زندگینامه سرداران شهید استان فارس


برای ورود به صفحه میعاد در فیسبوک کلیک کنید


وصیت نامه و زندگینامه سرداران شهید استان فارس

كاربر گرامي اسامي شهدا طبق حروف الفبا تنظيم گرديده و با كليك بروي حروف صفحه شهداي مورد نظر شما باز ميشود

اين بخش در حال پست گذاري وصيت نامه هاي شهدا مي باشد


الف

ب

پ

ت

ث

ج

چ

ح

خ

د

ذ

ر

ز

ژ

س

ش

ص

ض

ط

ظ

ع

غ

ف

ق

ک

گ

ل

م

ن

و

ه

ی

 
جهت مشاهده گل نوشته های شهدای ولایتمدار کازرون
 
باذکر صلوات کلیک کنید
 
ارتباط با ما

برای ارتباط با مجمع فرهنگی میعادبا شهیدان فارس نظرات و پیشنهادات خود را برای ما E-Mail کنید:


miadshz@yahoo.com

بزرگداشت سردار شهید حاج منصورخادم صادق

منو یحیی  ، شهیدان کیانی زاده،،،قسمت سوم

داستانهای من ویحیی
داستان هشتم
داستان قنبرواسماعیل
قسمت سوم

حسن حق نگهدار جانشین گردان ۹۰۶ ضمن هدایت نیروها برای عقب نشینی همچنان به شکارتانکهای دشمن مپرداخت.حسن ریش فرمانده دسته اش ارپی جی یکی از شهدارا برداشت باخیز کوتاهی پشت سنگری کمین گرفت وتانکی را هدف گرفت شعله های اتش تانک را در برگرفت،بار دیگربا جابه جایی خواست تانک دیگری را شکار کند.برایش دیواری از اتش درست کردند .سعی کرد خود را به او نزدیک کند.تانک دوم وتانک سوم. به دنبال  هم منهدم شدند.از سمت دیگر حسن حقنگهدار هشت پای فرماندهی دشمن بعثی را منهدم نمود.حالا معروفترین شکارچی تانک بی امان به تانکهای دشمن هجوم اورده بود.کمی از فشار بر روی انها کاسته شد.همه به تکاپو افتاند تا مجروحین وشهدا را به عقب انتقال دهند.باشجاعت تمام با ایجادسدی از اتش در مقابل سربازان عراقی مانع از پیشروی انها گردیدند.وبه سرعت نسبت به تخلیه شهدا ومجروحین در منطقه اقدام کردند.

از ان طرف امدادگران به کمک چند رزمنده  تعدادی مجروح وزخمی  رابه همراه قنبرداخل امبولانس گذاشته وبه سرعت  به سمت جاده فکه به راه افتادند.

هلی کوپتر غزال دشمن تپه را دور زد و امبولانس را هدف مناسبی برای خود تشخیص دادو به دنبال ان به راه افتاد و خارج از تمام موازین بین المللی به سمت ان شلیک کرد.اتش امبولانس را در برگرفت. حسن موشک ارپی جی را به سمت هلی کوپتر شلیک کرد.موشک پس ازبرخورد منفجرشد .غزال شروع به چرخیدن به دور خود کرد. با تمام تلاشی که کرد نتوانست خودرا کنترل کند وپشت ارتفاعات ۱۸۲ سقوط کرد وبانفجار مهیبی به اتش کشیده شد.صدای تکبیر رزمندگان حدفاصل برغازه تا رقابیه را در بر گرفت....
                         ************
حالا نزدیک به دو ماه میشد که خانواده در التهاب مفقودی قنبر مانده بودند.هرشهیدی را که می اوردند سریعا به سمت بنیاد تعاون یا بنیاد شهید راه می افتادند شاید کوچکترین اثری از اوبیابند.یکی خبر سلامتیش را می اورد.ان یکی می گفت من دیدم زخمی شده وخودم اورا داخل امبولانس گذاشته ام.هرتشییع جنازه ای که میشدم.مادر بدنبالش به راه می افتاد. در اخر به غیر از افسوس وافسوس چیزی به جای نمیماند.
ودر پایان مادر زیر لب زمزمه میکرد،

گلی گم کرد م و می جویم اورا
به هرگل میرسم میبویم اورا.

حالا ابراهیم  به همراه دیگر برادرش اسماعیل هرروز به جبهه ای سر میزدند. منطقه ازاد شده برغازه را قدم به قدم به اتفاق اسداله  وفضل اله گشتند.
تمام سردخانه ها از این شهر به ان شهر،از این بیمارستان به ان بیمارستان.یک روز اهواز را زیر پا میگذاشت.یک روز دزفول را. یک روز اندیمشک،یک روز بهبهان را وحتی به شهرهای مشهد وقم هم رفتند اما اثری از او به دست نیامد....
                            **********
در سنگرعملیات در منطقه کوشک با چند نفر از برادران نشسته بودیم وروی طرح مانور عملیات رمضان صحبت میکردیم. حاج ابراهیم به اتفاق اسماعیل ویکی دیگریا الله گویان وارد سنگرشد پس از چاق سلامتی وتعارفات معمول، ازمفقود شدن برادرش قنبر در. مرحله اول عملیات بیت المقدس در فکه گفت. انکه همه جارا سر زده اند.انگاریک قطره اب شده وبه زمین فرو رفته است. یادم به نامه صبح که ازقرارگاه کربلا امده بود افتاد.درنامه نام چند بیمارستان که تعدادی جسد بی نام ونشان شهدا در انها قرارداشت نوشته شد بود که باید نمایندگان تعاون را جهت شناسایی به انجا می فرستادیم.ادرس بیمارستانها وسردخانه های مربوطه را به انها دادم ودر همین اثنا هدف قرار گرفتن امبولانس توسط هلی کوپتر غزال دشمن در همان روز عملیات را برایشان گفتم وادامه دادم که شما بر روی جنازه های سوخته بیشتر دقت کنید. ممکن است داخل همان امبولانس بوده باشد.
بالاخره درروز هشتم تیرماه سال ۶۱ چند پیکرسوخته درکانتینرهای سردخانه ای بیمارستان جندی شاپور اهواز نظرشان را جلب کرد از روی نوع ردیف دندانها وتکه ای نسوخته ازلباس  ،سراغ یکی از انها رفتند چیزی مانند پلاک روی سینه جسد سوخته بود بادقت تمام انرا پاک کردند،شماره پلاک خودش بود.بغض های نشسته در گلو ترکید وتبدیل به اشک شد.واخرین امیدها تبدیل به یاس.......
                        ***********
حاج محمدحسن کنار پیکر پسر شهیدش درمعراج شهدای شیراز به زانو نشست.درخواست کرد تا صورت عزیزش راببیند،چون پیکرشهید. مخصوصا صورتش کاملا سوخته بود میخواستند مانعش شوند. ولی با اصرار چهره قنبر را نشانش دادند.اشک از گونه هایش سرازیر شد.برای لحظاتی به گریه خود ادامه داد ناگهان به سرعت اشک هایش را پاک کرد.محکم واستوار ایستاد،باصدای بلند گفت:
_ خدا را شکر،خدارا شکر، من اورا در راه خدا دادم درراه اسلام وانقلاب....

در روز دهم تیر ماه که مصادف با ماه رمضان بود پس از دو ماه که از شهادت قنبر میگذشت در زادگاهش سلطان اباد قره باغ به خاک سپرده شد.
 
از ان روز به بعد هیچ کس اشکهای حاج محمد حسن را ندید.ودرهمه حال خدا راشکر میکرد.
اما مادر حال روز خوشی نداشت. هر روز ناخوشتر از دیروزش بود، مدتها به گوشه ای زل میزد.احساس میکردی کمرش شکسته است.

                    **************
ادامه دارد.

منو یحیی، شهیدان کیانی زاده...قسمت دوم

داستانهای من ویحیی
داستان هشتم
داستان قنبر واسماعیل
قسمت دوم

۲۶ فروردین بود که باتوجه به اینکه نفرات گردان همگی قبلا اموزش دیده بودند از همان پادگان عبداله مسگر به امیدیه اعزام شدند.پس از دوروز انها را به دارخوین.انرژی اتمی انتقال دادند. تحرکات بزرگ درون منطقه نشان از یک عملیات بزرگ میداد وبه همین علت دشمن نیز هوشیار شده بود.به همین جهت وبرای انکه از تمرکزدشمن کاسته گردد.گردان انها به اتفاق چند گردان دیگه را با استفاده ازهلی کوپترهای شینوک. به منطقه سایت های ۴و۵ در منطقه چنانه. بردند.ودر داخل تانکرهای بزرگ ان مستقر شدند.مجید سپاسی به اتفاق چند نفر دیگر ازبچه ها ابتدا به ساکن در یکی از این مخازن یک مسابقه گل کوچک راه انداختند،که موجب بالا بردن روحیه رزمندگان شد.که با توجه به ماه رجب به ان مسابقات ۱۳ رجب میگفتند.چند روز در همان منطقه بودند.
هرشب مراسم دعا ونیایش در گوشه وکنار برگزار میشد. مولود خانی پای ثابت این مراسم ها بود. واوسعی میکرد این برنامه ها را از دست ندهد.

حالا تقریبا دیگر رزمندگان گردان ۹۰۶ را میشناخت. چند نفر از انها مثل فضل اله بهمنی  واسداله عباسی از هم روستایی های خودش وحتی اقوامش بودند.دراین چند روزه وبه هنگام اموزش بچه ها گردان به یک شناخت نسبی و هماهنگ با هم رسیده بودند.

با فراخوانی گردان همه در نقطه ای تجمع کردند فرمانده گردان برادر غلامرضابینوا مژده عملیات را به گردان داد .شور ولوله ای بین رزمندگان افتاد.فریاد تکبیر منطقه را بلرزه در اورد.همه به هم تبریک میگفتند.برادر بینوا ادامه داد، با توجه به این که مرحله اول عملیات بیت المقدس در حال انجام است.ما هم در ارتفاعات ۱۸۱ و۱۸۲ برغازه باید با تک فریب که خودش دست کمی از تک اصلی ندارد،حواس فرماندهان دشمن را از تک اصلی به این منطقه معطوف داریم. لذا در ادامه فرماندهان گروهان ودسته وظایف هرکدام را به صورت جداگانه تشریح خواهند کرد.
بانگ الله اکبر مجددا در منطقه طنین انداز شد.
با پایان صحبت های فرمانده گردان. هرکدام ازگروهانها ادامه جلسه توجیهی را درنقطه ای بر پا کرد.

فرمانده گروهان برادر سعید گلبیدی  همه نفرات گروهان را درنقطه ای جمع کرد.کالکی را روی زمین گذاشت واز روی کالک مواضع دشمن را نشانشان دادوهرکدام را نسبت به کاری که میخواهند انجام دهند توجیه کرد. مهر سعید گلبیدی  عجیب به دلش نشسته بود.او دانشجوی پزشکی بود که درس ودانشگاه را رها کرده به سمت جبهه امده بود.هروقت که او با نفرات گروهان صحبت میکرد.با استناد به ایات واحادیث چنان شنوندگان رامسحور گفته هایش میکرد که در کمتر جایی دیده وشنیده بود.تسلط سعید برقران خیلی برایش جالب بود. 
سعید برایشان توضیح داد  عملیاتی که در این منطقه انجام میگیرد یک عملیات ایذایی بوده وهدف اصلی ان گمراه کردن دشمن از تک اصلی است.
سعید در ادامه گفت .
برادران این ایام مصادف با ۱۳ رجب وروز میلاد مولای متقیان علی ابن ابی طالب (ع) است.واین عملیات را به پاس این خجسته روز ، عیدی مردم ایران قرار می دهیم.
برای اولین بار که اسامی دشت عباس ،رقابیه، برغازه،چنانه وفکه را از صدا وسیما شنیده بود،دلش برای ان منطقه لک زده بود.وحالامیدید که در همان منطقه میخواهد عملیات شود.و او یکی از شرکت کنندگان در ان است.دیگر سر از پا نمی شناخت دلش میخواست همین الان عملیات اغاز گردد.
وظیفه دسته انها نفوذ به پشت سرمواضع دشمن به اتفاق بچه های اطلاعات ونابودی ادوات سبک انها بود.

به کمک هم رزمانش تمام کوله پشتی اش را محکم کرد که صدایی از ان بلند نشود.سربند یازهرایش رابست تفنگش رادر دست گرفت.خیلی دوست داشت عباد الان کناردستش بودتا با هم به جلو بروند. ساعت ۹ شب روز دهم اردیبهشت ۶۱ بود که بافرمان به پیش راه افتادند.
دلش میخواست مانند زمان اموزش بلند شعار بدهند ومسیر را بروند.اما با توجه به عملیات  پیش رو ورعایت اصل غافلگیری این امر میسر نبود.
فضل اله  تیربارچی شده بود واو به اتفاق اسداله کمک هایش بودند.حالا بیش از ۶ ساعت از شروع راهپیمایی انها میگذشت چیزی به سحر نمانده بود. فرمان توقف اهسته بگوشش رسید.فرمانده با اشاره دست هرکدام را در گوشه ای ارایش داد.دسته او اماده عبور از میدان مین شدند. با احتیاط از معبر داخل میدان عبور کردندو تا انجا که مشخص شده بود به عمق مواضع دشمن نزدیک شدند.
دسته انها در دل تاریکی شب کم کم داشت به مواضع دشمن نزدیک میشد.دستی به سربندش کشید.انرا محکم کرد.زیر پای دشمن رسیده بودند.ارایش لازم برای حمله را به خود گرفتند.سینه خیزخود را به سنگردشمن رساند.بوی تندسیگارسرباز دشمن ازارش داد.سایه اورا دیدکه به سمت مخالفش میرفت.
خودرا جمع کرد.بقیه هم رزمانش هرکدام در گوشه ای به کمین نشستند.
فرمانده دسته به او اشاره کرد.در امتداد انگشت او سیاهی بزرگی خود نمایی میکرد.به اتفاق اسداله  به ان سمت اهسته حرکت کرد.خاکریز نعلی شکل رادور زد.داخل  
ان شد از اینکه توانسته بود تا پشت مواضع دشمن نفوذ کند احساس غرور میکرد.
با فریاد الله اکبررزمندگان اسلام به مواضع دشمن هجوم اوردند.
.چند سرباز دشمن به موضع. نعلی شکل نزدیک شدند.انهارا به گلوله بست. صدای شلیک خمپاره اندازی اورا متوجه ان نقطه کرد.به اتفاق دو نفر دیگر به ان نقطه حمله کردند.تمام انها را درو کردند. به طرف قبضه دیگری رفته وانرا نیز به همان ترتیب از کار انداختند.همه جااز اتش ودود پر شده بود.بانگ تکبیر رزمندگان بر صدای رگبارهاو اتش توپخانه دشمن غلبه کرده بود.

از.داخل سنگری صدای خش خش بیسیم به گوش میرسید.نارنجکی را به داخل ان انداخت صدا انفجار نفرات داخل سنگر را به دیارنیستی فرستاد.
اما صدای بیسیم همچنان می امد.
_حمود حمود راعد.
_ حمود حمود راعد.
با احتیاط وارد سنگرشد. نوری از انتهای سنگرکه نشان میداد سنگر تو در توست .دیده میشد.به ارامی به انتهای سنگررفت. ازکنار دیوارسنگر به داخل نگاهی انداخت افسربعثی را دید که به سرعت داشت درجات خود را کنده و لباسهایش را در می اورد.به او فرمان ایست داد.افسردشمن سریع دستش را روی سرش گذاشته وبدون وقفه تکرار میکرد.
_دخیل یا خمینی
_دخیل یا خمینی....
اورا تحویل دیگر رزمندگان داد.به اتفاق چند رزمنده دیگر به داخل سنگر برگشت.صدای بیسیم همچنان به گوش میرسید.
_حمود حمود راعد.
_حمود حمود راعد.
شاسی گوشی بیسیم را فشار داد وهمگی باصدای بلند پشت بیسیم فریاد زدند.
_الله اکبر،الله اکبر....
_ الموت لصدام....
شخصی از پشت بیسیم وحشت زده فریاد میزد.
_ حمود شت گول...حمود....شت گول انت.....
ازسنگربیرون امدند.یکی یکی سنگرهای دشمن تصرف میگردید.
هنوز ازشروع زمان حمله بیش از یک ساعت هم نگذشته بود که ارتفاع ۱۸۲ به تصرف رزمندگان اسلام درامد. هرلحظه بر تعداد اسرای دشمن افزوده می شد. عملیات پس از تصرف تپه ۱۸۲ ادامه پیدا کرد.
از این ارتفاع به ان ارتفاع. از این سنگر به ان سنگر هجوم میبردند.
کم کم سپیده صبح برمنطقه سایه افکنده بود.حجم شدید اتش دشمن هرلحظه بیشتر وبیشتر میشد.فشار بر روی رزمندگان به اوج خود رسیده بود.
دسته انان به فرماندهی حسن ریش(شیرزاد زارع) همچنان به پیش میرفت. نماز صبح رادرحالت هجوم به جا اوردند.رمل های منطقه مانع از حرکت انان گشته وتحرکشان را کند کرده بود.
سنگرهاوخطوط پدافندی دشمن ازهم گسسته شده بود.افتاب تمام منطقه را فرا گرفته بود.حالا ساعت ها بود که همچنان به پیش میتاختند.هیچ چیز مانع از پیشروی انان نبود. کم کم گرمای افتاب همه رااز تاب وتوان انداخته بود.
چند نفر از بچه های اصفهان هم با انها همراه شدند.خاکریز نعلی شکلی توجه انها را به خود جلب کرد به سمت ان رفته ودر ان موضع گرفتند.منتظر شدند.تا دیگررزمندگان به انان رسیده وادامه تک دهند.
اما هیچ خبری از امدن بقیه نبود. موضع انان زیر اتش شدید دشمن قرار گرفته بود.دشمن داشت پاتک سنگین خود را اغاز میکرد. حلقه محاصره انها تنگ وتنگتر میشد.تا انجا که رسیده بودند.یکی یکی از نفرات انها بر اثر مجروحیت یا شهادت کاسته شده بود.
حال تعداد انها بالغ بر پانزده یا شانزده نفر بیشتر نمیشدند.فقط سلاح سبک برای شان مانده بود.حتی ارپی جی هم نداشتند.
حالا جنگ تانک وتن در گرفته بود.کالیبرهای روی تانک لاینقطع به سمت انهاشلیک میکردند. در ان دشت گرم وسوزان خودشان بودند وخدای خود.وفوجی از سپاه دشمن.
باشلیک بی امان تانکها تنها دو راه برایشان مانده بود.یکی یاهمگی اسیر شوند.یا به سمت خاکریز کوتاهی که در فاصله پانصدمتری پشت سرشان بود عقب نشینی کنند،که احتمال سالم رسیدنشان به انجا هم خیلی کم بود. پاسی از ظهر گذشته بود.تمام قمقمه ابشان ته کشیده بود.نماز ظهروعصر را درهمان حالت به جا اوردند.
بامشورت هم قرارگذاشتند عقب نشینی کنند وشهادت را بر اسارت ترجیح دادند. بایک تصمیم جمعی با فریادالله اکبر در حالی که به سمت دشمن تیراندازی میکردند،شروع به عقب نشینی کردند.به خاکریز کوتاه رسیده وپشت ان سنگر گرفتند.دونفرشان در این مسیر هدف قرارگرفته ودر بین راه به زمین افتادند. تصمیم گرفتند بروند انها را بیاورند.اما از همه سمت به سوی انان شلیک میشد.
باانفجارتوپی درمیانشان چشمان سعید سعیدی ازحدقه بیرون امده وسروگردن هاشم کلاهی که هردواز بچه های کوچه لاینز بودن ناپدید شد.
با فشاربی امان دشمن کم کم به سمت عقب برگشتند.
قنبرواسدالله سعی میکردند دران وضعیت از هم جدا نشوند.یک سرباز دشمن خواست هردورا هدف قرار دهد،
قنبر سریعا پیش دستی کردواورا هدف. قرار داد.
ساعت حوالی ۳ بعد از ظهر بود.با جنگ وگریزحالا ۱۲ نفرنزدیک خط خودی رسیده بودن.ناگهان چند گلوله خمپاره بینشان به زمین نشست به غیر از دونفر همگی یا شهید شدند یازخمی. 
اسداله از پشت سرش زخمی  شده بود وخونریزی داشت.شدت موج انفجار اوراگیج کرده بود ونمیتوانست روی پای خود بایستد.

ترکش بزرگی شکم قنبر را دریده بود . از بالای تپه به زمین پرتاب شد.خواست بر روی پاهایش بلند شود.نتوانست چنگ انداخت تا چیزی را بگیرد،ازخاک رملی منطقه چیزی در دستش باقی نماند. دوباره چنگی انداخت رملها به سرعت از میان انگشتانش فرار میکردند.درد جانکاهی سرتاسربدنش رافرا گرفته بود.دندانها را روی هم فشار میداد. .وزیر لب ذکر یاحسین یا قمر بنی هاشم از زبانش قطع نمیشد.صدای اسداله زد.چند باردیگر اورا صدازد. 
اسداله صدای قنبر راشنید تلو تلو خوران خودرا به قنبر رساند.بادیدن شکم از هم پاشیده قنبرهوشیاریش برگشت قنبرطلب اب کرد.اب برای قنبر که خوب نبود.ازطرف دیگر ابی برای کسی باقینمانده بود.قمقمه را ازکنارش باز کرداخرین قطرات انرابرروی چپیه اش ریخت با ان دهان قنبر را خیس کرد تا انجا که در توانش بودشکم قنبر را باچپیه اش جمع کرد وانرا بست.
به سراغ زخمی بعدی رفت. دست قطع شده ان مجروح را نیز با چپیه بست.همه همراهانش یا شهید شده بودند یازخمی.به سراغ قنبر امد.ارام به خواب رفته بود.چند بار اورا صدا زد.اما جوابی نشنید.اشک در چشمانش حلقه زده بود.
تنها راه کمک به انها اوردن نیروی کمکی وامداد گربود.به سمت خطوط خودی دوید گلوله های بی امان به سمتش شلیک میشد.به هرزحمتی بود خود را به خط رساند.تعدادی به سمتش امدند.فریاد میزد امدادگر،امبولانس.....
نیروهای امدادگربه کمکش شتافتند.همانطور که جریان را برایشان میگفت امدادگران شروع به مداوای زخم سرش کردند.خواست با انها برود.چون از سرش خون می امد اورا جهت مداوا نگه داشتند.
دنباله دارد.

من و یحیی شهیدان کیانی زاده،قسمت اول

داستانهای من ویحیی

داستان هشتم.
داستان قنبرواسماعیل
قسمت اول

ببین کاکو  تا کی فکرمیکنی جلو من را بتونی بگیری؟
_ میندازمت  توی انباری درم روت میبندم.
_ اخرش چی یه روز باید بیایی در و روم باز کنی.همون روز درمیرم.
_ نگاه کن کاکاقنبر مگه تو الان چند سالته؟ توحتی هنوز هفده سالتم نشده!
_شده !شده !شده !به خدا توفروردین شده ! حالام دارم پا میذارم توهجده سال.
_ نگاه کن کاکو بابا دیگه سنش زیاد شده. اگر بری یه طوریت بشه بابا دق میکنه.
_ من کوچیک بابا هستم.تو هم کاکو ابراهیم هروقت خواستم برم.همینو گفتی.فتح المبین هم به همین حرفات سرم شیره مشتی نذوشتی برم.
در حالی که گریه میکند ادامه میدهد.
مگه من چیم از حضرت قاسم(ع) بیشتره که امام حسین(ع) اجازه بهش داد ولی تو که کاکامی نمیزاری.
ابراهیم کم کم پاهایش سست شد.پای استدلالهای قنبر چیزی برای گفتن نداشت. خودش هم مرغ دلش تو جبهه ها پر میزد.نمیدونست چرا پدراین امر مهم را روی دوش اون گذاشته بود.دیگرچیزی نگفت،نگاهی به سرتا پای برادر انداخت،چیزی به قلبش چنگ می انداخت،صدای طپش قلبش را میشنید.قد رعنای برادر داشت دیگر مثل یک مرد قد می کشید.همیشه دلش میخواست ان قدبلند،موهای متمایل بوروچشمهای سبز را درکت وشلوار دامادی ببیند،خود را در صحرای کربلا دید.عروسی حضرت قاسم (ع) را در جلوش مجسم کرد، اشک امانش را برید.دیگرطاقت نیاورد.تمام قامت بلند شد،برادر را در اغوش کشید.حس کردحتی قدقنبراز او بلندتر شده است.در مقابل او چقدراحساس حقارت میکرد.میدانست اگربرادر برود،پدر بارفتن خودش دیگر موافقت نمیکند. ضربان قلبش بیشتر شد.فکرمیکرد الان است که قلبش از سینه بیرون بجهد. طاقت نیاورد سر برادر را به سینه چسباند.هردو دربغل هم زار زار میگرستیند.......
قنبر پشت دست برادر رابوسید.به سرعت رفت تا وسایلش را ببندد.سعی میکرد به پدر ومادرش نگاهش گره نخورد. مادر داشت لباسهای  دلبندش را در ساک جای میداد.او هم دلش نمیخواست چشم درچشم فرزندش بدوزد.خودش را بالباس ها سرگرم کرده بود وارام ارام اشک میریخت.اما سعی میکرد قنبر متوجه اشکهایش نشود.پدر هم وضعیتی بهتر از ان دو نداشت . هر سه داشتند دزدانه ازنگاه هم اشک میریختند.نا گهان چون حباب شیشه ای همه در هم شکستند.پدر ومادرناخود اگاه به سمتش رفتند و همدیگر را در اغوش گرفتند.حالا همه باصدای بلند گریه میکردند.
قنبر دیگر ماندن بیش از این را جایز ندانست.میترسید الان پدر ومادرش پشیمان شوند.دست هر دو را بوسید.با سرعتی باور نکردنی از درب خانه بیرون زد.سعی میکرد پشت سرش را نگاه نکند.پیچ کوچه را پشت سرگذاشت باید سربالایی کوچه را طی می کرد. سنگینی نگاه مادر را از پشت احساس کرد،به سرعت  سرش را برگرداند، خودش بود داشت کاسه ابی به پشت سرش میریخت ودعا میخواند. اخرین دست را برای مادرتکان داد واز بلندای کوچه به پایین سرازیر شد.مثل وبرق وباد حرکت می کرد.احساس سبکی خاصی به او دست داده بود،مانند پرنده ای در اسمان خیال پرواز میکرد.
در را ه هرکه را میدید با اوسلام کرده وپس از خوش وبش کوتاهی از اوحلالیت مطلبیدوبلافاصله خداحافظی میکرد.نگاه حسرت بارمردم بدرقه راهش بود.

از کنار مسجد روستا که رد شد یادش امد که با مسجد هم خداحافظی کند.اهسته به داخل مسجد رفت نگاهی به سرتاسر مسجد کرد چقدر اینجا را دوست داشت. همیشه خودش را در انجا به خدا نزدیکتر حس  مینمود.
یادش امد هر روزصبح بعد ازنماز زودتر از همه به ساختمان در حال احداث مسجد می امد وتا پاسی از شب در ساخت مسجد کمک میکرد. هر خشت واجری که می اورد.اهی میکشید وازخدا طلب میکرد ارزوی رفتن به جبهه برایش میسر شود.همانطور که ملات چاق میکرد اشک از گوشه های چشمش به داخل ملات میریخت واستاد بنا که فکر میکرد او از سختی کاربه گریه افتاده است سعی میکرد کارهای سبکتری به اوبسپارد،اما جنس عشق او ازنوع دیگری بود واو هر روز کارسختتر را انجام میداد. اخرین نگاه را به سرتاسر در ودیوار انداخت برای لحظاتی کبوترنگاهش روی کتیبه قمربنی هاشم (ع) ثابت ماند.
به خود نهیبی زد بیش از این درنگ لازم نبود.با مسجد هم خداحافظی کرد.
دوان دوان خود را به جاده اصلی  روستا رساند. از اخرین بلندی که به روستا سلطان اباد مشرف بود بالا رفت،نگاهی به دشت قره باغ کرد، دشت سرسبز با درختان سربه فلک کشیده وکشتزارهای سرسبز،اواز مواج پرندگان،صدای حرکت گله وصدای یکنواخت زنگ بز جلودار انها،صدای مش یحیی که داشت با اسبش به تاخت به سمت پایین ابادی می راند وخط کوچکی ازگردوغبار درپشت سرش پدیدار کرده بود، همه وهمه چه زیبا داشت جلو چشمش جلوه گری میکردند. 
به ارامی به پشت برگشت ، حالامقابلش  دشت شیراز وجود داشت، گستره بزرگی از یک شهر که ابتدا وانتهایش معلوم نبود ولی سرسبزیش را هنوز حفظ کرده بود.بوی بهار نارنج هایش را ازهمین جا حس می کرد. خم شد لاله سرخی راکه کنار پایش بود را بو کرد وبا دست بر روی کپه گل شقایقی که با نسیم به رقص در امده بودکشید وان را نوازش کرد.واقعا در بهار، شیراز واطرافش  مثل بهشت روی زمین میشدند.چه زمانها که فقط به عشق دیدن این منظره به بالای تپه امده  وساعتها محو تماشای ان شده بود.
ناگهان صدای بلند شدن هواپیمایی از روی فرودگاه شهیددستغیب شیراز رشته افکارش را برید.از اینکه برای لحظاتی تردید به دلش راه داده بود،پشیمان شد.به سرعت از تپه پایین امد.جلو اولین نیسانی که داشت به شهر میرفت را گرفت سوارشد.اسداله هم سوار همان ماشین بود.صدای مارش عملیات که ازرادیو پخش میشد اورا به وجد اورده وخود را در میان عملیات ودر حال پیشروی می دید.تمام اموزش های نظامی را که دیده بود جلو چشمانش رژه میرفتند ودر ذهن خود انها را مرور میکرد.
پرنده خیالش هرلحظه به سویی پر میکشید.صدای راننده رشته افکارش راگسست.
_هی بچه ها رسیدیم شهر،کجا میخواید پیاده بشید؟
ازاینکه اورا بچه خطاب کرده بود کمی ناراحت شد،اما اخم خود را زودباز کردوگفت:
_ هرجا که شما بری ولی ما  میخوایم بیریم  بسیج تو خیابون زند.
_ به به مردی شدین  نکنه شما هم مثل بچه من می خواید برید جبهه.
_ اگه خدا قبول کنه.
_ قبول که میکنه.منم بچمو سپردم دست خدا.
راننده انها را جلو بسیج پیاده کرد. نگاهی به سر تا به پای دو جوان کرد اه حسرتی کشید. رعنا جوان خودش را به یاد اورد. و در دل برای هر دو دعا کرد و با چشم تا موقعی که جوانها وارد مقر شد انها را بدرقه کرد. اشک گوشه چشمش را پاک کرد وگاز ماشین را گرفت ورفت.
هردو به هر زحمتی بود به داخل بسیج رفتند.به دفتر پذیرش پا گذاشتند،تعداد زیادی در صف ثبت نام ایستاده بودند.خداخدا میکردند مانند نگهبان درب به انها گیر ندهدو کسی جلو اعزامشان را نگیرد.
قنبر سعی کرد از این که هست خودش رابزرگتر نشان دهد.صدایش را کلفتر کرده بود.وبا هر کلکی بود.برگ معرفی را در دست گرفت.باید قبل از غروب خود را به پادگان عبداله مسگرمعرفی میکرد. 
تا اعزام  چند ساعتی را وقت داشت به خانه اقوام واشنایان هرکدام که رسید سر زد واز همه حلال بودی طلبید.در اخربه دیدارخواهرش رفت.با پسرش عباد هم سن وسال وفقط از خودش چهارماه کوچکتربود رفیق جون جونی بودن وعباد پس از زخمی شدن درابادان داشت دوران نقاهتش رامیگذراند.یادش به موقعی امد که هردو تازه نماز خواندن رایاد میگرفتند ووقت  سلام نماز به عباد الله الصالحین که میرسید فکر میکرد باید بگوید قنبر الله صالحین.از این افکارخنده اش گرفت.بعدها که بزرگترشدند،هروقت با عباد درصف نماز می ایستادند.پس از سلام روبه هم میکردند وهمراه دست دادن به هم میگفتند.السلام علینا وعلی قنبر الله الصالحین ، ومیخندیدند.
پس از خوش وبش های اولیه،حالا عباد هم هوایی شده بود. دلش میخواست با او به جبهه رود.کل کل او هم با پدر ومادرش شروع شده بود.
بچه توهنوز زخم بدنت خوب نشده بازم کجا میخوای بری. اون دفعه بادستکاری شناسنامت تونستی بری ولی این دفعه ای تو بمیری از اون تو بمیریها نیست.
و رو کرد به قنبر و ادامه داد. 
_خدا بگم چکارت کنه قنبر،نمیدونم چطور بابا  اجازه داد که تو .... کلام در دهان خواهرش جا ماند.
ازاینکه بابرادرش اینطورپرخاش کرده بود به دل سیاه شیطان لعنتی فرستادوسرش را به سمت دیگری برگرداند.

اوضاع  داشت به هم می ریخت،  از ترس اینکه مبادا خواهر پاپیچش شود، نگران شد .تصمیم گرفت انجا را ترک کند.
_ کاری ندارید؟من دیگه باید برم
_ کجا با این عجله یه کم امونم بده تا کمی میوه همرات کنم.
خواهر نگاهی خریدارانه به وی کرد.از اینکه با او تند شده بود،پشیمان گشت.تند وتند چند کیلو میوه داخل پلاستیکی ریخت به سمت برادر امد.برادر را سخت در اغوش گرفت وصورتش را بوسه باران کرد.حس کرد این اخرین وداع با برادرش است.صدای قلب خواهرش را که بلند بلند تاپ تاپ میکرد را میشنید . با دست اشکهارا ازروی گونه او پاک میکرد،اما مگرتمام میشد.اشک چون سیلاب از گونه های خواهرش جاری بود.از این صحنه مش کرامت شوهرخواهرش هم به گریه افتاده بود.به هرصورت بود از خواهرش جدا شد.اخرین نگاه را به خواهر کردو ازخانه بیرون زد.در اخرین لحظه برگشت وکنار گوش عباد گفت من تو پادگان منتظرتم. و به سرعت خود را از انجا دور کرده و به. سمت پادگان عبداله مسگر به راه افتاد.....
راوی سردار عبدالله زاده.
                              *******

داسنان من و یحیی ،قسمت هشتم

داستانهای من ویحیی
داستان هشتم
داستان قنبرواسماعیل
قسمت چهارم( پایانی)

چهارسال گذشت
برادران هرکدام در زمانهای مختلف به جبهه رفته و زمانی هم که در روستا بودند علاوه برکارها وشغل خود دربسیج روستا فعالانه شرکت میکردند.

انشب اسماعیل ارام ارام در دل تاریکی به سراغ فرزندانش رفت. نورکمی که از لای پنجره به داخل میتابید تا حدود بسیار کمی اتاق را از تاریکی به در اورده بود.کمی ایستاد.انها رایک دل سیر نگاه کرد.دلش طاقت نیاورد.کنار بستر انان به زمین نشست.بزرگترینشان را که چهار ساله بود در اغوش گرفت برای لحظه کوتاهی پسرش چشمانش را گشود چهره پدر را که دید با لبخند کوتاهی. دوباره در اغوش پدر به خواب رفت. ارام اورا به بستر باز گرداند.
این بارکناربالین دختر سه ساله اش نشست، با موهای نرم او شروع به بازی کرد.خم شد بوسه نرمی برگونه هایش زد.
همسرش را که حامله بود بالای سرش دید که اهسته از او میپرسد.
_طوری شده؟
_ نه،اومدم ببینم راحت هستن یا نه؟
برای زن رفتار همسرش انشب عجیب بود.چیزی مانند یک سرخوشی را دررفتارش حس میکرد.سالها بود که اورا اینچنین ندیده بود.بارها همسرش را دیده بود که دور از جمع، عکس برادرش در اغوش گرفته وبا اودردل می کند،سعی نکرده بود خلوت اورا به هم زند.اماحس غریبی به اوهشدارمیداد که این اسماعیل دیگران اسماعیل سابق نیست.
ارام دست همسرش را گرفت به حیاط رفتند.مردیکباره رو به او کردوگفت.
_ من همه کارهامو کردم فردا قراره به جبهه اعزام بشم.
زن بهت زده به او زل زد.اب در گلویش خشک شد زبانش قدرت تکلم نداشت.درمقابل خواسته مردش چه میتوانست بگوید.
_ ببین مرد من نمیگم نرو،ولی چند ماه دیگه بعد ازبه دنیا اومدن این طفل معصوم برو. من الان پنج ماهمه،می ترسم یه بلایی سربچه  بیاد
_ چی میگی زن اولش توخدارو داری وتوکلت به اون باشه. دوم مگه نمی بینی که بعد ازعملیات فاو عراق چپ وراست داره حمله میکنه،الان جبهه نیرو لازم داره من چطور جواب خدا ورسول خدا رو بدم.
دلش میخواست به زن بگوید که دلش برای کاکو قنبرش تنگ شده وبیشتر از این طاقت ندارد،اما نتوانست.باید به زنش ارامش میداد.
تاپاسی از شب با هم صحبت کردند.
وزن نا امید از مجاب کردن مردش در نهایت اورا به دست خدا سپرد. روانه بستر شدند.اما خواب به چشمان هیچکدام راه نیافت.

اسماعیل فردا صبح به سراغ پدر و مادرش رفت، از همه خداحافظی کرده بود.مادر را سخت در اغوش گرفت.سیلاب اشک مادر تمامی نداشت. چند بار دست وصورتش را بوسه زد،تا میخواست از او جدا شود.دوباره اورا در اغوش میکشید.دلش راضی نمیشد اورا از خود جدا کند.
هرچه مادربی تابی میکرد اما پدر پرصلابت اورا نظاره میکرد.بعد از شهادت قنبراورا استوارتر از قبل دیده بود.در اخرین لحظات پدر دو دست خود را از دوطرف به شانه ها پسر کوبید،شانه هارا محکم در دست گرفت تکانی دادوگفت.
_ تورا به خدا میسپارم.ان شاالله  به سلامت ...
خدایا راضیم به رضای تو.

عملیات والفجر هشت که منجر به تصرف فاو شده بود،بردشمن گران امده ،به شیوه نوینی ازجنگ بنام دفاع متحرک رو اورده بود.در جبهه ها مختلف حملات خودرا اغاز کرد.بعضی ازمناطق به تصرف دشمن در امد.اما باشجاعت رزمندگان این حرکات مذبوحانه نیز راه به جایی نبرد.
یکی از این مناطق حاج عمران بود.
قسمتی از منطقه به تصرف دشمن در امده بود.رزمندگان برای باز پس گیری منطقه تهاجمی را علیه بعثیان شروع کرده بودند.
اسماعیل ماشین مهمات را بارگیری کرده بود وبه سرعت داشت مسیر زاغه مهمات به سمت نیروهای عمل کننده را طی میکرد.اتش سنگین دشمن تمام منطقه را فرا گرفته بود. از شدت اتش کاسته نمی گردید.بیشترین حجم اتش بر روی جاده مخصوصا در گردنه حاج عمران متمرکز شده بود. ترافیک شدیدی در مسیر ایجاد شده بود. کمی دور تر ایستاد. میترسید .اگرنزدیکتر میرفت ممکن بود براثر اتش دشمن مهمات ها منهدم شده وبه رزمندگان ودیگر خودروها اسیب جدی وارد شود.لختی پشت فرمان درنگ کرد.جاده همچنان بند امده بود بیم ان میرفت که تلفات بالا رود.به کمک راننده که معلمی از نور اباد بود گفت مواظب خود و ماشین باشد تا اوبرود سروگوشی اب بدهد.راه افتاد امتداد جاده را گرفت وبالا رفت درمسیر خودروهای زیادی متوقف شده بودند.
به جایی رسید که تویوتایی هدف اتش دشمن قرار گرفته و از هردوطرف جاده را بند اورده بود. ازجهت مقابل امبولانسهایی که مجروحین را حمل میکردند توجهش را جلب کرد.فریاد زد چرا معطل هستید بچه ها بیایید خودرو را به دره بیندازیم تا را باز شود وگرنه این مجروح ها تلف میشوند.همه به یک باره به جوش وخروش افتادند.یا علی گویان به ماشین فشار می اوردند.چرخ های خودرو منهدم شده وبود واز شاسی شکسته بود وبه سادگی تکان نمیخورد.نفرات بیشتری جمع شدند ذره ذره خود رو را به سمت دره هدایت کردند.فریاد زد هرکسی اهرم دارد بیاورد.چند نفربه سمت خود روهایشان دویدند تا اهرم باورند.خودش هم به سمت خودروش رفت تا اهرم بلندی که پشت صندلی ماشین جا خوش کرده بود رابیاورد. به سرعت خودش را به انجا رساند. کمک راننده  به محض دیدنش به سمتش دوید تا ببیند جریان چیست. هنوز به هم نرسیده بودند که گلوله ی توپی میانشان به زمین نشست .ترکش شکم ودست اسماعیل را هدف قرار داده بود و در دم هردو به شهادت رسیدند.خون رنگینش درساعت ۲ نیمه شب ۲۶ خرداد ماه ۱۳۶۵ بربلندای منطقه عملیاتی حاج عمران برگ زرینی را بر تارک دفاع مقدس افزود.
                            ********
حاج محمد حسن ارام ابراهیم را صدا زد. ابراهیم که سعی میکرد جلو اشکهایش را بگیرد به نزد پدر شتافت وگفت
_ پدر اماده نمیشوید برای دیدن پیکر اسماعیل به معراج شهدا برویم.
_ نه بعدامیبینمش.
_ حالا من چکار باید بکنم.
_ نگاه کن ابراهیم ایا اونجا به وجود من نیازی هست؟اگرهست تابیام اگرنیست خودت همه کارها را بکن.من راضیم به رضای خدا.خدایا شکرت.
ابراهیم با بغض درگلوگفت چشم پدر.

ابراهیم حس میکرد پدر جور دیگری با اوصحبت میکند.ازیک طرف دلش نمی امد پدر را تنها بگذارد واز طرف دیگر باید به بنیاد میرفتند تا مقدمات تشییع وتدفین رابرگزار کنند.به ناچار راه دوم را برگزید.

مراسم تشییع و تدفین در روز اول خرداد ۶۵ با شکوه زیادی درروستا برگزار گردید.مردم از تمام روستاهای اطراف وشهر در مراسم شرکت کرده بودند.پدر با همان استواری وصلابت 
به تمام مردمی که به او تسلیت میگفتند،پاسخ میداد وازاینکه مزاحم انها شده بود،عذر خواهی مینمود. واوبود که به دیگران تسلی میداد.

فردا ۲ خرداد همه در منزل پدر جمع بودند. تا مقدمه مراسم ختم را برپا کنند.
از صبح پدرپسرودختر کوچک اسماعیل را روی پای خود گذاشته و با انها بازی میکرد.هرکه ان صحنه را میدید.گریه کنان از کنارشان میگذشت.
شیرین زبانی کودکان دل همه را اتش میزد.در دنیای کودکانه خود غرق بودند.
پدر از صبح حمام راروشن کرده بود تا گرم شود.حالا اب گرم شده بود.اماده بود تا به حمام برود.گفت
_ ساعت چنده؟
_ ۹صبحه پدر جون.
_ اووووووه. چقدر مونده به ظهر. کی می خواد ظهر بشه.
ازاین حرف پدر عده ای به خودفرو رفته وبا خود گفتند مگرظهر قراره چه خبر بشه که پدر منتظرشه.
_ می خوای بیام پشتت را کیسه بکشم؟
_ نه بابا جون.فقط به ببه کپلم بگید بیاد پشتمو کیسه بکشه.
عباد که صدای پدر بزرگ را که شنید به سرعت خودش رو به او رساند.
_ در خدمتم اقاجون
_ مزاحمت که نیستم، میخوام توپشتم کیسه بکشی باشه ببم؟
_ برا م افتخاره حاج بابا، اینو نفرما.
عباد میدانست که پدر بزرگ اورا همیشه در قامت قنبرش میدید.دست او را گرفت به حمام برد.هیکل تکیده واستخوانی پدر بزرگ رابه ارامی کیسه کشید.دستهای پینه بسته اورا بارهابوسید.
_ خدا اجرت بده ببم.
این صدای پدر بزرگ بود که از اوتشکرمیکرد.
_ مگه چکار کردم اقاجون،وظیفم بود.
این را گفت وارام از حمام بیرون امد. به گوشه دیوار تکیه داد به یاد دایی قنبر ودایی اسما عیلش زار زار گریست.

پدربزرگ از حمام بیرون امد.خودش را خوب تمیز کرده بود. پس از جواب دادن به تسلیت مردمی که خانه می امدند ومیرفتند ،نزدیک ظهر به سمت رختخواب خود رفت با اقامه اذان نمازش را خواند ارام در بستر خفت وتا ابد از خواب بیدار نشد. به او گویی الهام شده بود که دارد به جوارشهدایش میرود.واین در ارامش یکی دوروز گذشته مشهود بود.

صدای شیون زاری از خانه به هوا برخاست.هیچ کس باور نمیکرد این کوه استقامت به خواب ابدی فرورفته باشد.
              ..         *********
اما مادر سالها در فراغ دو فرزند رشیدش اشک میریخت و واگویه میکرد.تا انکه نابینا شد وهمیشه تا دم مرگ ازخدا میخواست تا هرچه زودتراورا به فرزندان شهیدش ملحق کند.
                       ***********
مش یحیی اهسته دهانه اسب خود را گرفته بود وبا بغضی در گلو درسینه ارام دشت قره باغ به پیش میرفت.اشک می ریخت وزیر لب زمزمه میکرد.
یاران چه غریبانه
یاران چه غریبانه
رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما
هم سوخته پروانه
هم سوخته پروانه.....

برای شادی روح شهیدان سرافراز بسیجی شهید قنبر و اسماعیل کیانی زاده وپدر مرحومشان حاج محمد حسن کیانی زاده صلوات.

برای شادی روح شهیدان نقش افرین این حماسه سترگ
_شهید غلامرضا بینوا
_شهید حسن حقنگهدار
_شهید سعید گلبیدی
_شهید مجیدسپاسی
_ شهیدحسین مشفق
_ شهید عبد الحمید حسینی
_شهید سعید سعیدی
_شهید هاشم کلاهی
_ شهید ابراهیم زارعی
_شهید حسن فرمانی
ومخصوصا دیگر شهدای سلطان اباد وکوچه لاینز شیراز صلوات.

برای سلامتی شهیدان زنده برادران اسداله عباسی، فضل اله بهمنی، نوازاله فرمانی،حسن ریش(شیرزادزارع)،عباداله کرونی،ابراهیم کیانی زاده ودیگررزمندگان اسلام.صلوات
راوی و نویسنده سردار عبدالله زاده.

فارسیان دلاور

بعد نمازصبح بود.توی سنگر ایستگاه هفت ابادان نشسته بودیم وداشیتم دعای عهد میخواندیم.این سی ونهمین صبحی بود که بعد صحبت های حبیب که با این دعا آشنا شده بودیم آنرا مستمرا میخواندیم.اودرفضیلت این دعا وهرکه توفیق خواندن آنرا درچهل روزصبح داشته باشد دادسخن داده بود واینکه از یاران ودررکاب  امام زمان(عج)قرارگرقته ودعایش مستجاب میشود.
حالاومن  ،سیدجمال ،محسن  وچند نفرمحدود از رزمندگان هرروز صبح باصدای دلنشین آ سید باقریاحبیب آنرا زمزمه میکردیم. مدتی بود که حيدر علی به جمع ما پبوسته بود.اوکه سنگرش ومحل ماموریتش درایستگاه ۳ بود بعدازاتمام کارهایش دردل تاریک شب با پای پیاده فاصله چندکیلومتری بین ایستگاه ۳تاایستگاه۷ راطی  می کرد تا دعای عهد را درجمع ماباشد.وعجیب با آین دعا اخت شده بودوحال میکرد.

صدایی داخل سنگرپیچید که مرا صدا میزد.به درسنگررفتم.پیک فرماندهی بود که میگفت دسته خودرابرای عملیات امشب آماده کنم.ودستورات فرماندهی راابلاغ کردورفت.
به بچه ها اعلام کردم.همگی خوشحال بودند.در آستانه چهلمین روز دعای همگی مستجاب شده بود.
ادامه دعا باحالت عجیبی ادامه پیدا کرد.دیگرهیچ کس خودرانمیشناخت.....
بعد از دعا بدون انکه حساسیتی برای دشمن ایجاد شودباید دسته خودم رااماده میکردم واز طرف دیگر۱۰۶ راهم که بعد ازشهادت جوانمردی به من سپرده شده بود را برای عملیات مهیا میکردم.
ازدرسنگربیرون آمدم حاج عبدالله رادیدم که به درسنگر آمده وباصدای دعای ما همان بیرون سنگر نشسته ودارد زاروزار با خدا راز ونیاز میکند.شانه های هیکل پهلوانی او به هم میخورد.آهسته پیشانیش رابوسیدم وگفتم التماس دعا.
خودش را جمع کرد،سعی کردبادستش اشکها راجمع کند.اما نتوانست با صدای بغض کرده گفت عجب محفلی داریدواشک امانش نداد.انگار نه انگار که این مردزمانی قهرمان بکس وکشتی کشور بوده و.....
بچه ها یکی یکی بیرون می امدندوسر در اغوش هم زمزمه میکردندواشک میریختند.کم کم اشکها به لبخند تغییر یافت.هرنفرسعی میکرد دیگری راشاد کند.
حیدرعلی گفت من باید به ایستگاه ۳ برگردم وخداحافظی کردورفت.هنوزمقداری دورنشده بود برگشت، به داخل سنگررفت حدود ربع ساعتی بعد بیرون آمد در خلال این مدت هرکدام از بچه ها بدنبال کار خودش رفته بود.او تمام وکمال لباس رزمش راپوشیده بود پاکتی در دستش بوداورا به من داد گفتم چیه؟ 
گفت وصیتنامه.
گفتم  من خودم توعملیاتم برو بده یکی دیگه.
گفت میزارمش کنارالوارهای سقف سنگر
یادت نره.مرا در اغوش گرفت، وکنارگوشم زمزمه ای کرد و به سرعت خداحافظی کرد و دورشد.
جنب وجوش عجیبی بر  پا شده بود.هرکس کاری انجام میداد.
چندنفراسلحه خودرا تمیز میکردند.چند نفردرگوشه های مختلف وصیت نامه های خود رامینوشتند.گاه گاهی اشکهایشان مانع ازادامه نوشتن میشد.دوسه نفر سر در اغوش هم برده چیزی زمزمه میکردندوارام میخندیدند. ازگوشه سنگری صدای روضه می امد.یکی قمقمه اش راپراب میکرد.کمی مرددبود،بین پرکردن یانکردن شایدداشت به لب عطشان شهدای کربلا توجه میکرد.اما سخنان دوستش که داشت به او میگفت سخنان حاج آقا جمی یادت باشه که میگفت ازاین کارهای افراطی پرهیزکنید.رزمنده باید با تمام قوا ازکیان اسلامی خودش دفاع کنه وخدا وپیامبرش از این کارهای سمبولیک ناراضی نکنه، اورامصمم به پر کردن کرد.

جیره های جنگی رابین همه تقسیم کردم.وضعیت تجهیزات انفرادی همه را چک کردم مبادا صدای اضافه باعث هوشیاری دشمن بشه.خشاب ها رابازدیدونارنجک ها رامحکم کردم...
حالا دیگرشب شده بود. به سمت نقطه رهایی حرکت کردم.دسته آ سید باقر در سمت راستم ودسته محسن فرودی درسمت چپم بودند.به محسن برامکه واصغر هم سپرده بودم که باشروع عملیات گلوله های ۱۰۶ رابرروی مواضع دشمن خالی کنند.وجابجا شوند. با شروع عملیات فریادالله اکبر ویاحسبن رزمدگان منطقه رافراگرفت.زمین واسمان گلوله باران شد. گلوله های خمپاره مجید سپاسی که مستقیما روی مواضع بعثی ها  ریخته میشد آنهارا سردرگم کرده بود.درگیری تاصبح ادامه پیدا کرد.صبح چهلم بودزیرلب دعای عهد را زمزمه میکردیم عملیات با تصرف تعدادی از مواضع دشمن به پایان رسید.شروع به تخلیه شهدا ومجروحین ازمنطقه کردیم.به مواضع خود برگشتیم.خبراوردند که حیدرعلی شهید شده وپیکرمطهرش همانجا مانده است.
ازحیرت برجای خود میخکوب شدم.چون حیدرعلی قبل از خداحافظی صبح کنار گوشم گفته بود.
من در این عملیات شهید میشم.براتشم همبن چهلمین روز دعای عهده وتوهم طوریت نمیشه. وصیتنامه یادت نره.

برای شادی روح شهیدان سرافراز اسلام مجید سپاسی،محسن برامکه،سیدمحمدباقر دستغیب،سیدجمال حسینی ،حاج عبدالله رودکی وحیدرعلی طینوشی، حبیب روزیطلب،مجتبي قطبی   ومرحوم آیت الله جمی ومحسن فرودی وسلامتی اصغر روزیطلب ودیگر رزمندگان صلوات.

عملیات محرم

عملیات محرم در جریان بود.درامتداد شیار ربوط درمنطقه عمومی عین خوش داشتم به مجید وحسین جهت گسترش وادامه تک کمک میکردم.براثر بارندگی که ازشب جلوترشروع  شده بود.سیلاب های عظیمی درمنطقه جاری گشته بود.رودخانه دویرج طغیان عظیمی کرده واب روی اب مغلطید وهمه چیزراباخود میبرد.
گردان های تیپ امام حسین(ع) درمنطقه پل چم سری وچم هندی دچارسیلاب شده واب رزمندگان آنها را برده بود.
تیپ ما که تیپ امام سجاد(ع) بود احتیاط کلی منطقه عملیاتی محرم بود.به همین علت به جای تیپ امام حسین (ع) درهمان ساعت اولیه وارد عمل شدیم. 
وظیفه گردان مجید وحسین عبورازپل چم سری وادامه تک درامتداد شیار ربوط وبه موازات جاده شرهانی بود.
فشاردشمن لحظه به لحظه بیشتر میشد.
وجود تپه ماهورهای مختلف سردگمی عجیبی برای فرماندهان ورزمندگان ایجاد میکرد.  وضعیت عمومی منطقه به صورتی بود که باید به کمک گردان آنها میرفتم.حسین آخرین نیروهایش را از روی رودخانه خروشان عبورمیداد. پای یکی از نیروها لیز خورد وبه داخل رودخانه افتاد.حسین بدون هیچ گونه درنگی به داخل آب پرید، اورا گرفت واز آب بیرون کشید. آب از سر ورویش میچکید.سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود.دندانهایش شروع به لرزیدن کرد.چند نفرپتویی  دور آنها پیچیدند.
حسین بیش از این درنگ راجایز ندانست.
ازجابلندشدونیروهایش رابه حرکت درآورد.وبه دنبال مجید هرکدام به سمتی گسترش پیدا کردند.فشار تانکهای دشمن،وجود میادین متعدد،تپه ماهور بودن منطقه،بارندگی شدید،سرمای کشنده و....همه دست به دست هم داده بودند.تا مانع از حرکت رزمندگان اسلام شوند.
تعدادی ازفرماندهان گروهان ودسته ها شهیدوزخمی شده بودند.نیاز مبرم به فرماندهان کاربلد که بتوانند به کمک مجید وحسین بیایند به شدت احساس می شد.
به حاج نبى تماس گرفتم. وموضوع رابیان کردم.گفت بچه های آموزش برای شرکت درعملیات منو کلافه کردن الان چندتاشونو به کمکتون میفرستم.تاعلاوه برفشار دشمن ازفشار اینها هم کاسته بشه.
دقایقی نگذشته بود.که سروکله محمدوغلامعلی پیداشد.
چه کسی بهتر ازاونها هم رزمندگان اونها رومیشناختن وهم اونا رزمندگان را به هرکدام کاری سپردم.
حسین باتعدادی از نیروها به سمت یکی از تپه های کنارشیاردوید.تانک دشمن آنهارا تعقیب میکرد.میدونستم که حسین یه نقشه ای برای تانک ریخته وتاکتیک های فریبکارانه اش را جاهای زیادی دیده بودم.
خداخدا میکردم بلایی سرش نیاد.تپه را دور زدند وازپشت تانک را هدف قرار دادند.فریادتکبیردر منطقه پیچید. رزمندگان نیروی مضاعفی گرفتند.
غلامعلی تعدادی ازبچه ها را برداشت با مجید هماهنگ کرد.دشمن را دورزدند وتعدادی از آنها را کشته واسیر کردند.دو نفر ازبسیجی ها که خودشان هم زخمی بودند اسرا را به عقب بردند.
درگیری هرلحظه بیشتروبیشترمیشد.شیرازه دشمن ازهم گسسته بود.اماهمچنان مقاومت میکردند. محمد به پاکسازی منطقه تصرف شده پرداخت.حالاخیالمان از پشت سرراحت شده بود.
حسین بابیسیم با غلامعلی تماس گرفت.باهم هماهنگ کردند هرکدام ازسمتی بانیروهایشان به سمت تانک دیگری ازبعثی ها حرکت کرده وتانک را درموقعیت بدی قراردادند.تانک شروع به عقب نشینی کرد.ونا گهان به داخل شیار ربوط افتاد.راننده تانک هرچه تلاش کردتا تانک را بیرون بیاورد، نتوانست وصحنه خنده داری به وجود آورده بود.هرچه بیشترتلاش میکرد بیشتردرگل ولای فرو میرفت.سیلاب خروشان شیارربوط تانک با آن عظمت را با خود بردوفریاد تکبیر توام  باخنده رزمندگان درسراسرخط گوش فلک راپرکرده بود.
خیالم از سمت این گردان و منطقه راحت شد.حالا باید به سمت گردان عمل کننده به روی جاده شرهانی میرفتم.
غلامعلی را دیدم تیر کف پایش خورده بودوهمانطور که چهاردست وپا روی زمبن حرکت میکرد.همچنان مشغول هدایت نیروها بود.
گفتم گل کاشتی مومن خدا وقتشه بری عقب.
گفت؛اولش برو یه فکری به حال خودت وبیسیمت کن .ودومش من برو نیستم.
گفتم مگه چمه؟
گفت: خون که داره ازپهلوت میاد بیسیمت هم که سوراخه.
اونجا بود که متوجه شدم چراصدایی ازبیسیم بیرون نمیاد.......

برای شادی روح کلیه شهدای عملیات محرم مخصوصا سرداررشیدشهیدحسین مشفق صلوات.
برای شادی روح سرداران شهید نقش آفرین این خاطره
سردارشهیدحسین مشفق
سردارشهیدمجیدسپاسی
سردارشهیدغلامعلی دست بالا
سردارشهیدمحمداسلام نسب
وسلامتی 
سرداررشیداسلام محمدنبی رودکی
صلوات

سنگ صبور شلمچه

سنگ صبورم شلمچه
به نام خدای رحمان حی دانا. این غروب چقدر مرموز است؛ خورشید که آرام آرام به انتها فرومی رود گویی تمام جانم آرام آرام از کالبد خسته ام خارج می شود. یکی پیش رویم بنشیند و فقط گوش کند. زود از کوره در نرود. بگذارد تمام حرفهایم را بزنم؛ تمام احساسم را بیان کنم. باید بگویم که چه دیدم. بگویم تا همه غائبین از حسرت دق کنند. دیوانه شوند. مبادا فکر کنند که انسانند. باید بگویم اما باکی؟ ....یافتم یافتم؛ سنگ صبور ساکتی که تا آخرش را می شنود و دم نمی زند. او نمی گوید که اینها احساسات است؛ هیجان است؛ التهابات زود گذراست. باید منطقی بود!! اوهمه حرف ها را می شنود ومی دانم که همه رابی هیچ تردید می پذیرد چرا که اوخود همه چیز را دیده است....
ای شلمچه؛ با آنها که بعدها می آیند قصه هایت را بگو؛ اگر نشنیدند؛ باز بگو؛ با زبانی دیگر؛ با آهنگی نوتر؛ اگر باز رغبتی ندیدی فریاد بزن! تا حرف هایت را بشنوند. اما نه آن طور که بخواهی همه مجذوب کلماتت شوند. تا آخرش را بشنوند. لازم نیست ادا و اطوارسخنرانان حرفه ای را در آوری؛ نه؛ فقط راست بگو؛ هر چه با چشمانت دیده ای بر زبان آور. بگو تا آنها که ازدیدن((انسان))قطع امید کرده و پذیرفتند که انسان قهرمان افسانه ای اساطیر است! امیدی تازه گیرند. بگو؛ تا آنها که شرفشان درجیب کتشان تا خورده و راستی راستی باورشان آمده که آدمند مایوس شوند و به خود آیند و بدانند که چندی پیش بسیجی های پاک بچه های امام در شلمچه درد دور از خدای را به بشریت هشدار می دادند. ای شلمچه آنها که از زندگی دنیا حظی نبرده بودند آمده بودند تا بگویند دنیا حظی ندارد در سینه شان شعله سوزان آتش اشتیاق; درد هجر ;غم و اندوه ماندن در سرشان هوای کربلا; کربلای وجود تشنه فرات شهادت و چشمانشان دوخته به خدا ای شلمچه به کوچکی جسمشان نیاندیش بزرگی روحشان راببین که معلمان تهذیب و پیشکسوتان عرفان و اساتید خلوت در برابر قامت بلند معرفتشان زانوی تلمذ می زنند.

ای شلمچه بر خود ببال بر خود بناز جا دارد که ذره ذره خاکت را سرمه چشم کنند و چون مشک ببویند اگر بدانی میزبان چه عزیزانی گشته ای چه دلها که از فراقشان شکست چه چشم ها که در فقدانشان خون گریست چه اشک ها که در پی شان سیل نگشت چه ناله ها که در سوگشان فضای جماران را پر نکرد. چه همراهان که داغ ماندن برای همیشه بر قلبشان نشست

.نگاشته شهیدحاج علي خيراتي.

--------------------------------
اشک امانم رابریده است.تمام بدنم به مور مور افتاده است.باورم نمیشود.دراین چندکلام رد وبدل شده چه به میان آمد ه بود که غمی به بزرگی یک کوه مرادربر گرفت.
داشتم دراولین روزمحرم خاطرات عملیات محرم را ارسال میکردم.پس از ارسال مطلب به گروههای مختلف بلافاصله اقدام به ارسال عکسهای شهدای نقش آفرین خاطره درگروه بودم.که پیغامی درواتس آپ آمد.
عکسی بود آنرا لود کردم ازآنچه میدم خشکم زد عکس حاج علی خيراتي بود .
روی عکس. فقط برادرپاسدارشهید  نقش بسته بود. خشکم زد.بلافاصله پشت سرش چند صلوات زينت بخش صفحه گردید ودرادامه پستی ظاهر گردید که در ان نوشته بود.
ايام محرم تسليت باد...بياد سردارشهيد حاج علي خيراتي
باورم نمیشد.بین شک وتردید خدا خدا میکردم که شوخی باشه. چون خصوصیاتشو میدونستم.اصلا من همین دیشب بود که اسمشو توگروه لبخند بزن رزمنده(درایام محرم آنرا به ؛رزمنده درسوگ،؛ تغییر داده ام)
آد کرده بودم.
بلافاصله به شخصی رفتم ونوشتم.

سلام.شوخی میکنی یاشهید شده اند.

پاسخ آمد.
سلام. الان بيش از 4سال از شهادتشون ميگذره.

دنیا روی سرم آوارشد.اشک امانم رو برید. برای مدت کوتاهی آنچه را میدیدم نمیتوانستم باورکنم.به خود امدم و
مطالب زیر بینمون رد وبدل شد.

کجا،من که خبردارنشدم.شاید چون توبیمارستان بودم کسی به من نگفته. تو چکارش هستی.دیگه اشک امونم نمیده.

هواپيماي تهران .ايروان سال88/4/24 در حين ماموريت سقوط کرد و ايشون شهيد شدند.چون شما از شهدا ياد ميکردين عکس ايشون هم فرستادم تا ياد او هم.باشيد.اما شمارو نميشناسم.من خانمشونم

منو ببخشید من یکی ازهمرزمان شهیدم ولی به علت بستری بودن تو بیمارستان اصلا خبردارنشدم.الان هم اشک امونمو بریده. آیا تو رونیز مدفونند یا جای دیگه؟

خواهش ميکنم.خدا سلامتي بهتون عنايت کنه ان شاالله.بله گلزارشهداي رونيز دفن هستن.

دیگه نتونستم ادامه بدم.مانند دیوانه هاشده بودم. حالا علت عدم پاسخگویی به پیام کوتاه هایی که میفرستادم رو درک میکردم.توذهنم این بود که شاید خط تلفونشو عوض کرده.
آخرین بارکه به عیادت من اومد رو یادم بود.دلش پر بود.خنده همیشگی روصورتش نبود. پیشنهاد یک کارمشترک رو هم داد.که قرار شد هرکدوم بررسی کنیم واگرواقعا باوضعیت جسمی من وخودش جوربود.دنبالش بریم.
این آخرین ملاقات مابا هم بود.
وضعیت جسمی من رو به وخامت گذاشته بود نقاط آسیب دیده بدنم مرا دربستر انداخته بود. تمام گلوله ها وترکش های داخل بدنم حالا به رقص درآمده بودند.هر روز بدتر از دیروز از هیچ پزشکی هم کاری آنچنانی برنمی آمد.
براثر گلوله ای که درعملیات محرم به چشمم اصابت کرده بود. وهمچنین آسیب مجددی که براثر انفجار مین والمری در عملیات کربلای   چهار برای چشمم اتفاق افتاده بود تا مرز نابینایی مطلق پیش  رفته بودم.چشمانم به غیراز سیاهی چیزی نمیدید.که با نظر حضرت عباس (ع) نوردوباره به آن تابید.
از همه جا وهمه کس بیخبربودم.
وبه همین علت خبرشهادت حاج علی در پرواز به ایروان را نشنیده بودم.تا الان که این جریان پیش امده بود. 
انگار همین دیروز بود که برای اولین بار اونهم در اوج عقب نشینی عملیات بدر او را دیده بودم.
داشت رزمندگان تیپ المهدی(عج) به مسیر درست عقب نشینی هدایت میکرد.
.تیپ ماداشت میرفت که برای حفظ جناح به آنها کمک کند. آخرین وضعیت یگانش را پرسیدم.
گفت: خیلی اوضاع قاطی پاتی شده.
با زانو روی زمین نشست یک پایش را ستون آن دیگری کرد وبا چوبی سریع وضعیت وموقعیت گردان های تیپ را کشید وضعیت را توضیح داد.
گفتم از فرماندهان گردان کی مونده؟
گفت اکثرا شهید ومجروح شدن.
با دست خاکریزی را نشانم داد.
گفت اونجارومیبینی. 
گفتم بله.
گفت فقط آقای عد لبند مونده داره بچه ها رو راست وریس میکنه.
از زیرکی وصداقتش خوشم آمد.مهرش در دلم نشست.
بارها در اون موقعیت حساس توعملیات بدر  اورا مجدد میدم، زمانی بچه هارا هدایت میکرد.زمانی دیگر به مجروحی کمک می کرد.
هرجاهم که لازم میشد سکانی قایق هارو برعهده میگرفت وبچه ها زخمی ومجروح را عقب میبرد.در یک کلام دریایی از عشق وایثار واخلاص بود.
عملیات بدر با تمام فرازوفردهایش داشت تمام میشد. در اورژانس تاکتیکی اورا بالای سرم دیدم پزشک داشت دست تیرخورده مرا با آتل میبست. با دست اشکهایش را پاک کردوبا بغضی در گلو گفت.
حاجی چرا اینطور شد؟
گفتم جنگ هم پیروزی داره هم شکست داره. هرچه خدا بخواهد همان میشود.
به سرعت بر خودش مسلط شد.اشکهایش را پاک کرد.به کمک پرسنل اورژانس در جزیره مجنون شتافت.....
چون یگانهای ما متفاوت بود کمتر دست میداد همدیگر راببینیم. اما هروقت که فرصتی دست میداد به دیدنم می امد.
حالا میدانستم اهل رونیز استهبان است.
همان شهرستان کوچکی که درزمان برگزاری جشن های دوهزار وپانصد ساله شاه پدرم را به آنجا تبعید کرده بودند.
خیلی عاشق شهرش بود وانجا را دوست داشت. 
باهم ازخرمن کوه،دریاچه بختگان،غمپ آتشکده وچند جای دیگراطراف رونیز دیدن کرده بودیم.
خنده زیبایش هرگز از یادم نمی رود.
درتهران هم که بودیم چند روز یک بار به دیدنم می امد.وگل میگفتیم وگل میشنفتیم.....
اینبار کبوتر خیالم مرا به منطقه عملیات والفجر۱۰ میبرد.عملیات همچنان ادامه داشت برف تمام منطقه را پوشانده بود.
حلبچه در تک شیمیایی میسوخت.عصا زنان از ارتفاعات سورن پایین می آمدم. 
درعالم خودنبودم.به شدت به پایین پرتاب شدم.دستی زیر بغلم را گرفت ومرا بلند کرد.برف تمام صورت وبدنم را گرفته بود.درد باشدت بیشتری برجانم مستولی گردید. با دستانش شروع به تکان دادن برفها ازروی صورتم کرد.
بله اوبود.حاج علی اما خنده همیشگی را برلب نداشت.
اورا در اغوش گرفتم.هردوعصایم را به زیر بغلم زد وگفت کجا داری میری؟ اینجوری که یخ میزنی با این دست وپای توی گچت اینجا چه کارمیکنی؟
از دورمقری نزدیک به روستای دزلی را به او نشان دادم وگفتم میرم اونجا.
گفت:منم دارم میرم اونجا وپس از اون حرف کمکم کرد تاسوارماشین تویوتا
شدم. 
هیچ کدام توان حرف زدن نداشتیم.غمی به بزرگی کوهای منطقه اورمانات برقلبمان نشسته بود.سکوت بود وسکوت وبود وسکوت.
به مقرمعراج رسیدیم. با هما هنگی مسیول آنجا به سمت  کانتیر یخچالدار سفید رنگی هدایت شدیم.درب کانتینر که بازشد هوای سرد داخل آن به بیرون هجوم آورد. دوشهید ازدویگان مختلف ولی هردوازفارس کنار هم آرمیده بودند.
شهید حاج موسی رضا زاده معاونت تدارکات لشکر۳۳ المهدی  که مردتقوا وشرف بود ومرد روزهای سخت مبارزی خستگی ناپذیرودیگری شهید حاج مجید سپاسی معاونت عملیات لشکر ۱۹ فجر.که همین عملیات والفجر ۱۰زاده شناسایی دقیق او از منطقه وارایه راه کارعملیاتی برایش بود.
دیگرکانتینرهم توان ایستادن درمقابل شکسته شدن وخم شدن کمر مارا نداشت.

ترسم که اشک درغم ماپرده در شود.
آری شود ولی به خون جگر شود.

من چه گویم یک رگم هوشیارنیست.
شرح آن یاری که اورا یارنیست.

برای شادی روح سرداران شهید اسلام
شهیدحاج علی خيراتي
شهیدحاج موسی رضا زاده
شهید علی عدلبند.
شهید حاج مجید سپاسی 
صلوات.

حبیب روزی طلب

در یال ارتفاعات ۱۷۵ یک یونیت نفتی بود ودر داخل این واحدپمپاژ نفتی سنگری بود.که شده بود سنگرتاکتیکی تیپ امام سجاد(ع).
واینجا میعادگاه عاشقان شده بود.
چرا؟
چون محرم بود.
چون عملیات محرم هم درجریان بود.
چون.....
چون......
وچون حبیب میخواند.
وهیچ کس مثل اونمی توانست بخواند.
جنس خواندنش بادیگران فرق داشت.
با تمام وجود میخواند.
چنان زیارت عاشورا میخواند که هیچ کس را یارای آن نبود.
روضه که می خواند.حس میکردی که با تک تک سلول هایش آن مصایب را درک کرده است.
گویی دران صحنه حاضر بود.
او اولین کسی بود که خواندن دعای عهد را درجبهه ها رواج داده بود.
او جز، اولین کسانی بود که زیارت عاشورا را درتک تک سنگرها گسترش داده بود.
وحال.....
داشت با تمام وجود زیارت عاشورا را میخواند.همه از خود بیخود شده بودند.
روضه حضرت علی اصغرش کار خود را کرده بود. اشک چون سیلاب از دیده ها جاری بود.به فرازی از روضه رسید. که تیر سه شعبه گلوی این طفل شیرخواره را درید.حضرت دست بردوخون این طفل را به آسمان پاشید.
در آن سحرگاه غوغایی در سنگرتاکتیکی برپا بود.شانه ها به شدت میلرزید.آنها که به سجده رفته بودند را یارای نشستن نبود.اصغر زارزارگریه میکرد.چند نفر بیرون سنگر از شدت اندوه به زمین نشستند.
اما آنروز حبیب دیگر حبیب قبل نبود.بعد از مراسم زیارت عاشوراودعای عهد. سفره صبحانه انداخته شد.نان بلوری شیرازی بود ومختصر پنیری ،!یکی از عزیزان درب  کنسرو بادمجانی را که غنیمت ازدشمن وبسیار خوشمزه  بود را بازکرد.لقمه از آن گرفتم وبه حبیب تعارف کردم.
برنداشت.
گفتم رد احسان میکنی؟
نگاه معصومانه ای به من کرد ولقمه را گرفت.
گویی درنگاهش ای جمله نهفته بود،تودیگه چرا؟
صدای آتش تهیه دشمن که بروی ارتفاع ۱۷۵ شرهانی ریخته میشد،نشان ازحمله قریب الوقوع بعثی ها را میداد.
صدای مسعود در بیسیم پیچید.
عراقی ها حمله کردند.
درگیری دوطرف شروع شد.صدای صفیر گلوله ها، توپ خمپاره منطقه را بلرزه در آورده بود.
صدای خش خش بی سیم ها لحظه ای آرام نمی گرفت.
مسعودمسعود.احمد
احمدبگوشم.
وضعیت
من رو عاشورا ۱۱۹ وعاشورا۱۲۲ نیاز زیادی به نقل ونبات دارم.
محمد محمد.احمد
احمدبگوشم.
برو رو عاشورا ۱۱۹ و۱۲۲
رفتم.
مسعود مسعود.احمد
احمد.بگوشم.
داره میاد.به رابط محمد بگو خوب هدایت کنه.
باشه.
برو جوانمرد یا حسین.؟
یاحسین.
لحظه ای صدای بیسم ها قطع نمیشد.صدا ها در هم آمیخته شده بود.
آماده رفتن به روی ارتفاع شدم.
حبیب که سرتا پا مسلح شده بود داشت به حمل مهمات به داخل خودرو کمک میکرد.
به سرعت نزدیک شدوگفت.
منم مخوام توحمله شرکت کنم.
نمیشه.
چرا نمیشه.
چرا نداره.
خواهش میکنم.تو که هیچ وقت دست من و ردنمیکردی.
اشاره حبیب به موقعی بود.که علیرغم مخالفت خیلی از رزمنده ها برای بردنش درعملیات اورا سوار ۱۰۶ کرده وبه عنوان کمکی. باخود برده بودم وتازدن پدافند هوایی دشمن که باگلوله هایش بچه ها را هدف قرارمیداد اورا به این سو وانسوی جبهه میبردم .ودریک زاویه رو در رو ۱۰۶ من وپدافند دشمن به هم شلیک میکردیم تا اینکه پدافند دشمن منهدم گردید.

گفتم تو باید بری تو حوزه درست را ادامه بدی.تو آینده اسلام ومسلمینی.

به طرفم آمد.شروع به بوسیدن صورتم کرد.شهادت در دوقدمی اش پرواز میکرد.اصلا دلم نمی خواست برود.نمیدانم چطور شد که بر زانم جاری شد.حاج اسدالله اجازه داده؟
بله
فقط همین یه دفعه میری وبرمیگردی سرکارت.
بالباس تمام رزم آماده رفتن شد.خوشحالی ازسر تاپا اورا به وجد آورده بود.نه پرواز میکرد.
حبیب کناردست حاج اسدالله درتسلیحات فعالیت میکرد.درحفظ ونگهداری بیت المال بسیارحساس بود.هروقت که اورا میدیدی مشغول فعالیتی بود.
به تک تک سنگرها سرکشی میکرد.سلاح های بچه هارا برمیداشت وانها راتنظیف میکرد.تک تک گلوله ها ومهماتی که از دشمن یاخودی بر روی زمین  درمناطق عملیاتی به جا مانده بود را برمیداشت آنهارا تمیز میکرد تا مجددا مورد استفاده‌ قرارگیرد.هم زمان با آین کارهای مشقت بارهمیشه ذکر خدا بر زبانش جاری بود.
او واقعا یک الگو رفتاری وجلوه ای از ایثار وازخودگذشتگی بود.
پاتک دشمن تاثیر گذار بود ارتفاعات کم کم داشت توسط دشمن تصرف میشد.مقاومت بچه ها در هم شکسته شده بود.اینجا چشم منطقه بود.اگر این ارتفاع سقوط میکرد شاید کل منطقه سقوط میکرد وعملیات ناموفق میشد.
ناگهان صدای رعد اسایی دل همه را لرزاند.

هل من ناصر ینصرنی.

حبییب بود.داشت رجز خوانی میکرد.پیراهنش را همچون عابس(ازیاران امام حسین(ع)که درحادثه کربلا به هنگام نبرد پیراهن خود رادریده وباسینه برهنه درحالی که رجز می خواند به نبرد بادشمنان پرداخت) ازهم دراند وبا سینه ستبر شروع به رجز خوانی نمود.
برادران الان نه جای درنگ است.بشتابید تا حسین زمان را یاری کنید.الان اسلام خون میخواهد.هرکه دارد هوس کرب وبلا بسم الله.
فریادهای او موثر افتاد.همان عده قلیل به جامانده ناگهان چون امواج خروشان به حرکت افتادند وپشت سر حبیب به دشمن یورش بردند.
فریاد یا حسین حسین دردل کوهها طنین  انداز شد.
گلوله هایش سینه خصم را نشانه گرفت. ارتفاع ۱۷۵ مجددا به دست رزمند گان افتاد.وحبیب همچنان به پیش می تاخت
از ارتفاع سرازیر شد.گلوله ای برپیکرش نشست. با صورت به زمین برخوردکرد.
صدای شهید دستغیب درگوشم طنین انداز شد.

عزیز فاطمه از اسب برزمین افتاد.......

به کنار سنگر تاکتیکی برگشتم.جای خالی حبیب واصغر رابه شدت احساس میکردم.
با خودواگویه میکردم که چرانتوانستیم پیکرمطهرش رابه عقب بیاورم.
به داخل سنگر رفتم. سفره همچنان پهن بود.خود را سرگرم جمع کردن سفره کردم.
درجایی که حبیب نشسته بود،گوشه سفره جمع شده بود.گفتم شاید کسی جاگذاشته است. آنرا باز کردم .همان لقمه نان وبادنجان کنسرو عراقی ها بود که به اوتعارف کرده بودم.گریه امانم نمیداد.
یادم به شب قبل افتاد.پتوهایش را داشت به دور دو رزمنده که از سرما  میلرزیدند پیچید.ونیمه شب اورا دیده بودم که خود داشت از سرما میلرزید ولی به درگاه خدا دعا میکرد.پتویی پیدا کردم بر روی شانه اش انداختم.ناگهان برگشت گفت این پتو عراقیه گفتم بله ضمن تشکر آنرا کنار گذاشت وگفت من از اموال وخوراکیهای عراقی ها استفاده نمیکنم.
ومن چه توقعی ازاو داشتم که لقمه شبه ناک آنها را بخورد.اوواقعا فنا الی الله بود.

شرح این قصه مگر شمع بر آرد به زبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی.

برای شادی روح شهیدان مخصوصا
سرداررشید اسلام اصغر اتحادی وعارف وارسته شهید حبیب روزیطلب صلوات.