شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

مقدمه ای بر زبان مردم رودبارقصران و لواسانات

مقدمه ای بر زبان مردم رودبارقصران و لواسانات طبری یا دری با نگرشی ویژه بر زبان میگونی         

زبان طبری یکی از زبانهای بازمانده از زبانهای کهن پهلوی، سانسکریت ، که آن هم شاخه ای از خانواده زبانی "هند و اروپایی" است.هند و اروپایی به اقوامی اطلاق می شود که در روزگارانی بس کهن در نواحی واقع در جنوب سرزمین روسیه امروزی، در دشتها و استپهای میان جنوب سیبری، دریاچه آرال، شمال بحر خزر و شمال قفقاز می زیستند.تا هزاره سوم پیش از میلاد این اقوام در زایشگاه اولیه خود می زیسته و پس از آن زمان مهاجرت کرده و به هند و سرتاسر اروپا و آفریقا گسترش پیدا کرده اند.مروری بر ریشه یابی زبان فارسی  نشان می دهد که این تغییرات از کجا و در چند مرحله انجام گردید.همچنین گستردگی جغرافیای زبان را می توان تا حدودی لمس کرد.            

                      اروپایی                                                                                                                           

هند و اروپایی »                                  هندی کهن

                      آریایی قدیم(هند و ایرانی) »                  

                                                     ایرانی کهن » مادی، اوستایی، سکایی، فارسی باستان

                     ایرانی میانه »  شمال غربی » زاندا، کردی، خزری، مرکزی           

فارسی باستان »  شرقی » هیتایی، آسی، سندی، خوارزمی، ختنی، پامیری، پشتو

                    غربی » فارسی میانه » لری » کوهساری، فارسی، بلوچی

در رابطه با زبان طبری دانشمندان غیر ایرانی همچون مگلونوف،خودزکو، درن ... به تخقیق پرداخته اند. اینها نشان از آن دارد که این زبان دارای اهمیت است. گروه مردها که دسته ای از آنها تبری، مازندرانی و رویانی باشند از پیش از سرازیر شدن آریاهای ایرانی به فلات ایران کنونی مانند بومیان دیگر این سرزمین فرهنگ و زبان جداگانه داشته و هر بخشی و دسته ای را گویش ویژه ای بوده است که از ریشه زبان مردی سرچشمه می گرفته و در همه جا یکسان و برابر بوده است مگر با اندک اختلاف و این دو گانگی را می توان ناشی از آمیزش با همسایگان دانست.چنان که امروزه نیز پس از گذشت هزاران سال مردم بخش شمال خاوری تبرستان بزرگ به شوی همسایه بودن با گرگان و ترکان و کومسی ها (سمنان، دامغان و بسطام) با گویش آنها که امروزه آن را " تاتی " خوانند و مردم شمال باختری به شوی همسایگی با گیلانیان و مردم ری ( دماوند، قصران، شمیرانی ها و لواسانی ها) با گویش آنان سخن رانند ولی مردم دور افتاده کهستانی با همان زبان و گویش باستانی خود گفتگو کنند که فهم آن برای مردم شهری و مردمان دیارهای دگر سنگین ودشواراست.                                            تاریخ طبرستان- اردشیربزرگ –ص25

[زبان تبری ها] بومی مادر زاد بود و نخست با زبان آریایی[تکلم می کردند]، سپس[زبان] پارسی [باستان] دوره هخامنشی و[پارتی/ پهلواییک دوره] اشکانی و در دوره ساسانیان زبان پهلوی[پارسیک/ فارسی میانه] بر آن افزوده گردید. در این زمینه آمده :"دو طبرستان زمینی هامون است و کشاورزی کنند و ستور دارند و زبانی دارند نه تازی نه پارسی و بومی هستند که دیگر دیلمان زبان ایشان را ندانند... و تا روزگار حسن بن زید رضی الله عنه (250 – 270 ق، ا. ب)... زبان تبری به کومسی و گرگان نزدیک بوده و همدیگر را به خوبی می فهمیدند، مگر تبری ها اندکی شتابزدگی داشتند و به تندی سخن می گفتند. لنگر زبان ایشان که امروزه نیز ادامه دارد واژه "هاده" (صیغه امر مصدر دادن: بده) و "هاکن"(صیغه امر مصدر کردن، انجام دادن، انجام ده) بود که بر شیرینی آن می افزود. در این زمینه آمده: "... و لسان قومس و جرجان متقاربان یستعملون الها یقولون هاده و هاکن و له حلاوة و لسان اهل طبرستان مقارب لها(یقاربه) الا فی عجله ...[3] زبان امروزه تبری ها با آن همه آمیختگی که پس از اسلام بر آن افزوده شده یکی از کهنترین زبان [های] بومی ایران به شمار می آید و زبانی است پهناور و دامنه دار.زبان مردمان شهر نشین و تازی و کمی ترکی آمیختگی بسیار پیدا نموده است. ولی زبان کهپایه و کوه نشین از آلودگی ها دور و با شهرها بسیار فرق دارد.(همو منبع صفحه 102)

بررسی کارشناسانه در جلگه‌ها و سپس نواحی کوهستانی موجب شناسایی دوازده لهجه مختلف درمازندران شده است: 1

1 - منطقه کردکوی: شامل "هزار جریب شرقی، شاه کوه زیارت، بالاجاده، رادکان، گزشرقی و غربی و روستاهای ترکمن‌نشین از زنگی محله گرگان و چهاردانگه تا گلوگاه". 2 - منطقه بهشهر : شامل "چهاردانگه هزارجریب" از "سورتی" تا "کیاسر" و روستاهای مناطق جلگه‌ای از "گلوگاه، شاه کلیه" تا انتهای منطقه "قره‌طغان و رودخانه نکارود". 3 - منطقه ساری: شامل "چهاردانگه" از "کیاسر" تا کوهستانهای "دودانگه"، جلگه‌های مابین "میان دورود" و جلگه‌های مناطق غربی تجن رود تا جویبار. 4 - منطقه قائمشهر: شامل مناطق کوهستانی فیروز کوه، سوادکوه و روستاهای جلگه‌ای حد فاصل بین کیاکلا ، جویبار و روستاهای کوهپایه‌ای بیشه‌سر. 5 - منطقه بابل: از مناطق کوهستانی چلاو آمل تا بندپی ، امامزاده حسن در سمت غربی آلاشت و نواحی جلگه‌های حد فاصل فریدونکنار، بابلسر، بهنمیر، کیاکلا تا روستاهای کوهپایه‌ای کهنه خط، گنج افروز و بابل کنار. 6 - منطقه آمل: از کوهستانهای بندپی تا چلاو، لاریجانات، نمارستاق و کلارستاق آمل تا حوالی امامزاده هاشم و جلگه‌های دو سمت هراز، دشت سر و محمود آباد و کوهپایه‌ها و جلگه‌های جاده چمستان، میان آمل و نور. 7 - منطقه نور و نوشهر: شامل بخشی از روستاهای بیرون بشم، کجور، محال ثلاث و جلگه‌های حد فاصل سرخ رود تا رودخانه چالوس. 8 - چالوس و تنکابن شرقی: شامل مناطق کلارباستانی، برخی از روستاهای کوهپایه‌ای منطقه بیرون بشم ولنگا و نواحی جلگه‌ای از آب چالوس و عباس آباد و رودخانه نشتا به مرکزیت عباس آباد. 9 - تنکابن مرکزی: شامل لهجه‌های دوهزار و سه هزاری و خرم‌آبادی و گلیجانی و چالکش یعنی جلگه‌های حد فاصل آب نشتا تا آب شیرود. 10 - منطقه علی آباد کتول: شامل نواحی روستایی کوهستانی شمال شاهوار و مناطقی چون کتول، پیچک محله، محمود آباد، فاضل آباد و جلگه‌های غیرترکمن نشین بلوک استارآباد قدیم. 11 - منطقه قصران باستانی: شامل مناطق لاوشان، فشم، شمشک، گاجره و روستاهای کوهپایه‌ای توچلال تا مناطق غربی رودخانه جاجرود. 12 - منطقه دماوند: شامل نواحی کوهستانی شهرستان دماوند، رودهن، بومهن تا فیروزکوه.
چنانچه گفته شد، زبان طبری یا تپوری مازندرانی با گویش گوناگون از جمله زبانهای کهن ایرانی بوده و بر اساس مدارک و اسناد موجود برخی از دانشوران و سرایندگان اهل طبرستان (مازندران) آثار خود را به این زبان می‌نوشتند.
هم اکنون زبان طبری به زبان مازندرانی با لهجه مازندرانی مشهور بوده که به دلیل تغییرات آوایی در واژه‌های آن در میان روستاییان و شهرنشینان جلگه مازندران به لهجه‌های گوناگون تبدیل شده است.
براثر گذشت زمان تغییراتی در زبان روی داده و دچار تحول شده که مهمترین عوامل را می‌توان متروک ماندن بعضی از کلمات و استعمال الفاظ جدید به جای آنها نام برد.
در زمانهای خیلی قدیم که اقوام مختلف به جمع و تدوین قواعد زبان و ثبت لفظ و معنی کلمات می‌پرداختند همه بحث‌ها مبتنی بر یک اصل و هیج کس در درستی و صحت آن تردید نداشت و آن اصل این بود که زبان صورت واحد ثابتی دارد.
ارزش کهن بودن زبان طبری به اندازه‌ای است که می‌توان ریشه‌های همانند بسیاری از واژه‌های زبانهای ایرانی و غیره را که از لحاظ تاریخی دارای حایز اهمیت است، با هم نسبت داد.
زبان مازندرانی با آن همه باروری ، شاید به علت عدم توجه پژوهشگران بومی این خطه دچار عوامل پوسیدگی زبانی شده و در پی آن مسایل دیگر فرهنگی و تمدن مازندرانی نیز دستخوش فراموشی شده است.
توجه نداشتن برخی از اهل قلم و متفکران مازندرانی به زبان، فرهنگ، تمدن، ادبیات و دیگر ارزشهای محلی و همچنین حضور عوامل گوناگون تخریبی موجب خواهد شد به سرعت همه ارزشها از میان برود.
تردیدی نیست که پردازش و توجه به فرهنگ مشترک یعنی استخراج واژه‌ها و معانی مشترک زبانها و گویش‌های محلی مازندرانی خدمتی بزرگ به فرهنگ کشور خواهد بود.

برگردان قرآن کریم به زبان طبری ، نگارش "مرزبان نامه"، "نیکی نامه"، "تاریخ رویان" ، اشعار منسوب به" امیر پازواری" ، "امیر مازندرانی" و "سیتی نساء" (خواهر طالب آملی)، به این زبان گواه بر ژرفایی، گستردگی و توانایی این زبان در بیان اندیشه‌های مذهبی، فلسفی و اجتماعی است.
مجموعه این داشته‌ها گواهی می‌دهد که زبان طبری زمانی از چنان گستره‌ای در واژگان دستور و توانایی در بیان اندیشه برخوردار بود که بسیاری از ادبا و نویسندگان آثار تاریخی، فرهنگی و هنری خود را با این زبان نگاشته‌اند.
بی‌تردید می‌توان گمان برد که شمار زیادی از این گونه آثار زبان طبری نابود شده و یا هنوز ناشناخته مانده و در دسترس پژوهشگران قرار نگرفته است.

فهرست این ضمیمه به این شرح است:

·         میراث مکتوب زبان طبری

·         شش دوبیتی نویافته طبری

·         بازیابی زبان طبری از ادبیات کهن

·         ترجمه زیدی قرآن به زبان طبری

·         کهن‌ترین آثار طبریِ نو: گردآوری آلکساندر خوجکو از ترانه‌های مازندرانی

·         ترجمه فصلی از طوفان‌البکا: کهن‌ترین نمونه نثر طبری نو

·         روایت طبری از واقعه شیخ طبرسی دو متن طبری از عهد ناصری

·         بررسی فعل در گویش ولاترو: از متون گردآورده انّ لمبتون

·         دستور گویش کومِشی اَفتَر: از روی گردآورده‌های صادق کیا و گئورگ مُرگِنشتِرنه

·         روسیهای روستایی در مازندران بروایت سیّد حسن ساداتی کردخیلی

·         مازندرانی زبان است یا گویش؟

·          چکیده مقالات به زبان انگلیسی 

به گزارش اطلاع‌رسانی میراث مکتوب، این مجموعه حاوی دوازده مقاله از کهن‌­ترین آثار زبان طبری تا گویش­‌های زنده زبان مازندرانی ا‌ست که می‌توان آنها را به چهار گروه تقسیم کرد:

1 - گفتارهای اول و آخر از مقوله کلیات است. در «میراث مکتوب زبان طبری» کلیه آثار شناخته شده این زبان و مطالعات انجام شده به اجمال معرفی می‌شود. جستار «مازندرانی زبان است یا گویش؟» مباحثی از جامعه‌شناسی زبان و گویش‌شناسی تاریخی را به میان می‌آورد.
2 - مقالات دوم و سوم و چهارم ناظر بر آثار کهن طبری ا‌ست. این آثار به گویشهای گوناگون نوشته شده و شناخت درست از هویت هر یک زمانی به دست می‌آید که همه آنها مطالعه شده باشد.

آثار کهن را به دو دسته بخش شده‌است:
(الف) اشعار و عبارات و الفاظ طبری پراکنده در آثار فارسی، از سده‌های چهارم تا نهم هجری. تمامی آثار شناخته شده در مقاله «بازیابی زبان طبری از ادبیات کهن» نقد و بررسی و لغات آنها استخراج شده است. مقاله «شش دوبیتی نویافته از طبری کهن» نیز متعلق به همین دسته است.
(ب) دسته دوم چند ترجمه و تفسیر قرآن و ترجمه کتابی عربی‌ است به زبان طبری. به نظر مولف از اینها جز اندکی مطالعه نشده و حاصل مطالعه‌ای اجمالی از آن را در اختیار متخصصان زبانهای ایرانی گزارده است.
3 - چهار مقاله بعدی حاصل مطالعه در متونی‌ست که در سده سیزدهم هجری یا نوزدهم میلادی به توسط خاورشناسان گردآوری شده است. این مقالات کوتاه‌شده اصل انگلیسی آنها است که مؤلف در سالهای اخیر در مجلات اروپا منتشر کرده‌ است. امتیاز تحریر فارسی در آن است که در کنار آوانگاری و ترجمه اصلِ متن نیز منتشر می‌شود. از این گذشته خطاهای چاپ اول نیز اصلاح شده است.
4 - مقاله‌های نهم و دهم و یازدهم ناظر بر متون معاصر است. چند متن از گویش ولاترو که اَنّ لمبتون گردآورد و در مجموعه‌ای منتشر کرد، اکنون پس از هفتاد سال مورد بررسی روشمندانه قرار می‌گیرد. به همین نحو، دستور زبان افتری، از روی عباراتی که صادق کیا گردآورد و یادداشتهای مختصر گئورگ مورگنشترنه استخراج می‌شود.
افتری اگرچه مازندرانی نیست، باری از خویشاوندان نزدیک آن در خانواده گویشهای حوزه خزر است. مقاله بعدی آوانگاری و ترجمه یکی از متون مازندرانی ا‌ست که نگارنده با همکاری همسرش در سالهای اخیر گردآورده و پاره‌ای را به زبان انگلیسی منتشر کرده‌اند. با درج این مقالات در این مجموعه دامنه زمانی متون به امروز رسیده است.
بنابراین، نمونه‌هایی از همه دوره‌ها و نوع­‌های ادبی زبان طبری در مجموعه حاضر نقل شده است. لازم به ذکر است مقالات دوازده‌گانه در حکم فصول پیوسته یک کتاب نیست بلکه هر یک گفتاری‌ است مستقل است.

میراث مکتوب: پانزدهمین ضمیمه از ضمایم آینه میراث با عنوان «متون طبری» حاوی حاوی دوازده مقاله از کهن‌­ترین آثار زبان طبری تا گویش‌­های زنده زبان مازندرانی توسط حبیب برجیان به بازار پژوهش عرضه شد.

خداوند بزرگ را شاکر هستم که توفیق داده  یک سالی را در استان مازندران شهرستان نوشهر  (مزگا ) زندگی کنم .در این یک سال توانستم با افرادی  نجیب ، مهربان و دانشمند آشنا شوم . غیر از دوستان سعی کردم به لحاظ رشته درسی خودم تحقیقاتی پیرامون دریای خزر ، پوشش گیاهی ، جاذبه های گردشگری و تفاوت زبانی میگون و مازندران انجام دهم . در رابطه با زبان باید بگویم  : در آنجا وقتی من با مردم به زبان میگو نی صحبت می کردم ، هیچگاه پیش نیامد که به درستی جوابی بشنوم .بعضی ها فکر می کردند که می خواهم ادای آنها را در آورم .بعضی ها فکر می کردند می خواهم زبان مازندرانی یاد بگیرم .بعضی ها بدون هیچ عکس العملی با من به زبان فارسی صحبت میکردند .بعضی ها هم لهجه مرا به ترک ها شبیه می دانستند و از من سوال می کردند که شما ترک هستید . و بعضی ها هم نوع آهنگ و تولید صدای زیر و بم مرا با جوکی ها ( آهنگرها = کولی ها )برابر می دانستند .من هم از زبان آنها تنها چیز هایی را متوجه می شدم که در زبان میگونی بود .بقیه را به سر تکان دادن پرداخته و گهگاهی هم کلمات نا مفهوم را می پرسیدم . البته با همکاران و دوستان فرهنگی ام به زبان محلی صحبت می کردیم .آنها همه مواردی را که اشاره کردم می دانستند.جای هیچ شک و شبهه برای آنها نبود .اگر می خواستم خیلی جدی با آنها صحبت کنم و جواب دادن آنها برای من مهم بود ، به زبان فارسی صحبت می کردم ، تا آنها هم به زبان فارسی صحبت کرده تا مغز کلام را متوجه شوم .انگاری هیچکس در آنجا به واژه هایی که ما به کار می بریم آشنایی ندارند .وقتی می گفتم اهل رودبار قصران هستم ، نمی شناختند .وقتی می گفتم زبان ما با زبان فیروزکوه ،دماوند ،گچسر و شهرستانک شبیه است ، تازه متوجه می شدند کجا منزل داریم .این جای بسی تاسف است که رودبارقصران آنقدر آشنا نیست که حتی همسایگان هم کیش شمالی ما شناخت سطحی از آن داشته باشند .تقصیر این عمل بر می گردد به افرادی که  گذشته در رودبارقصران زندگی می کردند . بزرگان و ریش سفیدان ما که مدام در جنگ و جر و بحث داخلی بوده و هستند و کمتر به عوامل فرهنگی توجه داشتند .فرهنگیان و فرهیختگان دیار ما یا کم بودند و یا اینکه در باب شناخت رودبارقصران به جامعه کمتر تلاش شده است .در اینجا باید از همت دکتر کریمان و کتاب ارزشمند آن صمیمانه تقدیر و تشکر کرد . اگر همین کتاب هم نبود شاید وضع بدتر از این می شد . اما فرزندان شمال به بزرگان خود ارج نهاده و در هر منبر و وعظی که به دست می آورند از آنها حمایت می کنند . بزرگان مازندران به خصوص نور و رویان و کجور کم نیستند .  ازمیرزا آقاخان نوری ، همان فردی که با دستیاری مادر شاه  نیرنگ به خرج داده و میرزا تقی خان امیر کبیرسرداراصلاحات دوران قجر را از صدارت عزل و درحمام فین کاشان به قتل رسانیده  تا همین نوری هایی که در صدر و طبقات بالای اجتماع قرار گرفته و از آن به پایین هم تا شیخ فضل اله نوری و...  همه اینها چه خوب وچه بد به نوعی ستارگان آسمان شمال را چشمک زده و خود نمایی می کنند .اما در میگون چه داریم  ؟ هیچ ! ما اگر به تهران برویم و بگوییم اهل میگون هستیم  ، اکثراً نمی شناسند .مگر کسانی که به میگون و یا یکی از روستا ها ی آن دیار برای خوش گذرانی رفته باشند .ذهن آنها را فقط آب و هوای خوب پر کرده است . در نوشهر وقتی از هر فردی اسم کوچکترین روستا را می پرسی ، می دانند .البته محیط نوشهر کوچکتر از تهران است. شاید اکثر افراد هم روستاییانی باشند که به شهر مها جرت کرده اند ، اما کوچکترین و دورترین روستا در شهرستان های  نوشهر و چالوس در مقابل میگون و رودبارقصران نسبت به تهران تمثیل چندان بی موردی نیست .در همان زمان با یکی از دوستان سفری به روستای اویل در بخش کجور داشتیم .وقتی به اتفاق همراهم جناب آقای اباذر قمی که از اهالی همانجا هم بود ، به کوهنوردی پرداختیم ، روستاها از دور نمایان بود . آقای قمی با اشاره به یکی از روستا ها می گفت :آن روستا "کلیک : است .آقای دکتر محسنی نماینده مردم چالوس و نوشهر از آن روستا می باشد ، وهمینطور الی آخر ...اما رود بارقصران با آن عظمت و ویژگی ها که برترین آن همجوار با پایتخت است افراد و نخبه های کمتری پیدا می شود .در گذشته دو نفر بومی وقتی به تهران می رفتند خجالت می کشیدند به زبان محلی صحبت کنند . امروزه هم کما بیش همینگونه است .اما در مازندران اگر چه تقریبا فارسی صحبت کردن را افتخار می دانند ، و در گفتار و نوشتارها کمتر از زبان محلی استفاده می شود .شعر ها و آهنگها و داستانها و نمایشهاهم بیشتر برای همایشها و جشنواره ها استفاده می شود . مرض پشت پا زدن به آیینها وسنتها هم به نوعی در آنجا احساس می شود .  اما با همه این احوال می توان در دریای واژه ها و آیین ها و... شیرجه زد و صیادی کرد .اگر در فامیلی افراد در آنجا دقت شود مشاهده می شود همچون  :درزی ،  سلیمانی ، شعبانی وجود دارند که از روستا های کجور می باشند . بعضی از آنها به تهران ، کرج ، گچسر ، نوشهر و چالوس مهاجرت کرده اند . به نظر من این فامیلی ها بی نسبت با مشابه آن در میگون و امامه نمی باشد .همچنین فامیلی ها یی با پیش وند  "کیا  " مثل کیا کجوری و کیا لاشکی وجود دارد که اینگونه پسوند ها و پیشوند ها را در میگون و شمشک و دربند سر داریم ، مثل کیا شمشکی ، کیارستمی ، کیادربند سری و سالارکیا . خوشحالم از اینکه دوستانی در فرهنگسرای میگون و به کمک شهرداری محل در ماهنا مه ای به نام قصران به تحقیق و نگارش در باب آداب و رسوم و فرهنگ و واژه های میگون کار می کنند . این کار به تنهایی سخت و فراگیر نخواهد شد .باید زمینه هایی را فراهم کرد تا این کار فراگیر و دامنه آن حدود طبرستان جنوبی و شمال ری ، تقریبا از فیروزکوه تا طالقان را در بر گیرد .امروزه بیشتر آداب و رسوم و سنتها و حتی نوع اشتغال ما به باد فراموشی سپرده شده است . وقتی در روستاهای البرز مرکزی همانند روستاهای گچسر ، یوش ، سیاه بیشه و بلده و.. گام بر می داری، میگون در 60 سال پیش را به یاد آدم می آورد .البته برای این کار نیاز به یک فکر دسته جمعی و علاقه مند می باشد .باید نیروهایی را در بخش های مختلف مورد شناسایی وکار قرار داد .این کار باید با مطالعه بیشتر و برنامه ریزی های کوتاه مدت و بلند مدت باشد تا شاهد تولید آن در زمان مشخص باشیم .کار در حیطه زبان میگون رسمیت نخواهد داشت . چون از خودش ریشه ای ندارد .نمی توانیم بگوییم این زبان و یا این فرهنگ در میگون شکل گرفت و منتشر شده است .باید آن را ریشه یابی و همه این محدوده جغرافیا یی را درک و مطالعه نمود .بین واژه های ما و مازندرانی ها تشابهات و اختلافات بسیاری وجود دارد . این اختلافها در لهجه ها هم مشاهده می شود .مثلا در طبری به گنجشک (میچکا ) و ما با لهجه میشکا می شناسیم و صحبت می کنیم .باید این اختلاف ریشه یابی شود.کدامیک درست است .البته باید بدانیم که آنهایی که به زبان مازندرانی صحبت می کنندواژه ها صحیح تر است . ولی چرا ما (چ ) را به (ش) تبدیل کرده ایم ؟علتش گذشت زمان بود ویا اشتباه در تلفظ بود . شاید هم عربها زودتر به رودبارقصران دست پیدا کرده وچون آنها "چ" نداشتند به "ش" تبدیل شد .و دلایل دیگر که به آنها باید رسیدگی شود .در بعضی از واژه ها ما جایگزین نداریم .مثل : مرغابی که در زبان طبری "اوسیکا "و ما به همان مرغابی قناعت کردیم .بعضی از واژه ها را به نوع دیگری تلفظ می کنیم .مثل : "عقاب " که در زبان طبری "واشه "و ما تنها "دال " را می شناسیم . در بسیاری از نامها یا واژه ای نداریم و یا نشنیده ایم .اگر به روستاهای مجاور سرکشی کنیم می توانیم واژه های مفقود شده نیاکانمان را دریابیم . وگرنه باید در بسیاری از لغات واژه ای نداشته باشیم .

"زبان طبری در ناحیه طبرستان(مازندران) متداول است. زبان طبری از جمله زبانهای ایرانی دوره جدید است که دارای ادبیات مکتوب قابل توجهی است".(تاریخ زبان فارسی تالیف دکتر مهری باقری)  گوناگونی گویش های زبان طبری از محلی به محل دیگر و از شهری به شهر و از روستایی به روستای دیگر وجود دارد. همین تفاوت گویش ها اصطلاحات و فرهنگهای مخصوص به خود داشته که با فرهنگهای محلات دیگر متفاوت است.نداشتن آشنایی اولیه با زبان طبری باعث می شود که دیگران آن را با زبان گیلانی اشتباه بگیرند.گویش مردم رودبارقصران ولواسانات هم زیر مجموعه گویش و زبان طبری است که با اندک اختلافی در روستاها تقریبا نزدیک به یکدیگر می باشند. البته روستاهایی همچون فشم، رودک، اوشان و زردبند مقداری به فارسی دری نزدیک تر می باشد. سعی کردم به عنوان نمونه فرهنگ لغات میگون را جمع آوری کنم. این فرهنگ  را با استفاده از دانسته های خودم و کتابهایی از جمله تاریخ زبان فارسی تالیف و سایت های مختلف فرهنگ طبری استفاده کردم .   برای راهنمایی                                                                                                                                    

- برای هجایای صحیح از حروف لاتین استفاده شده است.

برای صدای کوتاه  اَ (a)

برای صدای کوتاه اِ (e)

برای صدای کوتاه اُ ( o)

برای صدای بلند آ (aَ)

برای صدای بلند ای (i )

برای صدای بلند او(u)

برای صدای چ (c)

برای صدای خ (x)

برای صدای ش (s)

برای صدای ق (y) استفاده شده است.

- در بعضی از کلمات در رودبارقصرانی (او) و در لواسانی (اُ) تلفظ می شود.مانند: یَخدوون و یَخدُن

- در فرهنگ لهجه لواسانی و رودبار قصرانی اکثریت قریب به اتفاق هم آوا و کلمات مخصوصاً اسامی گیاهان و حیوانات  به یک صورت ادا می شود. اما در بعضی از افعال اصوات و یا حروف با یکدیگر متفاوت است.

- در لهجه رودبار قصرانی" دِپاتَن" به معنای پاشیدن و در لواسانی "دِپاختَن" تلفظ می شود. در برخی افعال پیشوندها اختلاف دارد همانند:(بو) و(گر) که در کلمات "بَویئَن" و "گَردی یَن" کاملاً مشهود است. با توجه به اینکه عربها حرف (گ) نداشتند حدس زده می شود(گردی ین) اصالت خودش را بیشتر حفظ کرده است.

- در انتهای برخی افعال فرق بین لهجه رودبار قصرانی و لواسان در (ین) و (ئن) می باشد. مانند "بَویئَن" در رودبار قصرانی و "بَوی یَن" در گویش لواسانی.

- در بعضی جاها مصوت بلند (آ) به (او) و بعضاً تبدیل حرف آخر به یک حرف دیگر ختم شده است. در حقیقت" ب" در آخر بعضی از کلمات دو حرفه در گویش رودبارقصرانی و لواسانی تبدیل به (oo) می شود .مانند: (آب – او ) – (تب – تو ) – ( لب – لو ) البته در لهجه شیرازی هم دیده می شود.

- کلماتی که به ها غیر ملفوظ ختم می شوند کسره تبدیل به فتحه می گردد.مانند: (آینِه) که به (آینَه) تبدیل می شود.

- در مورد صرف افعال پیروی از دستور زبان رسمی معمول است وبا هم هرجا عادت زبانی رودباری ولواسانی ایجاب کرده ،صامت یا مصوتی - دگرگون شده است مانند: (بشکن – بِشکِن )   (می خواهم - وینِمَه)

- ضمیرهای اشاره (این) و (آن) در گویش رودباری لواسانی به (اینَه)و(اونَه) وجمع آنها به (ایناهان) و (اوناهان) تغییرپیدا می کند.ضمایر مفعولی مرا (مِنَه ) ترا (تورَ ) مارا (اِمارَ)

- " ها " در آخر کلمه بعد از الف در لهجه رودباری و لواسانی از تلفظ ساقط می شوند .مانند : (چاه – چا) – (روباه – روبا) – (شاه – شا ) – (ماه – ما )

- در تعدادی از کلمات که وسط آنها الف است موقع تلفظ  "الف " به " واو " تبدیل می شود .مانند : (ارزان – ارزون ) – (تکان – تکون ) – (جان – جون )

برای نمونه:                                                                                                  

رودبارقصرانی             لواسانی                  فارسی

دِپاتَن                         دِپاختَن                   پاشیدن

بَویئَن                        گَردی یَن                 شدن

بَزوئَن                       بَزی یَن                    زدن

بَزوئَه                        بَزی یَه                    زده

بَویئَن                        گَردی یَن                 شدن

هِدائَن                       دایَن                       دادن

هِرِسّاندَن                  واستاندَن                  ایستاندن

هِرِسّائَن                    واستایَن                   ایستادن

پارِه کُردَن                 وَدَرُندَن                   دراندن و پاره کردن

هِراویئَن                   وشراووی یَن             دور پیچ کردن با طناب و غیره

بیاردَن                     بیوردَن                   آوردن

هَدَر بوردَن               هَدَر بَشایَن                هدر رفتن

مروری بر تصاویر شهدای میگون

بسم رب الشهداء والصدیقین

                           در مسلخ عشق جز نکو را نکشند                                                 

با چشمان پاک پشت پرچین شهدا سر بکشیم

  آخرین قرار

تصاویری از شهدای میگون

این تصاویر با عکس های 4×3، منظره و غیره فرق دارد.خواهشمندم قبل از تماشای این تصاویر کلاه خودت را قاضی کن و با خودت یک چرتکه ای بیانداز که اگر حداقل بعد از انقلاب تا کنون دروغ، غیبت و تهمت در کارنامه اعمالت نبود، نگاه کن . یا اگر با هزار ترفند، شارلاتان کاری و هزار پدر سوخته بازی برجها را یکی پس از دیگری از زمین درنیاوردی و آسمان همسایه ات را که هیچ،حداقل دیوار همسایه ات را خراب نکردی نگاه کن. و اگر با زر و زور و تزویر به مقام های عالی دست پیدا نکردی از همین پایین نگاه کن. من که پس از کپی در وبلاگ ،سعی می کنم دیگر نگاه نکنم، چون مقداری خورده شیشه داشتم. اگر شما خورده شیشه نداری، نگاه کن. نمی دانم دیگران عوض شدند یا اخلاق من عوض شده است. بعضی وقتها آدم در خانه اش هم احساس غریبی می کند. بعضی ها به من ایراد می گیرند و می گویند: تاریخ مصرف آنها تمام شده است. دنیا عوض شده است. دست از این کارها بردارید. این همه اینترنت، سی دی، دی وی دی، ماهواره، موبایل و غیره، روز و شب مردم را اشغال کرده است؛ دیگه کسی برای اینها تره هم خُرد نمی کند. البته ایشان راست می گفت. چون خودم هم شاهد بودم. بعضی وقتها در بعضی جمعیتها که تعدادشان هم کم نیست، نماز، روزه، مسجد و منبر که هیچ، اگر حرف راست هم بزنید مورد تمسخر قرار می گیرید. طوری که انگار آدم یک دزدی آشکار انجام داده است و بقیه بر و بر نگاه می کنند. بعضی ها هم با این تفکر که از نشانه های دوره آخرالزمان است،خودشان را راضی می کنند. سعی می کنم این آخرین نوشتار من باشد و شهدا را در "قهقهه مستانه شان" و در هنگام تقسیم "عند ربهم یرزقونشان" مزاحم نباشم و بگذارم آنها در قبور مطهرشان آسوده باشند. فقط در پایان از شهدا می خواهم که برای ما دعا کنند. امروز برادران انقلابی دیروز را می بینم که شمشیر از رو بسته اند و با مشت و لگد به جان هم افتاده اند. نمی دانم این شمشیرها برای رسیدن به مال و مقام یا از سر دلسوزی و حفظ انقلاب بسته شده است. دیگر نگران کوچه ای بی نام شهید نیستیم . بعضی از تابلوهای دوران انقلاب انگار کمرنگ و بی اثر و یا خاک گرفته اند. همانند جمله معروف حضرت امام (ره) که فرمودند: نگذارید این انقلاب به دست نامحرمان بیافتد و یا بعضی از وصیت نامه ها همانند وصیت شهید باکری . ای کاش ما هم همراه امام جام زهر را می نوشیدیم و سر در چاه فرو بردن امام علی (ع) را نمی فهمیدیم .  

                                     

                                       

                               

                                 

                             

                             

 

فرهنگ لغات میگونی (ه-ی)


حرف (ه)

 

ها (hā): بله

ها (hā): مبتلا به بیماری هاری

ها کُردَن، ها آکُردَن (hā kordan, hā ākordan): نفس دمیدن مثل روی شیشه

ها، هَه (hā, hah): بله

هاپُرس و واپُرس (hāpors u vāpors): تحقیق، پرس و جو کردن

هاپُرس و واپُرس کُردِنَه (hāpors u vāpors kordenah): پرس و جو می کردند

هاپُرس واپُرس هاکُردَن (hāpors vāpors hākordan): کنکاش

هاپُرس واپُرس هاکُردَن، بَپُرسیئَن (hāpors uāpors hākordan, baporsian): مواخذه کردن

هاپو هاکُردَن (hāpu hākordan): بالا کشیدن اموال دیگران

هاتوت بَوِه (hātut baveh): کوبیده شد

هاج و واج (hāj u uāj): خاموش و متحیِّر

هاج و واج بَمونِسَّه (hāj u uāj bamunesash): مات زده شد

هاج و واج بییَه (hāj u uāj biyah): متحیِّر و خاموش بود

هاچین و واچین (hāchin u vāchin): جمع کردن و ول کردن

هاخِریمَه (hākherimah): خریدم

هاخِریئَن (hākherian): خریدن

هادِت (hādet): بده به تو

هادِتون (hādetun): بده به شما

هادِش (hādesh): بده به او

هادِشون (hādeshun): بده به آن ها

هادِمون (hādemun): بده به ما

هادِه (hādeh): بده

هار (hār): سرکش و یاغی

هار (hār): هار

هار بَویئَن، هار (hār bavian, hār): کنایه از سرکش و یاغی شدن و سرکشی کردن

هار بیموئَن (hār bimuan): به کره تبدیل شدن ماست و آبی که در مشک و یا دوشان می جنبانند تا از آن کره بگیرند

هارِ سَگ، سَگِ هار (hāre sag, sage hār): کنایه از آدم مردم آزار

هارتوت (hārtut): کوبیده

هارتوت بَوِه (hārtut baveh): لِه شده

هارِش (hāresh): نگاه کن

هارِش اینِها (hāresh inehā): ببین اینجاست

هارِش هارِش (hāresh hāresh): نگاه کن نگاه کن

هارشَم (hārsham): ببینم

هارشَم مِزَه ی دُهُنِش چیئَه (hārsham mezaye dohonesh chiah): ببینم حرفش چیه

هارشِه (hārsheh): ببیند

هارشی (hārsh): ببینی، دیدی

هارشی (hārshi): نگاه کردی

هارشیم (hārshim): ببینیم

هارشیمِش (hārshimesh): دیدمش

هارشیَه (hārshiah): دید

هارِشیئَن (hāreshian): نگاه کردن

هارشیئَن، وازدید هاکُردَن (hārshian, vāzdid hākordan): ملاحظه و رسیدگی

هارشیئَه (hārshiah): نگاه کرد

هاری هاکُردَن (hāri hākordan): سرکش و یاغی گری کردن

هازونَه (hāzunah): فرو کردند

هازوئَن (hāzuan): فرو کردن چیزی در منفذ یا حفره ای

هاسوتَن (hāsutan): سوختن

هاسوتَه (hāsutah): سوخت

هاشَه، لاهَه، لَهَه (hāshah, lāhah, lahah): شاخه ی درخت

هاشور، هاشور و واشور (hāshur, hāshur u uāshur): لباس یدک

هاشی بَوِه، وَر بِدا بَوِه (hāsh baveh, var bedā baveh): مالیده شده

هاشی هاکُردَن، وَر بِدائَن (hāsh hākordan, var bedāan): مالیدن روغن، ماست، کره، عسل و امثالهم جهت خوردن

هاشی هاکُن (hāshi hākon): بمال

هاشی هاکُنِش (hāshi hākonesh): بمال بهش

هاشی، وَر بِدا (hāshi, var bedā): مالیده

هاشیئَن (hāshan): غرق شدن

هاشیئَن (hāshian): فرو رفتن چیزی در دست یا بدن

هاشیئَن (hāshian): فرو رفتن در برف یا باتلاق

هاشیئَن (hāshian): مالیدن

هاشیئَن (hāshian): مالیدن کره یا روغن به نان

هاشیئَه، دِلِه شیئَه (hāshiah, deleh shiah): فرو رفت

ها کُردَن (hā kordan ): دمیدن به دست یا شیشه و آینه، کردن، انجام دادن کاری

هاکِش و واکِش (hākesh u vākesh): تنش

هاکِش و واکِش دار (hākesh u vākesh dār): تنش دار

هاکِشیئَن (hākeshian ): پهن کردن

هاکُن (hākon): بُکُن

هاکُرد (hākord): کرده

هاکُرد نَوونَه (hākord navunah): انجام نمی گیرد

هاکُردِمَه (hākordemah): انجام دادم

هاکُردَن، آکُردَن (hākordan, ākordan): کردن، انجام دادن

هاکُردَن، دِسبوتَن، دَکُردَن، دَنیائَن (hākordan, desbutan, dakordan, danyāan): مقاربت کردن

هاکُردَن، کُردَن (hākordan, kordan): انجام دادن

هاکُردَه (hākordah): انجام داد

هاکُردی؟، آکُردی؟ (hākordi, ākordi): کردی؟

هاکِش (hākesh): پهن کن

هاکِش واکِش (hākesh vākesh): کشمکش

هاکِشیئَن (hākeshian): پهن کردن سفره

هاکِشیئَن (hākeshian): دراز کردن مرده به سوی قبله

هاکُن، آکُن، هاکُنِش (hākon, ākon, hākonesh): انجام بده

هاکُنِش (hākonesh): بکنش

هاکُنَم نَکُنَم کُردَن (hākonam nakonam kordan): در اقدام تردید داشتن

هاکُنَن (hākonan): بکنند

هاکُنیم (hākonim): بکنیم

هاگیر واگیر (hāgir vāgir): بگیر نگیر

هالِک (hālek): لاغر و ضعیف

هالِک، هالِکی (hālek, hāleki): گوسفند تازه زاییده شده

هالِکی وَرَه (hāleki varah): بره ی تازه به دنیا آمده

هامِندِش، هادِه مِن (hāmendesh, hādeh men): بده به من

هانِسوتَه (hānesutah): سوخت

هانِکُن (hānekon): نکن

هانیا (hānyā): گذاشت

هانینِه (hānineh): بگذارد

هانیئَن (hānian): گذاشتن

هاوَنگ (hāvang): هاون

هاویَه:(hāviah) گشت

هاویئَن (hāvian): شدن

های ( hāy): بگیر، بستان

هآیِ هوی (hāye huy): هیاهو

های و هوی (hāy u huy): سر و صدا

هائیتَن (hāeitan ): گرفتن، اخذ کردن

هائیر (hāeir ): بگیر

هاییر (hāyir): بگیر

هاییر، بِسون (hāyyr, besun): بگیر

هاییر، بَییر (hāyyr, bayyr): بگیر

هاییر، ها (hāyyr, hā): بگیر

هاییرَم (hāyiram): بگیرم

هاییرَن (hāyiran): بگیرند

هاییرین (hāyirin): بگیرید

هِپاردِن (hepārden): برافراز

هِپِراندِنِش (heperāndenesh): راست کنش

هِپِراندِنی بَوِه (heperāndeni baveh): راست شد

هِپِراندِنی نَوِیَه (heperāndeni naveyah): راست نشد

هَپَری هَپور (hapari hapur): بخور بخور

هَپِلی (هَپوری، هَپِری) هَپو هاکُردَن (hapeli hapuri, haperi hapu hākordan): کنایه از بالا کشیدن

هَپَلی هاپو (hapali hāpu): کنایه از بالا کشیدن یا خوردن اموال دیگران

هَتَک (hatak): قلّاب چوبی طناب

هَتَک لو لو (hatak lu lu): بازی نگه داشتن یک پا به بالا و با پای دیگر راه رفتن یا پریدن

هَتَگ (hatag ): حلقه چوبی که به ریسمان و تنگ بندند.

هُتُل (hotol ): چاق و گنده

هُتُل، گوک (hotol, guk): شخص چاق

هُتُلی (hotoli): چاق و پر گوشت

هُجوم بیاردَن (hojum biārdan ): هجوم آوردن

هِچِفِس (hechefes): بچه ی شکل و فرم گرفته

هِچِفِسَّن (hechefesasn): شکل گرفتن نوزاد

هِچِفِسَّن (hechefesasn): قوام گرفتن

هِچِفِسَّن، قَوام بَیتَن (hechefesasn, ghavām baytan): قوام آمدن

هِچِفِسَه (hechefesah): بچه شکل گرفت، بچه پستان به دهان گرفت و میک زد

هَچَل (hachal): درد سر

هَچَل کَتَن (hachal katan): گرفتار شدن

هَچَل کَتَه (hachal katah): درد سر افتاد

هَچَل هَفت (hachal haft): آدم بیکاره و لش

هَچَل هَفد، تَنِ لَش (hachal hafd, tane lash): شخص بی مصرف و بیکاره

هَچَلَفت (hachalaft ): هشلهفت، آدم بی مصرف و بیکاره

هَچَلی دِلِه کَتَن (hachali deleh katan): درد سر افتادن

هَچَلی، هَچَل (hachali, hachal): گرفتاری

هَچی (hachi): هر چی

هَچّی بَدتَر (hachchi badtar): خشتک

هَچی بِه جایِ خِد (hachi beh jāye khed):هر چیزی جای خودش

هَچی بوتِمِش (hachi butemesh): هر چی بهش گفتم

هَچی بوئِه (hachi bueh): هر چی باشد

هَچی دوندی بو (hachi dundi bu): هر چه می دانی بگو

هِدا (hedā): پرداخت کرد

هِدا هاییتَن (hedā hāyitan): دادن و گرفتن

هِدا هاییر (hedā hāyir): بده بستان

هِدا هاییر کُردَن (hedā hāyir kordan): تعارف

هِدا هائیر ها کُردَن (hedā hāeir hākordan ): تعارف وپیش کش دادن وگرفتن ، دختری ( یا پسری ) را به عروسی ( یا دامادی ) دادن و دختری یا پسری را گرفتن

هِدا و هاییر (hedā u hāyir): بده و بستان دختر و پسر به خانواده ی دیگر جهت دامادی و عروسی( شیرازی ها می گویند: گو به گو کردیم. یعنی یه گو دادیم یه گو گرفتیم.

هِدا و هاییر هاکُردِنَه (hedā u hāyir hākordenah): داد و ستد کردند

هِدار (hedār): بایستان

هِدار (hedār): ردیف

هِدار (hedār): قرار بده

هِدار هِدار (hedār hedār): ردیف ردیف

هِداری (hedāri): ردیفی

هِداری، قِطار کِش (hedāri, ghetār kesh): ردیفی

هِداشتَن (hedastan ): ایستاندن

هِدامَه (hedāmah): پرداخت کردم

هِدایَن (hedāyan): اعطا کردن

هِدائَن (hedāan): دادن

هِدائَن، بِدائَن (hedāan, bedāan): دادن

هَدَر بِدائَن (hadar bedāan): اسراف

هَدَر بوردَن ( hadar burdan): هدر رفتن

هَدَر بوئِردَن (hadar buerdan): به هدر رفتن

هَدَر شیئَن (hadar shian): به هدر رفتن

هِدی (hedi ): هم زدن، درهم

هِدی بَزوئَن (hedi bazuan): به هم زدن

هِدی پَلی (hedi pali): پهلوی هم

هِدی پَلی دَرِنَه (hedi pali darenah): با هم هستند

هِدی پَلی دَویئَن (hedi pali davian): پهلوی هم بودن

هِدی پَلی، پَلیئِه هَمدیئَه (hedi pali, palieh hamdiah): کنار هم

هِدی پَلی، هِد پَلی (hedi pali, hed pali): کنار هم

هِدی پَلی، هِدی گَلی (hedi pali, hedi gali): پهلوی هم

هِدی دِلِه شیئَن (hedi deleh shian): تو هم رفتن

هِدی دِلِه شیئَن، هِدی گَل بوردَن (hed deleh shian, hed gal burdan): تو هم رفتن

هِدی دِمال (hedi demāl): پشت سر هم

هِدی دیم (hedi dim): به هم دیگر

هِدی دیم بَخوردَن (hedi dim bakhurdan): به هم خوردن دو چیز به هم

هِدی دیم دِماس بِینِنَه (hedi dim demās beynenah): به هم چسبیده بودند

هِدی سَر اِنگِن (hedi sar engen): روی هم بگذار

هِدی سَر دَرِنگِه بَوِه (hedi sar darengeh bave): روی هم انباشته شد

هِدی سَر دَرِنَه (hedi sar darenah): روی هم هستند

هِدی سَر دَویئَن (hedi sar davyan): روی هم بودن

هِدی سَر کَتَن (hed sar katan): جفت گیری

هِدی سَر کَتَن، هِدی دیم کَتَن (hedi sar katan, hedi dim katan): روی هم افتادن

هِدی سَر کَتِنَه (hedi sar katenah): روی هم افتادند

هِدی سَر، گَلِ هَم، هِدی گَل (hed sar, gale ham, hedi gal): روی هم

هِدی سَر، هِدی دیم (hedi sar, hedi dim): روی هم، به هم

هِدی گَل (hedi gal): متصل، یه هم چسبیده

هِدی گَل کَتَن (hedi gal katan): گلاویز شدن با هم

هِدی گَل، قُطاری (hedi gal, ghotāri): متّصل به هم

هِدی گَلی، هِدی پَلی (hedi gali, hedi pali): کنار هم

هِدی نَزِن (hedi nazen): به هم نزن

هِدی وِدی (hedi vedi): به هم ریخته

هِدی وِدی بَویئَن (hedi vedi bavian): به هم ریختن

هِدی وِدی هاکُردَن، هَم بَزوئَن (hed vedi hākordan, ham bazuan): مخلوط کردن

هِدی وِدی، قاطی پاتی (hedi vedi, ghāti pāti): درهم برهم

هِدی وِدی، قَرَم قاطی، قَر و قاطی (hedi vedi,gharan ghati- ghar u ghāti): به هم ریختگی

هَدی یَه (hadiyah): هدیه

هِدی، هِدی وِدی (hedi, hedi vedi): ترکیب

هِدیرا (hedirā): همدیگر

هِدیرا رِ بَدینَه (hedirā re badinah): همدیگر را دیدند

هِدیرا، هَمدیئَه، هَمدیئَر (hedirā, hamdiah, hamdiar): همدیگر

هَدیَه (hadyah): بخشش

هَذیون، هَزی یون، سَروِجَه (haziyun, sarvejah): پرت و پلا گویی به خصوص هنگام مریضی(هذیان)

هُر (hor): تف (گرمای آتش)

هُر (hor): غرّان

هُرَ (hora): گیاهی ساقه بلند که برای مصالح ساختمانی خانه به کار می رود

هُر بَکُردَن (hor bakordan): شعله ی خیلی تند و با صدا

هُر بَیتَن (hor baytan): تف آتش و گرما

هَر تا (har tā): هر دو تا

هَر جایی (har jāyi): زن بدکاره

هَر جایی خوتِّر یِه خُنِه بِساز (har jāyi khotter yeh khoneh besāz): کنایه بر تاکید رفاقت در جاهای مختلف

هَر چی بَدتر، تَتَه (har chi badtr, tatah): خشتک

هَر چی تو بویی (har chi to buyi): هر چه تو بگویی

هَر چی کین نَشورد (har chi kin nashurd): کنایه از هر چه آدم پست و بی سر و پا

هَر دَگ و دوجَه ای دِلَه رِ چَرخ و چین بَزو (har dag u dujah i delah re charkh u chin bazu): داخل هر سوراخ و سمبه ای را گشت

هَر دَم خیال (har dam khiāl): شخصی که هر لحظه فکری در سر دارد

هَر راهی چَمی سَر (har rāhi chami sar): سر هر پیچ راهی

هَرَس (haras): بریدن سر و شاخه ی اضافی درخت

هَر سوکِش (har sukesh): هر گوشه اش

هَر غَیری (har ghayri): هر بیگانه ای

هَر کارَه (har kārah): همه کاره

هَر کین نَشوردی (har kin nashurdi): کنایه از هر چه آدم پست و بی اصل و نسب

هَر گِردالی جوز نیئَه (har gerdāli juz niah): کنایه از این که هر چیز مشابه یا عین هم نیستند

هُر هُر (hor hor): شعله ی آتش خیلی تند و پر سر و صدا

هِر هِر، کِر کِر (her her, ker ker): صدای شدید خنده

هِر و تیل (her u til): گل و لای

هُر، بَل (hor, bal): شعله ی آتش

هَرَ، کوپا (hara, kupā): توده ی زیاد برف و هیزم

هُر، هُر کُردَنِ دِل (hor) شرایط و حالت تاب و پیچی که در هنگام لغزیدن پا در بدن به وجود می آید

هِرا (herā): شاخه ی تازه ی درخت

هِرا (herā): گرما، گرمی

هِرا تیلی دِلِه کَتَه (herā tili deleh katah): در لجن افتاد

هِرا کُردَن (herā kordan): روی هم انباشتن هیزم و نظایر آن

هِرا، کُپا (herā, kopā): توده ی زیاد برف (هیزم، علف)

هِراتیل کَشی (herātil kashi): سراپا گل آلود

هِراتیل کَشی بَویئَن (herātil kashi bavyan): سراپا گلی بودن

هِراتیل (herātil): گل و لای

هِراز (herāz): آب فراوان (در رودخانه)

هِراس، وَحشَت، خایَه بَکِشیئَن (herās, vahshat, khāyah bakeshian): هراس، وحشت

هِراسون (harāsun ): هراسان، متوحش

هِراکَل (herākal) : چرای گوسفندان در شب، شب هنگام گوسفندان را یکی دو ساعت به چرا می برند تا در خنکی شب هم چرای بهتری داشته و هم به جفت گیری بپردازند.

هُرّان (horrān): خروشان

هُرّان کَشیئَه، هُر کَشیئَه (horrān kashiah, hor kashiah): می خروشید

هِراویت بَوِه (heravit baveh): به دور خود پیچیده شد

هِراویئَن (herāvian ): پیچیدن رشته و نخ و طناب و مانند آن ها به دور هم یا چیز دیگر، دور پیچ کردن

هِرایی دِلِه کَتَن، هِراکَلی بَویئَن (herāyi deleh katan, herākali bavian): در لجن افتادن

هُرت او (hert u) شل، رقیق

هُرت او بَوِه (hort u baveh): رقیق شد

هُرت بَکِشیئَن، گَل بَکِشیئَن (hort bakeshan, gal bakeshan): نوشیدن و بلعیدن یکباره

هُرت بَکِش بورِه (hort bakesh bureh): سر بکش بره

هُرت بَکِشیئَن (hort bakeshian): سر کشیدن مایعات

هَرتاشون (hartāshun): هر دو نفرشان

هَرتَنَه (hartanah): شخص غول پیکر و عظیم الجثّه

هَرجایی (harjāyi): آواره، زن بدکاره

هرچی خَرِ لَنگَه مالِ پای لَنگَه (harche khare langah māle paye langah): کنایه از این که هر چه بدبختی است مال آدم بدبخت است

هَردَم بیل (hardam bil): آشفته، بی نظم و قاعده

هَردَم بیل، دَرهَم وَرهَم (hardam bil, darham varham): درهم و برهم

هَردَمبیلی (hardambili): بی نظمی

هَرز (harz): رها شده و بی مصرف

هَرز (harz): هدر

هَرز شونَه، هَدَر شونَه (harz shunah, hadar shunah): هدر می رود

هَرزِگی ( harzegi): عمل خلاف مصلحت، عیاشی

هَرزَه (harzah ): هرزه، بدکاره، بیهوده

هَرزِه دُهُن (harzeh dohon ): یاوه گو، کسی که از زبانش مدام حرف های بیهوده بیرون می آید.

هَرزَه گَل، خُراب، کُس دِه (harzah gal, khorāb, kos de): فاحشه

هَرزَه گَلی، بَد بَدِ کاری (harzah gali, bad bade kāri): فاحشگی

هَرزِه گو (harzeh gu): یاوه گو

هَرزِه مَرَس (harzeh maras): سگ یا حیوان ولگرد یا مزاحمی که حمله کند

هَرزِه واش (harzeh vāsh ): علف هرز

هَرزَه، قَحبَه (harzah, ghahbah): بدکار

هِرِژیانَن (herezhiānan): آب را بین کرت های باغ یا زمین برای آبیاری پخش کردن

هِرِس (heres): بایست

هِرِس بیئَن (heres bian): راکت بودن

هَرَس کُردَن (haras kordan ): هرس کردن، بریدن سرشاخه های زیادی درخت

هِرِس، پاش هِرِس (heres, pāsh heres): مقاومت کن

هِرِسا (heresā): ایستاد

هِرِساندَن (hsresāndan): ایستاندن

هِرِساندِن (heresānden): ایستاده نگهش دار

هِرِسّائَن (heressāan): ایستادن

هِرِسّائَن (heressāan): بند آمدن

هِرِسّائَن (heressāan): بیدار شدن از خواب

هِرِسّائَن (heressāan): مقاومت کردن

هِرِسّائَن، اِسابیئَن (heressāan, esābian): ایستادن

هِرِسکا، اِسّا (hereskā, essā): ایستاده

هِرِسکایی (hereskāyy): ایستادگی

هِرِسکایی (hereskāyy): ایستاده

هِرِسگا (heresgā): ایستاده

هِرِسگاهی (heresgāhi): به صورت ایستاده

هِرِسگایی کِش دَکُردَن (heresgāyi kesh dakordan): ایستاده ادرار کردن

هَرَک (harak): موی زاید سر

هَرکِه بومِش ویش وَرفِش دی ویشتَر (harke bumesh vish varfesh di vishtar): کنایه از دارایی و دردسر آن

هَرکودومِشون (harkudumeshun): هر کدامشان

هِرگِز (hergez): ای کاش

هِرگِز هِنِگِردی (hergez henegerdi): ای کاش بر نگردی

هِرگِز هِنِگِرِسبایی (hergez henegeresbāyy): هیچوقت بر نمی گشتی

هِرگِس (herges): اصلاً

هِرگِس نَشیبام (herges nashibām): ای کاش نمی رفتم

هِرگِس هِنِگِردی (herges henegerdi): ای کاش برنگردی

هِرگِس، هِرگِز (herges, hergez): هیچوقت

هِرگِس، هِرگِز (herges, hergez): ای کاش

هَرلَگی، هَرلَکی (harlagi, harlaki): هر جایی

هُرُم (horom): حرارت آتش

هُرُمِ خوبی دارنَه (horome khubi dārnah): گرمایش خوب است

هُرُم دارنَه (horom dārnah): حرارت دارد

هُرُم نِدارنَه، هُرُمی نِدارنَه (horom nedārnah, horomi nedārnah): گرمی ندارد

هُرُمِش وَس نیئَه (horomesh vas niah): حرارتش کافی نیست

هُرناس (hornās): صدای حرکت تند آب

هِرَه (herah ): دپو کردن علف های چیده

هَرَه (harah): توده ی انبوه

هَرِه کُردَن (hareh kordan): روی هم انباشتن هیزم و نظایر آن

هَرَه کُردَن، هَرَه بَزوئَن (harah kordan, harah bazuan): توده کردن و روی هم انباشتن چوب، هیزم و نظایر آن

هُرهُری مَذهَب (horhori mazhab): فردی که هر دم به مذهبی گرایش یابد

هَرو (haru): آشغال جارو

هَرو پَرو (haru paru): خاکروبه

هَرو مَرو، آت آشغال، آشغال ماشغال (haru maru, āt āshghāl, āshghāl māshghāl): آشغال

هَرو، هَر و بَرو (haru, har u baru): آشغال

هَرو، هَرو مَرو (haru, haru maru): هیزم ریزه

هُروت (horut ): خسته و مانده، کوفته

هُروت بَویئَن (horut bavian ): کوفته شدن، خسته شدن زیاد

هِرِوی (herevi): پیچیده شده

هِرِوی بَوِه (herevi baveh): پیچیده شد (به دور چوب)

هِرِوی بَویئَن (herevi bavian): پیچیده شدن

هِرِوی بَویئَن می (herevi bavian mi): پیچیده شدن مو

هِرِویئَن (herevian): نخ یا طناب را به گرد چیزی پیچیدن

هِزار لا (hezār lā): کیسه گونه ای که داخل شکم گوسفند است

هِزار لا (hezār lā): هزار تو

هِزارپا (hezārpā): حشره ای با حدود چهل پا

هِزاری (hezāri): قید کثرت

هِزِن، هازِن (hezen, hāzen): فرو کن

هِس هِس هاکُردَن (hes hes hākordan): نفس نفس زدن

هِسا کِه هِنتیئَه (hesā ke henitah): حالا که این طور است

هِسا، اِسا (hesā, esā): به هر حال

هَست و نیست (hast u nist): دار و ندار

هَستَک (hastak ): هسته

هَستُمَک، هَستُمبَک (hastomak, hastombak): هستم گونه ی زیر چرخ آسیاب که چرخ روی آن گذارند

هَستَه ای، اُستُخونی (hastah i, ostokhuni): استخوانی

هَستَه، هَسُغون، اُسُخون (hastah, hasoghun, osokhun): استخوان

هَستونَک (hastunak): افسانه

هُسِّخون دَرد (hossekhun dard): استخوان درد

هَسدِنَه، هَسِنَه (hasdenah, hasenah): هستند

هَسَر (hasar): شبنم یخ بسته

هَسَّک (hassask): تخم میوه

هَسِّکا (hassekā ): استخوان

هَسَگ (hasag): هسته ی میوه

هَسُّم (hassom ): افزار دسته دار سرپهنی که خمیر را از لاک جدا کنند. خمیر تراش

هَسِّه دار (hasesh dār): استخوان دار

هَسو، اَشکِنَه (hasu, ashkenah): اشکنه

هُسیئَه (hosiah): پرتگاه بلند

هُش (hosh): صوتی که با آن چهارپایان بارکش را متوجه خطایش در راه رفتن می کنند

هُش (hosh): کَلَمِه ای برای متوقف کردن حرکت چارچا

هُش سَقَد گِرِس، هُش صاب بَمِرد (hosh saghad geres, hosh sāb bamerd): کلمه ای برای متوقف کردن چارپا همراه با دشنام

هُش، هاش (hosh, hāsh): متوقّف کردن چهارپایان با این صوت

هِشتَه وِشتَه (heshtah veshtah): تکّه و پاره

هِشتَه وِشتَه هاکُردَن (heshtah veshtah hākordan): تکّه پاره کردن

هَشد (hashd): هشت

هَشَل هَف (hashal haf): هَچَل هَفت

هَشو (hashu): تحریک

هَشو (hashu): هوس

هشو (hshu): وسوسه

هَشو دِرگا اوردَن (hashu dergā urdan): شروع کردن به کاری و ایجاد وسوسه ی آن در دیگران

هَشو دِرگا نیار (hashu dergā nyār): تحریک نکن

هَشو دِرگائوردَن (hashu dergāurdan): وسوسه انداختن

هَشو دَرِنگو (hashu darengu): وسوسه انداخت

هَشو دَکِتَه (hashu daketah): هوس افتاد

هَشو دِنِنگِن (hashu denengen): وسوسه نینداز

هَشو دیرگا اوردَن (hashu dirgā urdan): تحریک کردن

هَشو دیرگا نِیار (hashu dirgā niyār): تحریک نکن

هَشو کَتُمَه (hashu katemah): هوس افتادم

هَشو کَتَه (hashu katah): وسوسه شد

هَضم بَویئَن ( hazm bavian): هضم شدن

هَضم بَویئَن، او بوردَن (hazm bavian, u burdan): تحلیل رفتن

هَف آسِمونی دِلَه یِه سِتارَه دی مِنی نیئَه (haf āsemuni dela ye setārah di meni niah): کنایه از نهایت بدبختی و نداری بی کسی

هَف بِرارون ( haf berārun): هفت برادران، دب اکبر و اصغر

هَف جوش (haf jush): کنایه از آدم کار آزموده

هَف چنار (hafchenār): هفت چنار، نام محلی در بالا محل میگون با درختان چنار بسیار زیبا

هَف خَط (haf khat): کنایه از آدم ناقلا و زرنگ

هَف خَط، هَفت خَط (haf khat, haft khat): ناقلا

هَف سین (haf sin): هفت سین

هَف کَسِت بَمیرِه (haf kaset bamireh): دشنامی به معنای این که همه کس و کارت بمیرند

هَفتَه (haftah): هفته

هَفد، هَف (hafd, haf): هفت

هَفدُم (hafdom): هفتم

هِق هِق (hegh hegh): صدای گریه ای که در گلو گیر کرده و شبیه سکسکه است

هُق، اُق (hogh, ogh): تهوّع

هِکِت (heket ): از بین رفته، نابود شده، خسته

هِکِت او (heket u): عجوزه

هَکِتا ( haketā): خسته

هِکتا بَویئَن (hektā bavan): بی رمقی

هِک کُردَن (hek kordan): راندن حیوانات

هَک کَشیئَن (hak kashian): رفع رجوع کردن

هِکِتا، نا نِداشتَن (heketā, nā nedāshtan): بی رمق

هِکِتَن (heketan): از بین رفتن

هِکِتَه (heketah): از بین رفت

هِکِتَه، هِکِت بَوِه (heketah, heket baveh): خسته شد

هِکِتیئَن (heketian): از بین رفتن

هَکَس (hakas): هر کس

هَکی (haki): هر کی

هِگاردِن (hegārden): برگردان

هِگاردِن (hegārden): پس بده

هِگاردِن (hegārden): زیر و رو کن

هِگاردِن وِگاردِن هاکُردَن (hegārden vegārden hākordan): زیر و رو کردن

هِگاردِن وِگاردِن هاکُن (hegārden vegārden hākon): زیر و رو کن

هِگاردِنا، پَس بیاردَه (hegārdenā, pas biārdah): برگرداند

هِگاردِنامَه (hegārdenāmah): برگرداندم

هِگاردِنائَن (hegārdenāan): برگرداندن

هِگاردِناییئَن (hegārdenāian): زیر و رو کردن

هِگاردِندَن (hegārdendan): بر گرداندن

هِگاردِنِش (hegārdenesh): زیر و رویش کن

هِگاردِن (hegārden): برگردان

هِگاردِنَن رُخُنَه ای او (hegārdenan rokhonah i u): برگرداندن آب رودخانه

هِگاردِنی بَوِه (hegārdeni baveh): پس داده شد

هِگاردِنیئَن، پُشت و رو کُردَن (hegārdenian, posht u ru kordan): برگرداندن

هِگِر و وِگِر هاکُردَن (heger u veger hākordan): زیر و رو کردن

هِگِر وِگِر کُردَن (heger veger kordan): زیر و رو کردن

هِگِرد (hegerd): برگرد

هِگِرد بِرا (hegerd berā): برگرد بیا

هِگِرد هارشَم (hegerd hārsham): برگرد ببینم

هِگِرد وِگِرد (hegerd vegerd): زیر و رو کردن

هِگِرد وِگِرد هاکُردَن (hegerd vegerd hākordan): زیر و رو کردن خاک

هِگِردَند (hegerdand): برگردند

هِگِردی (hegerdi): برگردی

هِگِرِسِّمَه (hegeressemah): برگشتم

هِگِرِسَّن (hegeressan): برگشتن

هِگِرِسَّه بوتَه (hegerissah butah): برگشت گفت

هَلا (halā): هنوز، تاحالا، تاکنون

هَلا (حَلا) دیر نَوِه، هَلا گَرمِ گَرمَه (halā dir naveh, halā garme garmah): هنوز دیر نشده

هَلا کِه هَلایَه (halā keh halāyah): هنوز که هنوزه

هَلادی (halādi): هنوز هم

هِلاک (helāk ): خسته و فرسوده، از نفس افتاده

هِلاک (helāk): مرگ و نابودی

هِلاک بَویئَن (helāk bavian): کنایه از سخت خسته و مانده شدن، لز بین رفتن

هِلاک گِرِسَن (helāk geresan): هلاک شدن

هِلاکتِمَه (helāktemah): شیفته ی تو هستم

هِلاکِش بَویئَن (helākesh bavian): دلتنگی شدید برای کسی

هِلالِ ماه، رووشِنی ماه (helāle māh, rusheni māh): روشنی ماه

هُلپَه، هُلبَه (holpah, holbah): شنبلیله

هَلَشت (halasht ): بند کوتاهی بافته شده از چرم که برای بستن جم به جت (از وسایل شخم زنی و خرمن کوبی) استفاده می شد.

هُلُفتی (holofti ): یک دفعه، ناگهان

هُلُفتی جیر کَتَه (holofti jir katah): یک دفعه افتاد

هُلُفدونی (holofduni ): زندان، سیاه چال، اتاقک تاریک و مرطوب

هَلَک (halak): کوزه

هِلِک هِلِک (helek helek): آرام آرام

هِلِک هِلِک کار هاکُردَن، فِس فِس کار هاکُردَن (helek helek kār hākordan, fes fes kār hākordan): آرام آرام کار کردن

هَلِه هولَه (haleh hulah ): خوردنی های غیر غذایی، تنقلات

هِلِه وِلِه هاکُردَن (heleh veleh hakordan): چنین و چنان کردن

هِلو (helu): هلو

هَلی ( hali): آلوچه

هَلی دار ( hali dār): درخت آلوچه، درخت گوجه سبز ریز غیر پیوندی

هلی زیلیکا (hali zilikā ): آلوچه ریز و ترش

هلیسا، هَلیسایی (hlsā, halsā): چند لحظه پیش

هَلیساگ (halsāg): لحظه ی قبل

هَلیسایی (halisāyi): چند لحظه پیش

هَلیسایی بَدیمِت (halisāyi badimet): چند لحظه قبل دیدمت

هَلیسایی، هَلیسا، قَبلَنا (halisāyi, halisā, ghablanā): قبلاً، لحظه ای قبل

هَلیسایی، یِه دَقَّه پیش (halsā, ye daghghah pish): لحظه ای قبل

هُلیکَه (holikah): تکه چوب کوتاه برای بستن هلشت به جم و جت (از وسایل شخم زنی و خرمن کوبی)

هَلیم (halim): آش معروفی که از گندم کوبیده و گوشت پزند

هَم اَ کیسِه خورنَه هَم اَ تُبرَه (ham a kiseh khurnah ham a tobrah): کنایه ای راجع به بهره برداری از موقعیت های مختلف و با سوء استفاده از شرایط متفاوت

هَم اِموئَن (ham emuan ): به هم آمدن

هَم اِنتی (ham enti): همین جوری

هَم اِنتیئَه (ham entiah): هم این طور است

هَم اینَه ای واسون بِه (ham inah i vāsun beh): همین دلیلش بود

هَم بَزوئَن ( ham bazuan): به هم زدن، مخلوط کردن

هَم بَزوئَن، هِدی بَزوئَن (ham bazuan, hedi bazuan): هم زدن

هَم بَنیشد (ham banishd): هم نشین

هَم بیموئَن (ham bimuan): به هم آمدن

هَم پول هادیم هَم کَلِه بام بَخوریم؟ (ham pul hādim ham kaleh bām bakhurim): کنایه از این که هم هزینه پرداخت کنیم و هم ضرر کنیم؟

هَم چُشم (ham choshm): رقیب

هَم چُشم هِدیرانَه (ham choshm hedirānah): رقیب هم هستند

هَم چُشمی (ham choshmi): رقابت

هَم خُنَه (ham khonah): دو نفر که هم خانه ای باشند

هَم خُنَه (ham khonah): دوستانی که روابط صمیمانه و معاشرت خانوادگی با هم دارند

هَم خویی، زَن و شی ای، کَل بَخوردَن، کَلِ شو بِدائَن (ham khu, zan u shi i, kal bakhurdan, kale shu bedāan): جفت گیری

هَم دَرد (ham dard): دل سوز

هَم دَردی (ham dardi): دل سوزی

هَم دَس بَویئَن (ham das bavyan): متحد شدن

هَم دَس، هَمرا (ham das, hamrā): متّحد

هَم دَسی (ham dasi): همدستی

هَم دینون (ham dinun): هم دینان

هَم راه (ham rāh): هم راه

هَم رَنگ (ham rang): شبیه هم

هَم زاد (ham zād): دو قلو

هَم زور بیئَن (ham zur bian): حریف هم بودن

هَم زور، هَم چُش (ham zur, ham chosh): حریف

هَم زورِنَه (ham zurenah): هم وزن هستند

هَم زِوون (ham zevun): هم زبان

هَم سِر (ham ser): همراز

هَم سَردیمتَه بَدیمَه هَم بِندیمتَه (ham sardimtah badimah ham bendimtah): کنایه از شناخت کافی از کسی داشتن

هَم سَنگ (ham sang): هم وزن

هَم قَد (ham ghad): هم اندازه

هَم کَشیئَن (ham kashian): هم کشیدن، پرهیز از تنبلی

هَم گیت بَوِه، دَوِس بَوِه (ham git baveh, daves baveh): بسته شد

هَم گیتَن (ham gitan): بر هم نهادن، چشم بستن، چشم پوشی کردن

هَم گیتَن (ham gitan): بستن سر کیسه جوال و امثالهم

هَم گیر، دَوِس (ham gir, daves): ببند

هَم مَذهَبیون (ham mazhabiyun): هم مذهبان

هَم میهَنون (ham mihanun): هم میهمانان

هَم نوم (ham num): هم نام

هَم هِنتی (ham henti): هم اینطوری

هَم هِنتی بِه (ham henti beh): همان طور بود

هَم هِنتیئَه (ham hentia): هم این طور است

هَم وِسَّر بَویئَن، هِدی سَر کَتَن (ham vessasr bavian, hedi sar katan): مقاربت کردن

هَم وَطَن (ham vatan): هم وطن

هِماردِن (hemārden): نشان بده

هِماردَن (hemārdan): نشان دادن

هِماردِن هارشَم (hemārden hārsham): نشان بده ببینم

هِماردِن، نُوشون هادِه (hemārden, nushun hādeh): نشان بده

هِماردَن، نُوشون هِدائَن (hemārdan, nushun hedāan): نشان دادن

هِماردِنا (hemārdenā): نمایان کرد

هِماردِنا بِه مِن، بِه مِن هِماردِنا (hemārdenā be men, be men hemārdenā): نشانم داد

هِماردِنامَه (hemārdenāmah): نشان دادم

هِماردِنامی (hemārdenāmi): نشان دادیم

هِماردِنِش (hemārdenesh): نشانش بده

هِماردِنی بَوِه (hemārdeni baveh): نمایان شد

هِماردِنیائَن (hemārdeniāan): نمایاندن

هِمارو (hemāru): رو در رو

هِمارو بَوِه (hemāru baveh): رو در رو شد

هِمارو هاکُردَن (hemāru hākordan): رو در رو کردن

هِمالِن (hemālen): بالا بزن

هِمالِنی (hemāleni): نوعی پیراهن و شلوار بالا زده شده

هِمالیئَن (hemālian): بالا زدن آستین یا لبه ی شلوار

هَمبوم (hambum): کیسه ای از پوست گوسفند

هِمَت (hemmat): تلاش

هَمتا (hamtā): نظیر

هَمتا نِدارنَه (hamtā nedārnah): نظیر ندارد

هَمَتون (hamatun): همه ی شما

هَمچی (hamchi ): چنین، اینچنین

هَمچی بِه (hamchi beh): اینچنین بود

هَمچی بونَه (hamchi bunah): چنین می شد

هَمچی، هَمچِنون (hamchi, hamchenun): همچنان

هَمخویی (hamkhuyi): همخوابگی

هَمدا (hamdā): همتا

هَمدَم، باهَم (hamdam, bāham): انیس

هَمدَم، صَمیمی، اُخت، اَیاق (hamdam, samimi, okht, ayāgh): انیس

هَمدیَه، هَمدیئَر (hamdyah, hamdiar): همدیگر

هَمدیئَری قِچِنَه (hamdiari ghechenah): هم اندازه ی هم هستند

هَمدیئَه، هَمدیئَری (hamdiah, hamdiari): با هم

هَمراه (hamrāh): همسفر

هَمراهی (hamrāhi): کمک و مساعدت

هَمراهی هاکُنین (hamrāhi hākonin): کمک و مساعدت کنید

هَمِرو (hameru): امرود (نوعی گلابی خودرو)

هَمزاد (hamzād): دو کودک که از یک شکم یا یک زمان به دنیا آمده باشند

هَمسادَه (hamsādah): دو کس که خانه هایشان نزدیک به هم باشد

هَمسایِگون (hamsāyegun): همسایه ها

هَمسایَه (hamsāyah): همسایه

هَمسایَه زا، هَمسایَه ای یال (hamsāya zā, hamsāya i yāl): بچه ی همسایه

هَمسایِه کاسَه (hamsāye kāsah): طعامی که همسایه برای همسایه فرستاده می شد

هَمَش (hamash): دائم

هَمَش (hamash): فقط

هَمَش (hamash): همه اش

هَمَش (hamash): هی

هَمَش شَوون یِه بار دی رَمِضون (hamash shavun ye bār di ramezun): کنایه از این که همیشه تو یک با هم من یا کس دیگر

هَمَش گَب زو (hamash gab zu): دائم حرف می زد

هَمَش نو (hamash nu): هی نگو

هَمَشون گُهِنَه (hamashun gohenah): تمامی آن ها پست هستند

هَمشیرَه، خواخِر (hamshirah, khākher): خواهر

هَمکِشَک، پوسّونَک (hamkeshak, pussunak): سنجد

هَمِلون (hamelun ): نام یکی از باغ های شمال غربی میگون که ر گذشته مسکونی بوده است.

هِمِند ( hemend ): زمین صاف و هموار

هَمونَه ( hamunah ): همان

هَمَه کارَه ( hamah kārah ): آشنا به همه کار، سرکرده

هَمهَمَه ( hamhamah ): سر و صدا و ازدحام

هَمیشَگ ( hamishag ): همیشه

هَمینَه ( haminah ): همین

هِناسَه ( henāsah ): نفس تند بعد از کار و فعّالیت

هَمَمون (hamamun): همه ی ما

هِمِن (hemen): صحرا

هَمِن (hamen): همین

هِمِن، دَشد و خِمِن (hemen, dashd u khemen): دشت

هَمِنتی (hament): تا

هَمِنتی (hament): تا (برای افعال مثبت)

هَمِنتی (hamenti): خود به خودی

هَمِنتی (hamenti): همین طوری

هَمِنتی (hamenti): همین که

هَمِنتی بَخوردِنَه (hamenti bakhordena): تا خوردند، همین جور خوردند

هَمِنتی بَدیمِش دِلَم قَنج بوردَه، هَمِنتی چُشَم بِه چُشِش بَخوردَه دِلَم تَش بَییتَه، هَمِنتی هارشیمِش دِلَم تَلواسَشَه پِیدا کُردِمَه (hament badimesh delam ghanj burdah, hamenti chosham be choshesh bakhurdah delam tash byitah, hamenti hārshimesh delam talvāsashah peydā kordemah):  تا دیدمش شیفته اش شدم

هَمِنتی بوتِمِش (hament butemesh): تا گفتمش، همان طور گفتمش

هَمِنتی دی، هَمِندی دی (hamenti di, hamendi di): هم این طوری هم

هَمِنتی کِه اَ راه بَرِسّیئَه (hament ke a rāh baressah): هم این طور که از راه رسید

هَمِنتی کِه مِنِه بَدیئَه (hament ke meneh badah): همین طور که من را دید

هَمِنتی کِه (hamenti ke): بلافاصله که

هَمِنتی کِه (hamenti ke): همانطور که

هَمِنتی کِه بیمو (hamenti keh bimu): هم این طور که آمد

هَمِنتی هَم، کِرِ هَمدیئَر (hamenti ham, kere hamdiar): مانند هم

هَمِنتیَه هَمِنَه، هِنتیَه هَمِنَه (hamentyah hamenah, hentyah hamenah): شبیه هم هستند

هَمِنتیئَه وی، هِنتی وی موندِنَه (hamentiah uy, henti vi mundenah): همانند اوست

هَمِنتیئَه، هِنتیئَه (hamentiah, hentiah): همین طور است

هِمِند (hemend): بیابان

هِمِند (hemend): زمین صاف و هموار و مسطح

هِمِندِ راه (hemende rāh): راه صاف

هِمِندِ زَمین (hemende zamin): زمین صاف

هَمِنَه (hamenah): همه

هَمَه (hamah): همه

هَمَه آدِم و عالَم (hamah ādem u ālam): کنایه از همه ی مردم

هَمَه پُشدی، هَم پُشدی (hamah poshdi, ham poshdi): کار دسته جمعی

هَمِه چیت بَمیرِه (hameh chit bamireh): دشنامی به معنای این که تمام کسانت بمیرند

هَمِه چیت رَجون رَجونَه مُرغ و پِلات بی زَفِرونَه (hameh chit rajun rajunah morgh u pelāt bi zaferunah): کنایه از آماده نبودن شرایط

هَمَه رِ بَرق گیرنَه مِنِه چِراغ اِنگِیلیسی (hamah re bargh girnah meneh cherāgh engelisi): کنایه از شرایط وارونه برای کسی

هَمِه سی، هَمِه پَند (hameh si, hameh pand): همه سو

هَمَه کارَه (hamah kārah): آشنا به همه کار

هَمِه کارَه (hameh kārah): سر کرده

هَمَه مَردی کارِ سَر بَیتِنَه (hamah mardi kāre sar baytenah): کار را دسته جمعی شروع کردند

هَمَه مَردی هاکُردَن (hamah mardi hākordan): کار دسته جمعی کردن

هَمَه مَردی هاکُنیم (hamah mardi hākonim): کار دسته جمعی کنیم

همَه ی عالِم و آدِم دوندِنَه (hmahye ālem u ādem dundenah): همه ی مردم می دانند

هَمهَمَه (hamhamah): سر و صدا و ازدحام

هَمهَمَه، هَوار (hamhamah, havār): بانگ

هِمون (hemun): صحرا

هَمون (hamun): همان

هَمون جَه، هَمون لَگ (hamun jah, hamun lag): همان جا

هَمون لَک (hamun lak): همان جا

هَمونَه (hamunah): همان

هَمونَه ای (hamunah i): همان هستی

هَمونَه رِ (hamunah re): همان را

هَمونَه نیئَه (hamunah niah): همان نیست

هَمونیئَه (hamuniah): همان است

هَمیشَک (hamishak): همیشه

هَمیشَگ، هَمیشَکِ خِدا (hamishag, hamishake khedā): هر روز

هَمیشَگی واسون (hamishagi vāsun): برای همیشه

هَمیشِگی، هَمَش، سَراسَر (hamishegi, hamash, sarāsar): تمام وقت

هَمین جَه، هَمین لَگ (hamin jah, hamin lag): همین جا

هَمین زودیا بِرا (hamin zudyiā berā): به زودی بیا

هَمینَه (haminah): همین که

هَمینِه بِه (hamineh beh): همین بود

هَمینِه بِه کِه (hamineh beh keh): آن بود که

هَمینَه رَ (haminah ra): همین را

هَمینَه رِ وِسِّت (haminah re vesest): دیدی چه به سرت آمد (ملامت)

هَمینَه رِ وِسِت (haminah re veset): همین را می خواستی

هَمینَیَه (haminayah): همین است

هَمینَیَه کِه (haminayah keh): این است که

هَمییَّت (hamiyat): غیرت

هِناس هِناس (henās henās): نفس نفس

هِناسَه (henāsah): توان

هِناسَه (henāsah): نفس تند تند بعد از کار

هِناسَه ای مِنِر نَمونِسَّه (henāsai mener namunesash): توانی برایم نمانده

هَنبون (hanbun): ذخیره

هَنبون هاکُردَن (hanbun hākordan): ذخیره کردن

هَنبون، اَنبون (hanbun, anbun): کیسه ای چرمی که از پوست گوسفند سازند

هِنتی  نِمود بِدانَه (henti  nemud bedānah): این طور جلوه دادند

هِنتی (henti): این جوری

هِنتی آمُختِه بَوِه (henti āmokhteh baveh): این طور تربیت شد

هِنتی او عُمِر هاکُنی، مِثال ریگِ وَچَه (henti u omer hākoni, mesāl rige vachah): کنایه ضرب المثل گونه راجع به آرزوی رسیدن به طول عمر و فرزند زیاد

هِنتی بار بیمو (henti bār bimu): این جور تربیت شد

هِنتی بازارِ شام، بازارِ شام موندِنَه (henti bāzāre shām, bāzāre shām mundenah): خیلی شلوغ است

هِنتی باهار موندِنَه (henti bāhār mundenah): مانند بهار می ماند

هِنتی بِه (henti beh): این طور بود

هِنتی بِه کِه (henti beh keh): این طور بود که

هِنتی بونَه (henti bunah): این چنین می شود

هِنتی بونَه کِه (henti bunah keh): این طور می شود که

هِنتی بَوِه (henti baveh): چنین شد

هِنتی بَووئِه کِه (henti bavueh keh): این طور بشود که

هِنتی حالیم بونَه کِه (henti hālim bunah keh): حس می کنم که

هِنتی خی (henti khi): مثل خوک می ماند (توهین)

هَندَق ( handagh ): خندق

هِنگامَه، هِنگومَه ( hengāmah ): معرکه

هَنو ( hanu ) : هنوز

هو (hu ): آی، حرف ندا که به دنبال نام آورند. غفلتاً ( یه هو )، شایعه

هَوار ( havār) : آوار، بانگ و فریاد                                                                                   

هَواربَزوئَن ( havār bazuan ): داد زدن

هِواربَکِشیئَن ( hevār bakeshian): فریادکشیدن

هِوایی بَویئَن ( hevāyi bavian ): سربه هوا شدن ، هوایی شدن

هِنتی کُردی (hent kordi): آن طوری می کردی

هِنتی کِه تو بَدی (henti ke to badi): آن طور که تو دیدی

هِنتی کِه تو بوتی (henti ke to buti): این طور که تو می گویی

هِنتی گَت بَوِیَه (henti gat baveyah): این طور تربیت شد

هِنتی نَکُن (henti nakon): این کار را نکن

هِنتی نَوِه (henti naveh): آن طور نبود

هِنتی نیئَه (henti niah): این طور نیست

هِنتی یَه (henti yah): این طور است

هِنتی یِه دولِ قُلی (henti ye dule gholi): کنایه از افراد فضول و بی خاصیت و امر و نهی کن

هِنتی یِه کِه (henti yeh keh): این طور است که

هِنتی، هِنتیئَه (henti, hentiah): اینچنین

هِنتیَه پیئَریش (hentyah piarish): شبیه پدرش می ماند

هِنتِئَه کُرچِه ماری کِرگ، کُرچَه (henteah korcheh māri kerg, korchah): کنایه از مردی که از خانه بیرون نمی رود و تن به کار نمی دهد

هِنتییَه پولِ پول (hentyiah pule pul): کنایه از داغ داغ

هِنتیئَه پیئَرِش (hentiah piaresh): مثل پدرش است

هِنتیئَه تو، مِثِ تویَه (hentiah to, mese toyah): مثل تو است

هِنتیئَه عُمَر (hentiah omar): کنایه از بد قیافه بودن

هِنتییَه گُدایِ سامِرَه (hentiyah godāye sāmerah): کنایه ی تمثیلی برای گدا

هِنتیئَه ماسِنیک (hentiah māsenik): همانند چیز چسبناک می ماند

هِنتیئَه ماسِنیک، مِثِ ماسِنیک موندِنَه (hentiah māsenik, mese māsenik mundenah): کنایه از چسبندگی و وابستگی فردی به فرد دیگر

هِنتیئَه ماهی پارَه، ماه، هِنتیئَه ماه (hentiah māhi pārah, māh, hentiah māh): کنایه از زیبا بودن

هِنتیئَه، عِینِهو (hentah, enehu): چنین است

هِنتیئَه، هِنتی (hentiah, henti): به شکلِ

هِنتیئَه، هِنتی موندِنَه، مِثِ، مِثالِ (hentiah, henti mundenah, mese, mesāle): عینِ

هِندِل بَزوئَن (hendel bazuan): تلمبه زدن

هِندونَه (hendunah ): هندوانه

هَمدی یَر( hamdiyar) : همدیگر

هَمِرو ( hameru) : امرود ، گلابی وحشی

هَم زِوون ( hamzevun ) : هم زبان

هَم سال ( hamsāl ) : هم سن

هَمسایَه ( همسادَه )   ( hamsāyah ) : همسایه

هَم سَر ( hamsar ) : هم قد و هم سن وسال

هَمَش ( hamash ) : همه اش

هَمشیرَه ( hamshirah ) : خواهر

هَمکِشَگ، پوسونَک ( hamkeshag ) : سنجد، ماده یا میوه ای گس که آب دهان را جمع می کند.

هَم کَشی یَن ( hamkashiyan ) : هم کشیدن ، مجازا به معنای پرهیز از تنبلی است.

هَم گیتَن ( hamgitan ) : بستن ، برهم نهادن ، به هم آوردن دهانه چیزی مانند کیسه و جوال ومانندآن

هِندونَه (خَرمِزَه) کینِش دَرَه (hendunah kharmezah kinesh darah): کنایه از طاقت نداشتن

هِنزَک، سَرَک تا سیکِنو، فَرسَخ (henzak, sarak tā sikenu, farsakh): قید دوری

هِنِگاردِمَه (henegārdemah): پس نمی دهم

هِنِگاردِن (henegārden): پس نده

هِنِگاردِنا (henegārdenā): پس نداد

هِنِگِرد (henegerd): بر نگرد

هَنگِن (hangen): حشره ی تعذیه کننده ی خون آدمی

هَنگِن (hangen): کک خانگی

هِنگوم، گُدَر (hengum, godar): هنگام

هِنگومَه (hengumah): غوغا

هِنگومَه (hengumah): معرکه

هِنِماردِن (henemārden): نشان نده

هِنِماردِنا بِه مِن (henemārdenā beh men): نشانم نداد

هِنی اِسا (hen esā): بند نیامد

هِنی اِسنَه (heni esnah): بند نمی آید

هِنیئِس (henies): نایست

هِنیئِسّا (heniessā): بیدار نشد

هِنیئِسائَن (heniesāan): بیدار نشدن از خواب

هِنیئِش (heniesh): نگاه نکن

هَه (ha): ها، دمیدن نفس

هَه کُردَن (ha kordan): بیرون دادن نفس

هَه، ها (hah, hā): لفظی که جهت درست راه رفتن گاو به هنگام کار گویند

هو (hu): انگشت نما

هو (hu): تاب

هو (hu): فضای باز

هو بِدائَن (hu bedāan): تاب دادن

هو بونی (hu buni): رسوا می شوی

هو بَوِه (hu baveh): رسوا شد

هو دَرِنگوئَن، واجار بَزوئَن، جاجار بَزوئَن (hu darenguan, vājār bazuan, jājār bazuan): شایع کردن

هو دَوِسّائَن (hu davessāan): تاب بستن

هو کُردَن ( hukordan ) : انگشت نما کردن ، رسوا کردن

هو هو (hu hu): صدای باد

هو هو کُندَه (hu hu kondah): خالیِ خالیست

هو هو هاکُردَن (hu hu hākordan): کنایه از سوت و کوری

هِوا اِفتابیئَه (hevā eftabiah): هوا آفتابی است . با نوع لحنی که به کار می رود شنونده متوجه می شود.

هِوا بَخوردَن (hevā bakhurdan): آب و هوا خوردن

هِوا بِدائَن (hevā bedāan): تاب دادن

هِوا بِدائَن (hevā bedāan): هوا دادن

هِوا چُمُرون بَوِیَه، چُمُرون بَزوئَه (hevā chomorun baveyah, chomorun bazuah): هوا خیلی خیلی سرد شد

هِوا خوب دَییتَه (hevā khub dayitah): هوا خوب می بارد

هِوا دَم دارنَه، هِوا دَم بَکُردَه (hevā dam dārnah, hevā dam bakordah): هوا خیلی گرم است

هِوا دَیتَه، هِوا وارِشی بَوِه (hevā daytah, hevā uāreshi baveh): هوا می بارد

هِوا سوج دارنَه (hevā suj dārnah): هوا سوز دارد

هِوا وارِشیئَه (hevā vāreshiah): هوا بارشی است

هِوا وِینَه دَییرِه، هِوا دَرِه وارِشی بونَه (hevā veynah dayireh, hevā dareh vāreshi bunah): هوا دارد بارش می شود

هِوا، تَل واسَه (hevā, tal vāsah): آرزو

هَوار (havār): آوار

هَوار (havār): بزرگ

هِوار بَریتَه (hevār bartah): آوار ریخت

هِوار بَکِشیئَن (hevār bakeshian): فریاد کشیدن

هَوار، بالامَه (havār, bālāmah): کلفت

هِوارَه (hevārah): بزرگه

هِواری بِن (hevār ben): زیر آوار

هِواری بِن دَوِه (hevāri ben daveh): زیر آوار بود

هِوایِ تو دارمَه (hevāye to dārmah): آرزوی تو دارم

هِوایِه خوتِّه دارِش (hevāyeh khotteh dāresh): مواظب خودت باش

هِوایی بَرِسّی (hevāyi baressi): مفت و بی زحمت به دست آمده

هِوایی بَویئَن (hevāyy bavyan): سر به هوا شدن

هِوایی بَویئَن، شیفتِگی، دِل تَنگی (hevāyi baviyan, shiftegi, del tangi): عشق

هِوایی سَر گَب بَزوئَن (hevāyi sar gab bazuan): سرسری حرف زدن

هِوایی گِرِسَن (hevāyi geresan): هوایی شدن

هوچی (huchi): هو انداز

هود هودَک (hud hudak): جغد

هورت (hort ): سرکشیدن مایعات

هوروت بَویئَن (hurut baviyan): کوفته شدن

هوروت، هوروت و هِکِتا (hurut, hurut u heketā): مانده و کوفته و خسته

هوروتِمَه، بَکُتِنِیمَه (hurutemah, bakoteneimah): کوفته ام

هَوَس، تَل واسَه (havas, tal vāsah): اشتیاق

هَوَس، ویرِش (havas, uiresh): هوس

هوسانِنیش، بوساندِنِش (husānensh, busāndenesh): تکّه پاره اش کن

هوسِسَّه (husesash): گسیخته شد

هوسَّه (husash): گسیخت

هَوَسونَه (havasunah): هوسانه، غذایی که از روی هوس پزند.

هَوَسی کُردَن، هَوَس اِنگوئَن (havasi kordan, havas enguan): اغوا کردن

هوسّینَه (hussinah): گسیخته می شود

هوش اِموئَن(بیموئَن) ( hush emuan ): به هوش آمدن

هوش بیموئَن (hush bimuan): به هوش آمدن

 هوش و توجه (hush u tujh): حواس

هوش و توجه نِداشتَن (hush u tavajoh nedāshtan): حواس پرتی

هوشت (هوول) بِدائَن (husht hul bedāan): فردی را بی خبر به جلو پرت کردن

هوشت بِدائَن (husht bedāan): کسی را ناگهانی به جلو هل دادن

هوشتَگ (hushtag): سوت

هوشتَگ بَکِشی یَن (hoshtag bakeshiyan): سوت زدن

هوشتَه (hushtah): ساقه ی درخت

هوشدَنگ (hushdang): تاب (ننو)

هوشدَنگ دَوِسّائَن (hushdang davessāan): تاب بستن

هوشدَنگ هادِه، هِوا هادِه (hushdang hādeh, hevā hādeh): تاب بده

هوشدَنگ هِدائَن، هِوا بِدائَن (hushdang hedāan, hevā bedāan): تاب دادن

هوشیار، حِواس جَم (hushyār, hevās jam): هشیار

هول ( hul ): ترس، وحشت، عجله

هول بَکُردَن ( hul bakordan ): سخت ترسیدن، ترسیدن

هول کُردِمَه (hul kordemah): ترسیدم

هول کُردِمَه (hul kordemah): ترس کردم

هول کُردَن (hul kordan): ترسیدن

هول میز، هول میشت (hul miz, hul misht): شتاب زده

هول میشت (hulmisht): عجول

هول هاکُردَن (hul hākordan): سخت ترسیدن

هول هولی (hul huli): با شتاب

هول و تِکون (hul u tekun): اضطراب

هول و وِلا (hul u velā): ترس و استرس و اضطراب

هول، هول هولی (hul, hul huli): باعجله

هولو (hulu): هلو

هولوتِکون، دِل واپَسی (hulutekun, del vāpasi): تشویش

هوموار (humuār): هموار

هون (hun): چاپایان را با آن صوت به جلو راندن

هوندَر هوندَر، گُم بِه گُم (hundar hundar, gom beh gom): قدم به قدم

هَوَنگ (havang): هاون

هووچی (huchi): شایع پرداز

هوور (hur): خندق

هوول (hul): شتاب

هوول (hul): وَحشَت

هوول بَزِه بیئَن (hul bazeh bian): شتاب داشتن

هوول بَزَه، هوول میز، هوول میشت، هوول بَزَه (hul bazah, hul miz, hul misht, hul bazah): وحشت زده، شتاب زده

هوول بَزوئَن (hul bazuan): شتاب نشان دادن

هوول بَکُردَه، سَهمِش نیشتَه (hul bakordah, sahmesh nishtah): ترسید

هوول بیَن، هوول بَزَه (hul biyan, hul bazah): شتاب داشتن

هوول میز، هوول میشد (hul miz, hul mshd): شتاب زده

هوول میشت (hul misht): عجول

هوول نَکُن (hul nakon): دست پاچه نشو، نترس

هوول نَکُن، سَهمِت (سَهمِد) نَنیشِه (hul nakon, sahmet sahmed nanisheh): نترس

هوول نِواش (hul nevāsh): عجله نکن

هوول هوولی، هوول هوولَکی (hul huli, hul hulaki): عجولانه

هوول، دِل بَتِرکِسَن (hul, del baterkesan): ترس

هوول، سَهم (hul, sahm): ترس، هول، واهمه

هوولمیز، هوولمیشت (hulmiz, hulmisht): هول

هُوی (hoy): لفظی برای صدا کردن افراد

هُوی: (hoy) حرف ندا به دنبال اسم کسی، ( حَسَن هُوی)

هَویج (havj): زردک

هی (hey): مداوم، پشت سرهم، لفظی برای راندن حیوانات

هِی (hey): بارها

هِی اینجِه نِرا (he ānjeh nerā):  دائم اینجا نیا

هِی اِینَه (hey eynah): پشت سر هم می آید

هِی بوتِمِت (hey butemet): بارها بهت گفتم

هِی بوو (hey bu): هی بگو

هِی تو رِ بِسپارِسِمَه (hey tu re bespāresemah): بارها به تو سفارش کردم

هی (هِک) کُردَن(hey kordan):  راندن حیوانات

هِی نوو (hey nu): هی نگو

هِی هِی نَشو (hey hey nashu): زود زود نرو

هِی هِی هِی، های های های (hey hey hey, hay hay hay): عباراتی که برای بیان افسوس و حسرت بیان می شد

هِی، دَم بِه دَم، گُر گُر (hey, dam beh dam, gor gor): مرتّب

هِی، گُر گُر (hey, gor gor): پشت سَرِ هَم

هِی، هِی هِی، یِه بَند (hey, hey hey, yeh band): پشت سر هم

هِی، هِی هِی، یِه بَند، یِه سَرَه (hey, hey hey, yeh band, yeh sarah): پی در پی

هِی، وا (hey, uā): باز

هِیبَت (heybat): سر و شکل

هِیبَت، سَر و شِکل، قیافَه (heybat, sar u shekl, ghyāfah): هیئت

هیتِمَه (hitemah): برداشتم

هیتِمی (hitemi): برداشتیم

هیتَن (hitan): برداشتن

هیتِنَه (hitenah): برداشتند

هیتَه (hitah): برداشت

هیتِه بَوِردِش (hiteh baverdesh): بلندش کرد (در روابط سکسی)

هیتَه بَوِردَه (hitah baverdah): برداشت و برد

هیتَه بیاردَه (hitah byārdah): برداشت و آورد

هیتی (hiti): برداشتی

هیج جار (hij jār): هیچ جا

هیجّی کُردَن (hijji kordan): کلمات را به تفکیک حروف و حرکات بیان کردن

هیچ (هیش) پُخی نی ای (hich hish pokhi ni i): هیچ کسی نیستی (به منظور توهین و فحاشی)

هیچ تاب و تَووت نِدارمَه (hich tāb u tavut nedārmah): دیگر طاقت ندارم

هیچ صِراطی مُستَقیم نیئَه (hch serāt mostaghm nah): به هیچ وجه اصلاح شدنی و حرف گوش کن نیست

هیچ عِلاج (hich elāj): اصلاً، ابداً

هیچ عِلاجی (hich elāji): هیچ درمانی

هیچ عِلاجی (hich elāji): هیچ وجه

هیچ عِلاجی قَبول نَکُندَه (hich elāji ghabul nakondah): به هیچ وجه قبول نمی کند

هیچ کارَه (hichkārah): بیکار، ولگرد ، بی مسوولیت

هیچ کارَه (hich kārah): بیکار

هیچی (hichi): هیچ چیز

هیچی دَر کار نیئَه (hichi dar kār niah): هیچ چیزی یافت نمی شود

هیچّی دِنِویئَن (hichchi denevyan): خالی

هیچّی نِدار (hichchi nedār): بی اصل و نسب

هیچی نِدار (hichi nedār): بی همه چیز

هیچی نِدار، بی هَمِه چی (hichi nedār, bi hameh chi): بی اصل و نصب (بیشتر برای توهین)

هیچی نوو (hichi nu): هیچ چیزی نگو

هیرِش (hiresh): بردار

هیرَه (hirah): شپش تن مرغ

هیرَه بَزوئَن (hirah bazuan): شپش زدن تن مرغ

هیری ویری (hiri viyri): شرایط بد

هیریز (hiriz): شاخه ی تازه ی درخت

هیز (hiz): چشم چران، شهوتران و ناپاک

هیزی (hz): شهوترانی و ناپاکی، نظر شهوت آمیز

هیژدَه (hijhdah): هجده

هیش تَنابَندَه ای (hish tanābandah i): هیچ کسی (آدمی، انسانی)

هیش غَلَدی نَتوندی هاکُنی (hish ghaladi natundi hākoni): هیچ غلطی نمی توانی بکنی

هیش کَس (hish kas): هیچ کس

هیش لَگ (hish lag): هیچ جا

هیش، هیچ (hish, hich): هیچ

هیشکی، هیشکَس (hishki, hishkas): هیچکس

هیفدَه (hifdah): هفده

هِیکَل، تَنَه (heykal, tanah): اندام

هیمَه، چِل و چو (himah, chel u chu): هیزم

هیمون (heymun): نام یکی از مزارع در شرق میگون

هین ( hin ): صدایی برای راندن خر و قاطر

هیئِت بَوِه (hiet baveh): جمع شد

هیئِت بَویئَن (hiet bavyan): جمع شدن

هیئِر (هی) بَوِر (hier hi baver): بردار ببر

هیئِر (هی) ویار (hier hi uyār): بردار بیا

حرف (ی)

ی ( ye ) : مخفف یک مانند یه دنده و یه دست و یه درمیون و...

یابو (yābu ): یابو، دشنام

یاد اِموئَن ( yād emuan ) : به یاد آوردن

یاد بِدائَن ( yād bedā an ) : یاد دادن

یاد بوردَن ( yād burdan ) : فراموش کردن ، از یادرفتن

یاد بیاردَن ( yād biyārdan ) : یاد آوردن

یاد گیتَن ( yād gitan ) : یاد گرفتن

یار بَیتَن ( yār baytan ) : یارگرفتن ، همبازی انتخاب کردن

یارجُن جُنی ( yāre jonjoni ) : دوست صمیمی

یارِغار ( yāreghār ) : دوست همراه و همیشگی

یاری کُردَن ( yāri kordan ) : کمک کردن

یاسَّه ( yāssah ) : مجموعه حلقه و چنگک فلزی و بند چرمی مربوط به تنگ که با آن بار چارپایان بندند.

یال ( yāl ) : فرزند ، بچه ، کودک

یَلقُز ( yalghoz ) : مجرد ، عذب ، بی زن وفرزند

یالگ ( yalag ) : بچه کوچک ، طفلک ، کودک دوست

داشتنی

یاوَه ( yavah ) : حرف بیهوده

یَتیم خُنَه ( yatim khonah ) : پرورشگاه

یَخ او ( yakh u ) : آب یخ

یَخ بَکُردَن ( yakh bakordan ) : احساس شدید سرما

کردن ، سرد شدن چیز گرم

یَخ بَندون ( yakh bandun ) : یخ بندان

یَخدون، یَخدُن  ( yakhdun ) : صندوق مخصوص قرار دادن لباس و پارچه

یَخ دَوِستَن ( yakh davestan ) : یخ بستن

یَخَه ( yakhah ) : یقه ، گریبان

یُرد ( yord ) : محل توقف ، پهنه ای که آنجا گوسفندان را بدوشند.

یَرَقون ( yaraghun ) : یرقان ، بیماری زرده

یَقین ( yaghin ) : بی تردید ، حتما

یُقُر ( yoghor ) : خشن ، درشت ، بدقواره

یاد کُردَن، دُعا (yād kordan): یاد کردن، ذکر

یاد هِدائَن (yād hedāan): به کسی آموزش دادن

یادگیتَن (yād gitan): آموختن

یادَم هاشیئَه (yādam hāshiah): از یادم رفت

یار باز (yār bāz): فاسق باز

یارِ جان جانی(yār jān jāni) : دوست صمیمی

یارا (yārā): توانا

یارایی (yārāyi): توانایی

یارمِر (yārmer): برای یارم

یارو (yāru): اشاره به کسی که نامش را نمی دانند

یاروئَه، مَشوق، مَشوقَه، رَحینَه (yāruah): یار، معشوقه

یاسَت، یاسَه (yāsast): اشتیاق فراوان برای دیدن عزیزی

یاسَّتَه بَکُردِمَه (yāsatah bakordemah): سخت مشتاق دیدارت هستم

یاسَّمَه بَکُردَه (yāsamah bakordah): سخت مشتاق دیدار من است

یاسَه (yāsah): دلتنگی برای کسی

یاسَّه (yāsah): مجموعه ی حلقه و چنگک فلزی و بند چرمی مربوط به تنگ که با آن بار چهارپایان را می بندند

یاغی (yāghi): سرکش و نافرمان

یال بِریئَه (yāl beriah): بچه رید

یال بَلَک کَتَه (yāl balak katah): بچه بی قرار شد

یال بینگوئَن (yāl binguan): بچه انداختن

یال بِیی، یالَک بِیی (yāl beyi): کودک بودی

یال پَس اِنگوئَن (yāl binguan): فرزند به وجود آوردن

یالِ پیش داشتَن (yāleh pish dāshtan): بچه را بغل کردن تا بشاشد

یال چِر (yālcher): برای بچه اش

یال خار آکُردَن، یال پَس اِنگوئَن (yāl khār ākordan): فرزند به وجود آوردن

یال خوردَه (yālkhordah): بچه های کوچک

یال دَسِه اِشنَه (yal daseh eshnah): بچه به دست نگاه می کند (کنایه از این که دست خالی جایی رفتن بد است)

یال مالَک (āl mālak): بچه ها

یالِ مَنگ (yāle mang): بچه ی منگول

یال مونی (āl mun): دوران بچّگی

یال میال، یُل میال، خُنِوادَه (yāl myāl, yol myāl, khonevādah): زن و فرزند

یال میآلِت چِتینَه (yāl miālet chetinah): همسر و فرزندانت حالشان چطور است

یال میالَک (yāl myālak): بچه ها

یال میآلَک (yāl miālak): همسر و فرزندان کم سن و سال

یال هِچِفِسَه (yāl hechefesah): بچه ی کوچک شکل گرفت

یالَ وِی وَلَک نَکُن، یالَه هَشو دِرگا نیار (yāla vey valak nakon, yālah hashu dergā nyār): بچه را تحریک نکن

یال، وَچَه (yāl, vachah): کودک

یال، وَچَه، یالَک، وَچوک (āl, vachah, ālak, vachuk): طفل

یالچَه بینگو (yālchah bingu): بچه اش را انداخت

یالِش نَوونَه (yālesh navunah): بچّه دار نمی شود

یالِش نَوونَه (yālesh navunah): عقیم است

یالِش نَوونَه، یال دار نَوونَه (yālesh navunah, yāl dār navunah): بچه دار نمی شود

یالِش نَویئَن (yālesh navyan): حامله نشدن

یالَک، وَچوک، نی نیئَک (ālak, vachuk, n nak): طفلک

یالَکون (ālakun): فرزتدان کوچک و خرد

یالَک (yālak): بچه ی کوچک

یالَک، وَچوک (yālak, vachuk): کودک خیلی کم سن

یالَک، یال (یالمِه پیش دارَم) : کنایه از آلت تناسلی مردانه

یالَک، یال، (یالمِه پیش دارَم) : کنایه از آلت تناسلی مردانه

یالَکون (yālakun): بچه های کوچک

یالَگ (yālag): بچه ی دوست داشتنی

یالمونی (yālmuni): بچگی

یالمونی، یالَکی (yālmuni, yālaki): کودکی

یالمیال، اوولاد (yālmyāl, ulād): اولاد

یالِه پیش دار (yāleh pish dār): بچه را ببر ادرارش را بکند

یالون (yālun): اطفال

یالون (yālun): بچه ها

یالون (yālun): فرزندان

یالی (āl): طِفلی

یالی اُسم چیئَه (āl osm chah): اسم بچه چیست

یالی کین سَر بوئِرد (yāli kin sar buerd): بچه باز

یالی کینی دِمال کَتَن (yāli kini demāl katan): بچه بازی

یامون (yāmun): نوعی بیماری خطرناک چهار پایان

یاور، پُشت (yur, posht): کمک

یاوَه (āvah): حرف بیهوده

یُبس بَویئَن (yobs bavyan): رو دل کردن

یَتیم (yatim): یتیم

یَتیم گَتِه بونَه مَرد نَوونَه (yatim gateh bunah mard navunah): کنایه از تاثیر مخرب یتیمی

یَخ او (yakh u): آب یخ

یَخ دَل نیمو (yakh dal nimu): یخ آب نشد

یَخ دَلِمو (yakh dalemu): یخ آب شد

یَخِ سو (yakhe su): جای یخ زده

یَخِ سوئَه، یَخِ یَخِ سوئَه (yakhe suah, yakhe yakhe suah): یخ بندان است

یَخِ شوم بیمو (yakhe shum bimu): سرما آمد (به قصد تمسخر)

یَخ و یَخِ سو (yakh u yakhe su): یخ و یخ بندان

یَخ یَخِ سو (yakh yakhe su): جاهای یخ زده و لغزنده

یَخ یَخِ سوو (yakh yakhe su): یخ و یه بندان

یَخبَندون (yakhbandun): یخ بندان

یَخَتِه نَییرِه (yakhateh nayyreh): به تو تجاوز جنسی نکند

یَخچال (akhchāl): زمین گودی که در قدیم در فصل زمستان آب در آن می انداختند تا به یخ تبدیل شود

یَخدون (yakhdun): آب خوری مسی

یَخدون (yakhdun): رخت دان

یَخدون (akhdun): صندوقچه ی لباس

یَخِسوو (yakhesu): یخ بندان

یَخَشِه بَیتَه (yakhasheh baytah): به او تجاوز جنسی کرد

یَخَه (yakhah): گریبان

یَخَه (akhah): گریبان

یَخَه (yakhah): یقه

یَخِه بَیتَن (yakheh baytan): تجاوز جنسی کردن

یَخِه پآرِه بَکُردَن، یَقِه چاک بِدائَن (yakheh pāreh bakordan, yagheh chāk bedāan): کنایه از دادخواهی کردن

یَخَه، گَریبون (yakhah, garibun): قسمتی از لباس که گردن را در بر گیرد

یَخی سَر خیشت هیتَه (yakhi sar khisht hitah): روی یخ سر خورد

یَخی سَر لی بَوِه (yakhi sar li baveh): روی یخ افتاد

یَخی سَر، یَخِ سو (yakhi sar, yakhe su): روی یخ

یَدَک (adak): مشابه

یَدَک چِه دارمَه (adak cheh dārmah): مشابهش را دارم

یَدَکی (adak): جانشین لوازم مشابه

یَدَک چِه دارمَه (yadak cheh dārmah): شبیه آن را دارم

یَدَکِ هَمدیئَه (yadake hamdiah): شبیه هم

یَدَکِ هَمِنَه (yadake hamenah): شبیه هم هستند

یِر وِ یِر بَوِه، میزان طلب و بدهی برابر شد، هم اندازه گشت، تسویه حساب شد (yer ve yer baveh, mizān tlb u bdhi brābr shd, hm āndāzh gsht, tsuyh hsāb shd): یِر بِه یِر شد

یِر وِ یِرَه (yer ve yerah): هم وزن یا هم اندازه است

یِرا دیئَر، یِه کِش دیئَر (yerā diar, yeh kesh diar): یک دفعه ی دیگر

یُراق (orāgh): اسلحه

یَراق (arāgh): زیوری که به لباس دوزند

یَراق (yarāgh): نواری که از مفتول سفید و زرد بافند

یَراق بَویئَن (yarāgh bavyan): بر انگیخته شدن

یُرد (yord): پهنه ای از کوه که در آن جا گوسفندان را بدوشند

یُرد (yord): محل چراندن گوسفندان

یُرِش بَوِردَن (yoresh baverdan): حمله بردن

یُرِش بَوِردَن (oresh baverdan): حمله کردن

یُرِش بَوِردَن (yoresh baverdan): هجوم بردن

یُرِش بَوِردِنَه (yoresh baverdenah): هجوم آوردند

یُرِش بَوِردَه (yoresh baverdah): حمله کرد

یُرِش بَوِردَه (yoresh baverdah): هجوم برد

یُرِش، هوجوم (oresh, hujum): حمله

یَرِقون (yareghun): بیماری زردی

یَرقون (arghun): زردی (بیماری)

یزرگ تر (izrg tr): بزرگ تر

یِزِرّوک، پِزِرموک، اَندیئَک (yezerruk, pezermuk, andiak): خیلی اند

یَغما بَوِردَن (aghmā baverdan): تاراج و غارت

یُقُر (yoghor): بد قواره

یُقُر (yoghor): خشن

یُقُر (yoghor): درشت

یُقُر (yoghor): شخص درشت اندام و خشن

یُقُر (yoghor): شخص قدرتمند و گردن کلفت

یُقُر (yoghor): ناموزون و درشت

یُقُر، بَتونِسَن (yoghor, batunesan): توانا

یُقُر، بَد قِوارَه (yoghor, bad ghevārah): بد قواره

یَقین (yaghin): بی ترددید

یَقین (yaghin): بی شبهه

یِکِّه بَخوردَن (ekekh bakhurdan): جا خوردن

یِکی یِکی، دون دونَه (ek ek, dun dunah): تک تک

یِک اَ سِه (yek a seh): ثُلث

یِکِّه بَخوردَن ( yekkeh bakhordan ) : جاخوردن

یِکِّه بِزَن (yekekh bezan): شخص دلاور و قوی و بزن بهادار

یِکِّه بِزَن، بِزَن باهادُر (yekekh bezan, bezan bāhādor): قوی و دلاور

یکّه می خوری می ببینی (ikkh mi khuri mi bbini): بَنگِت سوجنَه ویندی

یِکَه، دُ نِدارنَه، تَکَه (yekah, do nedārnah, takah): کنایه از این که بی نظیر است و دومی (مانندی) ندارد

یکی از فحاشی و توهین خاص میگونی (iki āz fhāshi u tuhin khās miguni): خِشتَکتَه سَرِت عَمومِه زَمَه

یِکی به دو کُردَن ( yeki be do kordan ) : مشاجره لفظی کردن ، بگومگو کردن

یِکی بِه دو کُردَن (yeki beh du kordan): بگو مگو کردن

یکی به دو هاکُردَن، کلمات بَکُتنیئائَن (iki bh du hākordan, klmāt bakotniāan): کنایه از سر و کله زدن

یکی در میان (iki dr myān): دِل دِلِه کَت

یِکی نالِه کُندَه اَز نِداری اون یِکی گُنِه خانِم جان زَردَک چی خانی (yeki nāleh kondah az nedāri un yeki goneh khānem jān zardak chi khāni): کنایه از نابرابری شرایط افراد و اشاره به فاصله ی طبقاتی

یکی یک دانه (iki ik dānh): تَک دونَه

یِگ دَفتَر (yeg daftar): یک عدد دفتر

یگ مِداد (ig medād): یک عدد مداد

یِگ و یِگ (yeg u yeg): یکایک

یِگ، یِه (yeg, yeh): یک

یِگیش، اَت داش (yegish, at dāsh): یکیش

یَل (yal): نوعی نیم تنه ی زنانه

یَل لَلی تَل لَلی (yal lali tal lali): ولگردی توام با الواطی و عیاشی

یِلاق(yelāgh): ییلاق

یِلاقی، یِلاقیون، تِهرونی، تِهرونیون (yelāghi, yelāghiun, tehruni, tehrunyun): کسانی که در تابستان برای هوا خوری به میگون می آمدند

یَلقُز، یال قُز (yalghoz, yāl ghoz): شخص مجرد و بی زن و بچّه

یَلَه (yalah): آزاد

یَلَه (yalah): رها

یَلَه (alah): متروک

یَلِه بِدائَن (yaleh bedāan): رها کردن

یَلِه بِدائَن، لَم بِدائَن (aleh bedāan, lam bedāan): تکیه دادن

یَلَه بَوِه (yalah baveh): رها شد

ینجَه ( yenjah ) : یونجه

یِنگَه (yengah): زنی که شب عروسی همراه عروس می رود

یِنگِه دنیا (yengeh dnyā): کنایه از آن طرف دنیا

یَنی ( yani ) : یعنی

یَنی (yani): یعنی

یَنی چی؟ (yani chi): یَعنی چه؟

یِه (اَت) دار (yeh at dār): یک درخت

یِه اِفاکی (yeh efāki): یک کمی (برای زمان)

یِه اِفاکی تا صُب بَمونِسَه (yeh efāki tā sob bamunesah): یک کمی تا صبح مانده

یِه اِفکِ دیئَر (yeh efke diar): یک کمی دیگر

یِه اَلِف یالَک (yeh alef yālak): یک بچه ی کوچک

یِه آن (yeh ān): یک لحظه

یِه آن بَدیمِش (yeh ān badimesh): یک لحظه دیدمش

یِه اِناکی (yeh enāki): اندکی

یِه اَندیئَک، یِه زِرّوک (yeh andiak, yeh zerruk): خیلی کوچک

یه بار، یِه نووبَت، یِه را (ih bār, yeh nubat, yeh rā): یک دفعه

یِه بارَکی (yeh bāraki): یک مقدار کم از زمان

یِه بارَه (yeh bārah): بی مقدمه

یِه بارَه بَوِه (yeh bārah baveh): بی دلیل شد

یِه بارَه پیش بیمو (yeh bārah pish bimu): بی مقدمه رخ داد

یِه بَس، یِه بَند، یِه سَرَه، یِه سَر (yeh bas, yeh band, yeh sarah, yeh sar): دائم

یِه بَس، یِه سَر، گُر گُر، یِه بَن، هِی هِی (yeh bas, yeh sar, gor gor, yeh ban, hey hey): یک سره

یِه بَس، یِه سَرَه، یِه بَند، یِه سَر (yeh bas, yeh sarah, yeh band, yeh sar): پیوسته

یِه بَست، اِسمِ چی، اِسم بَردار (yeh bast, esme chi, esm bardār): یک ریز

یِه بَست، هِی (yeh bast, hey): یک سره

یِه بَن (yeh ban): بارها

یِه بَن، یِه سَّرَه، هِی (eh ban, eh sasrah, hey): مداوم

یِه بَند (yeh band): بیشتر وقت ما

یِه بَند (yeh band): پشت سر هم

یِه بَند اِمو، ویشتَری اِمو (yeh band emu, uyshtari emu): خیلی وقت ها می آمد

یِه بَند پیچاندِندَه (yeh band pichāndendah): دائم امروز و فردا می کند

یه بُهارِ دیئَر (ye bohāre diar ): یه بهار دیگر

یِه پرِ گوشت بزوئَن ( ye pare gusht bazuan): کمی چاق شدن

یِه پارَکی تا صُبی بَمونِسَه (yeh pāraki tā sobi bamunesah): یک مقدار کمی به صبح مانده

یِه پارِگی (پارَه) نون (yeh pāregi pārah nun): یک تکه نان

یِه پارِگی تا شو (yeh pāregi tā shu): یه کمی تا شب

یِه پارِگی تا شو بَمونِسَّه (yeh pāregi tā shu bamunesash): مقدار کمی تا شب مانده

یِه پارِه گَندم (yeh pāreh gandm): یک مقدار گندم

یِه پارَه، یِه بَن (yeh pārah, yeh ban): یک تکه

یِه پاری (yeh pāri): یک بخش

یِه پاری (yeh pāri): یک تکه

یِه پاری (yeh pāri): یک عدّه

یِه پاری (yeh pāri): یک قسمت

یِه پاری نون (yeh pāri nun): یک مقداری نان

یِه پاری نون، پاری نون (yeh pāri nun, pāri nun): مقداری نان

یِه پاری نونی واسون (yeh pāri nuni uāsun): برای (به خاطر) یک تکه نان

یِه پَرکِنَه (yeh parkenah): یک کمی

یِه پُشد (yeh poshd): یک دست

یه پول سیاه دی نیئِرزِنَه (ih pul syāh di nierzenah): کنایه از هر چیز بی ارزش

یِه پِی سی، یِه پِی دیم (yeh pey si, yeh pey dim): یک گوشه

یِه تا جومَه (yeh tā jumah): یک پیراهنی

یِه تارِ می (yeh tāre mi): یک تار مو

یِه تامونَک، یِه تامانَک (yeh tāmunak, yeh tāmānak): در یک زمان کم

یِه تاموونَک، یِه تامانَک (yeh tāmunak, yeh tāmānak): به سرعت

یِه تایی، یِکِّه و تَنِهار، یِه تَنَه (eh tā, ekkeh u tanehār, eh tanah): تنهایی

یِه تِب (yeh teb): یک قطره

یِه تَپَک (کَپَک) : یک عدد، یک دانه

یِه تَحم (yeh tahm): یک دم

یِه تُکِ پا بوئِر و بِرا (eh toke pā buer u berā): زود برو و بیا

یه تُکِ پا (ih toke pā): وقت اندک

یِه تُکِ پا بِرا و بوئِر (yeh toke pā berā u buer): سریع بیا و برو

یِه تُکِ پا بیمو و بوئِردَه (yeh toke pā bimu u buerdah): یک لحظه آمد و رفت

یِه تُکِ پا، یِه تُکِ لِنگ (yeh toke pā, yeh toke leng): یک لحظه

یِه تَلَنگُر بَزوئَن (eh talangor bazuan): برخورد آرام و خفیف

یِه تَنابَندَه (yeh tanābandah): یک نفر

یِه تَنابَندَه ای، آدِمی، فَردی، شَخصی (yeh tanābandah i, ādemi, fardi, shakhsi): کسی

یِه تَنابَندَه، یِه تَنابَندَه ای (yeh tanābandah, yeh tanābandah i): یک شخص

یِه تَنَه ( ye tanah ) : دست تنها ، بدون کمک

یِه تَنَه (yeh tanah): دست تنها

یِه تَنَه، تَنِهاری، تَنهیاری (yeh tanah, tanehāri, tanhyāri): یک تنه، تنهایی

یِه تیشت بوئِر (yeh tisht buer): عجله ای برو

یِه تیکَه (ye tikah): یک مقدار

یِه جا (ye jā): همه یک چیز، جایی

یِه جاک (ye jāk): یک جایی

یِه چُس بَدِه دَسِ خُلِ کُس بَدِه (ye chos badeh dase kholeh kos badeh): کنایه از این که نباید هر حرفی را به کسی زد و هر کاری را پیش کسی انجام داد

یِه چُس بَدِه دَسِ خُلِ کُس بَدِه (ye chos badeh dase kholeh kos badeh): کنایه از فرد هوچی و شایع پخش کن

یِه چُش هَم گیتَن (ye chosh ham gitan): یک لحظه

یِه چِکَّه، یِه تِب (ye chekah): یک قطره

یِه چین (ye chin): یک بار برداشت محصول کاشته شده

یِه حَبۀَ(حَب) (ye haba): یک دانه

یِه خِراشی (ye kherāshi): یک تکه

یِه خُردَه ( ye khordah ) : کم ، اندک

یِه خَروار، خَروار خَروار (ye kharvār): تمثیلی از زیاد و فراوانی

یِه دَر میون (ye dar miun): یکی در میان

یِه دَری (ye dari): مستراح

یِه دَس (ye das): یک بار (در عمل جنسی)

یِه دَفَه ( ye dafah ) : یک دفعه ، ناگهان

یِه سَر ( ye sar ) : پیوسته ، پی در پی

یِه سَر دو گوش ( ye sar do gush ) : موجودی خیالی  ( و بعضاً تصویر خود افراد شب هنگام داخل شیشه )  که با آن طفل را می ترساندند مانند لولو

یِه دَفَه، یِه وارِکی (ye dafah): یک دفعه

یِه دَقَه (ye daghah): یک دقیقه

یِه دِلِ سیر (ye dele sir): حسابی

یِه دَندَه (ye dandah): خودکامه

یِه دَندَهٍ سَرسَخت، کَلِّه شَق، قُد (ye dandah): یک دنده

یِه دُهُن بَخون (ye dohon bakhun): یک بار بخوان

یِه دوش (ye dush): سراسر، یک منطقه پر از چیزی

یِه دونَه (ye dunah): یک دانه

یِه دوور (ye dur): یک نوبت

یِه دَیقِه پیش (ye dayghah pish): لحظه ی قبل

یِه دیم، یِه دَس، یِه سَرَه، سَرتاسَر، یِه بَند (ye dim): سراسر

یِه ذِرَه (ye zerah): اندکی

یه ذَرَه، اَندیئَک، کَمَک (ye zerah): کم

یِه ذِرَّه، یِه اَندیئَک (ye zerah): مقدار کم

یِه را، یِه دَس (ye rā): یک بار

یِه راس (ye rās): مستقیماً

یِه رَج (ye raj): یک صف

یِه رَنگ (ye rang): یک رنگ

یه رِی (ye rey): وزنی برابر ده کیلو

یِه ریز، یِه بَند، دَم ریز، دَس دَس (ye riz): پشت سر هم، پیوسته

یِه ریَه، یِه هِدار (ye riah): علف چیده شده در یک ردیف

یِه زِرمَه، یِه زِزِه (ye zermah): اندک

یِه زِرموک (ye zermuk): اندک اندک

یِه زِرَه، اَندیئَک (ye zerah): اندک

یِه زِروک (ye zeruk): بفهمی نفهمی

یِه زِرّوک (ye zeruk): خیلی اندک

یِه زِرّوک یِه زِرّوک (ye zeruk ye zeruk): یواش یواش

یِه زِرّوک، یِه اَندیئَک، اَندیئَک (ye zeruk): یک مقدار بسیار کم

یِه سَر دو تَن (ye sar di tan): کنایه از دوستان جون جونی

یِه سَر دو گوش (ye sar do gush): عبارتی برای ترساندن کودکان کم سن و سال، موجود خیالی که طفل را با آن بترسانند

یِه سَر کَلَند، کَلَندِ یِه سَرَه (ye sar kaland): کلنگی که یک سر دارد

یِه سَرَه ، یِسَّرَه ( ye sarah ) : سراسر ، یک طرفه ، نوعی کلنگ که یک سر دارد.

یِه سَرِه کُردَن ( ye sareh kordan ) : قطع کردن امور ، فیصله دادن به کارها

یِه سَرِه هاکُن (ye sareh hākon): تمام کن

یِه سَرِه هاکُردَن (ye sareh hākordan): فیصله دادن به کارها

یِه سَرَه، یِه بَند، یِه بَس، یِه دَس (ye sarah): سراسر، پی در پی

یِه سَری هِماردِن (ye sari hemārden): سر و گوش آب بده

یِه سَری هِماردِنا، سَری هِماردِنا (ye sari hemārdenā): سر و گوش آب داد

یِه سَفَر (yeh safar): یک بار

یِه سَفَر (ye safar): یک نوبت

یه شَمبَه (ye shambah): یک شنبه

یِه شو دَر میون (ye shu dar miun): یک شب در میان

یِه شِیر، یِه شِیرَک (ye sheyr): اندک

یِه عالِمَه، یِه خَروار، کوه کوه (ye ālemah): خیلی زیاد

یِه عُمر آزِگار (ye ome azegār): تمام عمر

یِه عُمرَه آزِگارَه (ye omra azegārah): چندین ساله است

یِه فَس(ye fas): یکسره، به اندازه کافی

یِه قاش، یِه قِلیج (ye ghāsh): یک قاچ

یِه قَلَم (ye ghalam): همه

یِه قِلیچ (ye ghelich): یک تکّه

یِه قودَه (ye ghudah): به اندازه هر دو مشت پر

یه قودَه (ye ghudah): یک خورده

یه کِش (ye kesh ): یک بار، یک دفعه

یِه کَلّه ( ye kallah ) : یک سره ، مستقیم ، بی توقف

یِه کلِّه بوردَن ( ye kalleh bordan ) : بدون استراحت مسیری طولانی را رفتن

یِه کلِّه بَکِتَن ( ye kalleh baketan ) : یک سره در بستر افتادن بیمار

یِه گُلِّه جا ( ye golleh jā ) : جای بسیار کم

یِه لا ( ye lā ) : کنایه از انسان لاغر و باریک اندام

یِه لا قُبا ( ye lā ghobā ) : انسان ضعیف و کم درآمد

یِه میشت هَسِّکا ( ye misht hassekā ) : کنایه از آدم

 لاغر

یِه کارَه ( ye kārah ) : بی دلیل ، بی مقدمه ، کلمه ای که از روی تعجب هنگام مشاهده کار غیر معمول بیان می شود.

یِه کُپاه (ye kopā): به حد فراوان

یِه کَت (ye kat): بی وقفه

یِه کَسَک (ye kasak): یک کسی

یِه کُسِ پُشتی اِندا (ye kose poshti endā): کنایه از یک تکه ی بسیار کم از زمین یا مکانی

یِه کِش، یِه را (ye kesh): یک دفعه

یِه کَلَه (ye kalah): بدون استراحت، بی توقف، یک سره

یِه کَم (ye kam): اندک

یِه کَمَک (ye kamak): یک کم

یِه کُناری، یِه پِی (ye konāri): یک گوشه ای

یِه کولو (ye kulu): یک قطعه از چیزی

یه کوه وِینِه بوسِه تا یه دَرِه هُموار بَوئِه (ye kuh veyneh buseh tā ye darah hamvār bavuah): کنایه از این که تا جایی خراب نشود جایی دیگر درست نمی شود

یِه گُر، یِه گُلِه (ye gor): یک گروه

یِه گَل، یِه گَل گَل، گَل (ye gal): جای ناشناخته

یِه گُلَّه (ye golah): یک قطعه، یک تیکه، یک کم

یِه گو وِینِه بَخوردَن تا تو رِ حالی کُردَن (ye gu veyneh bakhordan ta to re hāli kordan): کنایه از دیر فهمی و سخت آموزی

یِه لا (ye lā): کنایه از انسان لاغر و باریک اندام

یِه لا پَهنا هاکُردَن (ye lā pahnā hākordan): چند برابر قیمت اصلی حساب کردن

یِه لا جومَه (ye lā jumah): کنایه از فرد ندار و دست تنگ

یِه لا جومَه (ye lā jumah): یک پیراهن به تن

یِه لا قُبا، یِه تا جومَه (ye la ghobā): کم لباس، فقیر

یِه لا قُوا (ye lā ghovā): کسی که فقیر است

یِه لاپ، یِه پاری (ye lāp): یک نصفه

یِه لاپَه، لاپ (ye lāpah): یک نصفه

یِه لاپّی (ye lāpah): یک تکه، یک بخشی

یِه لایَه (ye lāyah): یک قطعه از چیزی

یِه لَک (ye lak): جای مشخص

یِه لَک دَواش (ye lat davāsh): جای مشخص باش

یِه لَت (ye lat): یک لنگه

یه لَت دَر (ye lat dar): یِه لَت دَر

یِه مُسونایی (ye mosunayi): گاه و بی گاه

یِه مُسونایی اِنتی بونَه (ye mosonāyi enti bunah): گاه و بی گاه این طور می شود

یِه می از خِرس بَکِنِسَن (ye mi a khers bakenesan): از خسیس چیزی در آوردن

یِه می بَندَه (ye mi bandah): به مویی بند بودن

یِه میشت هَسِکا (ye misht hasekā): کنایه از آدم لاغر

یِه میشتَک (ye mishtak): کنایه از دو مشت آرد که به عنوان مزد به جهت آسیاب به آسیابان می پرداختند

یِه ناشنا (ye nāshenā): یک غریبه

یِه نَفَرَک (ye naferak): در قدیم بچه هایی که با هم قهر بودند برای صحبت کردن و یا صدا کردن همدیگر می گفتند، کنایه از فردی که با او قهر هستیم

یِه نَمی (ye nami): یک کمی

یِه هِوا، یِه زِرّوک (ye hevā): یک کمی، یک اندازه

یِه هوو، یِه دَفَه (ye hu): ناگهان، یک دفعه، بی خبر، یهو

یِه هوویی، هُلُفتی، بی خَوَری (ye huyi): ناگهانی

یِه وارِکی (ye vāreki): یک دفعه

یِه وارِکی بو (ye vāreki bu): یک دفعه بگو

یِه وارَه دِلمی بین خالی بَوِیَه، یِه وارَه تیریس هیتِمَه (ye vārah delmi ben khāli baveh): زریر دلم یک دفعه خالی شد

یِه وارَه، دَرَس گُلی (ye vārah): یک باره، یک دفعه

یِه وَختَک (ye vakhtak): یک زمانی

یِه وَریئَه، کَجَکیئَه، وَلَه (ye variah): کج است

یِه سی (ye si): یک گوشه (کنار)

یِهوو دِلِمو (ythu delemu): بی خبر وارد شد

یِوارَکی ( yevāraki ) : یک باره

یِواش (yevāsh ): یواش، آهسته

یَواشَگ، یَواشَک ( yavāshag ) : یواش ، آهسته و آرام

یِه بَس (ye bas) : مداوم ، پیوسته

یِه بَند ( ye band ) : یکسره ، مداوم                                    

یَواش (yavāsh): آرام، آهسته

یَواش یَواش، لَس لَس (yavāsh yavāsh) : اندک اندک

یَواش یَواشَک (yavāsh yavāshak): آرام آرام

یواشَکی، نوهونی (yavashaki): پنهانی

یورد (yurd): خرگاه

یورِش (yuresh): حمله

یورقَه (yurghah): چهار نعل

یوف بَوِه، کَندُمَن بَوِه (yuf baveh): نابود شد

یوف گِردِه (yuf gherdeh): خراب شود

یوف هاکُردَن، کُلَر هاکُردَن (yuf hakordan): محو و معدوم کردن

یوف هاکُردَه، وَلِدیم هاکُردَه (yuf hakordah): نابود ساخت

یوف، کُلَر، وَلِدیمی (yuf): نابودی

یوقُر (yoghor):  قوی هیکل

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست

سعید فهندژی سعدی

فرهنگ لغات میگونی (ن - و)

فرهنگ لغات میگونی (ن)

نا ( ): قدرت، توان، انرژی

نا آروم (nāārum ): مضطزب، نا آرام

نا پَرهیزی(پَهریزی) کُردَن (nã parhizi ): پرهیز نگردن

نا پی اَری (nã piari ): نا پدری

نا تیرینگ (nãtiring ): تلنگر

نا جِوونمَرد (nā jevunmard ): پست، ناجوانمرد

نا حِساب ( nāhesāb): بی مورد، نا درست

نا سَلومَتی(سِلامَتی) (nā salumati ): ناسلامتی

نا فَرمون (nãfarmun ): نافرمان، سرکش

نا فَرمونی (nãfarmuni): سرکشی، اطاعت نکردن

نا مِهرَوُن ( nã mehravun): نا مهربان

نابَلَد ( nā balad): کسی که به محل و کاری آشنا نیست

نابود (nābud ): خراب، نیست

نابود بَویئَن (nãbud bavian ): نابود شدن

نابود کُردَن ( nābud kordan): نیست کردن، از بین بردن

ناترینگ (nantering): تلنگر

ناتو (nãtu ): رند، مکّار، بد جنس

ناخِد (nā khed): نخود

ناخون بَسوئِسَّن (nã khun basuessan ): ساییدن ناخن دو انگشت شصت به هم که معتقد بودند شگون نداشته و اسباب دعوا و مشاجره می گردد.

ناخون بَیئَن (nā khun baytan ): کوتاه کردن ناخن

ناخون، ناخین (nã khun ): ناخن

ناخوندَه (nā khundah ): دعوت نشده، نا خوانده

ناخونَک بَزوئَن (nā khunak bazuan ): ناخنک زدن

نادون (nādun ): نادان

نادونی کُردَن ( nāduni kordan): نادانی کردن، از روی جهل مرتکب کار ناشایستی شدن

نارَس (nāras ): میوه نارس

نارَه (nārah ): نعره، آواز بلند، صدای نعره گاو

نارَه بَزوئَن (nārah bazuan ): نعره زدن حیوانات

نارَه بَکِشیئَن (nāz bakeshian ): نعره کشیدن

نارو (nāru ): فریب، حیله، حیله گر، فریبکار

نارو بَزوئَن (nāru bazuan ): نارو زدن، خلف وعده کردن

ناز بَروتَن (nãz barutan ): ناز فروختن

ناز بَکِشیئَن (nāz bakeshian ): ناز کشیدن

ناز دونَه (nãz dunah ): نازدانه، نازپرورده

نازِنین (nãzenin ): نازنین

نازو نِعمَت گَت بَویئَن (nāz o nemat gat bavian ): با ناز و نعمت بزرگ شدن

ناسیر (nāsir): زخم بهبود یافته حساس، پوست دستی که در اثر کار زیاد نزدیک به زخم شدن است.

ناسیر بَویئَن ( nāsir bavian): ناسیر شدن

ناشدا ( nāshdã): ناشتا، صبحانه نخورده

ناشدایی (nãshdãyi ): صبحانه، صبخانه مختصر و سریع

نأشَه ( nāshah): نشأه، کیف و خماری ناشی از مصرف مواد مخدر

ناغافِل ( nãýãfel): ناگهان، بدون مقدمه، غافلگیرانه

ناق (nãý ): نای، گلو، گردن

ناقِص ( nãýes): ناتمام، علیل، مجروح

ناقُلا (nãýolã ): رند و زرنگ، سخت و مشکل

ناکار (nãkãr ): مجروح و زخمی، آسیب دیده

ناکِس (nãkes ): ناکس، پست و فرومایه

نالِش ( nãlesh): ناله، صدایی که در اثر خستگی یا بیماری و درد بروز داده می شود.

نالِش بَکُردَن (nãlesh bakordan ): ناله کردن در اثر خستگی یا بیماری و درد

نالَه (nãlah ): ناله

نالَه بَکُردَن (nãlah bakordan ): نالیدن

نالون ( nãlun): نالان، ناله کنان

نامی (nãmi ): نامدار، مشهور

ناها (nãhã ): نهاده است، هست، آماده است

ناهار قَلیون (nãhãr ýalyun ): صبحانه، صبحانه با تجملات و فرصت کافی و در منزل

ناهال (nãhãl ): نهال

نَبیرَه (nabirah ): نوه ی نوه، فرزند فرزند نوه

نِتِراشی یَه ( neterãshiah): نتراشیده، زمخت

نِتَرس (neters ): شجاع، بی باک

نتیجَه (natijah ): نتیجه، بهره، فرزند نوه

نَجِست ( najest): نجس

نَخ نِما ( nakh nema): فرش یا مخمل کرک رفته، کنایه از چیزی کهنه

نُخالَه (nokhãlah ): نخاله

نِخر (nechkhr ): نرخ، قیمت

نُخسَه (nokhsah ): نسخه، نوشته و کتاب

نِخوام (nekhām): نخواهم

نُخود او (nokhod u ): نخود آب

نَخور ( nakhor): خسیس و ممسک

نَخونِس (nakhones ): نخوانده، دعوت نشده

نَدونَم کاری (nadunam kari ): ندانم کاری، سهل انگاری

نَدی بَدی (nadi badi ): ندید بدید، چشم و دل گرسنه

نَدیَه (nadia ): ندیده، فرزند نبیره

نَدیَه بَیتَن (nadiah baytan ): ندیده گرفتن

نَر (nar ): نوع مذکر، کنایه از فردی شجاع و بعضاً بد قلق

نَر بَخورد (nar ba khord ): حیوان ماده ای که جفت گیری کرده باشد.

نَردون (nardun ): نردبان

نَرذ ( narz): نذر، پیمان با خدا، صدقه و خیرات

نَرذِ نیاز (narze niãz ): خیرات و مبرات

نَرذی (narzi): نذری

نَرذی هِدائَن (narzi hedã an ): نذری دادن

نَرفین (narfin ): نفرین

نَرفین کُردَن (narfin kordan ): نفرین کردن

نَرَگ ( narag): درختی که بار نمی دهد، گیاهان از گونه نامناسب

نَرم بَویئَن (narm bavian ): نرم شدن

نَرم خاکک (narmeh khãkak ): خاک نرم، نام محلی در میگون که در گذشته قبرستان و منبع آب در آنجا قرار داشت و امروزه در این زمین وقفی مدرسه راهنمایی پسرانه آزادگان و قسمتی از آن هم به پارک اختصاص داده شده است.

نَرمَک ( narmak): نرمه و پودر اجسام مانند خاک

نَرمَه (narmah ): ریزه چیزها مانند نرمه نان و نرمه علف، کش باریک و کوچک برای ساخت تیر و کمان

نَرمِۀ گوش (narmeh gush ): لالۀ گوش

نَرِّه غول (narreh ýul ): کنایه از آدم بزرگ اندام و کم عقل

نَرو (naru ): نر، کنایه از بدجنس و بد قلق

نَروگ (narug ): نر کوچک، گیاه و درخت بی بار و نامناسب

نَزِّیک ( nazzik): نزدیک

نِسبَت ( nesbat): ارتباط، خویشی

نَسَق (nasaý ): تنبیه

نَسَق بَکِشیئَن (nasaý bakeshian ): ادب و تنبیه کردن به صورت غیر مستقیم و غیر بدنی، ترساندن

نَسَق کُردَن (nasaý kordan ): تنبیه کردن

نِسِم (nesem ): نسار، نسا، طرف سایه یا رو به شمال کوهها و یا دامنه آن، زمینهای پشت به خورشید و سایه

نَسّیَه (nassiyah ): نسیه

نِشاسدَه (neshãsdah ): نشاسته

نَشد (nashd ): نَشت

نِشِست (neshest ): نشست، فرو نشستن زمین زیر خانه یا دیوار

نِشِست کُردَن (neshest kordan ): نشست کردن

نِشِست و بَرخاست ( neshest o barkhãst): معاشرت و همنشینی

نُشون (noshun ): نشان، علامت، هدف

نُشون بِدائَن (noshun bedã an ): نشان دادن

نُشون بَیتَن ( noshun baytan): نشانه گرفتن

نُشون کُردَن (noshun kordan ): علامت نهادن، دختری را پیشاپیش برای نامزدی کسی در نظر گرفتن

نُشونَه ( noshunah): نشانه، هدف

نُشونی ( noshuni): نشانی

نِصب (nesb ): نصف

نِصبِ کارَه (nesbeh kãrah ): نصف کاره

نُطفَه (notfah ): نطفه

نَطُق (notoý ): تنبیه

نَطُق بَکِشیئَن (notoý bakeshian ): ادب و تنبیه کردن به صورت غیر مستقیم و غیر بدنی، ترساندن

نَظَر (nazar ): نگاه، چشم زخم

نَظَر بَخوردَن (nazar bakhordan ): چشم زخم خوردن

نَظَر بَزوئَن (nazar bazuan ): چشم زخم زدن

نَظَر کُردَه (nazar kordah ): نظر کرده، مورد توجه اولیای دین

نَفَس بَکِشیئَن (nafas bakeshian ): نفس کشیدن

نَفَس تازِه کُردَن ( nafas tãzeh kordan): نفس تازه کردن، اندکی استراحت کردن

نَفَس تنگی ( nafas tangi): دشواری نفس کشیدن

نَفَس نَفَس بَزوئَن (nafas nafas bazuan ): تند تند نفس کشیدن

نَفش (nafsh ): نبش، پهلو، کنار

نَفش قَبر (nafsh ýabr ): نبش قبر

نَفق (nafý ): نفخ

نِفلَه (neflah ): تلف شده و از بین رفته، کنایه از انسان بی خاصیت و بی عرضه و مردنی

نِفلِه بَویئَن (neflah bavian ): تلف شدن

نِق بَزوئَن ( neý bazuan): نق زدن، غرغر کردن

نُقارَه ( noýãrah): نقّاره، طبلی که با چوب نوازند.

نُقرَه (noýrah ): نقره

نُقرَه داغ (nuýrah dãý ): کنایه از تنبیه سخت

نقشه ی (naýshah ): نقشه ی

نُقصون ( noýsun): نقصان، کمی، ناتمام

نِک و نال کُردَن ( nek o nãl kordan): نق نق کردن، شکوه کردن

نَکَرَه (nakarah ): زشت و خشن، ناموزون

نِگاه داشتن (negãh dãshtan ): نگه داشتن، متوقف کردن، حفظ کردن

نِگاه کُردَن (negãh kordan ): نگاه کردن

نِگاه، نِگَر (negãh ): نظر، حفاظت

نَگمَه (nagmah ): پاسخی از روی بی حوصلگی به کسی که نه می گوید.

نَل(نال) (nal ): نعل

نَل(نال) کُردَن (nãl kordan ): نعل کردن، کنایه از ادب کردن کسی

نَلبِکی ( nalbeki): نعلبکی، ظرف کوچک چینی و شیشه ای زیر استکان

نَلبَند، نالبَند (nalband ): نعلبند، آنکه نعل بر پای چارپایان زند.

نَم بَکِشیئَن (nam bakeshian ): نم کشیدن

نَم نا (nam nã ): رطوبت شدید

نُماز (nomãz ): نماز

نِمایِش بِدائَن (nemãyesh bedã an ): نمایش دادن

نَمَت (namat ): نمد، فرش ساخته شده از پشم فشرده

نَمَت بِمالیئَن (namat bemãlian ): نمد مالی کردن، فرش نمدی ساختن

نُمرَه (nomrah ): نمره

نَمَگ namag) ): نمک

نَمَگ بَزوئَن (namag bazuan ): نمک زدن

نَمَگ به حَروم (namag be harum ): نمک نشناس

نَمَگ پاج ( namag pãj): نمکدان

نَمَگ دِپاتَن (namag depãtan ): نمک پاشیدن

نَمَگ گیر بَویئَن (namag gir bavian ): نمک گیر شدن

نَمَگدون (namagdun ): نمکدان

نَمور (namur ): نمناک

نَمونَه ( namunah): نمونه

نَنجان (nanjan ): مادر بزرگ

نَنگ هاکُرد ( nang hãkord): کسی که کاری زشت و ننگین انجام داده است.

نَنَه ( nanah): مادر

نَنو ( nanu): بستری که به دو ستون بندند و طفل را در آن بخوابانند.

نَنو دَوِستَن (nanu davestan ): ننو بستن، ننو درست کردن

نَه بَدتَر (na badtar ): فک و فامیل و پدر و نادر در حواله دادن ناسزا

نو ( nu): نو

نو خُنَه ( nu khonah): خانه نو و جدید، جوانی که تازه ازدواج کرده و وارد زندگی جدیدی شده است.

نو کُردَن (nukordan ): نو کردن

نو کیسَه (nukisah ): نو کیسه

نِوات ( nevãt): نبات

نِوات (nevat ): نبات

نوبَر کُردَن (nubar kordan ): نوبر کردن

نوبَر،نووَر (nubar ): نوبر، میوه و هر چیز تازه رسیده

نوبَرونَه (nubarunah ): نوبرانه

نوتَن (nutan ): نگفتن

نوچَه (nuchah ): وردست

نوحَه ( nuhah): نوحه، مرثیه

نوحِه خون (nuheh khun ): نوحه خوان

نودون (nudun ): ناودان، مجرای آب

نور علی نور (nur ali nur ): خیلی خوب، خیلی عالی

نورَس (nuras ): نوجوان، میوه تازه رسیده

نِوِشتَه (neveshtah ): نوشته

نوعید (nueyd ): نخستین عیدی که پس از مردن فردی به دیدار بستگان او می روند.

نوم (num ): نام

نومچَه ( numchah): نامی که معمولاً در ترکیب با کلمات دیگر ادا می شود. مانند روزک نومچه

نومدار (numdãr ): نامدار

نومزَه (numzah ): نامزد

نومزِه بَیتَن (numzeh baytan): نامزد گرفتن

نومزِه مَست (numzeh mast): کسی که در دوران نامزدی رفتارش غیر طبیعی شده و ذهنش مشوش است.

نومزِه وازی (numzeh vãzi ): نامزد بازی ( دَرِه چُفت چُفتِه رَزَه - نومزه وازی دارنِه مِزَه)

نومَه (numah ): نامه

نومود (numud): نمود، ظهور

نومود کُردَن (numud kordan ): جلوه کردن، به چشم آمدن

نومودار (numdãr): نمودار

نومی (numi ): نامی

نون (nun ): نان

نون اووَر (nun uvar ): نان آور

نون دَوِستَن (nun davestan ): نان پختن

نون رِسون (nun resun ): نون رسان، آنکه به دیگران سود می رساند.

نونوا (nunvã ): نانوا

نونوایی (nunvãyi ): نانوایی

نَوَه (navah ): نوه

نَوِه نَتیجَه (naveh natijah ): کنایه از دودمان و فرزندان کسی

نوهْون (nuhun) : پنهان

نوهْونی (nuhuni) : پنهانی

نووَه (nuvah ): ناوه

نَوی یَنی (naviyani ): نشدنی

نوئَه (nuah ): نام یک محلی در میگون

نی قََلیون (ney yalyun ): کنایه از فرد بسیار لاغر، لوله سوراخ دار قلیون

نی نی یَک (ni ni yak): کودک دوست داشتنی، خطاب محبت آمیز کودک

نیرَنگ بَزوئَن (neyrang bazuan): گول زدن

نیزَه (neyzah ): نیزه

نیست بَویئَن (nist bavian ): نابود شدن

نیش بَزوئَن (nish bazuan ): نیش زدن

نیشتَر (nishtar ): آلت فلزی نوک تیز جراح و رگ زن

نیشتَر بَخوری (nishtar ba khori): فحش و ناسزا

نیشین (nishin): انتهای روده بزرگ که گاه در اثر ناراختی بیرون می زند.

نیشین دیرگامَه (nishin dirgamah ): فحش و ناسزا به معنای دل و روده بیرون زده

نیفلِه کُردَن (neflah kordan ): از بین بردن، هدر دادن

نیم بَند (nim band ): نیم پخته

نیم تَنَه (nim tanah ): لباسی مشابه کت که نصف تنه بالا را می پوشاند.

نیم سوز (nim suz ): چوب نیم سوخته

نیمَه (nimah ): نیمه، نصف

نیمَه جُن (nimah jon ): نیمه جان، بیمار مشرف به مرگ

نیمَه رَس (nimah ras ): میوه ای که کاملاً نرسیده است

نیمَه کارَه (nimah kãrah ): کار ناتمام، نیمه کاره

نیهیب (nihib ): نهیب، ترس و بیم، هول، تکان

نیهیب بِدائَن (nihib bedã an ): تکان دادن، هل دادن

نیهیب بَزوئَن (nihib bazuan ): تشر زدن، ترساندن

نیهیب بِدائَن (nihib beda an ): تکان دادن، هل دادن

نَه بَدتَر (na badtar ): فک و فامیل و پدر و نادر در حواله دادن ناسزا

فرهنگ لغات میگونی (و)


ما ( ): ماده

مات بَزَه ( māt bazah): مات زده

مات بَمونِستَن (māt bamunestan ): مات و مبهوت ماندن

ماچ (māch ): بوسه

ماچَه (māchah ): ماده چارپایان بویژه الاغ

ماچِه خَر (mācheh khar ): الاغ ماده

ماچِه سَگ (mācheh sag ): سگ ماده

ماچِه وِرگ (mācheh verg ): گرگ ماده

مادَر زایی (mādar zāyi ): مادر زادی

مادیون (mādiun ): مادیان، اسب ماده

مار (mār ): مادر

مار زا (mar za): مادر زاده، فرزند مادر

ماس (mās ): ماست

ماس چِه کیسِه کُردَه (mās che kiseh kordah ): کنایه از جاخوردن و ترسیدن

ماس مالی (mas mali ): سر سری انجام دادن کارها

ماسورَه (māsurah ): قطعه نی کوچکی که نخ چرخ را به دور آن بپیچند.

ماشَگ ( māshag): ماش

ماشَگ پولو (māshag pulu ): پلویی که با ماش بپزند.

ماشَه (māshah ): ماشه

ماعاف (mā āf): معاف

مال (māl ): حیوان بارکش، چارپایان، ثروت

مال دار (maldar): گاو دار

مالِش بِدائَن (mālesh bedā an ): مالش دادن

مالَه (mālah ): ماله

مالَه بَکِشیئَن (māleh bakeshian ): ماله کشیدن، صاف و تخت کردن

ماماک (māmāk ): کفشدوزک

ماماک پَر بِدائَن (māmāk par bedā an ): تعیین جنسیت فرزند با پراندن کفشدوزک قبل از تولد نوزاد.کفشدوزک را روی شکم زن باردار قرار داده و با جمله" ماماک ماماک پَر پَر: کفشدوزک را وادار به پرواز می کنند. اگر کفشدوزک از سمت راست حرکت کند،فرزند را پسر دانسته و اگر از سمت چپ حرکت کند فرزند را دختر می دانند.

مامِلَه ( māmelah): معامله، کنایه ازآلت مرد

مانِه بَویئَن ( māneh bavian): مانع شدن

ماه بَیتَن (māh baytan ): ماه گرفتن

ماه دیم (mahdim): مه رو

ماهار (māhār ): مهار

ماهر (māhr ): مار

ماهر بَزوئَن ( māhr bazuan): مار گزیدن

ماهوَنَه ( māhunah): ماهانه

ماهیچَه (māhichah ): ماهیچه

مائَگ (mā ak ) نخستین شیر پس از زایمان

مائَگ نَخورد ( māak nakhord): کنایه از فردی کم توان و ضعیف

مایِنَه ( māyenah): معاینه

مایَه بَزوئَن (māyah bazuan ): مایه زدن

مایَه به مایَه (mayah be māyah ): تجارت بی سود و زیان، فروش کالا به قیمت خرید

مایَه پنیر (māyah panir ): مایه پنیر

مایَه کاری (māyah kari ): مایه به مایه، معامله بدون هیچ سودی

مایِه ماس ( māyeh mas): ماستی که برای درست کردن ماست به شیر می زنند.

مایَه(māayah): مایه، آن چه برای ساختن ماست و پنیر به شیر بیفزایند تا آن را تخمیر کند.هر نوع مخمر مانند خمیر ترش برای ساختن خمیر نان، اصل هر چیزی، سرمایه

مُبارَکا (mobārakā ): مبارکی، مبارک باد، مبارک

مِتخال (metkhāl ): متقال، نوعی پارچه

مُتِکا (motekā ): بالش، متکا

مَتِلَگ (matelag): متلک

مَتِلَگ بوتَن (matelag butan ): متلک گفتن

مَتَه (matah ): مته

مِث (mes ): مثل

مِثقال (mesӯāl ): وزنی برابر با چهار نخود

مَثَل بَزوئَن (masal bazuan ): مثل زدن

مِجال (mejāl ): فرصت

مِجال بِدائَن (mejāl bedā an ): فرصت دادن

مَجَر (majar ): معجر، نرده چوبی مقابل ایوان یا کنار پله

مُجَسِّمَه (mojassamah ): مجسمه

مَجومَه (majumah ): مجمعه، سینی بزرگ

مَجیز (majiz ): تملق

مُچ بَیتَن (moch baytan ): مچ گرفتن، هنگام خلافکاری کسی را گیر انداختن

مُچالَه (mochālah ): مچاله، درهم پیچیده و گلوله شده

مَچِّد (machched ): مسجد

مَچَل کُردَن (machal kordan ): دست انداختن

مَچیل (machil ): تخم مرغی که مرغ روی آن می خوابد تا تخم کند.

مَحَبَّت (mahabbat ): محبت

مَحرَمونَه (mahramunah ): محرمانه

مَحَک بَزوئَن (mahak bazuan ): آزمودن

مَحَل دَرِنگوئَن (mahal darenguan ): اعتنا کردن

مَحَل دِنِنگّوئَن (mahal denenguan ): بی اعتنایی کردن

مَحَلَّه (mahallah ): محله

مَخلَص کَلوم (makhlas kalum ): حرف آخر، خلاصه کلام

مَخمَصَه (makhmasah ): مخمصه

مَخمَلَگ (makhmalag ): مخملک، نوعی بیماری کودکان

مَد آقا (mad āӯā ): محمّد آقا

مَداد (madād ): مداد

مُدام (modām ): مداوم

مُدبَخت (modbakht ): مطبخ، آشپزخانه

مَدخان ( madkhān): محمّد خان

مِذاق (mezāӯ ): مذاق

مُرافَه ( morafah): مرافعه

مَرجی (marji ): عدس

مَرحَم (marham ): مَحرَم(محارم)

مُردَه تو (mordah tu ): تب خفیف دائمی

مُردَه شور (mordah sur ): مرده شوی

مُردَه، بَمِرد (mordah ): مرده

مَردونَه (mardunah ): مردانه، محکم

مَردیکَه ( mardikah): مر پست و حقیر

مَرز ( marz): بخش های جدا کننده مزارع یا کرت ها از هم، زمین شیب دار مزارع که معمولا در اثر تسطیح زمین در قسمت میانی در بخش های کناری و در مجاورت مزارع دیگران یا کوه و دره ایجاد شده است.

مَرزِ میون (marz miun ): بخشهای پیرامونی زمین که به دلیل شیب دار یا نامرغوب بودن رها شده و در آن درختان هرس نشده و خاردار وجود دارد.

مَرزَه (marzah ): نوعی سبزی خوراکی

مِرس (mers ): مس

مَرسَه (marsah ): مدرسه

مِرسی ( mersi): مسی

مَرشَک (marshak ): نام یکی از مکآن هایی در جنوب غربی میگون

مَرغُنَه (morӯonah ): تخم مرغ

مَرهَم، مَلهَم (marham ): دارویی که روی زخم می گذارند.

مِزاح ( mezāh): شوخی

مِزالَگ (mezālag ): نوعی سبزی کوهی با برگ های تخت و دایره شکل و گل های زرد که در اوایل بهار و بلافاصله با ذوب شدن برف ها در کوهستان می روید.

مَزرَعَه (mazra ah ): مزرعه

مِزمِزَه (mez mez ): مزمزه

مِزَّه (mezzah ): مزه

مِزِّه بِدائَن (mezzeh bedā an‌ ): مزه دادن

مِزِّه بَکُردَن (mezzeh bakordan ): مزه کردن

مُژدَه ( mojdah):‌مژده

مُژدَوا (mojdavā ): مجتبی

مِس مِس کُردَن (mes mes kordan ): فس فس کردن، دست دست کردن

مَست بَویئَن (mast bavian ): مست شدن، از خود بی خود شدن

مَست کُردَن (mast kordan ): مست کردن

مُستَراب (mostarāb ):‌ مستراح

مَسقَرَه ( masӯarah): مسخره

مَسقَرِه بَکُردَن (masӯarah bakordan ): مسخره کردن

مِسگَر (mesyar ): سفیدگر، سفید کننده مس

مُسُلُّم (mosollom ): نام مکانی در جنوب میگون دارای باغ و معدن سنگ تخت سیاه

مُسَلمون (mosalmun ): مسلمان

مَسئَلَه (masalah ): مسئله

مَش (mash ): مخفف مشهدی

مُشتُلُق (moshtoloӯ ): مژده، مژدگانی

مُشتُلُق بیاردَن (moshtoloӯ biārdan ): مژده آوردن

مُشتُلُق هائیتَن (moshtoloӯ hāeitan ): مژدگانی گرفتن

مُشتُلُق هِدائَن (moshtoloӯ hedā an ): مژدگانی دادن

مُشتُلُقونَه (moshtoloӯunah ) به عنوان مژدگانی

مَشخ، مَخش (mashkh ): مشق، تمرین

مَشَد (mashad ): مشهد

مَشد (mashd ): مرغوب، عالی، بی همتا، زیاد

مُشد (mosd ): مشت

مُشدِ مال بِدائَن ( moshdemāl bedā an): مشت و مال دادن

مَشدی ( mashdi): مشهدی، لوطی، جوانمرد

مَشغُل زَنبَه (mashӯol zanbah ): مشمول الزّمّه، مدیون

مَشغَلَه (mashyalah ): مشغله

مُشَمّاع (moshammāe ): مشمّع

مَصَّب (massab ): مذهب

مَصرَف کُردَن (masraf kordan ): مصرف کردن

مَطَّل (mattal ): معطل

مَطَّل بَویئَن (mattal bavian ): معطل شدن

مَطَّل کُردَن ( moatal kordan): معطل کردن

مَظِنَّه (mazenah ): گمان، نرخ روز کالا

مَظِنِّه کُردَن (mazenneh kordan ): بهای تقریبی کالا را پرسیدن

مُعالِجَه (moālejah ): معالجه

مُعامِلَه (moāmelah ): معامله، داد و ستد

مُعایِنَه (moāyenah): معاینه

مَعدَن سَنگ (madan sang): در سه فسمت میگون معدن سنگ وجود داشت. سنگ قرمز در شمال میگون نزدیک روستای جیرود(تنگه میگون) در قسمت شمال شرقی (زگا) و سنگ سیاه در جنوب میگون(مسلم) مورد بهره برداری قرار می گرفت. امروزه معادن دیگری هم اظافه شده است.

مَعرَکَه (maerakah ): معرکه

مَعرَکَه بَیتَن (maerakah baytan ):  معرکه گرفتن

مَعنی بِدائَن (mani bedāan): معنی دادن

مَغبون بَویئَن (maӯbun bavian ): مغبون شدن

مَغز حَروم (maӯz harum ): مغز حرام، مغز استخوان کمر حیوانات

مَقّاشَگ (moӯāshag ): موچین

مُقاطَه (moӯāteh ): مقاطعه

مُقاطِه بِدائَن (moӯāteh bedā an ): مقاطعه دادن

مُقایِسَه (moӯāyesah): مقایسه، سنجش

مَقبَرَه (maӯbarah ): گور، مقبره

مُقَدَّمَه (moӯaddamah ): مقدمه

مُقُر بیاردَن ( moӯor biārdan): اقرار گرفتن

مُقُر بیموئَن (moӯor bimuan ): اعتراف کردن

مَکَّه ای (makkaei ): حاجی، کسی که توان مالی حج رفتن را دارد.

مَگَس (magas ): زنبور عسل

مَگَسَگ (magasag ): حشره ریزی که بر روی برگ و گل و درخت پیدا می شود.

مَگَسی بَویئَن (magasi bavian ): عصبانی شدن، بد اخلاق شدن، رم کردن و وحشی شدن

مُلّا (mollā ): عالم شرعیات، باسواد

مُلّا باجی (mollā baji ): زن با سوادی که در مکتب خانه به کودکان آموزش می دهد.

مُلّا بَویئَن (mollāh bavian ): با سواد شدن

مُلّا خور بَویئَن (mollā khor bavian ): بالا کشیدن، گرفتن و پس ندادن

مِلاحِظَه (melāhezah): مشاهده، رعایت

مِلاقَه ( melāӯah): ملاقه، قاشق بزرگ

مَلَّق (mallaӯ ): معلق

مِلک ( melk): زمین مزروعی

مِمبَد (membad ): من بعد

مَمبَر، مَنبَر (mambar ): منبر

مَمَّد (mammad ): محمّد

مَمود (mamud): محمود

مَمدَلی، مَندَلی (mamdali ): محمّد علی

مَمَه (mamah ): پستان به زبان کودکان

مِن ( men): برابر با سه کیلو یا چهل سیر

مِن دیرگا اوردی (men dirgā urdi ): من در آوردی، از خود ساخته

مِن مِن کُردَن ( men men kordan): به کندی و نامفهوم سخن گفتن

مِنَّتدَرِنگوئَن ( mennat darenguan): منّت گذاشتن

مِنج (menj ): چیز سفید شده مانند نانی که سفت و خشک شود ، چوبی که هنوز خوب خشک و تُرد نشده است.

مَند (mand ): زمین یا نهر هموار و بدون شیب

مَند او (mandu ): آب راکد و بدون جریان

مَنداس (mandās ): آبی که در اثر شیب منفی و یا وجود مانع با سرعت کم و سطح مقطع زیاد در نهر یا زمین و کرت و مزرعه جاریست.

مَنظَرَه (manzarah ): منظره

مَنع بَویئَن (man bavian ): منع شدن

مَنع کُردَن (man kordan ): منع کردن

مَنفَعَت بِدائَن (manfa at beda an ): پول به نزول دادن

مَنگَنَه (mangenah ): منگنه

مَنگولَه (mangulah ): منگوله

مَنوچِر (manucher): منوچهر

مَه (mah ): مات و مبهوت

مَه بَویئَن (mah bavian ): مات و مبهوت شدن

مِهتی (mehti ): مهدی

مِهرَبون (mehrabun ): مهربان

مُهرَه ( mohrah): مهره

مَهریَه (mahriah ): مهریه

مُهلَت بِدائَن (mohlat beda an ): مهلت دادن

مِهمِون (mehmun ): میهمان

مِهمونی (mehmuni ): میهمانی

مَوال (mavāl ): مستراح

موجِز (mujez ): معجزه

مورون (murun ): موریانه

موس موس کُردَن (mus mus kordan ): چاپلوسی همراه با خفت کردن

موشَگ (mushag ): هواپیمای کاغذی برای کودکان

موقوم (moӯum): نام محلی در غرب میگون

موندِگار ( mundegar): ماندگار

می ( mi): مو

می نَزوئَن (mi nazuan ): مو نزدن، کاملاً شبیه هم بودن

میجَک (mijak ): مژه

میخ طَویلَه (mikh tavilah ): میخ بزرگ با حلقه ای در انتها

میخچَه (mikhchah ): میخچه

میدون (meydun ): میدان، زمین وسیع، مخفف میدان میوه و تره بار

میدون بِدائَن (meydun bedā an ): میدان دادن

میر غَضَب (mir ӯazab ): جلاد، دژخیم

میراب (mirābs ): محافظ و تقسیم کننده آب

میراث خور (mirās khor ): وارث

میرجی (mirji ): جعبه در دار، صندوقچه کوچک

میرزا ( mirzā): کلمه ای که قبل از اسم به معنای نویسنده و با سواد و بعد از اسم به معنای امیرزاده و شاهزاده می دهد. گاهی به صورت مخفف میرز بکار می رود.

میرکا ( mirkā): مهره های نیلی رنگ گلی و پلاستیکی که از آن برای گردنبند چارپایان استفاده می کنند.

میزون (mizun ): میزان، هماهنگ، سرحال، روبراه

میژَک، میجیک (mijak ): مژه

میش (mish ): گوسفند ماده

میشتَگ (mishtak ): یک مشت از هر چیزی مانند خاک یا بذر یا کود و نظایر آن ها

میشد اُسِّخون ( mishd ossexun): کنایه از فرد لاغر

میشد بَزوئَن ( mishd bazuan): مشت زدن

میشد کُردَن (mishd kordan ): مشت کردن

میشد میشد ( mishd mishd): مشت مشت، کنایه از مقدار زیاد

میشد وا بَویئَن (misd vā bavian ): مشت باز شدن

میشد، میشت (mishd ): مشت

میشکا (mishkā ): گنجشک

میک بَزوئَن (mik bazuan ): مکیدن

میگون (migun ): میگون، می مانند، یکی از شهرهای شمال شرقی تهران واقع در رودبارقصران

میگون نو (migun no ): نام مکانی در قسمت جنوب شرقی میگون

میلَه (milah ): میله

میلَه (milah ): میله

میلیجَه (milijah ): مورچه

میون ( miun): میان

میون بار ( miun bār): میان بار، بار کوچکی که در وسط بار اصلی قرار می دهند.

میون بُر (miun bor ): میان بر، راه نزدیکتر از راه اصلی ولی دشوارتر

میونجی (miunji ): میانجی، واسطه

میوندار (miundār ): میاندار، کسی که محور اساسی کارهاست.

میونَه ( miunah): میانه

میوَه (mivah ): میوه