سنگ صبورم شلمچه
به نام خدای رحمان حی دانا. این غروب چقدر مرموز است؛ خورشید که آرام آرام به انتها فرومی رود گویی تمام جانم آرام آرام از کالبد خسته ام خارج می شود. یکی پیش رویم بنشیند و فقط گوش کند. زود از کوره در نرود. بگذارد تمام حرفهایم را بزنم؛ تمام احساسم را بیان کنم. باید بگویم که چه دیدم. بگویم تا همه غائبین از حسرت دق کنند. دیوانه شوند. مبادا فکر کنند که انسانند. باید بگویم اما باکی؟ ....یافتم یافتم؛ سنگ صبور ساکتی که تا آخرش را می شنود و دم نمی زند. او نمی گوید که اینها احساسات است؛ هیجان است؛ التهابات زود گذراست. باید منطقی بود!! اوهمه حرف ها را می شنود ومی دانم که همه رابی هیچ تردید می پذیرد چرا که اوخود همه چیز را دیده است....
ای شلمچه؛ با آنها که بعدها می آیند قصه هایت را بگو؛ اگر نشنیدند؛ باز بگو؛ با زبانی دیگر؛ با آهنگی نوتر؛ اگر باز رغبتی ندیدی فریاد بزن! تا حرف هایت را بشنوند. اما نه آن طور که بخواهی همه مجذوب کلماتت شوند. تا آخرش را بشنوند. لازم نیست ادا و اطوارسخنرانان حرفه ای را در آوری؛ نه؛ فقط راست بگو؛ هر چه با چشمانت دیده ای بر زبان آور. بگو تا آنها که ازدیدن((انسان))قطع امید کرده و پذیرفتند که انسان قهرمان افسانه ای اساطیر است! امیدی تازه گیرند. بگو؛ تا آنها که شرفشان درجیب کتشان تا خورده و راستی راستی باورشان آمده که آدمند مایوس شوند و به خود آیند و بدانند که چندی پیش بسیجی های پاک بچه های امام در شلمچه درد دور از خدای را به بشریت هشدار می دادند. ای شلمچه آنها که از زندگی دنیا حظی نبرده بودند آمده بودند تا بگویند دنیا حظی ندارد در سینه شان شعله سوزان آتش اشتیاق; درد هجر ;غم و اندوه ماندن در سرشان هوای کربلا; کربلای وجود تشنه فرات شهادت و چشمانشان دوخته به خدا ای شلمچه به کوچکی جسمشان نیاندیش بزرگی روحشان راببین که معلمان تهذیب و پیشکسوتان عرفان و اساتید خلوت در برابر قامت بلند معرفتشان زانوی تلمذ می زنند.
ای شلمچه بر خود ببال بر خود بناز جا دارد که ذره ذره خاکت را سرمه چشم کنند و چون مشک ببویند اگر بدانی میزبان چه عزیزانی گشته ای چه دلها که از فراقشان شکست چه چشم ها که در فقدانشان خون گریست چه اشک ها که در پی شان سیل نگشت چه ناله ها که در سوگشان فضای جماران را پر نکرد. چه همراهان که داغ ماندن برای همیشه بر قلبشان نشست
.نگاشته شهیدحاج علي خيراتي.
--------------------------------
اشک امانم رابریده است.تمام بدنم به مور مور افتاده است.باورم نمیشود.دراین چندکلام رد وبدل شده چه به میان آمد ه بود که غمی به بزرگی یک کوه مرادربر گرفت.
داشتم دراولین روزمحرم خاطرات عملیات محرم را ارسال میکردم.پس از ارسال مطلب به گروههای مختلف بلافاصله اقدام به ارسال عکسهای شهدای نقش آفرین خاطره درگروه بودم.که پیغامی درواتس آپ آمد.
عکسی بود آنرا لود کردم ازآنچه میدم خشکم زد عکس حاج علی خيراتي بود .
روی عکس. فقط برادرپاسدارشهید نقش بسته بود. خشکم زد.بلافاصله پشت سرش چند صلوات زينت بخش صفحه گردید ودرادامه پستی ظاهر گردید که در ان نوشته بود.
ايام محرم تسليت باد...بياد سردارشهيد حاج علي خيراتي
باورم نمیشد.بین شک وتردید خدا خدا میکردم که شوخی باشه. چون خصوصیاتشو میدونستم.اصلا من همین دیشب بود که اسمشو توگروه لبخند بزن رزمنده(درایام محرم آنرا به ؛رزمنده درسوگ،؛ تغییر داده ام)
آد کرده بودم.
بلافاصله به شخصی رفتم ونوشتم.
سلام.شوخی میکنی یاشهید شده اند.
پاسخ آمد.
سلام. الان بيش از 4سال از شهادتشون ميگذره.
دنیا روی سرم آوارشد.اشک امانم رو برید. برای مدت کوتاهی آنچه را میدیدم نمیتوانستم باورکنم.به خود امدم و
مطالب زیر بینمون رد وبدل شد.
کجا،من که خبردارنشدم.شاید چون توبیمارستان بودم کسی به من نگفته. تو چکارش هستی.دیگه اشک امونم نمیده.
هواپيماي تهران .ايروان سال88/4/24 در حين ماموريت سقوط کرد و ايشون شهيد شدند.چون شما از شهدا ياد ميکردين عکس ايشون هم فرستادم تا ياد او هم.باشيد.اما شمارو نميشناسم.من خانمشونم
منو ببخشید من یکی ازهمرزمان شهیدم ولی به علت بستری بودن تو بیمارستان اصلا خبردارنشدم.الان هم اشک امونمو بریده. آیا تو رونیز مدفونند یا جای دیگه؟
خواهش ميکنم.خدا سلامتي بهتون عنايت کنه ان شاالله.بله گلزارشهداي رونيز دفن هستن.
دیگه نتونستم ادامه بدم.مانند دیوانه هاشده بودم. حالا علت عدم پاسخگویی به پیام کوتاه هایی که میفرستادم رو درک میکردم.توذهنم این بود که شاید خط تلفونشو عوض کرده.
آخرین بارکه به عیادت من اومد رو یادم بود.دلش پر بود.خنده همیشگی روصورتش نبود. پیشنهاد یک کارمشترک رو هم داد.که قرار شد هرکدوم بررسی کنیم واگرواقعا باوضعیت جسمی من وخودش جوربود.دنبالش بریم.
این آخرین ملاقات مابا هم بود.
وضعیت جسمی من رو به وخامت گذاشته بود نقاط آسیب دیده بدنم مرا دربستر انداخته بود. تمام گلوله ها وترکش های داخل بدنم حالا به رقص درآمده بودند.هر روز بدتر از دیروز از هیچ پزشکی هم کاری آنچنانی برنمی آمد.
براثر گلوله ای که درعملیات محرم به چشمم اصابت کرده بود. وهمچنین آسیب مجددی که براثر انفجار مین والمری در عملیات کربلای چهار برای چشمم اتفاق افتاده بود تا مرز نابینایی مطلق پیش رفته بودم.چشمانم به غیراز سیاهی چیزی نمیدید.که با نظر حضرت عباس (ع) نوردوباره به آن تابید.
از همه جا وهمه کس بیخبربودم.
وبه همین علت خبرشهادت حاج علی در پرواز به ایروان را نشنیده بودم.تا الان که این جریان پیش امده بود.
انگار همین دیروز بود که برای اولین بار اونهم در اوج عقب نشینی عملیات بدر او را دیده بودم.
داشت رزمندگان تیپ المهدی(عج) به مسیر درست عقب نشینی هدایت میکرد.
.تیپ ماداشت میرفت که برای حفظ جناح به آنها کمک کند. آخرین وضعیت یگانش را پرسیدم.
گفت: خیلی اوضاع قاطی پاتی شده.
با زانو روی زمین نشست یک پایش را ستون آن دیگری کرد وبا چوبی سریع وضعیت وموقعیت گردان های تیپ را کشید وضعیت را توضیح داد.
گفتم از فرماندهان گردان کی مونده؟
گفت اکثرا شهید ومجروح شدن.
با دست خاکریزی را نشانم داد.
گفت اونجارومیبینی.
گفتم بله.
گفت فقط آقای عد لبند مونده داره بچه ها رو راست وریس میکنه.
از زیرکی وصداقتش خوشم آمد.مهرش در دلم نشست.
بارها در اون موقعیت حساس توعملیات بدر اورا مجدد میدم، زمانی بچه هارا هدایت میکرد.زمانی دیگر به مجروحی کمک می کرد.
هرجاهم که لازم میشد سکانی قایق هارو برعهده میگرفت وبچه ها زخمی ومجروح را عقب میبرد.در یک کلام دریایی از عشق وایثار واخلاص بود.
عملیات بدر با تمام فرازوفردهایش داشت تمام میشد. در اورژانس تاکتیکی اورا بالای سرم دیدم پزشک داشت دست تیرخورده مرا با آتل میبست. با دست اشکهایش را پاک کردوبا بغضی در گلو گفت.
حاجی چرا اینطور شد؟
گفتم جنگ هم پیروزی داره هم شکست داره. هرچه خدا بخواهد همان میشود.
به سرعت بر خودش مسلط شد.اشکهایش را پاک کرد.به کمک پرسنل اورژانس در جزیره مجنون شتافت.....
چون یگانهای ما متفاوت بود کمتر دست میداد همدیگر راببینیم. اما هروقت که فرصتی دست میداد به دیدنم می امد.
حالا میدانستم اهل رونیز استهبان است.
همان شهرستان کوچکی که درزمان برگزاری جشن های دوهزار وپانصد ساله شاه پدرم را به آنجا تبعید کرده بودند.
خیلی عاشق شهرش بود وانجا را دوست داشت.
باهم ازخرمن کوه،دریاچه بختگان،غمپ آتشکده وچند جای دیگراطراف رونیز دیدن کرده بودیم.
خنده زیبایش هرگز از یادم نمی رود.
درتهران هم که بودیم چند روز یک بار به دیدنم می امد.وگل میگفتیم وگل میشنفتیم.....
اینبار کبوتر خیالم مرا به منطقه عملیات والفجر۱۰ میبرد.عملیات همچنان ادامه داشت برف تمام منطقه را پوشانده بود.
حلبچه در تک شیمیایی میسوخت.عصا زنان از ارتفاعات سورن پایین می آمدم.
درعالم خودنبودم.به شدت به پایین پرتاب شدم.دستی زیر بغلم را گرفت ومرا بلند کرد.برف تمام صورت وبدنم را گرفته بود.درد باشدت بیشتری برجانم مستولی گردید. با دستانش شروع به تکان دادن برفها ازروی صورتم کرد.
بله اوبود.حاج علی اما خنده همیشگی را برلب نداشت.
اورا در اغوش گرفتم.هردوعصایم را به زیر بغلم زد وگفت کجا داری میری؟ اینجوری که یخ میزنی با این دست وپای توی گچت اینجا چه کارمیکنی؟
از دورمقری نزدیک به روستای دزلی را به او نشان دادم وگفتم میرم اونجا.
گفت:منم دارم میرم اونجا وپس از اون حرف کمکم کرد تاسوارماشین تویوتا
شدم.
هیچ کدام توان حرف زدن نداشتیم.غمی به بزرگی کوهای منطقه اورمانات برقلبمان نشسته بود.سکوت بود وسکوت وبود وسکوت.
به مقرمعراج رسیدیم. با هما هنگی مسیول آنجا به سمت کانتیر یخچالدار سفید رنگی هدایت شدیم.درب کانتینر که بازشد هوای سرد داخل آن به بیرون هجوم آورد. دوشهید ازدویگان مختلف ولی هردوازفارس کنار هم آرمیده بودند.
شهید حاج موسی رضا زاده معاونت تدارکات لشکر۳۳ المهدی که مردتقوا وشرف بود ومرد روزهای سخت مبارزی خستگی ناپذیرودیگری شهید حاج مجید سپاسی معاونت عملیات لشکر ۱۹ فجر.که همین عملیات والفجر ۱۰زاده شناسایی دقیق او از منطقه وارایه راه کارعملیاتی برایش بود.
دیگرکانتینرهم توان ایستادن درمقابل شکسته شدن وخم شدن کمر مارا نداشت.
ترسم که اشک درغم ماپرده در شود.
آری شود ولی به خون جگر شود.
من چه گویم یک رگم هوشیارنیست.
شرح آن یاری که اورا یارنیست.
برای شادی روح سرداران شهید اسلام
شهیدحاج علی خيراتي
شهیدحاج موسی رضا زاده
شهید علی عدلبند.
شهید حاج مجید سپاسی
صلوات.