شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

گلزار شهدای شهرک سعدی شیراز

   گلزارشهدای شهرک سعدی شیراز   

 عصر پنجشنبه یا صبح جمعه که می شه آدم دوست داره یه سری به قبرستون محلش بزنه. وقتی وارد قبرستون که می شی انگار به یه دنیای دیگه ای پا گذاشتی.آدمای داغدار که غمبرک زده اند.کسانی که عزیزا و جووناشونو از دست دادن و با یه بغل گریه وارد می شن.  روی قبرا که می ری می بینی یکی داره آب می پاشه. یکی با دستاش قبرا رو دست می کشه. یکی خرما و شیرینی خیرات می کنه. یکی هم بر و بر به یه جایی زل زده و داره فکر می کنه. برای بعضی ها هم قبرستون بهترین جا برای دید و بازدیده. همه اینا یه طرف قبر شهدا یه طرف. آدم وقتی وارد گلزار شهدا که می شه بیشتر احساس آرامش بهش دست می ده.من که اینجوریم نمی دونم بقیه چه احساسی دارن. شهدا با نگاهشون با آدما حرف می زنن.من گهگاهی خیره می شم تو چشاشون .ولی زود چشامو بر می دارم. می دونم می خوان چی بگن واسه همین چون شرمنده می شم زیاد نمی تونم تو چشاشون خیره بشم.حق دارن اونا می خوان بگن شما بعد از ما چه کردید.البته من بعضی اوقات کم نمی آرم خوب تو چشاشون نگاه می کنم و جوابشون رو می دم.می گم ما خیابون ساختیم.ما اتوبان ساختیم. ما دست خیلی از فقرا رو گرفتیم . ما از موشک شهاب 3 گرفته تا نیروگاههای هسته ای و غیره وغیره وغیره ... البته وقتی می خام ترقیات دوره اسلامی را بگم دهنم خشک می شه.اونا بر و بر نگام می کنن و من جلدی از اونجا خارج می شم.چون زیاد بمونم دعوام می شه. می تر سم یه چیزایی بگن من طاقت نیارم و بخام جوابشون و بدم . اونوقت بد می شه.زود میام بیرون و با همین مرده های خودمون یه کمی سلام و چاق سلامتی می کنم تا شاید از سرم بپره و رو به راه بشم.اصلا وقتی می رم قبرستون نمی خوام از اونجا خارج بشم. 

 

 

 

 

 

 

 

 

نمودار شهدای رودبار قصران

 

      

            شادی روح شهدا صلوات

 

سفر به اویل (کجور) استان مازندران

سفر به اویل (کجور) استان مازندران

پنجشنبه 1/2/82

مدتها در پی فرصتی بودم تا سری به منطقه کجور بزنم. البته قبلا سه بار و هر بار به طور تصادفی از آن منطقه عبور کردم. هیچکدام از سفرهای قبلی با دید علمی و جغرافیایی نبود. یکبار در اوایل انقلاب با مرحوم مشهدی کریم، قصاب محله به آن منطقه رفتم. من راننده ی نیسان و ایشان هم برای داد و ستد و کاسبی به آن منطقه رفته بودیم. یکبار هم در سال گذشته توسط دوستان خوبم آقایان سید ابوالقاسم میر محمدی و سید علی میر اسماعیلی از راه علمده رویان به منطقه ییلاقی آبشار آب پری رفتیم و از آنجا با ماشین فلوکس سواری به دامنه های جنوبی رویان و از آنجا هم به منطقه کجور وارد ویکراست به دوآب و در انتها به تهران برگشتیم. روز جمعه گذشته هم به اتفاق تعدادی از دانش آموزان دبیرستان سنگاری با راهنمایی آقای موسوی دبیر نجوم و آسمان نمای کانون شهید باهنر نوشهر به منطقه کندلوس رفتیم. در بین راه آقای موسوی در ارتباط با زمین شناسی توضیحاتی دادند. متاسفانه بعضی از دانش آموزان شیطنت و اظهار بی علاقگی می کردند. شیطنت آنها موجب شد که نتوانیم از این سفر تفریحی و علمی لذت ببریم.در دوآب جاده ای فرعی به کجور وصل می شود. آقای موسوی دانش آموزان را سر پل دوآب پیاده و در ارتباط با رودخانه چالوس مواردی را متذکر شدند.مهمترین توضیح در ارتباط با رودخانه چالوس این بود که رودخانه تا اینجا به نام کجور و از اینجا تا چالوس به نام رودخانه چالوس نامیده می شود.هنوز توضیحات اقای موسوی به اتمام نرسیده بود که شیطنت مجدد بچه ها باعث شد نتوانیم در ارتباط با بستر رودخانه و پلکانهای آن توضیحاتی بشنویم.بعضی از بچه ها از عکس العمل آقای موسوی ناراحت و به قهر می خواستند برگردند، ولی با پادرمیانی من و یکی از مربیان همراه،بچه ها سوار ماشین شدند. بچه ها عقیده داشتند که در طول سال تحصیلی از ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان هیچوقت به اردو نرفتند، حالا که این فرصت برای آنها بوجود آمد آقای موسوی مزاحم سرور و شادی آنها می شود. آنها شادی و نشاط را در رقص و توی سر هم زدن و پخش نوارهای خوانندگان می دانستند! بالاخره به راه افتادیم. یک دندگی بچه ها و لجبازی آقای موسوی باعث شد نتوانیم از غار بازدید کنیم. به سمت موزه کند لوس حرکت کردیم. در مسیر توقف کوتاهی در دیو چشمه داشتیم. رودخانه ای به نام کینج هم قبل از دیو چشمه وجود دارد. حدود یک کیلومتر با بچه ها از کناره های رودخانه بالا رفتیم و به آبشاری رسیدیم که خیلی زیبا بود. قندیل هایی که در اثر تبخیر آب و رطوبت بوجود آمد دیدن کردیم. بعضی از این استالاکتیت ها خراب شده بودند. احتمالا خرابی ها در اثر ریزش سنگ از کوه بود. بالاتر از آبشار شکستگی هایی وجود داشت که احتمالا در اثر گسل ها بوجود آمد. این منظره بهترین میدان جغرافیایی برای آموزش دانش آموزان بود. بعد از آن به موزه کندلوس رفتیم. موزه در منطقه ای بسیار دیدنی قرار داشت. داخل موزه هم با وسایل و ابزارهای قدیمی منطقه به صورت بسیار جذابی به نمایش در آمد.در یکی از اطاقها گرامافون قدیمی قرار داشت که از آن صدای مظفرالدین شاه پخش می شد. از دیدنیهای دیگر موزه داروهای گیاهی بود که بعضا در همانجا به عمل می آمد و در معرض فروش هم قرار داده بودند.آقای موسوی اهل همان منطقه بود. هنگام صرف ناهار ما را به مزرعه خودشان برد و بساط ناهار را در همان جا پهن کردیم.

دیروز متوجه شدم که آقای موسوی در اثر یک مریضی دار فانی را وداع گفت. او معلمی دلسوز و با انگیزه و پرتلاش بود. غیر از تبحر در کار تخصصی خودش، جوانی با ادب،با تقوی و با ایمان بود. از شنیدن خبر فوت ایشان ناراحت شدم. خداوند روح بزرگ ایشان را مورد رحمت خود قرار بدهد.

نمی خواستم در این سفر به گذشته برگردم و نقل آن را در این قسمت بگنجانم. برای یادآوری خودم بود که با این سفر سومین بار است که به آن منطقه رفتم.قرار بود یک هفته قبل از آن با ماشین خودم به این مسافرت برویم که به لحاظ خرابی موتور ماشین مسافرت انجام نشد. جناب آقای قمی دوست و همکار ما در کانون شهید باهنر نوشهر که علل اصلی سفر بود، دوست نداشت با وسیله نقلیه عمومی به آن منطقه برویم. او می گفت: وسیله نقلیه عمومی اختیار در دست ما نیست. هر وقت که راننده بخواهد ما باید حرکت کنیم و از نظر تعداد مسافر هم شاید به گونه ای باشد که نتوانیم به راحتی روی صندلی بنشینیم. با اصرار من ایشان هم آماده و در روز پنجشنبه ساعت 12 از کانون به سمت ترمینال اویل حرکت کردیم.در ترمینال مینی بوس نبود. یکی از مینی بوسها که در اختیار تعدادی از عزاداران قرار داشت تا به اویل بروند، ما هم در کنار آنها نشستیم و راس ساعت 15 :16 به سمت روستای اویل حرکت کردیم. آقای قمی اهل روستای اویل کجور است. در اویل یک ساختمان دو طبقه از املاک پدری باقی مانده اما برای اشتغال به نوشهر مهاجرت کرد. در کجور روستاهای زیادی وجود دارد.اکثر مردم به خاطر کمبود امکانات و همچنین ادامه تحصیل اجبارا به شهرهای اطراف از جمله: چالوس و نوشهر مهاجرت نمودند. وقتی از دوآب به سمت کجور حرکت می کردیم، نوع پوشش گیاهی و حتی آب و هوا با شهر های کنار ساحلی متفاوت بود. در این مناطق بارش برف گاهی به مرز یک متر هم می رسد. تابستانها طبیعت بسیار زیبا و دلپذیری دارد. اکثر افرادی که به نوشهر و چالوس و دیگر شهرها مهاجرت نمودند، در این منطقه هم دارای زمین و منزل مسکونی هستند که در تابستان برای کشت و داشت و برداشت و یا استفاده از آب و هوای ییلاقی به این مناطق می آیند.  

  

کوهها دارای پوشش جنگلی تنک هستند.  

انواع درختان میوه از جمله: گردو، هلو، سیب، آلوچه و گیلاس در این منطقه وجود دارد. کشاورزی هم وجد دارد که انواع: گندم و جو و عدس به صورت آبی و دیم کاشته می شود. وقتی وارد دشت کجور می شویم دیگر از جنگل خبری نیست. کوهها از نظر پوشش گیاهی فقیر هستند. در مسیرمان به اولین روستا که پول نام داشت رسیدیم. روستای پول مجهز تر از مابقی روستاها است. بخشداری، اداره ثبت احوال،شرکت تعاونی، آموزش و پرورش، کمیته امداد امام خمینی(ره)، اداره پست، اداره محیط زیست و جهاد سازندگی اداراتی بودند که از دید ما گذشت. بعد از پول به یک جاده خاکی رسیدیم. آقای قمی با دیدن این جاده به من نگریست و لبخند جالبی در چهره اش هویدا شد. انگار به نوعی می خواست به من بگوید این جاده به اویل می رود. جاده حدود 45 درجه شیب سربالایی داشت و در کناره های جاده زمینها قطعه بندی و به زیر کشت گندم رفته بود. اندازه رویش گندمها و برگ درختان گردو نشان می داد که این منطقه حدود 20 روز از روستاهای نزدیک به دوآب عقب تر است. بالاخره راس ساعت 18:15 دقیقه بعد ازظهر به اویل رسیدیم. 

    

مردم اویل بسیار مشکوک هستند. وقتی قلم و دفتری در دست داشتم و شروع به نوشتن می کردم، همه با ذهنیت سوئی که در ذهن آنها بود فکر می کردند من هم از جمله کسانی هستم که در پی یافتن زیر خاکی ها به این منطقه آمدم. یک نفر از آنها به اباذر قمی گفت: اگر بیل و کلنگ نیاز دارید در غسالخانه وجود دارد (البته به شوخی) اگر چه بعضی از جدی ها در قالب شوخی گفته می شود. بعد از پیاده شدن از مینی بوس همراه عزاداران به سمت قبرستان که سر راه بود رفتیم و فاتحه ای برای اهل قبور و شهدا خواندیم.بر سر مزار پدر ابوذر هم رفته و فاتحه ای قرائت کردیم. پس از نیم ساعت پرسه زدن در قبرستان به همراه اباذر به سمت خانه ایشان حرکت کردیم. منزل آنها در شرق قبرستان قرار داشت. 

وقتی به محوطه منزل ایشان رسیدیم، همسایه که پسر دایی و دختر دایی ابوی اباذر محسوب می شدند، با ما احوال پرسی و ما را به منزلشان دعوت کردند. ما پس از آنکه وسایل شخصی خود را در خانه اباذر گذاشتیم، به خانه همسایه رفتیم. پسر دایی اباذر که مردی 60 ساله با محاسن سفید و چهره ای که تابش آفتاب آن را سوزانده بود، با مهربانی از ما استقبال و ما را به داخل اطاقشان راهنمایی کرد. منزل آنها هم دوطبقه بود. وقتی وارد خانه شدیم متوجه شدم که چهارچوب درب های ورودی کوتاهتر از قد من است.برای ورود و خروج می بایست خم می شدیم. ناگاه به یاد دربهای گود زورخانه افتادم که علت آن هم تعظیم و احترام به مرشد و گود زورخانه است و همچنین برای دوری از تکبر و خضوع داشتن است. پس از نشستن و مقداری احوال پرسی کدبانوی خانه سفره ای گستراند. در سفره بابرکت نانهای محلی، مربای زرشک، عسل، آش، پنیر و چای آماده و نوش جان کردیم. اکثر شمالی ها در ابتدای ورود میهمان به منزل با یک چنین سفره ای پذیرایی می کنند. من به مقدار کمی از هر کدام تناول کردم. اباذر به من گفت: این شام نیست، شام پلو داریم. منظورش این بود که من فکر نکنم شام تهیه شده تا خودم را سیر نکنم. بعد از صرف عصرانه دعای سفره خوانده شد. به اتفاق آقای اباذر قمی و بمان علی قمی (صاحب خانه)به بیرون از منزل رفتیم. مقداری در شمال غربی روستا به گشت و گذار پرداختیم.حدود دو کیلومتر راه رفتیم که گنبد امامزاده ای از دور نمایان بود.می گفتند به نام سید محمد کیا است. اسم این امامزاده را زیاد شنیده بودم. همراهان می گفتند: برادر ایشان سید علی کیا در هشت کیلومتری نوشهر مدفون است. از دور روستاهای لاشک، پول و کشکک را هم مشاهده کردیم. قلعه نهک در جنوب روستای لاشک قرار داشت که روی در ورودی آن توسط یک درویش تخریب شده بود. پس از تاریک شدن هوا و شنیدن صدای اذان مسجد کشکک به سمت مسجد اویل به راه افتادیم. نماز مغرب و عشا را در آنجا ادا کردیم. مسجد در حال بازسازی بود. بعد از خواندن نماز به خانه آقای بمان علی رفتیم.پس از نشستن بلافاصله همسر ایشان بساط شام را آماده کرد. شام پلو با مرغ و ماست و آش بود. پس از صرف شام و خواندن دعا مقداری به بحث و گفتگو پرداختیم. در بین گپ و گفتها خانم خانه پی در پی با چای از ما پذیرایی می کرد. اباذر به علت داشتن قند خون در خوردن چای و آب افراط می کرد.استکانها کوچک و پی در پی چای ریخته می شد. در بین مردم شمال نوشیدن چای زیاد رسم است. از یک بانوی شمالی شنیدم که می گفت: ما آنقدر چای می خوریم تا آب سماور تمام شود. اباذر به علت بیماری قندی که داشت نمی توانست با قند چای بنوشد و مرتب از همسر بمان علی در خواست می کرد تا برایش لیمو عمانی بیاورد. لیمو را با قاشق در استکان چای می فشرد و بعد می نوشید. هنوز استکان به زمین نمی رسید که صاحب خانه چای دیگری برایش آماده می کرد. این وضعیت در من شکایت پنهانی نسبت به بی انصافی اباذر و لذت چای خوردن وی با لیمو عمانی موج می زد. پس از چندی صحبت پیرامون روشن کردن شمع بر سر مزارها افتاد.ناگاه از من سوال شد که علت روشن کردن شمع بر سر مزار چیست؟ در جواب گفتم: ایرانیان در گذشته زرتشتی بودند و نام یکی از فرشتگان زرتشتی آتش بود. آتش در نزد پیروان آنها مقدس بود. در دعاهایشان به روشنی و افروخته شدن دنیا و آخرت اشاره می کنند. وقتی که اسلام به ایران وارد شد، بعضی از آداب و رسوم ما هم با اسلام پیوند خورد. از جمله روشن کردن شمع بر سر مزارها که به طریقی می خواهیم روشنایی را به مردگان اهدا کنیم. در دعاهای روزمره هم داریم که خدا چراغ دلت را روشن کند. خدا قبرش را منور کند، و یا ستاره در قبرش ببارد. بعد از صحبتها برای خواب با اصرار به منزل آقای اباذر رفتیم. ابتدا خانه را جارو نموده و تا ساعت 2:10 دقیقه ی بامداد روز جمعه بیدار نشستیم و پس از آن به خواب رفتیم. 

 

صبح روز بعد ساعت 5 از خواب بیدار شدیم. می بایست برای وضو و دستشویی به حیاط منزل می رفتیم. توالت خانه که به صورت مجزا در کنار خانه بنا شده بود، درب آن با یک حلقه لاستیک تراکتور محافظت می شد. برای استفاده باید لاستیک را جا بجا می کردیم. پس از وضو به منزل رفتم و نماز صبح را خواندم. برای تهیه چای، کتری را روی چراغ والور که تا صبح روشن بود گذاشتم. دوباره به رختخواب رفتم. اباذر با کمی سرسختی برای نماز بیدار شد. پس از آن بساط صبحانه را آماده کردیم. کنسرو ماهی،خیار و چای صبحانه ای بود که توسط اباذر تهیه و صرف شد. پس از صرف صبحانه از منزل خارج شدیم.  

تصمیم داشتیم ارتفاع پشت روستای اویل را صعود نموده و همچنین ظرفهایی را با خود به همراه ببریم تا در گوسفند سرا از صاحبان گله ها دوغ بگیریم و با خود به منزل ببریم. چوپانها برای اینکه از کوههای عموم مردم استفاده می کردند به اهالی این امکان را می دادند تا هر چقدر که بخواهند از دوغهایی که از حاصل تولید کره بدست می آید به رایگان در اختیار آنان قرار دهند. برای تهیه الاغ به درب یکی از اهالی محل که از قبل هماهنگ شده بود رفتیم. الاغها را از اصطبل خارج کرده و پالانها و خرجینها را در پشت الاغها قرار دادیم. 

 

 

دبه های بیست لیتری را که از قبل آماده کرده بودیم در خرجینها قرار داده و با یک تنگ محکم بستیم. همسایه ها که تعدادشان به سه یا چهار خانوار می رسید، از سر و صدای ما بیدار شدند و یکایک با اباذر احوالپرسی می کردند. آنها از انگیزه ما با خبر بودند.وقتی مرکبها آماده شدند، حرکت کردیم. باید حدود 4 کیلومتر از شیب تند و ملایم  شمال روستای اویل پیاده روی می کردیم. وقتی از روستا فاصله گرفتیم، تعدادی زن و مرد دیدیم که از کوه بر می گشتند. آنها گاوهایشان را برای چرا به سمت کوه بردند و رها کردند و در حال برگشت بودند. هر چه ارتفاع می گرفتیم، منظره ها قشنگتر می شد. ما روستاهای کشکک، پول، لاشک، کوهپر و امامزاده سید محمد کیا را به خوبی می دیدیم.  

 

روستای اویل درست زیر پای ما قرار داشت

 یک دوربین قدیمی داشتم، هرگاه ابرها اجازه می دادند تا خورشید از پس پرده عبور کند، عکسهایی هم به یادگار می گرفتم. در بین راه به دو گله گوسفند برخورد کردیم. اباذر می گفت: چوپان این گله از روستای چورن است. بیشتر افرادی که در چورن زندگی می کنند، فامیلی آنها سلیمانی است. در میگون هم طایفه ای با نام خانوادگی سلیمانی زندگی می کنند.(طایفه مادم) حدس من این است که این سلیمانی ها با آن سلیمانی ها ارتباط ریشه ای دارند. شاید در گذشته عده ای از آنها مهاجرت کردند و در بخش رودبارقصران ساکن شدند. در این روستاها طایفه هایی با فامیلی های شعبانی، درزی هم وجود دارند. از این نوع فامیلی در رودبارقصران هم وجود دارند. حتی در کجور فامیلی های کیاکجوری و کیالاشکی داریم که با پسوند کیا هستند. همین پسوند و پیشوند را در میگون، در بندسر و شمشک هم داریم. مثل :کیاشمشکی، کیارستمی، سالارکیا و کیا دربندسری که این کیاها احتمالا ریشه در یک خانواده دارند. من با آقای سلیمانی (چوپان گله) به گفتگو پرداختم. مقداری از وضعیت گله داری و حتی روستای چورن پرسیدم.  

  

                                                

آقای سلیمانی مردی لاغر اندام، پنجاه ساله سیه چرده و خوش برخورد بود.  

 

الاغها جلوتر از ما حرکت و به سمت گوسفند سرا می دویدند. 

 سربالایی تپه ها را طی کرده و به سراشیبی آنطرف کوه رسیدیم. راه رفتن برای ما آسان تر شد. دیگر روستاهای اویل و... دیده نمی شدند. گهگاهی اباذر احساس خستگی می کرد، اما می توانست به راحتی کوه را بالا برود. وقتی به سراشیبی رسیدیم گوسفند سرا از دور مشاهده شد. الاغها هم مسیر گوسفندسرا را بلد بودند. یکراست به محل گوسفند سرا رفته و مشغول چریدن شدند. ما هم پس از مدتی به گوسفند سرا رسیدیم. 

  

 

آقای حسن قمی جوان 15 ساله ای که در گوسفند سرا مشغول کار بود، با ما احوال پرسی کرد. ما را به درون کلبه دعوت کرد. قبل از آنکه به گوسفندسرا برویم الاغها را به محل گوسفند سرا هدایت و بارها را از خورجین ها برداشته و آنها را با طناب به گوشه ای بستیم تا از ما فاصله نگیرند. حسن آقا برای ما چای درست کرد. مقداری نان محلی به همراه ماست و چای، صبحانه مجددی بود که صرف شد. 

برای من لذت بخش بود. هدف ما گرفتن دوغها بود اما جالبتر از دوغها یک کوهپیمایی و تفریح سالمی انجام داده بودیم. اباذر گفت: نکند دوغهای این گوسفند سرا برای ما کم باشد. در ادامه گفت: در صورت کمبود از گوسفند سرای مجاور هم مقداری دوغ می گیریم. وقتی به نزد آنها رفتیم ،متاسفانه دوغ نداشتند. در کنار گوسفند سرا پیرمردی با دو پسربچه حدود سیزده ساله اتراق کرده بودند. آتشی بر پا  و کتری چای روی آن گذاشته و منتظر جوش آمدن بودند. مقداری در کنار آنها نشستیم .  

 

 

اباذر آنها را می شناخت. پیرمرد هر روز به اینجا می آمد. گاوهایش را برای چرا رها و خودش هیزم جمع می کرد. پسرها که نوه هایش می شدند به پیرمرد کمک می کردند. آنها دانش آموزان اول راهنمایی بودند. می گفتند: روستای ما کشکک 10 نفر دانش آموز و 8 نفر معلم دارد. از این تعداد 4 نفر زن و 4 نفر مرد هستند. با اجازه پیرمرد به اتفاق دو نوجوان مقداری در جنگل پیاده روی کردیم. در بین راه مقداری پونه که به زبان محلی "پتنیک" گفته می شود و همچنین نوعی دیگر از سبزی به نام اوچین که از سبزیهای معطر کوهی بود چیدیم. من برای چیدن سبزی به کوههای میگون و رودبارقصران زیاد رفته بودم، ولی به این گستردگی و انبوهی پونه ندیده بودم.این سبزیها را خشک کرده و همراه با ماست و دوغ و سیب زمینی پخته مصرف می کنند. برای تقویت معده نافع است. در طول مسیر چشمه های زیادی وجود داشت. اباذر به هرکدام که می رسید آبی می نوشید. همانطور که قبلا اشاره شد اباذر بیماری قند داشت. او اگرچه می بایست از بسیاری غذاها پرهیز کند، متاسفانه ضمن پرهیز نکردن، در مصرف آنها هم افراط می کرد. او می گفت : نمی تواند ببیند و نخورد. می گفت: اگر دو شب پلو نخورد دیوانه می شود. آنقدر در جنگل پیاده رفتیم تا به یک آلاچیق رسیدیم. کلبه ای که با چوب ساخته شده بود. این کلبه محل اتراق گالشها (گاوچرانها) بود. آنها گاوهای نر را برای چرا به اینجا می آوردند. هنگام شب در این محل استراحت می کردند. به داخل آلاچیق رفتیم و مقداری استراحت کردیم. با زغال روی در و دیوار آن یادگاری نوشتیم. هوا شروع به باریدن کرد. تصمیم گرفتیم برگردیم. هنگام برگشتن، تمام لباسهایمان خیس شده بود. کفشها آنقدر خیس شده بود که پاها در حین حرکت داخل کفش سر می خورد. مه غلیظی هوا را احاطه کرده بود. به طوری که از فاصله 10 متری دید نداشتیم. سعی می کردیم در حال حرکت از هم فاصله نگیریم.بالاخره با هر زحمتی که بود به محلی که نوجوانان با ما همسفر شده بودند رسیدیم. آنها از ما جدا و ما مجددا به محل گوسفند سرا حرکت کردیم. خیلی خسته بودیم. به سختی گام بر می داشتیم. وقتی به محل گوسفند سرا رسیدیم، متوجه شدیم که کارگران مشغول تلمبه زدن تلم بودند. آنها ماست را در ظرف چوبی به نام تلم می ریختند و از بالای ظرف با چوب دستی که در انتهایش پروانه ای نصب شده بود به فشار به سمت پایین حرکت می دادند. همین عمل باعث می شد که ماستها به کره تبدیل شود. آنچه که باقی می ماند دوغ بود. 

 

 

ما با دو الاغ و هشت دبه ی پلاستیکی بیست لیتری برای گرفتن دوغ به این سفر آمده ایم.   

قدری در کلبه نشستیم. کفشها را در آورده و در کنار آتش قرار دادیم تا خشک شوند.مجددا برای پذیرایی از ما مقداری ماست و نان محلی آوردند. اگرچه از بهداشت خبری نبود، اما لذتبخش و با صفا بود. پس از صرف نان و ماست، چای هم آماده و صرف شد. کارگران از کار دست کشیدند، انگار ماستها به کره تبدیل شد. ما ظرف مخصوصی هم برای خرید کره آوردیم و مقدار چهار کیلو کره خریدیم. در همان گوسفند سرا ترازوهای مخصوصی قرار داشت که با سنگ های وزن شده اجناس را می کشیدند. می گفتند: در سال گذشته کره ها را کیلویی چهار هزارتومان می فروختند، اما امسال قیمتش مشخص نیست. ما بعد از خرید کره ظرفهای پلاستیکی را آماده و در زیر تلم قرار دادیم.  مجرای تلم که با یک تکه چوب بسته بود باز و دوغها با فشار زیادی از آنها خارج می شدند. ظرفها یکی پس از دیگری پر می شد. پس از پر شدن ظرفها را بار الاغ ها کردیم. از مردان زحمت کش گوسفندسرا و صاحبان گله تشکر و خداحافظی کردیم و به سمت روستای اویل به راه افتادیم. هنگام برگشتن باران نمی بارید، اما هوا ابری بود. می خواستم از دور عکسهایی از روستای اویل بگیرم، اما نور هوا کافی نبود. وقتی به روستای اویل رسیدیم، مستقیم به ایستگاه مینی بوس رفتیم تا ظرفها را در ماشین جاسازی کنیم.دوغها به لحاظ گازی که دارند با تکان خوردن در هوای گرم امکان فشار آوردن و باز شدن دربها و ریختن وجود دارد. خوش شانس بودیم که هوا سرد بود. دربها را هم محکم بستیم. کفشها و لباسهای ما گل آلود بود. به سمت منزل حرکت کردیم. دوباره خانواده آقای بمان علی برای ما عصرانه تدارک دیده بودند. به خانه آنها دعوت شدیم. با همان لباس گل آلود سر سفره نشستیم و مشغول خوردن عصرانه شدیم. پس از صرف عصرانه و چای اباذر تصمیم داشت به منزل اقوامش برود. من هم خیلی خسته بودم. به منزل اباذر رفتم. پس از خواندن نماز خوابیدم. ساعت 7 بعدازظهر اباذر مرا بیدار کرد. او به من گفت: همسایه شام تدارک دیده و منتظر ماست. دوباره به خانه بمان علی رفتیم. من می خواستم نروم و از شام خوردن صرف نظر کنم، اما با اصرار آقای قمی به خانه آنها رفتیم. به علت خستگی لذت بخش ترین چیز برای من ادامه دادن به خواب بود. بلافاصله پس از نشستن سفره را پهن کردند. خورشت قورمه سبزی خوشمزه ای برای شام تدارک دیده بودند. پس از صرف شام با آقای بمان علی صحبت کردیم. ایشان دو فرزند پسر دارد. یکی از آنها در روستای مجاور (کوه پر) زندگی می کند. دیگری که حدود یک سالی ازدواج کرده در طبقه فوقانی منزل خودش زندگی می کرد. از پسر دومی مقداری ناراحت بود. پسرش در مرغداری مشغول به کار بود که از یک هفته قبل تا کنون شبها محل کار را ترک می کرد. به علت اینکه آقای بمان علی(پدرش) وی را مجبور می کند تا شبها را نیز در آنجا بماند، ناراحت و بصورت قهر زندگی می کرد. آقای بمان علی گفت: رسم ما این است که فرزندان وقتی ازدواج می کنند دیگر به پدر و مادر کمک نمی کنند. می خواستم به خانه پسرش بروم تا با او صحبت کنم و مشکلی که بین آنها وجود داشت را به نوعی پادر میانی کنم و در واقع بین آنها آشتی برقرار نمایم. خستگی ناشی از کوهنوردی باعث شد که در این کار کوتاهی کنم. صحبتهای ما به درازا کشید. شب هم از نیمه گذشته بود.ت صمیم گرفتیم مابقی صحبتها را در منزل اباذر ادامه دهیم. از خانواده بمان علی به خاطر زحمتها و محبتهایی که برای ما انجام دادند تشکر کردم و از آنها خداحافظی و به منزل اباذر رفتیم. وقتی به منزل رسیدیم، اباذر رختخوابش را پهن و دراز کشید. من با بمان علی صحبت می کردم. او از وضعیت زندگی و شغلش برای من می گفت. من هم مقداری از اصطلاحات محلی را در دفترم یادداشت کرده بودم، برایش می خواندم و ایشان هم هر جایی که نیاز بود توضیح می داد. در ارتباط با عروسی و شغلش (گالش) صحبتهایی کرد. تا ساعت 2 بامداد با هم نشستیم و صحبت کردیم. پس از آن هر دو خسته شدیم و ایشان به سمت خانه شان رفت و من هم در بستر خوابیدم.  

این دوشاخه های چوبی که جلوی خانه  و روی زمین نصب شده است ُ برای خشک کردن کفشها از آن استفاده می شود.

صبح فردا وقتی از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم، دیدم ساعت 30/5 دقیقه است. با عجله اباذر را صدا زدم. خودم هم برای وضو به سمت حیاط رفتم. بعد از ادای نماز به سرعت رختخوابها را جمع کرده و می بایست خودمان را به مینی بوسی که راس ساعت 45/5 دقیقه به سمت نوشهر حرکت می کرد می رساندیم. اگر به مینی بوس نمی رسیدیم مجبور بودیم یک شب دیگر را هم در اویل بمانیم. من به سرعت از منزل خارج شدم و آقای بمان علی را هم صدا زدم. انگار آنها خواب ماندند. بیدار کردن آنها به این خاطر بود که ظرفهای کره را در یخچال آنها گذاشته بودیم. پس از بیدار شدن ظرفها را از آنها گرفته و خداحافظی کردیم. به سمت ماشین حرکت کردیم. مسافران مینی بوس هم آماده بودند. پس از سوار شدن مسافران ماشین به سمت نوشهر حرکت کرد. راس ساعت 30/7 دقیقه به کانون شهید باهنر رسیدیم. درب کانون بسته و آقای قلی پور مدیر کانون بیرون از ساختمان منتظر باز شدن درب بود. هوا هم به شدت می بارید. من هم نگران خانه بودم. پس از جابجایی ظرفها، وسایل خودم را برداشته و با یک ماشین به سمت مزگا حرکت کردم.       در این سفر جا دارد که از زحمات جناب آقای بمان علی عزیز و خانواده محترمشان تقدیر و تشکر کنم                                یادش بخیر

خاطرات جبهه (ازمیگون تا سددز- جُفیر- جزیره مجنون و عملیات خیبر)

خاطرات جبهه (ازمیگون تا سددز- جُفیر- جزیره مجنون و عملیات خیبر) به بهانه یادبودی از شهدای گرانقدر: شهید مسلم سلیمان میگونی شهید خندان وشهید ولی اله ایوبی.  

زمستان سال 62 به عنوان مربی امور تربیتی و به صورت حق التدریس در مدرسه شهید زمانی فشم مشغول به کار شدم. هنوز به کارم خوب نچسبیده بودم ، که یکی از شبهای زمستان همان سال از اخبار تلوزیون شنیدم که جبهه ها احتیاج به نیرو دارد. از دفتر نخست وزیری مهندس موسوی اطلاع داده شد نیروها ی کارمند می توانند به جبهه اعزام شوند و از همان جبهه به صورت نامه نگاری از محل کار خود مرخصی بگیرند . در همان زمان نیروهایی از بخش رودبار قصران ولواسان به فرماندهی سید خلیل میر اسما عیلی آماده اعزام بودند .من به همراه تعدادی از بچه های محل بدون اجازه از سرپرست وقت آموزش وپرورش بخش رودبارقصران جناب آقای اسکویی آماده اعزام شدم.در تاریخ 24/11/62ازخانواده خداحافظی وشب را در بسیج محل حضور داشتیم. 

  

سپاه ناحیه شمال قبل از اعزام

 بچه های میگون عبارت بودند از:چراغعلی ایوبی-عبدالعلی ایوبی-غلامحسین ایوبی-شهید ولی اله ایوبی-جهان بخش ایوبی-فرخ سلیمان مهر-یونس حیدری-احدکیارستمی-سیدجلیل میراسماعیلی-مهدی سلیمان میگونی سیدعلی میراسماعیلی-هوشمندلواسانی-احمدسلیمانی-سید کمال میرمحمدی-حاج اکبرایوبی- حاج محمد بهرامی- ماشاءاله کیارستمی وکاظم سالارکیا.البته ماشاءالله کیارستمی و حاج اکبر ایوبی جداگانه اعزام شده بودند که در پادگان دوکوهه با آنها ملاقات کرده بودیم.  

 

کاظم سالارکیا ازاولین ساعات حرکت می گفت نمی دانم بیایم یا نیایم . این بیایم یا نیایم تا آخرین روز جبهه ادامه داشت. یکی از سوژه های خنده بچه ها شده بود. پدر ایشان جناب آقا جان سالارکیا هم از دلاکان قدیم میگون بود.( در گذشته، کشیدن دندان ختنه بچه ها وسلمانی( آرایش سروصورت)از جمله کارهای ایشان بود.برای کشیدن دندانهای فاسد ازوسیله ای به نام "کلبتین" استفاده می کرد. ما هم برای همین منظور اسم گروه خودمان را کلبتین گذاشته بودیم .یعنی می رویم تا فساد را از جامعه پاک کنیم. تصویری از یک گاز انبر به شکل کلبتین را پشت لباس رزم خود کشیدم .دست به نقاشی من هم بد نبود.بچه ها یکی یکی به نوبت می ایستادند تا تصویری از کلبتین پشت لباس آنها بکشم. وقتی می خواستیم بچه ها را جمع و جور کنیم ،می گفتیم گروه کلبتین به خط ، وهمه جمع می شدند .البته این هم نوعی از شور ونشاط وشادی ما بود.در تمام طول وعرض جبهه ما می خندیدیم. نمی دانم از زمانی که جنگ تمام شد ما تبدار شدیم ،ودیگر خنده بر لبهای من جاری نشد.اگرچه می بایست برعکس می شد. 

خدایش بیامرزد شهیدولی اله ایوبی کمتر در جمع ما بود.ایشان به خاطر رفاقت ویژه ای که با سید خلیل میراسماعیلی داشت بیشتر با ایشان بود.ایشان در چادر فرماندهی بسر می برد وگهگاهی هم به جمع ما می پیوست.                " روحش شاد و یادش گرامی باد "

 در تاریخ 25/11/62به سپاه ناحیه شمال تهران رفته وبرای سازماندهی یک روز درآنجا معطل شدیم.پس ازاتمام کار به جبهه اعزام شدیم.این اعزام با اعزامهای قبلی من متفاوت بود.دراین اعزام بیشتر بچه ها آشنا بودندواحساس غریبی نمی کردم.

 درتاریخ 26/11/62به دزفول رسیدیم. مارادرمنطقه ای پشت سد دز بردند. حدود10روزی درآنجا آموزش دیدیم. سخت ترین آموزش ما روز آخر بود. ازصبح ما را پیاده به سمت سد دز حرکت دادند. ظهر به سد دز رسیدیم. در آنجا نماز و ناهار واستراحت و دوباره پیاده به موضع خودمان برگشتیم. نرسیده به موضع هوا تاریک شده بود. در همین موقع با آن همه خستگی شروع به تیراندازی ورزم وخشم شب کردند.اگر چه خسته بودیم ،اما برای ما لذت بخش بود. صدای فرماندهان بود که سکوت شب را می شکست. صدای گلوله های مشقی ، سینه خیز و دویدن وسنگر گرفتن. برخی هم تنبیه می شدند ومجبور بودند مسافتی را کلاغ پر بروند. بالاخره یکی دوساعتی چنین وضعی داشتیم و آزاد شدیم. وقتی به  موضع رسیدیم عضله های پایمان دردگرفته بود. اگر از پشت به زمین نمی خوابیدیم و پاهایمان را به هوا نمی بردیم وچند تا دوچرخه نمی زدیم توان حرکت نداشتیم. نماز خواندیم و شام صرف شد و به خواب رفتیم.  

  

فردای همان شب به ما چلو مرغ دادند. بچه ها می گفتند که این شام، شام شهادت است. بعضی ها به یکدیگر تبریک می گفتند. اکثر افراد آماده ی شهادت بودند. چلو مرغ هم نشانه ی رفتن به خط مقدم بود. شبانه ما را حرکت دادند. نمی دانستیم به کجا می رویم. اما همگی شاد بودیم. هیچ غم و غصه ای نداشتیم. اگر چه بچه ها شهید و مجروح می شدند، برای ما یک سعادت بود. از اینکه آنها شهید می شدند تبریک می گفتیم. خودمان را که لیاقت شهادت نداشتیم سرافکنده و بیشتر به بادمجان بم تشبیه می کردیم. در سازماندهی من تک تیرانداز بودم. بعضی از بچه ها آرپیچی زن شدند. آرپیچی زن ها یک همراه هم داشتند که هنگام شلیک از پشت به آنها کمک می کرد. بعد از چند ساعتی مارا به منطقه ای آوردند که بعدها متوجه شدیم جُفیر است. جفیر خط مقدم نبود اما برای خط مقدم از اینجا نیرو سازماندهی و اعزام می شد. حدود یک ماه در جفیر بودیم. عید سال 63 هم در آن محل بودیم. روزها هنگام غروب هواپیماهای عراقی با فاصله ی کم از روی سر ما پرواز می کردند. بعضی وقتها هم هنگام پرواز شروع به تیراندازی می کردند. ما هم با دیدن هواپیماها تفنگ ها را رو به آسمان می گرفتیم و یک خشاب را خالی می کردیم، اما به آنها نمی خورد. خوش شانسی هواپیماها در این بود یه به یکباره بالای سر ما قرار می گرفتند وفرصت تصمیم گیری ونشانه روی را به ما نمی دادند.وقتی هواپیما از موضع ما عبور می کرد تاسف می خوردیم که چرا دقیق به هدف نشانه نرفتیم وتیرهای ما به هدر رفت.بعضی مواقع از مواضع اطراف ضد هواییها دقیق کار می کردند وهواپیماها را نشانه می گرفتند.در چنین حالتی ما شاهد سقوط آنها ازدوربودیم.وقتی به زمین اصابت می کردند،دودغلیظی به هوا برمی خواست.در این حملات هوایی تعدادی ازبچه های موضع ما زخمی وشهیدشدند.روزی هنگام گشت زنی درموضع فردی رادیدیم که به نظر آشنا می آمد.بیل وکلنگی دردست داشت ومشغول ساخت سنگربود.سلام کردیم وازکنارش رد شدیم همینطور که به راه خود ادامه می دادیم ناگاه متوجه شدیم مسلم سلیمانی است.برگشتیم وبا ایشان احوالپرسی گرمی کردیم. ازدیدار ایشان خوشحال شدیم.ایشان مردمهربان وخوش برخوردی بود.شغل ایشان بنایی ودرکارهای خیروعام المنفعه پیش قدم بود.یادم هست برای ساخت سالن دبیرستان خواجه نصیرطوسی میگون ایشان دیوار چینی آن را انجام می داد.او استاد چیدن آجر بهمنی نمادار بود.من یک هفته ای برای کمک به مدرسه درکنارش کار می کردم.ایشان را آن زمان درجبهه دیدیم.این دیدارآخرین دیدار ما بود.وی پس ازچند روزبه جزیره مجنون رفت .همانجا شنیدیم که وی مجروح شده وبه پشت جبهه انتقال داده شد.درکنارموضع ما یک بیمارستان زیرزمینی بود.من به اتفاق تعدادی از بچه ها برای اطلاع ازوضعیت وی به آنجا رفتیم وازمسولین بیمارستان سراغ مسلم راگرفتیم .آنها گفتند که وی را به یکی ازشهرستانها انتقال داده اند.بعدازچندروزخبرشهادت مسلم سلیمانی رابه مااطلاع دادند.                                                            " روحش شادوراهش پررهرو باد "

 

 

بیمارستان فوق درزیرزمین قرارداشت.ازفاصله نزدیک هم مشاهده نمی شد.باخاک وسنگ وچوب استتار شده بود.تعدادی ازمجروحین روی بلانکارد کنار در ورودی قرار داشتند.یک کیسه پرازدل وجگرهم در کنار راهرو ورودی قرار داشت.پرسیدیم این چیست؟ گفتند ازاین شهید فقط همین باقی مانده است.وضعیت ما بهم ریخت. آن شب حال مابدشد ونمی توانستیم غذا بخوریم.

یکی از این شبها دوباره به ماچلو مرغ دادند.بچه ها مجد دا راز شهادت را برملا کردند.به یکدیگر تبریک می گفتند.بعضی از چهره ها بی نهایت زرد می شد .نمی دانم چهره روحانی به خود می گرفتندیا می ترسیدند.البته ترس هم وجود داشت.یادم هست درحال آماده باش بودیم.شام را سرپایی خوردیم.بعدازصرف شام فرمانده ما رابه کنار یک تپه ای فرا خواند.فرمان نشستن دادوهمه نشستند.بعدازمقداری صحبت به ما گفت:برای عبور دادن نفرات ازروی میدان مین احتیاج به 10نفر مین شکن داریم.هر کس آمادگی دارددوقدم به جلو بیاید."سکوت مدهشی بودوسوالی سخت."یک لحظه همه کپ کردیم.شایدحدودیک دقیقه طول کشید.فرمانده سکوت کردوهمه در سکوت بسر بردند،تااینکه یک نفر پا پیش گذاشت ودوقدمی به جلورفت. "همیشه یک نفربایدبپا خیزد".شجاعت همان فرد باعث شدتایکی دو نفر دیگر هم به جلو بروند.کم کم تعدادنفرات بیشترازده نفر شدندودرانتها همگی اعلام آمادگی نمودند.فرمانده دستور داد درصف قرارگیرند.اومی خواست مارا امتحان نماید.بچه ها به فرمان فرمانده سوار ماشینها شدند.درهمان بدو ورود به ماشین انگشت یکی ازبچه ها به ماشه آرپی چی خورد وگلوله آن شلیک شد.خوشبختانه زمانی این اتفاق افتاد که وی سوار ماشین شده بود وآرپی چی میان دوپایش قرارداشت و گلوله  آن به طرف آسمان بودوبه سمت آسمان هم پرتاب شده بود. در تاریکی شب، بچه ها آسمان را نگاه می کردند تا در کدام قسمت به زمین برمی گردد. 

ماشین ها حرکت کردند. چراغ ها خاموش بود و به منطقه ای نامعلوم از نگاه ما می رفتیم. هرچه به سمت خط مقدم پیش می رفتیم، شلیک گلوله ی عراقیها بیشتر و بیشتر می شد. گهگاهی نور منورها که به هوا پرتاب می شد،باعث می شد تا مقداری اطراف را ببینیم. در یک محلی به سرعت مارا از ماشین های بزرگ نظامی خارج و سوار بر ماشین های تویوتا لنکروز کردند. این ماشین ها به سرعت و با چراغ خاموش حرکت می کردند. بلاخره بعد از گذشت چند تپه خاکی ما را میان یک خاکریز پیاده کردند. در تاریکی شب، گروه گروه به سنگرهایی که از قبل آماده بود مستقر شدیم. تاریکی شب به ما اجازه نمی داد تا محیط را بشناسیم. من به همراه بچه های میگون به یک سنگر زیرزمینی بزرگ رفتم. به سختی راه ورود این سنگر را پیدا کردیم. شب را زیر رگباری از گلوله های دشمن صبح کردیم. عراقی ها با یک شلیک گلوله ی ایرانی ها صدها گلوله پرتاب می کردند. روزها شلیک گلوله ها کمتر می شد. صبح که شد نماز خواندیم و پس از صرف صبحانه برای شناسایی موقعیت خودمان به بیرون از سنگر رفتیم. درست در وسط یک خاکریز قرار داشتیم. وسط این خاکریز جاده ای بود که منتهی می شد به خط اول جبهه. ما تا خط اول چیزی حدود 500 متر فاصله داشتیم. من به اتفاق یکی از بچه ها در خاکریز قدم می زدیم. رسیدیم به یک سنگری که دو نفر در آن قرار داشتند. رفتیم و پهلوی آنها نشستیم. صدای سوت خمپاره را که شنیدیم، من به همراه رفیقم نا خداگاه روی زمین دراز کشیدیم، اما آن دونفر که قبلاً هم در آنجا بودند، هیچ عکس العملی نشان ندادند. وقتی که بلند شدیم، خجالت کشیدیم. دیگر هرچه صدای سوت خمپاره می شنیدیم حرکت نمی کردیم. اما در دلمان یک وحشتی داشتیم. جهت رفتن به دستشویی یک آفتابه ای بود که خواستم آن را پر از آب کنم. همینطور که با آفتابه حرکت می کردم ناگهان بادی به لوله ی آفتابه خورد و صدایی شبیه به صدای سوت خمپاره سر داد. آفتابه را رها کردم و روی زمین دراز کشیدم، که ناگهان صدای خنده ی بچه ها را شنیدم. آنها تجربه داشتند و حرکات نیروهای تازه وارد را مورد تمسخر قرار می دادند. به سنگر خودمان برگشتیم و ماجرا را برای بچه ها تعریف می کردیم و می خندیدیم. شب دو ساعتی را روی سنگر نگهبانی دادم. بالای سنگر ما یک سنگر کوچکی بود که از چندتا گونی ماسه درست شده بود. بعد از نگهبانی به سنگر برگشتم و خواستم بخوابم که یک نفر سراسیمه وارد سنگر شد. متوجه شدیم که غلامحسین ایوبی است. تمام لباس هایش گل آلود شده بود. باران سختی شروع به باریدن کرد. تمام سنگر بچه ها پر از آب شد. غلامحسین وقتی که می خواست به سنگر ما بیاید راه را اشتباهی رفت و نزدیک سنگر عراقی ها رسید. تا جایی که صدای عراقیها را شنید و برگشت. او در همان حال ترس و لرز می گفت و ما می خندیدیم. خنده نقل مجلس ما بود. جوانی و شور و نشاط باعث می شد که کمتر فکر کنیم و بیشتر جوک می گفتیم و می خندیدیم. به هرچیز و هر کس که نگاه می کردیم خنده مان می گرفت. مخصوصاً غلامحسین که خود هم مداح بود و هم دست به جوک و ادا و اطوار فراوان داشت. از یک طرف جوک می گفت و ما می خندیدیم؛ و از یک طرف مداحی می کرد و همه را به گریه وا می داشت.  

بلاخره شب را صبح کردیم و فردا بعد از صرف صبحانه ما را به صف به سمت خط مقدم بردند. در مسیری که عبور می کردیم، جنازه های عراقی را اطراف خودمان می دیدیم. چون شب قبل حمله بود و فرصت جمع آوری برای آنها نبود. صدای غرش خمپاره ها و گلوله ها از یک طرف و بوی متعفن جنازه ها از طرف دیگر دل و دماغ برای آدم باقی نمی گذاشت. یادم هست در همان جا چلوکباب در ظرف های یکبار مصرف آورده بودند. به خاطر همین بوی بد بعضی ها غذا نمی خوردند. یک روز در خط مقدم بودیم. به خاطر پاتک شب قبل چندتا از بچه ها مجروح میان سنگر ما و عراقیها جا مانده بودند و با دست اشاره می کردند که ما زنده ایم. با دوربین آنها را می دیدیم. اما کسی نمی توانست آنها را نجات بدهد. منتظر بودند تا شب فرا برسد از تاریکی شب استفاده کنند و آن ها را نجات دهند. بچه ها همینطور با کلاش و خمپاره تیراندازی می کردند. تیراندازی ما مثل عراقیها پی در پی نبود. در همان حال یک نماینده ای از طرف حضرت امام به سنگر ما آمد و به هر یک از ما یک اسکناس پنجاه تومانی متبرک به دست حضرت امام به ما هدیه داد. چون در نوروز سال 63 قرار داشتیم به نوعی به ما عیدی دادند. 

 

 ساعت پنج بعد از ظهر به ما فرمان حرکت به سمت سنگرها دادند. هنگام برگشتن عده ای از بچه ها مجروح شدند. تیری به یکی از بچه های لواسان به نام خندان اصابت کرد. سید کمال میر محمدی به عنوان امداد گر به طرفش دوید. من هم به کمک او رفتم و او را به پشت جبهه انتقال دادیم. خندان پس از چند وقت به شهادت رسید.                       " روحش شاد و یادش گرامی باد "

جبهه بود و خط مقدم ،صدای گلوله های پی درپی دشمن، تیرها باکسی آشنا نبود، به هرکه می خورد می برد. 

خلاصه با تعدادی مجروح و شهید برگشتیم و جای خود را به گروه دیگری سپرده بودیم. ما توانستیم فقط برای یکروز از خط مقدم حفاظت کنیم. چندروزی در آنجا ماندیم و در تاریخ 15/1/63 به تهران برگشتیم. روز شانزدهم به محل خدمت آموزش و پرورش رودبار قصران رفتم تا ابلاغی برای مدرسه بگیرم. آقایان شمشکی، طیبی و ساوه درودی و دربندسری حضور داشتند. به من گفتند بنشین تا آقای اسکویی رئیس بخش تشریف بیاورند. حدود یک ساعتی نشستم تا ایشان تشریف آوردند. من جریان را به وی گفتم. ایشان گفتند: قبلاً چکاره بودید. گفتم: شغل آزاد داشتم. ایشان با کمال تأسف گفتند: برگردید و به همان شغل خود ادامه بدهید. من گفتم: این را کتبی بنویسید. ایشان طفره رفتند و من با عصبانیت از اداره خارج شدم. تصمیم داشتم به سپاه رودبار قصران بروم و جریان را با فرمانده ی سپاه در میان بگذارم. در سه راهی فشم منتظر اتوبوس بودم که راننده ی اسکویی، جناب آقای حسین دربندسری به نزد من آمد و گفت: که آقای اسکویی گفتند برگردید. با اصرار ایشان برگشتم و آقای اسکویی گفت: ما نمی دانستیم شما در اینجا پرونده دارید. از شما عذرخواهی می کنم. برایم ابلاغی برای مدرسه ی شهدای اسلام امامه صادر کرد. وقتی به سه راهی امامه رسیدم، آقای اصغر علینقیان  به همراه همسرش خانم انیسی در آنجا منتظر ماشین بودند. چند لحظه ای ایستادیم و یک وانت پیکان آمد و پشت وانت سوار شدیم. من برای اولین بار از دره های پر پیچ و خم امامه عبور می کردم. دیدن منظره ها و پرتگاه های جاده ی امامه برای من هم جالب و هم ترسناک بود. بلاخره به امامه رسیدیم و با آقای کاظم بابایی رئیس مدرسه آشنا شدیم و به مدت چهار سال در امامه مشغول تدریس شدم. توسط بچه های محل امامه اقدام به راه اندازی ورزش باستانی کردم. آن زمان حدود سی هزار تومان برای ورزش باستانی، وسایل میل و کباده و سردم و غیره خریداری نمودند. امیدوارم که بچه های امامه از ما راضی باشند.  

  

                                      والله علیم حکیم  

 

                                    سعید فهندژی سعدی   

                          بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست