شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

چای تلخ و شیرین

چای تلخ و شیرین

     چای تلخ و شیرین به عنوان پذیرایی، صبحانه و گهگاهی هم به عنوان تنوع و ناهار و شام در فرهنگ ایرانی ها و به خصوص میگونی ها از یک جایگاه وی‍‍ژه ای برخوردار بود. نود و نه درصد صبحانه ی ما چای شیرین و تلخ بود. یعنی این که وقتی چه خواه و چه ناخواه از بستر خواب ناز بیدار می شدیم، می بایست بعد از شستن دست و صورت و وضو و نماز پای سفره ای می نشستیم که بساط آن تشکیل می شد از یک قالب پنیر تکه ای نان، چای، قند، شکر، قاشق چای خوری، یک سماور زغالی و بعدها نفتی و بعدها هم برقی که کلید وا‍ژه ی سفره ی ناهار و شام و صبحانه بود. فرق نمی کرد هر چه نوش جان می کردیم، می بایست بعدش یک چای تلخ همراه با دو یا سه حبه قند هم می خوردیم. گاهی اگر به موقع چای نمی نوشیدیم دچار سر درد می شدیم. یادم هست یک بار به موقع چای نخورده بودم که از درد سر کلافه شدم. وقتی به منزل آمدم فوراً درب قوطی چای را باز کردم و بینی ام را داخل آن گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم. همین عمل همچون مسکن سریع عمل کرد و درد سرم بر طرف شد. ما در منزل خیلی چای می خوردیم. استکان های کوچکی بود که مادر بزرگ مرتب چای می ریخت و پشت سر هم خوردن چای را تعارف می کرد. اولین مورد پذیرایی در هر خانه چای بود. برای نوشیدن چای قهوه خانه هایی هم وجود داشت. چوپانان همراه خودشان کتری هایی داشتند و هنگام ظهر هر جایی که استراحت می کردند در ابتدا اجاقکی درست می کردند و با خار و خاشاک آتشی تهیه و کتری چای را روی آن قرار می دادند. هر باغی و مزرعه ای در یک نقطه ای با سنگ و آجر اجاقی برای درست کردن چای وجود داشت. سماور خانه ی ما از ساعت چهار بامداد روشن بود. سماورها در ابتدا ویز ویز می کردند و بعد فیس فیس می کردند و یکی دو قل می زدند و در انتها با قل قل مداوم به کدبانوی خانه می فهماندند که به جوش آمدند و آماده ی دم کردن چای هستند. اولین چیزی که هنگام ورود به کار کشاورزی، دامداری، باغی و کارگری برای رفع خستگی به آن پرداخته می شد چای بود. فرقی نمی کرد که یک دست کباب خورده باشی یا یک چای شیرین می بایست بعدش یک چای تلخ یا قند پهلو نوش جان می کردیم. پدر بزرگ ما در برخی از اوقات به دلیل این که برخی از غذاها با معده ی او سازگار نبود به عنوان یک وعده ناهار یا شام چای شیرین همراه با نان و پنیر می خورد. ما هم به تبعیت از ایشان با چای شیرین اخت گرفته بودیم. گاهی برخی از غذاهای ناهار و شام را با چای شیرین می گذراندیم و گاهی هم بعد از یک وعده غذایی یک چای شیرین هم می خوردیم. بعد ها که بزرگ تر هم شده بودیم وقتی نیمه شب از خواب شبانگاهی بیدار می شدیم یک چای شیرین سفارش ما به همسر بود که در دل شب نوش جان می کردیم و لذت هم می بردیم. هرگاه که مدتی روی پاها می نشستم و بعد بلند می شدم، سرم گیج می خورد و چشم هایم سیاهی می رفت. فکر می کنم به خاطر نوشیدن چای زیاد بود. می گویند چای باعث کم خونی می شود. گاهی وارد برخی از خانه ها می شدم و صبحانه ی آن ها را که نگاه می کردم تعجب می کردم. گاهی می شنیدم که در برخی از جاها به جای صبحانه غذای مانده ی شب قبلشان را می خوردند هم تعجب می کردم. با خود می گفتم مگر می شود که در صبحانه به جای چای چیز دیگری صرف کرد. بعدها خودمان هم یک تنوعی در صبحانه بوجود آورده بودیم. مثلاَ یک لیوان شیر هم به صبحانه اضافه کرده بودیم. وقتی وارد آموزش و پرورش شدم این چای بود که در هر زنگ تفریح می توانست گلوی خشکیده ی ما را تازه کند. وقتی به ورزش هم می رفتیم این چای بود که در میان برنامه ها یا در انتهای برنامه ها خستگی را از تن ما می زدایید. خوبی چای در این بود که هر وقت میهمانی سرزده وارد می شد این چای بود که در هر منزل چه فقیر چه غنی پیدا می شد و آبروی صاحب خانه را می خرید. آن زمان ها زیاد در فکر پذیرایی آن چنانی نبودند و چشم و هم چشمی ها هم وجود نداشت. اگر یک چای هم جلوی کسی می گذاشتند نوش جان می کرد و کلی هم تشکر می کرد و برای رفقایش هم تعریف می کرد که به خانه ی فلان کس رفته بود و چای هم نوش جان کرد.  یک سالی در شمال زندگی کرده بودم. آن جا هم به چای علاقه نشان می دادند. البته چه وارد جرگه ی آموزش و پرورش شدم و چه در شمال زندگی کرده بودم گاهی دیده می شد که در صبحانه دیگران و یا دسته جمعی در اردوها و غیره تخم مرغ (آب پز، املت و نیمرو)، کره، مربا، عسل، سرشیر، خامه، سبزی، خیار و گوجه فرنگی، گردو، حلیم، کله پاچه، سیراب شیردان ... دیده می شد. اما این تنوع صبحانه ها چه به لحاظ هزینه و چه به لحاظ ذائقه ای که با آن عادت کرده بودیم هیچگاه نتوانست صبحانه ی دائمی ما را بوجود آورد. صبحانه ی دائمی ما تشکیل می شد از یک قرص نان، یک تکه پنیر، یک چای شیرین و تلخ و هر چند وقت یک بار مربای خانگی و کره هم استفاده می کردیم. وقتی به شیراز آمدم. دیدم انگور بی نهایت ارزان است گاهی در صبحانه های ما نان و پنیر و انگور هم مشاهده می شد. نان و پنیر و انگور، نان و پنیر و هندوانه، نان و پنیر و خربزه و طالبی هر چه می خوردم سیر نمی شدم. فقط به لحاظ اقتصادی تا یک جاهایی دست از خوردن می کشیدم. آش سبزی بیشتر صبحانه های شیرازی ها را تشکیل می دهد. در ابتدا ما وقتی آش را می دیدیم حالت تهوع به ما دست می داد. روز اول وقتی خریدم هیچ یک از اعضای خانواده نخوردند. خودم هم با بی میلی مقداری از آش خوردم. در سفرهای کوه نوردی وقتی صبحانه آش بود و بچه ها با ولع آن را می خوردند،‌ من هم تا حدودی به آش علاقه پیدا کردم. اما دست از چای بر نداشتم. بعدها کم کم به آش شیرازی علاقمند شدم و آن را از چای شیرین بهتر دانستم، اما چای تلخ را فراموش نکردم. امروزه به کلی چای شیرین را نمی توانم بخورم. اگر چه خانواده گهگاهی از این صبحانه استفاده می کنند. وقتی وارد شیراز شدیم به خاطر عادتی که داشتیم برای دم کردن چای از سماور و قوری استفاده می کردیم. بعدها متوجه شدیم که همسایگان، فامیل ها و آشنایان همواره از فلاکس چای برای نوشیدن چای استفاده می کنند. فلاکس چای دیگر زحمت سماور و قوری و دم کردن و صبر کردن را نداشت. به راحتی و در فرصتی اندک چای حاضر و آماده می شد. با توجه به چای های خارجی که به سرعت رنگ و بو داشتند این فلاکس های چای بودند که در انواع و اقسام به بازار آمدند و زحمت کار چای دم کردن قدیمی را از دوش کدبانوهای خانه برداشتند. بعدها ما هم به تبعیت از شیرازی ها سماور را به کناری گذاشتیم و با یک فلاکس و بعدها با دو فلاکس هم برای خودمان و هم برای میهمانان چای درست می کردیم. از آخرین نوع سماورهای برقی و نفتی که در منزل داشتیم به خاطر جای کم، دائم این طرف و آن طرف پرت می کردیم. البته اگر منزل وسیعی داشتیم بهترین مورد دکوراسیون برای روی تاقچه بود. بعدها دیدیم که دیگر برای ما کاربردی ندارند به نان خشکی ها که همه چیز را می خرند دادیم و چند بسته تاید گرفتیم. وقتی نان خشکی از آخرین پیچ کوچه ی ما می گذشت به سرعت پشیمان شدیم اما پشیمانی چه سود، مرد هست و حرف مرد هم یک کلام!!

22/6/93


مردان بی ادعای قدیمی

مردان بی ادعای قدیمی

یادشان گرامی باد

کاری ندارم این عکس ها از کجا آمدند و چگونه دریافت شدند. یا اینکه از کدام طایفه و از کدام قبیله هستند. اگر می توانستم همه ی افراد اهل میگون را در این صفحه به نمایش می گذاشتم. این عکس ها خیلی چیزها را در ذهن تداعی می کند. شاید تعداد کثیری از آن ها در قید حیات نباشند، اما با ما خاطراتی دارند که تا ابد از ذهن فراموش نمی شوند. خاطرات تلخ و شیرین، خاطرات یک عمر زندگی، بزرگی، فامیلی، بچه محلی، کار و تلاش. گاهی از این عکس ها می توان اولین ژست های عکاسی را دریافت.یا اولین عکسهای سه در چهار را برای ثبت شناسنامه، عضویت در یک تعاونی روستایی، استخدام یک اداره و دانش آموزی را متوجه شد. شاید در این عکس ها بتوان ظاهر آدم های یک نسل قبل را ملاحظه کرد. آنها در چهره خیلی شبیه ما هستند، اما اگر بی انصافی نباشد، غیرت، همیت، تعصب، مهربانی در آنها به وفور یافت می شود. چهره های پاک و آفتاب خورده ی آنان نشان از کار و تلاش صادقانه برای کسب رزق و روزی حلال دارد.  

سفر به قودجان خوانسار

سفر به قودجان خوانسار

هدف بازدید و الگوبرداری از تکیه ی قودجان

در تاریخ 3/12/91 به اتفاق آقایان حاج بهنام شجاعی، حاج عبدالصمد فهندژ سعدی و حاج علی اصغر علی ویسی جهت بازدید و الگوبرداری از تکیه ی بی بدیل خوانسار قصد عزیمت به روستای قودجان از توابع شهرستان خوانسار کردیم. راس ساعت 4 بعد از ظهر از شیراز حرکت کردیم. جناب آقای شجاعی که برای مداحی به مرودشت دعوت شده بود در پل خان مرودشت همراهمان شد و با توکل بر خدا به سمت اصفهان حرکت کردیم. قرار بود که تکیه های دهبید، اقلید، اراک و چند تکیه دیگر را هم بازدید کنیم، اما به لحاظ وقت محدود نتوانستیم به تمامی این بازدیدها بپردازیم. ماشین ما یک دستگاه پراید بود که علیرغم صفر بودنش از سرعت بالایی برخوردار نبود و با صبر و حوصله جاده را طی می کردیم. هنگام نماز به یکی از مساجد کنار جاده ای رسیدیم، وضویی ساخته و دل و روحمان را صفا دادیم. این وقفه باعث شد تا دمی استراحت کنیم. بعد از حرکت جناب آقای شجاعی با یکی از دوستانش در  فلاورجان اصفهان تماس گرفت و آمدن ما را به ایشان اطلاع داد. آن ها هم بی صبرانه منتظر بودند تا شب را در منزل آنها باشیم. بی وقفه رانندگی می کردیم تا هر چه زودتر به فلاورجان برسیم. نرسیده به اصفهان از کمربندی که به سمت فلاورجان می رفت عبور کردیم و بالاخره به فلاورجان رسیدیم. اگرچه آقای شجاعی چندین بار به فلاورجان و منزل همین دوستانش رفته بود، اما تاریکی شب و غیره باعث می شد تا گهگاهی هم از عابران و رانندگان آدرس بگیریم. پاسی از شب گذشته بود که ما به درب منزل حاج آقا جمالی رسیدیم. خانواده ی آقای جمالی که از دوستان خانوادگی آقای شجاعی بودند به گرمی از ما استقبال کردند. بلافاصله بساط شام مهیا و با غذای خوشمزه ی مرغ و کشمش پلویی که درست کرده بودند از ما پذیرایی کرده بودند. خدا را شکر سر سفره بیشتر مواد تشکیل دهنده ی غذا از تولیدات کشاورزی خودشان بود. جناب آقای جمالی که پیر مردی خوش چهره و خوش برخورد بود از کمبود آب شکایت داشت. گفته بود که کشاورزان فلاورجان و آبادیهای اطراف طوماری تهیه کردند و قرار است که با اعتصاب و راهپیمایی می خواهند دردشان را به مسوولین امر برسانند. نسخه ای از شکایتشان را که مکتوب کرده بودند به ما نشان داد. ما هم ناراحت شدیم. به علت سد سازی و انتقال آب زاینده رود به شهرهایی همانند یزد، منطقه دچار کمبود آب شد و خیلی از زمین های کشاورزی به زیر کشت نرفته و بسیاری از درختان چندین ساله یا خشک شدند و یا در حال خشک شدن بودند. خانواده ی آقای جمالی از جمله یکی از فرزندان به نام حسین جمالی که طلافروشی هم داشت  و در انتهای شب به جمع ما پیوست بینهایت به ما لطف کردند. پس از شام و پذیرایی در انتهای شب با آدرسی که از ایشان برای رفتن به خوانسار گرفته بودیم به خواب رفتیم. صبح زود برای نماز بیدار شدیم و بعد از ادای نماز دوباره سفره ی صبحانه پهن شد و با چای و نان و پنیر و گردو تخم مرغ محلی از ما پذیرایی شد. در انتهای خداحافظی همسر آقای جمالی برای هر چهار نفر ما جداگانه مقداری از نان های محلی و گوجه درختی خشک شده به ما داد. غیر از آن یک کیسه نان، پنیر، خیار، گوجه فرنگی و گردو برای تو راهی در صندوق ماشین قرار داد تا ما در بین راه از آن ها استفاده کنیم. در آن صبح زود با یک جلد کلام الله مجیدی که بالای سر ما قرار داده بودند از آنها خداحافظی کردیم.

دوباره حرکت کردیم تا به خوانسار برسیم. با آدرسی که گرفته بودیم جاده ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم. به محلی رسیدیم که هوا کمی سردتر و کناره های جاده پوشش هایی از برف داشت. دلمان نیامد تا با برف بازی نکنیم. کنار جاده پارک کردیم و زیراندازی پهن و دوباره بساط صبحانه ای که خانم جمالی گذاشته بود پهن و دلی از عزا در آورده بودیم. کمی با برف بازی کردیم و از شدت سرما سوار ماشین شدیم و به راهمان ادامه دادیم.

ساعت حدود هشت صبح بود که به شهرستان خوانسار رسیدیم. از جلوی مغازه ها عبور می کردیم و آدرس حسینیه را می گرفتیم . بیشتر اجناس مغازه ها را بادام، گردو و عسل پر کرده بود. قصد داشتیم هنگام برگشتن مقداری از سوغات خوانسار برای منزل بخریم. وقتی با افراد آشنا صحبت می کردیم می گفتند که عسل مغازه های خوانسار اصلی نیست. یک راست به روستای قودجان که فاصله ی زیادی هم با شهر نداشت رفتیم و به محل تکیه رسیدیم. درب تکیه بسته بود. راننده ی بنز تکی که از کنار جاده تا محل تکیه ما را راهنمایی کرده بود فامیلی اش خاتمی بود. گفته بود که این حسینیه را شخصی به نام سید مرتضی خاتمی اداره می کند. گفتیم کمک های مردمی چه؟ گفت کمتر کمک می شود و فقط آقای خاتمی تمامی هزینه ها را می پردازد. در این حسینیه فقط در ماه صفر مراسم تعزیه اجرا می شود و مردم علاقمند از تمامی شهرستان ها به این مکان می آیند. از بیرون مقداری از حسینیه را بازدید کردیم. ما دوربینی برده بودیم تا از زوایای حسینیه عکسبرداری کنیم. جناب آقای خاتمی به شخصی که مسوول و کلید دار حسینیه بود زنگ زد و ورود ما را به ایشان گزارش داده بود و ایشان هم که در حال برگشتن از سفر بودند به ما گفته بود که تا 5/1 بعد از ظهر خودش را به حسینیه می رساند. ما مجبور شدیم تا ساعت 5/1 بعد از ظهر در خوانسار بمانیم تا ایشان بیایند و تکیه را از نزدیک ببینیم. از آقای خاتمی خداحافظی کردیم و برای گذراندن وقت به محل سرچشمه خوانسار رفته بودیم. در سرچشمه وارد مزار شهدای گمنام شدیم و فاتحه ای قرائت و مدتی را در آن محل تفریح کردیم. بعد از آن به قودجان رفتیم و نماز را در محل مزار دو تن از فرزندان دختر موسی بن جعفر که در جنب حسینیه قرار داشت و بنایی هم برای آن درست کرده بودند خواندیم و ناهار را هم که مابقی صبحانه بود در آن محل نوش جان کردیم. پیر مرد سیدی به عنوان خادم امامزاده در آنجا بود که با او هم آشنا شدیم و به گپ و گفت پرداختیم. اطراف حسینیه خانه های بسیار قدیمی شخصی بود و در آن منازل هم زندگی می کردند، اما مردم قودجان انگاری در کوچه پس کوچه ها نبودند. کوچه ها خیلی خلوت بود. به ندرت رهگذری را می دیدیم. می گفتند که خانه های قدیمی عمرشان به صد سال هم می رسد. خیلی از خانه ها از نظر ظاهری آسیب دیده و چوب بست ها به سختی می توانستند بار خانه را نگهداری کنندو استقامت آن ها کم شده بود و برخی از آن ها خم و گاهی شکاف هایی بین دیوارها مشاهده می کردیم. فکر نمی کردیم که در این خانه ها کسی زندگی کنند، اما زندگی می کردند.!!! ساعت 5/1 جناب آقای ... که از مسوولان و یا کلید دار حسینیه بود به محل آمد و ما خودمان را معرفی کردیم. ایشان هم با روی باز از ما استقبال کرده بود و درب های حسینیه را به روی ما باز و با صبر و حوصله اطلاعات لازم را به ما می داد.


حسینیه تشکیل می شود از یک فضای اصلی که حدود 2000 متر مساحت دارد. بنای اصلی به صورت چهارگوش و با تیرآهن های 14 تا 22 ستون هایی دارد که دو طبقه ای که دور تا دور آن را گرفته و مخصوص خانم ها می باشد را نگهداری می کند. سقف آن به صورت شیروانی ولی فاصله ی انتهای دیوار تا انتهای شیروانی حدود یک متری روزنه ای باز دارد. در قسمت همکف سکوهای سیمانی مدوری تعبیه شد که مخصوص آقایان می باشد. از چهار طرف، درب های ورودی بزرگی وجود دارد که درب های آقایان و خانم ها از یکدیگر کاملا مجزا می باشد. در قسمت وسط که مخصوص اجرا می باشد سکوی گردی قرار دارد که وسط آن با یک ستون بزرگ تا سقف کشیده شده است. سکوی حسینیه حدود یک و نیم متر از زمین ارتفاع دارد. از دو طرف با پلکان هایی راه ورود به سکو درست شده است. دور تا دور کناره های سکو ی سیمانی به صورت مخفی لوله های آبی قرار گرفته و با روزنه های ریزی که وجود دارد برای برخی از نمایش ها که درویش تبرش را به زمین می زند و آب جاری می شود استفاده می گردد. روی سکو در یک قسمت تنوری درست شده که در حین نمایش برخی از تعزیه ها نان هم پخت می شود. در یک قسمت محلی برای شهادت حضرت امام حسین (ع) و در یک قسمت دیگر چاهی برای تعزیه ی حضرت مسلم درست کردند. در کناره های دیواره قسمتی را سوراخ کردند و با یک درب فلزی آن را بستند که در تعزیه حضرت شاهچراغ وقتی که دیوارهای برج را روی آن حضرت خراب می کنند، شبیه حضرت شاهچراغ (ع) از این روزنه به سمت داخل وارد می شود تا آسیبی به وی نرسد. در قسمت دیگری که با یک سیم بوکسل در ارتفاعی قرار داده اند، برای تعزیه حضرت مسلم تهیه کرده بودند. سکو از یک درب ورودی به زیر زمین منتهی می شود که در زیر سکو با تونل و راه هایی که ایجاد کرده بودند شبیه خوانان از این درب ورودی برای ورود و خروج به صحنه استفاده می کنند. جایگاهی هم برای گروه موسیقی و باندهایی هم روی ستون ها به چشم می خورد. تعزیه ها با چهار دوربین فیلمبرداری می شود. دور تادور سکو به عرض 4 متر کوچه ای بود که کف آن با ماسه های درشت پوشش داده شد تا اسب ها بتوانند به راحتی از آن عبور کنند.

در قسمت بیرونی چندین ساختمان دیگری بود که یکی از آن ها مخصوص سرویس بهداشتی بود. ساختمان دیگری که در قسمت همکف آن آشپزخانه بود و در فضای دیگری از همان مکان و در طبقات فوقانی سالن هایی قرار داشت که از میهمانان پذیرایی می کردند و همچنین سالن دیگری داشت که در صورت پر شدن حسینیه حدود 20 هزار نفر می توانند از این فضا با تلویزیون تعزیه را نگاه کنند. در طبقه ی فوقانی سالنی قرار داشت که محل استراحت میهمانان بود که دور تا دور آن صندوق های بزرگی قرار داشت که داخل آن به مقدار زیادی پتو برای میهمانان قرار داشت.

 

            

سفر به دیار کودکیها ، نوجوانی و جوانیهایم

سپاس خداوندی را که یکبار دیگر به ما توفیق داد تا بعد از پابوسی حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا علیه آلاف تحیه و ثنا، گذری به میگون داشته باشیم. شهری که خاطراتش برای ابد در ذهن باقی و فراموش نخواهند شد. نوای موسقیایی طبیعتش، از صدای امواج رودخانه گرفته تا بلبلان شاخسارش آرامشی جاودانه را در روح  و جان آدمی ایجاد می کند. کوهها سرتاپا استقامت و پایداری را به نمایش گذاشته بودند. آسمانش ستارگانی را در بغل گرفته بودند و به مردم درونش چشمک می زدند. با دیدن آشنایان حظّ بردیم. اگر چه برخی ساخت و سازها مقداری از طبیعت میگون را عوض کرده بود، اما در یک نگاه طبیعت بکرش همانی بود که بود.وقتی کودکانی را می بینی که اصلاً نمی شناسی و وقتی جوانانی را می بینی که فقط نقش کودکی آنها در ذهن آدمی مجسم می شود و وقتی پیرانی را می بینی که چهره های آنها یک دنیا خاطره را در آدمی ایجاد می کند. لذت بخش است. وقتی به گورستان گذر می کنی با اسامی و چهره هایی مواجه می شوی که هر کدام برگی از تاریخ روابط اجتماعی هر شخص را ورق می زنند.

گاهی آدم از یکجا بودن خسته می شود. فکر می کند که اگر مهاجرت کند وضع بهتر از آن می شود. البته مسافرت برای آدمی خوب است. و سیرو فی الارض ... آدمی باید به گشت و گذار بپردازد تا هم از سکون و یکنواختی برهد و هم آدمیان و زندگی دیگران را ببیند و به تفکر و تعقل فرو برود. از گذشتگان درس بگیرد و آینده را به درستی بنا نهد. اما آدمی اگر از وطنش به یکباره کوچ کند، سخت و دشوار می شود. بدتر از آن اگر این کوچ به دلخواه آدمی نباشد. روزگار هم با ما چنین کرد. به یکباره کوچمان داد، بی آنکه خود به آن راضی باشیم. برخی فکر می کنند که در ناز و نعمت بسر می بریم. برخی می گویند کاش ما هم این توفیق را داشتیم تا از دیار خودمان هجرت کنیم. باید بگویم هیچ کجا وطن نمی شود. اگر چه ایران وطن جمعی ماست، اما زادگاه آدمی یک چیز دیگریست.