bāl bazuan): پر زدن

بال پیچ (bāl pich): آن چه که در موقع چیدن بوته های خاردار به دست می کردند.

بال خُنَه (bāl khonah): بالا خانه، انبارکاه و علوفه زمستانی

بال کین، کین بال (bāl kin, kin bāl): آرنج

بالا اوردَن (bālā urdan): استفراغ کردن

بالا بَکِشیئَن (bālā bakeshian) : بالا کشیدن

بالا بیاردَن، هُق بَزوئَن (bālā byārdan, hogh bazuan): استفراغ کردن

بالا پایین گِرِسَّن (bālā pāyin geressan): گرفتار حالت اسهال و استفراغ و تهوّع شدن

بالا پایین گِرِسَّن(bālā pāyin geressan): گرفتار حالت اسهال و استفراغ شد.

بالا پوش (bālā push): آن چه روی پیراهن پوشند

بالا غِیرتَن (bālā gheyratan): از روی مردانگی، از روی غیرت

بالا مَحَل (bālā mahal): نام یکی از چهار محل مسکونی بومی میگون

بالاپوش (bālāpush): پوشش شب همچون پتو و لحاف

بالّام بالّام، گَتَه گَتَه (bāllām bāllām, gatah gatah): بزرگ بزرگ

بالّام بالّامَه، بالّامَه بالّامَه (bāllam bāllamah): بزرگِ بزرگ

بالّامَه (bāllāmah): بزرگ

بالّامِه روز (ballameh ruz): روز بلند

بالّامِه شو (bāllāmeh shu): در تمامی  شب، شب بلند

بالانکارد (bālānkārd): برانکارد

بالخُنَه (balkhonah): طبقه ای روی طبقه ی دیکر، طبقه ی بالا، انبار کاه و علوفه ی زمستانی

بالِش، بالِشم (bālesh): بالشت، زیر سری، متکا

بالِشتَک (bāleshtak): بالش کوچک، زیر ستونی خانه

بالَنگو (bālangu): بلند گو

بام (bām): با من

بام بَزوئَن (bām bazuan): مشت زدن

بامب، بام (bāmb): مشت

بامبول (bāmbul): تزویر، نادرستی، حقّه

بامبول دِرگا اوردَن (bāmbul dergā urdan): دبه درآوردن، ریا کردن، کلک زدن،اطوار درآوردن

بامبولی (bāmbuli): دو رویی

بامِشی ( bāmeshi): گربه

بامِشی دی دِمالِش می یو نَزِندَه (bāmeshi di demālesh miyu nazendah): کنایه از فردی که کسی به وی اعتنا نمی کند و به خصوص برای دختری که هیچ خاستگاری ندارد

بامِشی رِ بوتِنِه اَنِت دِوایَه چال هاکُردِش (bāmeshi re buteneh anet devāyah chāl hākordesh): کنایه از خساست

بامِشی رو (bāmeshi ru): مجرای باریک

بامِشی کُتَه (bameshi kotah): توله ی گربه

بامِشی وَچَه (bāmeshi vachah): توله ی گربه

بامون (bāmun): با ما

بانو، خانِم (bānu, khānem): زن

بانی (bāni): باعث، مسبّب، مقصّر

باهار بَوِه، باهار بَوِیَه (bāhār baveh, bāhār baveyah): بهار شد

باهار دَسِری (bāhār daseri): بهار گونه

باهار سَر، باهار سَری (bāhār sar, bāhār sar): فصل بهار

باهارَه (bāhārah): مربوط به فصل بهار

باهاری (bāhāri): بهاری

باهاری خونِش (bāhāri khunesh): آواز بهاری

باهاری، با آری (bāhāri): بهاری

باوا (bāvā): بابا

باوَر نَکُردَنیئَه (bāvar nakordaniah): بعیده

باویشتا (bāvishtā): با این که، علیرغم این که

باویشتا بوتِمِش (buyshtā butemesh): با این که گفتمش

باویشتا مُصِر بِیمَه (buyshtā moser beymah): با این که تاکید کردمباهار (bāhār): بهار

بایِث (bāyes): باعث، مسبب

بِباختَن، اَدَس هِدائَن، بِه باد بِدائَن (bebākhtan, adas hedāan): باختن

بِبازیئَن (bebāzan): باختن

بِبَخشیئَن (bebakhshian): بخشیدن

بَبِرِس (baberes): برنده

بَبری (babri): نامی برای سگ، مانند ببر

بَبو، خِرِف، گول، پَخمَه (babu, kheref, gul, pakhmah): خرفت، بی عرضه

بِپّا (beppā): جاسوس، مراقب، نگهبان

بِپّا، قَرولچی، کِشیکچی، نِگَهبون (beppā, gharulchi, keshikchi, negahbun):  نگهبان

بِپّا دَرِنگوئَن (beppā darenguan): پاسدار گذاشتن

بِپاکُردَن (bepākordan): برپاکردن

بِپاّیِسَّن (bepāyessan): پاییدن، مراقب بودن

بَپِت (bapet) پخته، کاردان و با تجربه، (این واژه برای پختن غذا، آدم باتجربه و آدم مسن بکار می رود.) بستگی به نوع جمله دارد.

بَپِتِ غِذا (bapete ghezā): غذای پخته شده

بَپِت، بَپِتِ آدِم (bapet, bapete ādem): کاردان

بَپِت، بَرِسی (bapet, baresi): پخته

بَپِت، بَریشت (bapet, barsht): فرد رشد یافته و پخته

بَپِتَن (bapetan): پختن

بَپِتَن، بَرِسیئَن (bapetan, baresian): پخته شدن

بَپِتَه (bapetah): پخته شد

بَپِتی، بَپِتِ سِنی (bapeti, bapete seni): بزرگ سالی

بَپِج (bapej): بپز

بَپِّر (bapper): بپَر

بَپِّراندَن (bapperāndan): پراندن

بَپِرِسّیَن (baperessian): پرستش کردن

بَپِرِسِمَه (baperesemah): پریدم

بَپِّرِسَّن (bapperessan): پریدن

بَپِرِسَن، بِه دیئَرون بَپِرِسَن (baperesan): به دیگران حمله یایورش بردن

بَپُرسیبَن، سوال کُردَن، خَوَر بَیتَن (baporsiban, suāl kordan, khavar baytan): پرسیدن

بَپِرِسیئَن (bapersian): پرستش کردن

بَپُرسیئَن، جِس آکُردَن، خَوَر گیتَن (baporsian, jes ākordan, khavar gitan): خبر گرفتن

بَپِّرکا:  (bapperekā)پریدن به این طرف و آن طرف، بالا و پایین پریدن

بِپَسَندیئَن، خوش بیموئَن (bepasandian, khush bimuan): پسندیدن

بَپِلاس (bapelās): پلاسیده

بَپِلاسِ آدِم (bapelāse ādem): شخص بی حال و بی رمق

بَپِلاس بَوِه (bapelās baveh): پلاسیده شد

بَپِلاسیئَن (bapelāsian): پلاسیدن

بِپِلاشیئَن (bepelāshian): تاباندن و چلاندن پارچه ی خیس و بیرون کردن آب آن، فشار دادن

بَپِلِک (bapelek): بیهوده را برو

بَپِلِکِسَّن (bapelekessan): پِلِکیدَن، بی هدف راه رفتن

بَپوسّیئَن (bapussian): پوسیدن

بَپِّی (bappey): کشیک بده، گوش به زنگ باش

بَپِّی دَویئَن (bapep davian): گوش به زنگ بودن

بَپیچاندِنائَن (bapichandenāan): پیچاندن

بَپیس (bapis): پوسیده

بَپِیِسَن، دیاردِه هاکُردَن (bapeyesan):  پاییدن، سرک کشیدن، کشیک دادن، مراقب بودن، مواظب بودن، گوش به زنگ بودن

بَپِیِسَن، قَرِوول بِدائَن (bapeyesan, gharevul bedāan): نگهبانی دادن

بَپِیِسَّن، کَشیک بِدائَن (bapeyesasn, kashik bedāan): مراقبت کردن

بَپِیِسَه (bapeyesah): پایید

بَپیش بَوِه (bapish baveh): پوشیده شد

بِت (bet): به تو

بِت خُنَه (bet khonah): بت خانه

بِتارشی (betārshi): تراشیده

بِتارشی بَوِه، بِتاشی بَوِه، قاق گِرِسَّه (betārsh baveh, betāsh baveh, ghāgh geresash): لاغر شد

بِتارینَه (betārnah): تاراندند

بِتاریئَن (betāran): تاراندن

بِتاز (betāz): تاخت برو

بِتاز بوئِر (betāz buer): تاخت برو

بِتازِسَن (betāzesan): تاختن

بِتاشی بَوِه (betāshi baveh): تراشیده شد.

بِتاشیمَه (betāshimah): تراشیدم

بِتَپِسَّن (betapessan): تپیدن

بِتِراشی بَوِیَه (beterāshi baveyah): تراشیده شد.

بِتِراشی، بِتاشی (beterāsh, betāsh): لاغر

بِتِراشی، تَرکَه (beterāshi, tarkah): شخص لاغر و باریک

بِتِراشیئَن، آج بَزوئَن (beterāshian, āj bazuan): تراشیدن

بَتِرساندِنیئَن، تَرس هِدائَن (batersāndenian): ترساندن

بَتِرسیئَن (batersian): ترسیدن

بَتِرکاندَن (baterkāndan): ترکاندن

بَتِرکاندِنیئَن (baterkāndenian): ترکاندن

بَتِرکِسَّن (baterkessan): ترکیدن

بَتِرکِسَن عُقدَه (baterkesan oghdah): ترکیدن عقده

بَتِرکی (baterki): تَرکیده

بِتِمَرگ (betemarg): آرام بگیر (بی ادبانه)، بنشین (بی ادبانه)

بِتَنِسَّن (betanesasn): تنیدن نخ

بُته (botah): بوته

بُتُه ای بِن عَمَل بیموئَن، بی بُتَه (botoh i ben amal bimuan, bi botah): کنایه از بی کسی و تنها بودن

بُتِه بِن (boteh ben): زیر بوته

بِتوپِّسَّن (betuppessan): توپیدن

بَتون (batun): توان

بِتون (betun): به شما

بَتوندِنَه (batundenah): می توانند

بَتوندی (batundi): مجازی

بَتوندی؟ (batundi?): می توانی؟

بَتونِستن (batunestan): توانستن

بَتونِسَّن (batunessan): توانستن

بَتونِسَّن، بَر بیموئَن (batunesasn, bar bimuan): بر عهده آمدن

بَتونِسّی (batunessi): می توانستی

بَتونِسّی؟ (batunessi?): توانستی؟

بَتوئِسَّن (batuesasn): ریسیدن

بِتیمبَه (betimbah): شکمبه، شکم

بِجا بیاردَن (bejā biārdan): بجا آوردن

بِجُنبِستَن (bejonbestan): جنبیدن

بِجُنبِسَن،‌تِکون بَخوردَن (bejonbesan,tekun bakhurdan): جنبیدن

بَجِنگِستن (bajengestan): جنگیدن

بِجَنگِسَّن (bejangessan): جنگیدن

بَجو (baju): بجو، بجوی

بَجِوِستَن (bajustan): جویدن

بَجوستَن، بَجوئِسَّن (bajustan, bajuesasn):  جویدن

بَجوشاندَن (bajushāndan): جوش دادن

بَجوشون (bajushun): جوش بده

بَجوئِسَّن (bajuessan): جویدن

بَجوئِسَن مَسِگی (bajuesan maseg): جویدن آدامس

بِچا (bechā): سرد، خنک شد، سردش شد

بِچا او (bechā u): آب سرد

بِچاپِّس بَوِه: (bechappes baveh) چاپیده شد.

بِچاپِسَّن، چَپو (bechāpesasn, chapu): چاپیدن

بِچاپِّسِّنَه (bechappessenah): چاپیدند.

بِچاپِّیَه (bechāppiah): چاپید.

بِچاّرِسَّن (bechchāressan): چراندن

بِچائِسَن (bechāesan): چاییدن

بِچایَه، یَخ بَکُردَه، آجیشِش کُردَه (bechāyah, yakh bakordah, ājishesh kordah): سردش شد

بِچاییئَن، یَخ بَکُردَن، آجیش هاکُردَن (bechāan, akh bakordan, ājsh hākordan): سرما خوردن

بَچِپاندِن (bachepānden): بچپان

بَچِّر (bachcher): بچر(امر به خوردن برای حیوانات)

بَچِّراندِن (bachcherānden): بچران

بَچِراندِن (bacherānden): بچران

بَچِّراندَن، بَچِّرانیئَن (bachechrāndan, bachechrānian):چراندن

بِچِراندِنیئَن (becherāndenian): چریدن

بَچِربِسَّن (becharbessab): چربیدن

بَچِرخ (bacherkh): بچرخ، چرخ بخور

بَچِرخاندَن (bacherkhandan): چرخاندن

بَچِرخِسَن، دوور بَزوئَن (bacherkhesan, dur bazuan): چرخیدن، چرخ خوردن

بَچِرخیئَن (bacherkhian): چرخیدن

بَچِّریئَن (bachcherian): چریدن

بِچَسبِس(bechasbes):  چسبیده

بِچَسبِسَه (bechasbesah): چسبید

بِچَسبیئَن (bachesbian): چسبیدن

بَچِش (bachesh): بچش

بَچِشیئَن (bacheshian): چشیدن

بَچِفِسَّن (bachefessan): میک زدن

بِچِکاندَن (bachekāndan): چکاندن

بَچِکاندِنایَن (bachekāndenāyan): چکاندن

بِچِّلاندَن (bachelandan): چلاندن

بَچِّلاندِنائَن: (bachelāndenāan)چلاندن

بِچِلاندِنیئَن: (bechelāndenian) چلاندن

بَچوک، وَچوک، یال (bachuk, vachuk, yāl): بچّه ی کوچک

بَچینِسَن (bachinesan): چیدن

بَچِیَه (bacheyah): چشید، چید

بَچیئَن، دورو کُردَن (bachian, duru kordan): درو کردن محصولات

بَحر (bahr): حفظ

بَحر هاکُردَن (bahr hākordan): حفظ کردن

بَحری؟ (bahri?): از حفظ هستی؟

بِخار (bekhār): بخار

بِخاسَّن (bekhāsasn): خواستن

بَخت (bakht): اِقبال

بَخت، ثِروَت (bakht, servat): اقبال

بَختَک سَر کَتَن(bakhtak sar katan,):  کنایه از احساس خفگی ناشی از بد خوابی و مسمومیت گازی

بَختَک، بَخدَک (bakhtak): هیکل خیالی سنگین که در خواب بر روی سینه ی آدم ها می افتد

بَختَه (bakhtah): بز پیش قراول گله، بز نر اخته شده

بَخد (bakhd): بخت

بَخِر (bakher): بخر

بِخَر (brkhar): خریدار

بِخَر نیئی (bekhar niei): خریدار نیستی

بِخِراش (bekherāsh): بخراش

بَخِراشاندِنائَن (bakherāshandenāan):

خاراندن

بَخُردَن، سَر بَکِشیئَن، نوش هاکُردَن (bakhordan, sar bakeshian, nush hākordan): نوشیدن

بَخُرَم (bakhoram): بخورم

بَخِرِنین (bakherinin): بخرید

بِخَرَه (bekharah): خریدار است

بَخِری بَوِه (bakheri baveh): خریداری شد

بَخِریئَن (bakherian): خریدن

بَخشِش، مَذِرَت (bakhshesh, mazerat):  پوزش

بَخُشکاندِن (bakhoshkānden): بخشکان

بِخُشکاندِنَن (bekhoshkāndenan): خشک کردن

بَخُشکانَم (bakhoshkānam): بخشکانم

بَخُشکانین (bakhoshkānin):  خشک کردن

بِخُشکیئَن (bekhoshkian): خشک شدن

بِخُشکیئَه (bekhoshkiah): خشک شد، لاغر گردید

بُخل (bokhl): دشمنی

بُخل دارنَه (bokhl dārnah): دشمنی دارد

بَخِنِسَّن (bakhenessan): خندیدن

بِخَنِّسی (bekhanensi): خندیدی؟

بِخواستَن(bekhāstan): خواستن

بِخواسَّ (bekhāssan): خواستن، طلبیدن، به حضور طلبیدن، تقاضا

بِخواهی نِخواهی (bekhuāhi nekhuāhi): خواهی و نخواهی

بَخور نَمیر (bakhor namir): بخور و نمیر، حداقل غذایی که فرد را زنده نگه می دارد.

بَخوردَن، صَرف هاکُردَن (bakhurdan, sarf hākordan): خوردن

بَخوردَنی (bakhordani): خوردنی

بَخوردِنی (bakhurdeni): خوردید

بَخوردَنی نیئَه (bakhordani niah): قابل خوردن نیست

بَخُوردَنیئَه (bakhordaniah): خوردنی است

بَخوردَه (bakhordah): خورده است

بَخورد (bakhordi): خوردی (هم پرسشی و هم غیر پرسشی)

بَخوشت (bakhusht): خشکیده، پلاسیده، خشک، شخص لاغر و نحیف

بَخوشتَه (bakhushtah): لاغر و ضعیف شد

بَخوشد بَویئَن (bakhushd bavian): لاغر شدن، پلاسیدن

بَخوشد، بَپِلاس (bakhushd, bapelās): میوه ی پلاسیده

بَخون (bakhun): بخوان

بَخونِس (bakhunes): دعوت شده

بَخونِسَّن (bakhunessan): خواندن

بَخیَه (bakhiah): بخیه

بَخیئَه بَزوئَن (bakhah bazuan): بخیه زدن

بَد (bad): بد

بَد اَدا (bad adā): بد رفتار، بد اخلاق، بد اطفار

بَد آدِمَه (bad ādemah): آدم بدی است

بَد اِموئَن (bad emuan): بد آمدن

بَد بَدِ کار، کارِ بَد (bad bade kār, kāre bad): فحشا

بَد بَدِ کاری (bad bade kāri): هرزگی

بَد بِدِه، بَد مُعامِلَه (bad bedeh, bad moāmelah): بد حساب

بَد بُگذُشتَن (bad bogzoshtan): سخت گذشتن

بَد بیاردَن (bad biardan): بد آوردن

بَد بیاری (bad byuri): بد بیاری

بَد بیموئَن (bad bmuan): بد آمدن

بَد بین، شَک دار (bad bin- shak dār): شخص بد بین و بی اعتماد

بَد تَرکیب (bad tarkib): شخص بد ریخت و بد قواره و زشت

بَد جِنس (bad jens): پست

بَد حال (bad hāl): بیمار، ناتوان

بَد حِساب(bad hesāb): بد معامله

بَد خُلق (bad kholgh): بد خلق

بَد خو (bad khu): عادت بد

بَد خور (bad khur): آن که غذای بد و نامناسب می خورد

بد خویی هاکُردَن، بَد رَگی نوشون هِدائَن (bad khuyi hākordan, bad ragi nushun hedāan): عادت بد نشان دادن

بَد دَک و پوز، بَد ریخت (bad dak u  puz, bad rikht): بد قیافه

بَد دِل (bad del): بد ذات، بد جنس، حسود، وسواسی

بَد دِماغ (bad demāgh): بد خو

بَد دِه (bad deh): بد حساب

بَد دُهُن (bad dohon): بد دهان

بَد دیار (bad diyār): قیافه و شکل بد

بَد ذات، بَد جِنس (bad zāt, bad jens): شخص پست و موذی و مزاحم

بَد رَگ (bad rag): بد خو، عصبی

بَدِ رَگ دارنَه (bade rag dārnah): عصبی است

بَدِ روز (bade ruz): روز بعد

بَد روزیئَه (bad ruziah): روز بدی است

بَد زِوون (bad zevun): بَد زبان

بَد سو (bad su): بد سرشت

بَد سو، خَمیرَه فاسِد (bad su,  khamirah fāsed): بد طینت

بَد سولوک (bad suluk): بد قلق

بَد شِکل و قیافَه، شِکِل نِدار (bad shekl u ghiāfah, shekel nedār): بد ریخت

بَد شوگوم (bad shugum): آدم نحس،بَد فال

بَد فال بیئَن (bad fāl bian): نحس بودن

بَد قَدَم (bad ghadam): نا مبارک

بَد قِلِق (bad ghelegh): شخص بهانه گیر و بد خو

بَد قولی (bad ghul): عهد شکنی

بَد قولی هاکُردَن (bad gholi hākordan): زیر قول زدن

بَد کارَه، اون کارَه (bad kārah, un kārah): هرزه، فرد عصمت فروش و ولگرد

بَد گُذِرنَه، سَخت گُذِرنَه (bad gozernah, sakht gozernah): سخت می گذرد

بَد گِرِسَن حال (bad geresan hāl): بد حال شدن

بَد گِل (bad gel): زشت

بَد گُومون (bad gomun): بد گمان

بَد مامِلَه (bad māmelah): مردی که آلت تناسلی بزرگ دارد

بَد مِزَه (bad mezah): بد طعم

بَد نوم (bad num): بد نام

بَد نوم بَویئَن (bad num bavian): رسوا شدن

بَد نومی (bad numi): بد نامی

بَد نومی دارنَه (bad numi dārnah): بد نامی دارد، بد است، زشت است

بَد نومی، بی آبِرویی (bad num, b āberu): رسوایی

بَد هِیبَت (bad heybat): بد ریخت، زشت، بد قواره

بَد و بِزّیاری مَردوم دَکِتی (bad o bezziari mardum daketi): مردم از تو هم بدشان می آید و هم متنفّرند.

بَد و بیراه (bad o birah): حرف زشت

بد، زِشد (bad, zeshd): ناشایست

بَدا (badā): بعد ها

بَداً اِیمَه، بَعدِش اِیمَه، اون مِسون اِیمَه، اون باردی اِیمَه (badan eymah,badesh eymah, un mesun eymah, un bārdi eymah): بعداً می آیم

بِدار (bedār): داشته باش

بِدارِت (bedāret): نگهدارت باشد

بَدبَدَه، وَردَه (badbadah, vardah): بلدرچین

بَدتَر بَوِه (badtar baveh): بدتر شد

بَدتَر نَکُنِش (badtar nakonesh): بدتر نکنش

بَدجِنس، کَنَه (badjens, kanah): مزاحم

بِدِرِسَّن (bederesasn): دریدن و پاره کردن و جدا کردن

بَدَزین (badazin): بعد از این

بَدُزّیئن (badozzian): دزدیدن

بَدُزّیئَن، کِش بوردَن، بالا بَکِشیئَن، بِقاپِسَّن (badozzian, kesh burdan, bālā bakeshian, beghāpesasn): دزدیدن

بَدِش (badesh): بعداً

بَدِش اِیمَه (badesh eymah): در آینده می آیم

بَدِش چی (badesh chi): بعداً چه شد

بَدِش دی، بَدِش (badesh di, badesh): سپس

بَدِش نَکُنِش (badesh nakonesh): بی سبب متهمش نکن

بَدگذِرنَه (bad gozernah): بد می گذرد

بَدَل، بَدَلی (badal, badali): عوضی، عوض شده، جنس بد

بَدَلیئَه (badaliah): بدلی است

بِدَمِسَّن (bedamessan): دمیدن

بَدَنتَه کِرم هانینِه (badantah kerm hānineh): بدنت کرم بزند

بَدِنَه (badenah): بدنه، رویهی دیوار و امثالهم

بَدِنَه، روکِش (badenah, rukesh): رویه

بَدنوم، بَد آوازَه (badnum, bad āvāzah): رسوا

بَدنومی (bad numi): بدنامی

بَدَه (badah): بد است

بَدِه بَویئَن (badeh bavyian): بی سبب به بدی متهم شدن

بَدَه گِرِسَّن (badah geressan): بد شدن، بی سبب متّهم شدن

بَدَه، خوبیَت نِدارنَه (badah, khubiyat nedārnah): زشت است

بِدِهی، دِین (bedeh, deyn): بدهکاری

بَدو (badu): بدو

بَدوج (baduj): بدوز

بَدوشیَن (badushin): دوشیدن

بَدوئِسَّن (baduessan): دویدن

بَدی (badi): دیدی، بدی(هم پرسشی و هم غیر پرسشی)

بَدی ای (badi e): دیدی (هم پرسشی و هم غیر پرسشی)

بَدی بَوِه (badi baveh): دیده شد

بَدی بیمومَه (badi bimumah): دیدی آمدم.

بَدی بِیی؟ (badi beyi): دیده بودی؟

بَدی خیط بَوی (badi khit bavi): دیدی آبرویت رفت

بَدی نِدارنَه، بَد نیئَه (badi nedārnah, bad niah): بد نیست

بِدِیکار (bedeykār): بدهکار

بَدیئَن (badian): دیدن

بَدیئَنِ هَم (badiane ham): دیدن هم

بَدیئَن، سِیر کُردَن (badian, seyr kordan): تماشا کردن

بَدیئَن، هارشیئَن، تِماشا کُردَن (badian, hārshian, temāshā kordan): دیدن

بَدیئَنی (badiani): دیدنی

بَر (bar): به

بُرُ (boro): کاری

بَر اِینَه (bar eynah): می تواند، از عهده ی کاری بر آمدن

بَر بَخوردَن (bar bakhurdan): کنایه از ناراحت شدن

بُرُ بُرُ داشتَن (boro boro dāshtan): رفت و آمد زیاد

بِر بِر هارشیئَن (ber ber hārshian): خیره نگاه کردن

بُر بُر، بُرو بُرو (bor bor, boru boru): رفت و آمد زیاد

بَر بیمو (bar bimu): توانست

بَر بیموئَن (bar bimuan):  توانایی داشتن، ناراحت شدن

بَر رَگ، جوشی، بَد خو (bar rag, jush, bad khu): عصبی

بَر عَسک (bar ask): بر عکس

بَر مِن کورس دَوِسا (bar men kurs davesā): به من حمله کرد

بَر نینَه (barninah): از عهده ی کاری بر نیامدن

بِرا (berā): بیا

بَرات گِرِسَّن (barāt geressan): الهام شدن از غیب (بِه دِلَم بَرات بَوِه: به دلم الهام شد

بَرات: (barāt) برات، (بِه دِلَم بَرات بَوِه = به من الهام شد)

بِرار  خوندَه (berār  khundah): برادر خوانده

بِرار (berār): برادر

بِرار خواخِر (berār khuākher): برادر و خواهر

بِرار خواخِری (berār khākheri): برادر خواهری

بِرار خوندَه (berār khundah): برادر خوانده، دوست صمیمی، برادر انتخابی

بِرار زا (berārzā): برادر زاده

بِرار زام نیمو (berār zām nimu): برادر زاده ام نیامد

بِرار زائون (berār zāun): برادر زادگان

بِرار زِن (berārzen): زن برادر

بِرار کوشکَک (berār kushkak): برادر کوچک

بِرارِ کوشکَک تَر (berāre kushkak tar): برادر کوچک تر

بِرار کوشکین (berār kushkin): کوچکترین برادر

بِرار و خواخر (berār o khākher): برادر و خواهر

بِرار و خواخِری (berār u khuākheri): برادر و خواهری

بِرار، داش (berār, dāsh): برادر

بِرارون (berārun): برادران

بِرارونَه (berārunah): برادرانه

بِراری (berāri): برادری

بِراری هاکُردَن (berāri hākordan): همیاری کردن

بُراق (borāgh): حمله، خشمگین

بُراق بَویئَن (borāgh bavian): خشمگین شدن و حمله بردن

بُراق، جَری (borāgh, jar): عصبانی

بُراقِش کَم بَوِه (borāghesh kam baveh): خشمش کم شد

بِراندِن (berānden): بران

برآوُرد هاکُردَن (barāurd hākordan): سنجیدن

بَراِینَه (bareynah): از عهده ی کاری بر می آید.

بَرپاج (barpāj): سینی چوبی که برای پاک کردن و باد دادن برنج و حبوبات به کار می رفت

بُرجِ زَهرِ مار (borje zahre mār): شخص ترش رو و عبوس

بَرزَنگی، آدِم ِ سیاهِ بَرزَنگی (barzang,  ādeme siāhe barzangi): آدم سیاه و قوی هیکل

بَرزَنگی، سیاهِ بَرزَنگی (barzang, sāhe barzang): سیاه و قوی هیکل

بَرِساندَن (baresāndan): فرستادن

بِرِستَن (berestan): پشم یا پنبه را به نخ تبدیل کردن

بَرِسّی (baress): رسیده، میوه ی رسیده

بَرِسّیئَن (baressian): رسیدن، رسیدن میوه

بُرِش (boresh): عرضه و جربزه

بُرِش دار (boresh dār): با عرضه، دست و پا دار، عرضه دار، جُربُزه دار

بُرِش نِدارنَه (boresh nedārnah): جربزه ندارد

بِرِشت (beresht): نان آتش دیدهیا دو بار تنور

بِرِشتَه (bereshtah): برشته

بِرِشدَه (bereshdah): برشته

بِرِشدِه گِرِسَّن (bereshdeh geressan): برشته شدن

بَرفِستایَن (barfestāyan): فرستادن                                   

بَرقِ آسِمون، اَل بَزوئَنِ آسِمون (barghe āsemun, al bazuane āsemun): صاعقه

بَرقِ بَزِن (bargheh bazen): لامپ را روشن کن

بَرقَ بَکوش (bargha bakush): برق را خاموش کن

بَرق و بوروق (bargh o burugh): زرق برق ظاهری و بی اساس

بَرق، سو، نور، رووشِنایی (bargh, su,  nur, rushenāyi): روشنایی

بَرِقصِصَّن (baraghsessan): رقصیدن

بَرِقصیم (bareghsim): برقصیم

بَرِقصیمی (beraghsimi): رقص کردیم

بَرِقصیئَن (baraghsian): رقصیدن

بِرَقصیئَن، سِما بَکُردَن (baraghsan, semā bakordan): رقصیدن

بَرَقصیئَه (baraghsiah): رقصید

بَرقِه بَزِن (bargheh bazen): برق را روشن کن

بَرقی (barghi): با شتاب

بَرقی بوئِر (barghi buer): عجله کن برو

بَرقی بوئِر و بِرا (barghi buer u berā): زودی برو و بیا

بَرَک (barak): پارچه ای که از پشم شتر بافند و از خراسان آورند

بَرِک (barek): تراش بده

بَرِکَت (barekat): افزونی

بَرِکَتِ خِدا (barkade khedā): برکت خدا

بِرِکَد (berekad): برکت

بَرکَد گیتَن (barkad gitan): برکت کردن، افزونی یافتن

بَرکَر (barkar): دیگ بزرگ

بَرکَرَک (barkarak): دیگ کوچک

بَرِکِسَّن (barekesasn): تراشیدن

بَرگا، بَرگا سَر (bargā, bargā sar): گوسفند سرا، محل توقّف گوسفند در کوه برای دوشیدن شیرشان، جایی که گوسفندان شب ها آن جا می مانند و شیرشان دوشیده می شود

بَرگاه (bargāh): انشعاب مستقیم آب از نهر اصلی

بَرگاه، بَرگا سَر، پَل (bargāh, bargā sar, pal): جای استراحت روباز در تابستان برای گله های گوسفند

بَرگَه (bargah): برگ (کاغذ)

بَرگَه (bargah): زردآلو یا سایر میوه های خشک شده

بِرمَه (bermah ): گریه

بِرمِه اِنگوئَن (bermeh enguan): گریه انداختن

بِرمِه بَکُردَن (bermeh bakordan): گریه کردن

بِرمَه رِ سَر هِدا (bermah re sar hedā): زد زیر گریه

بِرمِه زاری، ضَج و مورَه (bermeh zāri, zaj u murah): شیون، گریه و زاری

بِرمِه کَتَن (bermeh katan): گریه افتادن

بِرمِه کُنون (bermeh konun): گریه کنان

بِرمِه هاکُردَن (bermeh hākordan): گریه کردن

بِرمَه، بِرمَه و زاری (bermah, bermah u zāri): گریه، گریه و زاری

بِرِنج، بِرِنج پولو (berenj, berenj pulu): غذای درست شده از برنج

بِرَنجِسَّن (beranjessan): رنجیدن، دل خوری

بِرَنجیئَن (beranjian): رنجیدن

بَرِندَه (barendah): برنده

بُرِّندَه (borrendah): بُرّنده

بَرَنگِ بی (barange bi): کنایه از بوی خوشی که فرد با عبور از جایی از خود باقی می گذارد

بَرنینَه(barninah): نمی تواند، از پسش بر نمی آید.

بَرَه ( barah): هواکش تنور

بَرَه (barah): محل انشعاب فرعی از نهر یا جوی آب اصلی، بریدگی که کنار جوی ایجاد کنند تا آب به باغ ها یا کرت ها برسد

بَرِه بَزِن(bareh bazen):  آب را به داخل کرت های زمین هدایت کن

بَرَهوت، قاقوروت (barahut, ghāghurut): خشک (سرزمین)

بُرو (boro): فعّال

بُرو بُرو (boro boro): تجمّل و عظمت، رفت آمد زیاد، میهمانی

بُرو بُرو (boro boro): جشن و سرور

برو برو داشتن، بوئِر بِرا داشتَن (boro boro dāshtn, buer berā dāshtan): میهمانی و رفت و آمد

بُرو بُرو داشدَن (boro boro dāshdan): برو بیا داشتن، نفوذ داشتن، رفت و آمد داشتن

بُرو بُرو راه اِنگوئَن (boro boro rāh enguan): جشن راه انداختن

بِروبِر(وِر و وِر) (ber o ber): نگاه خیره

بَروت (barut): فروخت

بَروتَن (barutan): فروختن

بَروَری (barvari): بربری (نان)

بُروز هِدائَن (boruz hedāan): افشا کردن

بُرونَم (borunam): برانم

بَروی بَوِه(baruy baveh): بریده شد

بَروی؟ (barvi?): بریدی؟

بَروی (barvi): بریده شده

بَرویج (barvij): برشته، برشته کن

بَرویئَن (barvian): بریدن

بَرویئَه (barviah): بُرید

بِری (beri): مدفوع، ریده، ریدی

بِری ای (berI i): مدفوع کردی

بِری بَوِیَه (beri baveyah): ریده شده است

بِری یَه (beriyah): ریده است

بَریت بَوِه (barit baveh): ریخته شد

بَریت (barit): ریخته

بَریتَن، دَرشاتَن، وولو کُردَن (baritan, darshātan, ulu kordan): ریختن

بَریج و دَرشات (barj u darshāt): بریز و بپاش

بِریشت (berisht): برشته، پخته

بِریشتِ آدِم (berishteh ādem): آدم با تجربه، آدم پخته

بَریشت، بَپِت (barisht, bapet): فرد پخته و کاردان و عاقل

بَریشتَن (barishtan): پشم و پنبه را به نخ تبدیل کردن، ریسیدن نخ

بَریشدَن (barishdan): ریسیدن پشم یا پنبه جهت تبدیل آن به نخ

بِریئَن (berian): ریدن

بِز (bez): بز

بِزِ پیه (beze pih): چربی بز

بِزِ می (beze mi): موی بز

بِزِ می رَسِن (beze mi rasen): ریسمان از موی بز

بِزا (bezā): زاییده

بِزا زَن (bezā zan): زائو

بِزا کاسَه (bezā kāsah): غذای مناسب برای زائو که کسان و نزدیکانش برای زائو تهیه می دیدند

بِزائَن، بِزایَن (bezāan, bezāyan): زاییدن

بُزباش (bozbāsh): نوعی آبگوشت

بِزِرگ زادَه (bezerg zādah): فرزند بزرگان

بِزِرگی (bezergi): بزرگی

بِزغالَک (bezghālak): تاول

بِزغالَه، چَپِش (bezghālah, chapesh): بزغاله

بُزقالَک (bozghālak): تاول

بَزَک (bazak): آرایش زنان

بِزَک نَمیر باهار اینَه غَمبُزَه با خیار اِینَه (bezak namir bāhār eynah ghambozah bā khiār eynah): کنایه از امید و وعده و وعید

بَزَک، عالی گارسُن (bazak, āli gārson): آرایش زنان

بِزما (bezmā): امتحان کن

بِزمایَن (bezmāyan): آزمودن، آزمایش کردن، امتحان کردن

بِزِمی (bezemi): موی بز

بَزِن (bazen): بزن، قوی، فرد پرخاشگر

بَزِن باهادُر، دَسِ بَزِن دار (bazen bāhādor, dase bazen dār): شخص دعوایی و یکّه بزن، دلاور و قوی

بَزِن، دَس بَزِن دار (bazen, das bazen dār): قوی

بَزِنَه (bazenah): بزن است، قوی است

بَزوئَن (bazuan): زدن

بِزّیار، بیزّیار (bezziār, beyzziār): بیزار

بِزّیاری (bezziāri): تنفر

بِزّیاری دَکِت (bezziāri daket): نفرت آمیز

بِزّیاری دَکِتَن (bezziyāri daketan): انزجار یافتن

بَس بِیئَن، وَسَه، بَسَه (bas bian, vasah, basah): بسنده

بَس لَسَک، لَس لَس (bas lasak, las las): یواش یواش

بِسات (besāt): ساخت

بِسات بَوِه (besāt baveh): ساخته شد

بِسات راه اِنگوئَن (besāt rāh engu): رسوایی راه انداختن

بِساتَن، خار هاکُردَن (besātan, khār hākordan): ساختن

بَساد (basād): بساط

بِساز نیئَه (besāz niah): سازگاری ندارد

بِساز، راضی (besāz, rāzi): قانع

بِساز، سَرآکُن، سَرکُن (besāz, sarākon, sarkon): فرد سازگار

بِساط (besāt): شرایط، امکانات، بساط

بَساطی بِه پا هاکُردَه کِه (basāti beh pā hākordah keh): رسوایی راه انداخت که

بِساوِستَن، بَسوئِسَّن (besāvestan): ساییدن

بِسپارِسَّن (bespāressan): سپردن، سفارش کردن

بِسپُردَن (bespordan): سفارش کردن

بِستِرِسَّن (besteressan): از سرما یخ بستن، یخ زدن روغن

بِسدَری، بَسدَری، بَسَری، زَمین گیر (besdari, basdari, zamin gir): بستری

بَسدَنی (basdani): بستنی

بِسِرِسَن (beseresan): از سرما یخ زدن مایعات روغنی

بِسِّرِسَّه (besesresash): ماسیده شد

بِسِّرِسَّه (besseressah): ماسید، یخ زد

بِسِرییَن (beserian): ماسیدن

بِسِرّیئَن (beserrian): ماسیدن

بِسّریئَه (bessrah): ماسید

بُسکِ باد (boske bād): بکسباد، در جا چرخیدن چرخ اتوموبیل بدون این که موجب حرکت شود

بِسکِویت، بِسکِوید (beskevit): بیسکوییت

بِسمِ الله (besmellāh): بفرما، بفرمایید، شروع کنید، خدا رحم کند، خدا دور کند

بِسِنجیئَن، وَرآوُرد هاکُردَن (besenjan, varāvord hākordan): سنجیدن

بَسَه (bassah): بسته

بَسو (basu): بساب

بَسو بَوِه (basu baveh): ساییده شد

بَسواِس (basues): سابیده

بَسوت بَوِه (basut baveh): سوخته شد

بَسوتِ دِل (basute del): دل سوخته

بَسوت نیئَه (basut niah): سوخته نیست

بَسوت، سوتَه (basut, sutah): سوخته، سوخته ی چیزها

بَسوتَن (basutan): سوختن، باختن در بازی

بَسوجاندَن (basujāndan): سوزاندن

بَسوجاندِنائَن (basujāndenāan): داغ زدن

بَسود (basud): سوخته

بَسوسَّن، سو بِدائَن، بَسوئِسَّن (basusasn, su bedāan, basuesasn): ساییدن

بَسوئِس (basues): ساییده شده

بِش (besh): به او

بِش اِینَه (besh eynah): به او می آید

بِشتی، بیشتی (beshti, bishti): ته دیگ

بَشِّری بَوِه (basheshri baveh): خرمن شد

بَشِّریئَن (basheshrian): خرمن کردن

بِشقاب (beshghāb): بشقاب، زیر دستی

بِشکات (beshkāt): شکاف، شکافته شده

بِشکات بَوِه (beshkāt baveh): شکافته شد

بِشکاتَن (beshkātan): شکافتن، باز کردن چیز دوخته شده

بِشکاتَه (beshkātah): شِکافته شد.

بِشکاتَه، وا بَوِه، بوسِسَّه (beshkātah, vā baveh, busesah):  شکافت

بِشکاجیئَن (beshkahian): شکافتن

بِشکِس (beshkes): شکسته

بِشکِستَن (beshkestan): شکستن

بِشکِستَنیئَه (beshkestaniah): شکستنی است

بِشکِسَّن (beshkesasn): شکستن

بِشکِسَّن، بِشکانیئَن، بِشکِناییئَن، چیلَک بَویئَن (beshkesasn, beshkānian, beshkenāian, chilak bavian): شکستن

بِشکُفتَن (beshkoftan): شکفتن

بِشکَه، بُشگَه (beshkah - boshghah): بشکه

بِشکوتَه (beshkutah): شکفته شد

بِشکیئَن (beshkian): شکسته شدن

بِشگاج (beshgāj): شکاف بده

بِشگاد (beshgād): شکافته

بَشم (bashm): پشم

بَشم، پَشم (bashm, pashm): پشم

بِشمارِس (beshmāres): شمرده

بِشمارِسَّن (beshmāressan): شمردن

بِشمارِسَّه (beshmāressah): شمرده شده است

بِشناختَن (beshnākhtan): شناختن

بِشِناساندَن (beshenāsāndan): شناساندن

بِشناسّیئَن (beshnāssian): شناختن

بِشنُفتَن (beshnoftan): شنفتن

بِشنوسَّن (beshnusasn): شنیدن

بِشنوسَّن (beshnussan): شنفتن

بَشور نَشور (bashur nashur): شسته نشسته

بِشوراندِنائَن (beshurāndenāan): تحریک کردن

بَشورد (bashurd):  شسته

بَشوردَن (bashurdan): شستن، حمّام کردن

بِشون (beshun): به آن ها

بَشِینَه، بونَه (basheynah, bunah): ممکن است

بِصد (besd): بیست

بَع بَع (bae bae): صدای گوسفند

بَعدا (badā): بعداً

بَعدِش، اون باردی، اون باری (badesh, un bārdi, un bāri):  بعداً

بَعدِش، بَعداً (badesh, badā): سپس

بُغ (bogh): بغض

بُغ بَکُردَن (bogh bakordan): ترش رو نشستن، بغض کردن

بِغض (beghz): بغض، کینه و دشمنی

بِغض، اِشغِنجَک (beghz, eshghenjak): بغض

بُغمَه (boghmah): گره و غدّه ای که در زیر گلو ایجاد می شود

بَفِت (bafet): خوابیده

بَفِت (بَفِد) گاهی (bafetgāhi): به صورت خوابیده

بَفِتَن (bafetan): خوابیدن

بَفِتَه (bafetah): خوابید

بُفَه بَخوردَن (boghah bakhordan): جفت گیری کردن حیوانات نر و ماده

بِفَهماندَن، حالی کُردَن (befahmāndan, hāli kordan): فهماندن

بِفَهمِسَّن، حالی بَویئَن، پِی بَوِردَن (befahmessan, hāli bavian, pey baverdan): فهمیدن

بُق ، بُغ هاکُردَن (bogh hakordan): تُرش رو نشستن، عبوس بودن

بِقاپِّسَّن، قاپ بَزوئَن (beghāpepsasn, ghāp bazuan): قاپیدن

بِقاپّیَه (beghāppyah): قاپید

بَقّال (baghghāl): دکانداری که حبوبات و میوه های خشک می فروشد

بُقچَه (boghchah): پارچه چهارگوش کوچکی که لباس، پارچه و نان در آن می بندند.

بُقچَه، پارکا (boghchah, pārkā): پارچه یا سفره ای که چیزهایی در آن گذاشته و می بستند

بَقشِش (baghshesh): بخشش

بَقشیدَه (baghshidah): بخشیده

بُقَه (boghah): گاو نر

بُقَه (bughaj): جفت گیری (عمدتاً مربوط به حیوانات)

بُقِه بَخورد (bogheh bakhurd): حیوان ماده ای که جفت گیری کرده باشد

بُقِه بَخوردَن (bogheh bakhordan): جفت گیری کردن چهارپایان

بُقِه بِدائَن (bogheh bedāan): حیوانات نر و مادّه را برای جفت گیری کنار هم قرار دادن

بُقِه هِدائَن (bogheh hedā an): جفت گیری دادن نرو ماده حیوانات

بَقییَش، بَقییَه، باقیش (baghiyash, baghiyah, bāghish): بقیه

بَکِ بی (bake bi): بوی خوش

بَک و بی (bak u bi): عطر و طعم

بِکار (bekār): کشت کن

بِکاشت (bekāsht): کشت شده

بِکاشدَن (bekāshdan): کاشتن

بَکِتَن (baketan) افتادن

بَکُتِنائَن (bakotenāan): کوبیدن

بَکُّتِنائَن، بَزوئَن، عِذاب بِدائَن (bakoktenāan, bazuan, ezāb bedāan): شکنجه

بَکُّتِنی (bakkoteni): خیلی خسته، کوفتکی، خستگی

بَکُتِنی بَوِه (bakoteni baveh): کوبیده شد

بَکُّتِنیائَن (bakkoteniāan): کوبیدن، کوبیدن و نرم کردن

بَکُردَن (bakordan): کردن

بَکِشیئَن (bakeshian): کشیدن، وزن کردن

بَکِّنِسَّن (bakenessan): کندن،حفر کردن

بَکِنِسَن، چال هاکُردَن (bakenesan, chāl hākordan): حفر کردن

بَکواِستَن (bakuestan): خاراندن

بِکوبِسَن (bekubesan): نرم کردن و کوبیدن

بَکوشتَن، بَکوشدَن (bakushtan-bakushdan): کشتن، خاموش کردن

بَکوشتَن، خون بِه پا هاکُردَن (bakushtan, khun be pā hākordan): کشتار

بَکوشتَن، قوربونی هاکُردَن (bakushtan, ghurbuni hākordan): ذبح

بَکوشِش (bakushesh): خاموش کن

بَکوشین، دَس کِنَه (bakushin, das kenah): کوشیدن

بَکوئِسَّن (bakuessan): خاراندن

بِگاردِنَن (begārdenan): گرداندن

بِگاردِنیئَن (begārdenian): گرداندن، گردش، چرخید، غلطاندن

بِگائِسَّن (begāessan): گاییدن، تجاوز جنسی

بِگاییئَن (begāyian): گاییدن

بُگذِراندَن (bogzorāndan): گذراندن

بُگذِراندِنائَن (bogzerāndenāan): گذراندن

بَگِرِسَّن (bageressan): گشتن

بِگُنجِسَّن (begonjessan): گنجیدن

بَگِنِس (bagenes): فاسد، گندیده، خراب

بَگِنِستَن (bagenestan): گندیدن، خراب شدن، فاسد شدن

بِگو مَگو (begu magu): نزاع لفظی

بِگو و بَخند (begu o bakhand): شوخی و مزاح

بِگو و مَگو (begu o magu): نزاع لفظی، گفت و شنید

بِگوزِسَّن (beguzessan): گوزیدن

بَل (bal): پهن

بَل (bal): شعله ی آتش، شعله ی زود گذر و بی دو آتش، الوی بی دوام، گُر

بُل (bal): گرفتن چیزی با دست در هوا

بَل (bal): گوش کج (بَل بَله گوش، وَل وَله گوش: گوش کج)

بَل (گُر) بِدائَن (bal gor bedāan): مشتعل ساختن

بَل بَزَه (bal bazah): سوخته شده

بَل بَزوئَن (bal bazuan): سوزان

بَل بَلِ گوش (bal balah gosh): گوش بزرگِ بزرگ، کسی که گوش بزرگ و پیش آمده دارد.

بَل بَلِ گوش، وَل وَلِ گوش (bal bale gush, val vale gush): گوش کج

بَل بَیتَن (bal baytan): آتش گرفتن، گُر گرفتن و سوختن و تمام شدن

بَل دَگَت (bal dagat) بله سوراخت، (از این عبارت برای تمسخر و شوخی و همچنین خراب کردن صحبت دیگران توسط مردان و به خصوص پسران نوجوان و جوان استفاده می شد)

بَل گیتَن (bal gitan): شعله ی زود گذر و بی دود و آتش

بِلا (belā): بدبختی، بیچارگی، بیماری، ستم

بِلا (belā): کنایه از آدم زیرک و زرنگ

بِلا بَییت (belā bayit): زن آتش پاره

بِلا گِردون، فِدا بَویئَن (belā gerdun, fedā bavan): فدا شدن

بِلا نازِل بَوِه (belā nāzel baveh): بیماری آمد

بِلا، بِلا بَییت (belā, belā bayyt): دختر یا زن آتش پاره

بِلا تَشویش (مثل یک شخص محترم و معصوم) = بِلا تَشویش هِنتیئَه حضرَتِ عَلی اَکبر) : دور از تشبیه باشد (عبارتی که می خواستند کسی را با معصومین (ع) مقایسه کنند)

بِلات گَلَم (belāt ghalam): درد و ناراحتیت به گلویم (دعا)

بِلات مِنی سینَه (belāt meni sinah): درد و ناراحتیت به سینه ی من (دعا)

بِلاردَه (belārdah): شخص چاق و پر گوشت

بِلارمَه (belārmah): زن چاق و دست و پا دار

بِلاکِن (belāken): تکان بده

بِلاکِندَن (belākendan): تکان خوردن

بِلانکا (belānkā): برانکار

بِلبِل (belbel): بلبل

بِلبِل زِوونی (belbel zevuni): بلبل زبانی

بِلبِل هَفت تا وَچِه کُندَه یِکیش بِلبِل بونَه شیش تاش خَرِه میشکا بونَه (belbel haft tā vacheh kondah yekish belbel bunah shish tāsh khareh mishkā bunah): کنایه از این که همه ی فرزندان یک خانواده اهل و صالح نمی شوند

بَلبَلِه گوش (balbaleh gush): پهن گوش

بِلبِلی بَکُردَن (belbeli bakordan): بلبلی کردن، پشت سر هم صحبت کردن

بِلبِلی وَچَه (belbeli vachah,): بچّه ی بلبل

بَلَد (balad): راهنما

بَلَد (balad): شهر

بَلَد بیئَن (balad bian): چیزی را دانستن

بَلَد چی(balad chi):  راهنما

بُلُردَه (bolordah): قل قل خوردن آب، جوشیدن آب

بَلِرزاندَن (balerzāndan): لرزاندن

بَلِرزِسَّن (belerzessan): لرزیدن

بَلِرزیئَن (balerzian): لرزیدن

بَلِسّیئَن (balessian): لیسیدن

بِلَغزیئَن (belaghzian): لغزیدن

بَلغَمی (balghami): شخص چاق و ضعیف

بَلغَمی آدِم، بَلغَمی بُنیَه (balghami ādem, balghami bonyah): کسی که چاق و بی توان است

بَلغور (balghur): برنج گندم و جو کوبیده، کنایه از سخن درهم و برهم و نامفهوم

بَلغور هاکُردَن (balghur hākordan): کنایه از سخنان بیهوده گفتن

بَلَک (balak): بهانه، بی قراری، زمینه ی ابتلا به بیماری، ویروس بیماری

بَلَک (balak): تسمه های به هم تابیده که به یوغ( از ابزارهای خرمن) ببندند تا گاو آن را بکشد و زمین شخم زده شود.

بَلَک دَکِتَن (balak daketan): شایع شدن یک بیماری

بَلَک کَتَن (balak katan): به گریه افتادن و لج بازی و بهانه جویی بچّه، بی قراری کردن

بَلَک کَتَن، هِوایی بَوِیئَن (balak katan, hevāyi bavian): بی قرار شدن

بِلِکاندِنامَه (belekāndenāmah): تکان می دادم

بَلَکِش دَرَه (balakesh darah): ویروسش هست

بَلکَم، اِحتِمال دارنَه (balkam, ehtemāl dārnah): محتمل است، ممکن است

بَلکی، بَلکَم، بَلکَن (balki): شاید، بلکه

بَلکی، مَزِنَک (balki, mazenak): ممکن است

بَلگ، وَلگ (balg, valg): برگ

بَلگَه (balgah): برگه (میوه های خشک شده)

بَلم (balm): تکه گلی همراه با ریشه گیاهان

بِلَم بالا (belam bālā): بلند بالا

بِلَن (belan): بلند، پرتگاه، دراز، آویزان

بَلَن بَویئَن، پِرِسائَن (belan bavian,  peresāan): بلند شدن

بِلَن بَویئَن، کِش بیموئَن (belan bavian, kesh bimuan): دراز شدن

بِلَن داز (belan dāz): داس بلند

بِلَن کُردَن، کِش بوردَن (belan kordan, kesh burdan): دزدی

بِلَن گِرِسَّن (belan geressan): بلند شدن، برخواستن

بِلَن نَظَر (belan nazar): بخشنده

بِلَن هاکُردَن (belan hākordan): زن را اغفال کردن و با خود بردن

بِلَن والا (belan vālā): بلند بالا

بِلَندا (belandā): درازرا

بِلَندی (belandi): بلندی،  پرتگاه، درازی

بَلِنگِستَن (balengestan): لنگیدن

بَلِه بورون (baleh burun): گفت و گو در پیمان زناشویی

بَلود (balud): بلوط

بِلور (belur): بلور

بِلوری (beluri): بلوری

بِلید (belid): بلیط

بُلیز (boliz): بلوز

بَلیشت بَوِه (balisht baveh): پاک سازی شده، کنایه از نبود کامل چیزی

بَلیشتَن (balishtan): لیس زدن، پاک کردن

بِم (bem):  به من

بِم (bem): بمب

بِمال (bemāl): بمال

بِمالیئَن (bemālian): مالیدن، کنایه از کتک زدن

بِمبارون (bembarun): بمباران

بَمِرد (bamerd): مرده

بَمِردِ مال (bamerde māl): کنایه از چیز ارزان

بَمِردَن (bamerdan): مردن

بَمِردَنی (bamerdani):  مردنی

بَمِردِه آدِم (bamerdeh ādem): آدم مرده، آدم ضعیف

بَمون (bamun): بمان، باش

بِمون (bemun): به ما

بَمونِس (bamunes): بیات، مانده ی غذا

بَمونِسَّن (bamunessan): ماندن

بَمیکِسَّن (bamikessan): مکیدن

بِن (ben): چانه ی خمیری که پهن کنند و نان پزند.

بِن (ben): زیر

بِن اِندَر (ben endar): بخش پایینی

بِن اِنگِن (ben engen): زیر انداز، زیر انداز کفش

بِنِ بال (bene bāl): قسمت پایین

بُن بَس (bon bas): راه بسته

بِن بَیتَن (ben baytan): زیر گرفتن

بَن تُمبونی (ban tombuni): بی اساس و یا بی اعتبار

بِن دَس (ben das): قسمت پایین، بخش پایین

بِن دَس، بِنِندَر (ben das, benendar): زیر دست

بِن دیم و سَردیم (ben dim u sardim): پایین و بالا

بِن سوئَه (ben suah): کنایه از کسی که سر بزرگی دارد

بِن شیئَن (ben shian): زیر رفتن

بَن گِرِسَّن (ban geressan): بند آمدن، تمام شدن بارش

بِن گوئَن (ben guan): زمین گذاشتن

بِن گیتَن (ben gitan): زیر گرفتن

بِنِ لَش (beneh lash): قسمت پایین زمینی که از آب اشباع شده باشد.

بِن لِنگَه (ben lengeh): لنگه ی پایینی کرسی، لنگه ی پایینی (مربوط به کرسی های قدیمی که چهار طرف داشت و لنگه ی سمت درب قسمت پایینی محسوب می شد.

بِن لِنگَه ای پِلاس (ben lengah i pelās): پیوسته در محلی بودن

بِن لِنگَه ای پِلاس (ben lengai pelās): کنایه از مزاحمت یا حضور دائمی در جایی

بَن نَویئَن (ben navian): بند نبودن

بِن، بِن دَس، جیر (ben, ben das, jir): زیر

بِن، بِندیم، بِن دَس (ben, bendim, ben das): قسمت پایین

بِن، بِندَر (ben): پایین، زیر

بِن، بیخ، ناق (ben, bikh, nāgh): ته

بِن، جیرایی (ben, jrā): زیر

بَنّا (bannā): بنّا

بِنا (benā): بنا

بِنا بِه (benā beh): قرار بود

بِنا داشتَن (benā dāshtan): تصمیم داشتن

بِنا روز (benā ruz): طول روز

بِنا نَوِه (benā naveh): قرار نبود

بِنا، خُنَه، امارَت، ساختِمون (benā, khonah, emārat, sākhtemun): ساختمان

بِنازیئَن (benāzian): نازیدن

بِنال (benāl): ناله کن، حرف بزن (درخواست بی ادبانه برای سخن گفتن طرف مقابل)

بِنالیئَن، نالِه بَزوئَن (benālian, nāleh  bazuan): نالیدن

بَنَبش (banabsh): بنفش

بَنَبشَه (banabshah): بنفشه

بُنجُل (bonjol): بی ارزش

بِنچاق، بُنچاق (benchāgh): اسناد قبل از آخرین سند ملک

بَند (band): بخش

بَند (band): پرتگاه

بَند (band): تکّه سنگ های نسبتاً بزرگ

بَند (band): جهت

بَند (band): سد

بَند (band): صخره ی بزرگ

بَند (band): طناب آویزان کردن لباس

بَند آکُردَن (band ākordan): وصل کردن

بَند اِنگوئَن، بَند دَرِنگوئَن (band enguan, band darenguan): بند انداختن صورت زنان (برای آرایش)

بَند بَویئَن، گیر بَکُردَن (band bavian, gir bakordan): مسدود شدن

بَند بیموئَن (band bimuan): متوقّف شدن آب باران، بسته شدن، قطع گردیدن

بَند بِیَن (band biyan): گیر داشتن

بَندِ تَمبون (bande tambun): بند شلوار

بَندِ تُمبونی (bande tombuni): کنایه از بی اساس و بی اعتبار بودن

بَند درَ بَند (band dar band): تمامی اعضای بدن

بَند زَن (band zan): بند زن (کسی که شیشه و چینی شکسته را به هم می چسباند.

بَند گِرِسَّن (band geressan): بند آمدن، دوام آوردن، از تحرّک باز ماندن

بَندِ لیفَه (bande lifah): بند شلوار

بَند هاکُردَن (band hākordan): بستن، متّصل کردن

بَند و بار (band o bār): قواعد و آداب و حدود زندگی

بَند و بَس (band u bas): ساخت و پاخت

بَند و بَست (بَسد) هاکُردَن (band o bast hakordan): ساخت و پاخت کردن

بَندالو (bandālu): تار عنکبوت

بِندَرِش (benendaresh): زیرش

بَندِگاه (bandegāh ): نام محلی در شرق میگون بین درازچال و سرخ گرز چال، محل انحراف آب رودخانه به داخل نهر

بَندِگاه (bandegāh): محل اتّصال دو رود آب از رود یا رودخانه ی اصلی نهر عمومی

 بَندِگونِ خُدا (bandegune khodā): بندگان خدا

بَندَه (bandah): بنده

بَندَه نِواز (bandah nevāz): بنده نواز

بَندی اِندا (bandi endā):  بزرگ بزرگ

بَندی سَر (bandi sar): نوک صخره

بِندیم (bendim): پایین

بِندیمِش (bendimesh): زیرش

بِنزِر خِنزِر (benzer khenzer): خرده ریز

بِنِش (benesh): زیرش

بِنِش بَزوئَن، بِه رو نیاردَن (benesh bazuan, be ru niārdan): انکار کردن

بِنِش شیئَن (benesh shian):  زیرش رفتن

بِنِشَن، بُنِشَن (beneshan, boneshan): حبوبات

بِنِکُّتِنانیئَن (benekotenānian): به زمین کوبیدن

بِنکُل، اَدَم، دَمِندَر، بِنکُلی (benkol, adam, damendar, benkoli): کامل

بِنکُل، اَدَم، دَمِندَر، سَرجَم (benkol, adam, damendar, sarjam): کلاً

بِنکُل، بِنقَدی (benkol, benghadi): بکلی

بِنکُل، بِنکُلی، پاک (benkol, benkoli, pāk): کاملاً

بُنکَه (bonkah): شیشه ی بزرگ دهانه گشاد

بَنگ بَسوتَن (bang basutan): یکّه خوردن

بِنگا (bengā): بنگاه

بِنگارِسَن (bengāresan): زیر و رو کردن

بَنگِش بوشدَه (بَسوتَه) (bangesh bushdah): متعجّب، حیران، شگفت زده شد، ماتش زد.

بَنگَم بَسوتَه (bangam basutah): حیرت کردم

بِنِمایاندَن (benemāyāndan): نشان دادن

بِنِندَر (benendar): از پایین

بِنِندَر (benendar): کمر به پایین، قسمت شرم گاهی بدن

بِنَه (benah ): روی زمین

بِنِه (benah): پایینی، زیرین، پایینی

بُنَه (bonah): سهم مالکیّت زمین

بِنَه ای سَر (benah i sar): روی زمین

بِنَه ای سَر، تَختِه بِنَه (benah i sar, takhteh benah): روی خاک

بِنِه بار نَشیئَن (beneh bār nashian): زیر بار نرفتن

بِنِه بال، بِنِه بالی پَند (beneh bāl, beneh bāli pand): قسمت پایین (جنوب)

بِنِه بَخورد (beneh bakhurd): زمین خورده

بِنِه بَخوردَتِمی (beneh bakhurdatemi):  زمین خوردتیم

بِنِه بَخوردَن (beneh bakhurdan): زمین خوردن

بِنِه بَریتَن (beneh baritan): ریختن روی زمین

بِنِه بَزوئَن (beneh bazuan): زمین زدن

بِنِه بَنیشتَن (beneh banishtan): زمین نشستن

بِنِه ساک (beneh sāk): فک پایین

بِنِه سَر (beneh sar): روی زمین

بِنِه سُمی (beneh somi): چوب گردی که به هنگام نعل کردن چهارپایان زیر پاهایشان می گذاشتند.

بِنِه سَنگ (beneh sang): سنگ زیرین

بِنِه شیئَن (beneh shian): زیر رفتن

بِنِه کَتَن (beneh katan): زمین افتادن، به خاک افتادن

بُنِه کَن (boneh kan): با همه بار و بنه

بِنَه، زَمین، زَمین زیار (benah, zamin, zamin ziyār): زمین

بَنوِشتَن (banveshtan): نوشتن

بَنویشتَن، دَرج بَویئَن (banvishtan, darj bavian): ثبت کردن

بِنی باغ (beni bāgh): باغ پایین

بِنیاد (benyād): بنیاد

بَنیش پِرِس (banish peres): معاشرت و هم نشینی

بَنیش پِرِس داشدَن (bansh peres dāshdan): معاشرت و هم نشینی داشتن

بَنیشاندِنَن (banishāndenan): نشاندن

بَنیشت (بَنیشد) گاهی (banisht gāhi): به صورت نشسته

بَنیشتَن (banishtan): نشستن

بَنیشد و بَرخاس (banishd u barkhās): هم نشینی

بِنین (benin): پایین، زیرین

بِنین باغ (benin bāgh): باغ پایینی

بِنین پوش (benin push): پوشاک زیرین، زیر پیراهن

بُنیَه (bonyah): قوای بدنی، بنیه، مزاج، نیرو، توانایی

بُنیِه دار، تَوون دار، با قُوَّد، تَنِه مَند (bonyeh dār, tavun dār, bā ghovvad, taneh mand): قوی

بُنیَه، نآ (bonyah, nā): نیرو

بِه (be): بود

بِه (beh): به (میوه)

بِه اَمونِ خِدا (be amune khedā): به امان خدا

بِه باد بِدائَن (be bād bedā an): به باد دادن

بِه باد بوئِردَن (be bād buerdan): به باد رفتن

بِه باد شیئَن (be bād shian): به باد رفتن

بِه باد هِدائَن (be bād hedā an): به باد دادن، باختن

بَه بَه (bah bah): صوتی که نشانه ی تحسین و شگفتی است.

بِه پا کَتَن (be pā katan): به پا افتادن

بِه پُشت بَفِتَن، دِراز دِراز بَفِتَن، دِراز بَفِتَن، راس راس بَفِتَن، راس بَفِتَن (be posht bafetan, derāz derāz bafetan, derāz bafetan, rās rās bafetan, rās bafetan): دراز خوابیدن

بِه پُف بَند بیئَن (be pof band bian): محکم و استوار نبودن

بِه پُفی بَندَه (be pofi bandah): استوار نبودن

بِه پیر و پِیغَمبَر قَسَم (be pir u peyghambar ghasam): به پیر و پیغمبر قسم

بِه تَزّیَّتِت بَنِشینَم (be tazziatet baneshinam): به عزایت بنشینم

بِه تَزّیَّتِت بَنیشَن (be tazziatet  banishan): نفرینی به معنای به عزایت بنشینند

بِه تِشت بَوِردَن (be tesht baverdan): به تندی رفتن

بِه تنگ اوردَن (be tang urdan): به تنگ آوردن

بِه تَنگ بیاردَن (be tang biārdan): به تنگ آوردن

بِه تَنگ بیموئَن (be tang bimuan): به تنگ آمدن

بِه تور بَزوئَن (be tur bazuan): به تور زدن

بِه تیرَجِ قُباش بَر بَخوردَن (be tiraje ghobāsh bar bakhurdan): کنایه از برخوردن و رنجش بی جهت

بِه جا بیاردَن (be ja biārdan): به جا آوردن، شناختن

بِه جِدّ، مُصَمَّم (beh jedd, mosammam): جدّی

بِه جور (be jur): به بالا

بِه جیر: (be jir)  به پایین

بِه چُس بَند بیئَن، چُس بَندی (be chos band bian, chos bandi): کنایه از سستی و استحکام نداشتن

بِه چُش نیموئَن (be chosh nimuan): به چشم نیامدن

بِه چُش بیموئَن (be chosh bimuan): به چشم آمدن

بِه چَنگ بیاردَن (be chang biārdan): به چنگ آوردن

بِه چَنگ بینگوئَن (be chang binguan): به دست آوردن

بِه چِه عِنوونی (be cheh enuni): به چه دلیلی

بِه حال بیموئَن (be hāl bimuan): به حال آمدن

بِه حِساب بیموئَن (be hesāb bmuan): به حساب آمدن

بِه حِساب نیموئَن (be hsāb nmuan): به حساب نیامدن

بِه خاک بَنیشتَن (be khāk banshtan): به خاک نشستن

بِه خاک کَتَن (be khāk katan): به خاک افتادن

بِه خَرج بوردَن (be kharj burdan): موثر واقع شدن سخن

بِه خَرجِش بوئِردَن (be kharjesh  buerdan): موثّر واقع شدن

بّه خود بیموئَن (be khod bimuan): به خود آمدن

بِه خودی (be khodi): بیخودی

بِه خوردِش نَشونَه (be khordesh nashunah): به خرجش نمی رود.

بِه خوئَم بیمو (be khuam bimu): به خوابم آمد

به داد بَرِسّیئَن (be dād baressian): به داد رسیدن

بِه دَرد بَخور (be dard bakhur): به درد خور

بِه دَرِسَّن (be daressan): دریدن

بِه دَرَک (be darak): به جهنم

بِه دِل بَرات بَویئَن (be del barāt bavian): حواله شدن از غیب

بِه دِلَم بَرات بَوِه (be delam barāt baveh): به دلم الهام شد

بِه دوو اِنگوئَن (be du enguan): دواندن

بِه راه بیاردَن (be rāh biārdan): به راه آوردن

بِه راه بیموئَن (be rāh bimuan): هدایت شدن

بِه رو بیاردَن (be ru biārdan): به رخ کشیدن

بِه رویِ خود بیاردَن (be ruye khud  biārdan): به روی خود آوردن

بِه رویِ خود نیاردَن (be ruye khod niārdan): به روی خود نیارودن

بِه رویِ خود نیاردَن (be ruye khod   niārdan): به روی خود نیاوردن

بِه ریش بِمالیئَن، زیر سیبیلی دَر کُردَن (be rish bemālian, zir sibili dar ākordan): کنایه از بی خیالی

بِه زور هِدائَن (be zur hedāan): به زور دادن

بِه زِوون بیاردَن (be zevun biārdan): به زبان آوردن

بِه زِوون بیموئَن (be zevun bimuan): به زبان آمدن

بِه سِتوه بیموئَن، عاجِز بَویئَن (be setuh bimuan, ājez bavian): عاجز شدن

بِه سیئِه (be sieh): به طرف

بِه صَف هاکُردَن (be saf hākordan): ردیف کردن

بِه ظاهِر (be zāher): ظاهراً

بِه عَجز بیموئَن (be ajz bimuan): عاجز شدن

بِه فَریاد بَرِسّین (be faryād baressin): به داد برسید

بِه فِکرِ فَردا بیئَن (be fekre fardā bian): دوراندیش

بِه کار اِینَه (be kār eynah): به درد می خورد

بِه کار بَخوردَن (be kār bakhordan): به کار خوردن

بِه کار بوئِردَن (be kār buerdan): به کار بردن

بِه کار بیموئَن (be kār bmuan): فایده داشتن

بِه کار بَییتَن (be kār bayitan): به کار گرفتن

بِه کامِ دِلَم نَرِسّیئَن (be kāme del     naressian): آرزو بر آورده نشدن

بِه کَرّات (be karrāt): بارها

بِه کَسی یا چیزی بَر بَخوردَن (be kasi yā chizi bar bakhurdan): به کسی بر خوردن

بِه کُلّی (be kolli): تمامی

بِه گَب اِموئَن (be gab emuan): به حرف آمدن

بِه گَب بیاردَن (be gab biārdan): به حرف آوردن

به گَب بیموئَن (bh gab bmuan): به سخن آمدن

بِه گَبِ کَسی بوئِردَن (be gabe kasi buerdan): به حرف کسی رفتن

بِه مَنزِل نَرِسنَه (be manzel naresnah): به هدف یا مقصد نمی رسد

بِه نَظَر بیموئَن (be nazar bimuan):  به نظر آمدن

بِه نَقد (be naghd): کلاً

بِه نِوا بَرِسّیئَن (be nevā baressian): به نعمت رسیدن

بِه نونِ شو مُحتاج بیئَن (be nune shu  mohtāj ban): به نان شب نیاز داشتن

بِه نون شو مُحتاج گِرِسّن (be nun shu mohtāj geressan): کنایه از فقیر و بیچاره شدن

بِه هَچی بَدتَّر بَخِنِسَّن (be hachi battar bakhenesan): به خشتک خندیدن (فحش)

بِه هِدیرا بَرِسّیئَن (be hedirā baressian):  به هم رسیدن

بِه هَم بَخوردَن (be ham bakhurdan): نقض شدن قول و قرار

بِه هَمدیئَه تُندی هاکُردَن (be hamdiah tondi hākordan): تند با هم صحبت کردن

بِه هِوایِه، اونَیی واسّون (be hevāye, unayi vāssun): به خاطر

بِه هِوایِه، بِه خاطِرِ (be hevāyeh, be khātere): به آرزوی، به هوای

بِه هوش بیموئَن (be hush bimuan): به هوش آمدن

بِه هیچ صِرادی مُسدَقیم نَویئَن (be hich serādi mosdaghim navian): کنایه از نپذیرفتن حرف حساب، کنایه از منطقی نبودن، کنایه از اصلاح نشدنی بودن، کنایه از لج بازی و لجاجت

بِه هیچ عِلاج، هیچ عِلاج (be hich elāj, hich elāj):اصلاً

بِه یاد بیاردَن (be yād biārdan): به یاد آوردن

بِه یَقین (be yaghin): بی تردید، حتماً

بِه، با (be, bā): به

بُهار، باهار (bohār, bāhār): بهار

بُهاری، باهاری (bohāri, bāhāri): بهاری

بُهت (boht): حیرت

بُهت بَزَه(boht bazah):  حیرت زده

بُهتون (bohtun): بهتان

بِهداشد (behdāshd): بهداشت

بِهداشدی، بِیداشدی (behdāshdi): بهداشتی

بُهدون، بُهتون (bohdun): بهتان، تهمت

بَهر (bahr): حفظ

بِهِرِسَّن (beheressan): گندم و جو را در آسیاب آرد کردن

بَهرَه (bahrah): سود

بَهرَه بَدیئَن (bahra badian): خِیر دیدن

بَهرِه بَرداری (bahre bardāri): بهره برداری

بَهرِه مَندی (bahre mandi): سودمند

بَهرَه، نَفع، فایِدَه (bahra, naf, fāedah): سود

بَهری (bahri): حفظی، از بر

بِهِشتَن (beheshtan): اجازه دادن

بِهِشد (beheshd): بهشت

بِهِشدی (beheshdi): بهشتی

بِهِل، دَراِنگِن (behel, darengen): بگذار

بَهلول (bahlul): آدم ساده و بی عقل

بِهِلیئَن (behelian): لِه و گندیده شدن، گذاشتن

بُهنَه (bohnah): بهانه

بُهنِه هاکُردَن (bohne hākordan): بهانه جویی

بُهونَه، ویهمَه (bohunah, vihmah): ایراد، عذر

بو (bu): بگو

بو بَرَنگ (bu barang): بوی خوش

بِواخدَن (bevākhdan): باختن

بوآرنَه، ووآرنَه (buārnah): در حال باریدن، می بارد.

بوآفتَن (buāftan): بافتن

بوآفد (buāfd): بافته

بوتَن (butan): کندن

بوتَن (butan): گفتن

بوتَن و بِشنوسَّن (butan u beshnussan): گفت و شنود

بوجاری (bujār): عمل گرفتن پوست برنج

بوخور هِدائَن (bukhur hedāan): بوخور دادن

بودَک چی، مُطرِب چی، سازَک چی (budak chi, motreb chi, sāzak chi): ساز زن

بَوِر (baver): ببر

بور (bur): برو

بور (bur): طلایی، سرخ

بور بَویئَن (bur bavian): خجالت کشیدن و سرخ شدن

بَوِردَن (baverdan): حمل کردن

بوردَن (burdan): رفتن

بوردَن و بیموئَن (burdan u bimuan): رفت و آمد

بَوِردَن، بَرَندِه بَویئَن (baverdan, barande bavian): بردن

بوروز (buruz): نشان

بوروز بِدائَن (buruz bedāan): افشا کردن

بوروز هاکُردَن (buruz hākordan): ظاهر و افشا شدن

بورون (burun): بوران، طوفان، ترکیبی از باد و تگرگ و سرما

بوریت (burit): رم

بوریت (burt): تار و مار گشته

بوریتَن (buritan): گریختن

بوسِس (buses): پاره

بوسِس، پارَه، لَس (buses, pārah, las): تنبل

بوسِس، وا، واز (buses, vā, vāz): گشاد

بوسِس، وابَوِه (buses, vābaveh): شکافته

بوسِسَّن (busessan): گسستن

بوسِسَّه (busessah): پاره شد

بوسِسَّه، پارَیَه، لَس مِرزَه (busessah, pārayah, las merzah): تنبل است

بوسِسَّه، هوسِسَّه (busesash, husesash):تکّه پاره شد

بوسِسَّه، وا بَوِه، واز بَوِه (busesash, vā baveh, vāz baveh): گشاد شد

بوسِسّی (busessi): گشادی

بوسِّمَه (busessemah): کنایه از این که فشار زیادی به من وارد شد.

بوش، بوئِش (bush, buesh): بهش بگو

بوشاردَن (bushārdan): باز کردن نخ، طناب و بافتنی

بوشتَن، بَسوتَن (bushtan, basutan): سوختن

بوشون (bushun): بگو به آن ها

بوطون (butun): باطن

بوق و کَرنا (bugh u karnā): جار و جنجال

بوق و کَرنا راه اِنگوئَن (bugh u karnā rāh enguan):جار و جَنجال راه انداختن

بوق و کَرنا هاکُردَن (bugh u karnā hākordan):کنایه از جار و جنجال به راه انداختن و بزرگ نمایی

بوقَلِمون (bughalemun): بوقلمون

بولاندِنائَن، بولاردِنائَن (bulāndenā an): لگدکردن، لگد مال کردن

بولور (bulur): شیشه ی ممتاز

بولور (bulur): کنایه از سفیدی و شفافی

بولور، بولورین (bulur, bulurin): بلور

بولی بَوِه (buli baveh): لگد مال شد.

بولیئَن، دَکِشیئَن (bulian, dakeshian): لگد کردن، لگد مال کردن، کتک زدن

بولیئَه (bulah): لگد مال کرد

بوم (bum): پشت بام

بوم بومِ سَر (bum bume sar): از این پشت بام به آن پشت بام

بومِ سَر (bum sar): پشت بام

بوم گاردِن (bum gārden): غلطک سنگی که برای غلطاندن روی پشت بام کاهگلی استفاده می شد تا از ریزش آب چکه درون خانه جلوگیری شود.

بومِرین (bumerin): پاروی دست ساز چوبی برای استفاده ریزش برف از پشت بام ها

بونَه (bunah): انجام شدنی است

بونِه بَوو نَوونَه نَوو (buneh bavu navunah navu): میشه بشه نمی شه نشه

بَوِه، بَوِیَه (baveh, baveyah): شد

بَوو، بَووئِه (bavu, bavueh): باشد

بووت بَوِه (baut baveh): دوخته شد.

بووئَه (buah): باشه یا باشد

بوئِت بَوِه (buet baveh): گفته شد، کَنده شد.

بوئِر بِرا (buer berā): رفت و آمد

بوئِردَن (buerdan): رفتن

بوئِردَن و بیموئَن (buerdan u bimuan): رفتن و آمدن

بوئِردَن و هِگِرِسَّن (buerdan u hegeressan): رفت و برگشت

بوئِردَن، رَد بَویئَن (buerdan, rad bavian): طی کردن

بَویئَن (bavian): شدن

بَویئَن (bavian): گردیدن، شدن

بَویئَن، وازدید (bavian, vāzdid): ملاقات

بَویئَنیَه (bavianyah): شدنی است

بی (bi): بو

بی (bi): بدون

بی اِ اَلرَحمانِش بُلن بَوِه، اَمروز بَمیرَم باوَر فَردا بَمیرَم باور، اوش بار دَرَه (bi e alrahmānesh bolan baveh, amruz bamiram bāvar fardā bamiram bvar, ush bār darah): کنایه از نزدیک شدن مرگ

بی آبِرو کُردَن (bi āberu kordan): آبرو ریزی کردن

بی آبرویی، رِسوایی (bi ābruyi,  resvāyi): افتضاح

بی آت (biāt): بیات

بی اِرزِسّن (bi erzessan): ارزیدن

بی ارزشی، پَستی (biārzeshi, pasti): حقارت

بی اَرزیئَن (biarzian): ارزیدن

بی اَز اونَه نیِه کِه دِنِووئِه (bi az unah niyeh keh denevueh): محتمل است که نباشد

بی آزار، آزا نِدار (bi āzār, āzā nedār): بی اذیت

بی اصل و نصب (bi āsl u nasab): نانجیب

بی اَمون (bi amun): بی وقفه، مرتّب

بی آه، هون، بیاه هون سَقَت گِرِس (biāh, hun, biāh hun saghat geres): صوتی برای به حرکت در آوردن الاغ

بی اویی (bi uyi): بی آبی

بی باک (bi bāk): بی ترس

بی بُتَه (bi botah): بی اصل و نسب، کنایه از تنها و بی کس و بی حامی

بی بُخار (bi bokhār): بی عرضه، بی دَس و بال

بی بِدائَن (bi bedāan): بو دادن

بی بَرَنگ (bi barang): عطر

بی بَرَنگ (بو و بَرَنگ) (bi barang): بوی خوش

بی بَرَنگ راه اِنگوئَن (bi barang rāh enguan): بوی خوش راه انداختن

بی بَکِشیئَن (bi bakeshian): بو کشیدن

بی بَکِشیئَن،‌ گُمون بوئِردَن (bi bakeshian, gomun buerdan): حدس زدن

بی بَند و بَس (bi band u bas): بی در و پیکر

بی بُنیَه (bi bonyah): بی توان

بی بَوِردَن (bi baverdan): گمان بردن

بی بَوِردِنی (bi baverdeni): گمان بردید

بی بی (bi bi): مادر بزرگ

بی بی جان (bi bi jān): زن دوست داشتنی

بی پَردَیَه (bi pardayah): رک گو است

بی پِناه (bi penāh): بی پناه

بی پیئَر و مار (bi piar o mār): بی پدر و مادر، بی تربیت، بی ادب

بی تَخصیر (bi takhsir): بی تقصیر

بی جایَه (bi jāyah): بیهوده است

بی جَمبَه (bi jambah): کم جنبه

بی جیگَر، بی خایَه، جیجیک زاحلَه (bi jigar, bi khāyah, jijiak zāhlah): کنایه از ترس و ترسو بودن

بی چُش و رو، دَریدَه (bi chosh o ru, daridah): گستاخ، بی حیا، ناسپاس، بی ملاحظه

بی چُشم و رو، حَق نِشناس (bi choshm u ru, hagh neshnās): نمک نشناس، بی حیا

بی حِساب (bi hesāb): بی اندازه

بی حِساب (bi hesāb): نادرست، بی مورد

بی حِواس (bi hevās): بی حواس

بی حووصِلَه (bi huselah): بی حوصله

بی خاصّیّت، خُنثی (bi khāsit, khonsi): آن که در وجودش نفع و ضرری نیست

بی خانِمونی، بی جایی، پَریشونی (bi khānemuni, bi jāyi, parishuni): سرگردانی

بی خایَه (bi khāyah): بی جرئَت

بی خایَه، خایَه بَکِشی (bi khāyah, khāyah bakeshi):  مرد ترسو

بی خود دَری، اَغِّی (bi khud dari, aghghey): بی خود هستی (برای توهین)

بی خود، اَلَکی (bi khod, alaki): بیهوده

بی خود، بی خودی، هَمِنتی (bi khod, bi khodi, hamenti): بی سبب

بی خودی، بی فایِدَه (bi khodi, bi fāyedah): عبث

بی خَوَری، غِفلَت (bi khavari, gheflat): بی خبری

بی خویی (bi khuyi): بی خوابی

بی خیال، بی عار (bi khiāl, bi ār): خنثی

بی خیالَه (bi khiālah): دل نمی سوزاند

بی دار (bi dār): بو دار

بی دارنَه (bi dārnah): بو دارد

بی دَر و پِیکَر (bi dar u peykar): خانه ای که درب و بند آن باز باشد

بی دَرد (bi dard): بی غم

بی دَس و بال (bi das u bāl): بی عرضه

بی دَسّ و لِنگ، بی نور (bi dass u leng, bi nur):  بی عرضه

بی دَک و پوز (bi dak u puz): فرد بی عرضه و کم جرئت

بی دَک و پوز (bi dak u puz): کم جرات و بی عرضه

بی دِل و دِماغ (bi del u demāgh): ملول و افسرده

بی دِینَه، بی کُندَه (bi deynah, bi kondah): بو می دهد

بی رَدخور (bi radkhur): بدون استثناء

بی رَگ،  بی عار، پُفیوز (bi rag,  bi ār, pofiyuz): بی غیرت

بی رَگ، دَرد نِدار، بی دَرد(bi rag, dard nedār, bi dard): بی دَرد، غم ندار

بی رَنگ (bi rang): بی رونق

بی رو (bi ru): بی ملاحظه

بی زاهلَه (bi zāhlah): ترسو

بی زِوون (bi zevun): بی اعتماد به نفس، بی عرضه، بی زبان

بی سَر پا (bi sar pā): بی سر و پا

بی سَر تَه (bi sar o tah): بی سر و ته

بی سَر صِدا (bi sar sedā): بی سر و صدا

بی سَر و پا (bi sar u pā): شخص پست و بی غیرت

بی سَر و سامون (bi sar o sāmun): بی سر و سامان

بی سُرمَه رَشیدَه (bi sormah rashidah): کنایه از آمادگی فرد برای انجام کاری بدون نیاز به الگو

بی سِواد (bi sevād): بی سواد

بی شَرم (bi sharm): دریده

بی شیرَه (bi shirah): بی رمق

بی صاب (bi sāb): بی صاحب

بی صاب زَنَک (bi sāb zanak): دشنامی به معنای زن هرزه

بی صاب زَنَک (bi sāb zanak): زن بی صاحب (کنایه از زن هر جایی)

بی صاب مَردَک (bi sāb mardak): دشنامی به معنای مرد هرزه

بی صاب، بی صاحاب (bi sāb, bi sāhāb): بی صاحب

بی صاحاب، پَتیارَه (bi sāhāb, patyārah): زن بد کاره

بی عار (bi ār): بی آبرویی

بی عار بَوِه، نَنگ هاکُردَه (bi ār baveh, nang hākordah): رسوا شد

بی عار، بی کار، بَمِردِ کار هاکُردَن (bi ār, bi kār, bamerde kār hākordan):  تنبل

بی عاطِفَه (bi ātefah): بی رخم

بی عُرضَه (bi orzah): پخمه

بی عِرضَه، بی یُرضَه (bi orzah): بی عرضه، بی دست و پا

بی عِصمَت (bi esmat): بی آبرو، تجاوز جنسی

بی عِصمَت هاکُردَن (bi esmat hākordan): بی آبرو کردن (معمولاً زن)

بی عِصمَت هاکُردَن، بِگایِسَّن، خَر بَکِشیئَن (bi esmati  hākordan, begāessan, khar bakeshian): تجاوز (جنسی) کردن

بی عِصمَتی بَوِه (bi esmati baveh): تجاوز صورت گرفت

بی عِصمَتی هاکُردَن (bi esmati hākordan): تجاوز جنسی کردن

بی غَل و غَش (bi ghal u ghash): بی تظاهر

بی غِیرَد (bi gheyrad): بی غیرت

بی فِکر (bi fekr): بی فکر

بی قِسمَت، مَحروم (bi ghesmat, mahrum): بی نصیب

بی قِید، خُنثی (bi gheyd, khonsā): بی اضطراب

بی کاره، تَنِ لَش:: (bi kārah, tane lash)  ولگرد

بی کِتاب (bi ketāb): بی دین

بی کِثرَت (bi kesrat): بی آبرو

بی کِثرَت هاکُردَن (bi kesrat hākordan): بی آبرو کردن

بی کِثرَتی (bi kesrati): رسوایی

بی کِثرَتی بَوِه (bi kesrati baveh): آبرو ریزی شد، رسوایی بار آمد

بی کِثرَتی، سَر اَفکَندِه بَویئَن (bi kesrati, sar afkandeh bavian): سر شکستگی

بی کُردَن (bi kordan): بو دادن

بی کَس (bi kas): غریب و تنها

بی کَس و کار (bi kas u kār): غریب و بیکار

بی کس، تَهنا، تَنِهار (bi kas, tahnā, tanehār): تنها

بی کِسرَت بَویئَن، بی عِصمَت بَویئَن (bi kesrat bavian, bi esmat bavian):  بی آبرو شدن

بی کِسرَتی بَوِه (bi kesrati baveh): آبرو ریزی شد

بی کسی (bi kasi ): تنهایی

بی کَلَّه (bi kallah): شخص بی اندیشه و جسور

بی کُمال (bi komāl): تربیّت نشده

بی کُندَه (bi kondah): بو می دهد

بی گُدار (bi godār): بی محابا، حساب نشده

بی گُدار بِه او بَزوئَن (bi godār be u bazuan): کنایه از بی احتیاطی و بی مبالاتی

بی گور و کَفَن بَمونِسَن (bi gur u kafan bamunesan): کنایه از فنا شدن ثروت و محتاج شدن

بی مُرِوَد، لاکِردار (bi morevad,  lākerdār): نادرست

بی مِزَّه، مِزِّه نِدار (bi mezzah, mezzeh nedār): بی مزه

بی نِماز (bi nemāz): حایض، کافر

بی نِماز (bi nemāz): نماز نخوان

بی نِمازی (bi nemāzi): عادَت ماهانه ی زنان، بی ایمانی

بی نِوا، بَدبَخت (bi nevā, badbakht): بیچاره

بی نِوا، نِدار (bi nevā, nedār): بیچاره

بی نور (bi nur): بی عرضه

بی نور (bi nur): بی مصرف

بی هاپُرس و واپُرس (bi hāpors o vāpors): بدون پرسش و تحقیق، بدون پرس و جو

بی هاچیئَن (bi hāchian): بو کردن

بی هِدا (bi hedā): بو داده

بی هِدائَن (bi hedāan): بو دادن

بی هَمِه چی (bi hameh chi): آدم بد جنس و نادرست، کنایه توهین به آدم بی کس و کار

بی هَمِه چی، هیچّی نِدار (bi hameh chi, hichchi nedār): شخص بد جنس و نادرست و بی کس

بی وُجود (bi vojud): بی جنبه، بی ظرفیت

بی وَخت (bi vakht): بی موقع

بی وَختی (bi vakhti): غروب

بی وَختی دَکِتَن (bi vakhti daketan): شوگون نداشتن انجام کاری در هنگام غروب

بی وَختی گِرِسَّن (bi vakhti geressan): هنگام غروب دچار جن زدگی شدن

بی وختی، بیوقتی (bi vakhti): شگون نداشتن انجام بعضی از کارها هنگام غروب

بی وَختی، غروبی (bi vakhti, ghurubi): هنگام غروب

بی وَختیئَه (bi vakhtiah): دیر وقت است

بی وَخد (bi vakhd): غروب

بی وخقتی هاکُردَن (bi vaghti hākordan): جنی شدن

بی یال و دُم (bi yāl o dom): کنایه از کسی که اصل و نسبی ندارد.

بی ئَر (biar): علف تازه مانده

بی یَرزییَن (biyarziyan): ارزیدن

بی یُرضَه (bi yorzah): بی عرضه

بی یَقل (bi yaghl): بی عقل

بی یِنزِواد (bi yenzevād): بی انظباط

بیابون (biābun): بیابان

بیابونِ خِدا (biābune khedā): کنایه ای راجع به جای وسیع و پهناور

بیابون، دَشت (biābun, dasht): بیابان

بیابون، صَحرا (biābun, sahrā): دشت

بیابون، قاقوروت، بَرَهوت (biābun, ghāghurut , barahut):  بیابان خشک

بیابونی (biābuni): وسیع

بیات، بَمونِس (biāt, bamunes): بیات، غذا یا امثالهم که مانده باشد

بیاخ، ذِکّی (biākh, zekki): بیلاخ، بگیر( همراه با اشاره ی انگشت شصت راست شده به نوعی توهین)

بیاردَن (biārdan): آوردن

بیافِرییَن (biāferiyan): آفریدن

بیامُرز (biāmorz): آمرزیده و حالت امری بیامرز

بیامُرزییَن (biāmorziyan): آمرزیدن

بیباک (bibāk): نترس

بیبَه (bibah): بیوه

بَیتَن ( baytan): گرفتن، برداشتن

بَیتَن (baytan): سبز شدن نهال

بَیتَن (baytan): منفذی را بستن

بیتیمبَه (bitimbah): معده، سیرابی

بیتیمبَه، دِل و ریئَه، اُشکُمبَه (bitimbah,  del u riah, oshkombah): امحاء و احشام بدن

بیجَک (bijak): بارنامه

بیچارَه (bichārah): بیچاره

بیخ (bikh): زیر، پایین، بن

بیخ بُر (bikh bor): از ته بریده شده

بیخِ بیخ (bikhe bikh): زیرِ زیر

بیخ پِیدا هاکُردَن (bikh peydā hākordan): گره افتادن در کار

بیخ دیفالی (bikh difāli): بیخ دیواری، نوعی بازی کودکان که هر کس سنگش را بیشتر می توانست با پرتاب نزدیک دیواری بیاندازد برنده بود.

بیخ سُمّی (bikh sommi): چوب گردی که هنگام نعل زیر چارپا می گذاشتند

بیخ گیتَن (bikh gitan): زیر گرفتن

بیخ(bikh):  ته، انتها، تا آخر

بیخ، بِن (bikh, ben): ته

بیخِد (bikhed):  بیخود

بیخِدی(bikhedi):  بیخودی

بیخود دَری (bikhud dari): بیخودی زنده ای، شخص شلخته و نامرتّب

بید (bid): کرمک چوب و فرش و لباس

بیدِ مَلَّقی (bide mallaghi): درخت بیدی که شاخه هایش آویزان است یا بید مجنون، بی راه، بی حساب، نادرست، منحرف

بیدار بَویئَن، خو پِرِسائَن (bidār bavian, khu peressāan): بیدار شدن

بیدار کُردَن (bidār kordan): بیدارکردن

بیدار گِرِسَّن (bidār geressan): بیدار شدن

بِیداشتی (beydāshti): بهداشتی

بِیداشد (beydāshd): بهداشت

بُیذُشت (boyzosht): گذشت

بُیذُشتَن (boyzoshtan): گذشتن

بیرا، بَد و بیرا (birā, bad u birā): حرف زشت و رکیک

بِیرَق (beyragh): پرچم

بَیرَم بَیرَم هاکُردَن (bayram bayram hākordan): غارت کردن

بَیرَم هاکُردَن (bayram hākordan): ضبط کردن

بیریشت (birisht): برشته

بیریشتَه (birishtah): نان آتش دیده و یا دو تنوره

بیریشتِه بَوِیَئَن (birishteh baveyian): برشته شدن

بیز بَزَه، بیزِن (biz bazah, bizen): عنق، شخص عبوس و ناراحت

بیزِن (bizen): اخمو،  بد اخلاق

بیس وَهلَه (bis vahlah): بیست بار

بیسار :(bisar)  مکمّل فلان، (فِلان و بیسار)

بیسد (bisd): بیست

بیسدُم (bisdom): بیستم

بیش باد (bish bād): آمین، جواب دعا برای افزوده شدن خوبی یا بدی

بیشتَرِ موقِع ها (bishtare mughe hā): خیلی وقت ها

بیشَه (bishah): بیشه

بیشَه (bishah): جا

بیص صاحاب (bis sāhab): گاهی بی صاب، گاهی بی صاحاب و گاهی هم بیص صاحاب هم شنیده شده است. ادای واژه بی صاحب، گاهی از روی عصبانیت و با هدف دشنام دادن

بِیعونَه (beyunah): بیعانه

بِیقوش (beyghush): شاهین

بیکارَه، پَرسِه زَن (bikārah, parse zan): ولگرد

بیل بَزوئَن (bl bazuan): بیل زدن، شخم زدن

بیلچَه (bilchah): بیل کوچک

بیم راه اِنگوئَن، خوف راه اِنگوئَن (bim rāh enguan, khuf rāh enguan): ترساندن

بیمارِسّون (bimāressun): بیمارستان

بیمو گوش چِه خار کُنِه چُشِش دیرِ کور هاکُردَه (bimu gush che khār koneh choshesh dire kur hākordah): کنایه از بلد نبودن کار

بیمومی صِداشِ (پس از گوزیدن) اَ بِین بَوِردی با بیئِش چِتی کُندی (bimuyi sedāshe a beyn baverdi bā biesh cheti kondi): کنایه از ماست مالی کردن

بیموئَن (bimuan): آمدن

بیموئَن بوئِردَن (bimuan buerdan): آمدن و رفتن

بینجِنائَن (binjenāan): خرد کردن (علف)

بینجِه بینجِه (binjeh binjeh): ریز ریزِه، خرد شده خرد شده

بینجوئَن (binjuan): خرد کردن علف و سبزی

بینجیئَن، اینجَه اینجَه هاکُردَن (binjian, injah injah hākordan): نرم کردن و خُرد کردن علف با داس یا ابزاری به نام داهره

بینگِنائَن (bingenāan): انداختن

بینگوئَن (binguan): انداختن

بِیَه (beyah): بود

بیهِ زُخم (bie zokhm): بوی گوشت مانده ماهی و تخم مرغ و امثالهم

بیهِ کِز (bie kez): بوی سوختن پشم

بیهِ نا (bie nā): بوی زیاد ماندن مواد غذایی چون آرد در انبار

بَئوتَن (bautan): دوختن

بَئوش و بَخور نِه که بَروش و بَخور (baush u bakhur ne ke barush u bakhur): کنایه از استفاده ی دائمی از چیزیاین که نباید فروخت و خورد، بلکه باید منبع درآمدی داشت.

بَئوشتَن، بَئوشدَن (baushtan- baushdan): دوشیدن

بیوَه (biyvah):  بیوه

بِیی (beyi): بودی

بَییت (bayit): سوراخ بسته شده

بَییت (bayytbayit): دل خور

بَییتَن (bayitan): گرفتن، سبز شدن نهال

بَییتَن، خوچِّه بَییتَن (bayitan, khochcheh bayitan): قوام گرفتن شیر مایه زده

بَییتَن، هاییتَن، گیتَن (bayitan, hāyitan, gitan): گرفتن

بیئَن (bian): بودن

بییِه اَرَحَمون (bieh arahmun): بوی الرحمن

بیئِه بَرَنگ، بَرَنگِ بی (bieh barang,  barange bi): بوی خوب

بیئِه زُخم (bieh zokhm): بوی گوشت ماهی و تخم مرغ و امثالهم

بیئِه نا (bieh nā): بوی مواد غذایی چون آرد و انبار که زیاد مانده باشد

بی یوه بی یوه (bi yuh bi yuh): صوتی برای فراخوانی مرغ و کبوتر و سگ

حرف (پ)

پَ (pa): از اصوات بیان تعجّب، بس است.

پا (pā): لطمه خوردن، آسیب دیدن، همراه بودن، حریص بودن

پا اِنداز (pā endaz): فرش

پا باش (pā bāsh): همراهی کن

پا بَخوردَن (pā bakhurdan): صدمه و لطمه خوردن، کهنه شدن فرش

پا بِدائَن (pābedāan): فرصت داده شدن، آماده شدن شرایط

پا بَرجا (pābarjā): پابرجا، استوار

پا بَرویئَن (pā barvian): قطع روابط و ارتباطات

پا بَزوئَن، قَدَم دَرِنگوئَن (pā bazuan, ghadam darenguan): قدم زدن و پا گذاشتن در منزل به عنوان اولین نفر انتخاب قرآنی به منزل وخوش یمنی در سال نو

پا بَکِشیئَن، دِمال بَکِشیئَن (pā bakeshian, demāl bakeshian): ترک کردن، عقب نشینی کردن، اِنکار کردن

پا بَرویئَنن، لِنگ بَرویئَن (pā barvian, leng baruyan):  بریدن پا (قطع ارتباط)

پا بِه ماه (pā be mohr): زن بار داری که در ماه نهم حاملگی اش قرار دارد.

پا بِه مُهر (pā be mohr): استوار

پا بَیتَن (pābaytan): پاگرفتن، تحقق یافتن، پایدارشدن، همراه بودن

پا پا هاکُردَن (pā pā hākordan): تعلّل در رفتن کردن، تردید در اقدام به کار

پا پَس بَکِشیئَن (pā pas bahkeshian): عقب نشینی کردن، پا عقب کشیدن، کنایه از کناره گیری کردن

پا پوش (pā push): کنایه از دسیسه علیه کسی، کفش

پا پیش دَرِنگوئَن (pā pish  darenguan): پا پیش گذاشتن، پیش قدم شدن در انجام کاری

پا تَختَه (pā takhtah): یک ابزار در بافندگی، پای تخته ی دیواری در کلاس درس

پا تَخد (pā takhd): پایتخت

پا تَخدی (pā takhdi): پاتختی

پا جوش (pājush): جوانه ای که از ریشه ی درخت می روید.

پا دار (pā dār): رمق دار

پا دَر هِوا (pā dar hevā): موضوعی که تکلیفش نامشخّص است.

پا دَرمیونی (pādar miuni): پا درمیانی، وساطت

پا دِمال کَشیئَن (pā demāl kashian): عقب نشینی

پا زَهر (pāzahr): پاد زهر

پا شور (pā shur): شستن پای بیمار

پا کُردَن (pākordan): به پاکردن کفش و شلوار،از خواب بلند کردن

پا گاه بَمِردَن(pā gāh bamerdan): جا به جا مرد

پا لَبِ گور (pā labe gur): کنایه از پیر فرتوت

پا مَمبَری بَخونِسَن (pā mambari bakhunesan): کنایه از دنبال حرف کسی را گرفتن

پا وا کونون هاکُردَن (pā vā kunun hākordan): پاگشا کردن

پا وا کونون (pā vā konun): پا گُشا کنان

پا وِکیل بیموئَن (pā vekil bimuan): قبول کردن

پا هاکُردَن، پِرِساندَن (pā hākordan, peresāndan): از خواب بیدار کردن

پا هاکُردَن (pā hākordan): به پا کردن کفش و پوشیدن شلوار

پا اِنداز (pā endāz): فرش

پابَخوردَن (pābakhordan): صدمه و لطمه دیدن

پابِزار، پاوِزار (pābezār, pāvezār): پای افزار (کفش)

پابِشو (pābeshu): جا به جایی خاک توسط مرغ با پاهایش برای یافتن خوراک

پابَکِشی یَن (pābakeshiyan): ترک کردن، عقب نشینی کردن

پابَند (pāband): آن چه بر پای چهارپایان می بندند

پابَند (pāband): کنایه از آدم مقید

پابوس (pābus): پابوس، زیارت

پابیل هاکُردَن (pābil hākordan): بیل زدن زمین

پابیل (pābil): شخم زدن با عمق کم

پاپا کُردَن (pāpākordan): در انجام کاری تعلل کردن

پاپوش بِساتَن (pāpush besātan): توطئه کردن

پاپوش، پاوِزار، پابِزار (pāpush, pāvezār, pābezār): کفش

پاپیچ (pāpich): درگیر

پاپیچ بَویئَن (pāpichbavian): درگیر شدن

پاتُق (pātogh): مکانی که افراد هنگام بیکاری آن جا جمع می شوند

پاتوئَه (pātuah): قرار دادن لبه های شلوار داخل جوراب

پاتوئِه هاکُردَن (pātueh hākordan): گذاشتن پاچه شلوارها در داخل جوراب هنگام راه رفتن

پاتیل (pātil): دیگ مسی دهان فراخ اما کم عمق

پاتیل گِرِسَّن (pātil geressan): کسی که در اثر مستی و نشئگی قادر به حفظ تعادل خودش نیست.

پاچال (pāchāl): گودی که دستگاه بافندگی را روی آن قرار می دهند.

پاچَه (pāchah): پاچه، بین دو پا در قسمت ران، دست و پای سلّاخی شده ی گاو و گوسفند، بخشی از شلوار که ساق پا را می پوشاند.

پاچَه ای سَر (pāchaei sar): روی دو پا

پاچِه بَیتَن (pācheh baytan): کنایه از گیر دادن و گلاویز شدن

پاچِه میون (pācheh miun): وسط دو پا

پاچَه وَرمالیدَه، وَقیح (pāchah varmālidah, vaghih): بی شرم و بی حیا

پاچَه، لِنگ و پاچَه (pāchah, leng u pāchah): بخشی از ساق پا که شلوار آن را می پوشاند

پاچین (pāchin): میوه ی رسیده ای که هنگام چیدن روی زمین می افتد.

پادار (pādār): آدم توانا و دارای رمق

پادشا (pādeshā): پادشاه

پادِشاهون، شاهون (pādeshāhun, shāhun): پادشاهان

پادِشایی (pādeshāyi): پادشاهی

پار پارَه (pār pārah): پاره پاره

پار سَنگ (pār sang): تکه سنگ

پارچ (pārch): پارچ (ظرف آب خوری)

پارچَک (pārchak): پارچ کوچک، ظرف مسی بزرگ دسته دار و دهانه گشاد

پارچَه (pārchah): پارچه

پارسال (pārsāl): سال پیش

پارسال پیرار سال (pārsāl pirār sāl): سال های قبل

پارسالی میشکا دَرِه اَمِسالی میشکا رِ کولی بِساتَن یاد دِینَه (pārsāli mishkā dareh amesāli mishkā re kuli besātan yād deynah): کنایه از پر رویی و حد و مرز نشناسی

پارکا (pārkā): پارچه ی چهارگوش برای بسته بندی لباس، سفره پارچه ای

پارِگی، یِه پارِگی (pāregi, ye pāregi): مقدار کم از چیزها و زمان

پارَه (pārah): پاره، تکّه، تکّه ای (یِه پارَه نون= یک تکّه نان)

پارِه بَکُردَن، لاپ هاکُردَن، اِلا کُردَن، وا هاکُردَن (pāreh bakordan, lāp hākordan, elā kordan, vā hākordan): شکافتن

پار پارِه گِرِس : (par pare geres) یک نفرین میگونی به معنای تیکّه پاره بشوی

پارَه پورَه، پار پارَه (pārah purah, pār  pārah): تکّه پاره

پارِه سَنگ (pāreh sang): یک تکّه سنگ قابل جا به جایی

پارِه کُردَن، بِدَریئَن (pāreh kordan, bedarian): دریدن

پاری (pāri): مقداری، برخی، گروهی

پاری وَخدا (pāri vakhdā): پاره ای اوقات

پاری ها (pāri hā): بعضی ها

پاری، جمعیّتی، جَمی (pāri, jamiiti, jami): گروهی

پاریا (pāryā): بعضی از مردم

پاریز (pāriz): میوه ای که خود به خود روی زمین می افتد.

پاس (pās): چوبی که در شکاف چوب یا چیزی قرار می دهند و آن را می کوبند تا دیگری را نصف کند.

پاس (pās): قطعه چوب کوچکی که برای سفت و محکم کردن محل اتصال بیل و کلنگ به دسته آن استفاده می کنند.

پاس (pās): چوب تراشیده شده که در کنار میله ی سنگ آسیاب و امثالهم قرار دهند

پاسِبون (pāsebun): پاسبان

پاسَنگ (pāsang): پاره سنگ در وزن کردن ترازو

پاش هِرِسّانَه (pāsh heressānah): مقاومت کردند

پاشنَه (pāshnah): پاشنه، عقبه ی چیزی مثل کفش

پاشنِه دَری (pāshneh dari): قسمت استوانه ای اضافه در بالا و پایین درب که درب بر روی آن قرار می گیرد

پاشنِه وَر کَشیئَن (pāshneh var bakeshian): کشیدن پاشنه ی گیوه یا کفش، کنایه از آماده شدن برای کار

پاشورَه (pāshurah): پاشوره

پاک (pāk): کنایه از همه و تمام، خالی

پاک، بِنکُل (pāk, benkol): کاملاً

پاکار (pākār): همراه

پاکار بیئَن (pākār bian): همراهی کردن

پاکَد (pākad): پاکت

پاکِه پاکَه (pākeh pākah): خالیِ خالیست

پاکی، آبِرو (pāki, āberu): عصمت

پاکی، طَهارَت (pāki, tahārat): تمیزی

پاکیزَه (pākizah): درست و حسابی

پاکَ (pāka): پاک است، تمیز است، کنایه از این که خالی است.

پاک بَوِیَه (pāk baveah): تمیز شد

پاکِ پاکَ (pāke pāka): تمیز تمیز است، پاک پاک است، کنایه از این که خالی خالی است.

پاک هاکُردَن (pāk hākordan): پاک کردن

پاکَد (pākad): پاکت

پاگآه، یِه هوو (pāgāh, yeh hu): ناگهانی، دردم: درجا، بلافاصله، بی درنگ

پاگیر (pāgir): مانع

پالتوو (pāltu): پالتو

پالِکی (pāleki): نوعی کجاوه

پالون (pālun): پالان

پالون دوج (pālun duj): پالان دوز

پامال (pāmāl): پایمال

پامال بَویئَن (pāmāl bavan): تباه و نابود شدن

پانزدَهِم (pānzdahem): پانزدهم

پانزدَهِمین (pānzdahemin): پانزدهمین

پاوَرجا (pāvarjā): پابرجا، استوار

پاوِزار، پابیزار (pavezār): کفش

پاوِشو (pāveshu): ریخت و پاش و لگد مال کردن خاک و علوفه در حیوانات و گاهی انسان

پاوِشو هِدائَن (pāveshu hedāan): با پا مرغ خاک را جابجا می کند تا خوراکی پیدا کند

پاهنَه (pāhnah): نام محلی در قسمت مسکونی میگون

پایِز (pāyez): پاییز

پایون (pāyun): پایان

پایَه (pāyah): پایه

پایَه اَساس، پَر و پایَه، پِیَه (pāyah asās, par u pāyah, peyah): پی

پایَه، بِندَر، بِن (pāyah, bendar, ben): پی

پاییز سَر (pāyiz sar): وقت پاییز

پاییزَه (pāyizah): مربوط به فصل پاییز

پایَه (pāyah): پایه، همراه

پبه بَزوئَن، رو بیموئَن (pih bazuan, ru bimuan): چاق شدن

پینِمَه (peyenemah): خشتک

پَپَه (papah): گول و نادان و نفهم، پخمه

پَت او (pat u): آب جوش

پِت پِت (pet pet): بالا و پایین افتادن شعله چراغ نفتی، در هنگام صحبت دچار لکنت شدن یا گیر در هنگام صحبت

پِت پِت کُردَن (pet pet kordan): بالا و پایین شدن شعله ی چراغ

پَت و پَهن، لَپ لَپ (pat u pahn, lap lap): خیلی پهن، پک و پهن

پِتکا پِتکا (petkā petkā): جست و خیز حیوانات نوزاد، چهار نعل

پِتکا پِتکا بوئِردَن (petkā petkā buerdan): چهار نعل رفتن

پِتکا پِتکا هاکُردَن (petkā petkā hākordan): جست خیز کردن

پِتِنیک (petenik): پونه ی صحرایی

پَتَه (patah): صورت حساب

پَتِه ی طلب (pateye talab): رسید موقّتی

پِتیلَه (petilah):فتیله

پَتیارَه، کُس دِه، حَشَری زَنَک(patārah, kos deh, hashar zanak): جنده

پَجمُردَه (pajmordah): پژمرده

پِخ (pekh): صدایی برای ترساندن به خصوص نسبت به بچّه ها

پُخ (pokh): هیچی، هیچ کسی

پَخ (pakh): صاف و بی زاویه، پست و پهن

پُختَه (pokhtah): کنایه از فرد مجرب و آزموده

پُختِه کُردَن (pokhteh kordan): موضوعی را به صورت قطعی روشن و شفاف کردن

پَخش و پِلا (pakhsh o pelā): پراکنده

پَخش و پِلا بَویئَن (pakhsh u pelā bavian): پراکنده شدن

پَخش و پِلا، تار و مار، وِرا اون وِرا (pakhsh u pelā, tār u mār, verā un verā): متفرّق

پَخشو پِلا هاکُردَن، دَرشاتَن، وولو هاکُردَن (pakhsh u pelā hākordan, darshātan, ulu hākordan): ریخت و پاش کردن

پَخش هاکُردَن (pakhsh hākordan): توذیع و تقسیم کردن

پَخش هاوییَن (pakhsh hāviyan): پخش شدن، پراکنده شدن

پَخمَه (pakhmah): شخص بی عرضه و بی استعداد و ترسو

پِدا (pedā): پیدا

پِر (per): پر

پِر آکُردَن (per ākordan): پر کردن

پُر آوازَه (por āvāzah): خیلی مشهور

پِر بِدائَن (per bedā an): پردادن، پراندن

پَر بَزوئَن (par bazuan): پر زدن

پَر بَکِشیئَن (par bakeshian): پرواز کردن

پَر پَجِن، سَرَند (par pajen, sarand): غربال

پَر پَر بَزوئَن (par par bazuan): پر پر زدن، کنایه از شدّت درد به خود پیچیدن، کنایه از ماجراجویی کردن، کنایه از کار خطرناک کردن

پَر پَر بَزوئَن، نارِه بینگوئَن، پیت هیتَن (بَخوردَن)، نارِه بَزوئَن (par par bazuan, nāreh binguan, pit hitan (bakhurdan), nāreh bazuan): کنایه از شدت درد به خود پیچیدن

پَر پَر هاکُردَن (par par hākordan): کندن پر پرندگان

پَر پَر هاکُردَن (par par hākordan): پر پر کردن گل

پُر پُشد، پِر پُشد (por poshd, per  poshd): پر پشت

پُر پَشم(por pashm):  پَشمالو

پُر تِمونی (por temuni): مدّت زیادی

پُر تَوَقُع، چُشم کَن (por tavagho, choshm kan): پر توقع

پُر ثِواب، ثِواب دار بیئَن (por sevāb, sevāb dār bian): دارای ثواب زیاد

پُر چونِگی هاکُردَن (por chunegi hākordan): پر حرفی کردن

پُر چونگی (porchunegi): پر حرفی

پُر چونَه (por chunah): آدم پر حرف

پَر دِرگا اوردَن (par dergā urdan): پر در آوردن

پُر دِل (por del): با دل و جرئت

پَر دیرگا اوردَن (par dirgā urdan): بال و پر در آوردن، کنایه از شاد گشتن

پُر رو (por ru): پر رو، بی حیا، بی شرم، بی ادب

پُر سو (por su): نور زیاد

پَرِ سیاوش (pare siāvash): نوعی گیاه دارویی

پَرِ شاپَرَک (pare shāparak): پرِ پروانه

‌پُر طَمَه (por tamah): طمع کار

پِر کار (per kār): پر کار

پُر کُردَن (por kordan): بدگویی

پَر کَشنَه (par kashnah): پرواز می کند

پَر گیتَن (par gitan): زیر بال و پر گرفتن، کنایه از محبّت و نوازش کردن

پُر مِهر و عاطِفَی (por mehr u ātefai): خون گرم

پَر و بال (par u bāl): بال و پر

پَر و پا (par o pā): کنایه از اعتبار و ارزش

پَر و پا داشدَن (par o pā dāshdan): کنایه از اعتبار و ارزش داشتن

پَر و پا قُرص (par o pā ghors): دارای اعتقاد استوار

پَر و پاچَه (par u pāchah): پاچه و متعلّقات آن

پَر و پاچَه ی کَسی رِ بَیتَن (par o pachaye kasi re baytan): گاز گرفتن سگ پای کسی، بی جهت مزاحم کسی شدن

پَر و پایَه (par u pāyah): پی و اساس

پَر و پوزَه (par o puzah): کنایه از لیاقت و دست و پا داشتن

پَر و پوزِه بَخواسَّن (par u puzeh bakhāssan): لیاقت خواستن

پَر و پوزِه دار (par u puzeh dār): شایسته

پَر و پوزِه داشتن (par u puzeh dāshtn): کنایه از لیاقت و دست و پا داشتن

پَر و پوک (par u puk): سر شاخه ی درختان

پُر و پِیمون (por o peymun): پر، مملو

پرواضِح :  (pr uāzeh)واضح، معلوم

پَر هاکُردَن (par hākordan): چیدن میوه درختان به صورتی که هیچ میوه ای در آن باقی نماند.

پُر هاکُردَن (por hākordan): کنایه از تحریک کردن کسی

پُر هاکُردَن، جاکُردَن، هازوئَن (por  hākordan, jākordan, hāzuan): پر کردن

پَرت بوتَن (part butan): حرف های بی معنی زدن

پَرت بَوِیئَن (part bavian): افتادن از ارتفاع

پَرت بیئَن (part bian): دور بودن از جایی

پِرت پِرت هاکُردَن (pert pert hākordan): نوسان شعله ی آتش یا نور چراغ

پَرت گِرِسَّن (part geressan): پرت شدن

پَرت و پِلا (part o pelā): پرت و پلا، پراکنده

پَرت و پِلا بوتَن (part o pelā butan): حرف های بی معنی زدن

پِرتِقال (perteghāl): پرتقال

پُرتوگ (portug): ادرار، معمولاً برای ادرار کردن پسر بچّه ها گفته می شود.

پَرت (part):  منحرف

پَرچَک (parchak): قالب خشتی پنیر

پُرچونَه (por chunah): پرچانه، کسی که زیاد حرف می زند.

پَرچیم (parchim): پرچین، حصار درختی و چوبی که دور باغ و غیره می سازند.

پَردگاه (pardgāh): پرتگاه

پَردَه (pardah): پرده

پَردَه بَزوئَن (pardah bazuan): رو گرفتن زنان

پرده پوشی (prdh pushi): چشم پوشی

پَردَه داری (pardah dāri): حفظ آبرو

پَر دیرگآ اوردَن (par dirgā urdan): بال و پر در آوردن

پِرِزمَه (perezmah): اندک

پِرِسائَن (peresāan): بیدار شدن

پِرِس و بَرخاس (peres u barkhās): معاشرت

پَرَسدِش هاکُردَن (parasdesh hākordan): پرستیدن

پَرَسدِش (parasdesh): پرستش

پُرسون پُرسون (porsun porsun): پرس و جو کنان

پَرسَه بَزوئَن (parsah bazuan): پرسه زدن

پِرفِسِر (perfeser): پرفسور

پَرَک (parak): قسمت چوبی داخل گردو

پِرِک بی (perek bi): بوی سوختنی

پَرَک پیریک کَتَن (parak pirik katan): وول خوردن

پَرکَنَه، پَند (parkanah, pand): قسمت و پاره ای از زمین

پَرَک پیریک بَزوئَن (parak pirik bazuan): جان کندن حیوانات

پَرَگ (parag): باقیمانده ی میوه بعد از خورذن آن

پَرَگ پیریگ (parag pirig): جنب و جوش، وول خوردن، پرش رگ در زخم

پَرَگ پیریگ هاکُردَن (parag pirig hākordan): جنب و جوش کردن، وول خوردن

پَرگیتَن (par gitan): زیر پر و بال گرفتن                                                            

پُر هاکُردَن (por hākordan): پرکردن

پِرموس (permus): نوعی چراغ قدیمی

پَرَندَه (parandah): پرنده

پَروار (parvār): چاق

پروانه ی کار (pruānh  kār): جواز کسب

پَروپا قُرص (par o pā ghors): دارای اعتقاد استوار

پَروپوزَه (parupuzah): کنایه از لیاقت و دست و پا داشتن

پَروَردین (parvardin): فروردین

پُروسِه پُروسَه (poruseh porusah): ریزه و نرمه ی چیزهای نازک و شکننده

پَر و پینَک (par u pinak): وصله پینه

پَرَه (parah): تخته های متّصل به چرخ آسیاب که جریان آب سبب حرکت آن و در نهایت موجب حرکت چرخ آسیاب می شود

پَری (pari): فرشته

پَریجِن، غَربال، کَم (parijen, gharbāl, kam): الک

پَریرو (pariru): پریروز

پَریشو (parishu): پریشب

پَریشویی (parishuyi): پریشبی

پَریک، پِلیک (parik, pelik): پریدن پلک چشم

پَریگِنَک (parigenak): پریروز

پَریرویی (pariruyi): پریروزی

پُز بِدائَن، بِه رو بیاردَن (poz bedāan, be ru bārdan): به رخ کشیدن، پز دادن، از خود لاف زدن

پَزا (pazā): راحت پز

پُزغالَک، بِزغالَک (pozghālak): تاول

پَس (pas): بعد

پَسِ (pase): بعدِ

پَس (pas): جنس نامرغوب، پست

پَس (pas): عقب، پشت

پَس (pas): اَگر

پَسِ (pase): برای

پَس (pas): بی ارزش

پَس اُفت، پَسُفت (pas oft, pasoft): ذخیره، پس انداز، قسط عقب افتاده

پَس اِنداز (pas endaz): پس انداز

پَس اِنگوئَن (pas enguan): بچّه درست کردن

پَس او (pas u): آبی که پس از بستن آب اصلی تا اتمام آب در نهر جریان دارد.

پَس او (pas u): پس آب، فاضلاب، آب های مصرف شده پس از شستشو

پَس اوردَه (pas urdah): پس انداخته (فرزند پس از پدر)، فرزندی که زن از شوهر سابقش به خانه ی شوهر جدید می آورد.

پَسِ اونَه (pase unah): عقب آن

پَس بِدائَن (pas bedāan): پس دادن

پَس بزوئَن (pas bazuan): پس زدن، عقب زدن، کنار زدن

پَس بوردَن (pas bordan): عقب رفتن

پَس بوئِردَن (pas buerdan): پس رفت کردن

پَس بیاردَن، هِگاردِنَن (pas biārdan, hegārdenan): پس آوردن

پَس بیئَن (pas bian): بی ارزش بودن

پَس پَریشو (pas parishoo): سه شب پیش

پَس پَریشویی (pas parishuyi): پس پریشبی

پَس پَس بوردَن (pas pas burdan): عقب عقب رفتن

پَسِ پیش (pase pish): آرد کناره ی سنگ در آسیاب، پس و پیش

پَس چاشت، پَس چاشتَگ (pas chāsht, pas chāshtag): عصرانه

پَس دَکِتَه (pas daketah): عقب افتاد

پَس دوجی (pas dooji): پس دوزی

پَس دَویئَن (pas davyan): عقب بودن

پَس دیمی، وَلِدیمی (pas dimi, valedimi):  وارونه

پَس رَس (pas ras): میوه ی دیر رس

پَسِ سَر (pase sar): پشت سر، از پشت

پَس شیئَن، پَس بوردَن (pas shian,  pasburdan): عقب رفتن

پَس صَبا (pas sabā): پس فردا

پَسِ عُمری (pase omri): بعد از عمری

پَس فَردا (pas fardā): پَس فَردا

پَس فَردا شو (pas fardā shu): پس فردا شب

پَس فِطرَد (pas fetrad): پست فطرط

پَس قَد (pas ghad): کوتاه قد

پَس کَتَن (pas katan): عقب افتادن

پَس کَتَن، پُشد کَتَن (pas katan, poshd katan): بی حال شدن و از حال رفتن

پَس کَتَن، دِمال کَتَن (pas katan, demāl katan): عقب افتادن

پَسِ گِردِن (pase gerden): قفا

پَس گِردِنی (pas gerden): سیلی که به پشت گردن زنند

پَس گیتَن (pas gitan): پس گرفتن

پَس هایتَن (pas haytan): پس گرفتن

پَس هِدائَن، پَس بیاردَن (pas hedāan, pas biārdan):  بپس دادن

پَس هِدائَن، هِگاردِنائَن (pas hedāan, hegārdenāan): پس دادن

پَسایتَن (pasāytan): پس گرفتن

پَستَک، پَسدَک (pastak): شولای چوپان

پَستو (pastu): صندوق خانه عقبی و کوچک

پِستَه، پِسدَه، پِسَّه (pestah): پسته

پُسچی (poschi): پستچی

پُسخُنَه (poskhonah): پست خانه

پَسد (pasd): پست، پایین، کوتاه، فرومایه

پُسد (posd): پست

پِسَر چِر (pesar cher): برای پسرش

پِسَر خوندَه (pesar khundah): پسر خوانده

پَسِش بَر بیموئَن (pasesh bar bimuan): توانایی انجام کاری را داشتن

پَسغوم (pasghum): جواب پیغام

پَسلَه (paslah): پنهان و پشت سر

پَسلَه بوتَن (paslah butan): پشت سر حرف زدن

پَسلِه گَب بَزوئَن (pasleh gab bazuan): پشت سر حرف زدن

پَسَن (pasan): پسند

پی سوز (pi suz): نوعی چراغ روغنی قدیمی، پیه سوز

پَسون فَردا (pasun fardā): روز بعد از پس فردا

پِسون، مَمَه، سینَه (pesun, mamah, sinah): پستان زنان

پَسوَند (pasvand): نام محلی در شمال شرق میگون چشمه ای هم در آن جاری است.

پُسّونَک (possunak ): سنجد

پَسَه (pasah): برفی که باد از نقاط مرتفع به نقاط پست می آورد

پَسَه (pasah): بی ارزش است

پِسَّه (pessah): پسته

پَسینَه، گالِری، گالاری (pasinah, gāleri, gālāri): انباری، پستو، صندوق خانه ی عقبی و کوچک خانه

پَسیرین (pasrn): روز بعد از پس فردا

پُش (posh): پشت

پُش بَند (posh band): دنباله ی چیزها

پِش پِش (pesh pesh): پچ پچ

پُش دَر پُش (posh dar posh): پدر در پدر

پُش راس هاکُردَن (posh ras hākordan): کنایه از بیرون آمدن گرفتاری

پُش، پُشد(posh, poshd): پشت

پُشت (posht): یاور

پُشت دِه، پُش دِه ( posht deh): نام محلی در قسمت بومی نشین میگون

پُشتِ سَرِش صَفحِه دَرِنگونَه (poshte saresh safheh darengunah): پشت سرش غیبت کردند

پُشتِ گوش فِراخ (poshte gush ferākh): سهل انگار

پُشتِ هِم اِنداز (poshte hem endāz): دروغگو

پُشت، اِفتاوِه پُشت (posht, eftāveh posht): ظهر

پَشتَک (pashtak): شولای چوپان

پُشتَک بَزوئَن (poshtak bazuan): با پشت در آب پریدن

پُشتَه (poshtah): مقدار علف یا هیزمی که با پشت حمل کنند

پُشتَه پُشتَه (poshtah poshtah): ردیف

پُشتی دَکِتَه (posht daketah): طرفداری کرد

پُشتی کُردَن (posht kordan): حمایت کردن

پُشتی هاکُردَن (posht hākordan): حمایت کردن

پِشدِ رو هاکُردَن (peshde ru  hākordan): زیر و رو کردن، وارونه کردن

پِشدِ سَر (peshde sar): پشت سر

پِشدِ سَرِ هَمی (peshde sare hami): پشت سر همی

پُشدِ گِردِن (peshde gerden): پشت گردن

پِشد گَرمی (peshd garmi): پشت گرمی

پِشد گیتَن (peshd gitan): پشت گرفتن، جفت گیری پرندگان

پِشد، پِشت (peshd): پشت

پِشدَگ (peshdag): پشتک

پُشدی هاکُردَن (poshdi hākordan): کمک کردن

پُش بَند (posh band): ادامه، دنباله

پُشت (posht): کنایه از حامی و پشتیبان

پُشت باد بَخُرد (posht bād bakhord): کنایه از کسی که مدتی کار نکرده باشد

پُشت بِدائَن (posht bedāan): تکیه دادن

پَشد بَندِش (poshd bandesh): ادامه اش، دنباله اش

پُشد بِه کوه داشدَن (peshd be kuh dāshdan): پارتی داشتن، حامی نیرومند و مقتدری داشتن

پِش پِش (pesh pesh): پِچ پِچ

پُش دَر پُشد (posh dar poshd): پدر در پدر، اجداد

پُش دِه (posh deh): پشت ده

پُش راس هاکُردَن (posh rās hākordan): کمر راست کردن، کنایه از نجات یافتن از گرفتاری

پُش سَر (posh sar): پشت سر، عقب

پُش هِدائَن (posh hedāan): تکیه دادن

پُش، پُشد(posh, poshd):  پشت

پِشتِ پا بَزوئَن (poshte pā bāzuan): پشت پا زدن، کنایه از چشم پوشی

پُشتِ گوش فِراخ (poshte gush ferākh): کنایه از سهل انگار و مسامحه کار

پُشت و رو (posht o ru): زیرو رو

پُشت و رو بَویئَن (posht u ru bavian):  زیر و رو شدن

پُشت و رو هاکُردَن (posht u ru hākordan): زیر و رو کردن

پُشتِ هَم اِنگِن (poshte ham engen): دروغگو

پُشتِ هَم بَیتَن، پُشت ِ هَم دیئَر رِ بَیتَن (poshte ham baytan, poshte ham diar re baytan): همکاری

پَشتَگ (pashtag): شولای چوپّان

پُشتَگ بَزوئَن (poshtag bazuan): پشتک زدن

پُشتَه (poshtah): مقدار علف یا هیزم که با پشت حمل کنند.

پُشتِه پُشتَه (poshteh poshtah): زیاد، ردیف

پُشتی (poshti): حمایت

پُشتی قُز (poshti ghoz): قوز کمر

پُشتیبونی (poshtbun): جانب داری

پُشد (poshd): کمک، حمایت، پشت، نسل و فرزندان

پِشدِ سَر، دِمالدَر (peshde sar, demāldar): پشت سر

پِشد گَرمی (peshd garmi): پشت گرمی

پِشدِ گوش اِنگوئَن (peshde gush  enguan): پشت گوش انداختن

پِشد گیتَن (peshd gitan): پشت گرفتن

پُشد وِ (بِه) پُشدِ هَمدیَه (poshd ve poshde hamdiyah): همکاری هم

پِشد و رو (peshd o ru): زیر و رو

پِشد و رو هاکُردَن (peshd o ru hakordan): زیر و رو کردن

پِشدِ هَم اِنداز (peshde ham endāz): دورغگو، فریب کار

پِشد، پُشت (peshd, posht): پشت

پُشدَه (poshdah): پشته، دسته ی بزرگی از کاه یا هیزم که بر دوش حمل کنند.

پُشدی (poshdi): تکیه گاه

پُشدی (poshdi): کنایه از حمایت کردن و کمک کردن

پُشدی دَکِتَن (poshdi daketan): طرفداری کردن، جانب داری کردن

پُشدی هاکُردَن (poshdi hākordan): کمک کردن، حمایت کردن

پِشگ بینگوئَن (peshg binguan): قرعه کشی کردن، شیر و خط کردن

پِشگِل(peshgel): پشکل

پِشِم (peshem): فشم

پَشم بَد بَریشدَن (pashm bad barishdan): کنایه از ارزش قائل نشدن برای چیزییا کاری

پَشم و پیلَش بَریتَه (pashm u pilash baritah): کنایه از دست دادن قدرت و نفوذ

پَشم و پیلَه (pashm u pilah): پشم، موهای بدن

پَشم و پیلَه (pashm u pilah): قدرت

پَشم و پیلِه دار (pashm u pileh dār): کنایه از قدرت و نفوذ داشتن

پَشم و پیلِه داشتَن (pashm u pileh dāshtan):  قدرت داشتن

پَشمالو، میه خالی (pashmālu, miekhālia): پر پشم

پِشِمی (peshemi): اهل فشم، فشمی

پَشمیلَه (pashmilah): پشمالو

پَشمیلَه سینَه (pashmilah sinah): مردی که سینه های پر پشمی دارد.

پَشَه (pashah): پشه

پَشیمون بَویئَن (pashimun bavian): اظهار پشیمانی

پَشیمونی، روگِردونی (pashimuni,   rugerduni): ندامت

پَشیمون (pashimun): پشیمان

پَشیمونی بینگوئَن (pashimuni binguan): پشیمان کردن

پُف (pof): فوت

پُف آکُردَن (pof ākordan): فوت کردن

پُف بَکُرد (pof bakord): اماس (ورم، پُف)

پُف بَکُردَه (pof bakordah): ورم کرد

پُف دار، پُف بَکُرد (pof dār, pof bakord): باد کرده

پُف داشدَن (pof dāshdan): ورم داشتن، باد داشتن

پُف هاکُردَن (pof hākordan): باد کردن،

پُق بَزوئَن، پُقِ سَر هِدائَن، های های بِرمِه بَکُردَن (pogh bazuan, poghe sar hedāan, hāy hāy bermeh bakordan): از ته دل گریستن

پُک بَزوئَن (pok bazuan): پک زدن به قلیان یا سیگار

پَک و پَلی (pak u pali): از زیر بغل تا استخوان لگن

پَک و پَهن، پَت و پَهن (pak u pahn, pat u pahn): خیلی پهن

پَکَر (pakar): افسرده

پَک و پوز، دیم و دیار (pak u puz, dm u dār):  دک و پز، سر و وضع

پَگَل، پوس و پَگَل (pagal, pus u pagal): ریزه ی پشم

پَل (pal): آغل روباز حیوانات، حصاری که با سنگ و چوب به ارتفاع 1 متر برای استراحت شبانه تابستانی گوسفندان می ساختند. چوپانان هنگام غروب آفتاب گوسفندان را از چرای روزانه به این محل می آوردند. شیر آن ها را می دوشیدند و گوسفندان را برای استراحت شبانگاهی به داخل این حصارها هدایت می کردند. سگ ها شب هنگام از این محل پاسداری می کردند. شیرهای دوشیده شده را در ظرف های مخصوص می ریختند و با شیری که صبح هنگام می دوشیدند مخلوط می کردند. مالک گوسفندان هنگام غروب آفتاب برای چوپانان غذای روزانه را می آورد و صبح شیرها را به منزل انتقال می داد.

پِل (pel ) پُل

پُل (pol): پول

پُلِ خِرد (pole kherd): پول خورد

پِلاس (pelās): پارچه ی کهنه، پژمرده

پِلاس (pelās): پارچه ای که از موی گوسفند بافند و برای خشک کردن گندم و جو استفاده می کردند

پِلاس بِن بیئَن، بِن لِنگَه ای پِلاس بیئَن (pelās ben bian, ben lengai pelās bian): پیوسته جایی بود

پِلاس بَویئَن (pelās bavian): پلاسیده شدن، دائم جایی بودن

پِلاس پارَه (pelās pārah): پارچه ی پاره

پُلِتیک، رِشخَن، فیریب (poletik, reshkhan, firib): فریب، سیاست

پِلِتیک بَزوئَن (peletik bazuan): سیاست به کار بردن

پُلُغ پُلُغ (pologh pologh): جوشیدن آبی که از ظرفی بیرون بپرد

پُلُغ پُلُغ بَزوئَن (pologh pologh bazuan): به شدّت جوشیدن

پُلُغَّه ی خون (pologhaye khun): جهش و استفراغ شدید خون از گلو

پُلُق بَزوئَن (pologh bazuan): جهش و استفراغ شدید خون از گلو

پُلُق پُلُق بَزوئَن (pologh pologh bazuan): شدّت جوشیدن آب

پِلَک (pelak): پل کوچک

پِلِکِسَن (pelekesan): پرسه زدن

پَلگال :(palgāl) پرگار

پِلَنگ (pelang): پلنگ

پِلَنگ مول (pelang mul): بچّه ی پلنگ، گربه وحشی

پَلوار (palvār): پروار، چاقی گوسفندان

پِلَّه (pellah): پله

پِلَه پِلَه (pellah pellah): پله پله

پِلِّه کون (pelleh kun): پلکان

پَلی بیموئَن، پیش بیموئَن (pali bimuan, pish bimuan): نزدیک آمدن

پَلی دار، پَلی مَند (pali dār, pali mand): شخص بی نیاز از نظر مادی

پَلی گیتَن (pali gitan): در کنار خود جا دادن

پَلی نِدار (pali nedār): ندار

پَلی، دَمِ دَس، کُنار (pali, dame das, konār): پهلو

پَلی، وَر، پیش، نَزّیک (pali, var, pish, nazzik): نزدیک

پِلّیگ بَزوئَن (pellig bazuan): پلک زدن

پَلیم (palim): پیش من

پِلیئَک گَب بَزوئَن (peliak gab bazuan): زیر گوشی صحبت کردن

پِلّیگ (pellig): پلک

پَمبَه (pambah): پنبه

پِناه هِدائَن، اَمون هِدائَن (penāh  hedāan, amun hedāan): پناه دادن

پِناه، اَمون (penāh, amun): پناه، امان

پِناهَندَه (penāhandah): پناهنده

پَنج دَری (panj dari): اطاقی که از یک سمت پنج درب دارد

پنجِرَه (panjerah): پنجره

پَنجول (panjul): پنجه حیوانات وحشی

پَنجَه (panjah): پنجه

پَند پَند (pand pand): بخش بخش زمین

پَند، سی، دیمَه، حَواری (pand, si,   dimah, havāri): قسمت، سمت، بخش، جهت

پِنداس (pendās): چوب، پارچه و سایر چیزهایی که باعث منحرف شدن مسیر آب می شود.

پِنداس (pendās): قطعه چوب باریکی که در محل اتصال دسته و کلنگ و بیل و غیره قرار می دهند تا محکم شود.

پَندیر (pandir): پنیر

پَندیرَک (pandirak): گیاهی است دارویی

پِندیگ (pendig): نیشگون

پندیگ بَیتَن (pendig baytan): نیشگون گرفتن

پَنشَمبَه (panshambah): پنجشنبه

پَنشَمبَه شو (panshambah shu): شب پنجشنبه

پِنهون، قایِم، نوهون (penhun, ghāyem, nuhun): خفا، پنهان

پِنهونی، قایِمَکی، نوهونی (penhuni, nuhuni, ghāyemaki): پنهانی

پِنی اِسّائَن (peni essān): بیدار نشدن

پنیر او (pnr u): آب پنیر

پو کُردَن، دَم بِدائَن (pu kordan, dam bedāan): دمیدن

پوچ (puch): باطل، بیهوده

پوچ (puch): تو خالی، پوک

پود (pud): رشته ای که در پهنای پارچه بافته می شود

پور پور (pur pur): مور مور

پور پور بَویئَن (pur pur bavian): مور مور شدن

پورَک پورَک هاشیئَن (purak purak hāshian): لرزش خفیف تن

پورَک هاشیئَن (purak hāshian): یخ کردن و جمع کردن دست و پا به داخل شکم

پورَک هاشیئَه (purak hāshiah): کنایه از این که بدنش را در اثر سرما یا سرما خوردگی به داخل شکم جمع می کند.

پورَه (purah): پاره

پوزَه (puzah): پوزه، پوز، محدوده ی دهان انسان و حیوان

پوزِه بَند (puzeh band): دهن بند

پوس بَکِنِس (pus bakenes): پوست کنده

پوس بَکِنِسَّن (pus bakenessan): پوست کندن

پوس بَیتَن، پوس بَکِندَن (pus baytan, pus bakendan): پوست کندن

پوس بینگوئَن (pus binguan): پوست انداختن

پوس تَخت (pus takht): زیر اندازی از پوست گوسفند

پوس تَخت بینگوئَن (pus takht binguan): کنایه از جا خوش کردن و زیاد در جایی ماندن

پوس چی بِن او دَکِتَه (pus chi ben u daketah): کنایه از چاق شدن و شاد بودن

پوس کُلُفت (pus koloft): سرسخت و مقاوم

پوس نازِک (pus nāzek): غیرتمند

‌پوس و اُسِّخون بَوِه (pus u ossekhun baveh): لاغری شدید

پوس هِدائَن (pus hedā an):پوست دادن، شاخه ای که پوست آن راحت کنده می شود.

پوس، پوسد (pus,pusd): پوست

پوست و پَکَل (pust u pakal): پوست و احشاء گوسفند و امثالهم

پوستَک (pustak): پوست تخت

پوستَک، زیر اِنداز (pustak,zir endāz): زیر انداز

پوستین (pustin): محفظه پوستی

پوسخند (puskhand): خنده از روی تمسخر، پوزخند

پوسَّک (pussak): پوسته

پوسّونَک (pussunak): پستانک بچّه

پوسّونَک (pussunak): سنجد

پوسّونَک دار (pussunak dār): درخت سنجد

پوسَّه پوسَّه (pussa pussa): پوسته پوسته

پوش (push): برآمده، پفکی، سست و تو خالی

پوش بَزوئَن (push bazuan): باد کردن، متورّم شدن، خالی و سبک شدن

پوش بَکُرد، وِز بَزَه، پُف بَکُرد (push bakord, vez bazah, pof bakord): توخالی، پف کرده

پوش بَکُردَن، جولو بیموئَن (push bakordan, julu bmuan): تبله کردن

پوشال (pushāl): خرده ریز جدا شده از چوب در نجّاری

پوشالی (pushāli): پر حجم و بی مصرف

پوشالی، سُس (pushāli, sos): مقاومت کم

پوشَه پوشَه (pushah pushah): پوسته پوسته

پوشَه پوشَه (pushah pushah): ریزه و نرمه ی چیزهای نازک

پوف (puf): غذا به زبان کودکان

پوک (puk): پک زدن سیگار و چپق، پتک، تو خالی

پوک (puk): پوسیده

پوک بَوِه (puk baveh): پوسیده شده

پوک، پوکِ آدِم (puk, puke ādem): انسان سبک مغز

پوک (puk):  بی مغز (در گردو)

پوک، کوچ (puk, kuch): توخالی، پوچ

پوکَّه (pukkah): خالی است

پول (pul): پول، گداخته

پول پول (pul pul): ریز ریز

پولِ پول (pule pul): تمثیلی برای داغ داغ

پولِ پول بَوِه (pule pul baveh): داغ داغ شد

پول پول بَویئَن، خورد بَویئَن (pul pul bavian, khurd bavian): ریز ریز شدن

پولِ سیا (pule siā): پول فلزی کم قیمت

پولِ سیفید (pule sifid): پول نقره ای

پول، مِثِ پول (pul, mese pul): تمثیلی از داغ بودن

پولاد (pulān): فولاد

پولدار (puldār): دارای پول زیاد

پولَک (pulak): زینت های دایره شکل بر جامه ی زنان

پولَکی (pulaki): اهل رشوه، پول دوست، رشوه خوار

پولو پَجون (pulu pajun): میهمانی بزرگ

پولو، پِلو، پِلا (pulu, pelu, pelā):  پلو

پولَه، پول بَوِه (pulah, pul baveh): داغ است

پومصَد (pumsad): پانصد

پِهرا (pehrā ): پس فردا

پِهرا شو (pehrā shu): پَسینِ فردا شب

پِهرو (pehru): پسین فردا

پَهریز(pahriz):  پرهیز، دوری

پَهلِوون، یَل (pahlevun, yal): پهلوان

پَهن بَویئَن (pahn bavian): پهن شدن

پَهن هاکُردَن (pahn hākordan): پهن کردن

پَهنا (pahnā): عرض

پَهناوَر، پَت و پَهن (pahnāvar, pat u pahn):  عریض

پِی (pey): اساس بنا

پِی بِه اِیزِش بَوِردِمَه (pey be izesh baverdemah): حقیقت آن را دریافتم

پِیِ چیزی دَویئَن (peye chizi davian): دنبال چیزی بودن

پِی چین (pey chin): چیدن بار دوم علف هایی همچون یونجه و اپرس

پِی دیم (pey dim): پشت چیزی

پی دیم (pi dim): کمر

پِی دیم، پِی سی (pey dim, pey si): کنار

پِی دیم، گُلِه پِی (pey dim, goleh pey): دور از دید

پِی دیمِت (pey dimet): کمرت، پشتت

پی سوز (pi suz): پیه سوز (نوعی چراغ روغنی قدیمی)

پِی سی، سوک (pey si, suk): دنج، گوشه

پِی شِه بَیتَن (pey sheh baytan): پی گیری کردن

پِی کُن، وا کُن، پِی هاکُن، وا هاکُن (pey kon, vā kon, pey hākon, vā hākon):  باز کن

پِیِ گوشی (peye gushi): زلف مردانه که از گوش ها آویزان شود

پِی نِماز (pey nemāz): غروب

پِی نِمازی (pey nemāzi): غروبی

پِی و بِن (pey u ben): رگ و ریشه

پِی و پیش (pey u pish): باز و بسته

پِی هوشتَه (pey hushtah): جوانه ی تازه روییده از ساقه ی درخت

پِی هوشتَه بَکُردَه (pey hushtah bakordah): جوانه زد

پِی، پِی سی، پِی دیم (pey, pey si, pey dim): گوشه

پِی، پِیَه (pey, peyah): به دنبال

پِی، دِمال (pey, demāl): سمت و سو، عقب

پیادَه (pyādahpiādah): پیاده

پیاز (pyāz): پیاز

پیاز داغ (pyāz dāgh): پیاز خرد شده و در روغن سرخ شده

پیازَک (pyāzakpiāzak): پیازچه

پیالَه (pyālahpiālah): کاسه ی مسی کوچک

پیت (pit): پیچ خوردن، نوعی ظرف فلزی از جنس حلبی

پیت بَخورد (pit bakhurd): پیچ و تاب خورده

پیت بِدائَن، سَرِ کار اِنگوئَن (pit bedāan, sare kār enguan): سر دواندن، پیچاندن

پیت بِدائَه (pit bedāah): پیچاند

پیت بَیتَن (pit baytan): پیچ خوردن

پیت بَیتَه (pit baytah): کج شد

پیت هیتَن (pit hitan): پیچیدن

پیت هیتَن بِه یِه وَری (pit hitan be ye vari): گردش کردن به یک طرفی

پیتَه (pitah): برف آرام و کم

پیتَه (pitah): پلاس تاب داده

پیتَه (pitah): پوک

پیتِه پیتِه ووآرنَه (piteh piteh vuārnah): بارش دانه های برف

پیتَه، پوک (pitah, puk): تو خالی

پیتَه، پیت بَخورد (pitah, pit bakhurd): پارچه و پلاس تاب داده شده

پیتَیَه (pitayah): پوک است

پیتَیِه پیتَیَه (pitayeh pitayah): خالیِه خالیِه

پیچ بَخوردَن (pich bakhurdan): پیچ خوردن، دور زدن

پیچ بَخوردَن، پیت بِدائَن (pich bakhurdan, pit bedāan): از شدت درد به خود پیچیدن

پیچ پیچی (pich pichi): پیچ در پیچ

پیچ پِیدا هاکُردَن (pich peydā hākordan): دشوار شدن

پیچِشِ دِل، دِل پیچَه (picheshe del, del pichah): اسهال

پیچَک (pichak): چرخ جلویی گاو آهن

پیچَک (pichak): گیاهی است که به دور درخت می پیچد

پیچَه (pichah): بافته ای که زنان صورت خود را با آن بپوشانند

پِیدا بَویئَن (peydā bavian): پیدا شدن

پِیدا هاکُردَن، گیر بیاردَن (peydā hākordan, gir biārdan): یافتن

پیر (pir): پیر و سال خورده

پیرزا (pir zā): فرد پر توقّع و زود رنج که مادرش وی را در سنین بالا باردار شده و متولّد شده است

پیرِ زال (pire zāl): زن گریزان از پیری

پیرِ زَن کونَکی (pire zan kunaki): پیر زن گونه

پیرِ زَنَک (pire zanak): پیر زن

پیر مرد کونَکی (pir mrd kunaki): پیرمرد گونه

پیرِ مَردَک (pire mardak): پیر مرد

پیرار سال (pirār sāl): دو سال پیش

پیر ِزَنِ خایِه دار (pire zane khāyeh dār): کنایه از مرد خانه نشینی که غرغرو هم هست

پَیروز (payruz): پریروز

پَیروزی (payruzi): پَریروز

پیرَن (piran): پیراهن

پیرَن و تُمبون (piran u tombun): پیراهن و شلوار

پیری سَر (piri sar): سر پیری

پیریزمَه (pirizmah): ساییده شده

پیریگ، پَرَگ پیریگ (pirig, parag pirig): پریدن چشم

پیزی (pizi): پشت کار

پیژ دَر پیچ (pizh dar pich): پیچ در پیچ

پیس، پیسی (pis, pisi): بیماری برص

پِیِسَّن (peyessan): پاییدن

پیسی (pisi): بدبختی، فقر، نداری

پیش اِنداز، پیش (pish endāz, pish): پیش، جلو

پیش او (pish u): آب پیش از خروج منی مردانه

پیش بُر (pish bor): فعّال

پیش بَمونِس (pish bamunes): پیش مانده

پیش بَوِردَن (pish baverdan): پیش بردن

پیش بوردَن کار (pish burdan kār): آماده کردن کار

پیش بَوِردَن، جولو بوردَن (pish baverdan, julu burdan): پیش بردن

پیش بیموئَن (pish bimuan): پیش آمدن

پیش بیموئَن، رُخ بِدائَن (pish bimuan, rokh bedāan): پیش آمدن

پیش بینی، غِیب (pish bini, gheyib): آینده سنجی

پیش پَریرو (pish pariru): پیش پَریروز

پیش پَریگِنَک (pish parigenak): پیش پَریروز

پیش پیش (pish pish): صوتی برای فراخوانی گربه

پیش پیش، اَ قَبل (pish pish, a ghabl): پیشاپیش، از قبل

پیش خِدمَد (pish khedmad): پیش خدمت

پیش خور کُردَن (pish khur kordan): به اعتبار درآمدی قرض کردن و خوردن

پیش دَوِسّائَن (pish davessāan): دامان بستن (برای چیدن سبزی کوهی)

پیش رَس (pish ras): میوه ی زود رس

پیش سارِزونی، سارِزونِ پیشی (pish sārezuni, sārezune pishi): پارسال

پیش سینَه ای بَزوئَن (pish sinah i bazuan): تو سینه ی طرف زدن

پیش فِروش (pish ferush): محصولی را قبل از به دست آوردن فروختن

پیش کَتَن، جولو کَتَن (pish katan, julu katan): پیش افتادن

پیش کُردَن (pish kordan): آماده کردن

پیش کُردَن، دَوِسائَن (pish kordan, davesāan): بستن درب

پیشِ کِش (pishe kesh): شاش، ادرار

پیش کَش، هَدیئَه (pish kash, hadiah): پیش کش

پیش کَشی (pish kashi): پیش دستی

پیش کَشی هاکُردَن (pish kashi hākordan): پیش دستی کردن

پیش کُن (pish kon): آماده کن

پیش موندَه، پیش بَمونِس (pish mundah, pish bamunes): پیش مانده

پیش هاکُردَن (pish hākordan): پذیرایی کردن از میهمانان

پیشاپیش (pishāpish): از قبل

پیشتَر، قِدیم، قَدیما، قِدیما (pishtar,  ghedim, ghadimā, ghedimā): قدیم

پیشتَرا (pishtarā): قدیما، گذشته ها

پیشتِه (pishteh): صوتی برای فراری دادن گربه

پیشدَر (pishdar): قبلاً

پیشکار (pishkār): نماینده

پیشَنگ (pishang): پیشاهنگ

پیشواز (pishuāzpishvāz): پیشباز

پیشینَه (pishinah): نزدیکیک ساعت پیش از ظهر

پِیغوم (peyghum): پیغام

پیک (pik): شُش

پیلَک (pilak): کوزه ی دهن گشاد از جنس سفال

پیلَه (pilah): اصرار

پیلَه (pilah): جیبی که در نتیجه ی بستن چادر به دور کمر ایجاد می شود

پیلَه (pilah): قسمت پشت پیراهن رویی که فرد می توانست از آن به عنوان کیسه از آن استفاده کند

پیلَه (pilah): ورم دندان در اثر عفونت

پیلِه بَزو (pileh bazu): عفونت کرد

پیلَه خیک (pilah khik): کنایه از فرد شکم گنده

پیلِه دَوِسائَن، پیلِه هاکُردَن (pileh davesāan, pileh hākordan): ورم کردن لثه به علت عفونت

پیلِه کُردَن (pileh kordan): در خصوص مطلبی اصرار کردن

پیلِه هاکُردَن، کَنَه بَویئَن (pileh hākordan, kanah bavyan): کنایه از گیر دادن و اصرار کردن

پیلَه، پیش (pilah, pish): دامن

پِیمون، عَهد، عَهد و پِیمون (peymun, ahd, ahd u peymun): قول و قرار

پِیمونَه (peymunah): پیمانه

پین بَیتَن (pin baytan): تعین محدوده برای انجام کار

پیندوز (pinduz): پینه دوز

پین دوزَک (pin duzak): دوزنده ی کفش و گیوه

پِیِندَر (peyendar): کمر

پینَک (pinak): وصله

پینَک پارَه (pinak pārah): وصله پینه

پینَک دار، پینَک بَزَه (pinak dār, pinak bazah): وصله دار

پینَکِ دَس (pinake das): پینه ی دست

پینَک، بَخیئَه (pinak, bakhiah): بخیه

پِینِمَه، تَتَه (peynemah, tatah): شرمگاه

پِیوَند بَزوئَن (peyvand bazuan): پیوند زدن

پِیَه (peyah): پی و اساس دیوار

پِیَه (peyah): شخم

پیه (pih): چربی

پیه بَزوئَن (pih bazuan): کنایه از چاق شدن

پیه سوز (pih suz): نوعی چراغ روغنی قدیمی

پِیَه، پِی (peyah, pey): پی و اساس

پیئَر چی سُفرَه ای سَر بَنیشت (piar chi sofrai sar banisht): کنایه از مال حلال خوری

پیئَر دارِ یَتیم (piar dāre yatim): شخصی که پدرش برای او پدری نمی کند

پیئَر کُشتِگی، دُشمِنی (piar koshtegi, doshmeni): دشمنی

پیئَر مارِت بَمیرَن (piar māret bamiran):  دشنامی به معنای این که پدر و مادرت بمیرند

پیئَر، بابا (piar, bābā): پدر

پیئَرَم هِی، پیئَرَم بیئِه، بابام هِی، بابام بیئِه (piaram hey, piaram bie, bābām hey, bābām bieh): عباراتی برای نشان دادن تعجّب

پیئَری (piari): پدری

پیئَری سُفرَه ای سَر گَت بَوِه، پیئَری سُفرَه ای سَر بَنیشت (piari sofrahi sar gat baveh, piari sofrahi sar banisht): کنایه از مال حلال خوری

پیئَریئَه، مارزاییَه (piariah, mārzāyia): موروثی است.

پِی (pey): درب باز

پی (pey): دنبال، پشت، سمت و سو، کنار

پِی (pey): سراغ، جا، مکان

پی (pi): پیه

پِی اِندَر (peyendar): پشت سر، کمر، دنبال

پِی اوشتَه (pe ushtah): جوانه ی تازه

پی بَزوئَن (pi bazoan): چاق شدن

پِی بَکِنِسَّن (pey bakenessan): پی کندن

پِی ریزی (pey rizi): طرح ریزی

پِی گُم بَکُردَن (pey gom bakordan): رد گم کردن

پِی و پیش (pey o pish): باز و بسته درب

پِی وَسدا (pey vasdā): پی در پی، مرتّب، پشت سر هم

پِی هوشتَه (pe hushtah): جوانه ی تازه ی درخت

پیادَه (piādah): پیاده

پیالَه (piālah): کاسه، ظرف

پیت (pit): پیچ، چپ، کج

پیت (pit): ظرف از جنس فلزی

پیت بَخورد (pit bakhord): فرد ضعیف و رنجور

پیت بِدائَن (pit bedāan): پیچاندن، تاباندن

پیت بَکُرد (pit bakord): افسرده، پژمرده، بی حال

پیتَه (pitah ): پوک

پیتَه (pitah): پارچه ی تاب داده شده، قَطیفه

پیتَه (ptah): غلیظ شدن در اثر جوشیدن در شیر و مانند آن

پیتِه پیتِه بوآرِسَّن (piteh piteh buāressan): بارش اندک اندک برف

پیج گوشدی (pij gushdi): پیچ گوشتی

پیچ (pch): درد شکم

پیچ (pich): درد شکم، چرخیدن

پیچ بَخورد (pich bakhord): پیچ خورده

پیچ بَخوردَن (pich bakhordan): پیچ خوردن

پیچ بِدائَن (pich bedāan): پیچ دادن

پیچ دَر پیچ (pch dar pch): تاب در تاب

پیچ در پیچ (pich dar pich): تاب در تاب

پیچِش (pichesh): درد شکم، اسهال

پیچَک (pichak): گیاهی که به دور گیاهان یا درختان می پیچد.

پیچَه (pchah): بافته ی چهارگوش که زنان صورت نوزاد را پوشانند

پیچَه (pichah): روبنده زنان

پِیدا گِرِسَّن (peydā geressan): پیدا شدن

پیرِ زال (pire zāl): زن پیر حیله گر

پیرِ زَن کُش (pire zan kosh): از 9 یا 10 روز مانده به سال نو را پیرزَن کش می گفتند.

پیرِ زَنَک (pire zanak): پیر زن کوچک

پیرِ مَردَک (pire mardak): پیر مرد کوچک

پیرَن (piran): پیراهن

پیرَن و شِلوار (piran o shelvār): پیراهن و شلوار

پیزی (pizi): باسن

پیزی (pizi): مقعد، کنایه از پشت کار و مقاومت

پیژ دَر پیژ (pizh dar pizh): پیچ در پیچ

پیس (pis): لکّه، برص

پِیِسَّن (peyessan): پاییدن، مراقب بودن، مواظب بودن، نگهبانی دادن

پیش (pish): جلو، دامن

پیش (pish): نزد، قبل، سابق

پیش (psh): جیبی که در نتیجه ی بستن چادر یا پارچه ی بلند به دور کمر ایجاد می شود

پیش اِندَر (pish endāz): جلو، پیش

پیش اِندَرِش (pish endaresh): جلویش، پیشش

پیش اِندَرَم (pish endaram): جلویم، پیشم

پیش او (pishu): ادرار، آب پیش از خروج منی، پیش آب، ادرار

پیش آکُردَن (pish ākordan): بستن در

پیش آکُردَن (psh ākordan): از میهمانان پذیرایی کردن

پیش باز (pish baz): پیشواز، استقبال

پیش بَمونِس (pish bamunes): پیش مانده ی غذا

‌پیش بَمونِسِ غِذا (psh bamunese ghezā): غذای مانده و مصرف شده ی کسی

پیش بُنَه (pish bonah): مقداری از اسباب سفر که پیش فرستند.

پیش بَوِردَن (pish baverdan): پیش بردن

پیش بیموئَن (pish bimoan): جلو آمدن، اتفاق افتادن، نزدیک آمدن

پیش بِیَن(psh bean):  پیش بودن

پیشِ پا دَکِت(pshe pā daket):  پیش پا افتاده

پیش پیرار سال(psh prār sāl):  سال قبل از پارسال

پیش پیش (pish pish): پیشاپیش، از قبل، جلوتر، جلو جلو، پیشاپیش

پیش پیش (psh psh): جلوتر

پیش تَر (psh tar): جلو تر

پیش خِدمَد (pish khedmad): پیش خدمت

پیش داشدَن (pish dāshdan): ادرار کردن

پیش دَرا (pish darā): جلوتر ها، قدیم ها

پیش دَوِسّائَن (pish davessāan): با پارچه دامن درست کردن تا مثلاً سبزیجات کوهی را در آن ریختن

پیش سینه ای (pish sinaei): ضربه به سینه با مشت

پیش کار (pish kar): نماینده

پیش کَتَن (pish katan): جلو افتادن

پیش گیتَن (pish gitan): پیش گرفتن

پیش نِماز (pish nemāz): امام جماعت، پیش نماز

پیش واز (pish vāz): پیش باز

پیشامَد (pishāmad): پیش آمد

پیشت پیشت (pisht pisht): صوتی که گربه را با آن فراری دهند.

پیشتَر (pishtar): جلوتر

پیشَکی هاکُردَن (pishaki hakordan): پیش دستی کردن

پیشَکی (pishaki): از قبل، پیش دستی، به طور مساعده

پیشنَگ، بَختَه (pishnag, bakhtah): سَرِ گَلِّه

پیشواز (pishvāz): پیشباز

پیشواز بوردَن (pshuāz burdan): به استقبال رفتن

پیشونی (pishuni): پیشانی

پیشینَش بِلَندَه (pishinash bolandah): اقبالش درخشان است.

پیشینَه (pishinah): پیشینه، سابقه، اقبال

پیشینَه (pishinah): روز بلند، نزدیک یک ساعت قبل از ظهر

پیغوم (peghum): پیغام

پِیغوم پَسغوم (peghum pasghum): پیغام پسغام

پِیلَت (peylat): نام محلی در جنوب میگون

پیلَک (pilak): کوزه ی دهان گشاد از جنس سفال و شبیه پارچ

پیلَه (pilah): پیله

پیلَه هاکُردَن (pilah hākordan): ورم کردن عفونت دندان

پیلَه، بادُمَک (plah, bādomak): درد دندان

پیمونَه (peymunah): پیمانه، ظرفی که با آن چیزها را سنجش کنند.

پِیمونَه پِیمونَه (peymunah peymunah): پیمانه پیمانه

پینَک (pinak): وصله

پینَک مینَک (pinak minak): وصله پینه

پِینِمَه (peynemah): قسمت شرمگاهی بدن، شرمگاه، خشتک

پِینَه (peynah): می پاید، مواظب و مراقب است.

پینَه (pinah): پینه، وصله

پیوَن (peyvan): پیوند

پیوَن بَزوئَن (peyvan bazuan): پیوند زدن

پیه (pih): چربی

پیه سوز (pih suz): نوعی چراغ که سوختش از پیه و چربی گوسفند بود.

پِیَه، پِی (peyah): پی دیوار

پیئَر (piar): پدر

پیئَر کُشدِگی (piar koshdegi):پدر کشتگی

پُییز (poyiz): پاییز

حرف (ت)

تِ (te): تو (پدران و مادران ما و حتی امروزه در گفتار میگونی بیشتر واژه «تو» را به کار می بردند و می بریم، اما از آنجایی که در اصل گفتار «تِ» به کار می رفت، به همین دلیل در بیشتر این کتاب برای واژه «تو» همان حرف «تِ» آورده شده است.

تِ : (te) تو

تِ بِرا (te berā): تو بیا

تِ بِلا می سَر (te bela mi sar): بَلای تو بر سر من

تِ تِ پِ تِ هاکُردَن، دَکِتَن (te te pe te hākordan,  daketan): لکنتی صحبت کردن

تِ رِ (te re): تو را

تا (tā): نخ، شمارش، خم، دولا، تا این

تآ (tā): هم اینکه

تا اِسا (tā esa): تا کنون

تا بَخوردَن (tā bakhordan): تا شدن

تا بَزوئَن (tā bazuan): تا زدن

تا بَکِشیئَن (tā bakeshian): تار کشیدن مایه ی غلیظ مانند عسل به هنگام برداشتن آن

تا بَکِشیئَن (tā bakeshian): نخ کشیدن سوزن نخ کردن

تا به تا (tā be tā): لایه به لایه

تا بِه تا (tā beh tā): لنگه به لنگه

تا بِه تا، رَج رَج، رَجَه رَجَه، رَگَه رَگَه (tā beh tā, raj raj, rajah rajah, ragah ragah): لایه به لایه

تا بَوّه، دُلّا بَوِه (tā bavuh, dollā baveh): خم شده

تا بَویئَن (tā bavian): تا شدن، خم شدن (دولا)

تا بیخ (tā bkh): تا تَه

تا حَتّی، اَتا (tā hattā, atā): حتی

تا دَسَّه (tā dassah): تا آخر چیزی، تا ته چیزی

تا دَکِشیئَن (tā dakeshian): نخ کشیدن سوزن، تسبیح و امثالهم

تا کُردَن (tā kordan): کنار آمدن، تا زدن

تا (tā): تا اینکه

تا، دُلّا، وَل، کَج (tā, dollā, val, kaj): خَم

تا، دو تایی (tā, do tāyi): جفت

تا، هَمِنتی کِه (tā, hamenti ke): هم این که

تاب بیاردَن، نا داشتَن (tāb biārdan, nā  dāshtan): تحمل کردن

تاب تاب (tāb tāb): صدای تپیدن قلب

تاب و تِوان (tāb u tevān): مقاومت

تاب، تَوون، طاقَد، تَحَمُّل (tāb, tavun, tāghad, tahammol): طاقت

تابِتا (tābetā): ناجور، جور نبودن

تابِسّون (tābessun): تابستان

تابِسّونَه (tābessunah): مربوط به فصل تابستان

تابِسّونی چلَّه (tābessuni chellah): وسط تابستان، دهم تا اواسط مرداد

تابود (tābud): تابوت

تا بیخ (tā bikh):  تا آخر

تاپ تاپ (tāp tāp): صدای تبش قلب

تاپِّلَه (tāppelah): تاپاله (مدفوع گاو)

تا تَه: (tā tah) تا آخر

تاتی تاتی هاکُردَن (tāti tāti hākordan): راه رفتن طفل نوپا

تاج (tāj): پیشانی بند زنان در قدیم

تاج (tāj): گوشت سرِ خروس

تاج خروس (tāj khrus): نوعی گل

تاچَه، گوآل (tāchah, guāl): کیسه ای برای حمل کود و غیره بر پشت چارپا

تاخت بَزوئَن (tākht bazuan): معامله ی پایاپای

تاخت بوردَن، بُرقَه (tākht burdan, borghah): چهار نعل رفتن

تاخت کُردَن (tākht kordan): اسب را تیز دوانیدن، به سرعت دویدن

تاخت و تاز، کووس (tākht u tāz, kus):  تهاجم

تاخت، چارنَل (tākht, chārnal): چهارنعل راندن چارپایان

تاخمَه (tākhmah): تخمه

تا دَسَّه: (tā dassa) تا آخر

تار (tārah): کم نور

تار (tārah): مبهم

تار (tār): رم

تار (tār): نوعی ساز

تار بِتِنِسَّن (tār betenessan): کنایه از توطئه و دسیسه

تار بَتِنیتَن (tār banitan): تار تنیدن

تار بَدیئَن (tār badian): نا مبهم دیدن

تآرِ تو بَدِه (tāre tu bade): نخ را تاب بده

تارِ می (tāre mi): تار مو

تار و تور (tār u tur): گیج

تار و مار (tār u mār): پراکنده

تار و مار بَویئَن (tār u mār bavian): پراکنده شدن

تار و مار هاکُردَن (tār u mār hākordan): تاراندن

تار، تُن (tār, ton): رشته ای که در طول پارچه بافته می شود

تارُض (tāroz): تعارض

تارِف (tāref): تعارف

تارِفی (tārefi): تعارفی، هدیه

تاِرِمی (tāremi): نرده

تاریغ (tārgh): تاریخ

تاریک بَویئَن (tārik bavian): تاریک شدن

تاریک کُردَن (tārik kordan): تاریک کردن

تاریک گِرِسَّن(tārik geressasn):  تاریک شدن

تاریکا (tārikā): غروب، تاریکی، شب

تاریکایی(tārikāyi):  در میان تاریکی، در تاریکی

تاریکی، ظُلَمات (tāriki, zolamāt): تاریک

تاریکینی دِلَه (tārikini delah): در میان تاریکی

تازَگی (tāzagi): تازگی

تازِگی، طِراوَد (tāzegi, terāvad): طراوت

تازَه (tāzah): تازه

تازِه جِوون (tāzeh jevun): نوجوان، تازه جوان

تازه زوما (tāzeh zumā): تازه داماد

تازِه عَروس (tāzeh arus): نو عروس

تازِه عَقِل رَس، نوورَس (tāzeh aghel ras, nuras):نوجوان

تازَه کار (tāzah kār): تازه کار، ناشی

تازَه، تَرِک (tāzah, tarek): تازه

تازوندَن (tāzundan): تازاندن

تازی (tāzi): عرب

تازیانَه (tāziānah): شلّاق

تاس (tās): کچل

تاس (tās): لگن کوچک آب مخصوص حمام

تاس باقچَه(tās bāghchhah(tās bāghchah): لوازم حمام، بُقچه حمام و به قول امروزی ها ساک حمام (در میان این بقچه، تاس بزرگ مشهور به تاس حمام، لیف، سنگ پا، صابون بیرجندی(برگردان) لنگ، لگن، حوله(قطیفه) و گاهی حنا، سدر، سفیدآب(روشویه) گل سرشور و چند تخم مرغ قرار داشت.

تاس کُباب (tās kobāb): غذایی مانند آبگوشت که شامل به و سیب و پیاز و گوشت است

تاس، قاقارتی، قاتِ قات (tās, ghāghārti, ghāte ghāt): سر بی مو

تاسَک (tāsak): کاسه ی کوچک

تاسَک، کوشکِه تاس (tāsak, kushkeh tās): ظرف مسی کوچک تر از تاس

تاسیر، تاسیران (tāsir, tāsirān): طوفان و زلزله ی سنگین

تاش، کِر، بَند (tāsh, ker, band): صخره

تاغار (tāghār): تغار، ظرف بزرگ دهان گشاد سفالی

تافتَه (tāftah): نوعی پارچه ی ابریشمی نازک و ظریف

تاق بَزوئَن (tāgh bazuan): تعویض کالا کردن

تاق یا جُفت (tāgh yā joft): بازی کودکان، شیر و خط کردن برای نفر اولی

تاقچَه (tāghchah): تاق کوچکی در اطاق

تاگِرِس(tāgeres):  خم، دولّا

تا گَلِش (tā galesh):  تا تَه

تالاپ (tālāp): تِلِپ، صدای افتادن چیزی

تالار (tālār): اطاق بزرگ

تامون، تامونَه (tāmun, tāmunah): زمان، زمانه

تامون، دوورَه (tāmun, durah): عهد و زمان

تامونَک (tāmunak): زمان اندک

تا می (tā mi): تا انتها، فرو کردن چیزی تا انتها داخل چیز دیگری گفته می شود. این مورد بیشتر برای آلت تناسلی بیان می شود.

تا ناق: (tā nāgh) تا آخر

تا ناقِش (tā nagesh): تا ته چیزی، تا آخر چیزی

تاوِسّون (tāvessun): تابستان

تاوِسّونی (tāvessuni): تابستانی

تاوود (tāavod): تابوت

تاوود(tud):  تابوت

تاوون (tun): به جریمه دادن

تاوونِ زِوون، تواونِ زِوون (tuune zevun, tuune zevun):جریمه ی زبان

تا هِنزَک(tā henzak):  هنزک یکی از روستاهای دور لواسان است. در صحبت ها برای نشان دادن جاهای دور این مثال را می زنند.

تِب (teb): قطره

تِب تِب، چِب چِب (teb teb, cheb cheb): قطره قطره

تِب خُن (teb khon): قطره ی خون

تِباه، تِواه (tebāh, tevāh): تباه

تَبَرُّک (tabarrok): مقدّس بودن

تُبرَه (tobrah): توبره، کیسه، کیسه ای که خوراک چارپایان را در آن ریخته و بر سر آنان آویزان می کنند تا بخورد

تَبریزی (tabrizi): درختی با پهنای کم و قامتی بلند از خانواده صنوبر که برای تیر ریزی سقف و ستون خانه ها استفاده می شود.

تَبلِه کُردَن، پوش کُردَن (tableh kordan, push kordan): بر آمدن و باد کردن بخشی از دیوار

تُبَه کار(tobah kār):  توبه کننده، نادم، پشیمان

تُبَه، غَلَط کُردَن (tobah, ghalat kordan): پشیمانی از گناه

تَبید (tabid): تبعید

تَبیر خو (tabir khu): تعبیر خواب

تِپ بَزو (tep bazu): قاپید

تِپ بَزوئَن (tep bazuan): قاپیدن

تِپ تِپ (tep tep): صدای تپش قلب

تَپ تَپ کَتَن (tap tap katan): صدای شدید قلب

تُپُق (topogh): لکنت

تُپُق بَزوئَن، دَکِتَن (topogh bazuan, daketan): تپق زدن، هنگام صحبت دچار لکنت شدن

تَپَّه (tappaph): زمین مرتفع اما پایین تر از کوه

تَپَّه ای سینَه (tappaph i sinah): دامنه ی تپّه

تَپَّه تَپَّه (tappah tappa): تپّه ها

تَپِّه سَر (tappeh sar): نام محلی در قسمت غربی داخلی میگون

تَپِّه ماهور (tappeph māhur): زمینی که تپّه های کوتاهی دارد

تَپّوک، کوهَک (tappuk, kuhak): تپّه ی کوچک

تِتَر چَسبون (tar ter chasbun): سرعت و بای نقص در انجام کاری، سمبل کردن

تِرش هاکُردَن (tersh hākordan):  ترش کردن غذا در معده

ترَشُم هاکُردَن (tarashshom hākordan): چکّه کردن

تُتُن، تِتِن (toton, teten): توتون

تَتَه (tatah): خشتک

تَتِه بینگوئَن (tateh binguan): راه رفتن همراه با شلختگی، فراخ راه رفتن

تِتِه پِتِه (teteh peteh): گفتار لکنتی

تِتِه پِتَه هاکُردَن، دَکِتَن (teteh petah hākordan, daketan): لکنت زبانی صحبت کردن

تِتِه پِتَه، دَکِتَن (teteh petah,  daketan): لکنت زبان

تِتَه تِتَه (tetah tetah): لکنت زبان

تَتَه زَرد هاکُردَن، تَتَه ای دِلِه بِریئَن (tatah zard hākordan, tatah i deleh berian): داخل شلوار مدفوع کردن، کنایه از ترسیدن

تِجارَد (tejārad): تجارت

تَجرُبَه (tajrobah): تجربه

تَجرُبِه کُردَن (tajrobeh kordan): آزمودن

تِجریش (tejrish): تجریش

تَجیل بِدار (tajil bedār): عجله کن

تَحد (tahd): تحت

تَحدِ اَمر(tahde amr):  تحت امر

تَحریف (tahrif): تعریف

تَحسِ نَحسی (tahse nahsi): با ناراحتی و درد سر اندک چیزی به دست آوردن

تَحَمِّل، اَمون (tahammel, amun): صبر و طاقت

تُحوَه (tohvah): تحفه

تُحوِیِه نَطَنز (tohveyeh natanz): تحفه ی نطنز، کنایه تحقیر آمیز به هر چه پست و بی ارزش

تُخ (tokh): تخم، بذر

تُخ (tokh): خایه، بیضه

تُخ (tokh): فرزند

تُخ (tokh): نژاد و اصل

تِخ تِخ، تِخ هاکُن (tekh tekh, tekh hākon): از دهان بیرون انداختن به زبان کودکانه

تُخ دِپاتَن (tokh depātam): تخم پاشیدن

تُخ دَکُردَن (tokh dakordan): تخم ریزی کردن

تُخ دَکُردَن، تُخ کُردَن، تُخ هاکُردَن (tokh dakordan, tokh kordan, tokh hākordan): تخم ریزی کردن

تَخت (takht): صاف و مسطح

تَخت (takht): کامل

تخت (tkht):  آسوده و راحت، کف کفش

تَخت بَفِتَن (takht bafetan): آرام و آسوده خوابیدن

تَخت، تَختَه (takht, takhtah): کفه

تَختَه بَندی (takhtah band): تخته کوبی

تَختوک (takhtuk): تخته کوچک

تَخد(takhd):  تخت

تَخدِ بِنَه (takhde benah): زمین تخت

تَخدَک (takhdak ): نام محلی بالای نرم خاکک که قبلاً برای خرمن استفاده می شد. امروزه فضایی برای پارک و تفریخ ساخته شده اس،  تخت کوچک، نشیمنگاه طبیعی و دست ساز کوچک

تَخدَه (takhdah): تخته، زمین صاف

تخدِه سَنگ (takhdeh sang): سنگ کوچک

تَخدوک (takhduk): تخته ی کوچک

تُخدون (tokhdun): تخمدان

تُخس (tokhs): بچّه ی شیطان و حرف گوش نکن

تُخس (tokhs): تقسیم، بخش

تُخس هاکُردَن (tokhs hākordan): قسمت کردن، تقسیم نمودن، بخش کردن

تَخسیم (takhsim): تقسیم

تَخصیر (takhsir): گناه، تقصیر

تَخصیر هاکُردَن(takhsir hākordan):  گناه کردن، خطا کردن

تَخصیراد(takhsirād):  گناهان، خطاها

تُخمِ چُش (tokhme chosh): انگوره ی چشم

تُخمِ حَروم (rokhmeh harum): فرزند نا مشروع

تُخمِ سَگ (tokhme sag): تخم سگ (برای فحاشی و توهین)

تُخم و تَرِکَه (tokhm u tarekah): نسل، طایفه، خاندان

تُخم، سو (tokhm, su): اصل و نژاد

تُخمی (tokhm): حیوانات نرینه ای که برای تکثیر نسل نگه داری می کنند

تُخمی (tokhmi): آن چه برای به دست آوردن بذر از گیاهان نگهداری می شود، مرغ تخم گذار، بی پایه و اساس، سرسری

تُخمی تُخمی (tokhmi tokhmi): الکی الکی

تَخمین (takhmin): تقریب

تخمین بَزوئَن، دید بَزوئَن (tkhmin bazuan, did bazuan): تخمین زدن

تَدارُک بَدیئَن، بِنا بَیتَن (tadārok badian, benā  baytan): فراهم کردن

تَر (tar):  خیس

تِر (ter): ریدن، خرابکاری

تِرَ (tera): تو را

تِر بَزوئَن، بِریئَن، تِر میشتَن (ter bazuan, beran, ter mshtan):  ریدن، خراب کردن (بی ادبانه)

تَرِ تَر (tare tar): خیسِ خیس

تِر تِر (ter ter): حالت اسهالی

تِر تِر هاکُردَن (ter ter hākordan): ناتوان شدن در انجام کاری

تِر تِری (tare tari): اسهالی

تَر چُسبون (tar chosbun): سریع، فوری، زود، تند

تَر چُسبون هاکُردَن (tar chosbun hākordan):  سمبل کردن

تَر خوری (tar khuri): تازه خوری

تَر دَس (tar das): فرز و چابک دست، ماهر، حقّه باز

تَر دَس واز (tar das uāz): شعبده باز

تَر دَسی، چُش بَندی (tar dasi, chosh bandi): شعبده بازی

تَر هاکُردَن (tar hākordan): فریب دادن همراه با بی احترامی

تَر و تازَه (tar u tāzah): تر و تازه

تَر و تَمیر (tar u tamr): با انظباط

تَر و فِرز، جَلد (tar u ferz, jald): آدم چابک و زرنگ چابک

تَرِ واش (tare vāsh): علف تازه

تَر، نَم دار، نَمناک (tar, nam dār,  namnāk): تر

تِراتُد (terātod): تردّد

تِراز (terāz): تراز

تِرازی (terāzi): ترازو

تِرازی مِثقال(terāzi mesghāl):  ترازوی کوچک برای وزن کردن طلا و جواهر

تِراش (terāsh): آج، تراش، بُرش

تِراش بَخوردَن (terāsh bakhurdan): برش خوردن، لاغر شدن

تِراشَه(terāshah):  تراشه، بلندی

تِراشی سَر (terāshi sar): بلندی صخره

تِراک، چاک (terāk): شکاف، درز

تِراک بَیتَن (terāk baytan): شکاف برداشتن

تَربیت نَوِه (tarbit naveh): بی ادب

تُرت (tort): ترد

ترِتّد (tarettod): تردّد، رفت و آمد

تَرتیب بِدائَن (tartib bedāan): انجام دادن، کاری را صورت دادن

تَرتیب چِه بِدائَن (tartib cheh bedāan): کردن

تَرتیجَک، تَرتیزَک (tar tijak): سبزی شاهی

تَرجُمون هِدائَن(tarjomun hedāan):  جریمه دادن، جریمه ی زبان دادن

تَرحَلوا (tarhalu): نوعی حلوا که با برنج  و یا آرد به همراه شکر و روغن درست می کنند.

تُرد (tord): انعطاف پذیر،  زود شکن

تُردِ تُرد (torde tord): شُلِ شُل

تَرس (tars): خوف

تَرسِنیک (tarsenik): کم دل و ترسو

تِرش (tersh): ترش

تِرش آش: (tersh ash) نوعی آش ترش

تِرش آش

بِرا میگون بَوین او و هِوا شَه

چالَک کُرسینی بِن گورِس پِلاشَه

بَزِن یه سَر اواَک تا خواس دوشی بَند

بَوین کوک لیلَه و اون جیک جیکاشَه

وَلِردَه غاری دَم تَش کُن تو کِتری

اِسا هارِش تَش و دود و اَداشَه

هَمِلون چُشمِه گَل یه قورت بَخور او

هارِش اون چُشمَه و قُل قُل صِدا شَه

بَییر سَرچاهونی اِسبی کُماگوش

هارِش وِرگ و دِمال سَر رَدِ لِنگ شَه

لیاس پُشتَه بَنیش یک دَم بَخور توو

بَچین اون کَنگَر و اون لیله هاشَه

تاسَگ تِه پُر کُن از اِسبی وَرفِش

صِفا هادِه گَلتَه تا قُلوه گاشَه

بوئِر آهِنگِرَک تا تَه پاوَشم

قِناتِ گَل بَوین لُطف و صِفاشَه

دِلَم خوانَه بَوینی خَرمِزِه چال

بَچینی آیشِم اون رَنگِ حِناشَه

نِسایی چُشمِه گَل چایی نَخوردی

بَوینی رَنگِ مِث کَهرُباشَه

اِسا بِهتَر نیئَه هِگِردی میگون؟

بَوینی کوه و دَشت و چُشمِه هاشَه؟

میون کیچِه باغِش تو بَگِردی

بَوینی ریک ریکا و کیج کیجاشَه

بوریک قَدِ بُلَند و چُشمِ مِشگی

یکی از اون هِزارون دِلرُباشَه

چیئِر تِهرون دَری در شَهرِ غربَت

بِرا میگون بَخور اون تُرشِ آشَه

هِگِرد جانَم تو گوش کُن مرتضی گَب

که آخردَس گذر به سنگ تِراشَه

دِلِت به چی خوشَه مِن که نئومَه

گَمونَم دِل خوشیت به غَمزِه هاشَه

شعر از: مرتضی کیارستمی

تِرش بَوِه (torsh tersh baveh): دختری که ازدواجش دیر شده، ترشیده

تُرش بَوِه، وِز بَکُرد (torsh tersh baveh, vez bakord): ترشیده

تِرشِ خَمیر (torshe tershe khamir): مایه خمیر

تِرش هاکُردَن، غِیض کَتَن (tersh hākordan, gheyz  katan): عصبانی شدن

تِرش، فِقاق (tersh, feghāgh): ترش

تُرشَک (torshak): گیاهی خودرو با تیغ های فراوان و برگ های ریز و ترش مزّه قابل خوردن

تَرَشُّم (tarashshom): ترشّح، مواجه شدن با قطرات آب نجس

تَرَشُّم بَویئَن (tarashshom bavian): ترشّح شدن

تَرَشُم، چِک چِک (tarashshom, chek chek): چکّه

تِرَق توروق (teragh turugh): صدای به هم خوردن چیزها

تِرَقّی (teraghghi): ترقّی

تَرِک (tarek): تُرد و تازه، هر چیز تازه

تَرک (tark): بخش پشت زین اسب و قاطر و خر و مادیان

تَرَک بَیتَن، قاچ بَخوردَن (tarak baytan, ghāch bakhurdan): ترک خوردن

تَرِکِ تَرِکَه (tareke tarekah): تازه تازه است

تَرک هاکُردِمَه (tark hākordemah): ترک کردم

تَرک هاکُردَن(tark hākordan):  ترک کردن، رها کردن

تَرکاری (tarkāri): صِیفی کاری

تَرَکتور (taraktur): تراکتور

تَرِکَه (tarekah): تازه است

تَرِکَه (tarekah): چوب نازک و قابل انعطاف که در مدارس قدیم برای تنبیه دانش آموزان به کف دست می زدند

تَرکَه (tarkah): کنایه از آدم باریک و لاغر

تَرکَه ای، قاق (tarkah i, ghāgh): شخص لاغر و کشیده

تَرِنجِبین (tarenjebin): تَرَنجَبین

تِرمَه (termah): ترمه

تُرنَه (tornah): پارچه مرطوب و تابیده شده که در بازی شاه و وزیر (ترنه وازی) بیشتر در مجالس عروسی بین جوانان پسر انجام می شد، محکوم را با آن تنبیه می کردند. این پارچه معمولاً از لنگ یا دستمال یزدی استفاده می شد .

تُرنِه وازی (torneh vazi): نوعی از بازی و مراسمی بود که در منزل داماد در شب عروسی در منزل داماد انجام می شد. قابی از استخوان گاو تهیه می کردند. قاب تشکیل می شد از چهار قسمت که به آن شاه، وزیر، دزد و پوچ نامگزاری می کردند. نفرات به ترتیب قاب را در وسط مجلس می انداختند. در این پرتاب ها یکی شاه، یکی وزیر، یکی پوج و یکی هم که شانسش بد بود، دزد می شد. هرکسی که دزد می شد شاه برای تنبیه او از وزیر می پرسید که چه تنبیهی بکند. معمولاً اگر دزد هنری داشت مثل خواندن و دیگر کارهای هنری با همین بهانه او را بعد از اجرای هنرش می بخشیدند. اگر هنری نداشت با تنبیه هایی از قبیل: کشیدن سبیل با دو انگشت و تنبیه با زدن ترنه به کف دستانش کار او را تمام می کردند و شخص بعدی می بایست قاب را پرتاب کند.

تَرَه (tarah): تره

تَرَه (tarah): خیس است

تَرِه بار (tareh bār): بار میوه های تازه و سبزی های خوردنی

تِریاک (teryāk): تریاک

تِریاکی، دودی، عَمَلی (teryāki, dudi, amali): معتاد، افیونی

تِریچ (terich): پارچه ی سه گوشی که در دو سوی دامن قبا و یا جامه می دوختند

تَرید (tarid): تلیت

تَریسَه (tarisah): گوساله ی بالغ

تِریش تِریش (terish terish): بریده بریده

تَزین کُردَن، تَزین (tazin kordan, tazin): زینت کردن، آراستن

تَزّیَه (tazziah): تعزیه

تَزّیَه گَردون (tazziah gardun): اداره کننده مراسم تعزیه

تَزّییَتَه بَوینَم (tazziatah bavinam): به عزایت بنشینم (نفرین)

تُس (tos): چس، گازی که به دون صدا از شکم به در آید و بد بو است

تُس هِدائَن (tos hedāan): چس دادن

تَسبِح(tasbeh):  تسبیح

تَسک (task): جاهای پایین دست و پست

تَسکِ خُنَه (taske khonah): خانه ای با سقف کوتاه

تَسکِ زَمین (taske zamin): زمینی در انتهای شیب و پایین دست

تَسمَگ (tasmag): فرد سمج

تَسمَه (tasmah): تسمه

تُسِن(tosen):  چُسو

تُسی تُسی (tosi tosi): بفهمی نفهمی

تَسیر، تَسیران (tasir, tasirān): واقعه ی عظیم طبیعی مثل طوفان و زلزله ی سهمگین، شدّت عمل

تش (tash) : آتش

تَش اِنگوئَن(tash enguan):  در آتش انداختن، و یا در آتش قرار دادن چیزی

تَش بَزوئَن (tash bazuan): آتش زدن

تَش بَنیشدَه (tash banishdah): آتش کم شد

تَش بِه گور (tash beh gur): آتش به گورت (دشنام)

تَش بَیتَن (tash baytan): آتش گرفتن

تَش بَیتَه (tash batah): برانگیخته شد

تَش پَرَسد (tash parasd): آتش پرست

تَش خار هاکُردَن (tash khār hākordan): آتش درست کردن

تَشِ دِل، گُرِ دِل (tashe del, gore del): بی قراری

تَش گُلَه (tash golah): گلوله ی آتش

تَش هاکُردَن (tash hākordan): آتش روشن کردن

تَش هاییتَن (tash hāyitan): به شدّت عصبانی شدن

تَش هاییتَن (tash hāyitan): آتش گرفتن

تَش وازی (tash uāzi): آتش بازی

تَشت (tasht): ظرف بزرگ رخت شویی

تِشت (tesht): تازه جوانه

تِشت (tesht): زود، عجله

تِشت بَزَه (tesht bazah): عجول

تِشت بَزو (tesht bazu): تازه جوانه زد

تِشت بوردَن (tesht burdan): تند رفتن

تَشد (tashd): تشت

تَشدَگ (tashdag): تشت کوچک

تَشَر (tashar): فریاد بر سر کسی همراه با عصبانیت

تشَر بَزوئَن (tashar bazuan): فریاد زدن همراه با عصبانیت بر سر کسی

تَشَر بَزوئَن، توپ دَوِسّائَن (tashar bazuan, tup davessāan): فریاد زدن همراه با عصبانیّت بر سر کسی

تَشَر، توپّ و تَشَر (tashar, tupp u tashar):  فریاد توام با عصبانیّت

تَشَک (tashak): آتش کوچک

تِشک (teshk): گوساله ی نر

تَشَک وازی (tashak vāzi): آتش بازی

تَشَک(tashak):  آتش کوچک

تِشگَه (teshgah): جوش صورت و پوست

تَشمَگ (tashmag): نوعی کنه، کنایه از آدم سمج

تَشنا (tashnā): تشنه

تَشنا بَزَه (tashnā bazah): تشنه

تَشنا بیئَن (tashnā bian): تشنه بودن

تَشنایی (tashnāyi): تشنگی

تَشنایی وَشنایی (tashnāyi vashnāyi):  تشنگی و گرسنگی

تشنی (tashni): جوجه، تشنه

تَشنیئَک(tashniak):  جوجه ی مرغ و پرندگان

تَشی (tashi): جوجه تیغی

تَشی (tashi): آتشی، عصبانی

تَشی بَویئَن(tashi bavyanbavian):  برانگیخته شدن و از کوره در رفتن

تَشی جِنازَه(tashi jenāzah):  تشییع جنازه

تَشی(tash):  حیوانی شبیه جوجه تیغی

تَشیف (tashif): تشریف

تَشین مِزاج (tashin mezāj): عصبانی مزاج

تَصَدِّق (tasadedgh): فدا

تَصُدُّق (tasoddogh): صدقه، رفع بلا

تَصَدِّقِ کَسی گِرِسَّن (tasadeghe tasaddoghe kasi geressan): فدای کسی شدن

تَصَدُّق هِدائَن (tasadodgh hedāan): صدقه دادن

تَصَدُّق، تَصَدِّق(tasaddogh, tasaddegh): صدقه، رفع بلا

تَصَدُّقی (tasadodgh): صدقه ای

تصدیق (tasdig): گواهی نامه

تعبیر خوو (tbir khu): تعبیر خواب

تَغَیُّر (taghayyor): توپّ و تشر

تَغَیُّر هاکُردَن (taghayyor hākordan): توپ و تشر کردن

تُف (tof): آب دهان

تُف اَلَک کُردَن (tof alak kordan): آب دهان پرت کردن

تُف تُف، اَقِّی اَقِّی (tof tof, agheghey  agheghey): لفظی برای توهین

تُف کُردَن (tof kordan): آب دهان انداختن

تُفِ لَنَت (tofe lanat): لعنت شدید(هم کلامی و هم عملی)

تُفِ لَنَت هاکُردَن (tofe lanat hākordan): لعنت شدیدی کردن

تُف مال هاکُردَن (tof māl hākordan): تف مالی کردن

تُفِ نَم، پُفِ نَم (tofe nam, pofe      nam): اندک آبی که با دهان بر روی چیزری می پاشند

تَف(taf):  هوای گرم و خفه

تُف، لیش، کَفِ لیش (tof, lish, kafe lish): آب دهان

تِفاق (tefāgh): اتّفاق، پیش آمد، رخداد

تُفالَه (tofālah): تفاله

تُفالَه، ساس پولَه (tofālah, sās pulah): تفاله

تِفرید (tefrid):  نابود

تِفرید بَویئَن (tefrid bavian): از بین رفتن

تِفرید هاکُردَن (tefrid hākordan): از بین بردن

تِفَنگ (tefang): تفنگ

تِفَنگ چی (tefang chi): تفنگ چی

تُفَه (tofah): تحفه

تَقُّ و لَق (taghgho u lagh): سست و نا استوار، نا منظّم

تِق، تِق تِق (tegh, tegh tegh): صدای به هم خوردن دو چیز به هم

تِقاص (teghās): جزا

تِقاص پَس هِدائَن، تِقاص پَس دائَن (teghās pas hedāan, teghās pas dāan): مورد قصاص قرار گرفتن

تَقدیر، سَرنِوِشت (taghdir, sarnevesht): پیش آمد آسمانی

تَقریبی(taghribi):  تقریباً

تَقریبی، تَقریو (taghrb, taghriv): تقریباً

تقَلّا (tghallā): تقلا

تَقَلّآ بَکُردَن، زور بَزوئَن (taghallā bakordan, zur bazuan):  زور زدن

تَقَلّا کُردَن (taghallā kordan): کوشش کردن

تَقلی (taghli): تقلید

تُقُلی (toghol): بره ی شش ماهه

تُقُلی (togholi): کنایه از آدم کوچک اندام ولی زیبا

تُک (tok): دهان

تُک (tok): سر

تُک (tok): فرق

تُک (tok): لب

تُک (tok): لبه

تُک (tok): منقار

تُک (tok): نوک هر چیزی

تُک بَزوئَن (tok bazuan): اَندکی از غذا چشیدن، اندکی خوردن

تُک بَزوئَن (tok bazuan): نوک زدن

تُک بَیتَن (tok baytan): منقار گرفتن

تُک تُک کُردَن (tok tok kordan): اشتهای غذا نداشتن

تُک تُک هاکُردَن (tok tok hākordan): با بی رغبتی غذا خوردن

تَک تَک(tak tak):  یِکی یِکی

تَک تَک، تَکی تَکی (tak tak, taki taki): دانه دانه، یکی یکی

تَک دونَه (tak dunah): گیلاس مرغوب، تک دانه، عزیز دردانه

تَک دونَه، یِه دونَه (tak dunah, ye  dunah): یک دانه، عزیز دردانه

تُکِ کو (toke ku): نوک کوه

تُکِ لِنگ (toke leng): نوک پا

تَک نَفَری (tak nafari): یک نفری

تَک و پَک (tak o pak): تک تک، میوه کم درختان

تَک و تَنِهار (tak o tanehar): تک و تنها

تَک و توک (tak o tuk): تک تک، میوه های کم درختان

تَک و توک (tak u tuk): یکی یکی

تَک و توک، اَندیئَک، یِه زِرووک، یِه کَمَک (tak u tuk, andiak, yeh zeruk, yeh kamak): کم

تَک و توو (tak o tu): فعّالیّت، جنب و جوش

تَک و توو (tak u tu): تک تک

تَک و توو (tak u tu): قدر و منزلت

تَک و توو داشدَن (tak u tu dāshdan): بَرو و بیایی داشتن، نفوذ و منزلتی داشتن

تَک و توو دَویئَن (tak u tu davian): جنب و جوش داشتن

تَک و توو کَتَن (tak u tu katan): به فعّالیّت یا جنب و جوش افتادن

تَک و توو هاکُردَن (tak u tu hākordan): پز دادن

تَک و تویی نَمونِسَّن (tak u tuyi  namunessan): توانی باقی نماندن

تَک(tak):  بی نظیر، بی مثل و مانند، منفرد، تنها

تُک، تُکی (tok, tok): طاق

تُک، دَک و دُهُن (tok, dak u dohon): لب و دهان

تُک، دَم، لوشَه، لوو (tok, dam, lushah,   lu): لب، کناره

تُک، سوک، سوکی سَر (tok, suk, suki sar): بالا

تَکاپَک (takāpak): تک تک

تُکَک تُکَک کُردَن (tokak tokak kordan): اشتها برای غذا نداشتن

تَکَه (takah): بی نظیر است، بی مثال است، یگانه است

تَکّه (takkah): تکیه، حسینیه

تِکَه (tekah): کنایه از پارچه و لباس و رخت

تَکِّه هِدائَن (takkeh hedāan): تکیه دادن

تَگ تَگ (tag tag): یکی یکی

تَگَر (tagar): تگرگ

تُل (tol): تپّه

تَل (tal): تلخ

تَل او (talootal u): آب تلخ

تَل بَویئَن (tal bavian): تلخ شدن

تَل تَلی (taltali): بد خُلقی

تَلِ رَگ دار، وَلِ چَم (tale rag dār, vale cham): بد قِلِق، شخص ناسازگار

تَلِ رَگِ گَب (tale rage gab): سخن تلخ

تَلِ رَگِ گَب بِشنوسَّن (tale rage gab beshnusasn): سخن تلخ شنیدن

تَلِ گَز (tale gaz): زنبور بزرگ، حشره ای بزرگ تر از خرمگس و سیاه رنگ که در فصل گرما اطراف گاو می چرخد و با سوراخی که در بدن گاو ایجاد می کند از خون آن می مکد. صدای بال ترس آوری هم دارد.

تَل مِج، تَلِ رَگ (tal mej, tale rag): تلخ مّزه

تَل مِجَه (tal mejah): تلخ مزّه است.

تَل مِزَّه (tal mezzah): تلخ مزه

تَل هاکُردَن(tal hākordan):  تلخ کردن

تَل واسَه، تَلی سا (tal vāsah, tali sā): اشتیاق، شیفته، شوق و اشتیاق، دلتنگ

تَل، زَق، زَهر، تَل (tal, zagh, zahr, tal): تلخ

تِلارسَر (telārsar): تالارسر، نام محلی با باغ های فراوان در غرب میگون

تِلاش (telāsh): تلاش

تِلاشَه (telāshah): تراشه

تِلاشَه (telāshah): چوب نازکی که چون تیغ به دست فرو رود

تِلافی (telāfi): تلافی

تِلافی هاکُردَن (telāfi hākordan): مقابله کردن

تِلاوَنگ(telāvang):  سحر، خروس خوان

تُلپَه (tolpah): نوعی سبزی کوهی

تُلپِه جار(tolpeh jār):  جایی که نوعی سبزی کوهی شبیه تره فراوان است.

تَلخ او، زَق او (talkh u, zagh u): آب تلخ

تَلخینَه (talkhinah): ترخینه

تلَف بویئَن (talaf bavian): تلف شدن

تُلفَه، تُلپَه (tolfah, tolpah): نوعی سبزی کوهی شبیه تره

تِلِق تِلِق (telegh telegh): صدای به هم خوردن دو چیز نا استوار در جای خود

تَلِک (talek): برفی که روی آن یخ بسته و سخت شده و پا روی آن فرو نمی رود

تِلک (telk): برف یخ زده

تَلِکِ وَرف (taleke varf): برفی که روی آن یخ بسته و سخت شده و پا در آن فرو نمی رود.

تَلَکِه کُردَن (talakeh kordan): با فریب چیزی را از کسی گرفتن

تَلِکِه هاکُردَن (talekeh hākordan): گول زدن و پول گرفتن

تَلَکَه(talakah):  زورگیری

تَلَمبار (talambār): انبار چیده شده روی هم

تُلُمبَه (tolombah): تلمبه

تُلُمبَه ای او (tolombai u): تلمبه ی آب

تِلِنگ (teleng): کنایه از گوزی که از کسی خارج می شود

تِلِنگِش دَرشیئَن(telengesh darshian): خارج شدن باد معده، کنایه از بی رمق شدن

تَلَه (talah): تلخ است

تَلَه (talah): تله، دام

تَلَه (talah): نام گیاهی است.

تَلَه دَرِنگوئَن (talah darenguan): دام گذاشتن

تَلِه رَگ داشدَن (taleh rag dāshdan): اندکی تلخ مزّه بودن

تَلِه واش (tale vash): علف تلخ

تِلو تِلو (telu telu): بی تعادل

تَلو تَلو بَخوردَن (talu talu bakhurdan): بی تعادل راه رفتن

تَلواسَه (talvāsah): سخت اشتیاق کسی یا چیزی را داشتن

تِلوِزون (telvezun): تلوزیون

تَلی (tali): خار

تَلی دار(tali dār):  درخت خار دار

تَلی ساجَه (tali sājah): جارویی که با بوته های خاردار تهیه می شود.

تَلیجات (talijāt): مواد مخدّر

تَلیسَه، تَریسَه(talisah, tarisah):  گوساله جوان گاو مادّه ی جوان

تَلیشَه (talishah): خرده هیزم

تَلیئَک(taliak):  تیغ(خار) کوچک

تَم (tam): دم

تَم بَکِشیئَن (tam bakeshan): دم کشیدن

تَم کُردَن (tam kordan): دم کردن

تَم و تو (tam u tu): بخار

تَمباکو (tambāku): تنباکو

تَمبَل (tambal): تنبل

تَمبَلِ آدِم(tambale ādem):  آدم تنبل

تَمبَل خان(tambal khān):  عبارتی طنز و تمسخر گونه برای صدا کردن فرد تنبل (تنبَل خان پِرِس)

تَمبَل، بوسِس، کاهِل (tambal, buses, kāhel): تنبل

تُمبون(tombun):  تمبان، شلوار، شورت

تَمپُخدَک، دَمی (tampokhdak, dami): دمپخت

تَمثال (tamsāl):  عکس

تَمَسغُر (tamasghor): تمسخر

تَمکونی، تَمکُنی (tamkuni): دمکنی

تَمَلُّق بوتَن(tamallogh butan):  تملّق گفتن

تِمَن، تومِن، تِمِن، تِمون (teman, tumen, temen, temun): تومان

تَمِنَه (tamenah): سوزن بزرگ، جوال دوز

تَموشا (tamushā): تماشا

تَموشاچی (tamushāchi): تماشاچی، تماشاگر

تَموشایی، بَدیئَنی (tamushāyi, badiani): قابل تماشا، تماشایی

تَموم، تَمون (tamum): تمام

تَموم بَویئَن (tamum bavian): تمام شدن

تَموم کُردَن، بِه آخَر بَرِساندِنائَن (tamum kordan, beh ākhar baresāndenāan): پایان دادن

تَموم هاکُردَن (tamum hākordan): تمام کردن

تَمومَن (tamuman): تمامی

تَمومی (tamumi): تمامی

تَمومی (تَمونی) نِدارنَه(tamumi (tamuni) nedārnah): پایان ندارد، تمام شدنی نیست.

تَمیز بِدائَن، هالی بَویئَن (tamiz bedāan, hāli bavian): تشخیص دادن

تَمیزی، نِظافَت (tamizi, nezāfat): نظافت

تَن (tan): بدن

تَن (tan): جفت

تَن (tan): نزدیک

تُن (ton): تند

تَنِ آدِم (tane ādem): نزدیک آدم

تَنِ آدِم، آدِمی تَن (tane ādem, ādem tan): جفت آدم

تَن بِدائَن (tan bedāan): تن دادن، تسلیم شدن

تَن بِه کار بِدائَن (tan beh kār bedāan): مهیّا شدن برای کار

تَن بِه کار نِدائَن (tan beh kār nedāan): تن به کار ندادن

تَن پوش (tan push): پوشش تن

تُن تُن (ton ton): پی در پی

تُن تُن (ton ton): تند تر

تَن جِن (tan jen): پوشش تن

تَن جُن، تَن پوش (tan jon, tan push): هر چه تن را بپوشاند

تَن دُرُس (tan doros): تندرست

تَن دیار (tan diār): لخت تن

تَن دیار، قات بَزِه تَن (tan dyārdiār, ghāt bazeh tan): برهنه

تَن هِدائَن (tan hedāan): تسلیم شدن

تَن کُردَن (tan kordan): پوشیدن

تَنِ لَش (tane lash): تنبل، بیکاره

تَن نَدائَن (tan nadāan): تسلیم نشدن

تَن و بال (tan u bāl): تمامی اعضای بدن

تَن و پَر (tan u par): همه ی اعضای بدن

تَن، بَدَن، جُثَّه، پیکَر (tan, badan, jossah, pkar): جسم

تَنابَندِگون، مَردون، مَردومون، اِقلیم (tanābandegun, mardun, mardumun, eghlim): مردم، اشخاص، آدم ها

تَنابَندَه، اِنسون (tanābandah, ensun): انسان، آدم، انسان، کس، فرد، شخص

تَناوَر (tanāvar): هیکل بزرگ

تَنبَل (tanbal): سست و بیکاره

تَنبِه (tanbeh): تنبیه

تَنجُن(tanjon): پوشش تن، تَن پوش

تُند (tond): حاد

تُند (tond): رنگ سیر و زننده

تُند (tond): مزّه ی سوزان

تُند خو (tond khu): آدم عصبی و برانگیخته

تُند گُذَر (tond gozar): زود گذر

تُند مِزاج (tond mezāj): آدم عصبی

تُند، آدِمِ تُند (tond, ādeme tond): فرد برانگیخته و عصبانی

تُند، آدِمِ تُند، تُند آدِم (tond, ādeme tond, tond ādem): فرد عصبی

تُندَه (tondah): بی حوصله است

تُندَه، کوکِش پِرَه (tondah, kukesh perah): عصبی است

تُندی گَب بَزوئَن، تُندی بوتَن (tondi gab bazuan, tondi butan): صحبت همراه با داد و بیداد

تَندیر (tandir): تنور

تَندیرِ سَر (tandire sar): کنار تنور

تَندیرِ سیخ (tandire sikh): سیخ مخصوص تنور

تَندیرَک (tandirak): تنور کوچک

تَندیری (tandiri): تنوری

تِنِر (tener): برای تو

تِنِک (tenek): رقیق، شُل

تُنُک (tonok): کشتی که بذرش کم باشد، کم پشت

تِنِک آش (tenek āsh ): آش رقیق

تُنِکَه (tonekah): شورت

تنگ (tang): باریک

تَنگ (tang): سخت

تَنگ (tang): محکم، نوار پهن از چرم و پشم و غیره برای بستن بار و پالان چارپایان

تنگ (tng): کوتاه، کم

تَنگ بَویئَن (tang bavian): کوتاه شدن

تَنگ بَویئَن طاقَد، تَنگ بَویئَن اَموون (tang bavian bavian tāghad, tang bavian amun): کم شدن طاقت

تَنگ بَیتَن (tang baytan): سخت گرفتن

تَنگ بیموئَن (tang bmuan): به ستوه آمدن

تَنگِ تیر دَویئَن (tange tir davian): در فشار بودن

تَنگِ تیر ماسّیئَن (tange tir māssian): در فشار قرار گرفتن

تَنگِ جا(tange ja):  جای تنگ

تَنگ چُش، چَکیس (tang chosh, chakis): خسیس، تنگ نظر، بخیل

تَنگ حووصِلَه (tang huselah): کم حوصله

تَنگ دَس (tang das): بی بضاعت، تنگدشت

تَنگِ شیر (tange shir ): نزدیک زایمان

تَنگِ غوروب (tange ghurub): هنگام غروب

‌تَنگ نَظَر بیئَن (tang nazar bian): حسادت

تَنگ و تاریک(tang u tārik):  تنگ و تاریک

تَنگ و تیر(tang u tir):  جای تنگ، فشار زیاد، فشار آوردن در ادرار نکردن

تنگ و واریک (tng u vārik): تنگ و باریک

تَنگ و یاسَّه (tang u yāssah): تنگ و کمربند چرمی الاغ و قاطر

تَنگَه (tangah): باریکه، حاشیه دره یا رودخانه، شکاف بین دو کوه، نام محلی در غرب میگون

تَنگِه بِن (tangeh ben): نام محلی در شمال غربی میگون

تَنگِه تیر (tangetir): در فشار

تَنگِه میگون (tangeh migun): محلی در شمال میگون مرز میان میگون و جیرود

تَنگَه، باریکَه (tangah, bārikah): باریکه

تَنگی نَفَس (tangi nafas): آسم

تِنِل، لی، زاغَه (tenel, li, zāghah): تونل

تَنَه (tanah): تن، جسم، پیکر

تَنَه بَزوئَن (tana bazuan): تنه زدن

تَنَه توشَه (tana tushah): جسم و هیکل

تَنِه لَش (tane lash): تنبل، بیکاره

تَنَه مَند (tana mand): تنومند

تَنَه، جُسَّه (tanah, jossah): هیکل

تَنِهار، تَنیهار (tanehār): تنها، فقط

تَنِهاری پَسَن (tanehāri pasan): گوشه گزین

تَنِهاری، تَنهار (tanehāri, tanhār): تنهایی، تنها

تِنی (teni): مال تو

تِنی او بار دَرَه(teni u bār darah):  کنایه از این که مرگت نزدیک است.

تِنی بار بیموئَیَه، تو بار بیاردیش (ten bār bimuayah, to bār biārdish): تربیت شده ی تو است

تَنی بِرار (tani berār): برادر تنی

تِنی بِزایَه (teni bezāyah): فرزند توست

تِنی پَلی، پَلیت (teni pali, palit): کنار تو

تِنی پیئَر (teni piar):  پدر تو

تَنی جومَه (tani jumah): کنایه از آشنا

تَنی خواخِر (tani khuākher): خواهر تنی

تِنی قُروون (teni ghorvun): قربان تو

تِنی کِش دَکُردِه جا رِه نَشینَه لو بَیتَن (teni kesh dakordeh jā reh nashinah lu baytan): کنایه

تِنی گَل کَتَه (ten gal katah): گلاویز تو شد

تِنی لَک بَزَیَه (teni lak bazayah): مشتاق توست

تِنی مار (teni mār): مادر تو

تِنی واسّون (teni vāssun): به خاطر تو

تِنی وَر (teni var): جهت تو

تنی(tni):  خواهر و برادر از یک پدر و مادر

تَنیهاری (tanihāri): تنهایی

تَه او، پَس او (tah u, pas u): ته آب، آب باریکه ای که بعد از بستن نهر یا استخر در نهر جریان دارد.

تَه بَساد (tah basād): باقی مانده ی وسایل و کالای کسب، ته بساط

تَه بَکِشیئَن (tah bakeshian): ته کشیدن، تمام شدن

تَه بَمونِس (tah bamunes): ته مانده

تَه بَندی (tah bandi): خوراک مختصری که قبل از غذا خورند

تَه تُغاری، زَنگولَه ی پای تابود (tah toghāri, zangulaye pāye tābud): آخرین فرزند

تَه توشَه دیرگا اوردَن(tah tushah dirgā urdan): کنه کاری را درآوردن

تَه توئَه (tah tuah): باقی مانده ی آذوقه در خانه

تَه سیگار، تَه سیگاری (tah sigār, tah sigāri): سیگار نیمه مصرف شده ی دیگران که به زمین انداخته می شود و نوجوانان آن را برداشته و تا آخر مصرف می کردند

تَه صِدا (tah sedā): صدایی خوش ولی کوتاه و کم مایِه

تَه کیسَه (tah kisah): باقی مانده ی پول در جیب

تَه موندَه، تَه بَمونِس (tah mundah, tah bamunes): ته مانده

تَه و توش (tah u tush): کنه کار

تَه و توشَه دیرگا اوردَن (tah u tushah dirgā urdan): آگاه شدن

تَه، بیخ، دَسَه (tah, bikh, dasah): انتها

تِهرون (tehrun): تهران

تِهرونی (tehruni): تهرانی

تَهم (tahm): طعم

تَهم بَکِشیئَن (tahm bakeshian): دم کشیدن

تَهم کُردَن (tahm kordan): دم کردن

تَهم و تو(tahm u tu):  بخار و طعم

تَهم، تَم (tahm, tam): دم

تُهمَد (tohmad): تهمت

تُهمَد بَزوئَن (tohmad bazuan): تهمت زدن

تَهنا (tahnā): تنها

تَهناری (tahnāri): تنهایی

تَهیِه بَدیئَن (tahiye badian): تدارک دیدن

تَهیِه کُردَن (tahiye kordan): تهیه کردن

تِواه (tevāh): تباه

تو دی (to di): تو هم

تو رِه (to reh): به تو

توپ (tup): بسته ی پارچه به همان شکلی که در کارخانه لوله شده باشد

توپ دَوِسّائَن (tup davessāan): تَشَر زَدَن

توپ کال (tup kāl): نوعی بازی با توپ مخملی و چوب

توپ و تَشَر (tup u tashar): سرزنش همراه با داد و بیداد

توپ و تَشَر هاکُردَن (tup u tashar hākordan): عصبانیّت همراه با داد و بی داد

توپّی ریش (tuppi rish): ریش انبوه

توتَک (tutak): نان کوچک تنوری شیرین که برای سال نو تهیه می کنند

توتَک دَوِسّائَن (tutak davessāan): نان شیرمال (محلی) پختن

توجّه سَر (tavajjohe sar): عنایت، لطف

توخال (tukhal): تبخال

تود (tud): توت

تود دار(tud dār):  درخت توت

تود فَرَنگی (tud farangi): توت فرنگی

تودار (tudār): آب زیرکاه، رازدار

تور (tur): از خود بی خبر

تور (tur): تبر

تور (tur): دام ماهیگیری

تور (tur): شخص گیج و منگ

تور بَزوئَن (tur bazuan): به دام انداختن

تور بَویئَن (tur bavian): گیج شدن

تور توری (tur turi): گیج گیجی

تور توری کُندَه (tur turi kondah): گیج گیجی می خورد

تور دَرِنگوئَن (tur darenguan): دام گذاشتن

تور نَکُنِش (tur nakonesh): رم نده

تور هاکُردَن (tur hākordan): اغفال کردن

تور هاکُردَن (tur hākordan): رم دادن

تَوَرُّک (tavarrok): خُجستگی

تورَک (turak): تبر کوچک

تورَه (turah): گیج است

توری (turi): سرگشتگی و گیجی

تُوِسِّون، تواِسّون (tovessun, tuessun): تابستان

توشَه (tushah): توشه

توشیر (tushir): خامه

توضی، تِضی (tozi): توضیح

توفیر (tufir): تفاوت، تبعیض

توفیر دارنَه (tufr dārna): تفاوت می کنند

توفیر نِدارنَه (tufir nedārna): فرقی ندارد

توک (tuk): تیر چوبی کلفت

تَوَکُّل، نَذر، واگُذار (tavakokl, nazr, vāgozār): دخیل

توکوم (tukum): تکان

توکوم هِدائَن (tukum hedāan): تکان دادن

توکوم بَخوردَن (tukun bakhurdan): جا خوردن

توکوم، هوول (tukun, hul): ترس و تشویش

تولَه (tulah): توله

تولِه سَگ (tuleh sag): بچّه ی سگ

تولِّه سگ (tuleh sag): کسی را به سگ تشبیه کردن، توهین و فحش

تون (tun): آب بند

تون (tun): بندگاه (جای بستن آب)

تون (tun): توان

تون (tun): جای دور، آتشخانه حمام

تون (tun): دشنامی به معنای گم و گور

تون (tun): ظرف مسی بزرگ شبیه دیگ که پهن و بی لبه برای گرم کردن آب حمام خزینه

تون به تون (tun be tun) دشنامی به معنای گور به گور

تون بِه تون بَویئَن (tun beh tun bavian): گم و گور شدن، آرزوی به درگ واصل شدن کسی

تون بِه تونی (tun be tuni): دشنامی به مانند گور به گوری

تون کَتَن (tun katan): کنایه از سر به نیست شدن و گم و گور گشتن

تون کَفِه (tun kafeh): آرزوی سر به نیست شدن کسی

تون(tun):  جای دور، گم شدن

تون، طَبَس، تون و طَبَس بِه تون و طَبَس (tun, tabas, tun u tabas be tun u tabas): کنایه از جا یا محلی بسیار دور دست.

توو (tu): لنگر، لرزش

توو (tu): تاب

توو (tu): تب، گرم

توو (tu): تعادل

توو (tu): تکان

توو (tu): ورم

توو (tu): تاب بازی، تاب نخ و پارچه

توو آردَه(tu ārdah):  توت خشک و ساییده شده

توو ایتَن (tu itan): تکان برداشتن، تکان خوردن، پرتاب شدن با نیروی زیاد

توو بَخوردَن (tu bakhordan): تاب خوردن، چرخیدن

توو بِدائَن، پیت بِدائَن (tu bedāan, pit bedāan): پیچاندن، تاب دادن، سرخ کردن، پیچاندن پارچه

توو بَر (tu bar): تب بر

توو بزوئن (tu bazuan): پیچاندن طناب یا پارچه و امثالهم

توو بَکُردَن (tu bakordan): ورم کردن

توو بَند (tu band): نخی که بر آن دعا می خوانند و بله دست و گردن و پای بیمار می بندند تا تب قطع شود.

توو بَیتَن (tu baytan): تاب برداشتن

توو پُر، دَزَه، دِسپوت، مَشت (tu por, dazah, desput, masht): پر

توو توو (tu tu): تِلو تِلو

توو توو بَخوردَن (tu tu bakhurdan): تلو تلو راه رفتن

توو توو بِدائَن (tu tu bedāan): تاب دادن

توو توو دَویئَن (tu tu davan): تلو تلو خوردن

توو خال (tu khāl): تب خال

توو دار (tu dār): شخص دهان سفت و سر نگه دار

توو دُهُنی (tu dohoni): تو دهنی

توو دَویئَن (tu davan): تعادل نداشتن

توو کُردَن (tu kordan): تب کردن

توو گیتَن (tu gitan): تکان خوردن

توو هادِش (tu hādesh): بپیچانش

توو هاکُردَن(tu hākordan):  تب کردن

توو هِدائَن (tu hedāan): تاب دادن به نخ یا پارچه

توو هیتَن (tu hitan): تکان خوردن

توو و لَرز (tu u larz): تب و لرز

توو، لَنگ بَزوئَن (tu, lang bazuan): شل

توواَل (tuāl):  تاول زد

تُووبَه (tubah): بازگشت به خدا

تووبِه کار (tubeh kār): توبه کننده

تووضی، تِضی (tuzi, tezi): توضیح

تووفیر (tufir): فرق

تووه، توو(tuh, tu):  خامه ی روی شیر

تووئِش (tuesh): تب

توئَه (tuah): تابه

تَویل (tavil): تحویل

توئون هاییتَن، قُلُّق هاییتَن (tun hātan, ghollolgh hāyitan): غرامت گرفتن

توئون هِدائَن (tu un hedā an): تاوان دادن

توئون، قُلُّق (tun, ghollogh): غرامت

تی وَر (ti var): نزد تو

تیاتر (tiātr): تئاتر

تَیار(tayār):  درست، سالم، قشنگ، خوب

تَیار آمُخت (tayār āmokht): شخصیت سالم

تَیار بَویئَن (tayār bavian): خوب شدن، بهبودی یافتن

تَیار بِیَن (tayār beyan): خوب و منظّم

تیارت (tiārt): تئاتر

تَیارَه(tayārah):  درست است، خوب است، سالم است،

تَیارَه(tayārah):  هواپیما

تیتیش، تیتیش مامانی (titish, titish māmāni): هر چیز زیبا (بیشتر به زبان کودکان)

تیج (tij): تیز

تیجِ تیج (tje tj): تیز تیز

تیجِ تیجَه (tje tjah): تیزِ تیز استِ

تیج گِرِسَّن(tij geressan):  تیز شدن

تیج، تیژ (tij, tizh): تیز

تیجَک (tijak): گندم سبز شده

تیجَه(tijah):  تیز است

تیجی (tij): تیزی

تیجیش (tijish): تیزی اش

تیخ (tikh): تیغ، خار

تیخ (tikh): وسیله ی تراشیدن مو

تیخ بَزوئَن (tikh bazuan): تیغ زدن، کنایه از طلوع خورشید، از کسی با فریب چیزی گرفتن

تیخ، تَلی (tkih, tali): تیغ، خار

تیر (tir): تیر، چوب قطور و بلند مورد مصرف در ساخت سقف

تیر (tir): چوب کمان

تیر (tir): صاف

تیر (tir): میزان و برابر

تیر (tir): نوع ممتاز از هر چیز

تیر آکُردَن (tir ākordan): وادار کردن

تیر بَخوردَن (tir bakhordan): تیر خوردن

تیر بَکِشیئَن(tir bakeshian):  تیر کشیدن دندان، درد بسیار شدید

تیر بَوِه(tir baveh):  صاف شده

تیر بینگوئَن، تیر بَزوئَن (tir binguan, tir  bazuan): تیر زدن

تیرِ تیر(tire tir):  صافِ صاف، میزان و برابر

تیر رَس (tir ras): فاصله ای که تیر به آن می رسد.

تیرِ زِوون (tire zevun): زَخمِ زبان

تیرِ غِیب بَخوردَن (tire gheyb bakhurdan):  گرفتار بلای ناگهانی شدن

تیرِ غِیب(tire gheyb):  کنایه از غضب و انتقام الهی

تیرِ کاری بَخوردَن(tire kāri bakhurdan): گرفتار مصیبت بزرگی شدن، گرفتاری عمده دچار شدن

تیر کُردَن (tir kordan): تحریک کردن، وادار کردن

تیر هاکُردَن (tir hākordan): وادار کردن

تیر و طایِفَه (tir u tāyefah): ایل و تبار

تیر اَلَک کُردَن (tir alak kordan): تیر انداختن

تیرَک (tirak): ستون چادر

تیرکُردَن (tir kordan): تحریک کردن، وادار کردن

تیرکَمون (tirkamun): تیرکمان، قوس و قزح، رنگین کمان

تیرَکی ماهر (tiraki māhr): نوعی مار نازک و خطرناک که توان جهیدن دارد.

تیرگوش (tirgoosh): تبز گوش

تیرَه (tirah): برابر و میزان است

تیرَه (tirah): تیره، تار، راسته، شاخه ای از یک ایل و طایفه

تیرَه ی پُشت، پُشتی تیرَه (tiraye posht, poshti tirah): ستون فقرات

تیریس (tiris):  ترسید، هول

تیریس هیتَن (tiris hitan): خالی شدن دل هنگام ترسیدن، یکّه خوردن

تیس بِلِنگ (tisā be leng, tis be leng): پا برهنه

تیسا (tisā):خالی، فراوان، پای برهنه

تیسا بِنَه (tisā benah): روی زمین بدون هیچ روانداز

تیسا بِه لِنگ، بی پاوِزار (tsā beh leng, b pāvezār): پا برهنه

تیسا چوری (tisā churi): چربی زیاد

تیسا راغِن (tisā rāghen): پر از روغن

تیش (tish): شوق و اشتیاق فراوان

تَیش بَزَه (tish bazah): شتاب برای دیدن کسی

تیش بَزِه بیَن (tish bazeh biyan): شتاب و اشتیاق داشتن به چیزی

تیش بَزَه(tish baza):  شتاب زده

تَیش، تیشت (tish, tisht): شور و اشتیاق فراوان

تیشت بَزِه (tisht bazuan): شتاب زدن

تیشت بَزوئَن(tisht bazuan):  عجله کردن، شتاب داشتن، اشتیاق داشتن

تیشَه (tishah): تیشه

تیغِ اِفتاب، اِفتاوِ سَر، اِفتابِ سَری (tighe eftāb, eftā vesar, eftābe sari): صبح زود

تیغ بَزوئَن (tigh bazuan): تیغ زدن

تیغ بَزوئَن، بِتیغِسَّن (tigh bazuan, betighessan): گول زدن و چیزی گرفتن

تیغ بَکِشیئَن (tigh bakeshian): تیغ کشیدن

تیغ بَکِشیئَن (tigh bakeshian): کنایه از طلوع کردن خورشید

تیغِ دَلّاکی (tighe dallāki): تیغ سلمانی

تیغِ صُب، تیغ بَزَه (tighe sob, tigh bazah): کنایه از طلوع خورشید

تیغِ صُب، تیغ بَکِشی (tighe sob, tigh bakeshi): کنایه از طلوع خورشید

تیغَه، دیوارَه (tighah, divārah): تیغه، دیوار با عرض کم

تیفون (tifun): توفان

تیکَّه (tikkah): بَخش، مقدار

تیکَّه (tikkah): پارچه

تیکَّه (tikkah): تکه، بخشی از زمین زراعی که نهر جداگانه دارد.

تیکَّه (tikkah): گزینه

تیکَّه (tikkah): مدّ نظر قرار دادن کسی برای ازدواج با کس دیگر

تیکّه بِدائَن (tikka bedāan): وصله زدن

تیکِّه بِدائَن (tikke bedāan): طعنه زدن

تیکِّه بَزوئَن (tikke bazuan): وصله زدن

تیکِّه بینگوئَن (tikke binguan): گوشه و کنایه زدن

تیکّه پارَه (tikka pārah): تکه پاره

تیکِّه پاره بَویئَن (tikke pār bavian): تکه تکه شدن

تیکِّه پارِه هاکُردَن (tikke pāre hākordan): دریدن

تیکَّه تیکَّه (tikkah tikkah): تکه تکه

تیکَّه تیکَّه (tikkah tikkah): سهم سهم

تیکّه تیکّه بَویئَن (tikkah tikkah bavian): تکه تکه شدن

تیکِّه تیکِّه گِرِس (tikkeh tikkeh geres): تکه تکه بشوی

تیکَّه تیکَّه گِرِسَّن (tikkah tikkah geresasn): قطعه قطعه شدن

تیکّه تیکّه هاکُردَن (tikka tikka hākordan): تکه تکه کردن

تیکِّه دار (tikke dār): وصله دار

تیکَّه ی خوب (tikkaye khub): گزینه ی خوب

تیکَّه، جِل پارَه، پِلاس پارَه (tkika, jel pārah, pelās pārah): تکّه ی پارچه

تیکَّه، مال (tikka, māl): مورد

تیل (til): گل و لای

تیل کَشی (til kash): گل مالی

تیلِ گِل (tile gel): زمین خیس

تیلَه (tilah): تیله (مهره)

تِیلِیفون (tilifun): تلفون

تیلیفون بَزوئَن (tilifun bazuan): تلفن زدن

تیم (tim): بذر

تیم، تِخم، تُخ (tim, tekhm, tokh): تخم (بذر)

تیماج (timāj): ظرف دسته دار که شبیه قابلمه است، اسمی برای دختران

تیمار کُردَن (timār kordan): تمیز کردن و نوازش دادن پوست بدن چارپایان، تیمار کردن

تیمار هاکُردَن، قَشو بَکِشیئَن (timār hākordan, ghashu bakeshian): تیمار کردن چهارپایان

تیمچَه (timchah): ظرف دسته دار شبیه قابلمه، ظرف شیر

تَیمون (taymun): تیمّم

تینَک (tinak): انبار ذخیره ی زغال

تینَک کُردَن (tinak kordan): ترمیم تنور

تَیَه (tayah): تهیّه

تَیَه بَدیئَن(tayah badian):  تهیه دیدن، فراهم کردن تدارکات

تیهین (tihin): تابه

حرف (ث)

ثابِت: (sabet) پابرجا

ثابِت بَویئَن (sābet bavian): ثابت شدن

ثابِت کُردَن (sābet kordan): ثابت کردن

ثابِت هاکُردَن (sābet hākordan): ثابت کردن

ثَبت کُردن: (sabt kordan) نوشتن، ثبت کردن

ثِروَت: (servat) اموال

ثِروَت، مال (servat, māl): چهارپایان

ثُقُلمَه (sogholmah): ضربه ای که با مشت به پهلو زنند.

ثَمَر(samar):  رشد و نمو

ثَمَرَه: (samarah) نتیجه، دَسترنج

ثِنا گویی : (senā guyi) دعاا گویی

ثِواب (sevāb): ثواب

بدون ذکر منبع جایز نیست / سعید فهندژی سعدی

گذری بر تاریخ و جغرافیای میگون - فرهنگ لغات(ج-چ-ح-خ)

حرف (ج)

جا (jā): مکان، بستر خواب

جا آکُردَن، جا اِنگوئَن (jā ākordan, jā enguan): فرو کردن چیزی در چیز دیگر

جا اِنگوئَن (jā enguan): اعضای شکسته ی استخوان را کنار هم قرار دادن

جا اِنگوئَن (jā enguan): جا انداختن

جا اِنگوئَن (jā enguan): جا زدن

جا بَخوردَن (jā bakhordan): جاخوردن، یکّه خوردن

جا بِدائَن (jā bedā an): جادادن، سامان دادن

جا بَزوئَن (jā bazuan): با تقلّب جا انداختن

جا بَزوئَن (jā bazuan): جا زدن

جا به جا بَویئَن (jā be jā bavian): جا به جا شدن

جا بوردَن، دِلِه شیئَن (jā burdan, deleh shan): جا رفتن

جا بوئِردَن (jā buerdan): جا رفتن

جا بَیتَن (jā baytan): جا گرفتن

جا تَنگ کُنَک، سَرِ خَر (jā tang konak, sare khar): مزاحم

جا جا، جیش جیش، کیش کیش (jā jā, jish jish, kish kish): واژه ای که برای لانه کردن طیورات خانگی به کار می رود.

جا جو (jā ju): رختخواب

جا دَرِنگوئَن (jā darenguan): پهن کردن رختخواب

جا دُگمَه (jā dogmah): مادگی تکمه

جا کَتَن (jā katan): جا افتادن، قوام گرفتن

جا کُردَن (jā kordan): جا کردن

جا کُردَن (jā kordan): جا کردن حیوانات خانگی

جا کَن (jā kan): از جا در آمده

جا کَن بَویئَن، وَر بیموئَن (jā kan bavian, var bimuan): از جا کنده شدن

جا گیتَن (jā gitan): جا گرفتن

جا گیتَن، جاییتَن (jā gitan, jāitan): بلند کردن

جان گیتَن (jān gtan): جان گرفتن

جا نِماز (jā nemāz): سجاده

جا نونَه (jā nunah): جانانه

جا نونی (jā nuni): ظرف نان

جا هاکُردَن (jā hākordan): طیور یا احشام را به محل استراحت یا خواب خود هدایت کردن

جا وِ جایی (jā ve jāyi): جای چیزی را تغییر دادن

جا واهِشتَن (jā vāheshtan): جا گذاشتن

جابید (jābid): جاوید

جاجا (jājā): صوتی برای هدایت کردن مرغ و کبوتر به آشیانه هایشان

جاجو (jāju): رختخواب

جاجی (jāji): ظرف آشپزخانه

جاجیم (jājim): نوعی رو لحافی پشمی

جادار (jādār): ظرفیت کافی داشتن برای قرار دادن چیزی در جایی

جادَّه (jāddah): جاده

جادو و جَنبَل (jādu u janbal): جادوگری

جادو، سِحر (jādu, sehr): طلسم

جار (jār): بانگ و فریاد

جار (jār): جای چیزی(مثل: وَره جار+ جای بره)

جار (jār): ندا

جار بَزوئَن، چو بینگوئَن (jār bazuan, chu bnguan): جار زدن

جار، زار (jār, zār): جای چیزی

جارچی (jārchi): خبر رسان

جازِن (jāzen): سنگ گودی برای کوبیدن غلّات

جازِن چال (jāzen chāl): هاون سنگی

جآزِن دَسَه (jāzen dasah): هاونگ سنگی

جاکِش (jākesh): فحش و ناسزا به معنای کسی که عشرتکده ای دارد.

جاگیر (jāgir): وسیله ای که جای زیادی را اشغال کند.

جالِبَه، با مُسَمّایَه (jālebah, bā mosammāyah): جالب است

جام (jām): پیاله، ظرف آب خوری

جامِ چِل کیلی (jāme chel kl): جامی (ظرفی) که چهل کلید در آن آویخته بودند و به هر کلید دعایی نقش بود. در موارد مخصوص با آن جام آب بر روی خود می ریختند. (برای شفا و تبرک)

جامَک (jāmak): ظرف کوچک، کاسه

جان (jān): جان

جانِ بابا (jāne bābā): بابا جان

جانِ بِرار (jāne berār): برادر جان

جان بَکِنِسَن (jān bakenesan): جان کندن

جان بَکِنِسَن, عَرَق بَریتَن، سَگ دوو بَزوئَن، کین پارَه هاکُردَن (jān bakenesan aragh baritan, sag du bazuan, kin pārah hakordan): کنایه از تلاش و فعّالیّت

جان بَکِنِسَّن، تَک و توو هاکُردَن (jān bakenesasn, tak u tu hākordan): سعی کردن

جان بِکَنِسَن، خَر کاری (jān bekanesan, khar kāri): جان کندن، کنایه از کار زیاد

جان به دَر کُردَن (jān be dar kordan): مردن، جان از بدن خارج شدن

جان بِه سَر (jān be sar): فرد رو به موت (محتضر)

جان بِه سَر بَویئَن (jān be sar bavian): عذاب و ناراحتی بسیار شدیدی را متحمّل شدن

جان بِه سَری، جان بِه سَر بَویئَن (jān be sari, jān be sar bavian): فرد رو به مرگی که لحظاتی حالش بهتر شود

جان بَیتَن، رَمَق دار بَویئَن، با رَمَق (jān baytan, ramagh dār bavian, bā ramagh): جان گرفتن

جانِ پیئَر (jāne piar): پدر جان

جان جان (jān jān): جون جون

جان جانی (jān jāni): دوستان خیلی نزدیک و صمیمی

جانِ خِدایِ نازَنین (jāne khedāye nāzanin): جان خدای نازنین

جان فِشون، فِداکار، ایثار کُنَندَه (jān feshun, fedākār, isār konandah):  شخصی که مال و هستی خود را برای کمک به دیگران می پردازد

جان فِشونی، جان نِثار کُردَن (jān feshun, jān nesār kordan): جان فشانی

جان کَنون (jān kanun): در حال جان دادن

جان گیتَن (jangitan): جان گرفتن

جانِ مِنی (jāne men): جون منی

جان هِدائَن (jān hedāan): جان دادن

جان، جون (jān, jun): عزیز

جانتایی(jāntāyi):  نوعی کوله پشتی که با کیسه یا گونی و تکه طنابی درست می کردند. این نوع کوله پشتی برای چوپانان و کسانی که قصد چیدن سبزی کوهی داشتند، استفاده می شد.

جاندار، آژان، اَمنیَه (jāndār, āzhān, amniyah): مامور نظامی دولتی

جانِشین، خَلیفَه، وارِث (jāneshin, khalifah, vāres): قائم مقام

جانفِشونی (jān feshuni): جانفشانی

جانَم (jānam): جونم

جانَم تِنِر بوئِه (jānam tener bueh): عبارتی برای بیان احساسات هنگام صحبت

جانِماز او بَکِشیئَن (jānemāz u bakeshian): کنایه از تظاهر به پاکی و عفاف

جانِماز، جانِمازی (jānemāz, jānemāzi):  سجاده

جانِه بِرار (jane berār): برادر جان

جانِه مَرگ (jāne marg): جوان مرگ

جانِوَر (jānevar): حیوان

جانِوَر (jānevar): کنایه از انسان موزی

جانِوَر، جونِوَر (jānevar, junevar): جاندار

جانِوَرون (jānevarun): جانوران

جانونَه (jānunah): جانانه

جاهاز (jāhāz): جهیزیه

جاهانگیر، جَهونگیر (jāhāngir): جهانگیر

جاهِل، جاهِلون (jāhel, jāhelun): کنایه از جوان یا جوانان

جاهِلون (jāhelun): جوانان

‌جاهِلونِ مَحَلَّه (jāhelune mahallah): جوانان محل

جاهِلی (jāhei): جوانی

جاویدون (jāyidun): جاویدان

جایتَن (jāytan): بلند کردن

جایِز، مُستَحَق (jāyez, mostahagh): شایسته

جایِزَه (jāyezah): پاداش

جایِزَه (jāyezah): رواست

جاییت (jāyit): بلند کرده

جائیتَن، جاگیتَن (jāitan, jāgitan): بلند کردن از زمین

جِباب (jebāb): جواب

جُبرون، تِلافی (jobrun, telāf): جبران

جَبری (jabri): به اجبار

جِبرَئیل، جِبریل (jebrail, jebril): فرشته ی حامل وحی بر پیامبر

جَبَه، جَوَه (jabah, javah): جعبه

جِت (jet): گاو آهن، وسیله ای که به گردن الاغ یا گاو در خرمن کوبی و شخم زنی می بستند

جِت (jet): وسیله ای که به گردن الاغ یا گاو در خرمن کوبی یا شخم زنی می بندند.

جُثَّه (josash): تنه

جَخت بیموئَن (jakht bimuan): دو بار عطسه کردن

جَخت، جَختی (jakht, jakhti): حتی

جَختی (jakht): اندکی

جَختی، جَخد (jakhti): با همه ی این احوال

جَختی (jakhti): لحظه ای

جَختی، باویشتا (jakhti, bvishtā): با این که

جَخد (jakhd): سریع

جَخد، جَخت (jakhd, jakht): عطسه ی دوم بعد از عطسه ی اول

جِد (jed): عجله

جِد کُن (jed kon): عجله کن

جِد کُن، تیشت بَزِن (jed kon, tisht bazen): زود باش

جَد، جَدَّه (jad, jadadh): پدر یا مادر بزرگ

جِدال (jedāl): جنگ

جَدِه (jadeh): جاده

جَذَبَه، اُبُهَّت (jazabah, obohhat): جذبه

جَذِبِه دار، با جَذِبَه (jazebeh dār, bā jazebah): عرضه دار

جَر (jar): دعوا و کشمکش

جِر (jer): بد قولی

جِر (jer): پارگی البسه

جِر (jer): تقلب

جِر بَخوردَن (jer bakhordan): پاره شدن

جِر بِدائَن (jert bedāan): پاره کردن البسه

جِر بَزوئَن (jer bazuan): جر زدن

جِر بَیتَن، چاک هیتَن (jer batan, chāk htan):  شکاف برداشتن

جِر زَن (jer zan): فرد ناقض قول و قرار و متقلّب

جَرَب (jarab): بیماری خارشک

جُرُب (jorob): جوراب

جُربُزَه (jor bozah): شجاعت، از پس کاری بر آمدن

جُربُزِه داشتَن (jorbozeh dāshtan): توانایی انجام کاری را داشتن

جُربُزَه، جَذِبَه (jorbozah, jazebah): لیاقت و کفایت

جِرز (jerz): ستون هایی با مصالح سنگ یا آجر

جِرز، دَرز، چاک (jerz, darz, chāk): شکاف

جَرِقَّه (jareghghah): جرقه

جِرِنگ (jereng): صدای شکستن شیشه

جِرِنگ جِرِنگ (jereng jereng): صدای پول خرد

جَری (jari): شخص عصبانی، عاصی و سخت خشمگین

جَری بَویئَن (jari bavyan): دعوایی شدن

جَری هاکُردَن (jari hākordan): عصبانی کردن

جِریب (jerib): مقدار مساحت زمین برابر با 675 مترمربّع

جُرئَت دار (jorat dār): شجاع و نترس

جَریمَه (jarimah): جریمه

جَریمَه بَویئَن (jarimah bavian): جریمه شدن

جَریمَه، تواون (jarmah, tuun): جریمه

جِز (jez): صدایی که از ریختن آب و روغن روی آتش و وسایل گداخته ایجاد شود.

جِز بِدائَن، کِز بِدائَن (jez bedāan, kez bedāan): موهای کلّه پاچه ی گوسفند را روی آتش سوزاندن

جِز جِز بَزوئَن (jez jez bazuan): زاری و تضرّع کردن زیاد

جِزِ جیگَر بَزِنی (jeze jigar bazeni): کنایه نفرین آمیز راجع به این که گرفتار مصیبت از دست دادن فرزند بشی

جِزّ سینَه (jezz sinah): داغ عزیز

جِزّ و وِلیق هاکُردَن (jezz u veligh hākordan): زجّه زدن

جِزجِز بَزوئَن (jez jez bazuan): تضرع و زاری کردن زیاد

جِزغالَه (jezghālah): هر چیز سخت سوخته و به خود جمع شده

جِزَّک (jezzak): پیه یا دنبه ای که با چربی خودش سرخ و برشته شده باشد و برای مصرف در ماه های بعد مهیّا گردد.

جُزوی (jozvi): جزئی

جِس (jes): ژست

جِس (jes, jest): پریدن، شتاب کردن، کوشش

جِس بِدائَن (jes bedāan): به رخ کشیدن

جِس بَزوئَن، بَپِرِسِّن (jes bazuan, baperessan):  پریدن

جِس بَیتَن (jes baytan): شکل تهدید گرفتن

جِس بَیتَن (jes baytan): فیگور گرفتن

جِس بَیتَن، جولون بِدائَن (jes baytan, julun bedāan): پز دادن، ژست گرفتن

جِسّ و خیز (jess u khiz): جست و خیز

جِسّ و خیز هاکُردَن (jess u khiz  hākordan): فعّالیّت

جِست (jest): خیز

جِستَگ (jestag): جهیدن

جشن بَیتَن (jashn baytan): جشن گرفتن

جَعوَه، جَوَه (ja vah): جعبه

جِغِل بِغل (jeghel beghel): بچّه های کوچک، خرده ریزه ی چیزها

جِغِلَه (jeghelah): آدم ریز نقش

جَغول بَغول (jaghul baghul): جغول بغول

جُف پا (jof pā): جفت پا، دو پایی

جُف جُف (jof joft): جفت جفت، دو تا دو تا

جُف گیری (jof giri): جفت گیری

جُف بَزوئَن (jof bazuan): جفت کردن نر و ماده حیوانات

جُفدَک (jofdak): لگد چارپایان با هر دو پا

جُفدَک بینگوئَن (jofdak binguan): کنایه از لجاجت و حرف نشنوی

جُفدَک چارگوش بینگوئَن (jofdak chārgush binguan): لج بازی

جُفدی (jofdi): دو تایی

جُفدی جُفدی (jofdi jofdi): دوتایی دوتایی

جَفَنگ (jafang): سخن یاوه

جَق (jagh): جلق (خود ارضایی مردان)

جَق بَزوئَن (jagh bazuan): خود ارضایی جنسی مردانه

جِک جِک (jek jek): جیک جیک

جَک و جانِوَر (jak u jānevar): جانوران موزی و خطرناک

جِگَر دار، خایَه دار (jegar dār, khāyah dār): شجاع

جِگری (jegr): رنگ سرخ تیره

جِل (jel): تکه پارچه، پوشش پارچه ای که روی پالان چهارپایان می اندازند.

جُل (jol): حرص

جُل بَخوردَن (jol bakhurdan): حرص خوردن

جُل بَزوئَن (jol bazuan): حرص زدن

جُل بَزوئَن (jol bazuan): عجله نشان دادن

جِل پارَه، پِلاس پارَه (jel pārah, pelās pārah): پارچه ی کهنه و پاره

جُل و پِلاس (jol o pelās): پوست و زیرانداز، وسایل محقرانه ی زندگی

جِل و جول (jel u jul): پارچه ی پاره

جِل، جِل پارَه (jel, jel pārah): پارچه ی کهنه

جِل، جِل و پِلاس، پِلاس، تَنجُن (jel, jel u  pelās, pelās, tanjon): پوشاک، پارچه

جِل، قُماش (jel, ghomāsh): پارچه

جِلا بِدائَن (jelā bedāan): جلا دادن

جَلَب (jalab): بد جنس، حیلِه گر، زرنگ، جلب

جَلد (jald): تیز و فرز، سریع، عادت کردن حیوانات مخصوصا کبوتر به لانه خود.

جَلد (jald): شخص چابک و زرنگ

جَلد بَویئَن (jald bavyan): عادت سریع پیدا کردن حیوانات به لانه شان

جَلدی (jaldi): فوری، بی درنگ

جِلِز و وِلِز (jelez u velez): بی قراری

جِلِز و وِلِز بَزوئَن، جِزِ وِلِز هاکُردَن (jelez u velez bazuan, jeze velez hākordan): بی قراری کردن

جِلِزّ و وِلِز، جِزّ و جِز (jelezz u velez, jezz u jez): عجز و لابه

جِلِزّ و وِلِز، فَغون (jelezz u velez, faghun): فغان

جِلف (jelf): شخص سبک و ذلیل و مسخره

جُلگَه (jolgah): جلگه

جُلُمبُر (jolombor): شخص ژولیده و ژنده پوش با سر و وضعی نامناسب

جَلیقَه (jalighah): جلیقه

جَم (jam): جمع

جُم (jom): تکان

جُم بَخوردَن (jom bakhurdan): تکان خوردن

جَم بَویئَن (jam bavian): جمع شدن

جَم کُردَن (jam kordan): جمع کردن

جَم هاکُردَن (jam hākordan): جمع کردن

جَم و جو (jam u ju): منظّم و مرتّب

جَم، جِت (jam, jet): گاو آهن

جَم، دَسَّه، گِروه (jam, dassah, geruh):  گروه

جُماع (jomā): جماع

جِماعَد (jemāad): جماعت

جِمام (jemām): انسان یا حیوانی که مدّت ها استراحت کرده و تازه شروع به کار نموده و کارایی مناسبی ندارد. این اتّفاق با شروع بهار و پایان زمستان هر ساله رخ می دهد.

جِمام (jemām): تازه کار

جِمام بیئَن (jemām bian): تازه دست به کار زدن

جَمبَه (jambah): جنبه، ظرفیت

جَمتون، هَمَتون (jamtun, hamatun): تمامی شما

جُمجُمَه (jomjomah): جمجمه

جمعَن (jmā): سر هم

جَمَه (jomah): جمعه

جُمِه شو (jomeh shu): شب جمعه

جُمَه، جُمَه (jomah, jomah): جمعه ها

جِن (jen): جن (موجود قرآنی)

جُن دَر بَوِردَن (jon dar baverdan): نجات یافتن

جِنازَه (jenāzah): جنازه

جِناق (jenāgh): استخوانی شبیه به دو شاخه ی تیر و کمان در سینه ی پرندگان

جِناق بِشکِسَّن (jenāgh beshkessan): شرط بندی با جناق سینه ی مرغ

جُنب بَخور (jonb bakhur): زود باش

جُنُب بَویئَن (jonob bavan): جنُب

جُنب و جوش (jonb u jush): حرکت و فعالّیّت

جُنبَندِگون (jonbandegun): جنبندگان

جَنبَه، تَحَمُل، جاداری (janbah,  tahamol, jādāri): ظرفیت

جِندَه (jendah): روسپی

جِندَه زَنَک، خُرابِ زَنَک (jendah zanak, khorābe zanak): زن خراب

جِندِه واز، کُسی سَر بوئِرد (jendeh uāz, kosi sar buerd): خانم باز

جِندِه وازی (jendeh vāzi): معاشرت با زنان بدکار

جِندِه وازی، کُس وازیک (jende vāzi, kos vāzkiak): جنده بازی

جِندَه، خُراب، غِرِشمال، کُسدِه (jendah, khorāb, ghereshmāl, kosdeh): فاحشه

جِندَه، کُس دِه (jendah, kos deh): فاحشه

جِندَه، هَرزَه، خُراب (jendah, harzah, khorāb): روسپی

جِنس (jens): ذات

جِنس (jens): کالا

جِنسِ خُراب (jense khorāb): بد جنس

جِنس، سورِ سات (jens, sure sāt): کالا

جنگِ زَرگَری (jnge zargari): جنگ ساختگی

جَنگ، دَعوا (jang, davā): پیکار

جَنگولَک وازی (jangulak uāzi): داد و بی داد

جَنگولَک وازی (jangulak vāzi): سر و صدا

جَنگولَک وازی دِرگا اوردَن (jangulak vāzi dergā urdan):  سر و صدا راه انداختن

جِنوبی سی (jenubi si): سمت جنوب

جِنّی بَوِه (jenni baveh): دیوانه شد

جِنّی بَویئَن (jenni bavian): دیوانه شدن

جِهاد (jehād): جهاد

جُهاز (johāz): جهیزیه

جُهاز، جاهاز (jahāz, johāz): جهیزیه

جَهَنُّم (jahannom): جهنم

جَهَنُّم دَرَه (jahannom darah): جایی رنج آور و خشک و بی آب و علف

جُهودی (johudi): یهودی

جَهوَر (jahvar): جعفر

جَهون (jahun): جهان

جِهون (jehun): جهان

جَهون بَگِرِس (jahun bageres): دنیا دیده

جَهون پَهلِوون (jahun pahlevun): جهان پهلوان

جِواب (jevāb): جواب

جِواب کُردَن (jevāb kordan): از کار بر کنار کردن

جوآل (juāl): پاچه ی ضخیمی که روی پالان چارپا می گذارند

جِواهِر (jevāher): سنگ قیمتی

جور (jur): بالا، مثل هم

جور (jur): جور

جور (jur): طور (این جور = این طور)

جور (jur): مثل هم

جور (jur): مرتّب

جور بَکِشیئَن (jur bakeshan): بالا کشیدن

جور بَویئَن (jur bavian): جور شدن

جور بیاردَن (jur biārdan): بالا آوردن

جور زوئَن، لا بَزوئَن (jur zuan, lā bazuan): بالا زدن دامن و لبه ی شلوار

جور شیئَن، لو شیئَن (jur shian, lu shian): بالا فتن

جور ماحلَه، جور مالَه (jur māhlah, jur mālah): بالا محل، یکی از چهار محل مسکونی بومی نشین میگون

جور هاکُردَن (jur hākordan): جور کردن

جورِ هَمِنَه (jure hamenah): مثل هم هستند

جور و جیر کُردَن (jur u jir kordan): بالا و پایین کردن

جور واجور (jur vājur): گونه گونه

جور، جورایی، سَر دَس، سَردیم (jur, jurāyi, sar das, sardim): قسمت بالایی

جور، کِر، مُک (jur, ker, mok): موافق

جورا، تُک (jurā, tok): بالا

جورا، جوردَس (jurā, jurdas): بالا، بالا دست

جورایی (jurāyi): بالایی

جوروب (jorob): جوراب

جوز (juz): گردو

جوز بَزوئَن (juz bazuan): ریختن گردو از درخت

جوز دار (juz dār): درخت گردو

جوز دار گوشوک (juz dār gushuk): نام مکانی در میگون

جوز داری بِن (juz dāri ben): زیر درخت گردو

جوز زَنی، جوز بَزوئَن، جوز جیر کُردَن (juz zani, juz bazuan, juz jir kordan): پایین ریختن گردو

جوزِ کول (juze kul): پوست چوب گونه ی شکسته شده ی گردو

جوزِ مَغز (juze maghz): مغز گردو

جوزِ وَلگ (juze valg): برگ درخت گردو

جوسونَک (jusunak ): نام محلی در جنوب غربی میگون

جوش (jush): جوش

جوش (jush): جوشش

جوش (jush): دانه هایی از بیماری که بر پوست بدن پیدا می شود

جوش (jush): کنایه از حرص

جوش بَخوردَن (josh bakhordan): جوش خوردن، حرص خوردن، ترمیم شاخه شکسته درختان و یا پیوند درختان

جوش بِدائَن (jush bedāan): جوش دادن

جوش بیاردَن (jush biārdan): خشمگین شدن

جوش بیموئَن (jush bimuan): به جوش آمدن

جوش بیموئَن، خُل بَویئَن (jush bimuon, khol bavian): عصبانی شدن

جوشِ دِل (jushe del): دل شوره

جوش و جِلا (jush u jelā): عصبانیّت

جوش و جِلا (jush u jelā): حرص و جوش

جوشِش (jushesh): میل به معاشرت و آمیزش

جوشوندَه (jushundah): جوشانده

جوشی (jushi): عصبی

جوکُلایی (jukolāyi): غذایی که با بلغور و گوشت در ظرف مخصوص در تنور می پختند

جوکّی، چُش بَند، حُقِّه واز (jukki, chosh band, hoghgheh vāz): شعبده باز

جول و پِلا (jul u pelā): چیزهای کهنه

جولو بَزوئَن (julu bazuan): جلو زدن

جولو دَویئَن (julu davyan): پیش بودن

جولو و دِمال هاکُردَن (julu u demāl hākordan): جلو و عقب کردن

جولو، پیش، دَم (julu, pish, dam): جلو

جولو، تُک، لو (julu, tok, lu): جلو

جولو، جِلو (julu, jelu): پیش

جولو دار (julu dār): آن که افسار چهارپا را می کشد

جولون (julun): عرض اندام

جولون بِدائَن (julun bedāan): عرض اندام کردن

جولویی (juluyi): جلویی

جوم (jum): دانه های کبریت

جومَه، پیرَن، بُلیز، پیرهَن (jumah, piran, boliz, pirhan): جامه، پیراهن

جومَه، رَخت (jumah, rakht): جامه

جونَه (junah): جوانه

جونِه بَزوئَن (juneh bazuan): جوانه زدن

جونِه گو (juneh gu): گاو نر جوان

جونِه مَّرگ (june mmarg): جان کندن

جونِّه مَّرگ بَوِه (junen mmarg baveh): جوان مرگ شده

جونِه مَرگ بَویئَن (juneh marg bavian):  به جان کندن افتادن

جَوَه، جَعوَه (jaevah, javah): جعبه

جُوهود (johud): یهود

جوو (ju): جو

جوو گَندُمی (ju gandomi): رنگ مخلوط سیاه و سفید

جِوون بَمِرد (jevun bamerd): جوان مرده

جِوون زَن (jevun zan): زن جوان

جِوون مَرد (jevun mard): جوانمرد

جِوون مَرگ (jevun marg): جوان مرگ

جِوون، جاهِل (jevun, jāhel): جوان

جَوونَه (javunah): جوانه

جَوونِه بَزوئَن (javuneh bazuan): جوانه زدن

جِوونی (jevun): جوانی

جَوین، دیم، دیم و دیار (javin, dim, dim u diyār):  چهره

جی جیئَک زاهلَه (ji jiak zāhlah): ترسو

جیجیئَک، تَشنی، تَشنیئَک (jijiak, tashni, tashniak): جوجه

جیر (jir): پایین

جیر جیر (jir jir): صدای حشرات

جیر جیرَک (jir jirak): نوعی سوسک که شب ها جیر جیر می کند

جیر دَس، بِن دَس (jir das, ben das): پایین دست

جیر شیئَن (jir shian): پایین رفتن

جیر کَتَن (jir katan): افتادن

جیر کُردَن (jir kordan): پایین ریختن

جیر کَشیئَن (jir kashian): پایین کشیدن

جیر ماحله، جیر مالَه (jir māhlah, jir mālah): پایین محل، نام یکی از محلات مسکونی میگون

جیر و جور بَویئَن، زیر و رو بَویئَن (jir u jur bavian,  zir u ru bavian): بالا و پایین شدن

جیر و جور هاکُردَن (jir u jur hākordan): بالا و پایین کردن

جیر، بِن دیم، بِن دَری، بِنی (jir, ben dim, ben dari, beni): پایین

جیرا (jirā): پایین

جیرایی (jirāyi): پایینی

جیردِه (jir deh): نام محلی در جنوب میگون

جیردِه (jirdeh): پایین ده

جیرکَتَه (jirkatah): افتاد

جیرَه (jirah): آذوقه ی روزانه

جیرِه خور (jire khur): نوکر

جیریک و پیریک هاکُردَن (jirik u pirik hākordan): بی قراری

جیریک و ویریک هاکُردَن (jrk u virik hākordan): بی قراری

جیرینگی (jiringi): تمامی، کلّی

جیز، جیزَه (jiz, jizah): هر چیز بد از زبان کودک

جیش جیش (jish jish): لفظی که با آن مرغان را به لانه فرا می خوانند.

جیغ بَزوئَن (jigh bazuan): جیغ زدن

جیغ بَکیشیئَن (jigh bakeshian): جیغ کشیدن

جیغ، قی یَه، داد (jgh, ghi yah, dād): بانگ بلند

جیف (jif): جیب

جیف زَنی (jif zani): جیب بری

جیقَه، جِقَّه (jigha, jeghgha): تاج، پر بلند

جیک جیک (jik jik): آواز پرندگان

جیک جیکِ مَستون (jik jike mastun): کنایه از شعر و نغمه های عاشقانه

جیک جیکِ مَسّون (jik jike massun): نغمه ی عاشقانه

جیگر (jigar): جگر، دل و جرات

جیگَر دار، خایَه دار، بی کَلَه (jigar dār, khāyah dār, bi kalah): کنایه از دل و جرئت دار

جیگر سیفید (jigar sifid): جگر سفید

جیگَرَک (jgarak): جگر کبابی

جیم بَویئَن (jim bavian): جیم شدن، از زیر کار در رفتن، غایب شدن ناگهانی

حرف (چ)

چِ :(che) چرا

چا (chā): سرما

چاب (chāb): چاپ

چاب خُنَه (chāb khonah): چاپ خانه

چابُک (chābok): قِبراق

چاپ (chāp bazu): چَپو

چاپ بَزوئَن (chāp bazuan): چاخان کردن

چاپ بَزوئَن (chāp bazuan): چپو کردن، با حرص و ولع چیزی برداشتن

چاپ، پُز (chāp, poz): لاف

چاپ زَن (chāp zan): شارلاتان

چاخان (chākhān): آن که سخنان فریبنده و بی اساس می گوید، شارلاتان

چاخان پاخان (chākhān pākhān): چرب زبانی برای قانع ساختن دیگران

چاخان هاکُردن(chākhān hākordn):  سخنان فریبنده و بی اساس گفتن

چادِر (chāder): چادر

چادِر (chāder): خیمه

چادِر بَزوئَن (chāder bazuan): چادر زدن

چادِر چاقشو هاکُردَن (chāder chāghshu hākordan): کنایه از آماده شدن برای انجام کاری

چادِر چاقشور (chāder chāghshur): لباس خارج از منزل زنان عمدتاً تا پیش از کشف حجاب.

چادِر شو (chāder shu): چادرشب، چادر یا پارچه ای که رختخواب در آن ببندند.

چار (chār): چهار

چار بَند (char band): کمرگاه

چار تُخمَه (char tokhmah): دارویی گیاهی

چار چاری چِلَّه، چار وی چاری چِلَّه، چار بِه چار چِلَّه (char chāri chellah, char vichāri chellah, chār be chār chelalh):  چلّه ی زمستان

چار چُشمی (chār choshmi): چهار چشمی

چار چَنگِلی (chār changeli): چهار چنگولی

چار چَنگِلی (chār changeli): خشک و چنگ شدن انگشتان

چار چو (chār chu): چهار چوبه ی درب

چار خُنَه (chār khonah): خطوط مربّعی

چار را (chār rā): چهار راه

چار زاندی (chār zāndi): چهار زانو

چار زاندی بَنیشتَن (chār zāndi banishtan): چهار زانو نشستن

چار سو (chār su): چهار طرف

چار سوتونِ بَدَن (chār sutune badan):  تمامی چهار دست و پای بدن

چار شونَه (chār shunah): آدم قوی هیکل، فردی که شانه های پهن دارد.

چار گوش، چار گوشی (chār gush, chār gushi): مربّع

چار لا پَن لا بَروتَن (chār lā pan lā barutan):  گران فروشی

چار لا پَهنا (chār lā pahnā): کنایه از گران فروشی و انداختن چیزی به کسی

چار لَک (chār lak): چهار جا

چارمیخَه (chār mikhah): سفت و استوار

چارمیخَه (chār mikhah): کسی که دست و پایش را به چهار میخ بسته باشند

چار نَل (chār nal): سریع دویدن اسب و الاغ، کنایه از با سرعت و عجله در رفتن

چاربیدار (chārbidār): فرد مالک یا همراه چهارپایان

چاربیداری (chārbidāri): شغل الاغ داری یا قاطرداری

چارپایَه (chār pāyah): چهارپایه، کرسی گونه ای کوچک که روی آن بنشینند

چارچو (charchu): چهار چوبه ی درب

چارچو، قاب (chārchu, ghāb): چهار چوب

چارخُنَکی (chārkhonaki): جدولی

چارخُنَه، چارخونوک (chārkhonah, chārkhunuk):   چهارخانه، جدول

چاردیفالی (chārdifāli): کنایه از خانه، حصار، خانه

چارشَمبَه (chār shambah): چهارشنبه

چارشونَه، شونِه دار، قُلچُماق، قِوی (chārshunah, shuneh dār, gholchomāgh, ghevi):   تنومند

چارُق (chārogh): نوعی کفش که از چرم خام گاو می ساختند. سنّتی ترین کفش این ناحیه که معمولاً با پاتوئه استفاده می شد. جنس آن چرم و دارای بندهای بلند برای بستن دور پا است.

چارقَد (chārghad): روسری بزرگ

چارقَد سَر کُردَن (chārghad sar kordan): روسری به سر انداختن

چارَک (chārak): نام حیوانی، بعضی ها گورکن و بعضی ها شغال را می گویند.

چارَک (chārak): وزنی برابر یک چهارم من

چارَکی (chāraki): ظرف مسی که ظرفیت ده سیر بار دارد

چارگَرد (chārgard): گردی که به عنوان داروی سرماخوردگی توسط پزشکان تجویز می شد

چارلَت وا بِیئَن (chārlat vā bian): باز بودن تمامی درب ها

چار تُخمَه (char tokhmah): دارویی گیاهی

چارنَل (chārnal): چهارنعل، حالت دویدن سریع اسب و الاغ

چارَه (chārah): چاره

چاریک (chārik): سرمایی

چاریک بَزَه (chārik bazah): سرما زده

چاریک بَزَه، آجیش بَزَه، آجیشی (chārik bazah, ājish bazah, ājishi):   فرد سرمایی

چاریک بَزَه، چُمُرون بَزَه (chārik bazah, chomorun bazah): سرما زده

چاش گُدَر (chāsh godar): موقع ناهار

چاشت (chāsht): ظهر

چاشتایی (chāshtāyi): غذایی که هنگام عصر صرف می شود

چاشدی، چاشتی (chāshdi, chāshti): ظهری

چاق بَویئَن (chāgh bavian): سالم شدن و از بیماری بهبودی یافتن

چاق بَویئَن، جوش بَخوردَن (chāgh bavyan, jush bakhurdan): التیام زخم ها

چاق بَویئَن، شِکِل بَیتَن (chāgh bavyan, shekel baytan): رو آمدن

چاق گِرِسَن (chāgh geresan): بهبود یافتن زخم

چاق و چِلَّه (chāgh u chellah): سالم و شاداب

چاق و چِلَّه (chāgh u chellah): فربه

چاقالو (chāghālu): خیلی چاق

چاقچور، چاقشور (chāghchur, chāghshur): پارچه ای سیاه رنگ که در سابق زنان زیر چادر به کمر می بستند که گاه تا زیر کمر می رسید، شلوار گشادی که مانند جوراب، کف داشت و بر  روی تنبان و زیر جامه می پوشیدند و لیفه و بند داشــت که بر کمرگاه استوار می شد.

چاک (chāk): شکاف

چاک بِدائَن (chāk bedāan): شکافتن

چاک چاک (chāk chāk): شکاف شکاف

چاکِ دُهُن (chāke dohon): ورّاج، دهان گشاد

چاک شونَه، لَب چاک (chāk shunah,  lab chāk):  لب شکری

چاک هِدائَن (chāk hedāan): شکافتن

چاک هیتَن، تِراک پِیدا کُردَن (chāk hitan, terāk peydā kordan):  شکافتن

چاک، لاپ (chāk, lāp): شکاف

چاکَر (chākar): غلام، مخلص

چال (chāl): سنگ آسیاب ثابت کوچک وسط حیاط

چال (chāl): گود

چال (chāl): مناطق نسبتاً هموار و وسیع در کوه

چال بَکِنِسَّن (chāl bakenessan): سوراخ کردن زمین

چال چالَه (chāl chālah): چاله چاله

چال کُردَن، خاک کُردَن (chāl kordan, khāk kordan):   دفن کردن

چال، گوود (chāl, gud): گود

چالِسی زَنَک (chālesi zanak): زن چالوسی

چالَک (chālak): نام محلی در میگون

چالَک، چالَک کُرسی (chālak, chālak korsi): گودی اندکی که در کف اطاق درست می کردند و از آن به عنوان منقل کرسی جهت ریختن زغال آتش برای گرم نگه داشتن کرسی بهره می بردند

چالَنگ (chālang): قطعه میل گرد خمیده شده که دو طرف بوم غلطان متصل بود تا به وسیله ی آن بتوان بوم غلطان را به حرکت درآورد.

چالَه (chālah): گودی، چاله

چالَه چولَه (chālah chulah): جای ناهموار

چالَه، گوودی (chālah, gudi): گودی

چالوک (chāluk): چاله ی کوچک

چاموش (chāmush): چموش

چاهَک (chāhak): چاه کوچک

چاهیر (chāhir): سرماخورده

چاوُک (chāvok): چابک

چایِمون (chāyemun): سرماخوردگی

چایِمون بَویئَن، بِچایِسَّن (chāyemun bavian, bechāyessan): سرما خوردن

چائوشی: (chāushi) چاوشی، آوازی آیینی که در بدرقه و یا استقبال از حجاج و زوبار اماکن مقدسّه خوانده می شود.

چَب کَتَن (chab katan): با کسی بد شدن

چَپ بال، چَپ دَس (chap bāl, chap   das): آن که با دست چپ کار می کند.

چَپ بَویئَن، چَپ کَتَن (chap bavian, chap katan):  واژگون شدن

چَپ پَلی، چَپِ بال (chap pali, chape bāl):  طرف چپ

چَپ چَپ هارشیئَن (chap chap  hārshian): با اعتراض و خشم نگاه کردن

چَپ کَتَن (chap katan): دوستی که سر ناسازگاری گرفته است

چَپ کَتَن (chap katan): واژگون شدن، افتادن چهارپایان به علّت پیچ خوردن افسار و طناب به پاهایشان

چَپ هاکُردَن (chap hākordan): واژگون کردن

چَپ و راس (chap u ras): پی در پی و مداوم

چَپَر (chapar): چهار چوب مستطیلی بزرگی که درون آن را با شاخه های درخت می بافند و به کمک حیوانات چهارپا روی خرمن حرکت می دهند تا گندم و جو از ساقه جدا شود

چَپَر (chapar): قاصد

چَپَر چُلاق (chapar cholāgh): شخصی که دست و پای فلج دارد

چَپَر چُلاق بَویئَن، چار چَنگولی بَویئَن (chapar cholāgh bavian, chār changul bavan): فلیج شدن

چَپر دَرَگ (chapar darag ): درب چوبی نرده مانند که در روزهای گرم برای در ورودی آغل و طویله استفاده می کردند.

چَپِش (chapesh): بز نر که بزرگ تر از یک سال عمر داشته باشد.

چَپَک دَوِسائَن (chapak davesāan): بستن ریسمان و تنگ از سمت راست الاغ

چَپَک دَوِستَن (chapak davestan): بستن وارونه و غیر استاندارد، بستن ریسمان و تنگ از سمت راست الاغ

چَپَک راستَک (chapak rāstak): بستن ضربدری طناب و مانند آن

چَپَک راسَّک (chapak rāsask): ضربدری

چَپَّلی (chapapli): سمت چپ

چَپَه (chapah): واژگون

چَپِه کُردَن (chapeh kordan): واژگون کردن

چَپو (chapu): با حرص و ولع چیزی را برداشتن

چَپو گَر (chapu gar): غارتگر

چَپو هاکُردَن (chapu hākordan): غارت کردن

چَپول، چَپول چُش (chapul, chapul chosh): چشم کج

چُپّون، کُرد (choppun, kord): چوپان

چُپّونی، کُردی (choppuni, kordi): چوپاّنی

چَتری (chatri): نوعی آرایش مو، چَتری زُلف: خانم هایی که دارای زلف پیچ و تاب دارند. گاهی هم برای گاوی نامیده می شود که موهای پیشانی اش بلند و افتاده باشد.

چِتی (cheti): چه طور

چِتی گُذَرون کُندی؟ (chet gozarun  kondi): چطور زندگی می کنی؟

چِتی مَگِه (cheti mageh): چطور مَگر

چِتی هاکُنَم (cheti hākonam): چه کار کنم

چِتی؟، چِنتی؟ (cheti, chent): چطور؟

چَچَهَه (chahchahah): چهچهه

چَچی (chachi): چوب نیم سوخته و سیاه

چِخ chekh صوت پرخاش گرانه برای راندن سگ گاه در مقام توهین و تحقیر افراد

چَخماق (chakhmāgh): وسیله ی انفجاری در تفنگ

چِخَه (chekhah): لفظی که با آن سگ را برانند.

چَر چَر (char char): جشن و صفا

چِر، چی اِر (cher, chi er): چرا

چِرا (cherā): چریدن علف

چِرا بِدائَن (cherā bedāan): چراندن

چِرا هاکُردَن (cherā hākordan): چریدن گوسفندان

چِرا هِدائَن (cherā hedāan): چراندن گوسفندان

چِراغ اَنگیلیسی، فِنار، لَنتَر، لَنتَه (cherāgh angilisi, fenār, lantar,   lantah): فانوس

چراغ بادی (cheragh bādi): فانوس

چِراغ لولَه:            (cheragh lula) شیشه ی چراغ

چِراغ موشی (cherāgh mushi): چراغ نفتی دست ساز و فتیله دار که بدون حباب بود.

چِراغونی، آذین (cherāghuni, āzin): چراغانی

چِراغی هِرا (cherāghi herā): گرمی یا گرمای چراغ

چراگاه (chrāgāh): جای چریدن احشام، مرتع

چَرب دَسّی (charb dassi): چابکی

چَرب دَسّی (charb dassi): غلبه

چَرب دَسّی هاکُردَه (charb dassi hākordah): پیش دستی کردن

چَرب دَسّی (charb dassi):  پیش دستی

چَربِ زِون، زِوون واز (charb zevun,   zevun vāz): زبان باز

چَرب هاکُردَن (charb hākordan):  چرب کردن، اضافه کردن

چَرب و چی (charb u chilh):  چیز بسیار چرب، خوراک پر روغن

چَرب و چیلی (charb u chili): پر روغن

چُرت (chort): خواب سبک نشسته، خلسه

چُرت بَزوئَن (chort bazuan): چرت زدن

چِرت و پرت بوتَن chert u pert butan): حرف های بیهوده گفتن

چُرتی بَویئَن (chorti bavian): مقهور خواب شدن

چَرخ (charkh): وسیله ای چوبی که سنگ آسیاب را می گردانید

چَرخ بَخوردَن (charkh bakhurdan): به دنبال چیزی گشتن، جستجو کردن، چرخیدن

چَرخ بَخوردَن، دوور بَزوئَن (charkh bakhurdan, dur bazuan): پیچیدن

چَرخ دَسّی (charkh dassi ): فرغون

چَرخِ فَلَک (charkhe falak): چرخ و فلک

چرخ کُردَن (chrkh kordan): چرخ کردن

چَرخ هاکُردَن (charkh hākordan):  کارد و چاقو را با چرخ تیز کردن، تفرج کردن

چَرخ و چول، گِردِش (charkh u chul, gerdesh): گردش

چَرخ و فَلَک (charkh u falak): کنایه از آسمان

چَرخَک (charkhak): چهار چرخه ای کوچک جهت به راه افتادن کودکان

چَرخَک charKhak (charkhak): فرفره،  وسیله ای برای کلاف کردن نخ

چُردَه (chordah): چهره

چَرِسَّن (charessan): چرا کردن، چریدن

چَرسی (charsi): مبتلا به مواد مخدّر بنگ

چَرَق (charagh): صدای شکستن چوب

چِرک (cherk): عفونت، کثیف

چِرک او (cherk o): آب چرک و کثیف، خونابه ی زخم

چِرک توو (cherk tu): چرک تاب

چِرک مُردَه (cherk mordah): لباسی که آن قدر کثیف است و با شستن هم پاک نمی شود

چِرک هاکُردَن (cherk hākordan): چرک کردن زخم

چِرک، چِلک (cherk, chelk): کثیفی بدن و لباس

چُرکَه (chorka): چرتکه

چَرم (charm): پای پوش چرمی مورد استفاده ی کارگران، چوپانان و کشاورزان

چَرم (charm): پوست دباغی شده

چَرَند (charand): سخن یاوه

چَرَند و پَرَند (charand u parand): سخن بی معنی

چَرَندَه (charandah): حیوان گیاه خوار

چِزَّه (chezzah): نوعی بوته خودرو خاردار چتر مانند که برای پوشاندن پیشانی بام ها، جارو، همچنین برای آتش شب چهارشنبه سوری استفاده می شد.

چِزَّه ساجه (chezzah sājah): نوعی بوته  خودرو که با آن جارویی برای بیرون از منزل و جمع کردن برگ درختان باغ درست می کردند.

چُس خور، گی خور (chos khur, gi khur): شخص خسیس و نخور

چُسِ فیل (chose fil): دانه های ذرّت بو داده

چُس مالی (chos māli): سرهم بندی

چُس مالی کُردَن (chos māli kordan): بی دقّت کاری را انجام دادن

چُس و فیس (chos u fis): تکبر و خودپسندی، افاده

چَسبونَک (chasbonak): چسبناک

چُسَک پُسَک (chosak posak): چیز بی ارزش، چیز کم بها         

چَسم (chasm): چسب

چُسِن، تُسِن (chosen, tosen): چُسو

چُسی بوردَن (chosi burdan): پز دادن و گزافه گفتن

چُسی بیموئَن (chosi bimuan):دور برداشتن، افاده آمدن

چُش (chosh): چشم

چُش بَتِرسی  (chosh batersi): زهر چشم گرفته شده، ترسیده

چُش بَتِرکِس، دِل بَتِرکِس (chosh baterkes, del baterkes): حسود

چُشِ بَد (choshe bad): نظر شهوت آمیز

چُش بَزوئَن، نَظَر بَزوئَن (chosh bazuan, nazar bazuan): چشم زدن، سق سیاه، چشم زخم

چُش بَشورد (chosh bashurd): بی حیا، بی چشم و رو

چُش بَکِت  (chosh baket): از چشم افتاده، طرد شده

چُش بِگاردِنییَن (chosh begārdeniyan): چشم گردندان، چشم غره رفتن، چشم به هم زدن

چُش بُلبُلی (chosh bolboli):لوبیا چشم بلبلی

چُش بَندی، جادوگَری (chosh bandi, jādugari):  تردستی

چُش بِه چُش دَکِتَن            (chosh be chosh daketan): رو به رو شدن، چشم در چشم افتادن

چُش بِه را، چُش بِه دَر (chosh be rā, chosh be dar): منتظر

چُش بّه راه بیئَن (chosh be rāh bian): منتظر بودن

چُشِ بی سو، چُشِ سو نِدار (choshe bi su, choshe su nedār): چشم کور

چُش بینگوئَن (chosh binguan): پاییدن

چُش پاک            (chosh pāk):کسی که نگاه شهوانی به جنس مخالف نداشته باشد.

چُش پُشتِ کین اِنگوئَن (chosh poshte kin enguan): نادیده گرفتن

چُش پِلّیک (chosh pellik): زمانی به اندازه ی یک چشم بهم زدن

چُش پوشی هاکَردن            (chosh pushi hākardn): گذشت کردن، صرف نظر کردن

چُش پیلِه هاکُردن  (chosh pileh hākordn): ورم کردن اطراف چشم

چُش تَنگ، چِگیس (chosh tang, chegis): بخیل، خسیس، تنگ نظر

چُش چِرون (chosh cherun): کسی به نظر شهوت آمیز به کسی نگاه می کند

چُش چُش (chosh chosh): چشم ها

چُش چُش رِه نَدیئَن (chosh chosh re   nadian):تاریکی مطلق، تاریکی مطلقی که نتوان کسی یا چیزی را رویت کرد.

چُش چُش هاکُردن (chosh chosh   hākordn): بادقّت و تعجّب به چیزی خیره شدن، خیره شدن، در انتظار بودن

چُشِ چین (choshe chin): چشم نظر

چُش خالَه (chosh khālah): چشم غرّه

چُش خو گیتَن (chosh khu gitan): خواب رفتن

چُش خیرَه (chosh khirah): خیره چشم، بی حیا

چُش داشت (chosh dāsht): انتظار، توقع، منتظر احسان بودن

چُش داشت زیادی، تَوَقُّعِ بیجا (chosh dāsht ziādi, tavaghghoe bijā): پر توقع

چُش دَراِنگوئَن (chosh darenguan): نظر دوختن

چُش دَرد (chosh dard): درد چشم

چُش دَریدَه، چُش نَشورد (chosh daridah, chosh nashurd): بی حیا

چُش دَریدَه          (chosh daridah): بی حیا

چُش دَوِس (chosh daves): چشم بسته، چشم پوشی و اغماض

چُش دیرگامَه، چُش دِرگامَه (chosh dirgāmah, chosh dergāmah):  توهینی به معنای چشم در آمده

چُش رَس بیئَن (chosh ras bian): در دید چشم بودن، مسافتی که بتوان با چشم افراد و اشیا را مشاهده کرد.

چُش روشنی (chosh rusheni)هدیه

چُش زاهلَه بَییتَن (chosh zahle bayitan): زهر چشم گرفتن، بر گرداندن چشم کسی را ترساندن

چُش زَخم دار، چُش بَد کار (chosh  zakhm dār, chosh bad kār): فرد چشم ناپاک و هیز

چش زَخم، چُشِ بَد (chsh zakhm, choshe bad):  چشم ناپاک

چُش سو بوردَن (chosh su burdan): از دست دادن روشنایی چشم

چُشِ سو بوردَن (choshe su burdan): از حال رفتن، از رمق افتادن

چُش سو دَکِتَن (chosh su daketan): خوش حال شدن، روشن شدن

چُش سو  (choshe su): نور چشم

چُش سیا بَویئَن، چُشِت سیا بَوِه (chosh siā bavian, choshet siā baveh):  کنایه از بی ملاحظه ای

چُش سیا گِرِسَّن (chosh siā  geressan): کنایه از فراموش کردن محبت و نیکی

چُش سیر (chosh sir): چشم سیر

چُش سیفید  (chosh sifid) آدم نترس، بی باک، بی ادب، بی حیا

چُش شور (chosh shur): شخصی که چشمش گیرا است و نظر می زند

چُش عالَم گیر بَوِه (chosh ālam gir  baveh): آوازه اش جهانی است

چُش غُرّه (chosh ghorrah): چشم غره

چُش غُرِّه بِدائَن (chosh ghorreh bedāan): چشم غره دادند.

چُش فَرق نکُردَن(chosh fargh nkordan): تمیز ندادن، تشخیص ندادن، خطای دید

چُش قالَه، چُش قُرَه (chosh ghālah, chosh ghorah): نگاه توام با خشم

چُشِ کَم سو (choshe kam su): چشم ضعیف

چُش کُن (chosh kon): پر توقع

چُش کولَه (chosh kula): پلک چشم

چُش گرد بَوییَن (chosh gerd baviyan): متعجّب شدن، تعجّب کردن

چُش گِرد chosh gerd): تنگ نظر

چُش گَرم بَویئَن (choshm garm bavian): به خواب سبک رفتن

چُش گَرم دَکِتَن (chosh garm daketan): چشم گرم شدن

چُش گَرم کُردَن (chosh garm   kordan): به خواب سبک رفتن

چُش مار هاچیئَن (chosh mār hāchian): عقب رفتن چشم در هنگام بیماری شدید

چش مجیک (chosh mejik): مژه ی چشم

چُشِ نَظَر داعا (choshe nazar daā): دعایی که برای دفع عوارض چشم نظر خوانند.

چُش نیومَن (chosh niyuman): چشم نیامدن

چُش هِدی گیتَن (chosh hedi gitan):  چرت زدن

چُشِ هَم چُشی (choshe ham choshi): حسادت

چُش هَم گیتَن، چُش گَرم هاکُردَن (chosh ham gitan, chosh garm hākordan): خوابیدن

چُش هم نَیتَن، چُشم گَرم نکُردَن (chosh ham nayitan, choshm garm nakordan): کنایه از نخوابیدن و یا خواب به چشم نیامدن

چُش و اَبرو بینگوئَن (chosh u abru binguan): چشمک

چُش و اَبرو بینگوئَن، کِرم بَریتَن (chosh u abru binguan, kerm baritan):  عشوه آمدن

چُش و اَبرویی داشتَن (chosh u abru dāshtan): زیبا بودن

چُش و چار (chosh u chār): چشم

چُش و دِل سیر (chosh u del sir): غنی طبع

چُش و رو دار (chosh u ru dār): فرد با ملاحظه و حق شناس

چُش و رو نِدار، بی چُشم و رو (chosh u ru nedār, bi choshm u ru): ناسپاسی، بی ملاحظه و حق نشناس

چُش و گوش دَوِس (chosh u gush daves): کسی که بد و خوب روزگار را ندیده باشد

چُش و گوش واز (chosh u gush vāz): آدم وارد

چُش و هَم چُشی (chosh u ham choshi): رقابت

چُش واکُردَن (chosh vākordan): حواس جمع کردن

چَش، چَش چَش (chash, chash chash): باشد، چشم

چُشتِه (choshte): عادت و توقع بی جا و غیرمتعارف، طمع

چُشتِه بَخوردَن (choshteh bakhordan): بد عادت شدن، کنایه از سوء استفاده و پر رو شدن، عادت کردن، طمع پیدا کردن و عادت به طمع

چُشتِه بِدائَن (choshteh bedāan): پر رو کردن، بد عادت کردن

چُشته هِدائَن (choshte haadaaan): در کسی توقع بی جا ایجاد کردن

چُشدِه (choshde): عادت، طمع

چُشِش مار اِکِتَه (choshesh mār eketah):  فرو رفت تو چشمش

چُشمِ چار (choshme chin):  چشم و محیط بیرونی چشم

چُشمِ چین، کَهو میرکا (choshme chin): خر مهره یا مهره سفالی است که برای دفع چشم زخم و رفع قضا و بلا به سینه کودکان می بستند. چشم اصلی چشم چین در حقیقت تهیه شده از مردمک خشک شده چشم گوسفند در روز عید قربان است که همراه مهره ای به روی سینه می آویختند.

چُشم و رو نِدار، بی چُشم و رو (choshm u ru nedār, bi choshm u ru): شخص ناسپاس و بی ملاحظه و حق نشناس

چُشم و گوش واز (choshm u gush vāz):  آدم آگاه

چُشم و هم چُشمی (choshm o ham choshmi):  رقابت

چُشمَک (choshmak): چشمک، حرکت پلک چشم با هدف اشاره یا پیام عاشقانه، چشمک زدن

چُشمَک بَزوئَن، چُشمَک بینگوئَن (choshmak bazuan, choshmak binguan):  چشمک زدن

چُشمَه (choshmah): چشمه، بر عکس برخی کلمات فارسی که با تغییر برخی صداها به لهجه ی میگونی تلفّظ می شود، کلمه «چُشمَه» یکی از کلماتی است که از ابتدای امر به همین نام تلفّظ می شد. از آثار ارزشمند طبری قدیم ترجمه‌ای است از قرآن کریم از سوره ی مریم تا آخر با ترجمه فارسی و طبری کهن که به شماره ۱۷۹۸۲ در کتابخانه ی مجلس نگهداری می‌شود، در ترجمه سوره کوثر آمده است: «إنّا أعطَیناکَ الکَوثَرَ» اما تِرا هادائیم یا محمد (ص) وَهشَتی خونی چُشمَه " (منبع: ویکی پِدیا)

چُشمِه او (choshme u): آب چشمه

چُشمِه سَر (choshmehsar) : سرچشمه، کنار چشمه

چُشمِه گَل (choshmeh gal): کنار چشمه

چُشمِه گَلَک (choshmeh galak): نام یکی از چشمه ها و محلی در میگون

چُشی گَل، چُشی پَلی (choshi gal, choshi pali):  دو رو بر چشم

چِطی (chetiچگونه

چَغَر (chaghar): زبر و خشن، سفت و محکم

چَغَر (chaghar):  چروکیده

چَغَر (chaghar): سفت و سخت و محکم ولی قابل ارتجاع

چَغَر (chaghar): کثیف و ناشور       

چِغِر (chegher): شخصی که بدن سفت و قوی و عضلانی دارد

چَغَرات، چارشونَه (chagharāt, chārshunah):  ورزیده

چَغَرمَه (chagharmah): هر چیز سفت و سخت و خشک

چَغَرَه (chagharah): کثیف

چُغُلَه (chogholah): چاغاله، میوه های نارس زردآلو و قیسی و بادام

چُغُلی (chogholi): بد گویی، گله پشت سر دیگران

چُغُلی هاکُردَن (chogholi hākordan): گله کردن

چُغُلی، شِرا (chogholi, sherā): شکایت

چُغُندَر(chogondar):  چغندر

چَغُور (chaghur): لاغر اندام و بلند ق           

چُغولی هاکُردَن (chogholi hakordan): شکایت کردن، شکوه کردن، بدگویی و تحریک کردن فردی علیه دیگری

چَف (chaf): مک

چِفت (cheft): حلقه ای که به رزه ی درب می اندازند

چِفت (cheft): نزدیک

چِفت هاکُردَن (cheft hakordan): جور کردن، تراز کردن تخته ها در نجّاری، بستن درب منزل

چِفت و بَست (cheft u bast): نوعی کلون درب با زنجیر کوتاه و ادوات مربوط به آن

چِفت و بَست نِداشتَنِ دُهُن (cheft u bast nedāshtane dohon): کنایه از دهان لقی

چِفت و رَزَه (cheft o razah): قفل و بست

چِفت، بَند، چِفت و بَند (cheft, band, cheft u band): قفل

چِفتِه رَزَک (chefte razak):چفت و بست درب، قفل کوچک درب شامل زنجیر و حلقه (دَرِ چِفت چِفتِه رَزَه نومزِه وازی دارنِه مِزَه)

چَفِسَّن (chafessan): مکیدن

چَک (chak): ساق پا تا ران

چِک (chek): صدا، صدای شکستن یا به هم خوردن دو چیز با هم

چِک (chek): کنار

چِک (chek): لبه ی کوه،  قله ی کوه، لبه ی هر بلندی مثل پشت بام، نوک

چک او (chek u): آب چکیده از ماست یا پنیر

چَک بَخوردَن (chak bakhordan): سیلی خوردن

چَک بَزوئَن (chakk bazooan): سیلی زدن، کشیده زدن

چَک بُلَن (chak bolan): قامت بلند

چَک بَند (chak band): شکسته بند سنّتی برای جا انداختن استخوان های شکسته و یا جا به جا شده

چَک بَند (chak band): کسی که چک و چانه ی مرده را می بندد

چَک بَند کُردَن (chak band kordan): بستن چانه ی مرده

چَک چَک (chak chak): پاها

چَک چَک (chak chak): قد و بالا

چِک چِک (chek chek): چکه چکه، قطره قطره

چِک چِک (chek chek): صدای شکستن استخوان، چوب و غیره

چِک چِک کردن(chek chek kordan) چکه کردن

چَک دِراز (chak derāz): قامت بلند

چَک دَکِشیئَن (chak dakeshian): سیلی محکم زدن

چَکِ مَردونَه (chake mardunah): سیلی جانانه

چَک و پوز (chak u puz): قواره و شکل

چَک و چونِه بَزوئَن، سَر و بِن گیتَن (chak u chuneh bazuan, sar u ben gitan): سر و کلّه زدن، چانه زدن

چَک، چَک و چونَه (chak, chak u chunah): چانه، فک و آرواره

چِک، سوک (chek, suk): نوک

چَک، کَشَه رون (chak, kashah run): ساق پا تا ران

چَک، کَشیدَه (chak, kashdah): ضربه ای با کف دست به صورت فرد دیگر

چِکاس (chekās): شبنم

چِکاس، نِکاس (chekaas): قله ی کوه، لبه ی پشت بام

چَکاسَت (chakāsat): خساست

چِکِر، چِنگِرَه (cheker, chengerah): برآمدگی روی چوب

چَکمَه (chakmah): چکمه

چِکَنَم، چوکونَم (chokonam): چه کار کنم

چَکَّه (chakkah ): کف زدن

چِکَّه (chekaah): قطره، چکّه

چَکِّه بَزوئَن (chakekh bazuan): دست زدن

چِکَه بَکُردَن (chekah bakordan): چکّه کردن

چَکِّه زَنون (chakkeh zanun): دست زنان

چِکِّه هاکُردَن (chekekh hākordan): چکّه کردن

چَکوش (chakush): چکش

چَکی (chaki): به صورت کلی (در معاملات)

چِکیس، گُدا (chekis, godā): گدا

چِکیسی، گُدایی (chekisi, godāyi): گدایی

چَگمَه (chagmah): چکمه

چِل (chel): چهل

چِل (chel): چهل، سفیه و نادان(در ترکیب به صورت خل و چل هم می آید(

چِل (chel): چوب نخ ریسی

چِل (chel): سفیه و نادان

چِل (chel): شوخ و سبک

چِل آدِم (chel ādem): شخص شوخ و سبک و با رفتار بچّه گانه

چِل بَریشتَن (chel barishtan): پشم ریسیدن

چِل تیکَّه (chel tikkah): بقچه ای که با تکه های پارچه ی رنگی دوخته می شد

چِل چِلی (chel cheli): اعمال کودکانه ی بزرگسالان

چِل ریسَک، چِل لیسَک (chel risak, chel lisak): نام پرنده ای به اندازه ی گنجشک با پرهای خاکستری و زرد که در اوایل بهار بیشتر دیده می شود

چِل و چوو (chel u chu): چوب ریزه ی هیزم

چِل، چِلَک (chel, chelak): وسیله ای چوبی که با آن از پشم و پنبه نخ می ریسیدند

چُلاق (cholāgh): آن که دستش از کار افتاده است

چِلچِلَه (chelchelah): پرستو

چِلچِلی بَکُردَن (chelcheli bakordan): رفتار کودکانه بزرگسالان

چُلُق (chologh): فردی که دست هایش از کار افتاده است

چُلُق بَوِه (chologh baveh): فلج شد

چِلَک (chelak): ابزار چوبی که با آن از پشم و پنبه نخ می ریسند.

چِلک (chelk): چرک، فساد زخم

چِلک بَکُردَن (chelk bakordan): چرک کردن، عفونت کردن

چِلک بَویئَن (chelk bavian): چرک شدن

چِلکیس (chelkis): کنس

چِلکیسی (chelkisi): کنسی

چِلگ بَکُردَن (chelg bakordan): عفونت کردن

چُلمَن (cholman): شخص بی عرضه و دست و پا چلفتی

چِلَّه (chellah): نقطه ی اوج هر فصل

چِلَّه (chellah): مدت چهل روز

چِلِّه بَیتَن (chelle baytan): چهلم گرفتن برای متوفا

چِلِّه شوو (chelle shu): شب یلدا

چِلَه، خُل و چِلَه (chelah, khol u chelah): نادان است

چِلوار (chelvār): نوعی پارچه ی نخی سفید رنگ

چَم (cham): پیچ و خم

چَم (cham): حریم

چَم (cham): رگ خواب

چَم (cham): زیگزاگ

چَم (cham): قلق، عادت خاص یک فرد

چَم و خَم (cham u kham): راه و روش

چَم و خَمِ کار (cham u khame kār): راه و روش کار

چَم، چَم و خَم (cham, cham u kham): طرز

چَم، حَریم (cham, harim): فضا و پهنه ی اختصاصی خانه و ملک

چَم، دیمَه (cham, dimah): سمت

چَم، رَگِ خوو (cham, rage khu): رگ خواب

چَم، فَند (cham, fand): شیوه

چَم، گِردِنَه (cham, gerdenah): پیچ

چَمبَر بَزَه (chambar bazah): پیچ خورده

چَمبَرَه (chambarah): پیچ و تاب

چَمبَک بَزوئَن (chambak bazuan): زانوی غم بغل کردن

چَمبَل بَزَه (chambal bazah): خَم و گرد شده

چَمبَل، چَمبَر (chambal, chambar): چنبر، خم ، چوب خمیده

چَمبَلَه (chambalah): پارچه ای که آن را تاب داده و به دور درپوش دیگ می گذارند و روی درب آتش می گذارند تا پلو دم بکشد.

چَمبَلَه (chambalah): پارچه ای که زنان برای زینت به سر می بستند

چُمبُلَه (chombolah): چمباله

چَمبَلَه بَزَه (chambalah bazah): گرد شده

چُمبورَک، چَمبَک (chomburak, chambak): چُمباتمه

چَمچَه (chamchah): آن چه با آن غذا می خورند

چَمِدون (chamedun): چمدان       

چُمُر، وَنگ (chomor, vang): صدا، صدای پای خفیف و آهسته و نا آشنا

چُمُرون بَزَه، چُمُرون دار (chomorun  bazah, chomorun dār): فرد سرمایی

چَمِشک (chameshk): کفش

چَمِشک، چَمِشکَک (chameshk, chameshkak): تمشک

چَمَن (chaman): زمین سر سبز و خرّم

چَموش (chamush): سرکش

چَن (chan): چند

چَن تا (chan tā): چقدر

چَن تِمون (chan temun): چه مقدار از زمان

چَن تِمون (chan temun): زمان دور

چَن دَس، چَن را، چَن کِش، چَن وَعدَه (chan das, chan rā, chan kesh, chan vadah): چند بار

چِنار (chenār): درخت بزرگ و زیبایی که برگ هایش شبیه پنجه ی دست است

چَنتِمونی (chantemuni): زمان طولانی

چِنتی؟ (chenti): چگونه؟ چطور؟

چَند و چون (chand u chun): چگونگی کار

چِندِر غاز (chender ghāz): مبلغی اندک

چِندِش، قُرقاسَّک (chendesh, ghorghāssak): تن لرزه

چَندَه؟ (chandah?): چند است؟

چَنگ (chang): پنجه و انگشتان

چَنگ بَزوئَن، چَنگ بَکِشیئَن (chang bazuan, chang bakeshian): چنگ کشیدن

چَنگ بَویئَن (chang bavian): افلیج شدن

چِنگال (chengāl): چنگال

چِنگِرَه (chengerah): جای شاخه های قطع شده ی قبلی بر تنه ی درخت

چَنگَک (changak): فردی که دستش شل و انگشتانش خشک شده باشد

چَنگَک بَویئَن (changak bavan): چنگ شدن

چَنگَک، آلِش کِنَه (changak, ālesh kenah): چوبی برای خم کردن شاخه های درخت به منظور جمع آوری محصولات آن ها

چَنگَک، چَنگُم (changak, changom): قلّاب

چَنگِلی (changeli): پنجه

چَنگِلی بَکِشیئَن (changeli bakeshian): پنجه کشیدن

چَنگول (changul): انگشتان خشک شده و کنایه از پنجه

چَنگولَک گِرِس (changulak geres): کسی که دستش شل و انگشتانش خشک شده و افلیج شده است

چِنیک، چینیک (chenik, chinik): کیسه ی معده ی پرندگان

چَهچَه، چَهچَهَه (chahchah, chahchahah): چهچهه

چِهرَه (chehrah): نوعی قیچی بلند برای چیدن پشم گوسفندان

چُو (cho): شایعه

چو (cho): آوازه

چو (chu): چوب

چو او چِل (chu u chel): چوب ریزه های مرتبط با هیزم

چو بَس، چوبَّس (chu bas, chubbas): داربست

چو بَوِه لیاس (chu baveh lās): ریواس خشک

چو بینگوئَن (cho binguan): شایعه پراکندن

چو چو (chu chu): چوب ها

چو خُردَه (chu khordah): ریزه ی چوب

چو خط (chu khat): چوبی که روی آن مقدار چیزی را علامت می زنند.

چُو دَرِنگوئَن (cho darenguan): شایعه انداختن

چو دَسِّی (chu dassi): چوب دستی

چُو راه اِنگوئَن (cho rāh enguan): شایعه کردن

چو رَختی (chu rakhti): چوب لباسی

چو سو (chu su): چوب سای نجاری

چو کاری (chu kāri): کنایه از احسان و خجالت زده کردن کسی

چو کاری هاکُردَن (chu kāri hākordan): شرمنده کردن

چُو هاکُردَن (cho hākordan): شایع کردن

چو و چل(chuocel):   چوب های ریز و درشت

چو و خَط (chu u khat): چوبی که روی آن مقدار چیزی را علامت می زدند

چو، زَمزَمَه (cho, zamzamah): شایعه

چودار (chudār): کسی که معامله ی گوسفند می کند

چور (chur): چرب

چورِ چور (chure chur): چرب چرب

چور کُردَن (chur kordan): چرب کردن

چوروگ (churug): چروک، چروک هایی که در صورت، دست و یا لباس ایجاد می شود

چوری (churi): چربی

چوق (chugh): چوب

چوکّول(chokkul):  گردوی دیرشکن گردویی که به راحتی از پوسته خارج نمی شود.

چولاس، بَپِلاس (chulās, bapelās): فرد لاغر و ضعیف

چولو (chulu): برنج پخته ی آب کشیده شده و دم کشیده، چلو

چون (chun): چون

چونَه (chunah): چانه

چوئوشی (choushi): شعرهایی که به هنگام بدرقه و استقبال زوّار اماکن مقدّسه می خوانند، چاوشی

چویی (choyi): چای

چویی شیرین (choyi shirin):  چای شیرین

چویی قُطی (choyi ghoti): ظرف چای

چی (chi): چیز

چی (chi): چه

چی نی واسّون؟ (chi ni vāssun?): برای چی

چی ئِر؟ (chier?): برای چه؟

چی؟، چیئَه؟ (chi, chiah): چه چیزی؟

چیر بَوِیَه؟ (chir baveyah?): چرا شد؟

چیر؟ (chir?): چرا؟

چیریک (chirik): صدای شکستن اشیایی مانند چوب و غیره                     

چیریک (chirik): چروک

چیز خور هاکُردَن (chiz khor hākordan): چیز خورد کردن (به قصد نابودی طرف)

چیزون (chizun): چیزها

چیک چیکی بَنیشتَن (chik chiki  banishtan): روی پاها نشستن

چیکَّه (chikkah): چکه

چیلَگ (chilag): چوب ریزه، چوب های ریزی که زودتر آتش می گیرد

چیلی (chili): چرب

چینِ اَوَّل، اَوَّلین چین (chine avval, avvalin chin):  برداشت بار اول کاشتنی هایی مثل یونجه

چین چین (chin chin): شکن شکن

چینِ دوُّم (chine dovvom): جمع آوری یونجه و اسپرس در نوبت دوم

چینِر (chiner): برای چه

چِینَه (chinah): سرد می شود.

چینَه (chinah): دیوار گلی بدون ملاط

چینی (chini): ظرف یا ظروف شکننده ای که در اصل از چین می آمد

چینی واسون، چیئِر (chini uāsun, cher): برای چی

چینیک (chinik): سنگدان طیور

چیَه؟ (chiah?): چیست؟

چیوون (chiun): چیزها

چیئِر کِه، اِسا کِه (chier keh, esā keh): چون که

چیئِر؟ (chier?): برای چی؟

حرف (ح)

حاتِم (hātem): حاتم

حاتِم بَخشی (hātem bakhshi): کرم، بخشش، بزرگواری

حاج (hāj): حاجی

حاجَد (hājad): حاجَت، خواسته، آرزو

حاذِق بیئَن (hāzegh bian): تسلّط داشتن

حاذِق، کاردون، قَهّار (hāzegh, kārdun, ghahhār): وارد، کاردان

حارِث، سَنان اِبن اَنَس (hāres, sanān ebn anas): بی رحم، شقی

حاشا کُردَن، زیرِش بَزوئَن (hāshā kordan, ziresh bazuan): انکار کردن

حاصِل (hāsel): غلّه و میوه ی به دست آمده

حاضر آماده (hāzer āmādah): حاضر و آماده

حاضِر جِواب (hāzer jevāb): بی درنگ جواب دهنده

حاضِر یَراق (hāzer yarāgh): آماده برای انجام کار

حاضِری (hāzeri): غذای آماده و غیر پختنی

حاکِم (hākem): فرماندار

حال (hāl): وضعیت مزاج و صحّت آن

حال بَپُرسیئَن (hāl baporsian): احوال پرسیدن

حال بیموئَن (hāl bimuan): به حال آمدن

حال حالا ها (hāl hālā hā): تا مدّتها بعد

حالِ روز (hāle ruz): وضعیّت زندگی

حال نِدار، ناخِش (hāl nedār, nākhesh): بیمار

حال و روز (hāl u ruz): وضعیت زندگی

حال و مِقال (hāl u meghāl): وضع

حالی (hāli): اهل حال

حالی به حالی (hāli be hāli): دگرگونی، تغیر وضعیّت

حالی بَویئَن (hāli bavian): فهمیدن

حالی کُردَن (hāli kordan): فهماندن

حامی، پُشتیبون (hāmi, poshtbun): طرفدار

حائِض (hāez): بی نماز

حَب (hab): قرص (دارو)

حُباب (hobāb): پوشش چراغ

حَبس (habs): زندان

حَپَّر (happar): سنگ تخت کوچک

حَپَّک (happak): تخم چشم

حَپَّگ (happag): حبّه، دانه

حَپَّه (happah): حبّه

حِتّا (hettā): حتی

حَتَک (hatak): حلقه ای چوبی که سر ریسمان می بندند تا بتوانند بار علف و هیزم را با آن محکم کرده و گره بزنند.

حَتم (hatm): قطع

حَتمی (hatmi): قطعاٌ، حتماٌ

حَتمیِه حَتم (hatmiye hatm): حتماً حتماً

حَتمیِه حَتمی (hatmye hatmi): حتماً حتماً

حِجامَد (hejāmad):  حجامت

حِجلَه (hejlah): اطاقی وزین که برای عروس آماده می کنند

حِجلَه (hejlah): حجله

حِجلَه خُنَه (hejlah khonah): اطاق حجله

حِجومَد (hejumad): حجامت

حَچَل هفت (hachal haft): آدم بیکاره و لش، مکان بهم ریخته و درهم

حَد (had): اندازه

حَدّ بَزوئَن (hadd bazuan): حد زدن

حَدّ، حُدود، اِندازَه (hadd, hodud, endāzah): اندازه

حِدَّت (heddat): شدّت

حُدوداَ، ضِمنی بوتَن (hodudan, zemni butan): به تقریب

حِرص و جوش، عَصَبی بَویئَن (hers u jush, asabi bavian): حرص

حِرص، جول (hers, jul): طمع

حرف شِنو (harf shenu): نصیحت پذیر

حَرف شِنَوی (harf shenavi): نصیحت پذیری

حَرِکَت، توکون (harekat, tukun): جنبش

حَرَم (haram): فضای داخل مکان مقدّس

حُرُم (horom): حرارت آتش

حَرَه (kharah):  کوپه

حَرَه حَرَه (harah harah): دسته دسته

حَروم (harum): حرام

حَروم بَوِه (harum baveh): تباه شده

حَروم بَویئَن (harum bavian): حرام شدن: تلف شدن

حَروم زادَه، تُخمِ حَروم (harum zādah, tokhme harum): مولود نامشروع

حَروم کُردَن (harum kordan): حرام کردن

حَروم لاقمَه (harum lāghmah): لقمه حرام

حَرومی (harumi): چیز حرام، حرامزاده، راهزن

حَرومیون (harumiun): راهزنان

حَریرَه (harirah): خوردنی نرم که ترکیبی از نشاسته و قند است

حَریف، هَم زور (harif, ham zur): هم زور، رقیب

حِس (hes): دریافتن

حِس (hes): روحیه

حِساب بَوِردَن (hesāb baverdan): بیم داشتن، پروا داشتن، تبعیّت کردن

حِساب صاف کُردَن (hesāb sāf kordan): تسویه حساب کردن

حِساب و کُتاب (hesāb u kotāb): شمارش، مقدار و میزان

حِسابی (hesābi): صاحب قدر و منزلت، کافی

حِسابی، دُرُست و حِسابی (hesāb, dorost u hesāb): صحیح

حَسّاس (hassās): نازکی

حَسبَه (hasbah): حسبه

حَسرَد (hasrad) حسرت

حَسرَد بَخوردَن، نادِم بَویئَن (hasrad bakhordan, nādem bavian): پشیمون شدن

حَسرَد بِه دِل، ناکوم (hasrad be del, nākum): ناکام

حَسرَد بِه دِلی (hasrad be deli): آرزوی محقق نشده

حِسِّش نیئَه (hesessh niah): حالش نیست

حَسودی، رِقابَت (hasudi, reghābat): چشم هم چشمی

حُسِینیئَه (hoseynia): حسینیه

حَشَری (hashari): شهوتی و چموش، بیشتر برای حیوانات از جمله الاغ به کار می رود.

حَشَفَه (hashafah): تا خَتنگاه

حَشَلهَف (hashalhaf): لش و بیکاره

حَشَلهَفَه (hashalhafah): لش و بیکاره است

حَشَم (hasham): گلّه گوسفندان، غلامان و نوکران

حَشَم کَشی (hasham kashi): آماده شدن برای دعوا

حَشَم میرِش، حَشَم میری (hasham miresh, hasham miri): مرگ احشام

حَصبَه (hasbah): حصبه

حَصیر (hasir): فرش بافته شده از نی

حَضِّتِ عَبّاس،(hazzate abbās):  حضرت عباس

حَضَّت، حَضِّت، حَضَد (hazzat, hazzet, hazad): حضرت

حَظ (haz): لذّت

حَظ کُردَن (haz kordan): لذّت بردن

حَظ، کِیف، خِش، خوشی (haz, kef,    khesh, khush): لذّت

حِف (hef): حیف

حِفَه (hefah): حیف است

حَق (hagh): سهم معیّن و مقرر، خداوند

حُق (hogh): استفراغ، حالت تهوّع

حَق بِه جانِب (hagh beh jāneb): حقدار

حَقِّ نون و نَمَک (haghghe nun u namak):  حق هم سفرگی

حَقچَه، سِزاوارچَه (haghchah,  sezuārchah): شایسته است

حُقَّم گیرنَه (hoghgham girna): حالم به هم می خورد

حُقَّه (hoghghah): حقّه، حیله

حُقِّه واز (hoghege vāz): شعبده باز

حُقِّه واز، بامبول واز (hoghege vāz, bāmbul vāz): مکّار

حُقِّه واز، چُش بَند (hoghege vāz, chosh band): طرار و مکار

حُقِّه وازی (hoghgheh vāzi): چشم بندی

حُکمَن (hokman): حتما

حُکمَن، بِه حَتم (hokman, beh hatm): قطعاً

حُکمَن، حَتمی، حَتمی حَتم (hokman, hatmi, hatmi hatm): حتماً

حَکیم (hakim): پزشک

حَکیم دَرمون، راه و چار (hakim darmun, rāh u chār): علاج

حَکیم دِوا دَرمون (hakim devā darmun):  معالجه کردن بیمار

حَل بَویئَن (hal bavian): حل شدن

حَلا (halā): باز هم

حَلا (halā): تاکنون

حَلا (هَلا) دی (halā halā di): هنوز هم

حَلا حَلا (halā halā): حالا حالا

‌حَلا حَلا ها (halā halā hā): حالا حالا ها

حَلا، حَلا دی (halā, halā di): هنوز هم

حَلّاج (hallāj): پنبه زن

حِلال (helāl): حلال

حِلال بایی بِخاسَّن (helāl bāyi bekhāssan): حلالیّت خواستن

حِلال زادَه، تُخمِ حِلال (helāl zādah, tokhme helāl): مولود مشروع

حِلال کُردَن (helāl kordan): از تقصیر کسی گذشتن

حِلال وایی (helāl vāyi): عذر خواهی

حِلالی (helāli): حلالی

حِلالیَت (helāliat): حلالیت

حِلالیّت بِخواسَّن (helāliat bekhāssan): تقاضای گذشت از تقصیر دیگران

حلایی (halāyi): الان

حَلِزون، کین لیسَک، لیسَک (halezun, kin lisak, lisak): حلزون

حَلقَه (halghah): حلقه

حَلقَه (halghah): دایره ی بزرگ

حَلقَه بَزوئَن (halghah bazuan): حلقه زدن

حَلقَه رَد کُردَن (کُن)(halgha rad kordan (kon): کنایه از لواط و لواط دهنده

حُلقوم، خِر (holghum, kher): گلو

حَلوا بِرِنج (halvā berenj): حلوایی که از آرد برنج می پختند

حَلوا پَزون (halvā pazun): مراسم پختن حلوا

حَلوا حَلوا هاکُردَن (halvā halvā hākordan): کنایه از به تاراج گذاشتن و بی ارزش پنداشتن چیزی که دارای ارزش است

حَلِوی (halevi): ورق نازک قلع اندود، حلبی

حَلیم (halim): صبور، حلیم

حَمّال (hammāl): باربر

حَملَه (hamlah): بیماری مرغ یا غش

حَملَه (hamlah): حمله، تهاجم

حَملَه (hamlah): نوعی بیماری قلبی معادل سکته ی قلبی

حَملَه ای (hamlah i): شخصی که بیماری غش دارد و دچار حملات صرع می شود

حَموم (hamum): حمّام

حَمومِ عومومی (hamume umumi): حمّام عمومی

حَمومِ نُمرَه (hamume nomrah): حمّام خصوصی

حَموم واجِب (hamum vājeb): جُنُب

حَمومی (hamum): حمّامی

حَمومی (hamumi): حمامی، مالک یا نگهدارنده حمام

حَمومی سَر بینَه (hamumi sar binah): داخل رخت کن حمّام

حَمومی کیسَه (hamumi kisah): کیسه ی حمام

حَمومی لیف (hamumi lif): لیف حمّام

حِنا (henā): حنا

حِنا بَندون (henā bandun): بستن دسته جمعی حنا در عروسی

حِنا بَندونِ شو (henā bandune shu): شب اول از سه شب جشن عروسی که در آن چند نفر از جوانان داماد را به حمام می بردند، شب حنا بندان

حِنا دَوِسّائَن (henā davessāan): حنا بستن

حِنا دَوِستَن (henā davestan): حنا بستن

حُنّاق (honnāgh): دیفتری

حِنایی (henāyi): به رنگ حنا

حَنجِره (hanjerah): حنجره

حِندَق (hendagh): خندق

حَوّا (havvā): مادر نخستین

حِواری (hevāri): دور و بر

حِواری (hevāri): محدوده

حِواری (hevāri): مسیر

حِواس (hevās): هوش و توجّه

حِواس پَرتی (hevās parti): حواس پرتی

حِواس جَمعی، دِل هِدائَن (hevās jami, del hedāan): دقّت

حِواس جَمی (hevās jami): دقّت

حِواس نِدار (hevās nedār): حواس پرت

حِوالَت بِه ... (hevālat be): واگذار کردن به ...

حِوالَت بِه حَضَت عَباس بوئِه (hevālat be hazat abās bueh): نفرینی به معنای این که مجازاتت با حضرت عباس باشد

حِوالَت بِه خِدا (hevālat be khedā): مجازاتت با خدا

حِوالَه (hevālah): واگذاری کار یا چیزی به دیگری، نمایش مشت و آرنج و دست به نشانه اهانت

حِوالِه بِدائَن (hevāleh bedāan): به دیگری چیزی را حواله، واگذار و یا ارجاع دادن

حِوالِه کُردَن (hevāleh kordan): حواله کردن

حِوالَه، اِشارَه (hevālah, eshārah): حواله

حِوالی (hevāli): محدوده

حودودی (hududi): حدوداً

حور، حوری، ماه بانو (hur, huri, māh bānu): زن زیبا

حوشت (husht): سوت

حوشتَک (hushtak): سوت

حوشتَک بَزوئَن (hushtak bazuan): سوت زدن

حوشتَک بَکِشیئَن (hushtak bakeshian): سوت بلند زدن

حووصِلَه (huselah): تاب و تحمّل، حوصله، دل و دماغ

حووض (huz): حوض

حووضَک (huzak): حوض کوچک، حوضچه

حووضَک، چالَک (huzak, chālak): سوراخ کف اتاق که نقش منقل کرسی را ایفا می کرد

حووضِنی (huzeni): شنا، آبتنی

حوول (hul): ترس، اضطراب، عجله

حوول حوولَکی (hul hulaki): با عجله

حوول میشد: (hul nishd) عجول

حوولَه (hulah): حوله

حَیا (hayā): شرم، آبرو

حَیا بَرِس (hayā bares): حیا کن

حَیا، آبِرو، کِسرَت (hayā, āberu, kesrat):  شرم

حَیا، رو نَویئَن، خُجالَت (hayā, ru navian, khojālat): شرم

حَیاط پیش (haāt pish): جلوی حیاط

حِیثیئَت، کِسرَت (heysiat, kesrat): آبرو

حیرَه (hirah): جانوران ریز کک مانندی که در پرهای طیور رشد و نمو می کنند.

حِیرون (heyrun): حیران

حِیرون،سَرگِردون (herun, sargerdun):  حیران

حِیرونی (heyruni): سرگردانی

حیز (hiz): کسی که چشم ناپاکی به ناموس مردم دارد.

حِیف بَویئَن (hef bavan): حیف شدن

حیف نُن (hefe non): حیف نان(برای آدم های تنبل و بی دست و پا گفته می شود.)

حیلِه باز (hileh bāz): فریب کار و مکّار

حیلَه پیلَه (hilah pilah): افسونگری،  مکر

حیلِه پیلِه کار (hileh pileh kār): شیّاد

حیلَه، حُقَّه، رِشخَن (hlah, hoghghah, reshkhan): حیله

حیلَه، ناروو (hiilah, nāru):  فریب

حِیوون، جانِوَر (heyvun, jānevar): حیوان

حِیوونَک، حِیوون (heyvunak, heun): لفظی است که در مقام ترحّم به جانداری گویند.

حرف (خ)

خِ: (khe) صدای بیرون دادن خلط دهان

خِ: (khe) صدایی برای حرکت دادن الاغ و گاو

خاب (khāb): خب

خاب بابا خاب (khāb bābā khāb): باشد باشد

خاب دیئَر (khāb diar): خُب دیگه

خاب، باشِه، چُشم (khāb, bāsheh, choshm): چشم (آری، بلی)

خاب، خابَه (khāb, khābah): باشد

خابَه (khābah): باشد

‌خابَه خابَه (khābah khābah): باشد باشد، خوبِ خوب است

خاتَم بَخشی (khātam bakhshi): بخشش

خاتون (khātun): زن بزرگ منش

خاخِر خُندَه، دور دَس خاخِر (khākher khondah, dur das khākher): دوستان یک زن

خاخِلَه (khākhelah): دارویی که بعد از ختنه برای بهبودی سریع روی زخم به عنوان پانسمان می گذاشتند.

خار (khār): خوب

خار (khār): خار و ذلیل

خار آکُردَن (khār ākordan): تعمیر کردن

خارِ زَنَک، خارِ زَن (khāre zanak, khāre zan): زن خوب

خار کُرد بَوِه (khār kord baveh): درست شد

خار کُن (khār kon): درست کن

خارِ مَردَک (khāre mardak): مرد خوب

خار هاکُردَن (khār hākordan): درست کردن

خار و زار (khār u zār): زبون و ذلیل

خارِجی، غَریبَه، نا آشِنا (khāreji, gharibah, nā āshenā): بیگانه

خارِجیون (khārjun): خارجیان

خارِشَک (khāreshak): خارش

خارِشَک (khāreshak): سودا

خارَک (khārak): زیبا

خارَک (khārak): قشنگ

خارَک (khārak): لذیذ

خارَک، بامِزَّه (khārak, bāmezzah): شخص بذله گو و شوخ

خارَک، خوش مِزَّه، خِش مِزَّه (khārak, khosh mezazh, khesh mezazh): لذیذ

خارَکَه (khārakah): با مزّه است، شیرین است، خوشگل است،  لذیذ است

خارَکِه خارَک (khārakeh khārak): خوبِ خوب است

خارَه (khārah): خوب است

خاری بَوِردَن (khāri baverdan): به خاری بردن

خاس (khās): میل، خواست

خاسِ خِدا (khāse khedā):  خواست خدا

خاستِگاه، خاسگاه (khāstegāh, khāsgāh): منطقه ی شرم گاهی در بدن مرد

‌خاسگاه (khāsgāh): حدود لگن خاصره ی بدن

خاسگاه، اولَب (khāsgāh, ulab): پَهلو (بخشی از بدن)

خاسگاه، کَپَل (khāsgāh, kapal): لگن خاصره

خاسَه (khāsah): ایده آل، میل

خاشخاش (khāshkhāsh): خشخاش

خاصَّه (khāssah): خاصیّت، مخصوص

خاطِر جَم (khāter jam): خاطر جمع

خاطِر جَم کُردَن (khāter jam kordan):  تسلّای خاطر

خاطِر جَمی (khāter jami): آسوده خاطری

خاک اَرَّه (khāk arrah): خاک ارّه

خاک اِنداز (khāk endāz): ظرفی که با آن آشغال و خاک را برمی دارند

خاک به سَر (khāk be sar): خاک بر سر، بدبخت

خاک بِه سَر (khāk be sar): تو سری خور

خاک بِه سَر بَویئَن (khāk be sar bavian): خاک به سر شدن

خاک به سَر کُردَن (khāk be sar kordan):  خاک بر سر کردن

خاک بَویئَن (khāk bavian): خاک شدن

خاک پُشد گیتَن (khāk poshd gitan): خاک پشت گرفتن مرغ در نبود خروس برای تخم گذاری

خاکِ سَر (khāke sar): سر مزار

خاکِ سَرنِشین (khākesarneshin): بیچاره و بدبخت

خاکِ شیر (khāke shir): خاکشیر

خاک کَتَن (khāk katan): به خاک افتادن

خاک کُردَن، چال کُردَن، گور کُردَن (khāk kordan, chāl kordan, gur kordan): به خاک سپردن

خاک مال (khāk māl): به خاک مالیده

خاک مال کُردَن (khāk māli kordan): خاک مالی کردن

خاک مُردَه (khāk mordah): خاک نامناسب برای زراعت

خاکِ مُردَه دِپاتَن (khāke morda depātan): کنایه از سوت و کور بودن

خاک نِشین بَویئَن (khāk neshin bavian): سخت فقیر و بی چیز شدن

خاک و خُل (khāk u khol): گرد و خاک

خاک وازی (khāk vāzi): خاک بازی بچّه ها

خاکروبَه، هَرو بَرو (khākrubah, haru baru): آشغال، خس و خاشاک و فضولات خانه

خاکِسَر (khākesar): خاکستر، سر خاک، نام قبرستان بالا محل میگون

خاکِسَری (khākesari): خاکستری

خاکشیر مزاج (khakeshir mezaj): با همه کس سازگاری دارد.

خاکَه (khākah): نرمه ی هر چیزی

خاکِه اَرَّه (khāke arrah): خاک اره

خاکِه زاغال (khākeh zāghāl): نرمه ی زغال

خاکِه قند (khāke ghand): خاک قند

خاکی (khāki): به رنگ خاک

خاکی، گِلی (khāki, geli): خاک آلود

خاگینَه (khāgina): تخم مرغ زده شده و در روغن سرخ شده

خال (khāl): خیال

خال (khāl): دانه ی سیاه روی پوست بدن

خآل (khāl): هدف

خال خالی (khāl khāli): خالی

خال خالی (khāl khāli): دارای نقش و خط و خال

خال دَکُّتِنائَن (khāl dakkotenāan): خال کوبیدن

خالِ قِزی (khāle ghezi): دختر خاله

خال ماخالی، قال باقالی (khāl mākhāli, ghāl bāghāli): دارای لکّه هایی روی پوست

خالَه (khālah): خاله

خالَه ای شی :(khāla i shi) شوهر خواله

خالَه خانباجی (khāla khānbāji): زنان و دختران همسایگان یک محلّه

خالَه خِرسَک (khālah khersak): خاله خرسه

خالِه خوندَه :(khāle khunda) زنی که انسان خاله خود خواند. مجازاً زنی را گویند که با همه طرح دوستی ریزد.

خالَه زا، خالِه زا (khālah zā, khāleh zā): بچّه ی خاله

خالِه زَنَک :(khāle zanak) زنی بی سروپا. فضول، سخن چین، حرف زن، مرد غیرجدی

خالَه زائون (khālah zāun): فرزندان خاله

خالَه سوسکَک (khālah suskak): خاله سوسکه (بیشتر برای قصه های کودکانه به کار می رود)

خالِه قِزی (khāle ghezi): در فرهنگ دهخدا آمده است که خاله (عربی) و قزی (ترکی) است؛ به معنای دختر خاله.

     قصّه ی خاله قزی را در سنین کودکی به لهجه هایی از فارسی و میگونی بارها و بارها از مادرم شنیدم. در واقع قصه ی خواب ما در کودکی بود. خاله سوسکه به قصد ازدواج از خانه بیرون می رود و به هر کسی که برخورد می کرد، ابتدا پس از درخواست ازدواج از طرف مقابل، از او می پرسید:  در صورت اشتباه، چگونه او را تنبیه می کند. در جواب اگر از تنبیه سخت و خشنی از طرف مقابل می شنید، با درخواست ازدواجش موافقت نمی کرد و به راه خودش ادامه می داد. مادرم هنگام قصه گویی بیشتر از مکان ها ی رودبارقصران و از اسامی مربوط به آدم های رودبارقصران استفاده می کرد. مقداری از قصه چنین بود: " خاله سوسکه در حال حرکت به سمت شکرآب بود که می رسد به دکان نجّاری، کل جعفر نجار می گوید: خالِه خزوکک (سوسک زرد) کوجِه دَرشونی؟ خاله خزوکک گفت: خاله خزوکک و درد پیئَرَم، درد مارَکَم، بو خاله قِزی، تُمبون قِرمِزی، چادر یزی، چاقچور پوس پیازی، کفش پوس پسَّه ای، کوجِه شونی؟ کل جعفر گفت: خاله قِزی، تُمبون قِرمِزی، چادر یزی، چاقچور پوس پیازی، کفش پوس پسَّه ای، کوجِه شونی؟ خاله سوسکه در جواب گفت: درِ شومَه شوکورو شی بَکُنَم بر رمضون، کُهنِه بوجَم نو تَن کُنَم. کل جعفر گفت: زن من می شی؟ خاله سوسکه گفت: اگه زن تو بشم و یه روزی دعوامون بشه با چی می زنی؟ گفت با ارّه نجّاری. خاله سوسکه در جواب گفت: نه نه و خدا حافظی کرد و به راهش ادامه داد. در این سفر به افرادی با مشاغل قصابی و غیره بر خورد می کند و هر کدام پس از درخواست ازدواج و تنبیه با وسایل کاری خودشان با جواب منفی خاله سوسکه برخورد می کنند. در انتها به موشی برخورد می کند که در پاسخ جواب تنبیه می گوید با دمم تنبیه می کنم. خاله سوسکه پس از شنیدن، راضی به ازدواج می شود و بساط عروسی برقرار می شود که آن هم حکایتی شیرین داشت.

     بعد ها فهمیدم که این قصه از قصه های آقا موشه و خاله خزوکک (سوسکه) جمع آوری شده از زنده یاد استاد ابوالقاسم انجوی شیرازی است. مادرم برخی از این قصه را به زبان میگونی و برخی از جملات را به زبان اصلی شیرازی می گفت.

     یادش به خیر، قدیما با همین قصّه های مادرانه که خاله سوسکه به راحتی موفق به ازدواج می شد، ما به خواب ناز فرو می رفتیم !!!

خالی بَویئَن (khāli bavian): خالی شدن

خالیِ خالی (khāliye khāli): خیلی خالی

خالی کُردَن (khāli kordan): خالی کردن

خالیِه خالی (khālieh khāli): بدون چیزی

خام (khām): انسان بی تجربه

خام طَمَع (khām tama): فردی که طمع بی جا کند

خامَه (khāmah): خامه

خاموش (khāmush): مرده

خاموش هاکُردَن (khāmush hākordan): خاموش کردن

خامی (khāmi): بی تجربگی

خان زادَه (khān zādah): فرزند خان

خانِم (khānem): خانم

خانِم باز (khānembaz): مرد زن باره

خانِم خانِما، شاباجی (khānem khānemā, shābāji): خانم خانم ها

خانِم، خاتون (khānem, khātun): خانم

خانِمون (khānemun): خانمان

خانندگی (khānendegi): خوانندگی

خانی آدِمون (khāni ādemun): نوکران خان

خانیَک (khāniak): نام کوهی در قسمت غربی میگون بالای استرچال

خاهون (khāhun): خاطر خواه

خایَه (khāyah): خایه، بیضه

خایَه بَکِشیئَن (khāyah bakeshian): اخته کردن

خآیَه بَکِشیئَن (khāyah bakeshian): کنایه از ایجاد رعب و وحشت کردن برای دیگران

خآیَه پاپیون هاکُردَن (khāyah pāpiyun hākordan): کنایه از ترسیدن و وحشت کردن

خایَه دَبَّه (khāya dabba): مردی که بیضه های بزرگ دارد.

خایِه دِسمال هاکُردَن، خایِه دِسمال بَکِشیئَن (khāyeh desmāl hākordan, khāeh desmāl bakeshian): چابلوسی کردن

خآیِه مال (khāyeh māl): کنایه برای فردی که متملّق و چاپلوس بوده و برای گذران زندگی به بله قربان گویی صاحبان قدرت مشغول است.

خایِه مالی کُردَن (khāyeh māli kordan):  التماس کردن

خایَه، زَنگ، تُخم (khāyah, zang, tokhm): بیضه ی مردان

خُب، خابَه (khob, khābah): خوب

خبَر بَر (khabarbar): خبر رسان

خِبرَه (khebrah): خبره

خَبط (khabt): خطا

خَبط هاکُردَن (khabt hākordan): خطا کردن

خُبَه خُبَه (khobah khobah): خوبِ خوب است

خُبَه، خابَه (khobah, khābah): خوب است

خُبی، نیکی (khobi, niki): نیکی

خُبیَد نِدارنَه (khobyad nedārnah): خوبیّت ندارد

خِپِل، خِپِلَه (khepel, khepelah): شخص کوتاه قد و چاق

خِپِل، گوک (khepel, guk): چاق

خِپِلَه (khepelah): آدم چاق و کوتاه قد

خَتم (khatm): پایان

خَتم بَوِه (khatm baveh): تمام شد

خَتم بَیتَن (khatm baytan): مراسم ختم گرفتن

خَتمِ خالیَه (khatme khālyah): خالیِ خالی است

خَتم هاکُردَن (khatm hākordan): پایان دادن

خَتم و خالی (khatm u khāli): خالی خالی

خِتمَت (khetmat): خدمت

خَتنَه (khatnah): ختنه

خَتنِه بَوِه، مُسَلمون بَوِه (khatneh baveh, mosalmun baveh): ختنه شد

خَتنِه سورون (khatneh surun): جشن ختنه

خَتنِه گاه (khatne gāh): سر آلت مرد

خَتنِه نَکُرد، خَتنِه نَوِه (khatneh nakord, khatneh naveh): شخص گران فروش

خَتنی (khatni): گل و بوته ختمی

خِجالت بِدائَن (khejālat bedā an): خجالت دادن

خِجالت بَکِشیئَن (khejālat bakeshian):  خجالت کشیدن

خِخ (khekh): خلط

خُخ (khokh): صدایی برای ترساندن اطفال

خِخ بَپِت (khekh bapet): خلط رسیده

خِد (khed): خود

خَد، خَط، جادَه (khad, khat, jādah): جاده

خَد، نِوِشدَه (khad, neveshdah): خط

خِدا (khedā): خدا

خِدا بیامُرز (khedā byāmorz): خدا آمرزیده

خُدا پیش نیارِه (khodā pish niāreh): خدا نکند

خِدا خِدا کُردَن (khedā khedā kordan): آرزویی را با اصرار از خدا خواستن

خِدا دور کُنِه (khedā dur koneh): خدا پیش نیاره

خِدا دوندَه (khedā dundah): خدا می داند

خِدا رِ خِش نینَه (khedā re khesh ninah): خدا را خوش نمی آید.

خِدا رَحمونَه (khedā rahmunah): خدا رحمان است.

خِدا رَحمینَیَه (khedā rahminayah): خدا مهربان است.

خِدا سَر شاهِدَه (kheda sar shahedah): خدا شاهده (قسم)

خِدا ظِلمی ریشَه رِ بوجِه (khedā zelmi   rishah re bujeh): خدا ریشه ی ظلم را برکند.

خِدا قاهرِش بَیتَه (khedā ghāhresh baytah): خدا قهرش گرفت.

خُدا قاهرِش گیرنَه (khodā ghāhresh girnah):  کنایه ای راجع به مذمّت کفر گویی

خِدا قِوَّد (khedā ghevvad): خدا قوت

خِدا مِرادتِه هادِه (khedā merādte hādeh): خدا آرزویت را برآورده کند

خِدا مِنَه مَرگ هادِه (khedā mena marg hādeh): خدا مرا مرگ بدهد

خِدا نِگَهدار (khedā negahdār): عبارتی که در هنگام پاسخ به بیان خِدا قِوَّت دیگران بیان می شود

خِداحافِظ (khedāhāfez): خداحافظ

خِدایِ مَسّون (khedāye massun): خدای عاشقان

خِدایی (khedāyi): خدایی، به خدا، مال خدا

خِدایی خُنَه (khedāyi khonah): خانه ی خدا

خِدایی، خِداییش (khedāyi, khedāyish): به خدا

خِدبین (khedbin): خودبین

خِدِت (khedet): خودت

خُدتی گُه رِ بَخور (khodti goh re bakhor): کنایه ی توهین آمیز مبنی بر این که سرت تو کار خودت باشد و فضولی نکن

خِدخوا (khedkhā): خودخواه

خِدِش (khedesh): خودش

خِدَم (khedam): خودم

خِدمَد (khedmad): خدمت

خُدِمونی (khodemuni): آشنا

خَدَنگ خَدَنگ (khadang khadang): سلّانه سَلّانه

خَدَنگ خَدَنگ راه بوردَن (khadang khadang rāh burdan): کند کند راه رفتن

خَر (khar): گول و احمق

خِر (kher): خیر

خِر (kher): گلو

خَر مِهرَه: (khar mehrah) مهره بزرگ

خر میشکا: (khar mishka) نوعی از گنجشک بزرگ

خَر بَکِشیئَن (khar bakeshian): کنایه ی توهینی و دشنامی به معنای مورد تجاوز جنسی قرار دادن

خَر پُشدَه (khar poshdah): راه پله مسقّف پشت بام

خَر پول (khar pul): شخص بسیار پول دار

خَر تو خَر (khar tu khar): شلوغ و پلوغ

خَر چُسُنَه (khar chosonah): حشره ای بد بو که در باغ ها و روی درختان و میوه ها راه می رود و موجب بد بویی میوه می شود.

خَر چُسُنَه (khar chosonah): کنایه از شخص حقیر و کثیف

خَر حَمّالی (khar hammāli): حمّالی مفت

خَر حَمّالی، کارِ بی مَواجِب (khar hammāl, kāre bi  mavājeb): بیگاری

خِر خِر (kher kher): صدایی که از گلوی فرد رو به مرگ یا حیوان به هنگام جان کندن بیرون می اید

خُر خُر (khor khor): صدایی که از گلوی برخی ها هنگام خواب بیرون می آید

خِر خِر کونون (kher kher kunun): راه رفتن توام با نفس نفس زدن

خَرِ خَری (khare khari): خیلی احمقی

خَرِ دول (khare dul): آلت تناسلی بزرگ مردانه

خُر زاهلَه (khor zāhlah): خر زهره

خَرِ زور (khare zur): پهن الاغ

خَرِ زور، گو زور (khare zur, gu zur): شخص قوی و زورمند

خَرِ سَگ (khare sag): آدم احمق و نادان و گول

خَر سَنگ (khar sang): سنگ بزرگ، نام محلی در منطقه

خَرِ سو (kharesu): توهین به معنای از نسل الاغ

خَرِ سوو بیئَن (khare su bian): تبار و نسل پست بودن

خَر فَهم (khar fahm): دیر فهم

خَر کاری (khar kāri): زیاد انجام دادن کارهای کم ارزش

خَر کِش کُردَن (khar kesh kordan): به اجبار کاری را انجام دادن

خَر کَلَه (khar kallah): آن که سر بزرگی دارد

خَر کَلَّه، کَلِّه خُراب (khar kalla, kalle khorāb): شخص سرکش و نافرمان و یاغی

خَرِ کَلَّه، گَتِه کَلَّه (khare kalla, gate kalla): شخصی که سر بزرگ دارد

خَر لوشَه (khar lushah): لب کلفت

خَر مُقَدَّس (khar moghaddas): شخصی که بیش از حد تظاهر به تقدّس و ایمان می کند و برای سایرین مزاحمت فراهم می کند

خَر مَگَس (khar magas): مگس بزرگ

خَر میرکا (khar mirkā): خر مهره

خَر هاکُردَن (khar hākordan): کنایه ی بی ادبانه از فریب و گول زدن

خّر(khar):  الاغ

خِر، خِرخِرَه (kher, kherkhera): مجرای گلو

خَر، خَرِسَّگ، گوو (khar, kharessag,  gu): فرد گول و احمق

خُراب (khorab): خراب

خُراب (khorāb): کنایه از کسی که سخت بیمار است

خُرابِ زَنَک (khorābe zanak): زن بد کاره

خُرابَه (khorābah): خرابه

خُرابی (khorābi): خرابی

خُرابی بالا بیاردَن (khorābi bālā  biārdan): افتضاح کردن، گند زدن

خِراج (kherāj): مالیات

خِراد، خِرات (kherād, kherāt): خیرات

خِراش (kherāsh): زخم سطحی روی پوست

خِراش بِدائَن (kherāsh bedāan): خراشیدن

خِراش بیتَن (kherāsh baytan): خراش برداشتن

خِرت و پِرت (khert u pert): وسایل کم ارزش

خِرت و خورت (khert u khurt): خرت و پرت

خَرج (kharj): علوفه ی دام

خَرج (kharj): هزینه، طعامی که در ایام دینی به خصوص محرم می دهند، علوفه دام ها

خَرجِ اَتِینا (kharje ateynā): خرج بیهوده

خَرجِ اَتِینا هاکُردَن (kharje ateynā hākordan): خرج بیهوده کردن

خَرِ بار: (kharebār) بار الاغ

خَرج تِراشی (kharj terāshi): به وجود آوردن خرج های غیر لازم

خَرج کُردَن (kharj kordan): به مصرف رساندن

خَرج هِدائَن (kharj hedāan): اطعام دادن در روزهای مذهبی

خَرج و دَخل مُساوی (kharj u dakhl mosāvi): برابری هزینه و درآمد

خَرج کُرد (kharj, kharj kord): هزینه

خُرجین (khorjin): کیسه های متّصل به هم که جهت حمل وسایل به پشت چارپا می گذارند

خَرچَنگال (khar changāl): خرچنگ

خَرخالی (kharkhāli): حشره ای که نام دیگرش خرک خداست

خِرخِرَه (kherkherah): حنجره

خُرد بِدائَن (khord bedāan): به خورد کسی دادن

خُردَک بَویئَن (khordak bavian): شکستن یا جا به جا شدن استخوان های نرم پا

خُردِه پا، دُکون دار (khordeh pā, dokun dār):  کاسب

خَرزالَه (kharzālah): خر زهله، نوعی بوته خودرو

خِرس (khers): جانور معروف

خِرس، هِنتیئَه خِرس (khers, hentiah khers):  کنایه از آدم چاق و بی قواره

خِرسَک (khersak): نوعی قالی پست

خِرسی کُتَه (khersi kotah): توله ی خرس

خِرِش(kheresh):  خورشت

خِرشید (khershid): خورشید

خِرشیدی هِرا (khershidi herā): گرمی خورشید

خِرِفت (khereft): دیر فهم

خَرَک (kharak): سه پایه مثلثی برای کار نجّاری و منحرف کردن مسیر آب در رودخانه

خَرَک (kharak): کتف

خَرَک (kharak): وسیله ای چوبی یا فلزی که برای نهادن جعبه و مانند آن روی الاغ می بندند، سه پایه مثلثی برای آویزان کردن یا قرار دادن چیزی روی آن

خَرَک چی (kharak chi): دارنده ی خر

خَرَک خدا (kharak khodā): خرخاکی

خَرکار (kharkār): پرکار

خَرکِش هاکُردَن، زورَکی هاکُردَن (kharkesh hākordan, zuraki hākordan): به زور انجام دادن کاری

خَرِگوش (kharegush): خرگوش

خِرما (khermā): خرما

خِرما هَسَّکی اِندا (khermā hassaki endā):  کنایه از مردی که آلت تناسلی خیلی کوچکی دارد

خِرما هَسَگ (khermā hasag): هسته ی خرما

خِرمایی (khermāyi): خرمایی

خَرمِز دَرَه (kharmez darah): نام محلی در میگون

خَرمِز دَرَه (kharmez darah): مرکب از 3 سیلاب است. سیلاب اول در زبان شیرازی و استان فارس یعنی بزرگ همچنان که خربزه یعنی خیار بزرگ معنا می دهد. مِز، مِغ یا مُغ است. دره شیار داخل کوه را گویند. منطقه ای در بخش دیزین که معنای آتشکده که در آنجا قصر داشته و از نظر جغرافیایی در محافظت بوده است.

خَرمِزَه (kharmezah): خربزه

خَرمَگَس (kharmagas): نوعی مگس درشت

خَرمِن (kharmen): خرمن

خَرمِن خَرمِن (kharmen kharmen):

 خَروار خَروار، قید کثرت

خَرمِن سَر (kharmen sar): جای خرمن

خَرمِن کُردَن (kharmen kordan): خرمن کوبی

خَرمِنَک (kharmenak): نام محلی در میگون بالاتر از نرم خاکک که در گذشته از آن محل برای خرمن استفاده می شد.

خُرَّمَه (khorramah): خرّم است

خَر مُهرَه (khar mohrah): خر مهره، وسیله ای برای زینت گردن چهارپایان

خَر میرکا (khar mirkā): مهره بزرگ

خَر میشکا (khar mishkā): جوجه بلبلی که خواندن بلد نیست

خُرناس (khornās): خور خور در خواب

خُرناس بَکِشیئَن (khornās  bakeshian): با صدای بلند خر خر کردن

خُرناس بَکِشیئَن (khornās bakeshan): صدای خر خر شدید و مرتب در هنگام خواب بیرون دادن

خُرناسَه (khornāsah): خرناس

خُرَندِ هَمِنَه (khorande hamenah): هم وزن و هم قافیه هستند

خَرَه: (kharah) انبوه برف

خُورِه بَخورد (khore bakhurd): نوعی توهین و دشنام به معنای جذام گرفته

خِروار (khervār): خروار، صد من، سیصد کیلو گرم

خَروار خَروار (kharuār kharuār): عبارتی برای اغراق

خَروس (kharus): خروس

خَروسِ بی مَحَل (kharuse bi mahal): کنایه از آدم وقت نشناس

خَروس خون، تِلاوَنگ (kharus khun,  telāvang): سحر

خَروسَک (kharusak): خروسک، نوعی سینه درد شدید

خَری پالون (khari pālun): پالان خر

خَر یار (khar bār): بار خر

خِریداری (kheridāri): خریداری

خَزَندَه (khazandah): حیوان بی دست و پا

خَزَه (khazah): خزه

خَزِه بَزوئَن (khazeh bazuan): خزه زدن

خَزَه، لَجَن (khazah, lajan): خزه

خَزون (khazun): پاییز

خَزونَه (khazunah): خزانه

خَزونَه هاکُردَن (khazunah hākordan): کاشتن تخم گیاه یا قلمه بسیار  در زمین کوچک تا پس از رشد زیاد در زمین وسیع بکارند

خَزونَهِ غِیب (khazunayeh gheyb): کنایه از امداد خداوندی

خَزیل(khazil):  سوختگی شدید

خَزینَه (khazinah): خزانه، نام حمّام قدیمی که بدون دوش و به صورت خزینه بود.

خِس (khes): خیس

خَستَه و موندَه، سوتوه بیموئَن، تَنگ بیموئَن (khastah u mundah, sutuh bimuan, tang bimuan): عاصی

خَسِّگی (khassagi): خستگی

خَسَّه (khassah): خسته

خَسَّه، ذِلَّه، هوروت (khassah, zellah, hurut): خسته

خَسیس (khasis): بخیل

خِش (khesh): گوارا

خِش بی، خُش بی (khesh bi, khosh bi): بوی خوش

خِش خِش (khesh khesh): صدای خرد شدن برگ های خشک زیر پا

خِش خون (khesh khun): خوش خوان

خِش ذاد (khesh zād): خوش ذات

خِش سولوک، سولوک دار (khesh suluk, suluk dār): خوش خو

خِشال (kheshāl): خوش حال

خِشالی (kheshāli): خوش حالی

خِشت (khesht): آجر گلی

خِشت مال (khesht māl): آن که خشت می ساخت

خِشتی (khesht): چهار گوش

خِشد (kheshd): خشت

خِشد بَزوئَن (kheshd bazuan): خشت زدن

خِشدَگ (kheshdag): خشتک

خُشگ (khoshg): فرد سخت گیر

خِشگِ سالی (kheshge sāli): قحطی

خُشگ کُردَن (khoshg kordan): راه آب را بستن

خِشگ و تَر (kheshg u tar): کنایه از همه و به طور عموم

خُشگِ واش (khoshge vāsh): علف خشک

خُشگَم بَزو (khoshgam bazu): تعجّب کردم

خُشگَه (khoshgah): آهن شکننده

خُشگَه (khoshgah): نام جیره و غذای روزانه به جای دستمزد یا حقوق نقدی

خُشگِه چین (khoshgeh chin): دیوار بدون ملاط

خُشگَه، خُشگی بَزَه، تِشکَه (khoshgah, khoshgi bazah, teshgah): جوش صورت و پوست

خُشگ (khoshg): خشک

خُشگ بَویئَن (khoshg bavian): خشک شدن

خُشگِ چو (khoshke chu): چوب خشک

خُشگ کُردَن (khoshg kordan): خشک کردن

خُشگَه (khoshgah): خشکه، علف های خشک شده برای تعذیه ی دام ها در زمستان

خُشگِه تُگ (khoshgeh tok): بد غذا، کم خوراک، لب خشکیده

خَشم بَیتَن (khashm baytan): خشم گرفتن

خِشمِزَّه (kheshmezzah): خوشمزّه

خَشِن (khashen): انسان نا ملایم

خِشنود (kheshnud): راضی

خَصیل (khasil): بوته ی گندم یا جو خشک نشده که به حیوانات بدهند

خِضر (khezr): پیامبری که راه را به گمشدگان نشان می دهد

خَط (khat): جاده

خَط (khat): نوشته

خَط بَزوئَن (khat bazuan): خط زدن

خَط خَطی (khat khati): دارای خطوط درهم و برهم

خط کِش (khat kesh): چوب صافی که با آن خط مستقیم بکشند

خَطّ و نوشون بَکِشیئَن (khatt u nushun bakeshian): خط و نشان کشیدن

خَطا، گِناه، مظالِم، مَظلَمَه (khatā, genāh, mzālem, mazlamah): گناه

خَف (khaf): کمین و حمله

خَف بَکُرد (khaf bakord): در کمین

خِفت (kheft): گردن

خِفت کُردَن (kheft kordan): حمله کردن

خِفت هاکُردَن (kheft hākordan): غافل گیرانه هجوم بردن

خَفَه (khafah): خفه

خَفِه خُن (khafeh khon): خفقان

خُل (khol): دیوانه

خُل بَویئَن (khol bavian): قاطی کردن

خُلِ چِلی، خُل خُلی، خُل گَری (khole cheli, khol kholi, khol gari): دیوانگی

خُلِ چَم بیئَن، خُلِ وَضع (khole cham bian, khole vaz):  حالت خل داشتن

خُلِ چَم، خُلِ وَض (khole cham, khole vaz):  حالت دیوانگی

خُل خُلی (khol kholi): دیوانگی

خُل دَسِری (khol daseri): مشابه دیوانه ها

خُلِ رَگ (khole rag): خوی دیوانگی

خُلِ زَنَک (khole zanak): خاله زنک

خُلِ سَگ، دیوونَه (khole sag, divunah): خُل

خُلِ کُس، کُس مَشَنگ (khole kos, kos mashang): کس خل، سبکسر

خُل گَری (khol gari): دیوانه بازی

خُل و چِل (khol u chel): دیوانه

خُل وازی (khol vāzi): دیوانه بازی

خُل وض (khol vaz): وضعیّت دیوانه ای دارد.

خَلا، مُستَراب، مَوال (khalā, mostarāb, mavāl): دستشویی

خِلاص (khelās): خلاص

خِلاصَه، خُلاصَه (khelāsah, kholāsah): خلاصه

خِلال (khelāl ): جرم گیر دندان

خِلالِ دَندون (khelāle dandun): خلال دندان

خَلخال (khalkhāl): پابند زنان

خُلَر (khollar): نخود فرنگی

خَلعَت، خَلعَتی (khalat, khalati): جامه ای که برای هدیه به دیگران می دهند، کفن

خَلَف (khalaf): شخص عاقل و اهل و شایسته

خُلق (kholgh): اخلاق

خُلوارَه (kholuārah): خاکستری که آتش ریز دارد

خَلوَت (khalvat): بی جمعیت

خَلی (khali): خیلی

خِلی وَقتا (kheli vaghtā): اغلب اوقات

خَلیفَه (khalfah): جانشین

خَلیفَه، مامِلَه، نَفَس (khalifah,  māmelah, nafas): آلت مرد

خُم (khom): خمره

خَم و چَم (kham u cham): چم و خم

خُمار (khomār): سست و بی حال

خُمار، خُماری (khomār, khomāri): کیف شراب و مواد مخدر

خُماری (khomāri): کسالت پس از کیف شراب

خُمرَه (khomrah): دیگ سفالی دیواره بلند

خُمَّه (khomamh): خودم را

خَمیدَه (khamidah): خمیده

خَمیر (khamir): آرد سرشته شده

خَمیر تُرش (khamir torsh): مایه خمیر

خَمیر مایَه (khamir māyah): مایه و اساس کارها

خُن (khon): خون

خُن آشی، خُن کَشی (khon āshi, khon kashi): خون آلود

خُن خُنِه گِرد (khon khoneh gerd): فرد اَلّاف

خُن ریزی (khon rizi): خون ریزی

خَنازیل، خوکَک (khanāzil, khukak): گره هایی که زیر گلو بر می آید

خُنَت آبِدون (khonat ābedun): خانه ات آباد

خِنثا (khensā): خنثی

خُنثا (khonsā): شخصی که نه مرد است و نه زن

خَنجَر (khanjar): کارد خمیده مخصوص جنگ

خُنچَه (khonchah): خنچه

خُند (khond): خواند

خَندَق (khandagh): خندق

خُندَنی (khondani): شایسته ی خواندن

خَندَه (khandah): خنده

خَندَه خَندَه (khandah khandah): با خنده

خَندِه دارَه (khandeh dārah): خنده دار است

خَندِه رو (khandeh ru): گشاده رو

خَندِه کُردَن (khandeh kordan): خندیدن

خَندَه، شوخی (khandah, shukh): مزاح

خِندون (khendun): خندان

خِنزِر پِنزِر (khenzer penzer): آت آشغال

خِنِس (khenes): خسیس

خُنَش آبِدون (khonash ābedun): خانه اش آباد

خُنِک (khonek): مکانی که هوای خنکی دارد، هوای خنک

خُنِکا (khonekā): در خنکی هوا

خُنِکَه (khonekah): خنک است

خُنِکی (khoneki): خنکی

خِنگ (kheng): خرفت

خِنگَلی (khengali): خِنگ

خُنِگی (khonegi): خانگی

خُنَندَه (khonandah): خواننده

خُنَه (khonah): خانه

خُنِه آباد (khoneh ābād): خانه آباد

خُنِه آبِدون (khoneh ābedun): خانه ات آباد (معادل شکر، سپاس و تشکر)

خُنَه اَلَک کُرد (khonah alak kord): کنایه از این که در خانه افتاده

خُنَه ای دَر (khonah i dar): درب خانه

خُنَه ای کَش، کَشِه خُنَه (khonah i kash, kasheh khonah): جنب خانه

خُنَه ای نَفَس کِش (khonah i nafas kesh): هوا کش خانه

خُنِه بَراِنداز، خُنِمون بَراِنداز (khone barendāz, khonemun barendāz):  خانه خراب کن

خُنِه بَرونی (khoneh baruni): نخستین دعوت از عروس و داماد پس از عروسی توسط خویشاوندانشان

خُنِه به دوش (khoneh be dush): خانه به دوش، آواره

خُنِه توکونی (khoneh tukuni): خانه تکانی

خُنِه چِک، خُنِه سَر، خُنِه پیش (khoneh chek, khoneh sar, khoneh pish): جلوی خانه

خُنِه خُراب (khoneh khorāb): خانه خراب

خُنِه خُنَه (khoneh khonah): خانه ها

خُنِه خُنِه گِرد (khoneh khoneh gerd): ولنگار

خُنِه خُنَه ای، چار خُنَه (khoneh khonai, chār khonah): دارای خانه های مربع و مستطیل به شکل شطرنج

خُنِه دار (khoneh dār): خانه دار

خُنِه داری (khoneh dāri): خانه داری

خُنِه روشِن بَویئَن (khoneh rushen bavian): بهبود موقت بیماری قبل از مرگ

خُنِه زا (khoneh zā): کسی که در خانه ی کسی دیگر زاییده و بزرگ شود

خُنِه زیل گِرِسَّن (khoneh zil geressan): سربار شدن

خُنِه سَر (khoneh sar): جلو یا نزدیک خانه

خُنِه سَر (khoneh sar): نام محلی در میگون

خُنَه شِر (khonah sher): برای خانه اش

خُنَه نیشین (khonah nishin): خانه نشین

خُنِه وادَه (khoneh vādah): جمعیّت یک خانواده

خُنِه وادِه دار (khoneh vādeh dār): فرد اصیل و نجیب

خُنِه وادِه دار، کَس و کار دار (khoneh vādeh dār,  kas u kār dār): شریف، فرد اصیل و نجیب

خُنِه وار (khoneh vār): خانوار، اهل خانه

خُنِه واری (khoneh vāri): خانوادگی

خُنِه ویرون کُن (khoneh virun kon): خانه خراب کن

خُنِه یِکی بیئَن (khoneh yeki bian): دوستانی که با هم خیلی صمیمی بوده و رفت و آمد خانوادگی دارند

خُنَه، مِنزِل، سِری، چاردیفاری (khonah, menzel, serey, chārdifāri): خانه

خُنوک (khonuk): خانه ی کوچک گلی کوچکی که بچّه ها می سازند

خو (khu): خُلق

خو (khu): خواب

خو (khu): گیرایی

خو آر زِن (khu ār zen): خواهر زن

خو بَدیئَن (khu badian): خواب دیدن

خو بَکُردَن (khu bakordan): به خواب رفتن

خو بوردَن (khu burdan): به خواب رفتن

خو دَووئَن (khu davuan): خواب بودن

خو دَویئَن (khu davian): خواب بودن، غافل بودن

خو سنگین (khu sangin): خواب سنگین

خو کُردَن، بَفِساندِنیائَن (khu kordan, bafesāndeniāan): خواباندن

خو نِما (khu nemā): خواب نما

خو وَر بَویئَن (khu var bavian): تعادل نداشتن

خو، عادَت (khu, ādat): تربیت

خواجَه (khājah): خایه کشیده شده

خواخِر (khākher): خواهر

خواخِر خوندَه (khākher khundah): خواهر انتخابی

خواخِرون (khākherun): خواهران

خواخِری (khākheri): خواهری

خوار (khār): ذلیل، زمین گیر

خوار بَویئَن (khār bavian): خوار شدن، کوچک شدن

خوار بَویئَن، زِوون بَویئَن (khār bavian, zevun bavian): ذلّت، خوار شدن، کوچک شدن

خوار و بار، خوراکی (khār u bār,     khorāki): آذوقه

خواری بَکِشیئَن (khari bakeshian): ذلت کشیدن

خواری زاری (khāri zāri): ذلت

خواری و زاری (khāri u zāri): زبون و ذلیلی

خواستَه، خواسَّه (khāstah, khāssah): طلب

خواسدَن، بِخواسدَن (khāsdan, bekhāsdan): خواستن

خواسگار، خواهون (khāsgār, khāhun): خواستگار

خواسَّه (khuāsash): آرمان

خواصَّه دار (khāssah dār): پر خواصیَّت

خوانَندَه (khuānandah): خواننده

خواه نا خواه (khāh nā khāh): خواه نخواه

خواه نِخواه (khāh nekhāh): خواه نخواه

خواهِش (khāhesh): التماس

خواهون (khāhun): خواهان، خواستار

خواهون (khāhun): خواستگار

خواهون (khāhun): خواستن

خوب بیئَن (khub bian): سر و سرّی با کسی داشتن

خوب قِسِّر دَرشیئَن (khub ghesser darshian): خوب شانس آوردن

خوب، خُب (khub, khob): نیک و پسندیده

خوبِلی (khubeli): خواب آلود

خوبَه (khubah): پسندیده است

خوبیَّت (khubiyyat): خوب

خوتِل (khutel): خواب آلود

خوتّون (khuttun): خودتان

خوچّون (khochchun): خودشان

خوچّونَه (khochchunah): خودشان را

خود بِه خود (khod beh khod): بدون اراده

خود بِه خود (khod beh khod): خود رو

خود بِه خودی (khod beh khodi): خود به خود

خود پَرَس (khod paras): خود خواه

خود خور (khod khor): آن که غم هایش را درون خود نگه می دارد

خود خوری (khod khuri): حرص خوری

خود سَر (khod sar): خود رای

خود سَری (khod sari): خود سرانه

خود شیرینی (khod shirini): خوش رقصی

خود نِمایی (khod nemāyi): خود نمایی

خودبین (khodbin): متکبّر

خودچَه (khodchah): خودش را

خودچون (khodchun): خودشان

خودمونی (khodemuni): خودمانی، آشنا، محرم

خودنِمایی (khod nemāyi): خود نمایی

خودوین (khodvin): خودبین

خودی (khodi): قوم و خویش

خَوَر (khavar): خبر

خَوَر بِدائَن(khavar bedāan):  خبر دادن

خَوَر بَر خَوَر اور (khavar bar khavar ur): قاصد

خَوَر بَر، خَوَر رِسون، مُفَتِّش (khavar bar, khavar resun, mofatetsh): جاسوس

خَوَر بَری (khavar bari): خبر رسانی

خَوَر بَوِردَن (khavar baverdan): جاسوسی کردن

خَوَر بیاردَن (khavar biārdan): خبر آوردن

خَوَر چین، مُخبِر (khavar chin, mokhber): جاسوس

خور خور هاکُردَن (khor khor hākordan): خور خور کردن در خواب

خَوَر دار بَویئَن، سَر ساب بَویئَن (khavar dār bavian, sar sāb bavian): متوجّه شدن

خَوَر کُردَن (khavar kordan): خبر کردن

خَوَر کِش (khavar kesh): جاسوس

خَوَر کَشی (khavar kashi): جاسوسی

خَوَر کُنی (khavar koni): خبردار کردن

خَوَر گیر خَوَر گیر، پُرسون پُرسون (khavar gir khavar gir, porsun porsun):  پرسان پرسان

خَوَر هِدائَن (khavar hedāan): خبر دادن

خَوَر هِدائَن، راپورت هِدائَن (khavar hedāan,  rāpurt hedāan): خبر دادن

خوراک (khurāk): مایحتاج مصرفی

خوراکی (khurāki): خوردنی

خورجین (khurjin): دو کیسه ی متّصل به هم جهت حمل وسایل پشت چهارپا

خَوَرچین (khavarchn): جاسوس

خَوَرچینی (khavarchini): سخن چینی

خورد بِدائَن (khord bedāan): خوراندن

خورد بَوِه، خورد و خاکِشیر بَوِه (khurd baveh, khurd u khākeshir baveh): خُرد شده

خورد بَویئَن (khurd bavian): خرد شدن

خورد و خوراک (khurd u khorāk): توشه

خورد و ریز (khurd u riz): خرد و ریز

خورد و ریزَه (khurd u rizah): خرده جنس

خوردَک بَویئَن (khurdak bavian): جا به جا شدن استخوان های نرم پا

خوردَک گِرِسَّن (khurdak geressan): شکستن یا خرد شدن استخوان های دست و پا

خوردنیئَه (khordniah): قابل خوردن است

خوردِه حِساب (khurdeh hesāb): کنایه از دل تنگی ها و کینه ی قدیمی

خوردِه ریز (khurde riz): خرده ریز

خوردِه کاری (khurde kāri): کارهای کوچک و کم اهمیّت

خورزا (khorzā): خواهر زاده

خورِش، خورِشد (khoresh, khoreshd): خوروش

خورِش، قَلیَه (khoresh, ghalyah): خورشت

خورَند (khorand): درخور، مناسب

خورَندِ هَم (khurande ham): متناسب هم

خورَند هَم بیئَن (khurand ham ban): جور هم بودن

خورَند، تیکَّه (khurand, tikkah): متناسب

خورَه (khurah): خوره (جُزام)

خورِه بَخورد (khoreh bakhord): خوره خورده

خورِه بَییت (khoreh bayit): خوره (جزام گرفته)

خوش (khosh): راحت و آسوده

خوش اِشتِها (khosh eshtehā): دارای اشتهای خوب

خوش آمَد (khosh āmad): خیر مقدم

خوش آمَد چی (khosh āmad chi): شخصی که در مدارا و محبّت کردن زیاده روی می کند

خوش اومَد (khosh umad): خوش آمد

خوش باوَر (khosh bāvar): ساده لوح

خوش بَرخورد (khosh barkhord): خوش معاشرت

خوش بُنیَه (khosh bonyah): دارای بنیه ی قوی

خوش بیموئَن (khosh bimuan): خوش آمدن

خوش بیئَن، شاد گِرِسَّن (khosh bian, shād  geressan): شاد شدن

خوش پِیغوم بیئَن (khosh peyghum bian): پیغام خوشی داشته باشی

خوش حِساب (khosh hesāb): آن که حسابش درست است

خوش خَبَر (khosh khabar): آن که خبر خوب دارد

خوش خُشَک (khosh khoshak): تفریح کنان

خوش خُلق (khosh kholgh): دارای خلق نیکو

خوش خوراک، خوش خور (khosh  khorāk): لذیذ

خوش خوشَک، خوش خوشون (khosh khoshak, khosh khoshun): شادمان

خوش خون (khosh khun): خوش خوان

خوش دَس (khosh das): کسی که در کارها دستش با برکت است

خوش دَس (khosh das): کسی که نشانه گیری دقیقی دارد

خوش رَفتار (khosh raftār): نیک رفتار

خوش رَنگ (khosh rang): دارای رنگ خوب

خوش رو، خوش دیم (khosh ru, khosh dim):  نیک صورت

خوش ریخت، خوش نَقش (khosh rikht, khosh naghsh):  خوش قیافه

خوش زَخم (khosh zakhm): آن که زخمش زود خوب می شود

خوش زِوون (khosh zevun): خوش زبان

خوش سِتارَه (khosh setārah): خوش طالع

خوش سوز (khush suz): چوبی و چراغی که خوب می سوزد

خوش شوگوم (khosh shugum): فال خوب

خوش صِدا (khosh sedā): خوش آواز

خوش قَد و قامَت (khosh ghad u ghāmat): تناسب بدن و هیکل

خوش قَدَم (khosh ghadam): خوش قدم، فرد خوش قدمی که توسط استخاره به قرآن انتخاب می شود و پس از تحویل سال به عنوان اولین نفر با در دست داشتن سبزه، هفت سین، گلاب و قرآن وارد خانه می شود.

خوش قَلب (khosh ghalb): خوش نیّت

خوش قَلب (khosh ghalb): رئوف

خوش قُوارَه (khosh ghovārah): خوش اندام

خوش قول (khosh ghol): خوش قول

خوش گَب (khosh gab): خوش صحبت

خوش گذَرون (khosh gozarun): خوش گذران

خوش گوشت: (khosh gosht)  شخصی که زخمش زود خوب می شود

خوش مامِلَه (khosh māmelah): خوش حساب

خوش مِزَّه، راغِن (khosh mezzah,   rāghen): فرد بذله گو و شوخ طبع

خوش نِما (khosh nemā): خوش نما

خوش نووم (khosh num): خوش نام

خوش هِیکَل (khosh heykal): خوش تیپ

خوشامَد بَزوئَن (khoshāmad bazuan): مدارا کردن بیخودی

خوشگِل (khoshgel): زیبا

خوشگِلَک (khoshgelak): خوشگله

خوشگِه تُک (khoshgeh tok): بد غذا

خوش مِزَّه (khush mezzah): با مزه

خوشَه (khushah): خوشه

خوشی (khoshi): آسایش

خوشی، بَفِت (khushi, bafet): خواب رفته

خوف (khuf): ترس

خوف ناک (khuf nāk): ترسناک

خوک، گُراز، خی (khuk, gorāz, khi): خوک، حیوانی که مسلمانان گوشت آن را حرام می دانند

خوکَک (khukak): خنازیل، گره هایی که زیر گلو بر آید

خومِّر (khummer): برای خودم

خومّون، خودمون (khummun, khudmun): خودمان

خون (khun): قتل

خونِ بَخوردَن (khune bakhurdan): فراوان غم خوردن

خون بِرمِه بَکُردَن (khun bermeh bakordan): خون گریه کردن

خون بَریتَن (khun baritan): قربانی کردن

خون بَکُردَن (khun bakordan): قتل

خون به پا کُردَن (khun be pā kordan): کشت و کشتار راه انداختن

خون بُها (khun bohā): خون بها

خون بَیتَن (khun baytan): خون گرفتن

خون خواهی (khun khāhi): مطالبه ی خون

خونِ دِل بَخوردَن (khune del bakhurdan): خون جگر خوردن

خون راه اِنگوئَن، خون بَریتَن (khun rāh enguan, khun baritan):  جنایت

خون سَرد (khun sard): آرام

خون فِرِشنَک (khun fereshnak): خون به شدت بیرون زدن

خون کَشی (khun kashi): خون آلود

خون گَرم (khun garm): پر مهر و عاطفی

خون هاکُردَن (khun hākordan): قتل کردن

خون وِنی (khun veni): خون دماغ

خون، خوم (khun, khum): سینی بزرگ غذا برای مراسم پذیرایی از میهمانان صاحب عزا در روز سوم یا هفتم متوفّا تهیّه و توزیع می شد.

خونچَه (khunchah): سینی غذایی که مردم در مراسم ختم متوفّا تهیه و توزیع می کردند.

خونابَه (khunābah): خونابه

خونِش (khunesh): خوانش

خونَندِگی (khunandegi): خوانندگی

خونَندَه (khunandah): خواننده

خونوک (khunuk): خانه ی کوچک

خونی، خون بَکُرد (khuni, khun bakord): قاتل

خونین و مالین، زَخم و زیل، آش و لاش (khunin u mālin, zakhm u zil, āsh u lāsh): زخمی و مجروح

خو (khu): خواب

خوو بَدیئَن (khu badian): خواب دیدن

خوو بَکُّتِناییئَن (khu bakkotenāyian): چرت زدن

خو بیار، خو کُن (khu biār, khu kon): خواب آور

خو کُتِنا (khu kotenā): چرت می زد.

خو نِما (khu nemā): خواب نما

خو نِما بَویئَن (khu nemā bavian): خواب نما شدن

خوردَک بَویئَن (khurdak bavian): جا به جا شدن استخوان های دست و پا

خووردَه خووردَه، خوورد خوورد (khurdah khurdah, khurd khurd): اندک اندک

خویِ سَنگین (khuye sangin): خواب سنگین

خویش، قوم و خویش (khish, ghum u  khish): قوم، خانواده داماد یا عروس، فامیل

خی (khi): خوک

خیابونی لو (khiābuni lu): کنار خیابان

خیارَک (khiārak): ورمی که در ران هنگام قد کشیدن حاصل شود

خیال (khiāl): اندیشه

خیال (khiāl): فرض

خیال (khiāl): قصد

خیال باف، خیالاتی (khiāl bāf, khiālāti): فردی که مرتّب رویا بافی می کند

خیال کُردَن (khiāl kordan): خیال کردن

خیالاتی (khiālāti): آن که خیال های بیهوده کند

خیال تَخت (khiāl takht):  خیال راحت

خیانَد (khiānad): خیانت

خیاوون (khiāvun): خیابان

خِیر (kheyr): خوبی

خِیر خواه (kheyr khāh): نیک خواه

خِیرِ سَر، توجّه سَر (kheyre sar, tavajjoh sar): عنایت از سر لطف

خِیر و بَهرَه (kheyr u bahrah): سودهای مادّی و معنوی

خِیر و شَر (kheyr u shar): کنایه از شادی و غم

خِیرات (kheyrāt): آن چه برای رضای خدا به دیگران می دهند

خیره چُشم (khireh choshm): بی حیا

خیره سَر (khireh sar): خود سر

خیز، جِست (khiz, jest): جهش

خیس بَویئَن (khis bavian): خیس شدن

خیشت (khisht): سُر

خیشت بَخوردَن (khisht bakhordan): سر خوردن

خیط (khit): خط

خیط (khit): مسخره

خیطّی بالا اوردَن (khitti bālā urdan): گاف زدن

خیگ (khig): مشک، ظرف مخصوص شیر و ماست، شکم

خیگ، اُشکُم (khig, oshkom): شکم

خیگَگ، بُشکَه ای (khigag, boshkah i): شخص چاق و کوتاه قد

خیگِن، بُشگَه (khigen, boshgah): شکم گنده

خیگِن، خیکَک (khigen, khikak): شخصی که شکم بزرگ دارد

خَیلی خُلی(khayli kholi):  خیلی دیوانه ای

خِیلی باد دارنَه (kheyli bād dārnah): خیلی مغرور است

خِیلی باد داشتَه (kheyli bād dāshtah):  خیلی غرور نشان می داد

خِیلی چاریک بَزَه ای، خِیلی چُمُرون دارنی (kheyli chārik bazah i, kheyli chomorun dārni): خیلی سرمایی هستی

خیلی خارَکَه (khili khārakah): خیلی خوش مزّه است

خِیلی دیرَه (kheyli dirah): خیلی طولانی است

خِیلی صِدا بَکُردَه، آوازِش هَمِه لَک دَپیتَه (kheyli sedā bakordah, āvāzesh hameh lak dapitah): خیلی مشهور شد

خِیلی گَتَیَه(kheyli gatayah):  خیلی بزرگ است

خِیلی گُهی (kheyli gohi): خیلی پستی

خِیلی لولَکَه (kheyli lulakah): خیلی آدم ساده و بی عقلی است

خِیلی ماچِکی ای (kheyli mācheki i): خیلی ذلیل و زاری

خِیلی مَشتَه (kheyli mashtah): خیلی عالی است

خِیلی هَوارَه (kheyli havārah): خیلی بزرگ است

خِیلی وَختا (kheyli vakhtā): بیشتر مواقع

گذری بر تاریخ و جغرافیای میگون - فرهنگ لغات(د-ذ-ر-ز-ژ)

حرف (د)

دِ (de): از اصواتی که به حالت عصبانیّت در جواب بعضی خبرها گفته می شود.

دِ (de): بار دیگر، دوباره

دا (dā): می داد

داخُل (dakhol): داخل

داد بَزوئَن (dād bazuan): داد زدن

داد رَسی (dād rasi): داد خواهی

دار (dār): درخت

دار بَزوئَن (dār bazuan): درخت کاشتن، اعدام کردن

دار بِکاشتَن (dār bekāshtan): درخت کاشتن

دار تَنَه (dār tanah): ساقه ی درخت

دار دار (dār dār): پرخاش و سر و صدا

دار دار (dār dār): درخت ها

دار دار چی (dār dār chi): هوچی

دار کُتِنَک (dār kotenak): دارکوب

دار و دِرَخت (dār u derakht): انوع درخت

دار و نِدار (dār u nedār): مجموعه ی ثروت

دارا (dārā): پول دار

داربَس (dārbas): داربست

دارچو (dārchu): چوب های ریزه ای که بسوزانند

دارخیک (dārkhik): مشک شیر

دارِش (dāresh): نگهدار

دارِشِش (dāreshesh): نگهش دار

دارُغَه (dāroghah): داروغه، فضول، رئیس

دارگوش (dārgush): قارچی که در کنار درختان رشد می کنند و سمّی هستند

داری بِن (dāri ben): زیر درخت

داری تَنَه (dāri tanah): تنه ی درخت

داری ساقَه (dāri sāghah): ساقه درخت

داری سَر (dāri sar): روی درخت

داری قامَه (dāri ghāmah): ساقه ی درخت

داری کینَه (dāri kinah): ریشه درخت

داری گَل (dāri gal): بالای درخت

داری لا (dāri lā): توی درخت

داری لاهَه (dāri lāhah): شاخه ی درخت

داری لاهَه لاهَه (dāri lāhah lāhah): شاخه شاخه های درخت

دآری لو، دآری تُک (dāri lu, dāri tok): نوک درخت

داری وَلگ (dāri valg): برگ درختان

داریَه (dāryah): دایره

داز (dāz): داس

داز (dāz): داس گونه ای برای بریدن شاخه های کوچک

دازَگ (dāzag): وسیله ای مشابه و کوچک تر از داس با تیغه اره ای که با آن سرشاخه های درختان را هرس می کنند.

داسا (dāsā): چند لحظه پیش

داستون، ماجِرا (dāstun, mājerā): داستان، سرگذشت

دسقالَه (dasghālah): نوعی داس

داش (dāsh): داداش

داش مَشتی، جِوون مَرد (dāsh mashti, jevun mard): جوان مرد، شخص جوان مرد و با معرفت

داش، بِرار (dāsh, berār): برادر

داشدَن (dāshdan): داشتن

داعا (dāā): دعا

داعا کُردَن (dāā kordan): دعا کردن

داعا و ثِنا (dāā u senā): دعا و ثنا

داغ (dāgh): جای سوختگی در بدن

داغ (dāgh): لکّه

داغ (dāgh): مرگ عزیز

دآغ (dāgh): نشانه ای که با داغ کردن به حیوانات زنند

داغ بَدی (dāgh badi): داغ دیده

داغ بَدیئَن، داغ بَخوردَن (dāgh badian, dāgh bakhordan): مرگ عزیز دیدن

داغ بَزوئَن (dāgh bazuan): داغ زدن

داغ بَویئَن (dāgh bavian): داغ شدن

داغدار (dāghdār):  داغدار، عزیز از دست داده

داغ کُردَن (dāgh kordan): داغ کردن

داغُن (dāghon): داغون، متلاشی

داغی (dāghi): زخمی خطرناک، نفرین

دال (dāl): لاشخور

دال (dāl): شاهین

دال بُر (dāl bor): کنگره دار

دالون، راهرو (dālun, rāhru): دالان، راهروی سر پوشیده

دالّیک (dāllik): دالّی، لفظ ناگهانی ظاهر شدن جلوی کودکان

دام اِنگوئَن (dām enguan): به دام انداختن

دام دام (dām dām): صدای کوبین بر دایره و طبل

دامبَک بَزوئَن (dāmbak bazuan): تنبک زدن

دامَن بَزوئَن (dāman bazuan): کنایه از اقدام کردن، دامن زدن

دامِنَه (dāmenah): پهنه ی پایین کوه

دامِنِه دار (dāmeneh dār): بلند

دامون (dāmun): قسمت پایین لباس

دامون بَزوئَن (dāmun bazuan): دامن به کمر زدن (همّت)

دامون گیر بَویئَن (dāmun gir bavian): دامن گیر شدن

دامون، پیلَه (dāmun, pilah): دامن

دامونِش سَبز گِرِسَّه (dāmunesh sabz geressah): کنایه از این که صاحب فرزند شد

دانا (dānā): عاقل

داهاتی، دِهی (dāhāti, dehi): روستایی

داهرَه (dāhrah): وسیله ای که تیغه ای دندانه دار و شکل خمیده ای دارد. از این وسیله به صورت نشسته و انفرادی علف خرد می کردند.

داهولَک (dāhulak): مترسک

داوطَلَبونَه (dāvtalabunah): داوطلبانه

دایِر (dāyer): آباد

دایِرَه (dāyerah): داریه، دف

دایِرَه، گِردالی، طوقَه (dāyerah, gerdāli, tughah): شکل مدوّر اشیاء

دایِم (dāyem): دائم، همیشه

دایَه (dāyah): دایه

دویی (doyi): برادر مادر

دویی زا (doyi zā): پسر دایی

دویی مَس (doyi mas): آدم سر به هوا (برای شوخی)

دَب دَبَه و کَب کَبَه داشتَن (dab daba u kab kaba dāshtan): نیرو و توان داشتن

دَبِلقِس (dabelghes): لهیدگی و فرو رفتگی

دَبِلقِس (dabelghes): قُر

دَبِلقِسی (dabelghesi): فرو رفتگی و له شدگی

دَبَّه (dabbah): دبه

دَبَّه خایَه (dabba khāyah): خایه  بزرگ

دَبِّه دیرگا اوردَن، دَبِّه دِرگا اوردَن (dabbeh dirgā urdan, dabbeh dergā urdan): دبِّه کردن، کوشش برای تغییر شرایط به نفع خود

دِپات (depāt): ریخت و پاش

دِپاتَن (depātan): پاشیدن

دِپِلایَن (depelāyan): پالایش شیریا سایر مایعات

دَپیت، سَر بَسَّه (dapit, sar bassah): پوشیده

دَپیتَن (dapitan): پوشاندن

دِتا (detā): دو تا

دِتَر (detar): دختر

دِتَر خالَه (detar khālah): دختر خاله

دِتَر خُندَه (detar khondah): دختر خوانده

دِتَر خُنَه (detar khonah): دختری که هنوز به خانه ی شوهر نرفته است

دِتَر دایی (detar dāyi): دختر دایی

دِتَر عَمَه (detar amah): دختر عمّه

دِتَر عَمو (detar amu): دختر عمو

دِتَرِ هَمسادَه، هَمسادَه ای دِتَر (detare hamsādah, hamsāda i detar): دختر همسایه

دِتَر، کیجا (detar, kijā): دختر

دِتَرِگی (detaregi): بکارت دختر

دِتَرونَه (detarunah): دخترانه

دِج، کِند (dej, kend): زمین سنگی سفت و سخت

دَجَه، دَگَه (dajah, dagah): دریچه، نورگیر سقف منزل

دُچار بَویئَن (dochār bavian): دچار شدن

دُچار بَویئَن، گِرِفتار گِرِسَّن (dochār bavian, gereftār geresasn): دچار شدن

دَچِه بَپِّر (dachcheh bapper): بازی پسر بچّه ها ی جوان و نوجوان به شکل پریدن از پشت کول هم

دَچی (dachi): چیده

دَچیئَن (dachian): چیدن روی همدیگر

دِخالَت کُن (dekhālat kon): دخالت کننده

دَخل (dakhl): سود، بهره

دَخل (dakhl): ظرفی که پول های دکان را در آن می ریزند

دَخِل نِداشتَن (dakhel nedāshtan): دخالت نداشتن

دَخلی (dakhli): دخالت

دَخمَسَه، مَخمَسَه (dakhmasah, makhmasah): گرفتاری

دَخمَه (dakhmah): گور، جای تنگ و تاریک

دَخمَه، لی (dakhmah, li): دخمه

دَخوس (dakhus): واژه ای برای خوابانیدن سگ

دَخیل (dakhil): توسل

دَخیل (dakhil): موثّر و دخالت دارنده

دَخیل دَوِسّآئَن (dakhil davessāan): متوسّل شدن به مقدّسات

دَدَر (dadar): سفر در کلام کودکانه

دَدَری (dadari): بچّه ای که مدام بهانه رفتن به بیرون از خانه را می گیرد، کنایه از زن هرزه

دَدَری (dadari): سفری

دَدَه (dadah): خواهر خوانده

دَرَ (dara): این دفعه

دَر (dar): درب

دِر (der): دیر

دُر (dor): مروارید

دَرَ (dara): وجود دارد

دَرِ :(dare)  در حال، دارد

دَرِ اِینَه (dare eynah): دارد می آید

دَر بَن نیئَه (dar ban niah): شوقی ندارد

دَر بِه دَر (dar be dar): آواره

دَرِ خُنِه واز (dare khoneh vāz): مهمان نواز

دَر دَوِس (dar daves): زن اجاق کور، بد جنس

دَر رو (dar ru): راه خروج

دیرِ شِر (dire sher): فاصله ی دور

دَر قِید بیئَن (dar gheyd bian):  به فکر بودن، در حیات بودن

دَر قِید دَویئَن (dar gheyd daviyan): به فکر چیزی بودن

دَر قِید نَویئَن (dar gheyd navian): بی خیال بودن

دَر کار بیئَن (dar kār bian): موجود بودن

دَر کُردَن (darkordan): تیر انداختن، بیرون کردن

دَرِ کونی بَزوئَن (dare kuni bazuan): ضربه زدن با لگد و دست و چوب و یا نظایر آن به پشت کسی

دَر کار نَویئَن (dar kār navian): موجود نبودن

دَر کَتَن (dar katan): در افتادن

دَر گَرما گَرم (dar garmā garm): در بحبوحه

دَر شیئَنَ (dar shian): فرار کردن

در هِگِرِسَّن (dar hegeresasn): در بازگشت

دَر هَم بوردَن (dar ham burdan): در هم رفتن

دَر و هَمسایَه (dar u hamsāyah): همه ی همسایه ها

دَریِه لَختَه (dar ye lakhtah): در یک زمان کم

دوور، دوور و بَر (dur, dur u bar): اطراف

دِراز بَکِشیئَن (derāz bakeshian): دراز کشیدن

دِراز بوم (derāz bum): پشت بام بزرگ و یک سره

دِراز بَویئَن (derāz bavian): دراز شدن

دِرازِ دِراز (derāze derāz): طولانی

دِرازِ راه، دِراز راه (derāze rāh, derāz rāh): راه طولانی

دِرازِ غول (derāze ghul): کنایه از قد دراز و بی قواره

دِراز کُردَن (derāz kordan): دراز کردن

دِراز کَش (derāz kash): دراز کش

دِراز کَش بَویئَن (derāz kash bavian): دراز کشیده شدن، رو به موت شدن، از حال رفتن

دِراز کِش، راس راس، طاق واز (derāz kesh, rās rās, tāgh vāz): طاق باز

دِراز موردوک (derāz morduk): نام محلی در میگون

دِرازا (derāzā): بلندی

دِراز دِمالَه (derāz demālah): بلند

دِرازعلی (derāz ali): کنایه از قد بلند و بی قواره

دَراَسگُل (darasgol): حقیقتاً

دَراِنگوئَن، دَنیایَن (darenguan, danyāyan): نهادن

دَراُوردَن (dar urdan): بیرون آوردن

دَراومَد (darumad): درآمد

دِراویت (derāvitt): آویزان

دِریایی کُنارَه (derāyi konārah): ساحل دریا

دِریا :(deryā ) دریا

دَرب و داغون (darb u dāghun): متلاشی و له شده

دَربار (darbār): کاخ و ارگ شاهان

دَربچّه (dar bachchah): دریچه، پنجره

دَربِدَری (darbedari): بی جایی

دَربَس، سَر (darbas, sar): کلی، دربست

دَربَند (darband): مقیّد

دَربون (darbun): دربان

دَرِجَه (darejah): درجه

دِرَخشُن (derakhshon): درخشان

دَرِخُنَه واز (dareh khone vāz): میهمان نواز، در خانه به روی همه باز

دُرد (dord): آن چه از مایعات ته نشین شود

دَرد (dard): ناراحتی

دَرد بَکُردَن (dard bakordan): درد کردن

دَرد بَکِشیئَن (dard bakeshian): درد کشیدن

دَردِ بی دَرمون (darde bi darmun): درد بی درمان

دَرد و دِل هاکُردَن (dard u del hākordan): درد و دل کردن

دَرد، شِکَنجَه (dard, shekanjah): عذاب

دَردَری (dardari): بچّه ای که مدام بهانه ی بیرون رفتن از خانه را می گیرد

دَردَم، پاگاه، جابِجا (dardam, pāgāh, jābejā): بلافاصله، ناگاه، سریع

دَردمَند (dardmand): شخصی که پیوسته بیمار است

دَردناک (dardnāk): درد آور

دُردَه (dordah): لِرد (آن چه از مایعات ته نشین می شود)

دَردَوِس (dar daves): زنی که دیگر بچّه دار نمی شود، برای توهین به کار می رود و به معنای اجاق کور، در بسته

دُردونَه (dordunah): دردانه، لوس

دَر رو (dar ro): راه خروج

دَرز بَکُردَن (darz bakordan): درز کردن

دَرز بَیتَن (darz baytan): درز گرفتن و دوختن شکافتگی های پارچه، پر کردن شکاف ها

دَرز هاکُردَن (darz hākordan): بر ملا کردن

دَرز هاکُردَن (darz hākordan): نفوذ کردن

دَرز هاکُردَن، نَشت هاکُردَن (darz hākordan, nasht hākordan): بیرون تراویدن

دَرز و دوز (darz u duz): شکاف های کوچک و بزرگ لباس و غیره

درز وا کُردَن (drz vā kordan): شکاف برداشتن

دَرز، رِخنَه (darz, rekhnah): رخنه

دَرزِن (darzen): سوزن

دَرزِن بَزوئَن (darzen bazuan): خیّاطی کردن

دَرزِن تا (darzen tā): سوزن و نخ

دُرُس (doros): درست

دَرس بَخونِس (dars bakhunes): تحصیل کرده

دُرُس بَویئَن (doros bavian): درست شدن

دُرُس حِسابی (doros hesābi):  درست و حسابی

دُرُس کُردَن (doros kordan): درست کردن

دَرَس گُل (daras gol): راستی راستی، حقیقتاً

دَرُس هاکُردَن (daros hākordan): درست کردن

دَرس هایتَن (dars hāytan): درس گرفتن

دَرس هِدائَن (dars hedāan): درس دادن

دُرُسَّه (dorossah): درست است

دُرُسَه (dorosah): کامل

دُرُسی، دُرُس (dorosi, doros): کامل

دَرشات (darshāt): به هم ریخته و نامرتب

دَرشات، دِپات (darshāt, depāt): بی نظم، پراکنده

دَرشات، شِتِرَه (darshāt, sheterah): شلخته

دَرشاتَن، وولو کُردَن (darshātan, vulu kordan): پراکندن، ریخت و پاش کردن

دُرُشتی کُردَن (doroshti kordan): تندی کردن

دُرُشتی هاکُردَن (dorosht hākordan): تندی برخورد کردن

دِرِشدَه (dereshdah): درشت است

دُرُشگَه (doroshgah): درشکه

دَرشی دَرشی ، بوریت بوریت (darshi darshi, burit burit): فراری

دَرشیئَن (darshian): فرار کردن

دَرشیئَن تِلِنگ، پارِه بَویئَنِ زِرت (darshian teleng, pāreh baviane zert): خارج شدن باد معده (گوز و چُس)

دَرشیئَن، جیم بَویئَن (darshian, jim bavian): جیم شدن، فرار کردن

دَرَگ (darag): طبقه ای از دوزخ

دَرَگ (darag): لفظی که برای ابراز بی اعتنایی و یا نفرت بر زبان آورند

دَرکَتَن (darkatan): در افتادن

دَرکَندا (darkandā): چهار چوب درب

دَر کار بِیَئَن (dar kār bian): در کار بودن

دَر کارَه، دَر کار هَسَّه (dar kārah, dar kār hassah): وجود دارد

دَرکَتَن (darkatan): در افتادن

دَرکَندا (darkandā): چارچوب در

دَرَگ آکُردَن (darag ākordan): بیرون کردن

دَرَگ (darag):  به درک

دَرگا (dargā): جای در

دِرگا اِنگوئَن (dergā enguan): بیرون انداختن

دِرگا اوردَن (dergā urdan): از جا در آوردن، بیرون کشیدن

دِرگا بوردَن (dergā burdan): از خانه بیرون رفتن

دِرگا بیموئَن (dergā bimuan): بیرون آمدن

دِرگا شیئَن (dergā shian): بیرون رفتن

دِرگا کُردَن (dergā kordan): بیرون کردن

دِرگا کَشَه (dergā kashah): فضای بیرون از خانه

دِرگا، دیرگا (dergā, dirgā): بیرون از خانه

دِرگادیمَه (dergādimah): فضای بیرون از خانه

دِرگاشیئَن (dergāshian): بیرون رفتن

دِرگا کُردَن (dergā kordan): طلاق دادن

دِرگاموئَن (dergāmuan): بیرون آمدن، رشد کردن

دَرگاه، دَرگاهی (dargāh, dargāhi): آستانه ی ورود به خانه

دِرگایی، دیرگایی (dergāyi, dirgāyi): بیرونی

دَرمون، دِوا و دَرمون (darmun, devā u darmun): معالجه

دَرموندَن (darmundan): درمانده شدن

دَرموندَه (darmundah): درمانده

دَرموندَه، مُحتاج، دَسِّش (darmundah, mohtāj, dassesh): عاجز

دَرمونِس (darmunes): درمانده

دَرمونِسَّن (darmunessan): عاجز شدن، گیر افتادن

دَرَندَشت (darandasht): جای پهناور و وسیع

دَرَندَه (darandah): درنده

دَرَنگ دوُرونگ (darang durung): سرو صدا

دَرِنگوئَن، نیایَن (darenguan, niāyan): گذاشتن

دَرَه (darah): هست

دَرَه (darah): درّه

دَرَه ای او (darah i u): آب دره

درِه پِی (dreh pey): کنار دره

دَرِه دِلَه (dare delah): داخل درّه

دَرهَم وَرهَم (darham varham): ریخت و پاش، درهم برهم

دورو (duru): چیدن علف، درو

دُرو (doru): دروغ

دَروا (daruā): بیرون خانه

دَرواجَه (darvājah): پنجره

دَروازَه (darvāzah): دروازه

دَروازِه بون (darvāza bun): نگهبان دروازه، دروازه بان

دُروجِن (dorujen): دروغگو

دِرَوش (deravsh): درفش

دَرومَد (darumad): سود

دَری وَری، پَرت و پِلا (dari vari, part u pelā): حرف های بیخودی

دِریا (deryā): دریا

دِریاب (deryāb): دریاب

دِریاچَه (deryāchah): دریاچه، دریاچه کوچک مصنوعی که در کنار جاده گرزطول قرار داشته و امروزه برای ساخت و ساز مورد بهره برداری شده است.

دِریاچَه، بَندِگاه، سَد (deryāchah, bandegāh, sad): دریاچه

دِریاه (deryāh): دریا

دریایی لو (deryāyi lu): کنار دریا

دَریجَه (darijah): نورگیر سقف خانه

دَریچَه (darichah): دریچه، روزنه، پنجره

دَریدَه، بی چُشم و رو، بی حَیا (darida, bi choshm u ru, bi hayā): دریده، بی شرم

دِریغ (derigh): دریغ

دِریوک (deryuk): دریاچه

دُز (doz): دزد

دَزَه (dazah): پر

دُزَّه (dozzah): دزد است

دَزَه، دِسپوت (dazah, desput): مالامال

دَزوئَن (dazuan): با فشار چیزی را درون کیسه ای قرار دادن تا بیشتر جا بگیرد.

دُزّی (dozzi): دزدی

دَس (das): دست

دَس (das): مهارت

دَس (das): واحد عمل جنسی

دَسِ آخِر، دَسِ آخِری (dase ākher, dase ākheri): عاقبت

دَسِ آخِر، سَر اَنجوم (dase ākher, sar anjum): بالاخره

دَس اِنداز (das endāz): دست انداز، ناهموار

دَس اِنگوئَن، وازی بِدائَن، بِه مَسخَرِه بَیتَن (das enguan, vāzi bedāan, be maskhareh baytan): دست انداختن

دَس باف (das bāf): دست بافت

دَسِّ بال (dasse bāl): دست و پا

دَسِ بال داشتَن (dasse bāl dāshtan): کنایه از کار بلد بودن

دَسِّ بالا (dasse bālā): حداکثر

دَسِّ بالا بَیتَن (dasse bālā baytan): حد بالا گرفتن

دَس بالا دَس زیادَه (das bālā das ziādah): کنایه از وجود قدرت های قوی تر از قدرت و زور یک فرد

دَس بَخورد (das bakhurd): دست خورده

دَس بَخوردَن (das bakhurdan): دست خوردن

دَس بِدا (das bedā): میسّر گردید

دَس بِدائَن (das bedā an): دست دادن، میسّر شدن

دَس بِدِه (das bedeh): بخشنده

دَسِّ بر قِضا (dasse bar ghezā): از قضا، اتفاقاً

دَس بَرِساندَن (das baresāndan): کمک کردن

دَسِّ بَزِن دار، بَزِن (dasse bazen dār, bazen): فرد دعوایی

دَسِ بِزَن دار، شَرور (dase bezan dār, sharur): شخص دعوایی و مایل به گلاویز شدن

دَسِّ بِزَن دارنَه، گَلِن گِنی (dasse bezan dārnah, galen geni): شخص دعوایی و مایل به گلاویز شدن

دَس بَزوئَن، چَکِّه بَزوئَن (das bazuan, chakkeh bazuan): دست زدن

دَس بَشوردَن (das bashurdan): کنایه از مایوس شدن

دَس بَشوردَن (das bashurdan): مایوس شدن

دَس بُقچَه (das boghchah): جلد دوخته شده برای قرار دادن قرآن در آن

دَس بَکِشیئَن، دَُس بِمالیئَن (das bakeshan, daos bemālan): لمس کردن

دَس بَکِشیئَن (das bakeshian): دست برداشتن

دَس بَند هاکُردَن (das band hākordan): دست بند کردن، کنایه ای راجع به ازدواج و تشکیل خانواده

دَس به او (das be u): دست به آب، کنایه از دستشویی رفتن

دَس بِه دامون بَویئَن (das be dāmun bavian): دست به دامان شدن، التماس کردن

دَس بِه دَس هِدائَن (das beh das hedāan): در عروسی دست عروس را به داماد دادن

دَس بِه دَس هِدائَن، هَمکاری، پُشتِ هَم بَیتَن، هَم دَس بَویئَن (das be das hedāan, hamkāri, poshte  ham baytan, ham das bavian): همکاری

دَس به دُهُن (das be dohon): دست به دهان (بستگی دارد چگونه بیان شود. اگر بگوییم "دَستِش به دُهُنِش رَسنَه" منظور غنی است.

دَس بِه دُهُن بیئَن (das be dohon bian): کنایه از درآوردن خرج روزانه

دَس بِه کار بَویئَن (das be kār bavian): دست به کار شدن

دَس بِه نَقد، دَرجا (das be naghd, darjā): بلافاصله

دَس بِه یَخِه بَویئَن (das beh yakheh bavian): پیشانی به پیشانی کشتی گیران با هم، سر شاخ شدن، گلاویز شدن

دَس به یکی بَویئَن (das be yeki bavian): همدست شدن، متحد شدن

دَس بِه یِکی هاکُردَن (das be yeki hākordan): ساخت و پاخت کردن

دَس بِه یِکی کُردَن

دَس بَیتَن (das baytan): دست کشیدن

دَس بَیتَن (das baytan): مسخره کردن

دَس بَیتَن، دَس گیری هاکُردَن (das baytan, das giri hākordan): کمک کردن

دَس بینگوئَن (das binguan): دست انداختن

دَس پاچَه بَویئَن، دَس و لِنگ گُم بَکُردَن (das pāchah bavian, das u leng gom bakordan): دست و پای خود را گم کردن

دَسِ پایین، دَسِ کَم (dase pāyin, dase kam): حداقل

دَس پُخت (das pokht): غذایی پخته شده توسط کسی

دَس پوستَک (das pustak): دستکش زبر و ضخیمی که به هنگام چیدن خار به دست می کنند

دَس پوستَک (das pustak): دستکشی که به هنگام چیدن خار به دست می کردند

دَس پِیدا کُردَن (das peydā kordan): دست یافتن

دَس پیش گیتَن (das pish gitan): پیش دستی کردن

دَس تَنگ (das tang): فقیر

دَس تَنگی (das tangi): فقر و نداری

دَس تَنها، بی کَس، تَنِهاری،یِه تَنَه (das tanhā, bi kas, tanehāri, ye tanah): بدون کمک

دَسِ جور (dase jur): غالب

دَسِ جور داشتَن (dase jur dāshtan): کنایه از غلبه داشتن

دَس جور زوئَن (das jur zuan): اقدام کردن

دَس جورتَر (das jurtar): حد بالا

دَسِ جیر (dase jir): حداقل

دَس جیر بَیتَن (das jir baytan): در دعوا کوتاه آمدن

دَسِ چَپی، دَسِ چَپ (dase chapi, dase chap): قسمت چپ

دَس چین (das chin): دست چین، میوه چیدن با دست و با دقت از درخت که هیچ گونه لکی ایجاد نشود.

دَس خالی (das khāli): دست خالی

دَس خَد (خَط):(das khat) دست خط، نامه

دَس خُشک (das khoshk): شخص کنس و بی خیر

دَسِ خَط (dase khat): چوب الف

دَس خوردَه، دَس بَخورد (das khurdah, das bakhurd): دست زده

دَس داشتَن (das dāshtan): دخالت داشتن

دَس داشتَن (das dāshtan): مهارت داشتن

دَس داشتَن (das dāshtan): نفوذ در جایی و پیش مقام و تشکیلاتی داشتن

دَس دِرازی (das derāzi): تجاوز

دَس دَرد نَکُنی، مَمنون بِیَن (das dard nakon, mamnun bean): تشکّر

دَس دَس (das das): تند تند، دسته دسته

دَس دَس کُردَن، لِنگ لِنگ هاکُردَن (das das kordan, leng leng hākordan): تعلل کردن

دَس دَسی، اَقَصی، اَ سَرِ قَصد (das dasi, aghasi, a sare ghasd): به عمد

دَس دوز (das duz): آن چه با دست بدوزند

دَسِ راسی، دَسِ راس (dase rāsi, dase rāsi): قسمت راست

دَس رَسی (das rasi): امکان رسیدن به چیزی

دَس رو کُردَن، مُقُر بیموئَن (das ru kordan, moghor bimuan): اعتراف کردن

دَس قَلَم (das ghalam): هنر نوشتن

دَس کَج (das kaj): دزد

دَسِّ کَم (das kam): حداقل

دَسِّ کَم بَیتَن (dasse kam baytan): دست کم گرفتن

دَس کَنَه (das kanah): تلاش با دست

دَس کِرد (das kerd): دست پخت

دَسِ کَسی رِ دِماسیئَن (dase kasi re demāsian): به کسی کمک کردن

دَسِ کَسی رِ دَوِسائَن (dase kasi re davesāan): کنایه از مشکل برای کسی در کار ایجاد کردن

دَسِ کَم، اَقَلِکَن (dase kam, aghalekan): حدّاقل

دَس کِنَه (das kenah): سعی با دست

دَس کِنَه هاکُردَن (das kenah hākordan): دست و پا زدن

دَس گِردون هاکُردَن (das gerdun  hākordan): به حسابی دادن و به حساب دیگر پس گرفتن پول

دَسِ گُل او بِدائَن (dase gol u bedāan): کنایه از دردسر و مشکل ایجاد کردن

دَسِ گُل بِدائَن (dase gol bedāan): اشتباه کردن

دَس گیر (das gir): کمک کننده

دَس گیر کُردَن (das gir kordan): اسیر کردن

دَس گیری (das giri): کمک

دَس مالی وَرَه (das māli varah): بره ای که عادت کرده دنبال صاحبش راه برود

دَس مالی وَرَه (das māli varah): کنایه از آدم وابسته و دنبال روی کسی

دَس مالی، وَرز (das māli, varz): مالش

دَس مایَه (das māyah): دست مایه، سرمایه

دَس نَخورد (das nakhurd): دست نخورده

دَس نِدائَن (das nedāan): ممکن نشدن

دَس نِگاه داشتَن (das negāh dāshtan): در انجام کار توقّف کردن

دَس نِماز (dasnemāz): دست نماز، وضو

دَس هِدائَن (das hedāan): دست دادن

دَس و بال (das u bāl): دست و آرنج

دَس و بال اِنگوئَن (das u bāl enguan): فعّال شدن

دَس و بال بَزوئَن (das u bāl bazuan): کوشش کردن

دَس و بال بَزوئَن، تَک و توو (das u bāl bazuan, tak u tu): تقلّا

دَس و بال بینگوئَن، تَک و توو، دَس کِنَه (das u bāl  binguan, tak u tu, das kenah): کوشش کردن

دَس و بال دارِ آدِم (das u bāl dāre ādem): شخص زرنگ و چابک

دَس و بال وا بَویئَن (das u bāl vā bavian): گشایش کار

دَس و پا کُردَن (das u pā kordan): با تدبیر چیزی را برای خود فراهم کردن

دَس و دِل وا بیئَن (das u del vā bian): داشتن امکانات و پول

دَسّ و دِل واز (das o del vāz): دست و دل باز

دَس و لِنگ (das u leng): پاچه

دَس و لِنگ بَزوئَن (das u leng bazuan): فعّالیّت

دَس و لِنگ دار (das u leng dār): زرنگ و چابک

دَس و لِنگ داشتَن (das u leng dāshtan): قدرت و توانایی

دَس و لِنگ دِراز (das u leng derāz): زرنگ و چابک

دَس و لِنگ گُم بَکُردَن (das u leng gom bakordan): دست پاچه شدن

دَس و لِنگ نِدار (das u leng nedār): بی عرضه

دَس واهِشدَن (das vāheshdan): دست نگه داشتن

دَس وَند (das vand): دست بند

دِسبوتَن (desbutan): با فشار چیزی را در جایی فرو کردن و جا دادن

دِسبوتَن، جِر بِدائَن، پارِه بَکُردَن، دِلِه بِدائَن (desbutan, jer bedāan, pāreh bakordan, deleh bedāan): کنایه از گاییدن

دِسبوتَن، دَزوئَن (desbutan, dazuan): با فشار زیاد چیزی را فرو کردن

دَسپاچِه گَری (daspācheh gari): با عجله، با دستپاچگی

دَسپُخت (daspokht): پخت و پز توسط کسی

دِسپوت (desput): پر شده

دِسپوتَن :(desputan) با فشار پر شده (کنایه از عمل جنسی)

دِسپوتَن، زور تِپون (desputan, zur tepun): به زور تپانیدن و جا دادن، چپاندن

دَسَّک (dassak): سر تیر پشت بام

دَسَّک (dassak): دفتری که صورت حساب را در آن می نوشتند

دَسِّج، خوار (dassej, khār): زبون

دَسچین (daschin): گلچین

دَسخالَه، دَسقالَه (daskhālah, dasghālah): نوعی از داس

دَسرِسی (dasresi): توانایی و امکان، دسترسی

دَسِری (daseri): مثل و مانند

دَسِّش (dassesh): بدبخت و بینوا، علیل

دَسَّک (dassak): چوب کوچکی که به وسیله ی آن چیز دیگری را بردارند

دَسَّک و دُنبَک (dassak o donbak): بند و بساط

دَسَّک و دُنبَک خار کُردَن (dassak o donbak khār kordan):  بهانه تراشیدن

دَسَّک دَمبَک راه اِنگوئَن، گَزَک خار کُردَن (dassak dambak rāh enguan, gazak khār kordan): بهانه و دست آویز تراشیدن

دَسگاه، دَم و دَسگاه (dasgāh, dam u dasgāh): جاه و حشمت

دَسگیر گِرِسَّن (dasgir geressan): فهمیدن

دَسگیرَه (dasgirah): دستگیره

دِسمال بِه دَس (desmāl be das): پاچه خوار، پاچه مال

دِسمال عاروس (desmāl ārus): پارچه ای که عروس در شب اول همراه خود به حجله می برد تا بعد از پارگی بکارت، داماد آن را به خون آغشته کرده و تحویل خواهر عروس (عاروس خاخِر) که پشت درب منتظر بود بدهد. این مورد برای اثبات بکارت سالم و نشان دادن آن به خانواده ی داماد بود. این پارچه تا چندین ماه توسط خانواده ی عروس حفظ و نگهداری می شد.

دِسمالَک (desmālak): دستمال

دَسَّه (dassah): گروه، دسته ابزار مانند بیل و کلنگ

دَسِّه بَندی (dasseh bandi): رده بندی

دَسَّه دَسَّه (dassah dasssh): دسته دسته

دَسَّه دَسَّه هاکُردَن (dassah dassah hākordan): منظّم و مرتّب کردن

دَسَّه راه اِنگوئَن (dassah rāh enguan): دسته راه انداختن

دَسِّه کُردَن (dasseh kordan): ردیفی بر روی هم چیدن

دَسِّه گُل او بِدائَن (dasseh gol u bedāan): خطایی مرتکب شدن

دَسِّه هاکُردَن (dasesh hākordan): ردیفی بر روی هم چیدن

دَسِّه وار (dasseh vār): هر دسته از علف چیده شده با داس

دَسّور (dassor):  دستور

دَسّی (dassi): آن چه با دست بتوان گرفت مثل چراغ دستی و مرغی که با دست بتوان گرفت، اهلی

دَسّی دَسّی (dassi dassi): به عمد

دَسّی سَر بَمونِسَّن (dassi sar bamunessan): باد کردن، روی دست ماندن

دَسّی قَلَم (dassi ghalam): ساق دست

دَسّی کَف (dasi kaf): کف دست

دَسّی هِدائَن (dassi hedāan): رشوه دادن

دَسّی، دَسی دَسی (dass, dass dass): از قصد

دَشت (dasht): نخستین پولی که در روز به دست آورند

دَشتِبون (dashtebun): دشتبان

دِشکات (deshkāt): پاره شده

دِشکاتَن (deshkātan): پاره کردن

دِشکاتِنائَن (deshkātenāan): پاره کردن

دِشکاجِیئَن (deshkājin): پاره کردن

دِشکالِندِنیئَن (deshkālendenian): دریدن و جدا کردن

دِشگالیئَن (deshgālian): پاره کردن

دُشمِن (doshmen): دشمن

دُشمِن شاد کُن (doshmen shād kon): دشمن شاد کن

دُشمِن، بَدخواه (doshmen, badkhāh): خصم

دُشمِنی، خوصومَت (doshmeni, khusumat): عداوت

دُشنوم (doshnum): دشنام

دُعا بَخونِسَّن (doā bakhunessan): دعا خواندن

دُعا بَکُردَن (doā bakordan): دعا کردن

دُعا ثِنا (doā senā): دعا و ثنا

دُعا، ثِنا گویی (doā, senā guyi): ثناءگویی

دُعایی (doāyi): فردی که به بیماری روحی و روانی مبتلا شده است.

دُعایی بَویئَن (doāyi bavian): دعایی شدن، فردی که دچار بیماری روحی و روانی شده و احتیاج به دعا نویس دارد.

دَعوا بَکُردَن (davā bakordan): دعوا کردن

دَعوایی (davāyi): آدم شرور

دَعوایی، گَلِن گِنی (davāyi, galen geni): آدم شرور

دَعوَت بَویئَن (davat bavian): به میهمانی دعوت شدن

دَعوَت کُردَن (davat kordan): به میهمانی دعوت کردن

دَعوَت کونون (davat kunun): مراسم مهمانی

دَعوَت(دَعوَد) هاکُردَن (davat hākordan): دعوت کردن

دَغَل (daghal): نادرست و فریبکار

دَغَل کار (daghal kār): نادرست و فریبکار

دَغَل واز (daghal vāz): فریبکار

دَغَل وازی (daghal vāzi): دغل بازی، حقه بازی

دَفدَر (dafdar): دفتر

دَفدَر و کُتاب (dafdar u kotāb): دفتر و کتاب

دَفَه (dafah): دفعه

دِق بَکُردَن (degh bakordan): دق کردند

دِقِّ دِلی (deghghe deli): عقده

دِقِّ دِلی خالی هاکُردَن (deghghe deli khāli hākordan): انتقام گرفتن

دِقِّ دِلی، دِل بَیتَن (deghghe deli, del baytan): کینه

دِقِّ دِلی، دِل سَنگینی (deghegh deli, del sangini): عقده

دِق کُردَن (degh kordan): از شدّت درد و غم مردن

دِق، غُصَّه (degh, ghosash): دِق

دُقُزی (doghozi): دختر دایی

دَقِلَک (daghelak): قلقلک

دَقِلَک هِدائَن (daghelak hedāan): قلقلک دادن

دَقِلَکی (daghelaki): قلقلکی

دَقیقَه (daghigha): دقیقه

دِکاشت (dekāsht): کاشته شده

دِکاشتَن (dekāshtan): کاشتن

دَکِت (daket): جای پست و پایین دست

دَکِتَن، گَلاویز بَویئَن (daketan, galaviz bavian): طرف شدن

دَکُتِنائَن (dakkotenā an): کوبیدن

دَکِشییَن (dakeshiyan): مهره و دانه تسبیح و نظایر آن را به بخ کشیدن، سیلی زدن

دُکون (dokun): دکان

دَک و پوز (dak u puz): قیافه و چهره

دَک و دُهُن (dak u dohon): دهان و لب و دندان

دَکِت، بَکِت، ناخِش (daket, baket,  nākhesh): بیمار

دَکِتَن، پِت پِت کَتَن (daketan, pet pet katan): هنگام صحبت دچار لکنت شدن

دَکِتَن، کوچ کَتَن (daketan, kuch katan): اشتباه کردن

دَکُّتِنائَن، هازوئَن (dakkotenāan, hāzuan): فرو کوبیدن میخ و امثالهم

دَکُردَن (dakordan): کردن

دَکِشیئَن (dakeshian): به شدت کتک زدن

دَکِشیئَن (dakeshian): مهره و دانه های تسبیح را نخ کردن

دَکِشیئَن، بولیئَن (dakeshian, bulian): زدن، لگد زدن

دَکَل (dakal): شخص درشت اندام

دَگ (dag): لب

دَگِ دُهُن (dage dohon): دهان و لب و دندان

دَگَ دوجَه (daga dujah): سوراخ و سمبه

دَگ و دُهُن (dag u dohon): دهان و لب و دندان

‌دَگ و دیار، دَگ و دیم (dag u diār, dag u dim): دهان و صورت

دَگ و دیم (dag u dim): دهان و صورت

دُگَل، لُمبَر (dogal, lombar): کپل

دُگُلی (dogoli): همزاد

دَگمَه (dagmah): تکمه ی پیراهن

دَگَه دوجَه (dagah dujah): سوراخ و شکاف ناپیدا

دَگَه، دَقِلوک (dagah, dagheluk): سوراخ کوچک

دَل (dal): شکم پرست، گوسفند حیوانی که به واسطه تربیت و دادن غذا به صاحبش خو گرفته و به دنبالش می رود.

دِل او بَخوردَن (del u bakhurdan): کنایه ای راجع به خوشحالی ناشی از گرفتاری پیش آمده برای دشمن

دِل باختَه، عاشُق، دِل دادَه (del bākhtah, āshogh, del dādah): دل باخته

دِل باخواه (del bākhuāh): دل خواه، داوطلب

دِل باخواهونَه (del bākhāhunah): داوطلبانه

دِل باخواهی (del bākhāhi): به دل خواه

دِل بِباختَن (del bebākhtan): عاشق شدن

دِل بَپِتی (del bapeti): دشمنی

دِل بَپِتی خالی هاکُردَن، دِقِّ دِلی دِرگا هاکُردَن (del bapeti khāli hākordan, deghghe deli dergā hākordan): کینه کردن

دِل بَتِرکِس (del baterkes): شخص حسود

دِل بِخواهی (del bekhāhi): خواستنی

دِل بِدائَن (del bedāan): دل دادن، توجّه کردن

دِل بَزَه (del bazah): اشباع

دِل بَزَه (del bazah): بی میلی

دِل بَزَه (del bazah): دل زده

دِل بَزَه (del bazah): سیر

دِل بَزوئَن، دِل سیری، دَم بَزوئَن (del bazuan, del siri, dam bazuan): اشباع

دِل بَسوتَن (del basutan): دل سوختن

دِل بَسوجاندِنائَن، دِل بَسوتَن (del basujāndenāan, del basutan): رحم کردن

دِل بَسوزوندَن (del basuzundan): دلسوزی کردن

دِل بِشکِس (del beshkes): دل شکسته

دِل بَکِندَن (del bakendan): دل کندن

دِل بَکِنِسَّن (del bakenessan): دل برداشتن

دِل بَکِشیئَن (del bakeshian): دل کشیدن

دِل بَکِنِسَّن، کُنار بینگوئَن (del bakenesasn, konār binguan): دل کندن

دِل بِه خواه (del beh khāh): دلخواه

دِل بِه دَس بیاردَن (del be das biārdan): کنایه از دلجویی کردن

دِل بِه هَم بَخوردَن (del be ham bakhordan): دل آشوب شدن

دِل بَیتَن (del baytan): دل گرفتن

دِل بَیتی (del bayti): دشمنی

دِل بَیتی (del bayti): دل خوری

دِل بَییت (del bayit): گله مند

دِل پاک (del pāk): پاک ضمیر

دِل پُر، دِقِّ دِل، دِل خور (del por, degheghe del, del khur):  دل تنگ

دِل پُری (del pori): رنجش

دِل پیچَه (del pchah): درد دل

دِل پیچَه، پیچِشِ دِل (del pichah, picheshe del): اسهال

دِل تَنگ بَویئَن (del tang bavian): دل تنگ شدن

دِل تَنگی کُردَن (del tangi kordan): دل تنگی نشان دادن

دِل چَسب (del chasb): مورد پسند

دِل خِراش (del kherāsh): امر ناراحت کننده

دِل خُنُک بَویئَن (del khonok bavian): از گرفتاری دشمن شاد شدن

دِل خور بَویئَن (del khur bavian): رنجیدن

دِل خوری (del khuri): دل تنگی

دِل خوش (del khush): دل گرم

دِل خوش (del khush): راضی

دِل خوش کُنَک (del khosh konak): آن چه مایه دلخوشی شود.

دِل خوشی (del khushi): خوش دلی

دِل خونِش (del khunesh): نغمه ی دل، دل خون

دِل دادَه، دِل دار، دِل باختَه (del dādah, del dār, del bākhtah):  معشوق

دِل دادَه، عاشُق (del dādah, āshogh): دل باخته

دِلِ دَرد (dele dard): درد دل

دَلِ دَل (dale dal): پر پر (مایعات)

دِل دِل کَت (del del kat): در بین چیزی

دِل دِل کُردَن (del del kordan): تردید کردن

دِل دِل هاکُردَن (del del hākordan): مردّد بودن

دِل دِلِه کَت (del deleh kat): مخلوط شده، قاطی

دَل دَلی (dal dali): شکمویی

دِل دَوِستَن (del davestan): دل بستن

دِل ریش ریش (del rish rish): تاسّف و تالّم شدید

دِل ریش ریش بَویئَن (del rish rish bavian): دل سوختن شدید

دِل زِندَه، سَر زِندَه (del zendah, sar zendah): زیرک و با نشاط، دل زنده

دِل سَرد (del sard): مایوس

دِل سوزِ آدِم (del suze ādem): آدم دل سوز

دِل سیا (del siā): سنگ دل

دِل سیایی (del siāyi): سنگ دلی

دِل سیر (del sir): بی رغبت

دِل سیر، چُشم سیر (del sir, choshm sir):  بی اعتنا

دِل شِکَستَه (del shekastah): رنجیده و غمگین

دِل شورَه (del shurah): دل شوره

دِل صاوین بَزوئَن (del savin bazuan): امیدوار بودن

دِل ضَفَه، وَشنایی (del zafah, vashnā): گرسنگی

دِل غَشَه (del ghashah): دل ضعفی

دِلِ کُهَه (dele kohah): ناراحتی

دِل گَب (del gab): حرف دل

دِل گَتَه (del gatah): بی خیال

دِل گَتَه (del gatah): خونسرد

دِل گِردِش (del gerdesh): تهوّع

دِل گیر (del gir): دل تنگ

دِل مِر (del mer): برای دلم

دِل نازِک (del nāzek): حساس

دِل ناگُرون (del nagorun): دل نگران

دِل ناگُرونی (del nāgoruni): دل نگرانی

دِل نِدائَن (del nedāan): دقّت نکردن

دِل نِگِرون بَویئَن (del negerun bavan): دلواپس شدن

دِل هِدائَن (del hedāan): دقّت کردن، توجّه کردن

دِل و حووصِلَه (del u huselah): حوصله

دِل و دُماغ (del u domāgh): دل و دماغ، شور و اشتیاق

دِل واز (del vāz): دل باز

دِل، جیگَر (del, jigar): قلب

دَل، دَلَه (dal, dalah): شکم پرست

دُلّا بَویئَن (dollā bavian): خمیده شدن چوب و درخت

دُلا دُلا (dolā dolā): به طور خمیده

دُلّا سولّا (dollā sullā): خَمیده

دُلّا، قُز، دو تا بَویئَن (dollā, ghoz, do tā bavian): خمیده

دَلادَل (dalādal): پر از

دَلّاکی، سَلمونی (dallāki, salmuni):  آرایشگاه، برخی از افراد بومی به شغل آرایشگری مشغول بودند. برخی از آنان ضمن آرایش سر و صورت، ختنه ی پسر بچّه ها و کشیدن دندان هم انجام می دادند. به این گونه افراد دلاک می گفتند. در میگون تنها حاج آقا جان سالارکیا بود که یک دلاک کامل محسوب می شد. هم آرایشگری داشت، هم ختنه بچّه ها را انجام می داد و هم به کشیدن دندان های پوسیده اقدام می کرد. در گذشته به خاطر دعواهای محلی و این که محل به دو دسته تقسیم شده بود، عده ای از اهل دعوا زنده یاد حاج آقا جان سالارکیا را برای دلّاکی پذیرفته بودند. برخی هم زنده یاد حاج احمد گشتاسبی و حاج اکبر ایوبی را برای این منظور در نظر گرفته بودند. بعدها تعداد آرایشگاه ها در محل زیاد شد. یک فرد غیر بومی مدّتی را به شغل آرایشگری در بالا محل اختصاص داده بود. بعد از آن جناب حاج مهرعلی سلیمانی و مجید ایوبی و جناب کربلایی هم از جوانانی بودند که این پیشه را ادامه دادند.

دَلّاک، سَلمونی (dallāk, salmuni): آرایشگر

دِلاکُهَه (delākohah): رنجش، ناراحتی

دَلّالی (dallāli): مزد دلّال

دِلبَند (delband): شخص بسیار عزیز

دِلتَنگی هاکُردَن (deltangi hakordan): دلتنگی کردن

دِلخوشَک (delkhoshak): دلخوشی بی دوام

دِلَش (delash): داخلش

دِل بَتِرکِس (del baterkes): حسود

دِلَش، میونِش، نافِش (delash, miunesh, nāfesh): وسطش

دِلشورَه (delshurah): دلشوره

دَلقَک (dalghak): تقلید درآوردن

دِلکَش (delkash): جذاب

دِلَک (delak): دل کوچک

دِلگَرم بیئَن (delgarm bian): اطمینان داشتن

دَلِمَه (dalemah): لخته شدن خون یا شیر

دَلِمَه گِرِسَّن (dalemah geressan): لخته و منعقد شدن

دَلَه (dalah): شکمو

دِلَه (delah): داخل

دِلِه بِدائَن (dele bedāan): داخل گذاشتن

دَلِه چُش (daleh chosh): پر رو

دِلِه دِرگا هاکُردَن (dele dergā hākordan): وارد شدن و بیرون رفتن

دَلِه دُز (daleh doz): تخم مرغ دزد

دَلِه دُز (daleh doz): دزدی که به چیزهای پست و کم ارزش بسنده می کند.

دِلِه دِلِه (deleh deleh): میان میان

دِلِه دَوِستَن (deleh davestan): مغز دار شدن گردوی تازه

دِلَه دیرگا (dela dirgā): داخل و خارج

دِلَه دیرگا کُردَن (delah dirgā kordan): داخل و خارج کردن

دَلِه سَگ (dale sag): سگ لوس و بد عادت

دِلِه شیئَن (deleh shian): فرو رفتن

دِلِه کَتَن (deleh katan): حرف پراندن میان صحبت دیگران

دِلِه وَر (dele var): اندرون

دِلِه وَری (deleh vari):  اندرونی

دَلَه، دَل دَلی (dalah, dal dali): شکم پرست

دِلَه، لاق، لا (delah, lāgh, lā): درون

دِلَه، میون، ناف (delah, myun, nāf): وسط

دِلهُرَه، دِل شورَه (delhorah, del shurah): تشویش

دِلواز (delvāz): دلباز

دَلوچَه (daluchah): دولابچّه، ظرف، سطل آب کشی، گنجه و شکاف دیوار

دَلوچَه، دول (dalvchah, dul): دلو چاه، ظرف آب کشی

دِلوَر (delvar): دلبر

دِلی از عَزا دِرگا اوردَن (deli āz azā dergā urdan): کنایه از حسابی از خود پذیرایی کردن

دِلی پَلی (deli pali): وردل

دِلی سَر، اُشکُمی سَر (deli sar, oshkomi sar): روی شکم

دَلیر (dalir): دلیر

دَلیل بیاردَن (dalil biārdan): دلیل آوردن

دَلَیی (dalliy): سطل 10 کیلویی

دَم (dam): باد و مه به هم آمیخته

دَم (dam): بخار

دَم (dam): جلو

دَم (dam): لحظه

دَمِ بَخت (dame bakht): دختری که به سن ازدواج رسیده باشد

دَم بَخوردَن (dam bakhurdan): استراحت کردن

دَم بِدائَن (dam bedāan): به احشام استراحت دادن

دَم بِدائَن (dam bedāan): خوردن یک باره

دُم بَروی (dom barvi): دم بریده

دَم بَکِشیئَن (dam bakeshian): دم کشیدن

دَم بَکُردَن هِوا (dam bakordan hevā): گرفتن هوا

دَم بِه دَم (dam be dam): لحظه به لحظه

دَم بَیتَن (dam baytan): دم گرفتن هنگام نوحه سرایی

دَم بَیتَن (dam baytan): همخوانی

دَمِ داس (dame dās): پیدا

دَمِ دَس (dame das): دمِ دَست

دَم ریز (dam riz): پیوسته و پشت سر هم

دُم سیا (dom syā): نوعی برنج مرغوب

دَم کُردَن (dam kordan): دم کردن

دَم کَش، دَم کَش کُردَن (dam kash, dam kash   kordan): بلعیدن

دَم کَش کُردَن (dam kash kordan): بلعیدن

دَم کَش هاکُردَن (dam kash  hākordan): بلعیدن

دَمِ نَظَر (dame nazar): زیر نظر

دَم نَظَر بَیتَن (dam nazar baytan): زیر نظر داشتن

دَمِ نَظَر، تَحدِ نَظَر (dame nazar, tahde nazar): تحت نظر

دَم و دَسَّک (dam u dasask): تشکیلات

دَم و دود (dam o dud): کنایه از پخت و پز

دَم، پَلی (dam, pali): پیش

دَم، دَمِ دَس (dam, dame das): پیش و نزد

دَم، دَمِش (dam, damesh): جلوی چیزی یا جایی

دَم، دَمَه (dam, damah): باد و مه درهم آمیخته

دِوا گِرزَه (devā gerzah): مرگ موش

دماس (demās): بگیر، بچسب، چسبیده

دِماسّییَن (demāssiyan): چسبیدن، با دست گرفتن، بغل کردن

دِمال (demāl): پشت سر

دِمال تاجَک (demāl tājak): دنبال کسی رفتن به خصوص دنبال کردن مادر توسط فرزند

دِمال تاجَک (demāl tājak): دنباله رو

دِمال چِه بَیتَن (demāl che baytan): پیگیری کردن

دِمال کَت، دِمال بَمونِس (demāl kat, demāl bamunes): عقب مانده

دِمال کَتَن (demāl katan): عقب افتادن

دِمال کُردَن (demāl kordan): دنبال کردن

دِمال هاکُردَن (demāl hākordan): با تهدید کسی را دنبال کردن

دِمال هَم (demāl ham): متوالی

دِمال و جولو (demāl u julu): عقب و جلو

دِمال وَری (demāl vari): پشت سر

دِمال وَری بوردَن (demāl var burdan): عقبی رفتن

دِمال، دِمال دَر (demāl, demāl dar): پشت سر

دِمال، دِمالا (demāl, demālā): پشت سر

دِمال، دِمالَک (demāl, demālak): دنبال

دِمالایی (demālāyi): عقبی

دِمالَه (demālah): دنباله

دِمالِه دار (demāleh dār): دنباله دار

دِمالی، دِمالین، پَسین (demāli, demālin, pasin): عقبی

دُمب (domb): دم

دُمب گیر بِدائَن (domb gir bedāan): کنایه از خود را گرفتار ساختن

دُمبَک، دامبَک (dombak, dāmbak): تنبک

دُمبُل (dombol): دَمل

دُمبُل بَزوئَن (dombol bazuan): دمل درآوردن

دُمبَل، کورَک (dombal, kurak): دُمل

دُمبُلیچَه (dombolichah): برآمدگی انتهای دنبه گوسفند

دُمبَه (dombah): دنبه

دَمپُختَک (dampokhtak): دمی

دَمریز (damriz): پیوسته و پشت سرهم

دَمکُنَک (damkonak): دَمکُنی

دُمَک دُمَک بینگوئَن (domak domak binguan): کنایه از فضولی و دسیسه کردن

دَمِندَر، اَدَّم (damendar, addam): سرتاسر، همه، از دم

دَمَه (damah): لب تیز کارد

دَمَه (damah): مِه

دَمَه دار (damah dār): مه دار

دَمی (dami): پلویی که آب آن را صاف نکرده باشند

دَمیشتَن، بِریئَن (damishtan, berian): مدفوع کردن، بیشتر برای تمسخر و خنده و گاهی هم در عصبانیت گفته می شود

دُنبُلیچَه (donbolchah): دم کوتاه بز

دِنج، پِی دیم (denj, pey dm): جای خَلوَت

دِند (dend): استخوان پهلو

دَندَه (dandah): دنده

دَندَه دَندَه (dandah dandah): لبه ی تیز وسایلی شبیه ارّه

دَندون (dandun): دندان

دَندون بَزوئَن (dandun bazuan): از سرما لرزیدن

دَندون بِشمارَک (dandun beshmārak): مارمولک

دَندون بَکِشیئَن (dandun bakeshian): دندان کندن

دَندون تیج کُردَن (dandun tj kordan): دندان تیز کردن

دَندون تیج هاکُردَن (dandun tij hākordan): کنایه از این که سخت به چیزی طمع کردن

دَندون دَرد (dandun dard): دندان درد

دَندون دَندون (dandun dandun): دندان ها

دَندون قُروچَک (dandun ghoruchak): دندان به هم ساییدن، دندان قروچه

دَندون گِرد (dandun gerd): حریص

دَندون گیر (dandun gir): دندان گیر

دَندون گیر (dandun gir): جذّاب

دَندون گیر (dandun gir): جنس قابل توجّه

دَندون گیر هاکُردَن (dandun gir hākordan): علاقه برای دست یابی به کسی یا چیزی

دَندون گیر، بابِ دَندون (dandun gir, bābe dandun):  جذاب

دَندون لای جیگَر دَرِنگوئَن (dandun laye jigar darenguan): کنایه از صبر کردن

دَندونِ اویی سَر (dandun uyi sar): دندانِ لقِ لَق

دَندون گیر بَکُرد (dandun gir bakord): علاقه به به کسی داشتن

دَندونَه (dandunah): دندانه

دُنگ (dong): دانگ

دَنگ (dang): ساکت

دَنگ دَنگ (dang dang): ساکتِ ساکت

دَنگ دَنگ بَزوئَن (dang dang bazuan): ساکتِ ساکت بودن

دُنگی (dongi): سهمی

دِنِماسیئَن (denemāsian):  نچسبیئن

دِنِنگوئَن (denenguan): نگذاشتن

دِنِوِسائَن (denevesān): نبستن

دِنِوِیئَن (deneveian): نبودن

دِنیا (denyā): دنیا

دَنیائَن (danyāan): گذاشتن

دِنیا بَدی (denā badi): دنیا دیده

دِنیا بَدی، دِنیا بَگِرِس (denyā badi, denyā bageres): دنیا دیده

دَنیشدَن، دَنیشتَن (danishdan, danishtan): فروکش کردن زمین

دونَه :(duna) برنج

دِه کیلَه (deh kilah): نهری که از میان ده می گذرد

دِه گَلی (deh gali): داخل ده

دِه، آبادی (deh, ābādi): روستا

دُهال، داهال (dohāl, dāhāl): چوب دو شاخه برای قرار دادن زیر شاخه های درخت تا در اثر سنگینی میوه ها، شاخه نشکند.

دُهالَه (dohālah): دو شاخه

دِهقان، کِشاوَرز، رَعیَت (dehghān, keshāvarz, rayat): برزگر

دُهُل (dohol): دهل(ابزار موسیقی)

دُهُن (dohon): دهان

دُهُن اِلا (dohon elā): دهن باز

دُهُن بِه دُهُن بَویئَن (dohon be dohon bavian): دهن به دهن شدن

دُهُن بین (dohon bin): دهان بین، زود باور

دُهُن پُر کُن (dohon por kon): حرف های قلمبه سلمبه

دُهُن دار (dohon dār): نیک سخن

دُهُن دَرَه، دُهُن ویار (dohon dara, dohon viār): خمیازه

دُهُن سِرویس (dohon servis): دهان گا...

دُهُن لَق (dohon lagh): دهن لق

دُهُن هِدی گیتَن (dohon hedi gtan): دهان بستن

دُهُن هَم گیتَن (dohon ham gitan): سکوت کردن

دُهُن هَم نَییتَن (dohon ham nayitan):  سکوت نکردن

دُهُن واکُردَن (dohon vākordan): اعتراف کردن

دُهُن ویار (dohon viār): خمیازه

دُهُن ویار، ویاس بَکِشیئَن (dohon uyār, viyās bakeshian): خمیازه

دُهُن ویارَه (dohon viārah): خمیازه

دُهُن وین (dohon vin): زود باور

دُهُن وا بَمونِس (dohone vā  bamunes): شگفت زده

دُهُنَه (dohonah): پهنه ی ورودی دره

دُهُنَه (dohonah): دهنه

دَهَه (dahah): ده روزه

دِهی بِن (dehi ben): پایین ده

دِهی سَر (dehi sar): بالای ده

دَوِ (dave): بود

دو آتِشَه (do āteshah): کنایه از آدم متعصّب در اعتقاد

دوو اِنگِنی (du engeni): فتنه

دوو اِنگوئَن (du enguan): به دویدن واداشتن

دو بامبی (do bāmbi): دو مشتی

دوو بِدائَن (du bedā an): دواندن

دو بَرابَر (do barābar): مضاعف

دوو بَزوئَن (du bazuan): دویدن

دو بِه دو (do be do): دو تا دو تا، دو نفری

دو به هم بَزوئَن (do be ham bazoan): فتنه انگیختن

دو به هَم زَن (do be hamzan): فتنه انگیز

دو پُشتَه (do poshtah): دو ردیف

دو پُشتَه، دو کَپَلی (do poshtah, do kapali): دو ترک

دو پَند (do pand): دو بخش از زمین

دو پوسَّه (do pussah): شخص دو رو و منافق

دو پووسِّگی (du pussegi): نفاق

دو تا دو تا (do tā do tā): جفت جفت

دو تاش (do tāsh): هر دو

دو تایی (do tāyi): دو نفری

دو تایی (du tā): زوج

دو جورَه (do jurah): دو نوعی، دو گونه

دو چَندون (do chandun): دو برابر

دو دَرزَه (do darzah): نوعی از دوخت

دو دِلَه (do delah): دو دل

دو دَمَه (do damah): دو لبه

دوو دوو بَزوئَن (du du bazuan): دو دو زدن چشم

دو را، دورا (do rā, dorā): دو مرتبه

دو راهَه (do rāhah): دوراهه

دو رَگَه (do ragah): آدمی که دو نژاد دارد

دو رَگَه (do ragah): صدای گرفته

دو رَنگی (do rangi): دو رویی

دو رو (do ru): منافق

دو سَر (do sar): دو جانبه

دو سَر بار هاکُردَن (do sar bār hākordan): بار کشیدن از چهارپایان هم در رفتن و هم در برگشتن

دو سَر کَلَند (do sar kaland): کلنگ دو سر

دو سَرَه (do sarah): دو جانبه

دو شاخَه (doshākhah): چوب دارای دو شاخه

دو ضَرب (do zarb): دو برابر، یک دفعه

دو ضَربَه (do zarbah): دو برابر، یک دفعگی

دو گَل (do gal): دو طرف

دو گُلی (do goli): دو قلو

دو لاپ (do lāp): دو نصف

دو لاهَه (do lāhah): دو شاخه ی چوبی

دو لَبَه (do labah): دو لبه

دو ماهِ آزِگار (do māhe āzegār): دو سال تمام

دو ماه تَخت (do māh takht): دو ماه تمام

دو میشت، یِه قودَه (do misht, ye ghudah): دو مشت

دُو وَر (do var): پشت و رو

دو وَر (du var): دو طرف

دِوا (devā): دارو، سم

دِوا (devā): مشروب

دِوا بَزوئَن (devā bazuan): مالیدن دارو بر زخم، سم پاشی کردن

دَوا بَکُردَن (davā bakordan): دعوا کردن

دِوا دَرمون (devā darmun): معالجه

دَوا، مُرافَه (davā, morāfah): دعوا

دَوات (davāt): جای مرکّب

دوآج ( duāj): لحاف، روانداز

دوآج دوجی (duāj duji): لحاف دوزی

دوآج، دوآژ (duāj, duāzh): روانداز برای خوابیدن

دُوارَه (dovārah): دوباره

دَواش (davāsh): بمان

دَوایی، گَلِنگِنی (davāyi, galengeni): آدم شرور

دوبارِه کاری (dobāre kāri): تکرار

دوچ پِلَک (duch pelak): پل چوبی روی نهرهای کوچک

دَوَد (davad): دعوت

دود بَزوئَن (dud bazuan): دود زدن

دود بَوِه (dud baveh): تحریک شده

دود بَیتَن (dud baytan): دود گرفتن

دود کُردَن (dud kordan): تحریک کردن

دود هاکُردَن، تیر هاکُردَن (dud hākordan, tir hākordan): تحریک کردن

دود و دَم بِه پا هاکُردَن (dud u dam beh pā  hākordan): کنایه از پخت و پز راه انداختن

دودِمون (dudemun): دودمان

دودَه (dudah): دوده

دودَه، دُیَه (dudah, doyah): دود سیاه چسبیده به سقف

دودی (dudi): به رنگ دود

دودی (dudi): معتاد به مواد افیونی

دور اَ چُشم، پِنهون، نوهون (dur a choshm, penhun, nuhun): پنهان

دور بَریتَن (dur baritan): دور ریختن

دور بَزوئَن (dur bazuan): دور زدن

دور بَگِرِستَن (dur bagerestan): دور زدن، فدایی شدن

دور بَویئَن (dur bavian): دور شدن

دور بَویئَن (dur bavyian): گرد شدن

دور بَیتَن (dur baytan): دور برداشتن

دور بینی (dur bini): دور اندیشی

دور خیز کُردَن (dur khiz kordan): خیز گرفتن

دور دَس، دور دَسا، دور دورا (dur das, dur dasā, dur durā): جای دور

دور دَسّا (dur dassā): جای دور

دور دورو، دورو دورو (dur duru, duru  duru): به دروغ

دور نِما (dur nemā): دور نما

دور هاکُردَن (dur hākordan): دور کردن، محاصره کردن

دور و دِراز (dur u derāz): طولانی

دور و وَر (dur u var): پیرامون

دُوَر، کین گَلی (dovar, kin gali): ناحیه ی نشیمنگاه

دورنِما (durnemā): چشم انداز

دورَه (durah): دوره، زمانه، پیرامون

دوره کُردَن (durah kordan): دوره کردن، تکرار درس

دوره گَرد (dureh gard): دوره گرد، کولی

دورِه گَرد (dureh gard): آن که اجناسش را این طرف و آن طرف به فروش می رساند

دورَه، تامونَک (durah, tāmunak): زمانه

دورو (duru): دروغ

دورو بوتَن (duru butan): دروغ گفتن

دورو بَوِه (duru baveh): محصول برداشت شده

دورو دورو (duru duru): به دروغ

دوروجِن، چاخان، فیسِن (durujen, chākhān, fisen): دروغگو

دوروش (durush): درفش

دورون (durun): روستای دورود

دورون بِدائَن (durun bedāan): مانور دادن

دُروین (dorvin): دوربین

دورویِه شاخ دار (duruye shākh dār): دروغ باور نکردنی

دوری (duri): بشقاب

دوری کُردَن (duri kordan): دوری کردن

دوری هاکُردَن (duri hākordan): کناره گرفتن

دوزَندَه (duzandah): خیّاط

دَوِس (daves): ببند

دَوِس (daves): بسته

دَوِس (daves): جادو شده

دوس (dus): دوست

دَوِس بَویئَن (daves bavian): بند آمدن

دَوِسّائَن (davessāan): بستن

دَوِستَن (davestan): بستن

دوسّونِ (dusun):  دوستان

دوسّی (dussi): علاقه و محبّت

دوش (dush): کِتف

دوش بَیتَن (dush baytan): به دوش گرفتن

دوش کِش (dush kesh): شاه تیر

دوش کُلوار (dush kolvār): حمل بار با دوش

دوش کِش، کِش (dush kesh, kesh): تیر کلفتی که در سقف خانه زیر تیرهای دیگر می انداختند

دوش گیتَن (dush gitan): به دوش گرفتن

دوش و بال (dush u bāl): دست و نشانه

دوشا (dushā): گاو یا گوسفند شیر ده

دوشَک (dushak): تشک

دوشمبَه (doshambah): دوشنبه

دوک، چَل (duk, chal): سیخ چوبی نخ ریسی

دوکون (dukun): دکان

دوکون داری (dukun dāri): چرب زبانی

دوکون دار (dukun dār): مغازه دار

دوکون وا کُردَن (dukun vā kordan): کنایه از تصمیم برای اغفال و فریب دیگران

دوکونِه تَختِه کُردَن (dukune takhteh kordan): دکان را بستن

دول جَنگی، دول وازیئَک (dul jangi, dul vāziak): لواط بچّه گانه

دول، اَنگَل، شَنگَل، دولَک، آجیه، دودول (dul, shangal,   shangal, dulak, ājih, dudul): عضو نرینه ی پسر بچّه ها

دولّا بَویئَن، قُز بَویئَن (dollā bavian, ghoz bavian): خَم شدن

دولّا دولّا (dollā dollā): به طور خمیده

دولّا و راس بَویئَن (dulā u rās bavian): کنایه از چاپلوسی

دولّا و راس بَویئَن، دِسمالَک بَزوئَن، موس موس هاکُردَن (dollā u rās bavian, desmālak bazuan, mus mus hākordan): پاچه خواری (پاچه مالی)

دولّا، تا، قُز (dollā, tā, ghoz): قوز

دَووم (davum): دوام

دَووم بیاردَن (davum biārdan): دوام آوردن

دون (dun): دانه، پلوی کم آب با دانه های نرم نشده

دون (dun): دانه پرندگان

دون بَویئَن (dun bavian): کامل پخته نشدن برنج

دون دون (dun dun): دانه دانه

دون دون هاکُردَن (dun dun hākordan): حبه حبه کردن دانه های انار یا انگور

دون دونَه (dun dunah): یکی یکی

دون (dun): برنج

دونا (dunā): دانا

دَوِندِگی (davendegi): دوندگی

دَوِندِگی (davendegi): سعی و فعّالیّت

دَوِندِگی (davendegi): هر سویی دویدن برای امرار معاش و انجام یافتن کاری

دونِسَّن، آگاه بیئَن، خَوَر داشتَن (dunessan, āgāh bian, khavar dāshtan): دانستن

دونَک (dunak): با فاصله کاشتن

دونَک بِکاشتَن (dunak bekāshtan): با فاصله کاشتن

دَوَنگ (davang): فرد پفیوز و بی عار

دَوَنگ، بی عار (davang, biār): بی غیرت

دونگاه (dungāh): محل دوشیدن شیر گوسفند در کوه

دونَه (dunah): دانه، تخم گیاهان، عدد

دونَه (dunah): برنج

دونَه دونَه (dunah dunah): دانه دانه

دَوِه (daveh): بود

دوو (du): تسلّط

دوو (du): دوغ

دوو اِنگوئَن (du enguan): دواندن

دوو بِدائَن (du bedāan): دواندن

دوو بَزوئَن (du bazuan): دویدن

دوو بَویئَن (du baviyan): حریف شدن

دوو بیئَن (du bian): مسلّط و تسلّط بر کسی داشتن

دوو داشدَن (du dāshdan): تسلّط داشتن

دوور(dur in nubt  en dur):  نوبت

دوور (dur): دور

دوور بَزوئَن (dur bazuan): دور زدن

دوور بَگِرِسَّن (dur bageressan): فدایی شدن

دوور بَویئَن (dur bavian): دور شدن

دوور تا دوور (dur tā dur): دور تا دور

دوور خود چَرخ بَخوردَن (dur khod charkh bakhurdan): دور خود چرخیدن

دوور خیز کُردَن (dur khiz kordan): دور خیز برداشتن

دوور کُردَن (dur kordan): اطراف کسی یا چیزی را احاطه کردن

دوور هاکُردَن (dur hākordan): بر سر کسی ریختن

دوور هیتَن (dur hitan): دور برداشتن

دوور و بَر، پَلی، گِرداگِرد (dur u bar, pali, gerdāgerd): دور تا دور

دوورَه (durah): اطراف چیزی

دوورَه (durah): دوره

دوورِه گَرد (dureh gard): دوره گرد

دوورَه، دُروون، آزِگا (durah, dorun, āzegā): روزگار

دووری (duri): بشقاب بزرگ

دووری بَزوئَن (duri bazuan): گشتی زدن

دوولَت (dulat): دولت

دَووم بیاردَن (davum biārdan): مقاومت کردن

دوویَک (duyak): نوعی گندم پست و نامرغوب

دَویئَن (davian): بودن

دویَه (duah): سیاهی ناشی از دود

دوییَت (doyiat): دوگانه

دی (di): دود

دی (di): هَم

دی بَزَه (di bazah): دود زده

دیار (diār): پیدا

دیار (diār): سرزمین

دیار (diār): قیافه و شکل

دیآر اِنگوئَن (diār enguan): نشان دادن

دیار دِه (diār deh): نگهبان

دیار دِهی (diār dehi): پرستاری

دیار دِهی هاکُردَن (diār dehi hākordan): پاییدَن

دیار، وِلایَت (diār, velāyat): سرزمین

دیاری (diāri): فضایی که در دید قرار دارد.

دیب (dib): دیو

دیب بَزَه (dib bazah): از دیو آسیب دیده (نوعی ترس واهی)

دَیتَن (daytan): پر کردن زیادی و با فشار چیزی در کیسه

دَیتَن، وارِش (daytan, vāresh): شروع بارندگی

دید بَزوئَن (did bazuan): تخمین زدن چیزی مانند مقدار میوه یک باغ، برآورد کردن

دید کُردَن (did kordan): تخمین زدن

دید و وازدید (did u vāzdid): دید و بازدید

دیدَه (didah): چشم

دیر (dir): دور، طولانی

دیر بَویئَن (dir bavian): دیر شدن، طولانی شدن

دیر پَزا (dir pazā): دیر پز

دیر جا (dir jā): جای دور

دیر دَس (dir das): دور دست

دیر دیرا (dir dirā): دور دست ها

دیر دیرا (dir dirā): قدیما

دیر رَس (dir ras): میوه ای که دیر می رسد

دیر زَمون (dir zamun): قدیم

دیرِ شِر (dire sher): فاصله دور

دیرِ شِیر (dire sheyr): دور دست

دیر هاکُردَن (dir hākordan): دیر کردن

دیر هِنگوم (dir hengum): دیر وقت

دیر وَخت (dir vakht): دیر هنگام

دیر وَخت (dir vakht): هنگام غروب

دیرگا (dirgā): بیرون از خانه

دیرگا بیموئَن (dirgā bimuan): بیرون آمدن

دیرگا کُردَن (dirgā kordan): بیرون کردن

دیرَه (dirah): دور است

دیزی یَک (diziyak): دیزی کوچک

دیس (dis): نوک خوشه های تیز گندم

دِسپوتَن، دَزوئَن (desputan, dazuan): فشار دادن

دیفارَه (dfārah): دیواره

دیفال (difāl): دیوار

دیوال (divāl): دیوار

دَیقَه دَیقَه، دَقَّه بِه دَقَّه (daygha daygha, daghghah be daghgha): دقیقه دقیقه

دُیَک (doyak): گندم نامرغوب

دیگِنَک، دیروزی (digenak, diruz): روز قبل

دیگِنَکی شو (digenaki shu): دیشب

دِیلَم (deylam): میله ی آهنی برای جابجایی اجسام سنگین

دیم (dim): صورت، طرف، سمت

دیم بِدائَن (dim bedāan): برگرداندن ظرفی روی زمین به طوری که محتویات آن بریزد.

دیم بِدائَن، لی بِدائَن (dim bedāan, li bedāan): واژگون کردن

دیم کَتَن (dim katan): افتادن

دیم نَشورد (dim nashurd): فرد صورت نشسته

دیم و دیار (dim u diār): سر و شکل

دیم و دیار، ریخت (dim u diār, rikht): سر و صورت

دیم، دیم و دیار، قیافَه (dim, dim u diār, ghiāfa): چهره

دیم، دیمَه (dim, dimah): سمت

دیم، دیمَه، هِواری، وَر (dim, dimah, hevāri, var): طرف

دیم، رو (dim, ru): سیما

دیمارو (dimāru): دمرو، سروته، پشت و رو

دیمارو بَفِتَن (dimāru bafetan): روی شکم خوابیدن

دیمَه (dimah): جایگاه همیشگی

دِیمَه (deymah): دیمی

دیمَه، سی، گَل، سَمت، وَر، دیم، هِدار، دیمَه (dimah, si, gal, samt, var, dim, hedār, dimah): جهت، سمت

دِیمی (deymi): خودرو

دُیُمی (doyomi): دومی

دُیُمی چین (doyomi chin): برداشت دومین محصول همانند یونجه

دیمی چین و چوروک (dimi chin u churuk): چروک صورت

دِیمی، دِیم کاری (deymi, deym kāri): کشت بارانی

دِین، بِدِهی (den, bedehi): بدهکاری

دیَه (diah): دیه

دُیَه (doyah): سیاهی که از دود بر جا بماند

دیَه، دیئَر (diah): دیگر، دوباره

دیو بَزَه (div bazah): آسیب دیده

دیوار چینی، دَچیئَن (divār chini, dachian): چیدَن دیوار

دیّوث (dayyus): به مردی گفته می‌شود که همسرش زنای محصنه کند و او در این باره غیرت و حسادتی نداشته باشد. دیوث همچنین به معنی کسی که زن خود را برای رابطه جنسی به دیگران دهد.

دیوون، نِوِشتَه (divun, neveshtah): کتاب

دیوونتِ خُدا بَکُنِه (divunte khodā bakoneh): دشنامی به معنای این که خدا ثروت و دارایی ات را بگیرد.

دیوون بَکُرد (divun bakord): نفرینی به معنای آنکه خداوند حکومت و دولتت را بر اندازد.

دیوونَه (divunah): دیوانه

دیوونَه (dunah): شیفته

دُیی (doyi): دایی

دَییتَن (dayitan): باریدن

دیئَر، دیئَه (diar, diah): دیگر، دوباره

دییَرون (diyarun): دیگران

دییَه (diyah): جریمه ی شرعی

حرف (ذ)

ذاتِ الجَم (zāteljam): آپاندیس

ذاتِ خُراب (zāte khorāb): پست فطرتی، لئیم

ذات، خَمیرَه، طینَت (zāt, khamirah, tinat): سرشت

ذَخیرَه (zakhirah): ذخیره

ذَخیرَه کُردَن (zakhirah kordan): ذخیره کردن

ذَرع (ذَر) کُردَن (zare kordan): اندازه گرفتن طول چیزی

ذَرَّه (zarrah): ذره

ذُق ذُق هاکُردَن (zogh zogh hākordan): سوزش و تیر کشیدن زخم

ذِکّی، زِرَنگی، رِندی: ((zekki, zerangi, rendi) رندی

ذِلَّه (zellah): عاجز، به ستوه، خسته

ذِلِّه بَویئَن (zelleh bavian): عاجز شدن

ذِلِّه کُردَن (zelleh kordan): عاجز کردن

ذلیل، پَست (zalil, past): زبون

ذَلیلی، رَذل (zalili, razl): خِفَّت

ذووق (zugh): ذوق

ذووق (zugh): قریحه و استعداد

ذووق بَزَه (zugh bazah): ذوق زده

ذووق بَزِه بِیَن (zugh bazeh beyan): ذوق زده شدن

ذووق بَکُردَن (zugh bakordan): ذوق کردن

ذووق بَوِه (zugh bave):  ذوق زده

ذووق زَدَه (zugh zadah): ذوق زده

حرف (ر)

رَ:(rā) را

را (): دم، لحظه، پی در پی

را، کِش، وار:(rā) دفعه

راپُرت بِدائَن (rāport bedāan): لاپرت دادن

راپورت (rāpurt): خبر محرمانه

راحد (rāhd): راحت

راحدِ راحد (rāhde rāhd): راحتِ راحت

راحِلَه (rāhelah): راحله

راز (rāz): سِر

راز داری (rāz dār): سِر نگهداری

رازداری، پَردِه داری (rāzdār, pardeh dār): حفظ آبرو

راس (rās): دقیق

راس (rās): سخن درست و مطابق با واقع

راس (rās): سر ساعت

راس (rās): مستقیم

راس بَویئَن (rās bavian): راست شدن

راسِ حُسِینی (rāse hoseni): حقیقتاً

راس دیرگاموئَن (rās dirgāmuan): جور شدن امور

راس راسکی (rās rāsaki): واقعاً، حقیقتاً

راس راسی (rās rāsi): واقعاً، حقیقتاً

راس گو (rās gu): راستگو

راس و ریس کُردَن (rās u ris kordan): ترتیب کاری را دادن

راسَر (rāsar): سر راه

راسِّش (rāssesh): واقعیتش، حقیقتش

راسَکیَه (rāssakiah): درست است

راسَّه (rāssah): حدود

راسَّه (rāssah): خط الراس

راسَّه (rāssah): درست است

راسِّه (rāssah): راست است

راسَّه (rāssah): ردیف

راسَّه؟ (rāssah?): حقیقت دارد؟

راسّی (rāssi): درستی

راضی بَویئَن (rāzi bavian): رضایت دادن

راضی بیئَن (rāzi bian): خوشنود

راضی کُردَن (rāzi kordan): راضی کردن

راضیَه (rāziah): راضیه

راغِبَه، مایِلَه، وِینِش (rāghebah, māyela, venesh): تمایل دارد

راغِن (rāghen): روغن

راغِن بَزوئَن (rāghen bazuan): روغن زدن

راغِن بِمالیئَن (rāghen bemālian): روغن مالیدن

راغِن چِراغ (rāghen cherāgh): روغن چراغ

راغِن حِیوونی (rāghen heyvuni): روغن حیوانی

راغِنِ خالیَه (rāghene khāliah): شخص با مزّه ای است

راغِن داغ (rāghen dāgh): روغن داغ

راغِن دُمبَه (rāghen dombah): روغن دنبه

راغِن کَرچَک (rāghen karchak): روغن کرچک

راغِن نِواتی (rāghen nevāti): روغن نباتی

راغِن وازِلیک (rāghen vāzelik): روغن وازلین

راغِنی (rāgheni): روغنی

رام بَویئَن (rām bavian): رام شدن

رام کُردَن (rām kordan): رام کردن

رام، اَهل (rām, ahl): مطیع

راه (rāh): راه، گذرگاه

راه (را) بِدائَن (rāh bedāan): راه دادن

راه اِنگوئَن (rāh enguan): برپا کردن

راه اِنگوئَن (rāh enguan): راه انداختن

راه او (rāh u): آبراهه

راه بَزوئَن (rāh bazuan): راه زدن

راه بَلَد (rāh balad): راهنما

راه بِه راه (rāh be rāh): دم به دم

راه بوردَن (rāh burdan): راه رفتن

راه بَیتَن (rāh baytan): تحت فشار قرار دادن

راه بَیتَن (rāh baytan): راه گرفتن

راه بیموئَن (rāh bimuan): راه آمدن

راه بیموئَن (rāh bimuan): راه آمدن، توافق کردن

راه بیموئَن (rāh bimuan): مدارا و سازش کردن، راه آمدن

راه بینگوئَن (rāh binguan): راه انداختن

راه پِیدا کُردَن (rāh peydā kordan): راه یافتن

راه دِلَه (rāh delah): تو راه

راه راه (rāh rāh): راه راه

راه راه، راه راهی (rāh rāh, rāh rāhi): خط دار

راه سَر (rāh sar): سر راه

راه سَری (rāh sari): سر راهی

راه کَتَن (rāh katan): راه افتادن

راه کُنار (rāhkonār): کنار راه

راهِ مَکَه (rāhe makah): کهکشان

راه نیموئَن (rāh nimuan): نپذیرفتن، راه نیامدن

راه هِدائَن، بِخاُسَّن (rāh hedāan, bekhosasn):  راه دادن

راه و چاه نوشون بِدائَن (rāh u chāh nushun bedāan): راهنمایی کردن

راه و روز (rāh u ruz): شرایط جاده و آب و هوا

راهنِما (rāhnemā): راهنما

راهنِمایی (rāhnemāyi):  راهنمایی

راها (rāhā): رها

راها بَویئَن (rāhā bavian): رها شدن

راها کُردَن (rāhā kordan): رها کردن

راهایی (rāhāyi): رهایی

راهرَون (rāhravun): نثار

راهرَوونِ اَموات (rāhravune amvāt): نثار ارواح مردگان

راهنِما (rāhnemā): راهنما

راهون آکُردَن (rāhun ākordan): راهی کردن

راهی (rāhi): روان

راهی (رایی) (rāhi): هر بار

راهی بَویئَن (rāhi bavian): روانه شدن

راهی بِیَن (rāhi biyan): عازم بودن

راهی دِلَه، راه دِلَه (rāhi dela, rāh dela): توی راه

راهی سَر (rāhi sar): سر راه

راهی لُو (rāhi lov): کنار راه

راهی (rāhi): عازم

رای (ray): نظر

رَب، خِدا (rab, khedā): پروردگار

رُبا (robā): روباه

رَبط هِدائَن (rabt hedāan): ربط دادن

رَت (rat): نشانه، رد پا

رِت (ret): بزرگ

رِت (ret): خرده صخره

رِت (ret): سنگ های بزرگ روی قله ی کوه

رَت کُردَن (rat kordan): رد کردن

رَتخ و فَتخ (ratkh o fatkh): جمع و جور

رَتخ و فَتخ کُردَن (ratkh u fatkh kordan): جمع و جور کردن کارها

رَتخ و فَتخ کُردَن (ratkh u fatkh kordan): حل کردن

رَج (raj): رد پا، نشانه، رده، ردیف، مرتب

رَج بَزوئَن (raj bazuan): نشانه کردن

رَج به رَج (raj be raj): ردیف ردیف، لایه لایه

رَج بَویئَن (raj bavian): جور شدن

رَج بَویئَن (raj bavyan): یک راست شدن

رَج بیئَن (raj bian): ردیف بودن

رَج رَج، پُشتِه پُشتَه (raj raj, poshteh poshtah):  صف صف

رَج رَج، قُطار قُطار (raj raj, ghotār ghotār): ردیف ردیف

رَج، خَد خَد، قُطار (raj, khad khad, ghotār):  ردیف

رَجدار کِر (rajdār ker): نام محلی درغرب میگون

رَجَز بَخونِسَّن (rajaz bakhunessan): تهدید

رَجَه (rajah): مرتّب است

رَجَه، رَج (rajah, raj): لایه، رد پا

رَجون (rajun): فراهم

رَجون رَجون (rajun rajun): آماده، با افاده

رَجون رَجون راه بوردَن (rajun rajun rāh burdan): راه رفتن با افاده

رَجون رَجونَه (rajun rajunah): آماده است

رَحل (rahl): دو تخته ی چوب متداخل که کتاب یا قرآنی را روی آن باز می کنند

رَحم (rahm): شفقت و دل سوزی

رَحم کُردَن (rahm kordan): رحم کردن

رَحمون (rahmun): بخشنده

رَحمین (rahmin): رقیق القلب

رُخ (rokh): چهره

رَختِ خوو (rakhte khu): رختخواب

رَختِ شو (rakhte shu): جامه شب

رَخت (rakht): لباس

رَخت، جومَه، ‌تَنجُن، تَن پوش (rakht, jumah, tanjon,  tan push): لباس

رَخد (rakhd): رخت

رِخشَن (rekhshan): فریب

رِخشَن کُنَک (rekhshan konak): اسباب بازی

رِخشَن هاکُردَن (rekhshan hākordan): گول زدن

رَخشور خُنَه (rakhshur khonah): رختشوی خانه

رَخکَن (rakhkan): محل لباس کندن در حمّام

رِخنَه (rekhnah): رخنه

رِخنَه (rekhnah): سوراخ

رُخُنَه (rokhonah): رودخانه

رُخُنِه پِی (rokhoneh pey): در امتداد رودخانه

رُخُنِه پیش، رُخُنِه گَل (rokhone pish, rokhone gal): کنار رودخانه

رِخنَه کُردَن (rekhnah kordan): راه یافتن

رِخنِه کُردَن (rekhne kordan): رخنه کردن

رِخنَه، شِکاف (rekhnah, shekāf): درز

رَخیف (rakhif): رفیق

رَخیفون (rakhifun): رفیق ها

رَد بِدائَن (rad bedāan): جا خالی دادن

رَد بِدائَن (rad bedāan): طفره رفتن

رَد بَویئَن (rad bavyan): گذر کردن

رَد بَویئَن، روفوزِه بَویئَن (rad bavian, rufuzeh bavian): مردود شدن

رَد بَیتَن (rad baytan): اثر کسی را تعقیب کردن

رَد خور (rad khor): استثنا

رَد خور نِدارنَه (rad khor nedārnah): استثنا ندارد

رَد کُردَن (rad kordan): رد کردن، عبور دادن

رَدِ کَسی رِ بَزوئَن (rade kasi re bazuan): رد کسی را گرفتن

رَدّ و بَدَل، بِدِه بِستون (radd u badal, bede  bestun):  معاوضه

رَد و پَت (rad u pat): ردّ و بدل

رَد و پَت کُردَن (rad u pat kordan): ردّ و بدل کردن

رَد و پَت هاکُردَن (rad u pat hākordan): رد و بدل کردن

رَد و پَد (rad u pad): رد و بدل

رَد و پِی (rad u pey): نشانه و اثر

رَد بِدائَن (rad bedāan): رد دادن

رَدَه (radah): راسته

رَدَه (radah): رده، رتبه

رُز (roz): روز

رُزِگار (rozegār): روزگار

رَزَه (razah): رزه، زلفین درب، حلقه ای بر در که در سوراخ چفت در جای می گیرد. (دَرِ چُفت چُفتِ رَزَه / نومزِه وازی دارنِه مِزَه)

رُزی (rozi): روزی

رُس (ros): رمق

رِسا (resā): رسا

رَسم (rasm): آیین

رَسم بَویئَن (rasm bavian): معمول و متداول شدن

رَسم کُردَن (rasm kordan): رسم کردن

رَسم هاکُردَن (rasm hākordan): رسم کردن

رَسم و روسوم (rasm u rusum): شیوه

رَسِن، باربَن (rasen, bārban): ریسمان

رِسوا، رِسبا (resvā, resbā): رسوا

رِسوایی (resvāyi): رسوایی

رِسوایی، خیطی (resvāyi, khiti): سوتی

رَسید (rasid): رسید، فاکتور

رَسید (rasid): قبض

رَسید، سیاهَه (rasid, siāhah): فاکتور

رَسیدِگی (rasidegi): رسیدگی

رشتَه (reshtah): رشته

رِشخَن (reshkhan): گول

رِشخَن کُردَن (reshkhan kordan): با لطف و تدبیر کودک را مطیع کردن

رِشخَن کُنَک (reshkhan konak): ظاهر فریب

رِشخَن هاکُردَن (reshkhan hākordan): فریب دادن

رِشخَن هاکُردَن، کُلا دَرِنگوئَن، قاب بَدُزّیئَن (reshkhan hākordan, kolā darenguan, ghāb badozzian): کلاه بر سر کسی گذاشتن

رِشخَن، شیلِه پیلَه (reshkhan, shile pilah):  حقّه

رُشخَند (roshkhand): ریشخند

رُشد هاکُردَن (roshd hākordan): ترقی

رِشگ ( reshg): تخم شپش

رِشگِن (reshgen): فرد دارای رشگ (تخم شپش در تن)

رَشَه (rashah): رعشه

رُشوَه (roshvah): رشوه

رُشوَه، دَسی (roshvah, dasi): رشوه

رَشید، رَعنا، خوش تَرکیب (rashid, ranā, khosh tarkib): شخصی که دارای قد و قامت و اندام مناسب می باشد

رَصَد (rasad): تقسیم سهم

رَصَد هاکُردَن (rasad hākordan): سهم هر کس را دادن

رِضا (rezā): راضی

رِضا بیئَن (rezā bian): راضی بودن

رِضا هاکُردَن (rezā hākordan): راضی کردن

رِضایَد (rezāyad): رضایت

رِضایَد نومَه (rezāyad numah): رضایت نامه

رَعیَت (rayat): برزگر، دهقان، کشاورز

رَعیَت (rayat): مردم فرمانبردار و مطیع

رَعیَتی (rayati): نوعی قرار کشت با صاحب مزرعه که چهار یک محصول از رعیت باشد

رِغوَد (reghvad): رغبت

رِفاقَد (refāghad): رفاقت

رُفت و رو هاکُردَن (roft u ru hākordan): جارو کردن

رُفت و رو(roft u ru):  پاک و تمیز کردن

رَفدَه رَفدَه (rafdah rafdah): رفته رفته

رَفط (raft): ربط

رَفع و روجو (raf u ruju): جمع و جور کردن

رُفو کُردَن (rofu kordan): رفو کردن

رَفیقَه (rafighah): یار

رِق (regh): ریق، مدفوع اسهالی

رِق بَزوئَن (regh bazuan): ریق زدن

رِق کَتَن (regh katan): اسهال گرفتن، میوه ای که زیاده از حد رسیده یا در اثر گندیدگی شل و له شده باشد.

رَقّاص (raghghās): رقص کننده

رَقّاصَک (raghghāsak): چرخی که عقربه ی ساعت را به نظم بگرداند

رَقّاصَک (raghghāsak): رقّاص کوچک

رَقّاصَه (raghghāsah): رقّاصه

رَقّاصی (raghghāsi): رقص

رَقّاصی هاکُردَن (raghghāsi hākordan): رقص کردن

رَقصون (raghsun): رقص کنان

رِقماسیَه (reghmāsiah): ریقو است

رِقماسّیئَه (reghmāssiah): بچّه بسیار لاغر و نحیف، ریقو، کنایه از فرد ناتوان و تنبل

رُقَیَّه (roghayyah): رقیه

رُک و راس، رُک (rok u rās, rok): بی پرده

رَگ (rag): تعصّب، رگ

رِگ (reg): عادت ماهانه ی زنان

رَگ بَزوئَن (rag bazuan): رگ زدن

رَگ بَکُردَن (rag bakordan): تحریک جداگانه ی اعضای درگیر در عمل جنسی

رَگ بَکُردَن (rag bakordan): تحریک شدن پستان گاو و شدّت یافتن میزان شیر آن

رَگ بِه رَگ بَویئَن (rag be rag bavian): از جا در رفتن استخوان دست و پا، رگ به رگ شدن

رَگِ خو، چَم (rage khu, cham): نقطه ی ضعف

رَگ دار بیئَن، رَگ داشتَن (rag dār bian, rag dāshtan): غیرت داشتن

رَگ رَگی دیم خوردَن (rag ragi dim khurdan): کنایه از عمل جنسی

رَگ و پِی (rag u pi): ماهیچه

رَگ و ریشَه (rag u rishah): کنایه از خانواده و بستگان و نژاد و نسل

رَگ و ریشَه (rag u rishah): پی و بن

رَگ، تَعَصُّب (rag, taassob):  غیرت

رَگ، رَگَه (rag, ragah): صخره ی ردیفی در کوه

رَگبار (ragbār): باران شدید ولی کم دوام

رَگِبار (ragebār): رگبار

رَگَه (ragah): رگه، لایه

رَگوار (raguār): رگبار

رَم (ram): پیچ جاده

رَم (ram): ترس و وحشت که بیشتر برای حیوانات بکار برده می شود.

رَم بِدائَن (ram bedāan): رم دادن، ترس دادن

رَم بَکُردَن (ram bakordan): رم کردن، وحشت کردن

رَمِضون (ramezun): رمضان

رَمَق، نا (ramagh, nā): توان

رَمَه (ramah): رمه

رُناس (ronās): رنگ گیاه سرخ

رَنج بَکِشیئَن (ranj bakeshian): رنج کشیدن

رَنج و وارِگی (ranj u vāregi): بیماری

رَنجور (ranjur): بیمار

رِند (rend): آدمی که به فکر بهره برداری از سایرین است

رِند بِیَن (rend beyan): دست بگیر داشتن

رَندَه (randah): رنده

رَندِه کُردَن (randeh kordan): رنده کردن

رِنگ (reng): نوعی آهنگ نشاط انگیز ضربی

رَنگ آکُردَن (rang ākordan): گول زدن

رَنگ بار (rang bār): فریب کار

رَنگ بَزوئَن (rang bazuan): رنگ زدن

رَنگ به رَنگ بَویئَن (rang be rang bavian): رنگ به رنگ شدن

رَنگ بَویئَن (rang bavian): رنگ شدن، کنایه از گول خوردن

رَنگ بَیتَن (rang baytan): رنگ گرفتن، به رنگ آمدن میوه، میوه نزدیک به رسیدن

رَنگِ رَز (range raz): رنگرز

رَنگ کَتَن میوَه (rang katan mivah): به رنگ افتادن میوه

رَنگ کُردَن (rang kordan): رنگ کردن، کنایه از گول زدن

رَنگ هاکُردَن (rang hākordan): فریب دادن

رَنگ هِدائَن (rang hedāan): رنگ دادن

رَنگ و رو (rang u ru): سیما و چهره

رَنگ و رو بوردَن (rang u ru burdan): رنگ پریدن، کنایه از ترسیدن

رَنگ و رو داشتَن (rang u ru dāshtan): قیافه و شکل خوبی داشتن

رَنگ و وارَنگ (rang u vārang): رنگارنگ

رَنگین کَمون (rangin kamun): رنگین کمان

رَه (rāh): تصمیم، راه

رَه (rah): عشق

رَه (rah): عقیده

رَه (rah): علاقه

رَه (rah): نظر

رَه بِه رَهی (rah be rahi): دم دمی مزاج

رَه بِه رَهی (rah be rahi): هر هری مذهب

رَه بِه رَهی بیئَن (rah be rahi bian): دم دمی مزاج بودن

رَه بَییت (rah bayit): علاقمند

رَه گِردِن (rah gerden): شخص سرسخت و کلِه شق

رَه گیر بَویئَن، گِردِن گیر بَویئَن (rah gir bavian, gerden gir bavian): تو رو در واسی قرار گرفتن

رَه، عِخش (rah, ekhsh): عشق

رَها، وِل (rahā, vel): آزاد

رُهایی (rohāyi): آزادی

رَهین (rahin): عاشق

رَهینَه (rahinah): معشوقه

رو (ru): اعتماد به نفس

رو (ru): چهره، رخ

رو (ru): دل و جرئت

رو اِنداز (ru endāz): سر انداز

رو اِنگوئَن، رو بینگوئَن (ru enguan, ru binguan): رو انداختن

رو بِدائَن (ru bedāan): مهربانی بیش از حد که طرف را پر رو کند.

رو بَند (ru band): برقه ی زنان

رو بَند (ru band): روی طناب لباس

رو بَندَک (ru bandak): روبنده، برقع

رو بِه راه (ru be rāh): سلامت

رو بِه راهی (ru be rāhi): سلامت

رو به رو بَویئَن (ru be ru bavian): روبرو شدن

رو بِه رو کُردَن (ru be ru kordan): رو در رو کردن، مقابل کردن

رو بَویئَن (ru bavian): خجالت نکشیدن

رو بَیتَن (ru batan): چهره و موی سر را پوشاندن

رو بیموئَن (ru bimuan): روآمدن، ترقی کردن

رو بینگوئَن (ru binguan): رو انداختن

رو خُشک کُن (ru khoshk kon): حوله

رو دار (ru dār): بی شرم، پر رو

رو دار (ru dār): دل و جرئت دار

رو دار (ru dār): گستاخ

رو دار بیئَن (ru dār bian): ملاحظه نداشتن

رو داشتَن (ru dāshtan): پر رو بودن

رو داشتَن (ru dāshtan): دل و جرئت داشتن

رو دَر رو (ru dar ru): رو بِه رو

رو دَر رو بَویئَن (ru dar ru bavian): مواجه شدن

رو دَر مونِسَّن، حَیا کُردَن، شَرم هاکُردَن (ru dar munessan, hayā kordan,  sharm hākordan): رو در ماندن

رو دَرواسی کَتَن، رَه گیر بَویئَن، گِردِن گیر بَویئَن، شَرم کُردَن، مِلاحِظِه بَکُردَن (ru darvāsi katan, rah gir bavian, gerden gir bavian, sharm kordan, melāheze bakordan): رو در واستی افتادن

رو دَس (ru das): رو دست

رو دَس باد بَکُردَن (ru das bād   bakordan): به فروش نرفتن

رو دَس بخوردَن (ru das bakhordan): رودست خوردن

رو دَس بَخوردَن (ru das bakhurdan): فریب خوردن

رو دَس بَمونِسَّن (ru das bamunessan): به فروش نرفتن

رو دَس بوردَن (ru das burdan): کنایه از کالایی که سریع به فروش می رسد

رو دَسِ کَسی پِرِسّائَن (ru dase kasi peressāan): رقابت

رو دِل (rudel): نفخ شکم

رو دِل کُردَن (rudel kordan): رودل کردن

رو دِل کُردَن، سَنگین بَویئَن (ru del kordan, sangin bavian): درد دل به خاطر خوردن غذای سنگین

رو دِل، دِل پیچَه (ru del, del pcihah): دل پیچه

رو رو بَزوئَن (ru ru bazuan): در مرگ عزیزی گریستن و ناله کردن

رو زَمین بینگوئَن (ru zamin binguan): محل نداشتن

رو سیا (ru siā): خجل و شرمنده

رو سیا بیئَن (ru siā bian): شرمنده بودن

رو سیایی (ru siāyi): سر افکندگی

رو سیفید بَویئَن (ru sifid bavian): رو سفید شدن

رو سیفید، سَر فِراز (ru sifid, sar ferāz): سرافراز

رو گِردون (ru gerdun): پشیمان

رو گِردون بَویئَن (ru gerdun bavian): پشیمان شدن

رو گِردونی (ru gerduni): پشیمانی

رو نِدار (ru nedār): بی چشم و رو

رو نِداشتَن (ru nedāshtan): خجالتی بودن

رو نِویسی هاکُردَن (ru nevisi hākordan): از روی نوشته نوشتن

رو هَم بَریتَن (ru ham baritan): تبانی

رو وِنداز (ru vendāz): رو انداز

رو، سَرِ (ru, sare): روی

رو، یال، وَچَه (ru, yāl, vachah): فرزند

رِوا (revā): جایز

رِوا (revā): لطف، عنایت، توجّه

رِوا (revā): محقق کردن حاجت

رِوا داشتَن (revā dāshtan): لطف داشتن

رِوا نیئَه (revā niah): سزاوار نیست

رِواج (revāj): شیوع و جریان

رِواج داشتَن (revāj dāshtan): رایج بودن

رواق سر (revāgh sar): ایوان جلوی منزل

رِوال (revāl): رویه، روش

رواِنداز، روکِش (ruendāz, rukesh): روی چیزها

رِوائَه (revāah): جایز است

روبا (rubā): روباه

روبِدائَن (ru bedāan): رو دادن

روبوسی (rubusi): بوسیدن صورت هم

روپوش (rupush): رونما

روحِ الله (ruhellāh): روح الله

روح و جان (ruh u jān): روح و روان

روحی (ruhi): رویی، کالای ساخته شده از روی

رودرواسی (rudarvāsi): رودربایستی، شرم و ملاحظه

رودَس بَزوئَن (ru das bazuan): رودست زدن

رودس بَموندَن (ru das bamundan): رودست ماندن

رودَس بَوِردَن (ru das baverdan): رودست بردن، کنایه از کالایی که سریع به فروش می رسد.

رودَه (rudah): روده

روزِ پَس (ruze pas): روز درماندگی

روزِ خوش (ruze khosh): روز آسودگی و شادی

روزِ قیومَت (ruze ghiyumat): روز قیامت

روزِ مَبادا (ruze mabādā): روز بعد

روز مُز  (ruz moz):آن که مزد کارش را روزانه می گیرد

روز مُزی (ruz mozi): روز مزدی

روزِ میون (ruze miun): ظهر، وسط روز

روزِ میون (ruze miun): کنایه از جلوی چشم همه

روزِ میون (ruze myun): هنگام روز

روز وانَفسا (ruz vānafsā): روز قیامت

روزا (ruzā): روزانه

روزَک، شَبَق (ruzak, shabagh): شفق

روزِگار، تامون (ruzegār, tāmun): زمانه

روزمَرَه (ruzmarah): روزانه

روزمیانا، روز میون (ruzmyānā, ruz miyun): وسط روز

روزَنَه (rozanah): روزنه

روزَه (ruzah): روزه

روزَه بَخوردَن (ruzah bakhordan): روزه خوردن

روزَه بَیتَن (ruzah baytan): روزه گرفتن

روزَه خور (ruzah khor): روزه خور

روزِه دار، دُهُن بَسَّه (ruze dār, dohon bassah): فردی که روزه گرفته است

روزونَه (ruzunah): روزانه

روزی (ruzi): رزق

روس دار (rus dār): درخت کاج

روسدار پُشد (rusdār poshd): نام محلی در میگون

رو سیا، خِجالَت زَدَه (ru siā, khejālat zadah): خِجل

رو سیاهی (ru siāhi): سر افکندگی

رو سیفید (ru sifid): رو سفید

رَوِش، رِوال (ravesh, revāl): روند

روشِن کُردَن (rushen kordan): روشن کردن

روشِن،دِرَخشون(rushen derakhshun): روشن

روشن بَویئَن (rushen bavian): روشن شدن

روشِنا (rushenā): روز

روشِنا (rushenā): روشنی

روشِنایی (rushenāyi): برق

روشِنایی (rushenāyi): روشنی

روشِنی دَکِتَن (rusheni daketan): کنایه از گشایش در کار

روشَه زَمین اِنگوئَن (rushah zamin enguan): بی محلی کردن

روشور (rushur): سفیداب

روضَه (ruzah): روضه

روضَه بَخُندَن (ruzah bakhundan): روضه خواندن

روضَه خُن (ruzah khon): روضه خوان

روضَه خُنی (ruzah khoni): روضه خوانی

روفو کُردَن (rufu kordan): پارگی لباس را با مهارت و ظرافت دوختن، چنان که محل آن معلوم نشود

روفو گَر (rufu gar): رفو کننده

روقوم (rughum): اعداد

روقومی (rughumi): حساب، حِساب و محاسبه

روکِش (rukesh): پوشش نازک روی چیزها

روکِندِ کَسی دَکِتَن (rukende kasi daketan): تلاش برای تحمیل چیزی به کسی و مجاب و متعاقد کردن وی

روگِردون (rugerdun): پشیمان

روگَردون بَویئَن (rugardun bavian): منصرف شدن، پشیمان شدن

روم سیا (rum siā): شرمنده ام

رون (run): ران

رَوَند، رَویَه (ravand, raviyah): روش

رونده (rundh):  روان

رونِش (runesh): حرکت، رانش

رونَق (runagh): رواج

رونَکی (runaki): چرمی که در انتهای پالان الاغ است و در زیر دم قرار می گیرد

رونِما (runemā): رونما

رونِما (runemā): هدیه و تحفه ای که به هنگام دیدن روی عروس به وی دهند

روو، روئَک، دُردونَه، عَزیز (ru, ruak, dordunah, aziz): عزیز

رَوون (ravun): روان، حفظ در یادگیری

رَوون بَخونِسَن (ravun bakhunesan): آسان خواندن

رَوون بَویئَن (ravun bavian): روان شدن، درس را خوب یاد گرفتن

رَوون بَویئَن، راه کَتَن (ravun bavian, rāh katan): جاری شدن

رَوون بیئَن (ravun bian): درس را خوب یاد گرفتن

رَوونِ رَوون (ravune ravun): حفظِ حفظ

رَوونِه بَویئَن (ravuneh bavyan): راهی شدن

روئَکَم، روئَم (ruakam, ruam): عزیز من

روئَکَم، یالَم، وَچَم (ruakam, yālam, vacham): فرزندم

رَویَه (raviyah): تفکّر

رَویَه (raviyah): روش

رَویَه (ruyah): رویه

روئون (ruun): فرزندان

رِی (rey): وزنی برابر 12 کیلو گرم، زمینی به مساحت250 متر مربع

‌رِی بَکُردَن (rey bakordan): افزوده شدن، حجیم شدن

رِیة کَشیئَن (ria kashian): جیغ کشیدن، به هم ریختن گلوله نخ

ریحون (reyhun): ریحان

ریخت (rikht): قیافه

ریخت (rkht): شکل و قواره

ریخت و پاش (rikht u pāsh): مصارف و مخارج غیر ضروری

ریخت، دیار (rikht, dyār): قواره و شکل

ریختِگَر (rikhtegar): ریختگر

ریدِمون، تِر بَزَه (rdemun, ter bazah): ریدمان، خرابکاری، خرابی کار

ریدِمون، خُراب کاری (ridemun, khorāb kāri): ریدمان

ریز بِه ریز (riz be riz): جزء به جزء

ریز ریز بَویئَن (riz riz bavian): ریز ریز شدن

ریز ریز کُردَن (riz riz kordan): ریز ریز کردن

ریز، کوهی ریز (riz, kuhi riz): جایی در کوه که شنزار بوده و محل رشد و.الک (نوعی سبزی کوهی) در پهنای فراوان است

ریزَه کاری (rizah kāri): ظریف کاری

ریسمون (rismun): ریسمان

ریسَه (risah): ریسه

ریسَه بوردَن (risah burdan): ریسه رفتن

ریسِه تا (riseh tā): رشته های به هم تابیده ی نخ که در طول های معیّن بریده باشند

ریسَه کُردَن (risah kordan): ریسه کردن، ردیفی به هم بستن، ردیف به دنبال هم قرار دادن

ریش بَزوئَن (rish bazuan): ریش تراشیدن

ریش بُزی (rish bozi): ریش پرفسوری

ریش توپّی (rish tuppi): ریش انبود

ریش ریش (rish rish): رشته رشته، پاره پاره

ریش گورو دَرِنگوئَن (rish guru darenguan): ریش گرو گذاشتن، ضمانت و تعهّد کسی را کردن

ریشَه (rishah): ریشه

ریشَه بَزوئَن (risha bazuan): ریشه زدن

ریشَه بَکُردَن(کُردَن) (rishah  bakordan): ریشه کردن

ریشَه دار (rishah dār): ریشه دار

ریشَه کَن بَویئَن (rishah kan bavian): ریشه کن شدن

ریشَه کَن کُردَن (rishah kan kordan): ریشه کن کردن

ریق (righ): مدفوع شل و اسهالی

ریق دَکِت (righ daket): کنایه از فرد ناتوان و شل

ریق کَتَن (righ katan): اسهال گرفتن

ریق ماسی (righ māsi): ریق افتاده

ریق، اُشکُم رَوِش (righ, oshkom   ravesh): اسهال

ریقماسی (righmāsi): فرد ناتوان، ضعیف و بی عرضه

ریقِن (righen): شخص ضعیف و کم جون و مردنی

ریقِن، رِقماسی (righen, reghmāsi): ریقو

ریک ریکا (rik rikā): پسرها

ریکا (rikā): پسر

ریکا زا (rikā zā): پسر زا

ریکا وَچَه (rikā vachah): پسر بچّه

ریکاک جان (rikāk jān): پسر جان

ریکاک، کوشکِه ریکاک، کوشکِه ریکا (rikāk, kushkeh rikāk, kushkeh rikā): پسر کوچک

ریگ (rig): سنگریزه

ریگ شور هاکُردَن (rig shur hākordan): شستن حبوبات و غلات برای ته نشین شدن سنگریزه ها و جدا کردن آن ها

ریگزار (rigzār): زمین پوشیده از ریگ

ریگَک (rigak): ریگ های ریز

ریگَک وازی، ریگَک (rigak vāzi, rigak): بازی یک قُل دو قُل که معمولاً بازی دخترانه بود

رینا (rinā): راه مال رو در کوه

رینا (rinā): مسیر گله گوسفندان و احشام

رینا گَل (rinā gal): محل رینا

ریَه (riya): روده

ریَه بَکِشیئَن (ria bakeshian): فریاد کشیدن

‌ریَه بَکِشیئَن (ria bakeshian):  طولانی کردن

ریَه دار (riah dār): دنباله دار

ریِه دِراویت (rie derāvit): فرد شلخته

رَییس (rayis): رییس

ریئِه بَکِشی (rie bakeshi): کنایه از شلختگی

ریئَه بَکِشیئَن (ria bakeshian): پر گویی، روده درازی

ریئِه بَکِشیئَن (rie bakeshian): کنایه از طول دادن و معطل ساختن

ریئِه بَکِشیئَن، اِدامَه پِیدا کُردَن (rie bakeshian, edāma peydā kordan): دنباله یافتن

ریئِه دِرازی (rieh derāzi): پر گویی

ریئَه دِراویت (riah deruyt): کنایه از فرد شلخته

حرف (ز)

زابِرا (zāberā): بی خوابی شبانه

زابِرا بَویئَن (zāberā bavian): بی خواب شدن

زاتدی بَزوئَن (zātdi bazuan): زانو زدن

زادِ راه (zāde rāh): توشه ی راه

زاد و بود (zād u bud): اصل و ریشه

زاد و وَلَد (zād u valad):  جمعیّت

زار بَزوئَن (zār bazuan): سخت گریستن

زار بیئَن (zār bian): زار بودن

زار و زیریک (zār u zirik): التماس، ضجّه

زار و زیریک بَزوئَن (zār u zirik bazuan): التماس کردن

زار، زارِ زار (zār, zāre zār): گریه ی شدید

زاری (zār): گریه و ناله

زاری (zāri): التماس

زاری (zāri): غمگینی

زاری کُردَن ( zāri kordan ) : زاری کردن

زاری، نالَه (zāri, nālah): ناله

زازِکا (zāzekā): خاندان

زازِکا، سو، سِلسِلَه (zāzekā, su,  selselah): نسل

زازِگا (zāzegā): دودمان

زاغ (zāgh): زاج

زاغِ چُش، زاغول چُش، کَهو چُشم (zāghe chosh, zāghul chosh, kahu choshm): چشم کبود

زاغال (zāghāl) : زغال

زاغال چو (zāghāl chu): زغال چوب

زاغال خاکَه (zāghāl khākah): خاک زغال

زاغال سنگ (zāghāl sang): زغال سنگ

زاغال فُروش (zāghāl forush): کسی که شغلش خرید و فروش زغال است

زاغالَک (zāghālak): زغال سوخته شده و کم دوام

زاغالَگ (zāghālag): زغال حاصل از چوب سوخته

زاغَگ (zāghag):  خطاب تحقیر گونه برای چشم زاغ

زاغَه (zāghah): زاغه

زاغَه (zāghah): تونل

زاغول (zāghul): زاغ چشم

زاغی، بامِشی (zāghi, bāmeshi): خطاب دوستانه یا تحقیر آمیز به کسی که چشم زاغ دارد

زال (zāl): پیر و فرتوت و سفید موی

زال (zāl): شخص مکّار، فریبکار و حیله گر

زالزالیک (zālzālik): زالزالک

زالو (zālu): زالو

زالو دَرِنگوئَن (zālu darenguan): زالو انداختن

زاندی (zāndi): زانو

زاندی بَزوئَن (zāndi bazuan) : زانو زدن، تسلیم شدن

زاندی به زاندی (zāndi be zāndi) : پهلو به پهلو

زانی (zāni): زنا کننده

زاهلَه (zāhlah): زهره (کیسه ی صفرا)

زاهلَه (zāhlah): کنایه از شجاعت

زاهلِه بَتِرکِس (zāhle baterkes): حسود

زاهلِه بَتِرکِس (zāhle baterkes): زهره ترکیده

زاهلِه تِراک بَویئَن (zāhleh terāk  bavian): ترسیدن، زهره ترک شدن

زائِد (zāed): بیخود

زایِد، بیخِد (zāed, bikhed): بیخود

زایِمون (zāyemun): زایمان

زائو (zāu): زائو، زنی که تازه وضع حمل کرده

زِبرِ زِرَنگ (zebre zerang): چابک و فرز

زِبر و زِرَنگ (zebr u zerang): شخص چابک و فرز

زِبر و زَوَر (zebr u zavar): خشن

زِبِل (zebel): زبر و زرنگ

زَبون بَسَّه (zabun bassah): کنایه از انسان بی عرضه، کنایه از حیوانات

زَبونَه (zabunah): زبانه

زَج و مورَه (zaj u murah): شیون

زَجر کُش (zajr kosh): هر جانداری که با مشقّت و زجر کشته شود

زَجّه مورَه (zajjah murah): آه و فغان و شیون

زَجَّه و مورَه هاکُردَن (zajjah u mura  hākordan): شیون زدن

زَحَش خُرَّم بَوِه (zahash khorram baveh): حامله شد

زَحمَد (zahmad): رنج و کوشش

زَحمَد (zahmad): زحمت

زَحمَد بِدائَن (zahmad bedāan): زحمت دادن

زَحمَد بَکِشیئَن (zahmad bakeshian): زحمت کشیدن

زَحمَد کَش، کارکُن، کاری (zahmad kash, kārkon, kāri): فعّال

زُخم (zokhm): زُهم (بوی تند زننده چربی و تخم مرغ)

زَخمِ زِوون، سَرکوفت بَزوئَن (zakhme zevun, sarkuft bazuan): زخم زبان

زخمِ زیلی (zakhme zili): خراش و زخم زیاد روی بدن

زخمِ کاری (zakhme kāri): زخم کشنده

زَخم و زیل (zakhm u zil): جراحت

زَخم و زیلی (zakhm u zili): خراش و زخم زیاد روی بدن

زَخمی بَویئَن (zakhmi bavian): زخمی شدن

زَخمی کُردن (zakhmi kordan): زخمی کردن

زَدِگی (zadegi): پارگی

زَدِگی (zadegi): سوراخی در فرش یا لباس در اثر فرسودگی و غیره ایجاد شود

زَدَه بَویئَن (zada bavian): از کسی یا چیزی بیزار شدن

زَر (zar): زهر، سم

زَر باف (zar bāf): زربافت

زِر بَزوئَن (zer bazuan): زِر زدن

زِر، چِرت (zer, chert): سخنان بی معنی

زِر، زِر زِر (zer, zer zer): حرف پوچ و بی معنی

زِرت (zert): صدای بیرون آمدن باد از شکم

زِرت زِرت، فِرت فِرت (zert zert, fert fert): متوالی و پشت سر هم

زِرتِش دَرشیئَن (zertesh darshian): تلنگش در رفتن، گوز گوز افتادن

زِرتِش قَمصور بَویئَن (zertesh ghamsur bavian): زوار در رفتن، از رمق افتادن

زِرتی (zerti): ناگهان ، سریع

زَرچُوَه (zarchovah): زرچوبه

زَرخرید، کنیز زَرخرید (zarkhrid, kniz zarkhrid): کنیز یا غلام خریداری شده

زَرد او (zard u): آب زرد، زرداب

زَرد او (zard u): شاش

زَردِ دیم (zarde dim): صورت زرد

زَردِ می (zardeh mi): مو زرد

زَرد و زار (zard u zār): رنگ زرد

زَردالو دار (zardālu dār): درخت زرد آلو

زردآلو هَسَّگ (zrdālu hassag): هسته ی زردآلو

زَردَکِ زَخم (zardake zakhm): زخم های کوچک ولی پیش رونده

زَردَمبو (zardambu): خیلی زرد

زَردَمبو (zardambu): فرد لاغر و ناتوان و رنگ پریده

زَردَه (zardah): زرده ی تخم مرغ

زَردَه زَخم (zardah zakhm): زرده زخم

زَردِه گِلَک(zarde gelak):  نام محلی در قسمت شمال شرقی جاده میگون شمشک که قسمتی از جنس زمین دارای خاک زرد می باشد. در قدیم از این خاک خمیریدرست می کردند و به عنوان رنگ به عنوان شناسایی در پشت گوسفندان می مالیدند.

زَردی بیاردَن (zardi biārdan): سختی و بیماری کشیدن

زَردیلَه، زَردَمبو (zardilah, zardambu): شخص لاغر و رنگ پریده و بی حال

زَرق و بَرق (zargh u bargh): درخشندگی و تلالو

زَرق و بَرق دار (zargh u bargh dār): طمطراق

زِرَنگ (zerang): زیرک و چابک

زِرَنگی؟ (zerangi): رِندی؟

زَری (zari): پارچه ی زربافت

زَری (zari): ضریح

زِرّیات (zerriāt): تبار

زِریاتِش هِکِفِه (zeriātesh hekefeh): کنایه ی نفرینی از این که نسلش منقرض بشود

زَرینَک (zarinak): نوعی گندم ممتاز

زِشد (zeshd): زشت

زَغنَبود (zaghnabud): نفرینی است مانند زهره مار

زَف (zaf): ضعیف

زِفاف (zefāf): زفاف

زِفت (zeft): صمغ سیاه برای رفع درد و کچلی

زِفت بِمالیئَن (zeft bemālian): زفت انداختن

زَفِرون (zaferun): زعفران

زُفل (zofl): زلف

زُفل واهِشتَن (zofl vāheshtan): زلف گذاشتن

زُق زُق (zogh zogh): پرش درد آور رگ های زخم

زُق زُق (zogh zogh): درد سبک زخم یا عضو شکسته

زُق زُق هاکُردَن (zogh zogh hākordan): سوزش و تیر کشیدن زخم

زَق نَبود (zagh nabud): زهر مار (نفرین)

زَقّوم (zaghum): زهر ،  نفرینی به معنای زهر مار

زِکّی (zekki): دِهِه

زِگا (zegā): نام محلی در شمال شرقی میگون است که در گذشته از این مکان برای چیدن سبزی کوهی و چرای گوسفندان مورد استفاده قرار می گرفت. امروزه معدن سنگی در این مکان ساخته شده که بهره برداری می شود.

زُل (zol) : خیره کردن چشم

زِل (zel): گوسفند بی دمبه

زُل بَزوئَن (zol bazuan): خیره شدن

زُل زُل (zol zol): خیره خیره

زِلال (zelāl): زلال

زُلال او (zolāl u): آب زلال

زِلِتیک (zeletk): لرز

زِلزلَه (zelzelah): زلزله

زِلزلَه بیموئَن (zelzela bimuan): زلزله آمدن

زِلف (zelf): زلف

زِلفون (zelfun): زلف ها

زُلفین (zolfin): چفت و بست درب

زُلفین (zolfin): سنجاقی که زنان در قدیم از روی روسری به کنار گوششان می زدند

زِلَک (zelak): گوسفند بی دنبه

زِلَّه (zellah): عاجز

زِلِّه بَویئَن (zelleh bavian): عاجز شدن

زُلِه چُش (zole chosh): فرد حرف نشنو و خود رای

زِلِّه هاکُردَن (zelleh hākordan): عاجز کردن

زُماد (zomād): پانسمان زخم

زَمّار (zammār): مادر زن

زَمبَه (zambah): زنبه، یک بشکه قیر یا نفتی که از وسط می بریدند و در قسمت زیرین آن به دو چوب متصل می کردند تا برای حمل مصالح ساختمانی استفاده نمایند. از این وسیله حمل و نقل نیاز بود که دو نفر آن را جابجا کنند.

زَمبور (zambur): زنبور

زَمبور سیاه (zambur siah): زنبوری درشت و سیاه و پشمالو

زَمبور طِلایی (zambur telāyi): زنبور فاقد نیش به رنگ سبز، طلایی و برّاق که در داخل گُل محمدی دیده می شود.

زَمبیل (zambil): زنبیل

زُمُخت (zomokht): خشن

زُمُرُّد (zomorrod): سنگ قیمتی

زَمزِمَه (zamzemah): زمزمه

زِمزِمِه هاکُردَن (zemzeme hākordan): زمزمه کردن

زِمِسّون (zemessun): زمستان

زِمِسؤن سَر  (zemessun sar): فصل زمستان

زِمسّونِ سیاه (zemessune siāh): زمستان سخت

زِمِسّونَه (zemessunah): زمستانه

زَمهَلیل (zamhall): سرمای سخت

زَمون (zamun): زمان

زَمون (zamun): زمان، نامی مردانه

زَمون، تُمون (zamun, tomun): زمان

زَمونَک (zamunak): زمان محدود

زِمونَک، تُمونَک (zemunak,  tomunak): زمان اندک

زَمونَه، تامونَک (zamuna, tāmunak): عهد و دوره

زَمونَه، توم، روزِگار (zamuna, tum, ruzegār):  زمانه

زَمونَه، عَهد، دوورَه (zamunah, ahd, durah): زمانه

زَمین (zamin): ملک

زَمین بَخُوردَن (zamin bakhordan): به فلاکت افتادن، زمین افتادن

زَمین بَزوئَن (zamin bazuan): زمین زدن

زَمین بِینگوئَن (zamin binguan): زمین گذاشتن

زَمین دار (zamin dār): مالک زمین

زَمین زیار (zamin ziār): مزرعه

زَمین سَر (zamin sar): روی زمین

زَمین گیر ( zamin gir) : زمین گیر

زَمین گیر بَویئَن (zamin gir bavian): بیماری که فرد نتواند از جای برخیزد

زَمین گیر، دَسِّج (zamin gir, dassej): افلیج

زَمین لَرزَه (zamin larzah): زمین لرزه

زَمینَه (zaminah): زمینه

زَمینَه دار (zamina dār): اعتبار دار

زَمینَه، قالینی زَمینَه (zaminah, ghālini zaminah): طرح قالی

زَمینی بِن (zamini ben): زیر زمین

زَمینی دِلَه (zamini delah): داخل زمین

زَمینی قِوالَه (zamini ghevālah): قباله (سند) زمین

زَن (zan): خانم

زَن بِرار (zan berār): برادر زن

زَن بَرونِ شو (zan barune shu): شب عروسی

زَن بَوِردَن (zan baverdan): زن گرفتن

زَن بَوِردَن، شی بَکُردَن (zan baverdan, shi   bakordan): عروسی کردن

زَن پیئَر (zan piar):  پدر همسر

زَن پیئَر، ناتَنی مار، پیئَر زَن (zan piar, nātani mār, piar zan): زن پدر

زَن جِندَه صاحاب (zan jenda sāhāb):  دشنامی که به حیوانات و یا ابزار داده می شود به معنی آن که مالک آن فردی است که زنش بدکاره است.

زَن خواخِر (zan khākher): خواهر زن

زَن خوار کُردَن (zan khār kordan): زن درست کردن برای کسی

زَن دارِ مَردَک (zan dāre mardak): مرد متاهّل

زن داری (zan dāri): همسر داری (برای مرد)

زَن داش، زَن بِرار (zan dāsh, zan berār): زن برادر

زَن دُرُس کُردَن (zan doros kordan): زن گرفتن، انجام مقدمات ازدواج توسط مردان، مذاکرات قبل از خواستگاری و خواستگاری و نامزدی و ازدواج

زَن دُیی (zan doyi): زن دایی

زَن دُیی مَس (zan doyi mas): کنایه از سر به هوا بودن

زَن دُیی مَس، کین سَر واهِشت (zan doyi mas, kin sar vāhesht): شخص سر به هوا

زَنِ شی دار (zane shi dār): زن شوهر دار

زَن عَمو (zan amu): زن عمو

زن قحوَه (zan ghahvah): زن قحبه، قحبه در اصل یک واژه عربی است به معنای زن فاحشه که وقتی با پیشوند زن می آید، دشنام به مردی است که زنش فاحشه است

زَن قَحوَه صاحاب (zan ghahvah sāhāb ):دشنامی به مالک حیوانات یا ابزار که زنش فاحشه است

زَن مار (zan mār ): مادر زن

زَن مار سِلام (zan mār selām): دیدنی که داماد و همراهان بعد از عروسی از مادر زن می کنند.

زَن هایتَن، زَن بَوِردَن (zan hiytan, zan baverdan): زن گرفتن

زَن هِدائَن (zan hedāan): زن دادن

زَن و زیل (zan u zil): زن و دخترانش

زَن و شی (zan u shi): زن و شوهر

زَن و یال (zan u yāl): عهد و عیال

زِنا (zenā): زنا

زِنا زادَه (zenā zādah): بچّه ی زنا

زِنا زادَه، حَرومی (zenā zādah, harum): حرام زاده

زَناجی (zanāji): زن حاجی آقا

زِناشیئی (zenāshii): زناشویی

زِناکون و مَرداکون (zenākun u mardākun): زنان و مردان

زِناکون، زِنِکونَک، زِنِکون (zenākun, zenekunak, zenekun): زَن ها

زِناکونَه (zenākunah): زنانه

زَنجِپیل (zanjepil): زنجبیل

زَنجیل (zanjil): زنجیر

زَنجیل کُردَن (zanjil kordan): با زنجیر بستن حیوانات

زَنجیل هاکُردَن (zanjil hākordan): زنجیر کردن

زِندِگونی (zendeguni): زندگانی

زِندِگونی (zendeguni): مجموعه وسایل معیشت

زِندِگی (zendegi): زندگی، معیشت

زِندِگی کُردَن (zendegi kordan): روزگار را سپری کردن

زِندَه (zend): زنده، برنج خوب دم نکشیده

زِندِه بَویئَن (zende bavian): زنده شدن

زِندِه بیئَن (zende bian): حیات، زنده بودن

زِندَه دل (zenda del): زنده دل

زِندَه زِندَه (zendah zendah): زنده زنده

زِندِه کُردَن (zende kordan): جان بخشیدن

زِندون (zendun): زندان

زِندونی (zenduni): زندانی

زِندونی بَویئَن (zenduni bavian): زندانی شدن

زِندونی کُردَن (zenduni kordan): حبس کردن

زِندونی، هُلُفتونی (zenduni, holoftuni): محبوس

زِنِش (zenesh): سوزش

زِنش (zensh): شدّت و حدّت زخم

زَنَک جان (zanak jān): خانم جان

زِنِکونَه (zenekunah): منسوب به زن

زَنَگ (zanag): زنک، زن حقیر، زن غریبه

زَنگ بَزَه (zang bazah): زنگ زده

زَنگ بَزوئَن (zang bazuan): زنگ زدن

زَنگ دَبِلقِس (zang dabelghes): ورم بیضه

زَنگِ دَبَّه (zange dabbah): بیضه بزرگ

زَنگِ دِل، زَنگارِ دِل (zange del,  zangāre del): تاریکی دل

زَنگار (zangār): زنگ

زَنگولَه (zangulah): زنگوله

زَنگولَه (zangulah): زنگی که به گردن حیوانات می انداختند

زَنگولَه پای تاووت (zangulah pāye tāvut): کنایه از بچّه ی ته تغاری

زَنَندَه (zanandah): گزنده و زهرناک

زَنِندَه (zanendah): زننده

زِنَندَیَه (zenandayah): زننده است

زِنهار (zenhār): بر حذر باش

زَنونَه (zanunah): زنانه

زَنونَه (zanunah): همانند زن

زَنونَه سِرِی (zanunah serey): جایگاه زنان

زَنی و مَردی نِدار (zani u mardi    nedār): نه زن نه مرد

زَنیکَه (zanikah): زن پست و بی غیرت

زِه (zeh): تارِ کمان

زِهدون (zehdun): زهدان

زَهر (zahr): سم

زَهر او (zahr u): آب تلخ

زَهرِ مار گِرِسَّن (zahre mār geressan): کنایه از تلخ و ناگوار شدن چیزی بر کسی

زَهرِ ماری (zahre māri): انواع مسکرات و مواد افیونی

زَهر نِدارنَه (zahr nedārnah): شدّت ندارد.

زَهر هاکُردَن، زَهرِمار بَویئَن (zahr hākordan, zahremār bavian): تلخ و ناگوار شدن چیزی بر کسی

زَهرِه چُش بَیتَن (zahre chosh baytan): زهر چشم گرفت.

زَهَش خُرَّمَه (zahash khorarmah): کنایه از حامله بودن، معمولاً برای گاو حامله می گویند.

زَهل (zahl): زهر

زَهل بَویئَن (zahl bavian): زهر شدن

زَهله (zahlah): زهره، کیسه صفرا،  جرات

زَهلَه تَرَگ بَویئَن (zahla tarag bavian  ): زهره ترک شدن

زَهلَه دار (zahlah dār): کنایه از شجاع

زو بکشییَن (zo bakeshiyan): زو کشیدن، حبس کردن نفس وصدای زو در آوردن و دویدن

زِوار (zevār): از توان افتادن، نای نداشتن

زِوار (zevār): چوب باریک یا کلاف گونه ی آهنی که برای استحکام به در و پنجره می کوبیدند

زِوار (zevār): رمق

زِوّار (zevvār): کسی که به قصد زیارت اماکن مقدسه حرکت کرده است

زِوار دَرشیئَن (zevār darshian): از توان افتادن

زود باور (zud bāvar): خوش باور

زود بیئَن (zud bian): زود بودن

زود پَزا (zud pazā): زود پز

زود رَنج، حَسّآس (zud ranj, hassās): دل نازک

زود زود ( zud zud) : تند تند

زود گُذَر (zud gozar): تند گذر

زودی زودی، زودیا (zudi zudi, zudiā): به زودی

زودیا (zodiyā) : زود ،  سریع ، به زودی

زودیا، زِرت، دَردَم (zudiā, zert, dardam):  زود

زودیا، زودِ زود (zudiā, zude zud): به زودی

زور ِ زیادی (zure ziādi): فعّالیّت بسیار

زِور (zevr): زبر و خشن

زور (zur) :  فشار

زور (zur): کود حیوانی

زور (zur): مجبور

زور بَزوئَن (zur bazuan): زور زدن

زور بوتَن (zur butan) : زور گفتن

زور بیاردَن (zur biārdan): فشار آوردن

زور بیاری (zur biāri): غلبه

زور بَیتَن (zur baytan): نیرو گرفتن

زور بیئَن (zur bian): مجبور بودن

زور تَپون (zur tapun): به زور تپانیدن و جا دادن ، چیزی را به اجبار تحمیل کردن

زور تَپون (zur tapun): به زور فشار دادن و جا دادن

زور تِپون (zur tepun):  فشار آوردن

زور چِپون (zurchepun): به زور چپاندن، چیزی را به اجبار تحمیل کردن

زور چُپونی، دِسپوتَن (zur chopuni, desputan): به زور چپاندن

زور هاکُردَن (zur hākordan): مجبور کردن

زورخنه (zurkhonah): زورخانه، جای تمرین ورزش باستانی

زوردار، زورمَند (zurdār, zurmand): قدرتمند

زورَکی (zuraki): به شکل اجباری، به زور

زورَکی، زور زورَکی (zuraki, zur zuraki): به سختی

زورمَند (zurmand): نیرومند

زوری، تُندی (zuri, tondi): خشن

زوریَه (zuriah): مجبوری است

زوزَه (zuzah): صدای گرگ

زوزَه بکشییَن (zozah bakeshiyan): زوزه کشیدن

زوزِه بَکِشیئَن (zuze bakeshian): صدای گرگ

زِوِل (zevel): زبل

زوما (zumā) داماد

زوما بِرار (zumā berār): راهنمای داماد برای شب عروسی، ساق دوش داماد

زوما بِرارون (zumā berārun): دوستان داماد

زوما زَن مار سِلام (zumā zan mār selām): مادر زن سلام (رسمی که بنا بر آن چند روز پس از عروسی داماد به اتفاق ساقدوشش به دیدن مادر زن خود می رفت

زوما سَر خُنَه (zumā sar khonah): داماد سر خانه

زومایی حَموم (zumāyi hamum): حمام بعد از دامادی

زِوون (zevun): زبان، گویش

زِوون باز (zevun bāz): چرب زبان

زِوون بَسَّه (zevun bassah): حیوان بی زبان

زِوون بَکِشیئَن، زیرِ زِوون بَکِشیئَن (zevun bakeshian, zire zevun bakeshian): از کسی حرف کشیدن

زِوون بَکِشیئَن، لیس بَزوئَن (zevun bakeshian, lis bazuan): لیسیدن

زِوون بَند بیموئَن (zevun band bimuan): زبان بند آمدن

زِوون بَیتَن (zevun batan): لکنت زبان داشتن

زِوون توو بَخوردَن (zevun tu  bakhurdan): لکنت افتادن

زِوون چِه بَخوردَن (zevun che bakhurdan): به لکنت افتادن

زِوون دار (zevun dār): شخصی که مطالب را خوب بیان می کند

زِوون دِراز (zevun derāz): زبان دراز

زِوون دِرازی کُردَن (zevun derāzi kordan): با بی حیایی سخن گفتن

زِوون دِرگا اوردَن (zevun dergā urdan): زبان دار شدن (از نظر تکلّم)

زِوون دِرگا اوردَن (zevun dergā urdan): زبان درآوردن

زِوون کوشکَک، کوشکِه زِوونَک (zevun kushkak, kushke zevunak): زبان کوچک ته حلق

زِوون گاز بَیتَن (zevun gāz baytan): زبان گاز گرفتن

زِوون گاز گیتَن (zevun gāz gitan): زبان گاز گرفتن

زِوون گیر (zevun gir): ساکت شو

زِوون می دیرگا اوردَن (zevun mi dirgā urdan): کنایه از بسیار گفتن و نصیحت کردن

زِوون نَفَهم (zevun nafahm): نادانی که حرف نمی فهمد

زِوون نِفَهم (zevun nefahm): زبان نفهم

زِوون نِفَهم (zevun nefahm): فردی که نادان است و نمی داند

زِوون هَم گیتَن (zevun ham gitan): ساکت شدن

زِوون واز (zevun vāz): چرب زبان (حرّاف)

زِوون وازی (zevun vāzi): حقّه بازی

زِوون وازی کُردَن (zevun uāzi kordan): چرب زبانی کردن

زِوون یاد بِدائَن (zevun yād bedāan): زبان یاد دادن

زِوون یاد گیتَن (zevun yād gitan): زبان یاد گرفتن

زِوونَک بَزوئَن (zevunak bazuan): زبان زبان زدن مار و مانند آن

زِوونَک بَزوئَن (zevunak bazuan): زبان زدن به پستان مادر و مانند آن توسط طفل، ادا و اطوار در آوردن با زبان

زَوونَه (zavunah): زبانه

زِوونَه (zevunah): آن چه در میان شاهین ترازوست

زِوونی ( zevuni) : شفاهی

‌زِوونی (zevun): شفاهی

زِوونی (zevuni): زبانی

زِوونی بوتَن (zevuni butan): شفاهی گفتن

زیاد بَویئَن ( ziād bavian) : زیاد شدن

زیاد بیموئَن (ziād bimuan): زیاد آمدن

زیاد کُردَن (ziād kordan): زیاد کردن

زیادَه رَوی (ziādah ravi): زیاده روی

زیارَت (ziārat): دیدن شخصیت و اماکن مقدّس

زیارَت بوردَن (ziārat burdan): زیارت رفتن

زیبا، قَشَنگ (zibā, ghashang): زیبنده

زیچ (zich): پوچ در بازی لاپکا

زیر اِنداز (zir endāz): آن چه در موقع خوابیدن یا نشستن زیر خود اندازند

زیر او بَزوئَن (zir u bazuan): زیراب زدن

زیر اویی (zir uyi): زیر آبی

زیر اویی بوردَن (zir uyi burdan): زیرآبی رفتن

زیرِ بار بوردَن (zire bār burdan): کنایه از اطاعت کردن

زیرِ بار نَشیئَن (zire bār nashian): کنایه از اطاعت نکردن

زیرِ بال بَیتَن (zire bāl baytan): زیر بغل گرفتن ، دستگیری و کمک کردن

زیر ِپا بکشیین (zire pā bakeshiyan) : از کسی حرف کشیدن ، زیر زبان کشیدن

زیرِ پا بَنیشتَن (zire pā banishtan): فریب دادن ، اغوا کردن

زیر جومَه، عَرَق گیر (zir jumah, aragh gir): زیر پیراهن مردانه

زیر دَس (zir das): مادون

زیر زِوونی، زیر لَفظی (zir zevuni, zir lafzi): زیر لفظی

زیر زیرَکی، زیرکاهی (zir ziraki,  zirkāhi): پنهانی

زیر سِپیلی رَد کُردَن (zr sepili rad kordan): حرکت یا رفتار نا مناسب کسی را به روی خود نیاوردن

زیرِ سَر بُلَن بَویئَن (zire sar bolan bavian): عاشق شدن

زیرِ سَر داشتَن (zire sar dāshtan): پنهانی کاری در دست انجام داشتن

زیر شِلوار، زیر شِلواری (zir shelvār, zir  shelvāri): بیجامه

زیر کاهی، پِی دیمی، نوهونی (zir kāhi, pey dimi, nuhuni): پنهانی

زیر لَفسی، زیرِ زِوونی (zir lafsi, zire zevuni):  زیر لفظی

زیرِ لَفظی (zire lafzi): پولی که به هنگام بله گفتن عروس در مراسم عقد می دهند

زیرِ لِنگِش بَنیشتَن، زیرِ پا بَنیشتَن (zire lengesh  banishtan, zire pā banishtan): اغوا کردن

زیر و رو هاکُردَن (zir u ru hākordan): زیر و رو کردن

زیر و زِبَر (zir u zebar): زیر و رو

زیراوشَه بَزو (zir ushah bazu): زیرابش را زد

زیرجومَه (zir jomah): زیر پیراهن

زیرجیش (zir jish): غذایی که با آرد و روغن برای زائو درست می کنند.

زیر زِوونی (zir zevuni): زیرلفظی

زیر سیپیلی دَر کُردَن (zir sipili dar kordan):  رفتار یا سخن ناشایست کسی را به روی خود نیاوردن

زیرِش بَزوئَن (ziresh bazuan): دبه کردن

زیرَک (zirak): با هوش

زیرگیتَن (zir gitan): زیرگرفتن

زیرَه (zirah): تخم گیاهی معطّر که از کرمان آرند

زیرَه ای (zirah i): رنگ زیره

زیز بَزوئَن (ziz bazuan): ناله کردن

زیق بَزو، ریق بینگو (zigh bazu, righ bingu): ریق زد

زیگیل، وارَک (zigil, vārak): زگیل، زائده ی گوشتی عدس گونه بر روی دست و سایر بدن

زین کُردَن (zin kordan): زین بر پشت اسب انداختن

زین و یَراق کُردَن (zin u yarāgh kordan): زین و یراق کردن اسب برای سواری

زین و یَراق هاکُردَن (zin u yarāgh  hākordan): اسب را برای سواری آماده کردن

زیوَر (zivar): زینت

زیوَر کُردَن (zivar kordan): زینت کردن

حرف (ژ)

ژاکَد، جاکَت (zhākad, jākat): ژاکَت

ژالَه ، جالَه (zhālah): ژاله

ژوگول (zhugul): ژیگول، آدم شیک پوش و مرتب

ژِندَه پوش (zhenda push): ژنده پوش

استفاده از با ذکر منبع بلااشکال است

گذری بر تاریخ و جغرافیای میگون - فرهنگ لغات(س-ش)

حرف (س)

ساب (sāb): صاحب

سابِق بَراین ( sābegh bar in ) : در گذشته ، قدیم ترها
سابِقَه (
sābeghah ) : سابقه

ساتَن (sātan): ساختن

ساجَه(sājah): جارو
ساچمَه (
sāchmah ) : ساچمه

ساحاب (sāhāb): صاحب

ساحَت (sāhat ): سلامت

ساحَت باشَد (sāhat bāshad ): سلامت باشد، عافیت باشد
ساختِگی (
sākhtegi ) : ساختگی
ساختِمون (
sākhtemun ) : ساختمان
ساخت و پاخت کُردَن (
sākhto pākht kordan ) : تبانی کردن

سادات مَحَل ( sādāt mahal): محله سادات، نام یکی از چهار محل مسکونی بومی میگون
سادَه (
sādah ) : ساده
سادَه دل (
sādah del ) : بی تزویر ، ساده لوح
سارِبون (
sārebun ) : ساربان
سارِزون (
sārezun ) : روزهای غیر از ماه رمضان، سال و ماه
سارُق (
sārogh ) : بقچه چهارگوش که وسایل حمام را در آن می بندند.

ساروج (sārooj): از مصالح ساختمانی در قدیم
ساز بَزوئَن (
sāz bazoan ) : ساز زدن
ساعَت بَدی یَن (
sāat badiyan ) : مراجعه به تقویم های ویژه برای تعیین تاریخ کاری در زمآن های خوش یمن
ساعَت داشتَن (
sāat dashtan ) : نیک و فرخنده بودن انجام کاری
ساعَتَگ (
sāatag ) : گیاهی از خانواده گندمیان که شاخک انتهای دانه آن برخلاف جو و گندم شکسته و خمیده است. چنآن چه دانه در زمین مرطوب قرار گیرد شاخک مانند عقربه ساعت می چرخد.

سافِلیک (sāfelik ): حشرهای شبیه و بزرگ تر از خرمگس که روی حیوانات به خصوص گاو گوساله می نشیند و از خون آن ها تغذیه می کند.
ساقَه (
sāghah ) : ساقه

ساک (sāk): چانه
ساکِت کُردَن (
sāket kordan ) : ساکت کردن
ساکِت بَویئَن (
sāket bavian ) : ساکت شدن
سال بیاردَن (
sāl biārdan ) : عمل درختان میوه ای که به طور متناوب یکسال  بار زیاد و سال بعد بار کم می دهند.
سال بَیتَن (
sāl baytan ) : سال گرفتن
سالخوردَه (
sāl khordah ) : سالخورده

سالِ ما (sālmā): سال و ماه
سالی یُونَه (
sāliyonah ) : سال هایه
سامون (
sāmun ) : مرز میان املاک
سامون بِدائَن (
sāmun bedā an ) : سامان دادن
سایَه (
sāyah ) : سایه
سایَه بِون (
sāyahbun ) : سایبان
سایَه به سایَه (
sāyah be sāyah ) : از دور تعقیب کردن و مراقب بودن
سایَه خُشک (
sāyah khoshk) : خشکبار وسبزی خشک شده در سایه

سامون (samun): مرز

سایه دیم (sāyeh dim): جایی که سایه باشد.
سایَه سَنگین (
sāyah sangin ) : به دیدار دوستان نرفتن و آن ها را تحویل نگرفتن

سائاب (sāāb): صاحب

سائوس ( sāus ) : سبوس

سائوس (saus): سبوس

سَبَت (sabat): سبد
سبز بَویئَن (
sabz bavian ) : سبز شدن
سبزَه (
sabzah ) : سبزه
سبزَه قَبا (
sabzah ghabā )  : پرنده ای سبز رنگ
سبزی پاک کُردَن (
sabzi pāk kordan ) : سبزی پاک کردن ، کنایه از تملق گفتن
سبُک سَنگین کُردَن (
sabok sangin kordan ) : سنجیدن ، کم وزیاد کردن
سبُک کُردَن (
sabok kordan ) : سبک کردن ،  مورد استهزا قراردادن
سَبُک بَویئَن (
sabok bavian ) : سبک شدن ، از غصه در آمدن
سِتارَه (
setārah ) : ستاره
سِتارَه دُمبالَه دار (
setārah dombālahdār ) : ستاره دنباله دار
سِتارَه دُمدار (
setārah domdār ) : ستاره دنباله دار
سُتونِ کَمَر (
sotune kamar ) : ستون فقرات
سُج (
soj ) : قره قروت
سَجدَه (
sajdah ) : سجده
سَجدَه کُردَن (
sajdah kordan ) : سجده کردن
سَخت ( سَخد ) بَیتَن (
sakht baytan ) : سخت گرفتن
سَخت کُردَن (
sakht kordan ) : سخت کردن
سَخت بَویئَن (
sakht bavian ) : سخت شدن
سَد دَوِستَن (
sad davestan ) : سد بستن
سَر (
sar ) : برتر
سَرازیری (
sarāziri ) : سرپایینی ، شیب رو به پایین
سَراِشکَن (
sareshkan ) : غذایی که علاوه بر سهم اولیه مانند بشقاب هر میهمانی مجدد توزیع می شود، توزیع عادلانه
سِراغ (
serāgh ) : سراغ
سِراغ گیتَن ، سِراغ هائیتَن (
serāgh gitan ) : سراغ گرفتن جا و چیزی مخفی
سِراغ بَیتَن (
serāgh baytan) : سراغ گرفتن
سِراغ بِدائَن (
serāgh bedāan ) : سراغ دادن
سِراغ داشتَن (
serāgh dāshtan ) : محل چیزی را دانستن
سَراِفکَندَه (
sarefkandah ) : سرافکنده
سِراکو کُردَن (
serāku kordan ) : مقایسه با دیگران، فرد را کوچک شمردن
سَراومَد (
sarumad ) : سرآمد
سَراِنداختَن (
sarendakhtan ) : سرانداختن ، انداختن دانه های ابتدایی بافتنی با میل یا قلاب
سَراِنداز (
sarendāz ) : رو انداز
سَراو (
saru ) : سرآب ، آب مازاد پس از پر شدن استخر ، سراب
سَراوسالی (
sar usāli ) : انعام به واسطه فروش حیوانات ، انعام
سَرایَت (
sarāyat ) : سرایت
سَر اِموئَن (
sar emu an ) : سرآمدن ، پایان یافتن
سَرباری (
sarbāri ) : بار اضافه بر بار چارپایان
سَربالا کُردَن (
sarbālā kordan ) : سربلند کردن
سَربالاگیتَن (
sar bālā gitan ) : سر بالاگرفتن
سَربِجُمبِستَن (
sar bejombestan ) : سرجنباندن
سَربَخوردَن (
sar bakhordan ) : به سبب بد یمنی موجب مرگ شدن ، پرحرفی کردن
سَربِدائَن (
sar bedā an ) : رها کردن حیوان برای چرا
سَربِدائَنِ صِدا (
sar bedāane sedā ) : باصدای بلند آواز خواندن
سَربَدووندَن (
sar baduvundan ) : سردوانیدن
سَربَرویئَن (
sar barvian ) : سربریدن
سَربَرِسی یَن (
sar baresiyan ) : سررسیدن
سَربَزوئَن (
sar bazuan ) : سرزدن ، کوتاه کردن مو ، سرکشی کردن ، بریدن سرشاخه درختان ، انجام عملی از سوی کسی
سَربَزوئَه (
sar bazuah ) : سرزده
سَربَستَه (
sar bastah ) : سربسته
سَر بَکِشی یَن (
sar bakeshiyan ) : سرکشیدن ، نوشیدن

سَر بَکوئِستَن(sar bakuestan): سر خاراندن، کنایه از تعلل کردن

سَر بَویئَن ( sar bavian ) : سرشدن ، به پایان رسیدن زمان ، برتر شدن ، برنده شدن
سَربه سَر (
sar be sar ) : برابر ، دست انداختن
سَربه سَر دَرِنگوئَن (
sar be sar darenguan ) : سربه سر گذاشتن
سَربِه طاق دَکُتَن (
sar be tagh dakotan ) : سربه طاق کوبیدن
سَربِه گَریبون (
sar be garibun ) : سربه گریبان
سَربِه نیست کُردَن (
sar be nist kordan ) : مفقود کردن
سَربِه نیست بَویئَن (
sar be nist bavian ) : مفقود شدن

سَر بَیتَن ( sar baytan ) : سرگرفتن ، عملی شدن ، قرار گرفتن کارها ، چیدن ساقه ها وبرگ تازه گیاهان
سَربینَه (
sare binah ) : داخل رختکن حمام
سَرپابَنیشتَن (
sare pā banishtan ) : سرپا نشستن
سَرپا بَویئَن (
sare pā bavian ) : بهبود یافتن از بیماری
سَرپاگیتَن (
sar pā gitan ) : سرپا گرفتن کودک
سَرپا هِرِسّائَن (
sar pā heressā an ) : سرپا ایستادن
سَرپَنجَه(
sar penjah) : قدرت ، زور و نیرو
سَرپوش (
sarpush ) : درپوش
سَرپوشیدَه، سَرپوشیَه (
sarpushidah ) : سرپوشیده
سَرپیج (
sarpij ) : سرپیچ
سَرتاسَر (
sartāsar ) : سراسر
سَرتَختَه بَشوردَن (
sare takhtah bashurdan ) : سرتخته شستن مرده ، نفرین مرگ برای کسی
سَرتُکون بِدائَن (
sar takun bedāan ) : سرتکان دادن ، کنایه از عدم رضایت یا تهدید

سَر جورایی(sar jurāyi): سر بالایی

سَر جیرائی(sar jirāei): سر پایینی

سَر چاهون(sar chāhun): نام یکی از کوه های میگون در هملون
سَرحال (
sarhāl ) : تندرست و با نشاط
سَرِحَرف بیموئَن (
sare harf bimuan ) : لب به سخن گشودن
سَرِحَرف واز بَویئَن (
sare harf vāz bavian ) : سرسخن باز شدن
سَرِحَرف واز کُردَن (
sare harf vāz kordan ) : سرسخن باز کردن
سَرِحرف هِرِسّائَن (
sare harf heressā an ) : سرقول ایستادن
سَرخاک (
sarkhāk ) : سرمزار

سَر ریز (sar riz ): لبریز
سرزابوردَن (
sare zā burdan ) : سرزا رفتن
سَرزِنِش (
sar zenesh ) : سرزنش
سَرزِوون (
sar zevun ) : سرزبان
سَرسِپُردَه (
sar sepordah ) : سرسپرده ، خدمتگذار
سُرسُره (
sorsorah ) : سرسره
سَرسَری (
sarsari ) : بی دقتی
سَرسَری بَیتَن (
sarsari baytan ) : سبک و شوخی پنداشتن
سَرسَلومَتی (
sar salumati ) : تسلیت
سَرِسوم (
saresum) : سرسام
سَرِسوم بَویئَن (
saresom bavian) : دچار بیماری سرسام شدن
سَرِسوم بَیتَن (
saresom baytan ) : سرسام گرفتن
سَرشِکِستِگی (
sar shekestegi ) : سرشکستگی
سَرشِکِستَه (
sar shekestah ) : سرشکسته
سَرِشو (
sare shu ) : اول شب

سُرخ بَندی (sorkh bandi): نام محلی در میگون

سُرخ بَویئَن ( sorkh bavian ) : سرخ شدن
سَرخُور (
sarekhor )  : کنایه از مزاحم
سَرخَط (
sarkhat ) : سرمشق
سُرخ کُردَن (
sorkh kordan ) : سرخ کردن

سُرخ گُرز چال (sorkh gorze chāl): نام محلی در غرب میگون
سَرخو (
sorkhu ) : سرخاب
سَرخود (
sar khod ) : خودسر ، خودسرانه
سَرخودی (
sar khodi ) : خودسرانه
سُرخَه (
sorkhah ) : سرخ رنگ
سَردالون (
sar dālun ) : اتاقی که روی دالان ساخته شده است.
سَرداو (
sardu ) : سرداب ، سردابه
سَردیرگااوردَن (
sar dirgāurdan ) : سردرآوردن
سَردرختی (
sar derakhti ) : میوه ومحصول درخت
سَردَستَه (
sar dastah ) : رهبر ، رییس دسته
سَردُماغ (
sar domāgh ) : سرحال
سَررِشتَه (
sar reshtah ) : سررشته

سَرشی (sar shi ): سر رفته
سَرشیر (
sar shir ) : ورقه روی شیر جوشیده

سَرشی یَن ، سربشاین ( sarshiyan ) : سررفتن
سَرعَمِلَه (
sar amelah ) : سر کارگر
سَرفِراز (
sarferāz ) : سربلند
سَرفِرازی (
sarferāzi ) : سربلندی ، افتخار

سرقدم بوردَن (sar gadam burdan): اسهال داشتن
سَرقُلفی (
sar gholfi ) : سرقفلی
سَرقُز بَویئَن (
sare ghoz bavian ) : سرقوزافتادن ، به مخالفت دست زدن
سَرَک بَکِشی یَن (
sarak bakeshiyan ) : سرک کشیدن
سَرکُردَن (
sar kordan ) : سرکردن
سَرکِردَه (
sar kerdah ) : سرکرده ، رییس
سَرَک سَرَک کُردَن (
sarak sarak kordan ) : سرسری کردن کودکان
سَرکَشِِه گیتَن (
sar kashe gitan ) : بغل کردن و بوسیدن صورت ، مصافحه
سَرکِشی کُردَن (
sarkeshi kordan ) : سرکشی کردن
سَرکوفت (
sarkuft ) : سرزنش
سَرکوفت هاکُردَن (
sarkuft hākordan ) :  سرزنش کردن
سَرکَلَّه بَزوئَن (
sar kallah bazuan ) : سروکلّه زدن
سِرکَه (
serkah ) : سرکه
سَرکیسَه هاکُردَن (
sarkisah hākordan ) : سرکیسه کردن
سَرکیلَه (
sarkilah ) : کنار نهر آب ، اصطلاحی است از همکاری همگانی برای پاک کردن نهر و آب انداختن درآن
سَرگَب بیموئَن (
sare gab bimuan ) : سرصحبت آمدن
سَرگَب واز هاکُردَن (
sare gab vāz hakordan ) : سرسخن باز کردن
سَر گیتَن (
sar gitan ) : روی سر گرفتن
سَرگیجَه ، سَرگیژَه (
sargijah ) : سرگیجه
سِرگین (
sergin ) : مدفوع چارپایان

سَرلاک ( sarlāk ) : پارچه ضخیمی که هنگام نان بستن ،خمیر را روی آن پهن کرده تا به تنور بچسبانند.
سِست بَویئَن (
sest bavian) : نرم شدن ، بی حال و تنبل شدن
سِفارِش بدائَن (
sefāresh bedā an ) : سفارش دادن
سِفارِش کُردَن (
sefāresh kordan ) : سفارش کردن
سفت کُردَن (
seft kordan ) : سفت ومحکم کردن
سَفَر بوردَن (
safar burdan ) : سفر رفتن
سُفرَه (
sofrah ) : سفره
سَق (
sagh ) : کام
سَق بَزوئَن (
sagh bazuan) : سق زدن ،  با زبان وکام صدا برآوردن
سَق سیاه (
sagh siyāh ) : آن که هر چیز بدی را بگوید اتفاق می افتد
سَقَط
  ( سَقَد ) کُردَن ( saghad kordan ) : کشتن حیوانات بزرگ مانند سگ و الاغ
سَقَط بَویئَن (
saghat bavian ) : مردن یا کشته شدن حیوانات
سُقُلمَه (
sogholmah ) : با انگشت شست دست به پهلو و بدن کسی زدن

سَرما (sarmā ): سردی
سَرما بَخوردَن (
sarmā bakhordan ) : سرما خوردن
سَرما بَزوئَن (
sarmā bazuan) : سرما زدن
سَرمایَه (
sarmāyah ) : سرمایه
سُرمَه (
sormah ) : سرمه

سَرمِه بَدیئَه کُلامَه بَئوتَه (sarme badiya kolāme bautah ): سرم را دید کلاهم را دوخت، ضرب المثلی  برای کلاه گذاشتن و فریب دادن است.
سُرمِه دون (
sormehdun ) : سرمه دان
سَرند کُردَن (
sarand kordan ) : سرند کردن
سَرنَفَس بیموئَن (
sare nafas bimuan ) : رفع خستگی کردن
سَرونَه (
sarunah ) : سرانه
سَرنیزَه (
sar neyzah ) : سرنیزه
سَربَیتَن (
sar baytan ) : سرشماری کردن
سَرواز (
sarvāz ) : سرباز ، بدون روسری و کلاه
سَروازی (
sarvāzi ) : سربازی
سَر وا کُردَن (
sar vākordan ) : سرباز کردن
سَرو جُن (
saro jon ) : سروجان
سَر و رو (
saro ru ) : سر وصورت
سَروسامون (
saro sāmun ) : سروسامان
سَرهِدائَن (
sar hedā an ) : سردادن ، اضافه بها دادن
سَرهائیتَن (
sar hāeitan) : اضافه قیمت گرفتن
سَرهَم (
sarham ) : روی هم ، در مجموع
سَرهَمسَر (
sar hamsar ) : همرتبه، همنوع، هم قد وقواره
سَری (
sari ) : رویی
سَریِنجَه (
sar yenjah ) : سریونجه ، برگ و سافه های جوان وتازه یونجه که برای استفاده در غذا گرفته می شود.

سِک ( sek) : آب بینی

سِک بَیتَن ( sek baytan ) : گرفتن یا پاک کردن آب بینی
سَکتَه (
saktah ) : سکته

سِکِن ( seken ) : دماغو
سِکِندِری (
sekenderi ) : سکندری
سِکَّه (
sekkah ) : سکّه
سِکَه بَویئَن (
sekkah bavian ) : سکه شدن ، رونق یافتن کار
سَکینَه (
sakinah ) : سکینه
سَگ جُن (
sag jon ) : سگ جان
سَگ دو بَزوئَن (
sag du bazuan ) : دوندگی بی حاصل
سِگِرمَه (
segermah ) : اخم

سَگ گُلَک ( sag golak): گل سرخ وحشی، نوعی گل نسترن صورتی رنگ
سَلّاخ خُنَه (
sallākh khonah ) : کشتارگاه
سِلام کُردَن (
selām kordan ) : سلام کردن
سَلط (
salt ) : سطل
سُلفَه (
solfah ) : سرفه
سَلمونی (
salmuni ) : سلمانی
سَلّونَه سَلّونَه (
sallunah sallunah ) : سلانه سلانه
سَلیطَه (
salitah ) : سلیطه
سَلیقَه (
salighah ) : سلیقه

سِلّیک (sellik): آب غلیظ چشم

سِما ( semā): رقص حکیمانه بومی
سُمباتَه (
sombātah ) : سمباده
سَمبَل (
sambal ) : سنبل
سُمبُل (
sombol ) : سنبل
سَمبَل هاکُردَن (
sambal hākordan ) : کار را با بی دقتی به پایان بردن
سُمبُلَه(
sombolah ) : سنبله ، گل سفید رنگی که شهریور ماه می روید ، شهریور
سَمبور (
sambur) : سمور
سُمبَه (
sombah ) : سوراخ ، افزاری که با آن آهن را سوراخ می کنند.
سُم تِراش (
som terash ) : وسیله ای فلزی شبیه داس که با آن اضافه سم حیوانات را کوتاه می کنند.
سُمِنو (
somenu ) : سمنو

سِما (semā): رقص

سَموَر ( samvar): سماور

سَن تِلارسَر(san telārsar): قسمت بالایی تالارسر، نام یکی از باغ های در شرق میگون
سُنّت هاکُردَن (
sonnat hākordan ) : ختنه کردن
سِنجاق (
senjāgh ) : سنجاق
سِنجاقَگ (
senjāghag ) : سنجاقک
سِندِ سال (
sende sāl ) : سن وسال
سِندون (
sendun ) : قطعه ای آهنی که از روی آن برای کوبیدن اجسام استفاده می شود.
سِندَه (
sendah ) : سنده، مدفوع انسان
سَنگ اَسیو (
sang asiu ) : سنگ آسیاب
سَنگ بَرگاه (
sang bargāh ) : سنگ مخصوص برگاه
سَنگ بَرَه (
sang barah ) : سنگ مخصوص بره، ستگ برای انشعاب و باز و بسته کردن آب نهر

سَنگ پِلَک (sang pelak ): پل سنگی روی نهرهای کوچک
سَنگ تِرازو (
sang terāzu ) : سنگ ترازو
سَنگ تِراش (
sang terāsh ) : سنگ تراش
سَنگ چین (
sang chin ) : دیوار سنگی
سَنگدون (
sangdun ) : سنگدان
سَنگ ریزَه (
sang rizah ) : سنگ ریزه
سَنگ سامون (
sang sāmun ) : سنگ درازی که در امتداد طول در مرز میان دو ملک مجاور در خاک قرار داده و کمی از نوک آن را بیرون می گذارند و نشانه مرز دو قطعه است
سَنگ سو (
sang su ) : سنگی که داس و کارد را با آن تیز می کنند.
سَنگ قَفون (
sange ghafun ) : وزنه ی قپان
سَنگ قُلّاب (
sang ghollāb ) : قلابی که با آن سنگ پرتاب می کنند.
سَنگ کُف (
sang kof ) : سنگ کوب ، ایست ناگهانی قلب
سَنگَل (
sangal ) :  پشگل سخت شده که به پشم گوسفند چسبیده است
سَنگ لوسی (
sange lusi ) : سنگ تختی که در لبه بام قرار می دهند

سَنگ میون(sang miun): نام محلی در شمال میگون بالای هفت چنار
سنگین بَویئَن (
sangin bavian ) : سنگین شدن

سوآل (suāl ): پیشانی
سِوایی (
sevāyi ) : جداگانه، صبح زود
سو بِدائَن (
su bedā an ) : سابیدن
سو بَزوئَن (
su bazuan ) : زده شدن چشم در اثر نور شدید
سوت (
sut ) : افتادن چیزی به نقطه ای دور دست
سوت کُردَن (
sut kordan ) : انداختن چیزی به نقطه ای  دور دست
سوت بَویئَن (
sut bavian ) : سوت شدن
سوج (
suj ) : سوز
سَوَد ، سَوَت (
savad ) : سبد
سود بَوِردَن (
sud baverdan ) : سود بردن
سود بَکُردَن (
sud bakordan ) : سود کردن
سور چَرون (
sur charun ) : کسی که هر جا ضیافتی است حا ضر گردد.
سور چَرونی (
sur charuni ) : ضیافت ، میهمانی
سورسات (
sure sāt ) : خواروبار و قند وشکر ، اسباب پذیرایی و خورد و خوراک
سورهِدائَن (
sur hedā an ) : سور دادن ، میهمانی دادن
سوزَن بَزوئَن (
suzan bazuan ) : خیاطی کردن
سوزی (
suzi ) : سبزی
سوزی بَچیئَن (
suzi bachian ) : رفتن به کوه یا مزارع برای جمع آوری سبزی
سوزی کاری (
suzi kāri ) : سبزی کاری
سوسوبَزوئَن (
susu bazuan ) : روشنایی اندکی دادن
سوسَه بیموئَن (
susa bimuan ) : سوسه آمدن
سوک (
suk ) : گوشه ، کنار
سوگُلی (
sugoli ) : زن مطلوب و محبوب
سولاخ (
sulākh ) : سوراخ
سولاخ سُمبَه (
sulākh sombah ) : گوشه کنار ، جاهای پرت و دور از معرض دید
سولاخَگ (
sulākhag ) : سوراخ کوچک ، کنایه از اتاق یا فضایی تنگ و کوچک
سو بَیتَن (
su baytan ) : تیز شدن داس و کارد در اثر ساییدن
سوی چِراغ (
suye cherāgh ) : نور یا شعله چراغ که به آن قسم نیز می خورند
سه پایَه (
se pāyah ) : سه پایه
سِهر (
sehr ) : سر بی حس
سهر بَویئَن (
sehr bavian ) : سر شدن
سِه ریدار (
se reydar ) : سرایدار
سَهلِنگاری (
sahlengāri ) : بی توجهی

سوئَه(suah): سبد بزرگ، سبدی که برای چهارپایان علف های خرد کرده راجا به جا می کنند.
سَوات (
savāt ) : سواد
سَوات دار (
savāt dar ) : با سواد
سوآر (
suār ) : سوار ، راکب
سوآر هاکُردن (
suār hākordan ) : سوار کردن
سوآر بَویئَن (
suār bavian ) : سوار شدن
سوآرَه (
suārah ) : سواره
سوآری (
suāri ) : سواری
سواری بخوردن (
suāri bakhordan ) : سواری خوردن
سوآری هِدائَن (
suāri hedā an ) : سواری دادن
سوآری هائیتَن (
suāri hāeitan ) : سواری گرفتن
سِوا بَویئَن (
sevā bavian ) : جدا شدن

سُهُن (sohon ): سوهان
سو (
su ) : نور ، روشنی ، سمت
سو (
su ) : نسب ، نژاد
سو (
su ) : سایش ، سنگ مخصوص تیز کردن داس و کارد

سُهُن (sohon ): سوهان
سُهُن بَزوئَن (
sohon bazuan ) : سوهان زدن ، تیز کردن با سوهان
سُهن
 بَکِشی یَن ( sohon bakeshiyan ) : سوهان کشیدن

سیاه بَویئَن ( siāh bavian ) : سیاه شدن
سیاه دل (
siyāh del ) : بی رحم
سیاه زِوون (
siāh zevun ) : کسی که نفرینش بگیرد
سیاه ماهر (
siāh māhr ) : مار سیاه
سیاهَه (
siāhah ) : سیاهه
سیاهی بوردَن (
siāhi burdan ) : سیاهی رفتن چشم
سی باهارَه (
si bāhārah ) : سیب بهاره ،  سیبی که میوه اش ابتدای تابستان می رسد.

سی اَبری (si abri) : نوعی سیب

سی بُشقابی (si boshghābi) : سیب بزرگ و ترش
سی پاییزَه (
si pāyizah ) : سیب پاییزه : سیبی که میوه اش آخر تابستان و ابتدای پاییز می رسد.
سی تابسّونَه (
si tābessunah ) : سیب تابستانه ، سیبی که میوه اش اواسط تابستان می رسد.
سی تُرشَک (
si torshak : سیبی غیر پیوندی وترش
سی تَلَک (
si talak ) : نوعی سیب غیر پیوندی

سی پَرَک (si parak): محتویات درون سیب که شامل تخمها و محفظه دور آن که غیر قابل خوردن می باشد.

سی چال(si chāl): نام کوهی در شمال غربی میگون
سیخ بَزوئَن (
sikh bazuan ) : سیخ زدن ، تحریک کردن
سیخ تَندیر (
sikh tandir) : سیخ مخصوص تنور که با آن سوخت را در تنور جابجا می کنند.
سیخَگ (
sikhag ) : سیخونک ، میخ طویله یا چوب نوک تیز که آن را به چارپایان زده تا تندتر بروند.
سیخَگ بِدائَن (
sikhag bedāan ) : با سیخونک به چارپایان زدن

سی دار (sidār ): درخت سیب
سیا تو (
siātu ) : سیاه چرده
سیا سُلفَه (
siāsolfah ) : سیاه سرفه
سیا کُهَه (
siā kohah ) : سیاه سرفه

سی دُزَّک (si dozzak) چوب باریک و درازی که انتهای کلفتی آن را چهارقاچ کرده و درون هر قاچ را تکه چوب کوچکی قرار داده تا دهانه چوب به اندازه یک سیب باز بماند. از این چوب برای چیدن سیبهایی که در شاخه های بالای درخت قرار داشته و دور از دسترس می باشد را می چینند.
سی زَمِنی (
si zameni ) : سیب زمینی

سی زَمِنی شو (si zameni shu): شب یلدا، در گذشته این شب مراسمی اجرا می شد. هوا که تاریک می شد مردان که بیشتر آن ها جوان بودند با پوششی که روی خود می گذاشتند دستمال و یا پارچه ای به داخل منزل مردم می انداختند. صاحبخانه با تنقلاتی از قبیل کشمش، گندم بوداده، گردو و از این قبیل دستمال را پر می کرد و به بیرون پرت می کرد و مالک دستمال آن را بر می داشت.
سی سیفید (
si sifid ) : سیبی شبیه شمیرانی ولی به رنگ سفید
سی شمرونی (
si shemruni ) : سیب شمیرانی
سی قَندَگ(
si ghandak)  : سیبی غیر پیوندی و شیرین

سی(si): سیب

سیالیز (siāliz): نام کوه کم ارتفاعی در میگون

سید گاهره (sed gāhrah ): نام چشمه و محلی در هملون میگون

سید مُرسَلین ( sed morsalin):  سید میر سلیم، نام امامزاده مدفون در سادات محل میگون که دارای صحن کوچکی بوده و در فضای امامزاده آرامگاه شهدای میگون هم قرار دارد.*
سیر کُردَن (
sir kordan ) : سیر کردن
سِیر کُردَن (
seir kordan ) : تماشا کردن
سیر بَویئَن (
sir bavian ) : سیر شدن ، بیزار شدن

سیر سیر (sirsir): لفظی که برای دور کردن زنبور به زبان می آورند.
سیرمونی (
sirmuni ) : سیری
سی ( سیر ) سرکه (
si serkah ) : کلماتی که برای جلوگیری از حمله یافراری دادن زنبور ادا می شود
سیسمونی (
sismuni ) : سیسمانی
سیفید (
sifid ) : سفید
سیفید کُردَن (
sifid kordan ) : قلع اندود کردن ظرف مسی ، گچ کردن دیوار و سقف ساختمان
سیفیدَه (
sifidah ) : سپیده صبح
سیفیده بَزوئَه (
sifideh bazua): برآمدن سپیده ی صبح
سیل او (
seyl u) : سیلابه ، گل و لای ته نشین شده ناشی از جاری شدن سیل
سیل بیموئَن (
seyl bimuan ) : سیل آمدن
سیل بَزوئَن (
seyl bazuan ) : سیل زدن

سیلِ واز(seyle vāz): نام محلی در غرب در میگون
سیلی بَخوردَن (
sili bakhordan ) : سیلی خوردن
سیلی بَزوئَن (
sili bazuan ) : سیلی زدن
سِیُّم (
seyyom ) : سوم

سیل(sil): زشت
سی لُبلان (
si loblān ) : سیب لبنانی
سی لُبلان قرمز (
si loblān ghermez) : سیب لبنانی قرمز رنگ

سِیلِواز (seylevāz): نام محلی در شرق میگون که در گذشته به لحاظ سیل گیر بودن قرق اعلام شده است.
سیپیل (
sipil ) : سبیل
سیپیلو (
sipilu ) : دارای سبیل بزرگ

سیمَک ( simak ) : کپک نان
سیمَک بَزوئَه (
simak bazuah ) : کپک زده
سین جین کُردَن (
sin jin kordan ) : سین جیم کردن ، سوال جواب کردن
سینَه (
sinah ) : سینه ، پستان ، دامنه ، وسط
سینَه بِدائَن (
sinah bedāan ) : شکم دادن
سینَه بَند (
sinah band ) : کرست
سینَه پَهلو (
sinah pahlu ) : سینه پهلو
سینَه زِنی (
sinah zeni ) : سینه زنی
سینَه کُردَن (
sinah kordan ) : جمع کردن و بردن حیوانات یا عده ای به سمتی معین ،  شکم دادن دیوار و سنگچین ، به شیر آمدن پستان
سینَه کَش (
sinahkash ) : وسط ،  بعد از دامنه و نرسیده به قله کوه
سینَه هِدائَن (
sinah hedāan ) : شیردادن
سینَه هائیتَن (
sinah hāeitan ) : مکیدن پستان از سوی نوزاد
سینه مال (
sinah māl ) : سینه خیز
سینَه مال بوردَن (
sinahmāl burdan ) : سینه خیز رفتن

حرف (ش)

ش (s ): با کشش شین لفظ هُش است که برای ایستادن اُلاغ به کار می رود.

شابدِالعَظیم (shābdel azim ): شاه عبدالعظیم

شاتوت، شاتود ( shātut): شاه توت، توت درشت و پرآب و سیاه و سرخ

شاخ بَزوئَن (shākh bazuan ): شاخ زدن

شاخ بَویئَن (shākh bavian ): شاخ شدن

شاخ به شاخ بَویئَن (shākh be shākh bavian ): شاخ به شاخ شدن

شاخ دِرگااوردَن (shākh derỹa urdan ): شاخ در آوردن

شاخ و شونَه بَکِشیئَن (shākh o shunah bakeshian ): شاخ و شانه کشیدن، تهدید کردن

شاخَگ (shākhag ): شاخک

شاخَه (shākhah ):  شاخه

شاد بَویئَن (shād bavian ): شاد شدن

شاد کُردَن (shād kordan ): شاد کردن

شادَت ( shādat): شهادت، شاهد

شادَت هِدائَن (shādat hedā an ): شهادت دادن

شادونَه (shādunah ): شاهدانه، تخم نوعی گیاه که تفت داده و برشته کرده و می خورند.

شازدَه (shāzdah ): شاهزاده

شاش بَزوئَن (shāsh bazuan ): بید زدن

شاش بَند بَویئَن (shāsh band bavian ): شاش بند شدن

شاغال (shāỹāl ): شغال

شاف (shāf ): شیاف

شاکیلَه(shākilah ): نهر اصلی، جوی بزرگ

شاگِردونِگی (shāgerdunegi ): انعامی که به شاگرد مغازه می دهند.

شال (shāl ): منسوجی دراز از پشم و مشابه آن که دور کمر می بندند.

شال و کلاه کُردَن (shāl o kolāh kordan ): لباس پوشیدن و عازم انجام کاری شدن

شالاتان (shālātān ): شارلاتان

شالَکی (shāleki ): گونی بسیار بزرگ بافته شده با نخ پشمی یا موی بز برای حمل مواد سبک

شامیوَه ( shāmivah): شاه میوه، نوعی گلابی شیرین و خوشبو که زودتر از بقیه می رسد.

شانسَکی ( shānsaki): شانسی

شاهون (shāhun ): شاهان

شاهی (shāhi ): واحد پول در قدیم معادل 50 دینار

شایستَه (shāyestah ): شایسته

شَباهَت، شَباهَد (shabāhat ): شباهت

شَبَق (shabaý ): شفق، اولین روشنایی روز، چوپانان گله های خود را به هنگام شفق

شَبونَه (shabunah ): شبانه

شَبونَه روز (shabuna ruz ): شبانه روز

شَبیه بَویئَن (shabih bavian ): شبیه شدن

شِپِشَگ ( shepeshag): شپش، حشره ریز در تن طیور، کک

شَپِلَق (shapelaý ): سیلی محکم

شِت (shet ): تخم پرندگان که به علت فاسد شدن به جوجه تبدیل نمی شود.

شِتَگ (shetaý ): ترشح، مقادیر کم آب و گل و لای که به جایی پاشیده می شود.

شِتَگ بَویئَن ( shetaý bavian): پاشیدن آب و گل و لای از روی زمین

شِتَگ کُردَن (shetaý kordan ): پاشیدن آب و گل و لای

شَتَه (shatah ): شته، نوعی آفت درختان و گیاهان

شَتَه بَزوئَن (shatah bazuan ): شته زدن، آفت زدن درختان و گیاهان توسط شته، آلوده شدن مزرعه و باغ های به آفت شته

شِتِه توت، تود (sheteh tut ): نخستین دانه های میوه توت که هنوز به طور کامل نرسیده اند ولی به دلیل سستی دم آن ها از درخت کنده شده و می ریزند، توت نارس

شِته مُرغُنَه (sheteh morýonah ): تخم مرغ خراب و نازا، تخمی که برای تشویق و تسهیل و یا تعیین محل تخم گذاری در جای مناسب قرار می دهند.

شِخ (shekh ): شیخ، آخوند یا مرد مذهبی که دقت زیادی درانجام احکام دینی دارد.

شُخ (shokh ): شخم

شُخ بَزوئَن ( shokh bazuan): شخم زدن

شِر شِر (sher sher ): باران تند، صدای باران، صدای ریزش آب از ناودان

شِر: بلندی

شِراب (sherãb ): شراب

شَرح بِدائَن (sharh bedã an ): شرح دادن

شَرط دَوِستَن (shart davestan ): شرط بستن

شَرط کُردَن(shart kordan ) : شرط کردن

شِرِق (shereý ): صدایی که از زدن سیلی به گوش می رسد.

شِرِق شِرِق (shereý shereý ): صدایی که از سوختن چوب در آتش یا از مفاصل بدن مانند انگشتان برخیزد.

شَرمَندَه (sharmandah ): شرمنده

شَرمو(sharmu ) : خجالتی

شروع بَویئَن (shorue bavian ) : شروع شدن

شروع کُردَن( shorue kordan): شروع کردن

شَریک (sharik ): شریک

شَریک بَویئَن (sharik bavian ): شریک شدن

شَریکی (sariki ): شراکت، به صورت مشارکتی

شُستََه رُفتَه (shostah roftah ): پاک و تمیز

شعر بوتَن (sher butan ): شعر گفتن

شُعلَه (sholah ): شعله

شِفا بِدائَن (shefã bedã an ): شفا دادن

شِفا هائیتَن (sefa haeitan ): شفا گرفتن

شِفتَه، شِفدَه ( seftah): شفته، دوغاب آهک و خاک و سنگریزه، هر مخلوط شل ناشی از آب زیاد مانند پلوی با آب بیش از اندازه

شَق (shaý ): راست و محکم

شَق شَق اِسّایَه (essayah  shaý shaý): راست راست ایستاده

شَقَه (shaýah ): شقیقه، نیمی از لاشه گاو و گوسفند

شَقَه شَقَه (shaýah shaýah ): پاره پاره

شَقِه کُردَن (shaýeh kordan ): شقه کردن، دو پاره کردن

شِکاف بَخوردَن (shekãf bakhordan ): شکاف خوردن

شِکاف بِدائَن (shekãf bedã an ): شکافتن

شِکَر او بَویئَن (shekar u bavian ): شکر آب شدن، به هم خوردن رابطه

شُکر کُردَن (shokr kordan ): شکر کردن

شُکرونَه ( shokrunah): شکرانه

شِکِست (shekest ): شکست

شِکِست بَخوردَن (shekest bakhordan ): شکست خوردن

شِکِست بِدائَن (shekest bedã an ): شکست دادن

شِکِستِه بَند (shekeste band ): شکسته بند

شِکِستِه نَفسی (shekesteh nafsi ): شکسته نفسی، تواضع

شِکلَک دیرگا اوردَن (sheklak dirgã urdan ): شکلک در آوردن

شِکِنجَه (shekanjah ): شکنجه

شِل (shel ): لنگ، آنکه می لنگد

شِل بَزوئَن ( shel bazuan): لنگیدن

شُل بَویئَن ( shol bavian): ‌سست شدن

شِل بَویئَن (shel bavian ): لنگ شدن

شُل بَیتَن (shol baytan ): سست گرفتن

شُل بیموئَن (shol bimuan ): ضعف نشان دادن، سستی کردن

شِل شِلی (shel sheli ):‌ لنگان لنگان

شِلِ گِل (sheleýel ): گل شل

شَل و پَر کُردَن (shal o par kordan ):‌ کسی را سخت زدن و مجروح کردن

شِلاب (shelãb ): باران و برف مخلوط، برفی که بخشی از آن ذوب شده و درهم است

شلاق بَزوئَن ( shalãý bazuan): شلاق زدن

شَلتوک ، چلتوک (shaltuk ): گندم و جو و برنج بوجاری نشده، خوشه هایی که پس از درو و جمع کردن محصول جو و گندم و برنج در زمین پراکنده شده است.

شِلَختَه (shelakhtah ): شلخته

شِلوار ( shelvãr): ‌شلوار

شِلوار وَتَک (shelvãr vatak ): کسی که شلوار از پایش در آمده

شُلوغ بَویئَن (sholoý bavian ): شلوغ شدن

شُلوغ کُردَن (sholoý kordan ):‌ شلوغ کردن

شُلَه زَرد (sholah zard ):‌ شله زرد

شَلیتَه (shalitah ): دامن کوتاه پر چین

شَم (sham ): شمع، پایه ای که زیر ستون یا دیوار شکسته زنند.

شَم دَوِستَن ( sham davestan): شمع بستن، یخ بستن آب ناودان و نظایر آن به صورت آویزان در زمستان

شِمار (shemãr ):‌ شمار، حساب

شِمارِش (shemãresh ):‌ شمارش

شِمال (shemãl ): شمال

شَمبَلیلَه (shambalilah ): شنبلیله

شَمبَه ( shambah): شنبه

شَمبَه (shambah)» شنبه

شَمَد (shamad ): نوعی روانداز تابستانه، نخی و نازک

شَمدون (shamdun ): شمعدان

شَمدونی (shamduni ): شمعدانی

شِمُردهِ حرف بَزوئَن (shemorde harf bazuan ): با تانی حرف زدن، شمرده صحبت کردن

شِمرون (shemrun ): شمیران

شِمشَه (shemshah ): شمشه

شَمشیر بَزوئَن (shamshir bazuan ): شمشیر زدن

شَمشیر بَکِشیئَن (shamshir bakeshi an ): شمشیر کشیدن

شَمشیرَک ( shamshirak): گلی خودرو مانند گلایل که برگهای آن مانند شمشیر است.

شِناس ( shenas): آشنا، خودی، شناخته شده

شِنگَه (shengah ): شنگ، سبزی خودرو تره مانند که دارای شیره می باشن. هم به صورت خام و هم در غذا مصرف می شود.

شِنو (shenu ): شنا

شِنو بَکُردَن ( shenu bakordan): شنا کردن

شِنو گَر (shenugar ): شناگر

شو (shu ): ‌شب

شو او (shu u ):‌ آبیاری در شب

شو بَویئَن (shu bavian ):‌شب شدن

شو پَرَک (shu parak ):‌ شب پره، پروانه

شو جِل (shu jel ): کهنه بچه

شو جُمعَه ( shu jomah): شب جمعه

شو چِرَه (shucharah ):‌ شب چره، تنقلاتی که شب هنگام و در شب نشینی ها خورده می شود.

شو کُردَن (shu kordan ): شب کردن

شو کور (shu kur ):‌ شب کور، خفاش

شو گیر (shu gir ): کار با عجله ای که شب هنگام انجام بدهند.

شو مُراد (shu morãd ): شب مراد، شب زفاف

شو نِشین (shu nesin ): شب نشین

شوخون (shukhun ):‌ شبیخون

شِوِد (sheved ):‌ شوید( نوعی از سبزی)

شور بَویئَن (shur bavian ): شور شدن

شورِش هاکُردَن (shuresh hãkordan ):‌ شورش کردن

شورَگ (shurag ): شوره سر

شوروا (shurvã ): شوربا، آش ساده برنج که کمی آرد به آن می افزایند.

شورَه (shurah ):‌شوره یا سفیده لباس و آجر یا زمینهای نمکی

شورَه زار ( shurazãr): شوره زار

شوکار (shu kar ): شب کار

شولا (shulã ):‌ پوشش عبا مانندی که از جنس پشم بوده و بیشتر چوپانان به تن می کردند.

شوم (shum ): شام، شب

شوم بَخوردَن (shum bakhordan ): شام خوردن

شوم هِدائَن (sum heda an ): شام دادن

شون (shun ):‌ شان، محل ذخیره عسل زنبور عسل

شونَه (shunah ): شانه، کتف

شونِه به شونَه (shuneh be shunah ): شانه به شانه

شونِه جورزوئَن (shunah jurzuan ): شانه بالا انداختن، بی اعتنایی کردن

شونِه خالی کُردَن (shunah khãli kordan ): شانه خالی کردن

شونِه کُردَن (shunah kordan ): شانه کردن

شوول (suol ): شاقول

شُهرَت (shohrat ): معروفیت

شُهرَت بِدائَن (shohrat bedã an ): شایع کردن

شُهرَت داشتَن (shohrat dãshtan ): شایع بودن

شیری (shiri): نامی برای سگ، مانند شیر

شیشک (shishk): یک تکه چوب نازک و بلند تازه از درخت انار که قدیم برای فلک کردن ازش استفاده میکردند.

شی (shi ):‌شوهر

شی بِدائَن (shi bedã an ):‌ شوهر دادن

شی بِرار ( shi berãr): ‌برادر شوهر

شی بَکُردَن (shi bakordan ): شوهر کردن

شی پی اَر (shi pi ar ):‌ پدر شوهر

شی خواخِر (shi khãkher ):‌ خواهر شوهر

شی مار (shimãr ): مادر شوهر

شیپور بَزوئَن (sheypur bazuan ): شیپور زدن

شیخَک (shekhak ): دانه بلند تسبیح

شیر باها (shir bãhã ): شیربها

شیر خورَه (shir khorah ): شیرخوره

شیر کُردَن (shir kordan ): تحریک کردن، تهیج یا تشجیع کردن

شیر هِدائَن (shir hedã an ): شیر دادن

شیرازَه (shirãzah ): شیرازه

شیرجَه ( shirjah): شیرجه

شیرجَه بَزوئَن (shirjah bazuan ): شیرجه زدن

شیردون ( shirdun): شیردان

شیرگ (shirag ): نوعی علف که در صورت قطع کردن ساقه آن مایع سفید رنگ چسبناک و تلخی مانند شیر ار آن خارج می شود.

شیروونی (shirvuni ): شیروانی

شیرَه (shirah ): شیره

شیرَه ای (shiraei ): شیره ای

شیرَه به شیرَه (shirah be shirah ): دو نوزاد با اختلاف سنی کمتر از دو سال از یک مادر

شیرَه کَسی رِ بَکِشیئَن (shirah kasi re bakeshian ): شیره کسی را کشیدن، رمق کسی را کشیدن

شیرَه کَش حُنَه (shirah kash khonah ): پاتوق شیره ای ها

شیرین بَویئَن (shirin bavian ): شیرین شدن

شیرین زِوون ( shirin zevun): شیرین زبان

شیرین کُردَن (shirin kordan ): شیرین کردن

شیرینی بَخوردَن (shirini bakhordan ): شیرینی خوردن

شیش (shish ): عدد شش

شیشک (shishk ): چوب تازه و نازک

شیشک (shishk ): شاخه های نازک و بلند نوعی درخت بید که با آن سبد می بافند.

شیشَک دیرگاموئَه (shishak dirgãmuah ): ثریا در آمده یا در آسمان دیده می شود، این ستاره در اوایل شب شهریورماه از پشت آفتاب کوه سر برآورده و کاربرد این اصطلاح برای زمانی است که درختان نیاز زیادی به آب ندارند و می شود باغ را زیاد سیراب نکرد.

شیشَگ (shishag ): گوسفند نر شش ماهه تا یک ساله، صورت فلکی ثریا که شش ستاره دارد.

شیشَه (shishah ): شیشه

شیشَه بُر (shishah bor ): شیشه بر

شیشَه گَر (shishah gar ): شیشه ساز

شیشَه گَری (sise gary ): شیشه سازی

شیطُن (sheton ): شیطون

شیطُنَک ( shetonak): شیطونک

شیطُنی (shetony ): شیطنت

شیطُنی کُردَن (sheytoni kordan ): شیطنت کردن

شیعَه (shiah ):  شیعه

شیلَه پیلَه (shila pilah ): فریب، دورویی

شِیهَه (shehah ): صدای اسب