شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

شهید حسن صفاپیشه

  

    

این عکس را از وبلاگ روستای جیرود گرفتم 

 

     شهید حسن صفا پیشه فرزند حسین متولد 1334 از روستای جیرود بخش رودبارقصران تهران است. شهید در یک خانواده مذهبی رشد و نمو نموده و زندگیش را همراه با خانواده در جیرود و تهران سپری کرده است.

     شهید در تمامی فعالیت های بدو انقلاب حضور مثمر ثمری داشت.شرکت در راهپیمایی ها و حضور در مساجد محل از جمله فعالیت های ایشان بود.ایشان بعد از فراقت از تحصیل و در ابتدای انقلاب ملبس به لباس مقدس سربازی گردید. بعد از طی مراحل آموزشی به کردستان اعزام شد. برخی از مزدوران داخلی در برخی از شهرها اقدام به فعالیت های ضد انقلابی کرده بودند.سیاهکل، آمل و کردستان از جمله ی این شهرها بود.شهید بزرگوار در نبردی طاقت فرسا در تاریخ 10/11/58توسط جنایتکاران دموکرات و کومله به شهادت می رسد.به لحاظ نسبت خویشاوندی که با شهید داشتیم در همان زمان درمسجد جامع میگون مراسمی به یادبود این شهید گرانقدر بر پا کردیم.با توجه به شناختی که شهید حسن صفاپیشه داشتم، ایشان فردی متین، باوقار، با ادب، مذهبی و در خط امام بودند. 

                          روحش شاد و یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

فرهنگ لغات میگونی( ح- خ)

حرف (ح)

حاتِم (hātem): حاتم

حاتِم بَخشی (hātem bakhshi): کرم ، بخشش، بزرگواری

حاج (hāj): حاجی

حاجَت، حاجَد (hājat, hājad): خواسته، آرزو

حاجَتچِه رِوا هاکُن (hājatcheh revā hākon): حاجتش را محقق کن

حاجَد (hājad): حاجَت

حاجی (hāji): کسی که خانه ی خدا را زیارت کرده باشد

حاذِق (hāzegh): توانا

حاذِق (hāzegh): کارآمد

حاذِق بیئَن (hāzegh ban): تسلط داشتن

حاذِق، کاردون، قَهّار (hāzegh, kārdun, ghahhār): وارد

حارِث (hāres): شقی، بی رحم

حارِث (hāres): بیرحم

حارِث (hāres): شقی

حارِث، سَنان اِبن اَنَس (hāres, sanān ebn anas): بی رحم

حاشا (hāshā): انکار

حاشا کُردَن (hāshā kordan): انکار کردن

حاشا کُردَن، زیرِش بَزوئَن (hāshā kordan, ziresh bazuan): انکار کردن

حاشا کُردَه (hāshā kordah): انکار کرد

حاشا کُمَه (hāshā komah): انکار می کنم

حاشا هاکُرد بِه (hāshā hākord beh): انکار کرده بود

حاصِل (hāsel): محصول باغ و مزرعه

حاصِل (hāsel): بار (محصول)

حاصِل (hāsel): غله و میوه ی به دست آمده

حاصِل (hāsel): محصول

حاضر آمادَه (hāzer āmādah): حاضر و آماده

حاضِر آمادَه (hāzer āmādah): حاضر و آماده

حاضِر آمادَه (hāzer āmādah): نقد و مهیا

حاضِر جِواب (hāzer jevāb): بی درنگ جواب دهنده

حاضِر یَراق (hāzer yarāgh): آماده برای انجام کار

حاضِری (hāzer): غذای آماده و غیر پختنی

حاکِم (hākem): بخشدار

حاکِم (hākem): فرماندار

حال (hāl): وضعیت مزاج و صحت آن

حال بَپُرسیئَن(hāl baporsian): احوال پرسیدن

حال بیموئَن (hāl bimuan): به حال آمدن

حال بیموئَن (hāl bmuan): حال آمدن

حال حالا ها (hāl hālā hā): تا مدتها بعد

حالِ روز (hāleruz): وضعیت زندگی

حال کُردِمَه (hāl kordemah): حال کردم

حال گیری نَکُن (hāl gr nakon): حال نگیر

حال نِدار (hāl nedār): ناخوش، مریض احوال

حال نِدار، ناخِش (hāl nedār, nākhesh): بیمار

حال و روز (hāl u ruz): وضع

حال و روز (hāl u ruz): وضعیت زندگی

حال و روزِ خوبی نِدارمَه (hāl u ruze khubi nedārmah): وضعیت زندگی خوبی ندارم

حال و کار (hāl u kār): زندگی

حال و کارم خار نیئَه (hāl u kārm khār niah): زندگیم خوب نیست

حال و مِقال (hāl u meghāl): وضع

حالا حالاها (hālā hālāhā): تا مدت ها بعد

حالایی (hālāyy): امروزه

حالِش بِه جا بیمو (hālesh beh jā bimu): حالش خوب شد

حالِش بِه هَم بَخوردَه، اَحال بوردَه* (hālesh beh ham bakhurdah, ahāl burdah): به هم خوردن حال

حالمِه نَییر (hālmeh nar): حالمو نگیر

حالی (hāli): اهل حال

حالی به حالی (hāli be hāli): دگرگونی ، تغیر وضعیت

حالی بِه حالی بَوِه (hāl beh hāl baveh): تغییر وضعّیت پیدا کرد

حالی بِه حالی بَوِه (hāli beh hāli baveh): دچار سرما خوردگی شد

حالی بِه حالی بَوِه (hāli beh hāli baveh): دگرگون شد

حالی بَواش، حالی گِرد (hāli bavāsh, hāli gerd): درک کن

حالی بَوی ئَن (hāli bavian): فهمیدن

حالی بَوی؟، سَرِ ساب بَوی؟ (hāli bavy, sare sāb bavy): فهمیدی؟

حالی بَویئَن (hāli bavyan): حس

حالی بَویئَن (hāli bavyan): درک کردن

حالی بَویئَن (hāli bavyan): درک کردن

حالی بَویئَن (hāli bavyan): فهمیدن

حالی خانِم (hāli khānem): خانم اهل حال

حالی کُردَن (hāli kordan): فهماندن

حالی گِرد چی گُنَه، بَییر چی گُنَه (hāli gerd chi gonah, bayyr chi gonah): درک کن چه می گوید

حالی و حالی (hāli u hāli): دگرگونی

حالی و حالی (hāli u hāli): دگرگونی

حالی و حالی بَویئَن (hāli u hāli bavyan): دگرگون شدن

حالی و حالی بَویئَن (hāli u hāli bavyan): دگرگون شدن

حالیت بَوِه (hālit baveh): خبر داری

حالیت بَوِه (hālit baveh): متوجّه شدی

حالیت بَوِه؟ (hālit baveh): با خبر شدی؟

حالیش بَوِه (hālish baveh): با خبر شد

حالیش هاکُن (hālish hākon): متوجّه اش کن

حالیشون بَوِه (بَوِیَه) : فهمیدند

حامی، پُشتیبون (hām, poshtbun): طرفدار

حائِض (hāez): بی نماز

حَب (hab): قرص

حَب (hab): دانه ی دارویی

حَب (hab): قرص (دارو)

حُباب (hobāb): پوشش چراغ

حَبس (habs): زندان

حَبس (habs): زندان

حَبس کُردَن، بَیتَن، اَسیر کُردَن (habs kordan, baytan, asir kordan): بازداشت کردن

حَبس، قِید (habs, ghed): بند

حَپَّر (hapapr): سنگ تخت کوچک

حَپَّک (happak): تخم چشم

حَپَّکِ چُشِش دِرگامو (hapapke choshesh dergāmu): تخم چشمانش درآمد

حَپَّک (hapapk): تخم چشم

حَپَک (hapak): مردمک چشم

حَپَّگ (happag): حبه، دانه

حَپَّه (hapaph): حبه

حَپَّه (hapaph): دانه

حِتّا (hettā): حتی

حَتَک (hatak): حلقه ای چوبی که سر ریسمان می بندند تا بتوانند بار علف و هیزم را با آن محکم کرده و گره بزنند.

حَتَک (hatak): حلقه ی چوبی که سر ریسمان را برای بستن علف و هیزم به آن می بستند

حَتَک (hatak): چنبر و حلقه ی چوبی که به ذیسمان می بندند

حَتم (hatm): قطع

حَتمی (hatmi): قطعاٌ، حتماٌ

حَتمی (hatmi): حتماً

حَتمی (hatmi): حتماً

حَتمی (hatmi): قطعاً

حَتمی (hatmi): مطمئناً

حَتمی بونَه (hatmi bunah): حتماً می شود

حَتمی حَتم (hatmi hatm): حتماً حتماً

حَتمی، حَتمیِ حَتم، حُکمَن (hatmi, hatmye hatm, hokman): قطعاً

حَتمی، حَتمی حَتمی (hatm, hatm hatm): حتماً

حَتمیِه حَتمی (hatmyeh hatmi): حتماً حتماً

حِجامَد، حَجومَد (hejāmad, hajumad): حجامت

حِجلَه (hejlah): حجله

حِجلَه (hejlah): اطاقی وزین که برای عروس آماده می کنند

حِجلَه (hejlah): حجله

حِجلَه خُنَه (hejlah khonah): اطاق حجله

حِجلَه خُنَه (hejlah khonah): حجله خانه

حِجومَد (hejumad): حجامت

حَچَل هفت (hachal haft): آدم بیکاره و لش، مکان بهم ریخته و درهم

حَد (had): اندازه

حَدّ بَزوئَن (hadd bazuan): حد زدن

حَدّ نِدارنَه (hadd nedārnah): قابل اندازه گیری نیست

حَد نِدارنَه، حَد و اِندازِه نِدارنَه (had nedārnah, had u endāzeh nedārnah): اندازه ندارد

حَد، حُدود، اِندازَه (had, hodud, endāzah): اندازه

حِدَّت (hedadt): شدّت

حُدوداَ، ضِمنی بوتَن (hoduda, zemn butan): به تقریب

حَدیر (hadir): دیوار گونه ی پارچه ای برای جدا کردن دو فضا از هم

حَر (حَرَه) بَزو (har harah bazu): کوپه کرد

حَرَ (حَرَه) بَزوئَه (hara harah bazuah): کوپه کرد

حِراج (herāj): مزایده

حِرص بَخوردَن (hers bakhurdan): حرص خوردن

حِرص و جوش، عَصَبی بَویئَن (hers u jush, asab bavan): حرص

حِرص، جول (hers, jul): طمع

حَرف اِشنویی نِدارنی (harf eshnuyy nedārni): نصیحت پذیر نیستی

حرف شِنو (harf sheno): نصیحت پذیر

حَرف شِنَوی (harf shenavi): نصیحت پذیری

حَرفمون (harfmun): حرفمان

حَرِکَت، توکون (harekat, tukun): جنبش

حِرکَد، حِرکَت (herkad, herkat): حرکت

حُرُم (horom): حرارت آتش

حَرَم (haram): فضای داخل مکان مقدّس

حَرَه بَزو، حَرَه هاکُردَه (harah bazu, harah hākordah): دسته کرد

حَرَه حَرَه (حَرَ حَرَ) : کوپه کوپه

حَرَه حَرَه (harah harah): دسته دسته

حَروا (haruā): رنگ قرمز تیره

حَروم (harum): حرام

حَروم (harum): ممنوع شرعی

حَروم بَوِه (harum baveh): تباه شد

حَروم بَوی ئَن (harum bavian): حرام شدن: تلف شدن

حَروم بَوِیَه (harum baveah): حرام شد

حَروم بَویئَن (harum bavan): حرام شدن

حَروم بَویئَن (harum bavyan): مردن حیوانات حلال گوشت بدون ذبح شرعی

حَروم زادَه (harum zādah): کنایه از رند و چالاک و زیرک

حَروم زادَه، تُخم حَروم (harum zādah, tokhm harum): کنایه از رِند و ناقلا

حَروم زادَه، تُخمِ حَروم (harum zādah, tokhme harum): مولود نامشروع

حَروم زادَه، حَرومی (harum zādah, harum): حرام زاده

حَروم کُردَن (harum kordan): حرام کردن

حروم لاقمَه (harum lāghmah): مال حرام خور

حَروم لاقمَه (harum lāghmah): لقمه حرام

حَروم لاقمَه (harum lāghmah): مال حرام خور

حَروم لاقمَه، حَرومی لاقمَه (harum lāghmah, harumi lāghmah): مال حرام خور

حَروم نَکُن (harum nakon): هدر نده

حَرومزادَه (harum zādah): حرامزاده

حَرومی (harumi): چیز حرام، حرامزاده، راهزن

حَرومی (harumi): چیز حرام

حَرومی (harum): حرامی

حَرومی (harumi): راهزن

حَرومی (harumi): راهزن

حَرومیون (harumyun): راهزنان

حَریرَه (harirah): خوردنی نرم که با نشاسته و حریره می پزند

حَریرَه (harirah): خوردنی نرم که ترکیبی از نشاسته و قند است

حَریف (harif): رقیب

حَریف (harif): رقیب

حَریف، هَم زور (harif, ham zur): هم زور

حِس (hes): دریافت

حِس (hes): روحیه

حِس چِه نِدارمَه (hes cheh nedārmah): توانش را ندارم

حِس چِه نِدارمَه، حِسِّش نیَه (hes cheh nedārmah, hesessh nyah): روحیه اش را ندارم

حِس داشتَن (hes dāshtan): توان داشتن

حِس کُردَن (hes kordan): دریافتن

حِس کُمَه (hes komah): حدس می زنم

حِساب بَوِردَن (hesāb baverdan): بیم داشتن، پروا داشتن، تبعیت کردن

حِساب بَوِردَن (hesāb baverdan): بیم داشتن

حِساب بَوِردَن (hesāb baverdan): پروا داشتن

حساب بَوِردَن (hsāb baverdan): تبیعت کردن

حِساب بَوِردَن (hesāb baverdan): ترسیدن

حِساب بَوِردَن، بَتِرسیئَن (hesāb baverdan, batersian): بیم داشتن

حِساب صاف کُردَن (hesāb sāf kordan): تسویه حساب کردن

حِساب و کُتاب (hesāb u kotāb): شمار و مقدار و میزان

حِساب و کِتاب هاکُردَن (hesāb u ketāb hākordan): سنجیدن

حِسابتِه صاف هاکُن (hesābteh sāf hākon): تسویه حساب کن

حِسابی (hesābi): صاحب قدر و منزلت، کافی

حِسابی (hesābi): به حد کافی

حِسابی (hesābi): کافی

حِسابی، دُرُست و حِسابی (hesāb, dorost u hesāb): صحیح

حَسّاس (hassās): نازکی

حِساوی (hesuy): حسابی

حَسبَه (hasbah): حسبه

حُسچِه نِداشتَه (hoscheh nedāshtah): رمقش را نداشت

حَسرَت بَخوردَن (hasrat bakhurdan): افسوس خوردن

حَسرَت بَخوردَن، نادِم بَویئَن (hasrat bakhurdan, nādem bavyan): پشیمون شدن

حَسرَت بِه دِل (hasrat beh del): به آرزو نرسیده

حَسرَت بِه دِلی (hasrat beh deli): آرزوی محقق نشده

حَسرَد بَخوردَن (hasrad bakhordan): افسوس خوردن

حَسرَد بِه دِل، ناکوم (hasrad beh del, nākum): ناکام

حِسَّش دَرِت دَنیئَه (دَنی)؟ حِسچِه نِدارنی؟ (hessash daret daniah dani hescheh nedārni): حالش را نداری؟

حِسِّش نیئَه (hesessh nah): توانی نیست

حِسِّش نیئَه (hesessh niah): حالش نیست

حَسو (hasu): اشکنه ای که با آردی به نام تلی یا آهیل تهیه کنند

حَسودی، رِقابَت (hasudi, reghābat): چشم هم چشمی

حُسِینیئَه (hosenah): حسینیه

حُسِینیئَه، تَکیئَه (hosenah, takah): تکیه

حَشَری (hashari):  شهوتی وچموش، بیشتر برای حیوانات از جمله الاغ به کار می رود.

حَشَری (hashari): زن قحبه و فاحشه

حَشَری (hashar): شخص بسیار شهوتی

حَشَری (hashari): شهوتی و چموش

حَشَری (hashari): مرد شهوت ران

حَشَری بیئَن (hashari bian): زن و مرد بسیار شهوتی

حَشَری بیئَن (hashari bian): شهوتی بودن

حَشَری، فَل (hashari, fal): شهوتی

حَشَریئَه (hashariah): شهوتی است

حَشَریئَه، کَل دَرَه (hashariah, kal darah): سکس لازم دارد

حَشَفَه (hashafah): تا خَتنگاه

حَشَفَه (hashafah): سر آلت مرد

حَشَلهَف (hashalhaf): لش و بیکاره

حَشَلهَفَه (hashalhafah): لش و بیکاره است

حَشَم (hasham): گله گوسفندان، غلامان و نوکران

حَشَم (hasham): غلامان و نوکران

حَشَم (hasham): غلامان و نوکران

حَشَم (hasham): گوسفند زیاد

حَشَم کِشی (hasham keshi): آماده شدن برای دعوا

حَشَم کِشی (hasham keshi): آماده شدن برای دعوا

حَشَم میرِش، حَشَم میری (hasham mresh, hasham mr): مرگ احشام

حَصبَه (hasbah): حصبه

حَصبَه (hasbah): بیماری معروف

حَصَه (hasah): بهره

حَصیر (hasir): فرش بافته شده از نی

حَض (haz): لذت

حَضِّتِ عَباس، حَضَتِ عَباس (hazezte abās, hazate abās): حضرت عباس

حَضَّت، حَضِّت، حَضَد (hazazt, hazezt, hazad): حضرت

حَظ (haz): سرور

حَظ کُردَن (haz kordan): لذت بردن

حَظ، کِیف، خِش، خوشی (haz, kef, khesh, khush): لذّت

حَظ، لِذَت، خوش خوشون (haz, lezat, khush khushun): کیف

حَظ، لِذَّت، کِیف (haz, lezazt, keyf): خوشی

حِف (hef): حیف

حِف بَوِه (hef baveh): حیف شد

حِفَه (hefah): حیف است

حق (حقّ پشت و پناهت = خداوند پشت و پناهت) : خدا، خداوند

حَق (hagh): سهم معیّن و مقرر

حَقِ آدِمونَ بِجا هِدائَن (haghe ādemuna bejā hedāan): به هر کسی به میزان حقش خدمت کردن

حَق بِدارِت (hagh bedāret): حق نگه دارت

حَق بِه جانِب (hagh beh jāneb): حقدار

حَق بِه جانِبیشِه نوشون بِدائَن (hagh beh jānebisheh nushun bedāan): ثابت کردن

حَق چَه اَدا کُردَن (hagh chah adā kordan): به کسی به اندازه ی حقش خدمت کردن

حَقِ کَسی رِ اَدا کُردَن، هِدائَن (haghe kasi re adā kordan, hedāan): پرداختن

حَقِّ نون و نَمَک (haghegh nun u namak): حق هم سفرگی

حَق وِ جانِب (hagh ve jāneb): حق به جانب

حَقچَه، سِزاوارچَه (haghchah, sezuārchah): شایسته است

حُقَّم گیرنَه (hoghaghm grnah): حالم به هم می خورد

حُقَّم گیرنِه هارشَمِش (hoghaghm grneh hārshamesh): حالم به هم می خورد ببینمش

حُقَّه (hoghghah): حقه، حیله

حُقِّه واز (hogheghh uāz): شعبده باز

حُقِّه واز، بامبول واز (hogheghh uāz, bāmbul uāz): مکّار

حُقِّه واز، چُش بَند (hogheghh uāz, chosh band): طرار و مکار

حُقِّه وازی (hoghgheh uāzi): چشم بندی

حُقِه وازی، جا بَزوئَن (hogheh uāzi, jā bazuan): تقلبی

حُقَّه، وازی بِدائَن، فِریب (hoghaghh, uāz bedāan, ferb): حیله

حُقَّیَه (hoghaghyah): حیله است

حُقَّیَه (hoghaghyah): فریب است

حُقَّیَه (hoghaghyah): فریب کار است

حُکماً (hokmā): حتماً

حُکمَن (hokman): حتما

حَکیم (hakim): طبیب

حَکیم (hakm): طبیب

حَکیم دَرمون، مَریض خُنَه، شِفا خُنَه، (hakm darmun, marz khonah, shefā khonah,): درمانگاه

حُکمَن (hokman): جبراً

حُکمَن، بِه حَتم (hokman, beh hatm): قطعاً

حُکمَن، حَتمی، حَتمی حَتم (hokman, hatmi, hatmi hatm): حتماً

حُکمَن، حَتمی، حَتمیئِه حَتم (hokman, hatmi, hatmieh hatm): حتماً

حَکیم (hakim): پزشک

حَکیم (hakim): طبیب

حَکیم دَرمون کُردَن (hakim darmun kordan): درمان کردن

حَکیم دَرمون هاکُردَن (hakim darmun hākordan): دوا و درمان کردن

حَکیم دَرمون، راه و چار (hakim darmun, rāh u chār): علاج

حَکیم دَرمونی نیئَه، راه و چاری نِدارنَه، راه و چاری نیئَه (hakim darmuni niah, rāh u chāri nedārnah, rāh u chāri niah): علاجی نیست

حَکیم دِوا دَرمون (hakim devā darmun): معالجه کردن بیمار

حَکیم، طَبیب، دُکتُر (hakim, tabib, doktor): پزشک

حَل بَوی ئَن (hal bavian): حل شدن

حَل بَویئَن (hal bavan): حل شدن

حَلا (هَلا ) : هنوز

حَلا (هَلا ) دی نیمو (halā halā  di nimu): هنوز هم نیامد

حَلا (هَلا) دی (halā halā di): هنوز هم

حَلا (halā): باز هم

حَلا (halā): تا (برای افعال منفی)

حَلا (halā): تا حالا

حَلا (halā): تا کنون

حَلا (halā): تاکنون

حَلا آکُردَن (halā ākordan): مطلبی را به درستی تشریح کردن

حَلا حَلا (halā halā): حالا حالا

‌حَلا حَلا ها (halā halā hā): حالا حالا ها

حَلا خَوَردار نَوِینَه (halā khavardār navenah): تا خبر دار نشدند

حَلا دیر نَوِه، تا گَرم گَرمَه (halā dr naveh, tā garm garmah): تا دیر نشده

حَلا سِفتِ جا کِش دِنِکُردی (halā sefte jā kesh denekordi): کنایه از این که هنوز جای سختی گیر نکردی

حَلا سیا خایَه ای گَل نَکِتی (halā syā khāyah i gal naketi): کنایه از این که هنوز گیر آدم های بد جنس و پست نیافتادی

حَلا کِه گَرمِه گَرمَه (halā keh garmeh garmah): هنوز که موضوع تازه است

حَلا نَشینَه اونِهان بیمونَه (halā nashnah unehān bmunah): تا نرفتند آن ها آمدند

حَلا، حَلا دی (halā, halā di): هنوز هم

حَلّاج (hallāj): پنبه زن

حَلّاج بیمو (hallāj bimu): پنبه زن آمد

حِلال (helāl): حلال

حِلال (helāl): حلال

حِلال (helāl): روا و جایز

حِلال آکُنین اِما رَ (helāl ākonin emā ra): ما را ببخشید

حِلال بایی بِخاسَّن (helāl bāyy bekhāsasn): حلالیت خواستن

حِلال زادَه، تُخمِ حِلال (helāl zādah, tokhme helāl): مولوئ مشروع

حِلال کُردُن (helāl kordan): حلال کردن، بخشیدن

حِلال کُردَن (helāl kordan): از تقصیر کسی گذشتن

حِلال کُردَن (helāl kordan): از گناه کسی گذشتن

حِلال کُردَن (helāl kordan): بخشیدن

حِلال کُردَن، بِبَخشیئَن (helāl kordan, bebakhshian): آمرزیدن

حِلال کُن مِنَه (helāl kon menah): مرا ببخش

حِلال هاکُن بَدی هاکُردِمِت (helāl hākon badi hākordemet): عذر می خواهم به تو بدی کردم

حِلال وایی (helāl uāyy): عذر خواهی

حِلال وایی لوزومی نِدارنَه (helāl uāyy luzumi nedārnah): عذر خواهی لازم نیست

حِلالِت کُمَه (helālet komah): می بخشمت، حلالت می کنم

حِلالِت کُمَه (helālet komah): می بخشمت

حِلالی (helāli): حلالی

حِلالیت (helāliat): حلالیت

حِلالیَت (helālat): حلالیت

حِلالیت بِخواستَن (helāliat bekhāstan): حلالیت خواستن

حِلالیّت بِخواسَّن (helālt bekhuāsasn): تقاضای گذشت از تقصیر دیگران

حِلالیَّت، بِبَخشیئَن (helāliiat, bebakhshian): عفو

حُلبَه (holbah): شنبلیله

حَلِزون، کین لیسَک، لیسَک (halezun, kin lisak, lisak): حلزون

حَلقَه (halghah): حلقه

حَلقَه (halghah): حلقه

حَلقَه (halghah): دایره ی بزرگ

حَلقَه بَزوئَن (halghah bazuan): حلقه زدن

حَلقِه بَزوئَن (halgheh bazuan): حلقه زدن

حَلقَه رَد کُردَن (کُن) : کنایه از لواط و لواط دهنده

حُلقوم، خِر (holghum, kher): گلو

حَلَک (halak): کوزه ی در گشاد

حَلوا بِرِنج (haluā berenj): حلوایی که از آرد برنج می پختند

حلوا پَزون (halvā pazun): مراسم پختن حلوا

حَلوا پَزون (haluā pazun): مراسم پختن حلوا

حَلوا پَشمَک (haluā pashmak): پشمک شیرین (نوعی شیرینی)

حَلوا پَشمَک (haluā pashmak): پشمک شیرینی

حَلوا حَلوا هاکُردَن (haluā haluā hākordan): کنایه از به تاراج گذاشتن و بی ارزش پنداشتن چیزی که دارای ارزش است

حَلوا حَلوا هاکُردَن (haluā haluā hākordan): کنایه از به تاراج گذاشتن و بی ارزش پنداشتن چیزی که دارای ارزش است

حَلِوی (halevi): ورق نازک قلع اندود، حلبی

حَلِوی (halev): حلبی

حَلِوی (halev): حلبی

حَلِوی (halevy): ورق خیلی نازک آهن

حَلوِیَک (halveyak): اشکنه ای که با آرد بو داده درست می شد

حَلویئَک، حَلوائَک (haluyak, haluāak): اشکنه ای که با آرد بو داده درست می کردند (نوعی غذا)

حَلیم (halim): صبور

حَمّال (hammāl): باربر

حَمّال، بارکَش (hammāl, bārkash): باربر

حَمال، پَربَردین (hamāl, parbardin): فروردین

حَملَه (hamlah): حمله، تهاجم

حَملَه (hamlah): بیماری مرغ یا غش

حَملَه (hamlah): حمله

حَملَه (hamlah): نوعی بیماری قلبی معادل سکته ی قلبی

حَملَه ای (hamlai): فرد دارای بیماری صرع

حَملَه ای (hamlah i): بیماری غَش (صرع)

حَملَه ای (hamlah i): شخصی که بیماری غش دارد و دچار حملات صرع می شود

حَملَه ای (hamlah ā): غشی

حَملِه بَوِردَن (hamleh baverdan): تهاجم

حَموم (hamum): حمام

حَموم (hamum): حمام

حَموم (hamum): گرمابه

حَمومِ عومومی (hamume umumi): حمام عمومی

حَمومِ نُمرَه (hamume nomrah): حمام خصوصی

حَموم واجِب (hamum uājeb): جُنُب

حَمومِ واجِب (hamume uājeb): غسل

حَمومی (hamumi): حمامی، مالک یا نگهدارنده حمام

حَمومی (hamum): حمامی

حَمومی سَر بینَه (hamumi sar binah): داخل رخت کن حمّام

حَمومی کیسَه (hamumi kisah): کیسه ی حمام

حَمومی لیف (hamum lf): لیف حمّام

حِنا (henā): حنا

حِنا بَندون (henā bandun): مراسم حنا بندان در عروسی

حِنا بَندون (henā bandun): بستن دسته جمعی حنا در عروسی

حِنا بَندون (henā bandun): مراسم حنا بندان در عروسی

حِنا بَندونِ شو (henā bandune shu): شب اول از سه شب جشن عروسی که در آن چند نفر از جوانان داماد را به حمام می بردند

حِنا بَندونِ شو (henā bandune shu): شب حنا بندان

حِنا دَوِسائَن (henā davesāan): حنا بستن

حِنا دَوِستَن (henā davestan): حنا بستن

حُنّاق (honnāgh): دیفتری

حِنایی (henāyy): به رنگ حنا

حِنایی (henāyy): رنگ سرخ مایل به زرد

حَنجِره (hanjerah): حنجره

حَنجِرَه (hanjerah): حنجره

حَندَق (handagh): خندق

حِندَق (hendagh): خندق

حَوّا (havuā): مادر نخستین

حِواری (hevāri): دور و بر

حِواری (hevāri): محدوده

حِواری (hevār): مسیر

حِواری (hevāri): ناحیه

حِواس (hevās): هوش و توجه

حِواس پَرتی (hevās parti): حواس پرتی

حِواس پَرتی (hevās part): حواس پرتی

حِواس جَمعی، دِل هِدائَن (hevās jami, del hedāan): دقّت

حِواس جَمی (hevās jami): دقّت

حِواس نِدار (hevās nedār): حواس پرت

حِواستِه جَم کُن، دِل هادِه (hevāsteh jam kon, del hādeh): دقّت کن

حِوالَت بِه ... (hevālat beh): واگذار کردن به ...

حِوالَت بِه حَضَت عَباس بوئِه (hevālat beh hazat abās bueh): نفرینی به معنای این که مجازاتت با حضرت عباس باشد

حِوالَت بِه خِدا (hevālat beh khedā): مجازاتت با خدا

حِوالَت به خُدا (hevālat bh khodā): واگذارت می کنم به خدا

حِوالَه (hevālah): واگذاری کار یا چیزی به دیگری، نمایش مشت و آرنج و دست به نشانه اهانت

حِوالَه (hevālah): واگذاری کاری یا چیزی به کس دیگر

حِوالِه بِدا ئَن (hevāleh bedā an): حواله دادن

حِوالِه بِدائَن (hevāleh bedāan): به دیگری چیزی را حواله، واگذار و یا ارجاع دادن

حِوالَه بِدائَن (hevālah bedāan): حواله دادن

حِوالِه بِدائَن (hevāleh bedāan): واگذاری کاری یا چیزی به کس دیگر

حِوالِه کُردَن (hevāleh kordan): حواله کردن

حِوالَه، اِشارَه (hevālah, eshārah): حواله

حِوالی (hevāli): محدوده

حوت (hut): اسفند ماه

حودودی (hududi): حدوداً

حور، حوری (hur, hur): زن زیبا

حوری (hur): حور

حوری، ماه بانو (huri, māh bānu): زن زیبا

حوشت (husht): سوت

حوشتَک (hushtak): سوت

حوشتَک بَزو ئَن (hushtak bazuan): سوت زدن

حوشتَک بَکِشیئَن (hushtak bakeshian): سوت بلند زدن

حوصِلَه (huselah): حوصله

حوصِلَه (huselah): تاب و تحمّل

حوصِلَه (huselah): صبر

حوصِلَه (huselah): مقاومت روحی و روانی

حوض (huz): آبدان

حوضَک (huzak): حوضچه

حوضَک (huzak): حوض کوچک

حوضَک، چالَک (huzak, chālak): سوراخ کف اتاق که نقش منقل کرسی را ایفا می کرد

حوضِنی (huzeni): شنا، آبتنی

حول (hul): ترس، اضطراب، عجله

حول نَکُن (hul nakon): ترس نکن، عجله نکن

حولَه (hulah): حوله

حووصِلَه (huuselah): حوصله

حووصِلَه (huuselah): دل و دماغ

حووض (huuz): حوض

حووضَک (huuzak): حوض کوچک

حوول حوولَکی (huul huulaki): با عجله

حوولَه (huulah): حوله

حَیا (hayā ):‌ شرم، آبرو

حَیا (hayā): خجالت

حَیا بَرِس (hayā bares ): حیا کن

حَیا بَرِس (haā bares): حیا کن

حَیا بَرِس (hayā bares): شرم کن

حَیا نِدارنی، حَیا دیمِت دَنی (hayā nedārni, hayā dimet dani): حیا نداری

حَیا، آبِرو، کِسرَت (hayā, āberu, kesrat): شرم

حَیا، رو نَویئَن، خُجالَت (haā, ru navan, khojālat): شرم

حَیاط پیش (haāt psh): جلوی حیاط

حِیثیئَت، کِسرَت (heysiat, kesrat): آبرو

حیرَه (hirah): جانوران ریز کک مانندی که در پرهای طیور رشد و نمو می کنند.

حیرون (heyrun): حیران

حِیرون (herun): حیران

حِیرون (heyrun): سرگردان

حِیرون بَوِیمی، بَنگمون بوشتَه (heyrun baveymi, bangmun bushtah): حیران شدیم

حِیرون بَوِیَه (heyrun baveyah): حیران شد

حِیرون بَویئَن، بَنگ بوشتَن (heyrun bavyan, bang bushtan): حیران گشتن

حِیرون، سَرگِردون (herun, sargerdun): حیران

حِیرونی (heyruni): سرگردانی

حیز (hiz): کسی که چشم ناپاکی به ناموس مردم دارد.

حِیف بوتَن، حِیف حِیف گُتَن، اَفسوس اَفسوس بوتَن (heyf butan, heyf heyf gotan, afsus afsus butan): پشیمانی

حِیف بَویئَن (hef bavan): حیف شدن

حِیف حِیف کُردَن، پَشیمون بَویئَن (heyf heyf kordan, pashimun bavyan): پشیمان شدن

حیف نُن (hefe non): حیف نان( برای آدم های تنبل و بی دست و پا گفته می شود.)

حِیفِ نون (hefe nun): حیف نان

حِیفِ نون (heyfe nun): شخص تنبل و بی دست و پا

حِیف، اَدَس بوردَن (heyf, adas burdan): افسوس

حیلَه (hilah): حیله

حیلِه باز (hileh bāz): فریب کار و مکّار

حیلَه پیلَه (hilah pilah): افسونگری

حیلِه پیلَه (hileh pilah): شیّادی

حیلِه پیلَه (hileh pilah): مکر

حیلِه پیلِه کار (hileh pileh kār): شیّاد

حیلَه، حُقَّه، رِشخَن (hlah, hoghghah, reshkhan): حیله

حیله، ناروو(hlh, nāru):  فِریب

حِیونِ حَشَری، حِیوون کِه فَل دَرَه (heune hashar, heuun keh fal darah): حیوان شهوتی

حیوون (heyvun): حیوان

حِیوون وَحشی، جِر دَهَندَه، پارِه کُنَندَه (heyuun vahshi, jer dahandah, pāreh konandah): درنده

حِیوون، جانِوَر (heuun, jānevar): حیوان

حِیوونَک، حِیوون (heuunak, heuun): لفظی است که در مقام ترحّم به جانداری گویند

حِیوونَک، حِیوون (heyuunak, heyuun): حیوانکی

حرف (خ)

خاب (khāb): خب

خاب بابا خاب (حالت تمسخر) : باشد

خاب بابا خاب (khāb bābā khāb): باشد باشد

خاب خاب بابا خاب (khāb khāb bābā khāb): باشد بابا باشد

خابَ خابَ فیس کُردی (khāba khāba fis kordi): بس است دروغ گفتی

خاب دیئَر (khāb diar): خُب دیگه

خاب، باشِه (khāb, bāsheh): موافقم

خاب، باشِه، چُشم (khāb, bāsheh, choshm): چشم (آری، بلی)

خاب، خابَه (khāb, khābah): باشد

خابَه (khābah): باشد

خابَه (khābah): خوب است

‌خابَه خابَه (khābah khābah): باشد باشد

خابَه خابَه (khābah khābah): خوبِ خوب است

خابَه خابَه (khābah khābah): خوبِه خوبِه

خابَه، باشِه (khābah, bāsheh): باشد

‌خابَه، باشَه (khābah, bāshah): موافقی

خابَه، خاب (khābah, khāb): باشد

خابَه، خُبَه (khābah, khobah): خوب است

خاتَم بَخشی (khātam bakhshi): بخشش

خاتون (khātun): بانوی بزرگ

خاتون (khātun): خانم بزرگ

خاتون (khātun): زن بزگ منش

خاخِر خُندَه (khākher khondah): دو زن صمیمی با هم

خاخِر خُندَه، دور دَس خاخِر (khākher khondah, dur das khākher): دوستان یک زن

خاخِلَه (khākhelah): دارویی که بعد از ختنه برای بهبودی سریع روی زخم به عنوان پانسمان می گذاشتند

خار (khār): تَلی (tali)

خار (khār): خوب

خار آکُردَن (khār ākordan): تعمیر کردن

خار آکُردَن (khār ākordan): مرمّت کردن

خار بَوِه بیمویی (khār baveh bimuyy): خوب شد آمدی

خارَ خارَ، وَسَه وَسَه (khāra khāra, vasah vasah): بسه بسه

خارِ زَنَک، خارِ زَن (khāre zanak, khāre zan): زن خوب

خار کُرد بَوِه (khār kord baveh): درست شد

خار کُرد بَوِه (khār kord baveh): درست گردید

خار کُردَه (khār kordah): درست کرد

خار کُن (khār kon): درست کن

خار کُنَم (khār konam): درست کنم

خارِ مَردَک (khāre mardak): مرد خوب

خار هاکُردَن (khār hākordan): ساختن

خار هاکُردَن، بِساتَن، دُرُس هاکُردَن (khār hākordan, besātan, doros hākordan): ساختن

خار هاکُردِنَه (khār hākordenah): به وجود آوردند

خار هاکُردی؟ (khār hākordi): درست کردی؟

خار و زار (khār u zār): زبون و ذلیل

خار(khār): خوب

خار، دِرِست (khār, derest): درست

خارِجی (khāreji): بیگانه

خارِجی (khārej): غیر ایرانی

خارِجی (khāreji): فرقه ی مخصوص دینی

خارِجی، غَریبَه، نا آشِنا (khāreji, gharibah, nā āshenā): بیگانه

خارِجیون (khārejun): غیر ایرانی ها

خارِشَک (khāreshak): خارش

خارِشَک (khāreshak): خارش

خارِشَک (khāreshak): سودا

خارِشَگ (khāreshag): جرب

خارَک (khārak): لذیذ

خارَک، خوش مِزَّه، خِش مِزَّه (khārak, khush mezazh, khesh mezazh): لذیذ

خارَکَه (khārakah): شیرین است

خارَکَه (khārakah): لذیذ است

خارَک (khārak): خوش مزّه

خارَک (khārak): خوشمزّه

خارَک (khārak): زیبا

خارَک (khārak): شیرین

خارَک (khārak): قشنگ

خارَک، بامِزَّه (khārak, bāmezzah): شخص بذله گو و شوخ

خارَکَه (khārakah): با مزّه است

خارَکَه (khārakah): خوشمزّه است

خارَکَه (khārakah): زیباست

خارَکَه (khārakah): شیرین است

خارَکَه (khārakah): قشنگ است

خارَکِه خارَک (khārakeh khārak): شیرینِ شیرین

خارَه (khārah): خوب است

خارَه (khārah): خوب است

خاری بَوِردَن (khār baverdan): بازداشت کردن

خازِندَه (khāzendah): خاستگاری از دختر

خاس (khās): میل

خاسِ خِدا (از این عبارت برای بیان خواست و اراده ی خدا در انجام کار غیر معمول استفاده می کردند. مثلاً (khāse khedā āz in bārt bri byān khuāst u ārādh i khdā dr ānjām kār ghir mmul āstfādh mi krdnd mslā): خواست خدا

خاس، خاسَک (khās, khāsak): تپّه ی بلندی که شیب تند دارد

خاس، خاسَک (khās, khāsak): تپه بزرگ با شیب تند

خاس، خاسَک (khās, khāsak): سطح تپّه ی بزرگی که دارای شیب تند باشد

خآستگاه (khāstgāh): ناحیه ی شرم گاه زیر شکم

خاستِگاه، خاسگاه (khāstegāh, khāsgāh): منطقه ی شرم گاهی در بدن مرد

خاسِش اینِه نیئَه (khāsesh ineh niah): میلش این نیست

خاسِش اینَیَه (khāsesh inayah): میلش این است

خاسَک، خاس (khāsak, khās): سطح تپّه ی بزرگی که دارای شیب تند باشد

‌خاسگاه (khāsgāh): حدود لگن خاصره ی بدن

خاسگاه (khāsgāh): لگن خاصره

خاسگاه، اولَب (khāsgāh, ulab): پَهلو (بخشی از بدن)

خاسگاه، کَپَل (khāsgāh, kapal): لگن خاصره

خاسَه (khāsah): ایده آل

خاشخاش (khāshkhāsh): خشخاش

خاشخاش (khāshkhāsh): خشخاش

خاصَه (khāsah): خاصیت

خاصِّه خَرج هاکُردَن (khāsesh kharj hākordan): تبعیض به کار بردن

خاطِر جَم (khāter jam): آسوده خاطِر

خاطر جَم (khātr jam): خاطر جمع

خاطِر جَم کُردَن (khāter jam kordan): تسلای خاطر

خاطِر جَمی (khāter jami): آسوده خاطری

خاطِرِت تَخت بوو (khāteret takht buu): خاطر جمع باش

خاطِرجَم (khāter jam): خاطر جمع، آسوده خاطر

خاک به سَر (khāk be sar): خاک بر سر، بدبخت

خاک به سَر بویئَن (khāk be sar bavian): خاک به سر شدن

خاک بِه سَر بَویئَن (khāk beh sar bavan): بدبخت و بیچاره شدن

خاک به سَر کُردَن (khāk be sar kordan): خاک بر سر کردن

خاک بَویئَن (khāk bavian): خاک شدن

خاکِ سَرنشین (khākesarneshin): بیچاره و بدبخت

خاک کَتَن (khāk katan): به خاک افتادن

خاک کُردَن (khāk kordan): دفن کردن

خاک کُردَن، چال کُردَن، گور کُردَن (khāk kordan, chāl kordan, gur kordan): به خاک سپردن

خاک مال (khāk māl): به خاک مالیده

خاک مال کُردَن (khāk māl kordan): خاک مالی کردن

خاک مُردَه (khāk mordah): خاک نامناسب برای زراعت

خاک وازی (khāk vāzi): خاک بازی بچه ها

خاک وخُل (khāk o khol): گرد و خاک

خاکِسَر (khākesar): خاکستر، سر خاک، نام قبرستان بالا محل میگون

خاکَه (khākah): نرمه هر چیزی

خاکِه اَرَّه (khākeh arrah): خاک اره

خاکِه زُغال (khākeh zoghāl): نرمه زغال

خاکِه شیر (khākeh shir): خاکشیر

خاکِه قند (khākeh ghand): خاک قند

خاکینَه (khāknah): تخم مرغ زده شده و سرخ گردیده

خاک اَرَّه (khāk ararh): چوب ریزه های حاصل از اره

خاک اَرَّه (khāk ararh): خاک ارّه

خاک اِنداز (khāk endāz): ظرفی که با آن آشغال و خاک را برمی دارند

خاک بِه سَر (khāk beh sar): بدبخت

خاک بِه سَر (khāk beh sar): تو سری خور

خاک بِه سَر بَوبئَن (khāk beh sar bavban): خاک به سر شدن

خاک بِه سَر بَویئَن (khāk beh sar bavyan): بدبخت شدن

خاک بِه سَر بَویئَن (khāk beh sar bavyan): بدبخت و بیچاره شدن

خاک پُشد گیتَن (khāk poshd gitan): پرت کردخ خلک به پشت در رفتار مرغ در نبود خروس برای تخم کردن

خاکِ سَر (khāke sar): بر مزار مرده

خاکِ سَر (khāke sar): به مزار مرده

خاکِ سَر (khāke sar): سر مزار

خاکِ سَر بوردِمی (khāke sar burdemi): سر مزار رفتیم

خاکِ شیر (khāke shir): خاکشیر

خاک مال (khāk māl): به خاک مالیده

خاکِ مُردَه دِپاتَن (khāke mordah depātan): کنایه از سوت و کور بودن

خاک نِشین بَویئَن (khāk neshin bavyan): سخت فقیر و بی چیز شدن

خاک و خُل (khāk u khol): گرد و خاک

خاک و خُل (khāk u khol): گرد و غبار

خاک و خُل (khāk u khol): گَرد و غبار

خاکروبَه (khākrubah): خس و خاشاک

خاکروبَه (khākrubah): خس و خاشاک و فضولات خانه

خاکروبَه، هَرو بَرو (khākrubah, haru baru): آشغال

خاکِسَر (khākesar): خاکستر

خاکِسَر بَنیشی (khākesar banishi): خاکستر نشینی

خاکِسَری (khākesari): خاکستری

خاکِشیر (khākeshir): دانه ی ریز نارنجی رنگ که مصرف دارویی دارد

خاکشیر مزاج (khakeshir mezaj): با همه کس سازگاری دارد.

خاکِشیر مِزاج (khākeshir mezāj): انسان سلیم النفس

خاکِشیر مِزاج (khākeshir mezāj): سلیم النفس

خاکَه (khākah): نرمه ی هر چیزی

خاکِه زاغال (khākeh zāghāl): نرمه ی زغال

خاکِه قَند (khākeh ghand): خاک قند

خاکی (khāki): به رنگ خاکی

خاکی (khāki): رنگ خاک

خاکی، گِلی (khāki, geli): خاک آلود

خاکینَه (khākinah): تخم مرغ زده شده و در روغن سرخ شده

خال (khāl): خیال

خال (khāl): دانه های سیاه روی پوست

خال (khāl): دانه ی سیاه روی پوست

خال (khāl): دانه ی سیاه روی پوست بدن

خآل بَزو (khāl bazu): هدف زد

خال خالی (khāl khāli): منقش به خال

خال خالی (khāl khāli): خالی

خال خالی (khāl khāli): دارای خال های زیاد

خال خالی (khāl khāli): دارای نقش و خط و خال

خال خالی (khāl khāli): منقّش با خال

خال دَکُّتَنی (khāl dakkoteni): خال کوبیدن

خال دَکُّتِنائَن (khāl dakoktenāan): خال کوبیدن

خالِ قِزی (khāle ghezi): دختر خاله

خال کُردی (khāl kordi): خیال کردی

خال کوبی هاکُردَن (khāl kubi hākordan): خال کوبیدن

خال ماخالی، خال مِخالی (khāl mākhāli, khāl mekhāli): دارای خال های گوناگون

خال ماخالی، قال باقالی (khāl mākhāli, ghāl bāghāli): دارای لکّه هایی روی پوست

خالمِه خالی (khālmeh khāli): پیسه

خالَه (khālah): خاله

خالَه (khālah): خاله

خالَه خانباجی (khālah khānbāji): زنان و دختران درو همسایه

خالَه خانباجی (khālah khānbāji): زنان و دختران همسایگان یک محلّه

خالِه خِرسَک (khāleh khersak): خاله خرسه

خالَه خِرسَک (khālah khersak): خاله خرسه

خالَه خِرسَگ (khālah khersag): خاله خرسه

خالَه زا (khālah zā): فرزندان خاله

خالِه زا، پِسَر خالَه (khāleh zā, pesar khālah): پسر خاله

خالَه زا، خالِه زا (khālah zā, khāleh zā): بچه ی خاله

خالَه زائون (khālah zāun): فرزندان خاله

خالَه سوسکَک (khālah suskak): خاله سوسکه، دختر بچه ای که ادای زنان بزرگ را در می آورد.

خالَه سوسکَک (khālah suskak): خاله سوسکه

خالَه قِزی (khālah ghezis): دختر خاله( قصه خاله قزی را به زبان فارسی و میگونی بارها و بارها در سنین کودکی از مادرم می شنیدم . در واقع قصه خواب ما در کودکی بود. خاله سوسکه به قصد ازدواج از خانه بیرون می رود و به هر کسی که برخورد می کند، ابتدا پس از درخواست ازدواج از طرف مقابل، از او می پرسد  در صورت اشتباه، چگونه او را تنبیه می کند. مقداری از قصه چنین است: " خاله سوسکه در حال حرکت به سمت شکرآب بود که کل جعفر نجّار جلوی او را می گیرد و می گوید : خاله قزی کوجه شونی؟ خاله سوسکه در جواب می گوید: خاله قزی! درد پی ئَرَم، درد مارم، بو خاله قزی تمبون قرمزی کوجه شونی؟ کل جعفر گفت: خاله قزی تنبون قرمزی کوجه شونی؟ خاله سوسکه در جواب گفت: در شومه شوکورو شی بکنم بر رمضون، کهنه بوجم نو تن کنم. کل جعفر گفت: زن من می شی؟ خاله سوسکه گفت: اگه زن تو بشم با چی می زنی؟ گفت با ارّه . در جواب گفت : نه نه و خدا حافظی کرد و به راهش ادامه داد. در این سفر به افرادی با مشاغل بنایی و قصابی غیره بر خورد می کند و هر کدام پس از خواستگاری و تنبیه با وسایل کاری خودشان با جواب منفی خاله سوسکه برخورد می کنند . در انتها به موشی برخورد می کند که در پاسخ جواب تنبیه می گوید با دمم تنبیه می کنم . خاله سوسکه پس از شنیدن راضی به ازدواج می شود و بساط عروسی برقرار می شود که آن هم حکایتی شیرین داشت.

خالِه قِزی، خال قِزی (khāleh ghezi, khāl ghezi): دختر خاله

خالی بَوِه (khāli baveh): خالی شد

خالی بَویئَن (khāli bavian): خالی شدن

خالی بَویئَن (khāli bavyan): خالی شدن

خالیِ خالی (khālye khāli): خالی

خالی کُردَن (khāli kordan): خالی کردن

خالی کُردَن (khāli kordan): خالی کردن

خالیَه (khālyah): خالیست

خالیِه خالی (khāleh khāl): بدون چیزی

خام (khām): انسان بی تجربه

خام (khām): بی تجربه

خام (khām): بی تجربه

خام طَمَع (khām tama): فردی که طمع بی جا کند

خامِش کُردِنَه، عَقلچِه بَدُزّینَه، کینچِه تُف دَرِنگونَه (khāmesh kordenah, aghlcheh badozznah, kncheh tof darengunah): سرش کلاه گذاشتند

خامَه (khāmah): خامه

خامَه (khāmah): رویه ای که بدون جوشانیدن روی شیر ایجاد می شود

خاموش (khāmush): مرده

خاموش گِرد، لال گِرد (khāmush gerd, lāl gerd): ساکت باش

خاموش هاکُردَن (khāmush hākordan): خاموش کردن

خامی (khāmi): بی تجربگی

خان زادَه (khān zādah): فرزند خان

خانِم (khānem): بانو

خانِم (khānem): بانوی شریف

خانِم (khānem): خانم

خانِم (khānem): مونّث خان

خانم باز (khānembaz): مرد زن باره

خانِم خانِما، شاباجی (khānem khānemā, shābāji): خانم خانم ها

خانِم خانِما، شاباجی (khānem khānemā, shābāji): زن با اهمّیت و مهم

خانِم، خاتون (khānem, khātun): خانم

خانِم، خانِم خانِما، خانوم (khānem, khānem khānemā, khānum): خان مونّث

خانمون (khānemoon): دودمان

خانِمون (khānemun): خاندان

خانندگی (khānendegi): خوانندگی

خانَه اَمّا روش نَوونَه (khānah ammā rush navunah): مایل است و لی رویش نمی شود

خانوم (khānum): بانو

خانی آدِمون (khāni ādemun): نوکر خان

خانیَک (khāniyak): نام کوهی در قسمت شرقی میگون بالای استرچال

خاهون (khāhoon): خاطر خواه

خایَش قُرَه (khāyash ghorah): خایه اش باد کرده

خایَه (khāyah): خایه، بیضه

خایَه (khāyah): تخم

خایَه بَکِشیئَن (khāyah bakeshian): اخته کردن

خایَه بَکِشیئَن (khāyah bakeshian): ایجاد رعب کردن

خآیَه بَکِشیئَن (khāyah bakeshian): کنایه از ایجاد رعب و وحشت کردن برای دیگران

خآیَه پاپیون هاکُردَن (khāyah pāpyun hākordan): کنایه از ترسیدن و وحشت کردن

خایَه خا (khānekhā): میزبان، صاحب خانه

خایَه دَبَّه (khāyah dababh): مردی که بیضه های بزرگ دارد

خایِه دِسمال هاکُردَن، خایِه دِسمال بَکِشیئَن (khāeh desmāl hākordan, khāeh desmāl bakeshan): چابلوسی کردن

خآیَه دِسمالَک بَزوئَن (khāyah desmālak bazuan): کنایه از چاپلوسی و خوش رقصی

خایَه مال (khāyah māl): کنایه از مرد چاپلوس و نون به نرخ روز خور

خآیِه مال (khāyeh māl): کنایه برای فردی که متملق و چاپلوس بوده و برای گذران زندگی به بله قربان گویی صاحبان قدرت مشغول است

خایِه مالی کُردَن (khāeh māl kordan): تملّق و چابلوسی کردن

خایِه مالی کُردَن (khāyeh māli kordan): التماس کردن

خایِه مالی نکن (جملاتی مردانه) : التماس نکن

خایَه، تُخ (khāyah, tokh): خایه

خایَه، زَنگ (khāyah, zang): تخم (بیضه)

خایَه، زَنگ، تُخم (khāyah, zang, tokhm): بیضه ی مردان

خایَه، زَنگ، تُخم (khāyah, zang, tokhm): بیضه ی مردانه

خُب (khob): خوب

خُب (khob): خوب

خُب، خابَه (khob, khābah): خوب

خبَر بَر (khabarbar): خبر رسان

خبر مرگت بیایی (نفرین) خَوَرِ مَرگِت بیئِی***

خِبرَه (khebrah): خبره

خُبرَه (khobrah): خبره

خِبرَه (khebrah): خبره

خُبرَه (khobrah): صلاحیت دار

خَبط (khabt): خطا

خَبط (khabt): خطا

خَبط هاُردَن (khabt hordan): خطا کردن

خَبط هاکُردَن (khabt hākordan): خطا کردن

خُبَه خُبَه (khobah khobah): خوبِ خوب است

خُبَه، خابَه (khobah, khābah): خوب است

خُبی، نیکی (khobi, niki): نیکی

خُبیَد نِدارنَه (khobyad nedārnah): خوبیّت ندارد

خِپِل، خِپِلَه (khepel, khepelah): شخص کوتاه قد و چاق

خِپِل، گوک (khepel, guk): چاق

خِپِلَه (khepelah): آدم چاق و کوتاه قد

خِپِلَه (khepelah): آدم چاق و کوتاه قد

خِپِلَه (khepelah): آدم چاق و کوتاه قد

خَت (khat): جاده

خَتم (khatm): پایان

خَتم بَوِه (khatm baveh): پایان یافت

خَتم بَوِه (khatm baveh): تمام شد

خَتم بَیتَن (khatm baytan): مراسم ختم گرفتن

خَتم بَیتَن (khatm baytan): مجلس ترحیم برگزار کردن

خَتمِ خالیَه (khatme khālyah): خالی خالی است

خَتمُ خالیئَه (khatmo khāliah): خالیِ خالیست

خَتم هاکُردَن (khatm hākordan): پایان دادن

خَتم و خالی (khatm o khali): خالیه خالی

خَتم و خالی (khatm u khāli): خالی خالی

خَتم و خالی (khatm u khāli): خالی خالی

خِتمَت (khetmat): خدمت

خَتنَه (khatnah): ختنه

خَتنَه (khatnah): بریدن پوست سر آلت پسران

خَتنِه بَوِه، مُسَلمون بَوِه (khatneh baveh, mosalmun baveh): ختنه شد

خَتنَه سورون (khatnah surun): ختنه سوران

خَتنِه سورون (khatneh surun): جشن ختنه

خَتنِه سورون (khatneh surun): ختنه سوران

خَتنِه کُردَن (khatneh kordan): آیین یادین کردن

خَتنِه کُردَن (khatneh kordan): سنت کردن

خَتنِه گاه (khatneh gāh): سر آلت مرد

خَتنِه نَکُرد، خَتنِه نَوِه (khatneh nakord, khatneh naveh): شخص گران فروش

خَتنِه نَکُرد، خَنتِه نَوِه (khatneh nakord, khanteh naveh): کنایه از گران فروش

خَتنی (khatni): گل و بوته ختمی

خِجالت بِدائَن (khejālat bedā an): خجالت دادن

خِجالَت بِدائَن (khejālat bedāan): خجالت دادن

خِجالت بَکِشی ئَن (khejālat bakeshian): خجالت کشیدن

خِجالَت بَکِشیئَن (khejālat bakeshian): خجالت کشیدن

خجالت کشیدن شَرم کُردَن***

(khjālt kshidn sharm kordan):خُچَه باد دَکُردَه (khochah bād dakordah): نخوت نشان می داد

خِخ (khekh): خلط

خُخ (khokh): صدایی که برای ترساندن بچه در آورند.

خِخ (khekh): خلت سینه

خِخ (khekh): خلط

خُخ (khokh): صدایی برای ترساندن اطفال

خِخ بَپِت (khekh bapet): خلط رسیده

خِخِ بَپِت (khekhe bapet): خلط رسیده

خِخ دارنَه (khekh dārnah): خلط دارد.

خِخ دارنَه (khekh dārnah): خلط دارد

خِخ دارنَه (khekh dārnah): خلط سینه دارد

خَد (khad): خط، جاده

خِد (khed): خود

خِد (khed): خود

خَد بَزو (khad bazu): خط زد

خَد بَزو (khad bazu): خط زد

خَد بَکشیئَن (khad bakshian): خط کشیدن

خَدِ سینَه (khade sinah): شیار وسط سینه یا پستان

خَد، خَط، جادَه (khad, khat, jādah): جاده

خَد، نِوِشدَه (khad, neveshdah): خط

خُدا (khodā): آفریده ی جهان

خِدا (khedā): خدا

خِدا بِدارِت (khedā bedāret): خدا نگهدارت

خِدا بِدارِت (khedā bedāret): خدا نگهدارت

خُدا بِدارِت، حَق پُشت و پِناهِت بوئِه (khodā bedāret, hagh posht u penāhet bueh): خدا مواظبت باشد

خِدا بِدارِشون (khedā bedāreshun): خدا نگهدارشان

خِدا بیامُرز (khedā byāmorz): خدا آمرزیده

خِدا پُشت و پِناهِت (khedā posht u penāhet): خدا پشت و پناهت

خِدا پِشد و پِنات (khedā peshd u penāt): خدا پشت و پناهت

خُدا پیش نیارِه (khodā pish nyāreh): خدا نکند

خُدا خُدا کُردَن (khodā khodā kordan): آرزویی را با اصرار از خدا خواستن

خُدا خُدا کُردَن (khodā khodā kordan): از خدا خواستن

خُدا خَرَ اِشناسیئَه شاخ نِداش (khodā khara eshnāsiah shākh nedāsh): کنایه از این که هیچ کار خدا بی حکمت نیست

خُدا دور کُنِه (khodā dur koneh): خدا پیش نیاره

خِدا دوندَه (khedā dundah): خدا می داند

خِدا رِ خِش نینَه (khedā re khesh ninah): خدا را خوش نمی آید

خِدا رَحمونَه (khedā rahmunah): خدا رحیم است

خِدا رَحمینَیَه (khedā rahminayah): خدا مهربان است

خِدا زِریبات چِه دیم اِنگِنِه (khedā zeribāt cheh dim engeneh): کنایه ی نفرین گونه در جهت منقرض شدن نسل و دودمان کسی

خِدا سَر شاهِدَه (kheda sar shahedah): خدا شاهده (قسم)

خِدا سِزاتِ بَدِه (khedā sezāte badeh): مجازاتت با خدا باشد (نوعی نفرین)

خِدا صاحِبِ مِلکِ بَرِساندِنِه، دورِه یِ آخَرِزَمونَه (khedā sāhebe melke baresāndeneh, dureh ye ākharezamunah): یک دعای میگونی

خِدا ظِلمی ریشَه رِ بوجِه (khedā zelmi rishah re bujeh): یک نفرین میگونی

خِدا قاهرِش بَیتَه (khedā ghāhresh baytah): خدا قهرش گرفت

خِدا قاهرِش گیرنَه (khedā ghāhresh girnah): خدا قهرش می گیرد

خُدا قاهرِش گیرنَه (khodā ghāhresh girnah): کنایه ای راجع به مذمت کفر گویی

خِدا قُوَّت (khedā ghovvat): خدا قوت، عبارتی که هنگام دیدار فردی در حال کار کردن بیان می شود.

خِدا قِوَّت (khedā ghevaut): عبارتی که هنگامم مشاهده ی فردی که مشغول کار است بیان می شود

خدا قُوَّد، خِدا قُوَد (khdā ghovaud, khedā ghovad): خدا قوّت

خِدا مِرادتِه هادِه (khedā merādteh hādeh): خدا آرزویت را برآورده کند

خِدا مِنَه مَرگ هادِه (khedā menah marg hādeh): خدا مرا مرگ بدهد

خِدا نِگهدار (khedā negahdār): عبارتی که در هنگام پاسخ به خدا قوت بیان می شود.

خِدا نِگَهدار (khedā negahdār): عبارتی که در هنگام پاسخ به بیان خِدا قِوَّت دیگران بیان می شود

خدا، رَب، اَلله (khdā, rab, allh): آفریننده ی جهان

خُدا، رَب، اَلله (khodā, rab, allh): پروردگار

خِداحافِظ (khedāhāfez): خداحافظ

خِدایِ مَسّون (khedāye massun): خدای عاشقان

خُدایَه، خُدا سازَه (khodāyah, khodā sāzah): کار خداست

خُدایی (khodāyy): از سوی خدا

خِدایی (khedāyy): خود و خدایی

خِدایی اِرزِنَه (khedāyy erzenah): خود و خدایی می ارزد

خُدایی بَوِه (khodāyy baveh): خدا خواست

خِدایی خُنَه (khedāyy khonah): خانه ی خدا

خُدایی نوتِمَه (khodāyy nutemah): به خدا نگفتم

خِدایی نَوِه، خِدا نِخواسَّه (khedāyy naveh, khedā nekhuāsash): خدا نخواست

خُدایی نیافَریدَه غُصَه (khodāyy nyāfaridah ghosah): اشاره به مشکلات خود ساخته

خُدایی نیافَریدَه غُصَه (khodāyy nyāfaridah ghosah): کنایه از اشاره گونه به مشکلات خود ساخته

خُدایی، خُدا سازی (khodāyy, khodā sāzi): کار خدایی

خُدایی، خُداییش (khodāyy, khodāyysh): به خدا (برای قسم)

خِدبین (khedbin): خودبین

خِدِت (khedet): خودت

خُدتی گُه رِ بَخور (khodti goh re bakhur): کنایه ی توهین آمیز مبنی بر این که سرت تو کار خودت باشد و فضولی نکن

خِدخوا (khedkhuā): خودخواه

خِدِش (khedesh): خودش

خِدِش (khedesh): خودش

خِدَم (khedam): خودم

خِدمَد (khedmad): خدمت

خُدِمونی (khodemuni): آشنا

خَدَنگ خَدَنگ (khadang khadang): سلّانه سَلّانه

خَدَنگ خَدَنگ راه بوردَن (khadang khadang rāh burdan): راست راست راه رفتن

خَدَنگ خَدَنگ راه بوردَن (khadang khadang rāh burdan): کند کند راه رفتن

خَدَنگ خَدَنگ راه بوردَن (khadang khadang rāh burdan): کند و تفریح کنان راه رفتن

خِر (kher): گلو

خَر (سر بزرگ= خَرِ کَلَه، مهره ی بزرگ= خَرِ میرکا (khar sr bzrg khare kalah, mhrh i bzrg khare mirkā): بزرگ

خِر (kher): خیر

خِر (kher): گلو

خَر (khar): گول و احمق

خَرِ با خور خورنِنَه مُردَه رِ با گور (khare bā khur khurnenah mordah re bā gur): کنایه از غارت و چپاول

خَر بَکِشیئَن (khar bakeshan): تجاوز جنسی با توهین و برای فحّاشی

خَر بَکِشیئَن (khar bakeshian): کنایه ی توهینی و دشنامی به معنای مورد تجاوز جنسی قرار دادن

خَر بَکِشیئَن (khar bakeshian): مورد تجاوز جنسی قرار دادن (با انگیزه ی فحّاشی و توهین)

خَر پُشتَه (khar poshtah): خر پشته

خَر پُشتَه (khar poshtah): سطح موّرب در بام

خَر پُشدَه (khar poshdah): خر پشته

خَر پول (khar pul): دارای پول زیاد

خَر پول (khar pul): شخص بسیار پول دار

خَر تو خَر (khar tu khar): تجمع بی نظم

خَر تو خَر (khar tu khar): شلوغ و پلوغ

خَر چُسُنَه (khar chosonah): حشره ای بد بو که در باغ ها و روی درختان و میوه ها راه می رود و موجب بد بویی میوه می شود.

خَر چُسُنَه (khar chosonah): شخص حقیر و کثیف

خَر چُسِنَه (khar chosenah): فرد حقیر و کثیف

خَر چُسُنَه (khar chosonah): نوعی حشره ی بد بو

خَر حَمّالی (khar hammāli): حمالی مفت

خَر حَمّالی، کارِ بی مَواجِب (khar hammāl, kāre b mavājeb): بیگاری

خُر خُر (khor khor): صدایی که از گلوی برخی ها هنگام خواب بیرون می آید

خِر خِر (kher kher): صدایی که از گلوی فرد رو به مرگ یا حیوان به هنگام جان کندن بیرون می اید

خِر خِر کونون (kher kher kunun): راه رفتن توام با نفس نفس زدن

خِر خِر کونون بیموئَن (kher kher kunun bimuan): سلّانه سَلّانه آمدن

خَرِ خَری (khare khari): خیلی احمقی

خَرِ دول (khare dul): آْت تناسلی بزرگ مردانه

خُر زاهلَه (khor zāhlah): خر زهله

خَرِ زور (khare zur): آدم پر زور

خَرِ زور (khare zur): پر زور

خَرِ زور (khare zur): تنباکو و توتون سنّتی که در بین پسر بچه های نوجوان مصرف می شد

خَرِ زور (khare zur): زور زیاد

خَرِ زور (khare zur): شخص قوی و پر زور

خَرِ زور (khare zur): مدفوع خر

خَرِ زور، گو زور (khare zur, gu zur): شخص قوی و زورمند

خَرِ زوری (khare zuri): خیلی زور داری

خَرِ سَگ (khare sag): آدم احمق و نادان و گول

خَرِ سَّگ (khare sasg): خنگ

خَر سَنگ (khar sang): سنگ بزرگ

خَرِ سو (kharesu ): توهین به معنای از نسل الاغ

خَرِ سو (khare su): توهینی به معنای از نسل خر

خَرِ سو (khare su): کنایه ی توهینی از تبار و نسل پست

خَرِ سو (khare su): نسل و تبار پست

خَرِ سوو بیئَن (khare suu ban): تبار و نسل پست بودن

خَر غَلط بَزوئَن (khar ghalt bazuan): غلط شدید زدن

خَر فَهم (khar fahm): دیر فهم

خَر فَهم (khar fahm): دیر فهم

خَر فَهم (khar fahm): مطلبی را مکرّر بیان کردن تا نادان بفهمد

خَر فَهم هاکُردَن (khar fahm hākordan): تکرار مطلب برای افراد نادان

خَر کاری (khar kāri): پر کاری

خَر کاری (khar kāri): زیاد انجام دادن کارهای کم ارزش

خَر کِش کُردَن (khar kesh kordan): به اجبار کاری را انجام دادن

خَر کِش کُردَن (khar kesh kordan): زور کردن

خَر کَلَه (khar kalah): آن که سر بزرگی دارد

خَر کَلَّه، کَلِّه خُراب (khar kalalh, kalelh khorāb): شخص سرکش و نافرمان و یاغی

خَرِ کَلَّه، گَتِه کَلَّه (khare kalalh, gateh kalalh): شخصی که سر بزرگ دارد

خَر لاکِ پُشت، سَنگ پُشت، لاکِ پُشد (khar lāke posht, sang posht, lāke poshd): لاک پشت

خَر لوشَه (khar lushah): لب کلفت

خَر مَرد رِند (khar mard rend): آن که می خواهد رندی کند اما نمی تواند

خَر مَردِ رِند (khar marde rend): شخصی که می خواهد رندی کند، امّا نمی تواند

خَر مَردِ رِند (khar marde rend): کسی که می خواهد رندی کند

خَر مُقَدَّس (khar moghadads): خشکه مقدّس

خَر مُقَدَّس (khar moghaddas): شخصی که بیش از حد تظاهر به تقدّس و ایمان می کند و برای سایرین مزاحمت فراهم می کند

خَر مَگَس (khar magas): مگس بزرگ

خَر میرکا (khar mirkā): خر مهره

خَر هاکُردَن (khar hākordan): فریب دادن (بی ادبانه)

خَر هاکُردَن (khar hākordan): کنایه ی بی ادبانه از فریب و گول زدن

خَر هَمون خَرَه تنها پالونِش عَوَض بَوِه (khar hamun kharah tnhā pālunesh avaz baveh): کنایه ای مبنی بر تغییر نیافتن شرایط

خَر هَمون خَرَه تَنِهار پالونِش عَوَض بَوِه (khar hamun kharah tanehār pālunesh avaz baveh): کنایه ای مبنی بر تغییر نیافتن شرایط

خَرِ وامووندَه مَطَلِ هاشَه (khare uāmuundah matale hāshah): کنایه از به دنبال بهانه بودن تا شانه از زیر کار خالی کردن

خّر(xar): الاغ

خِر، خِر خِرَه (kher, kher kherah): مجرای گلو

خَر، خَرِسَّگ، گوو (khar, kharessag, guu): فرد گول و احمق

خُراب (khorab): خراب

خُراب (khorāb): خراب

خُراب (khorāb): کنایه از کسی که سخت بیمار است

خُرابِ زَنَک (khorābe zanak): زن بد کاره

خراب شد (میوه)ک کِرم بَزو***

(khrāb shd myuhk kerm bazu):خُرابَه (khorābah): خرابه

خُرابَه (khorābah): خرابه

خُرابی (khorābi): خرابی

خُرابی (khorābi): افتضاح کردن

خُرابی (khorābi): خرابی

خُرابی بالا بیاردَن (khorābi bālā biārdan): افتضاح کردن، گند زدن

خُرابی بالا بیاردَن، بِریئَن (khorābi bālā byārdan, berian): گند زدن

خُرابی، نیستی، نیست بَویئَن (khorābi, nisti, nist bavyan): خرابی

خِراج (kherāj): مالیات

خِراد (kherād): خیرات

خِراد، خِرات (kherād, kherāt): خیرات

خِراش (kherāsh): خراش

خِراش (kherāsh): خراش

خِراش (kherāsh): زخم سطحی روی پوست

خِراش بِدائَن (kherāsh bedā an): خراشیدن

خِراش بِدائَن (kherāsh bedāan): خراش دادن

خِراش بِدائَن (kherāsh bedāan): خراشیدن

خِراش بیتَن (kherāsh baytan): خراش برداشتن

خِراش بَیتَن (kherāsh baytan): خراش برداشتن

خِراش بَیتَن (kherāsh baytan): خراش گرفتن

خراشی سخت و عمیق برداشتن لاش بَویئَن، آش و لاش بَویئَن***

(khrāshi skht u migh brdāshtn lāsh bavyan, āsh u lāsh bavyan):خَربُزَه (kharbozah): خربزه

خَرپا کوب (kharpā kub): آن که خرپا می کوبد

خَرپُشدَه (khar poshdah): خرپشته

خَرپول (kharpul): آن که پول زیاد دارد

خُرتُ دیم، خَر توو (khorto dim, khar tuu): آفتاب گیر

خِرت و پِرت (khert o pert): وسایل کم ارزش

خِرت و پِرت (khert u pert): لوازم کم ارزش

خِرت و پِرت (khert u pert): وسایل و لوازم کم ارزش

خِرت و خورت (khert u khurt): خرت و پرت

خُرتو، اِفتاب کَشَه، اِفتاب دیمَه (khortu, eftāb kashah, eftāb dimah): رو به روی آفتاب

خَرج (kharj): هزینه، طعامی که در ایام دینی به خصوص محرم می دهند، علوفه دامها

خَرج (kharj): علوفه ی دام

خَرج (kharj): غذایی که در مراسم سوگواری مذهبی می دهند

خَرج (kharj): فهم

خَرج (kharj): هزینه

خَرجِ اَتِینا (kharje ateynā): خرج بیهوده

خَرجِ اَتِینا هاکُردَن (kharje ateynā hākordan): خرج بیهوده کردن

خَرج تِراشی (kharj terāshi): به وجود آوردن خرجهای غیر لازم

خَرج تِراشی (kharj terāshi): به وجود آوردن هزینه های اضافی

خَرج کُردَن (kharj kordan): به مصرف رساندن

خَرج هِدائَن (kharj hedā an): طعام دادن در روزهای محرم و دینی

خَرج هِدائَن (kharj hedāan): اطعام دادن در روزهای مذهبی

خَرج و دَخل مُساوی (kharj u dakhl mosu): برابری هزینه و درآمد

خَرج، خَرج کُرد (kharj, kharj kord): هزینه

خِرجین (kherjin): خورجین

خُرجین (khorjin): کیسه های متصل به هم که جهت حمل وسایل به پشت چارپا می گذارند

خَرچُسِنَه، خَرتُسِنَه (kharchosenah, khartosenah): حشره ی بد بو مترادف سن

خَرچَنگال (khar changāl): خرچنگ

خَرچَنگال (kharchangāl): خرچنگ

خَرخالی (kharkhāl): حشره ای که نام دیگرش خرک خداست

خِرخِرَه (kher kherah): خرخره

خِرخِرَه (kherkherah): حنجره

خِرخِرَه (kherkherah): حنجره

خرخِرَه (khrkherah): خرخره

خِرخِرِه (kherkhereh): نای

خُرد بِدائَن (khord bedāan): به خورد کسی دادن

خُردَک بَویئَن (khordak bavan): شکستن یا جا به جا شدن استخوان های نرم پا

خُردِه پا، دُکون دار (khordeh pā, dokun dār): کاسب

خَرزالَه (kharzālah): نوعی بوته

خِرس (khers): جانور معروف

خِرس، هِنتیئَه خِرس (khers, hentiah khers): کنایه از آدم چاق و بی قواره

خِرسَک (khersak): نوعی قالی پست

خَرِسَگ (kharesag): شخص خر و احمق و گول

خِرسی کُتَه (khersi kotah): توله ی خرس

خُرِش چَندی ساسَه (khoresh chandi sāsah): خورشت چقدر کم آب است؟

خِرِشی (kheresh): تکّه

خِرِشی خِرِشی (kheresh kheresh): تکّه تکِه

خِرشید (khershid): خورشید

خِرشیدی هِرا (khershidi herā): گرمی خورشید

خِرشیدیئَه (khershidiah): خورشیدی است

خِرِفت (khereft): دیر فهم

خِرِفت (khereft): دیر فهم

خَرَک (kharak): وسیله ای چوبی یا فلزی که برای نهادن جعبه و مانند آن روی الاغ می بندند، سه پایه مثلثی برای آویزان کردن یا قرار دادن چیزی روی آن

خَرَک خدا (kharak khodā): خرخاکی

خَرَک (kharak): سه پایه ی مثلثی برای کار نجاری و منحرف کردن مسیر آب در رودخانه

خَرَک (kharak): کتف

خَرَک (kharak): وسیله ای چوبی یا فلزی که برای نهادن جعبه و مانند آن روی الاغ استفاده می کردند

خَرَک چی (kharak chi): دارنده ی خر

خَرکار (kharkār): پرکار

خَرَکچی (kharakchi): خردار (مالک خر)

خَرکیش هاکُردَن، زورَکی هاکُردَن (kharkish hākordan, zuraki hākordan): به زور انجام دادن

خَرَکیئَه، خَرَکی (چوب بزرگی است= خَرَکی چوئَه) : بزرگ است

خَرِگوش (kharegush): جانور گوش دراذ

خَرِگوش (kharegush): خرگوش

خِرما (khermā): خرما

خُرما هَسَک (khormā hasak): آلت تناسلی کوچک مردانه

خُرما هَسَک، خِرما هَسَک (khormā hasak, khermā hasak): کنایه ای طعنه آمیز از آلت مردانه ای بسیار کوچک

خُرما هَسَکی اِندا (khormā hasaki endā): کنایه از مردی که آلت تناسلی خیلی کوچکی دارد

خُرما هَسَگ (khormā hasag): هسته ی خرما

خُرمالی (khormāli): خرمالو

خَرماهرَگ (kharmāhrag): خرمهره

خَرماهرَگَه (kharmāhragah): خَر مهره است

خِرمایی (khermāyy): خرمایی

خُرمایی (khormāyy): سرخ مایل به زردی

خَرمِز دَرَه (khar mez darah): نام محلی در میگون( خر- مز- دره : مرکب از 3 سیلاب است.سیلاب اول در زبان شیرازی و استان فارس یعنی بزرگ همچنانکه خربزه یعنی خیار بزرگ معنا می دهد. مِز مِغ یا مُغ است. دره شیار داخل کوه را گویند. منطقه ای در بخش دیزین که معنای آتشکده که در آنجا قصر داشته و از نظر جغرافیایی در محافظت بوده است.

خَرمِزَه (kharmezah): خربزه

خَرمَگَس (khar magas): مگس بزرگ

خَرمَگَس (kharmagas): نوعی مگس درشت

خَرمِن (kharmen): خرمن

خَرمِن (kharmen): توده ی غلّه ی درو شده و آماده برای خرد کردن

خَرمِن (kharmen): خرمن

خَرمِن خَرمِن، خَروار خَروار (خَرمِن خَرمِن واش، خَروار خَروار پول) : قید کثرت

خَرمِن سَر (kharmen sar): جای خرمن

خَرمِن سَر (kharmen sar): هنگام خرمن

خَرمِن کُردَن (kharmen kordan): کوبیدن خرمن

خَرمِن کُردَن (kharmen kordan): خرمن کوبی

خَرمِنَک (kharmenak): نام محلی در میگون(بالاتر از نرم خاکک که در گذشته از آن محل برای خرمن استفاده می شد.)

خُرَّمَه (khorarmah): خرّم است

خَرمُهرَه (kharmohrah): خر مهره (وسیله ای برای زینت گردن چهارپایان)

خَرمیرکا (kharmirkā): خر مهره

خَرمیشکا (kharmishkā): جوجه بلبلی که خواندن بلد نیست

خُرناس (khornās): خرّ و پف شدید

خُرناس (khornās): خور خور در خواب

خُرناس بَکِشی ئَن (khornās bakeshian): با صدای بلند خر خر کردن

خُرناس بَکِشیئَن (khornās bakeshan): صدای خر خر شدید و مرتب در هنگام خواب بیرون دادن

خُرناس بَکِشیئَن (khornās bakeshian): در خواب زیاد خر خر کردن

خُرناس بَکِشیئَن (khornās bakeshian): در خواب سخت خر خر کردن

خُرناس بَکِشیئَن (khornās bakeshian): سخت خر خر کردن در خواب

خُرناسَه (khornāsah): خرناس

خُرَندِ هَمِنَه (khorande hamenah): هم وزن و هم قافیه هستند

خَرَه (وَرف خَرَه) : انبوه برف

خُرَه (وَرف خُرَه) : انبوه و بزرگ

خُرَه (وَرف خُرَه= تپّه ای از برف) : خیلی انبوه و زیاد

خُرِه بَخورد (khoreh bakhurd): بیماری جذام گرفته

خُرِه بَخورد (khoreh bakhurd): نوعی توهین و دشنام

خُرَه، خورَه (khorah, khurah): جذام

خِروار (khervār): خروار، صد من، سیصد کیلو گرم

خِروار (kheruār): خروار

خَروار (kharuār): صد من

خَروار خَروار (kharuār kharuār): عبارتی برای اغراق

خَروس (kharus): خروس

خَروس (kharus): خروس

خَروسِ بی مَحَل (kharuse bi mahal): خروس بی محل

خَروس بی مَحَل (kharus bi mahal): کنایه از آدم وقت نشناس

خَروس خون (kharus khun): سحر

خَروس خون، تِلاوَنگ (kharus khun, telāvang): سحر

خَروس، طِلا (kharus, telā): خروس

خروسَک (khoroosak): نوعی بیماری

خَروسَک (kharusak): خروسک(نوعی سینه درد شدید)

خَری پالون (khari pālun): پالان خر

خَری کینَه بَلیس بَعدِش دُهُن تِه او بَکِش (khari kinah balis badesh dohon teh u bakesh): کنایه از ضرورت رفتار مسالمت آمیز در برخی شرایط

خَری وار (khari uār): بار خر

خِریداری (kheridāri): خریداری

خَزَندَه (khazandah): حیوان بی دست و پا

خَزَه (khazah): خزه

خَزَه (khazah): خزه

خَزِه بَزوئَن (khazeh bazuan): خزه زدن

خَزِه بَزوئَن (khazeh bazuan): خزه زدن

خَزَه، لَجَن (khazah, lajan): خزه

خَزون (khazun): پاییز

خَزون بَوِه (khazun baveh): پاییز شد

خَزونَه (khazunah): خزانه

خَزونَه (khazunah): مخزن

خَزونَه ای حَموم (khazunah i hamum): حمام خزانه

خَزونَه هاکُردَن (khazunah hākordan): کاشتن تخم گیاه یا قلمه بسیار  در زمین کوچک تا پس از رشد زیاد در زمین وسیع بکارند

خَزونِه یِ غِیب (khazuneh ye gheyb): کنایه از امداد خداوندی

خَزونَه ی غییب (امداد غیبی) : خزانه ی غیب

خَزیل بَوِه (khazil baveh): شدیداً سوخت

خَزیل بَویئَن (گِرِسَّن) : سوختن بسیار شدید

خَزینَه (khazinah): خزانه، نام حمام قدیمی که بدون دوش و به صورت خزینه بود.

خَزینَه (khazinah): خزانه

خَزینَه (khazinah): خزینه

خَزینَه (khazinah): مکانی در حمّام عمومی که در آن استخر آب گرم داشته باشد

خَزینَه (khazinah): نام حمام قدیمی که بی دوش و به صورت استخر بود

خِس (khes): خیس

خِس نیئَه (khes niah): خیس نیست

خَست (khast): آش کم آب

خَست (khast): آش یا ماستی که آب کم دارد

خَست (khast): غلیظ

خِست بَوِه (khest baveh): غلیظ شد

خِست گِرِسَه (khest geresah): غلیظ شد

خَستَه و موندَه، سوتوه بیموئَن، تَنگ بیموئَن (khastah u mundah, sutuh bimuan, tang bimuan): عاصی

خَسد (khasd): غلیظ

خَسِّگی (khassagi): خستگی

خَسِّه (khassah): خسته

خَسَّه (khasash): خسته

خَسَّه (khasash): خسته

خَسِّه بَوِیمَه (khasesh baveymah): خسته شدم

خَسِّه نیئَه (khasesh niah): خسته نیست

خَسَّه و موندَه، سوتوه بیموئَه (khasash u mundah, sutuh bimuah): عاصی

خَسَّه، ذِلَّه، هوروت (khasash, zellah, hurut): خسته

خَسیس (khass): بخیل

خِش (khesh): گوارا

خِش بی، خُش بی (khesh bi, khosh bi): بوی خوش

خِش خِش (khesh khesh): صدای خرد شدن برگ های خشک زیر پا

خِش خون (khesh khun): خوش خوان

خِش ذاد (khesh zād): خوش ذات

خِش سولوک، سولوک دار (khesh suluk, suluk dār): خوش خو

خِش قُوول (khesh ghovul): خوش قول

خَش نِمایی (khash nemāyy): خودنمایی

خِش و خِندون (khesh u khendun): خوش و خندان

خِشال (kheshāl): خوشحال

خِشالی (kheshāli): خوش حالی

خِشالی (kheshāli): خوشحالی

خِشت (khesht): آجر گلی

خِشت (khesht): آجر نپخته

خِشت (khesht): قالب

خِشت مال (khesht māl): آن که خشت می ساخت

خِشتَک (kheshtak): قسمتی از شلوار که در وسط درز دو پاست

خِشتَک (kheshtak): نشیمنگاه شلوار

خِشتی (khesht): چهار گوش

خِشتی (kheshti): چهارگوش

خِشد (kheshd): خشت

خِشد (kheshd): خشت

خِشد بَزوئَن (kheshd bazuan): خشت زدن

خِشدَک (kheshdak): خشتک

خِشدَگ (kheshdag): خشتک

خِشِش اِینَه (kheshesh eynah): خوشش می آید

خُشک، خِشک بَزَه، بَرَهوت (khoshk, kheshk bazah, barahut): جای بی آب

خُشکَه (khoshkah): آهن شکننده

خُشکَه (khoshkah): غذای روزانه و جیره

خُشکِه تُک (khoshkeh tok): لب خشکیده

خُشکَه، خُشکی بَزَه، تِشکَه (khoshkah, khoshk bazah, teshkah): جوش صورت و پوست

خُشک (khoshk): فرد سخت گیر

خُشک بَوِه (khoshk baveh): خشک شد

خُشک بَوِه (khoshk baveh): خشکیده

خُشک بَویئَن (khoshk bavyan): خشک شدن

خُشکِ تُک (khoshke tok): بد غذا

خُشکِ تُک (khoshke tok): کم غذا

خِشکِ دَرَه (kheshke darah): درّه ی خشک

خُشک سالی (khoshk sāli): قحطی

خُشک کُردَن (khoshk kordan): خشک ردن

خُشک کُردَن (khoshk kordan): راه آب را بستن

خِشک گِرِسَّه (kheshk geresash): خشک شد

خُشک هاکُردَن (khoshk hākordan): خشک کردن

خِشک و تَر (kheshk u tar): خشک و تر

خُشک و تَر (khoshk u tar): کنایه از همه و به طور عموم

خُشک و تَر (khoshk u tar): کنایه ای راجع به همه

خُشکِ واش (khoshke uāsh): علف خشک

خُشکِش بَزو بِه (khoshkesh bazu beh): کپ کرد

خُشکَم بَزو (khoshkam bazu): تعجب کردم

خُشکَم بَزو بِه (khoshkam bazu beh): کپ کردم

خُشکَه (khoshkah): خشکه

خُشکَه (khoshkah): علوفه ی زمستانی برای احشام

خُشکَه (khoshkah): فولاد

خُشکَه (khoshkah): نام جیره و غذای روزانه به جای دستمزد یا حقوق نقدی

خُشکِه تُک (khoshkeh tok): کم خوراک

خُشکِه چین (khoshkeh chin): دیوار بدون ملاط

خشکی (khshki): یبوست

خُشگ (khoshg): خشک

خُشگ بَویئَن (khoshg bavian): خشک شدن

خُشگِ چو (khoshkechu): چوب خشک

خُشگ کُردَن (khoshg kordan): خشک کردن

خُشگَه (khoshgah): خشکه، علوفه زمستانی چارپایان که به صورت خشک داده می شود.

خُشگَه (khoshgah): خشکه

خُشگَه (khoshgah): خشکه (علف های خشک شده برای تعذیه ی دام ها در زمستان)

خُشگِه تُوگ (khoshgeh tuk): بد غذا، کم خوراک، لب خشکیده

خَشم بَیتَن (khashm baytan): خشم گرفتن

خَشم بَییتَن (khashm bayytan): خشم گرفتن

خِشَم نینَه (khesham ninah): خوشم نمی آید

خِشم، غَضَب، غِیض (kheshm, ghazab, gheyz): خشم

خِشمِزَّه (kheshmezzah): خنده دار

خِشمِزَه (kheshmezah): خوشمزّه

خَشِن (khashen): انسان نا ملایم

خِشنود (kheshnud): راضی

خِشَه (kheshah): گواراست

خِشون بی، خِش بی (kheshun bi, khesh bi): شمیم

خِشی (kheshi): خوشی

خِشی، خوشی (kheshi, khushi): سرور

خُصوصی، نُمرَه (در مورد حمام) : شخصی

خَصیل (khasil): بوته ی گندم یا جو خشک نشده که به حیوانات بدهند

خِضر (khezr): پیامبری که راه را به گمشدگان نشان می دهد

خَط (khat): جاده

خَطّ (khatt): جاده ی شوسه

خَط (khat): نوشته

خَط بَزوئَن (khat bazuan): خط زدن

خَط بِشکِن (khat beshken): صف شکن

خط بَکِشی ئَن (khat bakeshian): خط کشیدن

خَط خَطی (khat khati): دارای خطوط درهم و برهم

خط کِش (kht kesh): چوب صافی که با آن خط مستقیم بکشند

خَط و نِشون بَکِشی ئَن (khat o neshun bakeshian): خط و نشان کشیدن، تهدید کردن

خَط و نِشون بَکِشیئَن (khat u neshun bakeshian): کنایه از تهدید کردن

خَطّ و نوشون بَکِشیئَن (khatt u nushun bakeshian): خط و نشان کشیدن

خَطا، گِناه، مظالِم، مَظلَمَه (khatā, genāh, mzālem, mazlamah): گناه

خَعلی (khali): خیلی

خِعلی سالی آدِمَه (kheli sāli ādemah): خیلی سن دارد

خَف (khaf): در کمین

خَف (khaf): کمین و حمله

خَف بَکُرد بِه (khaf bakord beh): کمین و حمله کرد

خِفت (kheft): حمله

خِفت (kheft): گردن

خِفت (kheft): گردن بند چسبان

خِفت کُردَن (kheft kordan): حمله کردن

خِفت هاکُردَن (kheft hākordan): خفت کردن

خِفت هاکُردَن (kheft hākordan): غافل گیرانه هجوم بردن

خِفت هاکُردَن (kheft hākordan): زور گیری

خِفت هاکُردَن (kheft hākordan): زور گیری کردن

خِفتی، گِردِن بَند، آویز (khefti, gerden band, āuyz): گردن بند

خِفد هاکُردَن (khefd hākordan): هجوم بردن

خَفَه (khafah): خفه

خَفَه (khafah): خفه

خَفِه بَواش، خَفِه گِرد (khafeh bavāsh, khafeh gerd): خفه شو

خَفِه خُن (khafeh khon): خفقان

خَفِه خُن بَییر (khafeh khon bayir): درخواست بی ادبانه برای سکوت کردن

خَفِه خون (khafeh khun): خفقان

خَفِه هاکُردَن (khafeh hākordan): خفه کردن

خُل (khol): دیوانه

خُل (khol): دیوانه

خُل (khol): سفیه

خُل بَوِیَه (khol baveyah): خُل شد

خُل بَویئَن (khol bavyan): قاطی کردن

خُلِ چِلی، خُل خُلی، خُل گَری (khole cheli, khol kholi, khol gari): دیوانگی

خُلِ چَم بیئَن، خُلِ وَضع (khole cham bian, khole vaz): حالت خل داشتن

خُلِ چَم، خُلِ وَضع (khole cham, khole vaz): حالت خل

خُل خُلی (khol kholi): خل بازی

خُل خُلی (khol kholi): خُلی

خُلِ خُلی، گَتِه خُلی (khole kholi, gateh kholi): خیلی دیوانه ای

خُل دَسِری (khol daseri): مشابه دیوانه ها

خُلِ رَگ (khole rag): خوی دیوانگی

خُلِ رَگ دارنَه (khole rag dārnah): خوی دیوانگی دارد

خُلِ رَگ دارنَه (khole rag dārnah): دیوانه است

خُلِ رَگ دارنَه (khole rag dārnah): گرایش به دیوانه بودن دارد

خُل زَنَک (khol zanak): خاله زنک

خُلِ سَّگ (khole sasg): خُل

خُلِ سَگ، دیوونَه (khole sag, dyuunah): خُل

خُلِ کُس (khole kos): سبک سر

خُلِ کُس، کُس مَشَنگ (khole kos, kos mashang): کس خل

خُل گَری (khol gari): دیوانه بازی

خُل گَری (khol gari): خل بازی

خُل گَری (khol gari): خل بازی

خُل گَری (khol gari): خُلی

خُل گَری دیرگا نیار (khol gari dirgā nyār): دیوانه بازی در نیار

خُل گَری، خُل خُلی (khol gari, khol kholi): دیوانه بازی

خُل و چِلَه (khol u chelah): سفیه است

خُل وازی (khol uāzi): دیوانه بازی

خُل وض (khol vaz): وضعیت دیوانه ای دارد.

خُلِ وَضع (khole vaz): دیوانه

خَلا (khalā): مستراح

خَلا دی کَفِه دَس کَمَرِش نَییرنَه* (khalā di kafeh das kamaresh nayyrnah): کنایه ای راجع به اوج غرور و تکبر بی جا

خَلا، مُستِراب، مَوال (khalā, mosterāb, mavāl): توالت

خَلا، مُستَراب، مَوال (khalā, mostarāb, mavāl): دستشویی

خِلاص (khelās): خلاص

خِلاص (khelās): رها

خِلاص بَویئَن (khelās bavyan): آزاد شدن

خِلاص بَویئَن (khelās bavyan): رها و آزاد شدن

خِلاص، خُلاص (khelās, kholās): خلاص

خلاصِه هاکُردَه (khlāseh hākordah): خلاصه که

خِلاصَه، خُلاصَه (khelāsah, kholāsah): خلاصه

خِلال (khelāl ): جرم گیر دندان

خِلال (khelāl): جرم گیر دندان

خِلال (khelāl): چوب ریزی که با آن لای دندان را پاک کنند

خِلالِ دَندون (khelāle dandun): خلال دندان

خَلخال (khalkhāl): پابند زنان

خُلَر (khollar): نخود فرنگی

خُلَر (kholar): نخود فرنگی

خُلَر (kholar): نوعی از حبوبات شبیه ماش

خُلِسَّگ (kholesasg): شخص خل و دیوانه

خَلعَت (khalat): کفن

خَلعَت، خَلعَتی (khalat, khalat): جامه ای که برای هدیه به دیگران می دهند

خَلعَتی هِدائَن (khalati hedāan): هدیه دادن

خَلَف (khalaf): شخص عاقل و اهل و شایسته

خُلق (kholgh): اخلاق

خِلقَت، فِطرَت (khelghat, fetrat): آفرینش

خُلقِش تَنگَه (kholghesh tangah): عصبانی است، بد اخلاق است

خُلقِش تَنگَه (kholghesh tangah): عصبانی است

خُلقِش تَنگَه (kholghesh tangah): ناراحت است

خُلقَم تَنگَه (kholgham tangah): بی حوصله ام

خُلقَم تَنگَه (kholgham tangah): دل تنگم

خُلقَم تَنگَه (kholgham tangah): گرفته ام (بی حوصله ام)

خُلقَم تَنگَه (kholgham tangah): ناراحتم

خُلِه زَنَک (kholeh zanak): خاله زنک

خُلِه زَنَک (kholeh zanak): خاله زنک

خُلوارَه (kholuārah): آتش ریزه ی زیر خاکستر

خُلوارَه (kholuārah): خاکستری که آتش ریز دارد

خَلوَت (khalvat): بی جمعیت

خَلی (khali): خیلی

خِلی پَرتَه (kheli partah): خیلی دور است

خِلی خِلی، تُن تُن (kheli kheli, ton ton): شدیداً

خِلی قُچَّه (kheli ghochchah): تپّه ی بزگی است

خِلی وَقتا (kheli vaghtā): اغلب اوقات

خِلی، تُن (kheli, ton): شدید

خَلیفَه (khalfah): جانشین

خَلیفَه (khalifah): جانشین

خَلیفَه (khalifah): سلطان دینی

خَلیفَه، مامِلَه، نَفَس (khalifah, māmelah, nafas): آلت مرد

خُم (khom): خمره

خُم اَ (khom a): به خودم

خَم بِدائَن (kham bedā an): خم کردن

خَم بَویئَن (kham bavian): خم شدن

خَم و چَم (kham o cham): چم و خم

خَم و چَم (kham u cham): چم و خم

خَم و خالیَه (kham u khālyah): خالی خالی

خُمار (khomār): سست و بی حال

خُمار، خُماری (khomār, khomāri): کیف شراب و مواد مخدر

خُماری (khomāri): کسالت پس از کیف شراب

خُمرَه (khomrah): خمره

خُمرَه (khomrah): خمره

خُمرَه (khomrah): دیگ سفالی دیواره ی بلند

خُمَّه (khomamh): خودم را

خُمَّه بَوِردَه (khomamh baverdah): خودم را برد

خُمِه بَیتِمَه، خُمِه باد بَکُردِمَه (khomeh baytemah, khomeh bād bakordemah): پز دادم

خَموم (khamum): حمام

خُمّونی کَس هَسِّنَه (khommuni kas hasesnah): فامیل خودمان هستند

خُمّی رَهی (khommi rahi): عشق خودمی

خُمی مال خُمی مالَ دی یَرونی دی مِنی (khomi māl khomi māla di yaruni di meni): کنایه ای راجع به آدم رند و حریص

خَمیدَه (khamidah): خمیده

خَمیر (khamir): آرد سرشته شده

خَمیر آکُردَن (khamir ākordan): سرشتن آرد

خَمیر بَوِه (khamir baveh): خمیر شد

خَمیر بَوِه (khamr baveh): صفت سیب رسیده

خَمیر تُرش (khamir torsh): مایه خمیر

خَمیر گِرِسَن، آرد بَویئَن (khamir geresan, ārd bavyan): نرم شدن و رسیدن سیب

خَمیر مایَه (khamir māyah): مایه و اساس کارها

خُن (khon): خون

خُن آشی، خُن کَشی (khon āshi, khon kashi): خون آلود

خُن خُنِه گِرد (khon khoneh gerd): زن الّاف و شلخته

خُن خُنِه گِرد (khon khoneh gerd): فرد اَلّاف

خُن ریزی (khon rizi): خون ریزی

خَنازیل، خوکَک (khanāzil, khukak): گره هایی که زیر گلو بر می آید

خُنَت آبِدون (khonat ābedun): خانه ات آباد

خِنثایَه، خِنثا آدِمَه (khensāyah, khensā ādemah): نه مرد است نه زن

خِنثی (khensi): خنثی

خُنثی (khonsi): شخصی که نه مرد است و نه زن

خُنثی، خِنثی (khonsi, khensi): نه مرد و نه زن بودن

خُنثی، وِز وِز (khonsi, vez vez): خاصیّت ندار

خَنجَر (khanjar): کارد خمیده ی مخصوص جنگ

خُنچَه (khonchah): خنچه

خُنچِه خار هاکُردَن (khoncheh khār hākordan): طبق طعام درست کردن

خُنِخ بَرونی هاکُردَن (khonekh baruni hākordan): دعوت عروس و داماد بعد از ازدواج به منزل خویشاوندان

خُند (khond): خواند

خَندَق (khandagh): خندق

خَندَق (khandagh): گودال

خُندَن (khondan): خواندن

خُندَنی (khondan): شایسته ی خواندن

خَندَه (khandah): خنده

خَندَه (khandah): تبسم

خَندَه (khandah): خنده

خَندِه بَکُردَن (khandeh bakordan): خنده کردن

خَندِه بَکُردَن (khandeh bakordan): خنده کردن

خَندَه خَندَه (khandah khandah): با خنده

خَندِه دارَه (khandeh dārah): خنده دار است

خَندِه رو (khandeh ru): گشاده رو

خَندِه کُردِمَه (khandeh kordemah): خندیدم

خَندِه کُردَن (khandeh kordan): خندیدن

خَندِه کُردَه (khandeh kordah): خنده می کرد

خَندَه نَکُردِمی (khandah nakordemi): نخندیدیم

خَندَه نَکُردَه (khandah nakordah): نخندید

خَندَه، شوخی (khandah, shukh): مزاح

خِندون (khendun): خندان

خندیدی خَندِه بَکُردَن***

(khndidi khandeh bakordan):خِنزِر پِنزِر (khenzer penzer): آت آشغال

خِنزِر پِنزِر (khenzer penzer): خرت و پرت

خِنزِر پِنزِر (khenzer penzer): لوازم کم ارزش

خِنزِرپِنزِر (khenzer penzer): خرت و پرت

خِنِس (khenes): خسیس

خَنِّسی (khanensi): خندیدی

خُنَش آبِدون (khonash ābedun): خانه اش آباد

خُنَش آبِدون، خُنَت آبِدون (khonash ābedun, khonat ābedun): عبارتی برای تشکّر و قدر دانی

خُنَش نین (khonash nin): بگذار داخل خانه اش

خُنِک (khonek): خنک

خُنِک (khonek): مکانی که هوای خنکی دارد، هوای خنک

خُنِک بَویئَن (khonek bavian): خنک شدن

خُنِکا (khonekā): اوایل صبح

خُنِکا (khonekā): صبح زود

خُنِک (khonek): خنک

خِنِک (khenek): گوارا

خُنِک بَوِه (khonek baveh): خنک شد

خُنِک بَویئَن (khonek bavyan): خنک شدن

خُنِک بَویئَن (khonek bavyan): خنک شدن

خُنِکا (khonekā): خنکی

خُنِکا (khonekā): در خنکی هوا

خُنِکا (khonekā): در خنکی هوا

خُنِکا (khonekā): کنایه از اوایل صبح

خُنِکا (khonekā): هوای خنک

خُنِکا (khonekā): وقت خنک بودن هوا

خُنِکَه (khonekah): خنک است

خُنِکَه (khonekah): گوارا است

خُنِکی (khoneki): خنکی

خُنِکی (khoneki): گوارایی

خِنگ (kheng): بی شعور

خِنگ (kheng): خرفت

خِنگ، فین فینی (kheng, fin fini): شخص یاله و شکایت کننده

خِنگَلی (khengali): خِنگ

خِنگِلی (khengeli): کوچولو

خُنِگی (khonegi): خانگی

خُنِگی (khonegi): خانگی

خُنِگی (khonegi): منسوب به خانه

خُنَمِر (khonamer): برای خانه ام

خُنَندَه (khonandah): خواننده

خُنَه (khonah): خانه

خُنَه (khonah): خانه

خُنَه (khonah): خانه

خُنِه آباد (khoneh ābād): خانه آباد

خُنِه آبِدون (khoneh ābedun): خانه آباد باشد

خُنِه آبِدون (khoneh ābedun): خانه ات آباد (معادل شکر، سپاس و تشکر)

خُنَه اَلَک کُرد (khonah alak kord): کنایه از این که در خانه افتاده ام

خُنَه ای دَر (khonah i dar): درب خانه

خُنَه ای دَرِ دَوِند (khonah i dare davend): درب خانه را ببند

خُنَه ای دِلَه (khonah ā delah): تو خانه

خُنَه ای دِلَه (khonah ā delah): توی خانه

خُنَه ای دِلَه (khonah i delah): داخل خانه

خُنَه ای دَم (khonah i dam): جلوی خانه

خُنَه ای طاق (khonah i tāgh): سقف خانه

خُنَه ای طاق (khonah i tāgh): سقف خمیده ی خانه

خُنَه ای کَش، کَشِه خُنَه (khonah i kash, kasheh khonah): جنب خانه

خُنَه ای نَفَس کِش (khonah i nafas kesh): هوا کش خانه

خُنِه بَراِنداز، خُنِمون بَراِنداز (khoneh barendāz, khonemun barendāz): خانه خراب کن

خُنِه بَرِنداز (khoneh barendāz): خانه خراب کن

خُنِه بَرونی (khoneh baruni): پاگشا

خُنِه بَرونی (khoneh baruni): پاگشا

خُنِه بَرونی (khoneh baruni): دعوت کردن عروس و داماد

خُنِه بَرونی (khoneh baruni): نخستین دعوت از عروس و داماد پس از عروسی توسط خویشاوندانشان

خُنِه بَکِتِمَه (khoneh baketemah): خانه از خستگی افتادم

خُنِه به دوش (khoneh be dush): خانه به دوش

خُنِه بِه دوش (khoneh beh dush): آواره

خُنِه بِه دوش (khoneh beh dush): بی خانه

خُنِه بِه دوش (khoneh beh dush): خانه به دوش

خُنِه بِه دوش (khoneh beh dush): فاقد خانه

خُنِه پیش (khoneh psh): جلوی خانه

خُنِه پیش (khoneh pish): حیاط

خُنِه تُکونی (khoneh tokuni): خانه تکانی

خُنِه توکونی (khoneh tukuni): خانه تکانی

خُنِه چِک، خُنِه سَر، خُنِه پیش (khoneh chek, khoneh sar, khoneh psh): جلوی خانه

خُنِه چِک (khoneh chek): نبش خانه

خُنِه خِراب (khoneh kherāb): خانه خراب

خُنِه خُراب (khoneh khorāb): خانه خراب

خُنِه خُنَه (khoneh khonah): خانه ها

خُنِه خُنَه ای (khoneh khonah i): اشکال مربع و مستطیل

خُنَه خُنَه ای (khonah khonah i): شطرنجی

خُنِه خُنَه ای (khoneh khonah i): شطرنجی

خُنِه خُنِه گِرد (khoneh khoneh gerd): ولنگار

خُنِه خُنَه، چار خُنَه چار خُنَه (khoneh khonah, chār khonah chār khonah): دارای خانه های مربع و مستطیل به شکل شطرنج

خُنِه دار (khoneh dār): خانه دار

خُنِه داری (khoneh dāri): خانه داری

خُنِه روشِن بَویئَن (khoneh rushen bavan): بهبود موقت بیماری قبل از مرگ

خُنِه زا (khoneh zā): کسی که در خانه ی کسی دیگر زاییده و بزرگ شود

خُنِه زاد (khoneh zād): آن که در خانه ی کس دیگری بزرگ شده باشد

خُنِه زاد (khoneh zād): آن که در خانه ی کس دیگری زاییده و بزرگ شود

خُنِه زیل گِرِسَّن (khoneh zil geresasn): سرباز شدن

خُنِه سَر (khoneh sar): نام محلی در میگون

خُنِه سَر (khoneh sar): جلو یا نزدیک خانه

خُنِه سَر (khoneh sar): سر خانه

خُنِه سَر (khoneh sar): سرخانه

خُنِه سَر (khoneh sar): مکان خانه

خُنَه شِر (khonah sher): برای خانه اش

خُنِه شیئَه (khoneh shiah): خانه رفت

خُنِه نِشین (khoneh neshin): خانه نشین

خُنِه نِشین (khoneh neshin): آنکه به سبب بیماری نمی تواند از خانه بیرون برود

خُنِه نِشین (khoneh neshin): فردی که به سبب بیماری نمی تواند از خانه بیرون آید

خُنَه نیشین (khonah nishin): خانه نشین

خُنِه وادَه (khoneh uādah): جمعیت یک خانواده

خُنِه وادِه دار (khoneh uādeh dār): اصالت دار

خُنِه وادِه دار (khoneh uādeh dār): فرد اصیل و نجیب

خُنِه وادِه دار (khoneh uādeh dār): فرد شریف

خُنِه وادِه دار، کَس و کار دار (khoneh uādeh dār, kas u kār dār): شریف

خُنِه وار (khoneh vār): خانوار، اهل خانه

خُنِه وار (khoneh uār): اهل خانه

خُنِه وار (khoneh uār): جمعیت خانه

خُنِه وار (khoneh uār): خانه و اهل آن

خُنِه وار (khoneh uār): خانوار

خُنِه وار (khoneh uār): خانوار

خُنِه وار (khoneh uār): عائله

خُنِه واری (khoneh uāri): خانوادگی

خُنِه ویرون کُن (khoneh uyrun kon): خانه خراب کن

خُنِه یِکی بیئَن (khoneh yeki bian): دوستانی که با هم خیلی صمیمی بوده و رفت و آمد خانوادگی دارند

خُنَه، مِنزِل، سِری، چاردیفاری (khonah, menzel, seri, chārdifāri): خانه

خُنوک (khonuk): خانه کوچک

خُنوک (khonuk): خانه ی کوچک

خُنوک (khonuk): خانه ی کوچک گلی کوچکی که بچه ها می سازند

خو (khu): خواب

خو (khu): جذّاب

خو (khu): خُلق

خو (khu): گیرایی

خو آر زِن (khuārzeen): خواهر زن

خو اِنگِندَه (khu engendah): جذّاب است

خو اِنگِندَه (khu engendah): گیرا است

خو بَدیئَن (khu badian): خواب دیدن

خو بَکُردَن (khu bakordan): به خواب رفتن

خو بوردَن (khu burdan): خواب رفتن

خو بوردَن (khu burdan): به خواب رفتن

خو دَووئَن، دَویئَن (khu davuan): خواب بودن

خو دَویئَن (khu davan): غافل بودن

خو سنگین (khu sangin): خواب سنگین

خو کُردَن (khu kordan): خوابانیدن

خو کُردَن، بَفِساندِنیائَن (khu kordan, bafesāndenyāan): خواباندن

خو گَر (khu gar): مانوس

خو نِما (khunemā): خواب نما

خو نِما (khu nemā): خواب نما

خو وَر (khu var): دعوایی

خو وَر (khu var): شخص عصبی، برانگیخته و تند خو

خو وَر بَویئَن (khu var bavyan): تعادل نداشتن

خو، عادَت (khu, ādat): تربیت

خواجَه (khuājah): خایه کشیده شده

خواخِر (khākher ): خواهر

خواخِر (khuākher): آبجی

خواخِر خوندَه (khuākher khundah): خواهر انتخابی

خواخِر دَردِت گَلَم (khuākher dardet galam): خواهر دَردَت به سینه ام

خواخِر قُربونِت بَووئَم (khuākher ghorbunet bavuam): خواهر قربانت شوم

خواخِرون (khuākherun): خواهران

خواخِری (khākheri): خواهری

خوار (khār): ذلیل

خوار (khuār): زمین گیر

خوار بَویئَن (khār bavian): خوار شدن، کوچک شدن

خوار بَویئَن، زِوون بَویئَن (khuār bavyan, zevun bavyan): ذلّت

خوار و بار (khuār u bār): آذوقه

خوار و بار، خوراکی (khuār u bār, khurāki): آذوقه

خواری بَکِشی ئَن (khari bakeshian): ذلت کشیدن

خواری زاری (khuāri zāri): ذلت

خواری زاری بَکِشیئَن (khuāri zāri bakeshian): ذلت کشیدن

خواری و زاری (khuāri u zāri): زبون و ذلیلی

خواسَت چیئَه؟ (khuāsat chiah): ایده آلت چیست؟

خواستگاری خاسِگاری، زَن بِخواسَّن***

(khuāstgāri khāsegāri, zan bekhuāsasn):خواستَه، خواسَّه (khuāstah, khuāsash): طلب

خواسدَن، بِخواسدَن (khuāsdan, bekhuāsdan): خواستن

خواسگار، خواهون (khuāsgār, khuāhun): خواستگار

خواسَّه (khuāsash): آرمان

خواصّه (khuāssh): هنر

خواصّه دار (khuāssh dār): پر خواصیَّت

خواصه دار (khuāsh dār): جربزه دار

خواصِّه مَند (khuāsesh mand): هنرمند

خواصِّه وَر (khuāsesh var): هنرمند

خواصِّه وَرون (khuāsesh varun): هنرمندان

خواصِّه وَری (khuāsesh vari): هنرمندی

خوانَندَه (khuānandah): خواننده

خواه نا خواه (khuāh nā khuāh): خواه نخواه

خواه نِخواه (khuāh nekhuāh): خواه نخواه

خواهِش (khuāhesh): التماس

خواهون (khāhun): خواهان

خواهون (khuāhun): خواستار

خواهون (khuāhun): خواستگار

خواهون (khuāhun): خواستن

خواهون (khuāhun): خواهان

خواهون (khuāhun): طالب

خواهون (khuāhun): طالب

خواهون (khuāhun): طرفدار

خواهونِ کی ای؟ (khuāhune ki i): طرفدار چه کسی هستی؟

خواهونِمَه (khuāhunemah): می خواهم

خوب بیئَن (khub bian): سر و سرّی با کسی داشتن

خوب دَییتَه (دَییرنَه) : خوب می بارد

خوب قِسِّر بیاردی (khub ghesesr byārdi): خوب شانس آوردی

خوب قِسِّر دَرشی (khub ghesesr darshi): خوب از خطر در رفتی

خوب قِسِّر دَرشی (khub ghesesr darshi): خوب شانس آوردی

خوب، خُب (khub, khob): نیک و پسندیده

خوبِلی (khubeli ): خواب آلود

خوبَه (khubah): پسندیده است

خوبی، نیکی (khubi, niki): خیر

خوبیَّت نِدارنَه، خوب نیَه (khubyait nedārnah, khub nyah): خوب نیست

خوبیَّت نِدارنَه، خوب نیئَه (khubyait nedārnah, khub niah): خوب نیست

خوتِل (khutel): پر خواب

خوتِل (khutel): خواب آلود

خوتّون (khuttun): خودتان

خوچَه اَ تَک و توو نینگِندَه (khuchah a tak u tuu ningendah): پزش را کنار نمی گذارد

خوچِّه بَدیمَه (khuchechh badimah): خودش را دیدم

خوچّون (khuchchun): خودشان

خوچّونَه (khuchchunah): خودشان را

خود بِه خود (khud beh khud): بدون اراده

خود بِه خود (khud beh khud): خود رو

خود بِه خودی (khud beh khudi): خود به خود

خود بِه خودی (khud beh khudi): خود به خور

خود پَرَس (khud paras): خود خواه

خود چِه گیرنَه، جِس گیرنَه (khud cheh girnah, jes girnah): پز می دهد

خود خور (khud khur): آن که غم هایش را درون خود نگه می دارد

خود خور (khud khur): فردی که غم هایش را در درون خود می ریزد

خود خوری (khud khuri): افسردگی

خود خوری (khud khur): حرص خوری

خود خوری (khud khuri): حرص و جوش

خود سَر (khud sar): خود رای

خود سَری (khud sari): خود سرانه

خود شیرینی (khud shirini): خوش رقصی

خود نِمایی (khud nemāyy): خود نمایی

خودبین (khudbin): متکبّر

خودتَه بِلاکِندِن، کینتَه بِلاکِندِن (khudtah belākenden, kntah belākenden): تکان بخور

خودتَه جیر نیار (khudtah jir nyār): شانت را پایین نیار

خودتِه هَم کَش، کینتِه هَم کَش (khudteh ham kash, knteh ham kash): تنبلی را کنار بگذار

خودتَه هَم کَش (khudtah ham kash): خودت را جمع و جور کن

خودتی دَمِ دَس دَوو (khudti dame das davu): جلوی دست خودت باشد

خودچَه (khudchah): خودش را

خودچِه اَمِنی گَل اِنگِندَه (khudcheh ameni gal engendah): به ما خودش را گیر می اندازد

خودچِه باد دَکُردَه (khudcheh bād dakordah): قیافه می گرفت

خودچِه بِه رُخ بَکِشیئَن (khudcheh beh rokh bakeshian): خودی نشان دادن

خودچِه بَیتَن، خودچِه گیتَن، پُز هِدائَن (khudcheh baytan, khudcheh gitan, poz hedāan): خودنمایی

خودچِه دورون دایَه، خودچِه باد کُردَه، خودچِه گیتَه (khudcheh durun dāyah, khudcheh bād kordah, khudcheh gitah): خودش را می گرفت

خودچِه گیرنَه، خودچِه بَییتَه، پُز دِینَه (khudcheh girnah, khudcheh bayytah, poz deynah): خودنمایی می کند

خودچِه مِنی گَل اِنگو (khudcheh meni gal engu): خودش را به من تحمیل کرد

خودچون (khudchun): خودشان

خُودِش بی سُرمِه رَشیدَه (khovdesh bi sormeh rashidah): کنایه از این که طرف خودش هم اینطوری استعداد انجام کاری را دارد و دیگر نیازی به تحریک ندارد

خودَم اینجَه دِلَم اونجَه (khudam injah delam unjah): خودم این جا دلم آن جا

خودم گیرمِت (khudm girmet): خودم می گیرمت (جهت ازدواج)

خودَم هیچی نیمَه اَما بِرارِ قُلچُماقی دارمَه (khudam hichi nimah amā berāre gholchomāghi dārmah): کنایه طنز گونه از این که خودم کسی نیستم ولی حامی قوی دارم

خودمونی (khodemuni): خودمانی

خودِمونی (khudemuni): آشنا

خودِمونی (khudemuni): خودی

خودِمونی (khudemuni): محرم

خودنِمایی (khod nemāyi): خود نمایی

خودوین (khuduyn): خودبین

خودی (khudi): قوم و خویش

خَوَر (khavar): خبر

خَوَر (khavar): اطلاع

خَوَر (khavar): آگاهی

خَوَر (khavar): خبر

خَوَر (khavar): گزارش

خَوَر بِدا ئَن(khavar bedā an): خبر دادن

خَوَر بَر خَوَر اور (khavar bar khavar ur): قاصد

خَوَر بَر، خَوَر رِسون، مُفَتِّش (khavar bar, khavar resun, mofatetsh): جاسوس

خَوَر بَری (khavar bari): خبر رسانی

خَوَر بَوِردَن (khavar baverdan): جاسوسی کردن

خَوَر بَوِردَن (khavar baverdan): جاسوسی کردن

خَوَر بیاردَن (khavar biārdan): خبر آوردن

خَوَر بیاردَن (khavar byārdan): خبر آوردن

خور تو دیم (khur tu dm): زمین های قرار گرفته رو به آفتاب

خَوَر چین، مُخبِر (khavar chn, mokhber): جاسوس

خور خور هاکُردَن (khur khur hākordan): خور خور کردن در خواب

خَوَر دار بَویئَن (khavar dār bavian): خبر دار شدن

خَوَر دار بَویئَن، سَر ساب بَویئَن (khavar dār bavyan, sar sāb bavyan): متوجّه شدن

خَوَر کُردَن (khavar kordan): خبر کردن

خَوَر کِش (khavar kesh): جاسوس

خَوَر کَشی (khavar kashi): جاسوسی

خَوَر کَشی (khavar kashi): سخن چین

خَوَر کِشی (khavar keshi): سخن چینی

خَوَر کُنی (khavar koni): خبردار کردن

خَوَر گیر خَوَر گیر بَرِسینَه (khavar gir khavar gir baresinah): پرسان پرسان رسیدند

خَوَر گیر خَوَر گیر، پُرسون پُریون (khavar gir khavar gir, porsun poryun): پرسان پرسان

خَوَر نِدارنَه، سَر ساب نیئَه (khavar nedārnah, sar sāb niah): متوجّه نیست

خَوَر نَییر (khavar nayyr): نپرس

خَوَر هِدانَه (khavar hedānah): گزارش دادند

خَوَر هِدائَن (khavar hedāan): اطلاع دادن

خَوَر هِدائَن (khavar hedāan): خبر دادن

خَوَر هِدائَن، راپورت هِدائَن (khavar hedāan, rāpurt hedāan): خبر دادن

خور و خوراک (khur u khurāk): خوراک

خوراکِ بیار، آشِ بیار، بَپِتِ بیار (khurāke bār, āshe bār, bapete bār): غذا را بیار

خوراک، آش، بَپِت (khurāk, āsh, bapet): غذا

خوراک (khurāk): مایحتاج مصرفی

خوراکی (khurāki): خوردنی

خورجین (khurjin): دو کیسه ی متّصل به هم جهت حمل وسایل پشت چهارپا

خَوَرچین (khavarchn): جاسوس

خَوَرچین (khavarchin): سخن چین

خَوَرچینی (khavarchini): سخن چینی

خورد بِدائَن (khord bedā an): خوراندن

خورد بَوِه، خورد و خاکِشیر بَوِه (khurd baveh, khurd u khākeshir baveh): خُرد شد

خورد بَویئَن (khurd bavan): صدمه ی شدید

خورد و خوراک (khurd u khurāk): توشه

خورد و ریز (khurd u riz): خرد و ریز

خورد و ریزَه (khurd u rizah): خرده جنس

خوردَک بَویئَن (khurdak bavan): جا به جا شدن استخوان های نرم پا

خوردَک گِرِسَّن (khurdak geresasn): شکستن یا خرد شدن استخوان های دست و پا

خوردنیئَه (khurdniah): قابل خوردن است

خوردِه حِساب (khurdeh hesāb): کنایه از دلتنگی یا کینه ی قدیمی

خوردِه ریز (khurdeh riz): خرده ریز

خوردِه کاری (khurdeh kāri): کارهای کوچک و کم اهمیّت

خورزا (khorzā): خواهر زاده

خورزا (khurzā): خواهر زاده

خورِسد چَندی ساسَه (khuresd chandi sāsah): خورشت چقدر کم آب است

خورِش (khoresh): خورشت

خورِش (khuresh): خورشت

خورِش، خوراک، آش (khuresh, khurāk, āsh): غذا

خورِش، خورِشد (khuresh, khureshd): خوروش

خورِش، قَلیَه (khuresh, ghalyah): خورشت

خورشیدَک نور مَل زَندَه (khurshidak nur mal zandah): نور خورشید می تابد

خورَند (khorand): درخور، مناسب

خورَند (khurand): در خور

خورَند (khurand): شایسته

خورَندِ آما نیئَه، تیکَّه ی آما نیئَه (khurande āmā niah, tikakh i āmā niah): متناسب ما نیست

خورَندِ هَم (khurande ham): متناسب هم

خورَند هَم بیئَن (khurand ham ban): جور هم بودن

خورَندِ هَمِنَه، بِه هَم اِینِنَه، مِثِ هَمدیئَرِنِنَه (khurande hamenah, beh ham eynenah, mese hamdiarenenah): شبیه هم هستند

خورَند، تیکَّه (khurand, tikakh): متناسب

خورَندچَه (khurandchah): شایسته ی آن است

خورنی بَخور، نَخورنی نَخور (khurni bakhur, nakhurni nakhur): می خوری بخور، نمی خوری نخور

خورَه (khorah): جذام

خورَه (khurah): خوره (جُزام)

خورِه بَخورد (khureh bakhurd): خوره خورده

خورِه بَییت (khureh bayyt): خوره (جزام گرفته)

خوروز بیموئَن* (khuruz bimuan): کرنش کردن

خوروز، ضد کُرِش (کُرِش (khuruz, zd koresh koresh): کرنش

خوش (khush): راحت و آسوده

خوش اِشتِها (khush eshtehā): دارای اشتهای خوب

خوش آمَد (khush āmad): خیر مقدم

خوش آمَد چی (khush āmad chi): شخصی که در محبّت و مدارا زیاده روی می کند

خوش آمَد چی (khush āmad chi): شخصی که در مدارا و محبّت کردن زیاده روی می کند

خوش آمَد چی (khush āmad chi): کسی که در مدارا کردن و محبت زیاده روی می کند

خوش آمَد چی (khush āmad chi): متملّق

خوش آمد گفتن خوش و بِش کُردَن***

(khush āmd gftn khush u besh kordan):خوش اومَد (khosh umad): خوش آمد

خوش باوَر (khush bāvar): زود باور

خوش باوَر (khush bāvar): ساده لوح

خوش بَرخورد (khush barkhurd): خوش معاشرت

خوش بَرخورد، خوش رو، خوش معاشِرَت (khush barkhurd, khush ru, khush māsherat): دارای برخورد مناسب

خوش بُنیَه (khush bonyah): دارای بنیه ی قوی

خوش بویی (khush buyy): خوش باشی

خوش بیمونی (khush bimuni): خوش آمدید

خوش بیمونی و صِفا بیاردِنی (khush bimuni u sefā byārdeni): خوش آمدید و صفا آوردید

خوش بیموئَن (khosh bimuan): خوش آمدن

خوش بیموئَن (khush bimuan): خوش آمدن

خوش بیمویی (khush bimuyy): خوش آمدی

خوش بیئَن، شاد گِرِسَّن (khush ban, shād geresasn): شاد شدن

خوش پِیغوم بوئَن (khush peyghum buan): پیغام خوشی داشته باشی

خوش پِیغوم بویی (khush peyghum buyy): پیغام خوشی داشته باشی

خوش حیساب (khush hisāb): آن که حسابش درست است

خوش خَبَر (khush khabar): آن که خبر خوب دارد

خوش خُشَک (khush khoshak): تفریح کنان

خوش خُلق (khush kholgh): دارای خلق نیکو

خوش خُلق (khush kholgh): متواضع

خوش خوراک، خوش خور (khush khurāk, khush khur): لذیذ

خوش خوراک (khush khurāk): خوش مزّه

خوش خوشَک (khosh khoshak): شاد

خوش خوشَک بوردَن (khush khushak burdan): تفریح کنان رفتن

خوش خوشَک (khush khushak): شاد

خُوش خُوشَک (khovsh khovshak): نرم نرمک

خوش خوشَک راه بوردَن (khush khushak rāh burdan): آهسته آهسته رفتن

خوش خوشَک، خوش خوشون (khush khushak, khush khushun): شاد

خوش خوشَکِت بِه، خوش خوشونِت بِه (khush khushaket beh, khush khushunet beh): شاد بودی

خوش خوشون (khush khushun): شادمان

خوش خوشون (khush khushun): شادی

خوش خوشونِت بِه (khush khushunet beh): شاد بودی

خوش خوشونَم بِه (khush khushunam beh): کیف می کردم

خوش خوشی هاکُردَن (khush khush hākordan): شادی کردن

خوش خون (khosh khun): خوش خوان

خوش خون (khush khun): خوش خوان

خوش خون (khush khun): کسی که خوب می خواند

خوش دَس (khush das): کسی که در کارها دستش با برکت است

خوش دَس (khush das): کسی که نشانه گیری دقیقی دارد

خوش دَس بیئَن (khush das bian): صاحب دست سبک و با برکت بودن

خوش رَفتار (khush raftār): نیک رفتار

خوش رَنگ (khush rang): دارای رنگ خوب

خوش رو (khush ru): خوش صورت

خوش رو، خوش دیم (khush ru, khush dim): نیک صورت

خوش ریخت (khush rikht): موزون و متناسب

خوش ریخت، تَیار ریخت (khush rikht, tayār rikht): قد و قامت خوبی داشتن

خوش ریخت، خوش نَقش (khush rikht, khush naghsh): خوش قیافه

خوش زَخم (khush zakhm): آن که زخمش زود خوب می شود

خوش زِوون (khosh zevun): خوش زبان

خوش زِوون (khush zevun): خوش سخن

خوش ساخت، خوش قَد و قامَت (khush sākht, khush ghad u ghāmat): خوش هیکل

خوش سِتارَه (khush setārah): خوش طالع

خوش سوز (khush suz): چراغی که خوب می سوزد

خوش سوز (khush suz): چوبی که خوب می سوزد

خوش شوگوم (khush shugum): فال خوب

خوش صِدا (khush sedā): خوش آواز

خوش قَد و قامَت (khush ghad u ghāmat): تناسب بدن و هیکل

خوش قَد و قامَت بیئَن (khush ghad u ghāmat ban): تناسب بدن داشتن

خوش قَدَم (khush ghadam): فرد خوش قدمی که توسط استخاره به قرآن انتخاب می شود و پس از تحویل سال به عنوان اولین نفر با در دست داشتن سبزک هفت سین و گلاب و قرآن وارد خانه می شود

خوش قَدَم (khush ghadam): مبارک قدم

خوش قَلب (khush ghalb): خوش نیّت

خوش قَلب (khush ghalb): رئوف

خوش قُوارَه (khush ghovārah): خوش اندام

خوش قُوارَه (khush ghovārah): خوش هیکل

خوش قول (khush ghul): آن که به قول خود وفا کند

خوش قول (khush ghul): خوش قول

خوش گَب (khush gab): خوش صحبت

خوش گذَرون (khosh gozerun): خوش گذران

خوش گُذَرون (khush gozarun): آن که خوب زندگی می کند

خوش گُذَرون (khush gozarun): خوش گذران

خوش گُذَرون (khush gozarun): کسی که خوب زندگی می کند

خوش گوشت (khush gusht): آن که زخمش زود خوب می شود

خوش گوشت، خوش زَخم (khush gusht, khush zakhm): شخصی که زخمش زود خوب می شود

خوش مامِلَه (khush māmelah): خوش حساب

خوش مِزَّه، راغِن (khush mezazh, rāghen): فرد بذله گو و شوخ طبع

خوش نِما (khosh nemā): خوش نما

خوش نِما (khush nemā): خوش نما

خوش نِما (khush nemā): زیبا و مقبول

خوش نووم (khush nuum): خوش نام

خوش نووم (khush nuum): نیک نام

خوش هِیکَل (khush heykal): خوش تیپ

خوش هِیکَل (khush heykal): خوش قواره

خوش هِیکَل (khush heykal): دارای تیپ و قیافه ی خوب

خوشامَد بَزوئَن (khushāmad bazuan): مدارا کردن بیخودی

خوشگِل (khushgel): زیبا

خوشگِل بیئَن، هِیکَل و رویِ خوبی داشتَن (khushgel bian, heykal u ruye khubi dāshtan): رنگ و رو داشتن

خوشگَل، بَخوشت (khushgal, bakhusht): خشکیده

خوشگِلَک (khushgelak): خوشگله

خوشگِه تُک (khushgeh tok): بد غذا

خوشمِزَه (khushmezah): با مزه

خوشَه (khushah): خوشه

خوشَه (khushah): خوشه

خوشَه (khushah): خوشه

خوشَه (khushah): خوشه هایی که پس از درو و جمع کردن محصول گندم و برنج که در زمین پراکنده می شود

خوشَه (khushah): سنبله

خوشَه بَچیئَن (khushah bachian): خوشه چیدن

خوشِه دَوِسّائَن (khusheh davessāan): خوشه بستن

خوشون (khushun): شعر شاد

خوشی (khushi): آسایش

خوشی دِلی بِن بَزو بِه (khushi deli ben bazu beh): کنایه از محبت و نیکی نداشتن

خوشی هار هاکُردِش، جَنبَیِه خوشی نِداشتَن (khushi hār hākordesh, janbayeh khushi nedāshtan): خوشی زیر دلش زد

خوشی، راحَتی (khushi, rāhati): آسایش

خوشی، شادی (khushi, shādi): خوش حال

خوشیئَه، بَفِتَه (khushiah, bafetah): خواب رفته

خوف (khuf): ترس

خوف ناک (khuf nāk): ترسناک

خوک، گُراز، خی (khuk, gorāz, kh): حیوانی که مسلمانان گوشت آن را حرام می دانند

خوکَک (khukak): خنازیل (گره هایی که زیر گلو بر آید)

خولِه زَنَک (khuleh zanak): خاله زنک

خومِر (khumer): برای خودم

خومّون، خودمون (khummun, khudmun): خودمان

خومّونی کَس هَسِّنَه (khummuni kas hassenah): خویشاوند ما هستند

خون (khun): قتل

خون اَزَش شیئَه (khun azash shah): تند تند خونریزی داشت

خونِ بَخوردَن (khune bakhurdan): فراوان غم خوردن

خون بِرمِه بَکُردَن (khun bermeh bakordan): خون گریه کردن

خون بِرمِه بَکردَن (khun bermeh bakrdan): خون گریستن

خون بِرمِه بَکُردَن (khun bermeh bakordan): گریه ی شدید

خون بَریتَن (khun baritan): قتل

خون بَریتَن (khun baritan): قربانی کردن

خون بَس، خون باها (khun bas, khun bāhā): خون بها

خون بَست (khun bast): دیه

خون بَکُردَن (khun bakordan): خون کردن، قتل کردن، قربانی کردن

خون بَکُردَن (khun bakordan): قتل

خون بَکُردِنَه (khun bakordenah): قتل کردند

خون به پا کُردَن (khun bepākordan): کشت و کشتار راه انداختن

خون بُها (khun bohā): خون بها

خون بها» خون توئون***

خون بَیتَن (khun baytan): خون گرفتن

خون بَیتَن (khun baytan): خون گرفتن

خون خواهی (khun khuāhi): مطالبه ی خون

خونِ دِل بَخوردَن (khune del bakhurdan): خون جگر خوردن

خونِ دِل بَخوردَن (khune del bakhurdan): سخت رنج بردن

خون راه اِنگوئَن (khun rāh enguan): خون راه انداختن

خون راه اِنگوئَن، خون بَریتَن (khun rāh enguan, khun bartan): جنایت

خون سَرد (khun sard): آرام

خون فِرِشنَک کَشیئَه (khun fereshnak kashiah): خون به شدت بیرون می زد

خون کُردی (khun kordi): قتل کردی

خون کَشی (khun kashi): خون آلود

خون گَرم (khun garm): اهل رفت و آمد

خون گَرم (khun garm): اهل معاشرت

خون گَرم (khun garm): پر مهر و عاطفی

خون نَکُردَه (khun nakordah): قتل نکرد

خون هاکُردَن (khun hākordan): قتل کردن

خون وِنی (khun veni): خون دماغ

خون وِنی (khun veni): خون دماغ

خون، خوم (khun, khum): طبق غذا برای مراسم پذیرایی از میهمانان صاحب عزا در روز سوم یا هفتم متوفا

خون، خونچَه (khun, khunchah): سینی غذایی که مردم در مراسم ختم متوفّا تهیه و توزیع می شد

خونابَه (khunābah): خون بسیار رقیق

خونابَه (khunābah): خون بسیار رقیق

خونب (khunb): خون آلود

خونچَه (khunchah): طبق طعام

خونِش (khunesh): خوانش

خونِش (khunesh): شعر

خونِش خونی (khunesh khuni): شعر خوانی

خونِش خونی (khunesh khuni): شعر خوانی

خونِش شو (khunesh shu): شب شعر

خونِش یار (khunesh yār): شاعر

خونِش یارون (khunesh yārun): شاعران

خونَندِگی (khunandegi): خوانندگی

خونَندَه (khunandah): خواننده

خونوک (khunuk): خانه ی کوچک

خونی، خون بَکُرد (khuni, khun bakord): قاتل

خونین و مالین (khunin o mālin): زخمی و مجروح

خونین و مالین (khunin u mālin): زخمی

خونین و مالین (khunin u mālin): زخمی و مجروح

خونین و مالین بَوِه (khunin u mālin baveh): زخمی شد

خونین و مالین، زَخم و زیل، آش و لاش (khunin u mālin, zakhm u zil, āsh u lāsh): مجروح

خونیئَه، خون بَکُردَه (khuniah, khun bakordah): قاتل است

خوو (khuu): خواب

خوو بَدیئَن (khuu badian): خواب دیدن

خوو بَکُتِناییئَن (khuu bakotenāyyan): چرت زدن

خوو بیار، خوو کُن (khuu byār, khuu kon): خواب آور

خوو دَرَه، فِتَه (khuu darah, fetah): خواب است

خوو کُتِنا (khuu kotenā): چرت می زد

خوو نِما (khuu nemā): خواب نما

خوو نِما بَویئَن (khuu nemā bavyan): خواب نما شدن

خوو وَر (khuu var): شخص تند خو و عصبانی

خوو وَر (khuu var): شخص فاقد کنترل بر رفتار خود و دعوایی

خوو وَر بَویئَن، خوو بَییئَن (khuu var bavyan, khuu bayyan): کوره در رفتن

خوو وَرَه، آدِمِ خوو وَری هَسَّه، خوو وَر آدِمَه (khuu varah, ādeme khuu vari hasash, khuu var ādemah): فرد دعوایی و از کوره در به رویی است

خوو وِلی (khuu veli): خواب آلود

خوو وِلی، خوو بِلی (khuu veli, khuu beli): خواب آلود

خووَر (khuvar): بی ثبات

خووَر (khuvar): شخص دعوایی و شرور

خووَر بَویئَن (khuvar bavyan): تحریک شدن

خووَر نَکُنِش (khuvar nakonesh): تحریک نکنش

خووَر، عاصی (khuvar, āsi): پرخاشگر

خووَر، عاصی (khuvar, āsi): شخص پرخاشگر و شرور

خووردَک بَویئَن (khuurdak bavan): جا به جا شدن استخوان های دست و پا

خووردَه خووردَه، خوورد خوورد (khuurdah khuurdah, khuurd khuurd): اندک اندک

خووِلی (khuveli): خواب آلود

خوویَت، خوبِش (khuuyat, khubesh): خوبیت

خویِ سَنگین (khuye sangin): خواب سنگین

خوئِت بَییتَه، خووَر بَوی، کورِه دَرشیئَه، کِلافِّه بَویئَن (khuet bayytah, khuvar bavy, kureh darshiah, kelāfefh bavyan): کوره در رفتن

خوئِت گیرنَه؟ (khuet girnah): دعوا داری؟

خوئِت گیرنَه؟ (khuet girnah): قصد حمله داری؟

خوئِت گیرنَه؟ (khuet girnah): می خواهی دعوا کنی یا گلاویز بشی؟

خوئِت گیرنَه؟ (khuet girnah): می خواهی دعوا کنی؟

خویش (khish): خانواده داماد یا عروس، فامیل

خویش (khuysh): فامیل

خوئِش دَرَه (khuesh darah): عصبانی است

خوئِش گیرنَه (khuesh girnah): دعوا دارد

خویش، قوم و خویش (khuysh, ghum u khuysh): قوم

خوئَم نَوِرنَه (khuam navernah): خوابم نمی برد

خوئَم نَییرنَه، زابِرا بَوِیمَه (khuam nayyrnah, zāberā baveymah): بی خوابی به سرم زد

خی (khi): خوک

خی (khi): خوک

خیابونی دِلَه (khyābuni delah): تو خیابان

خیابونی دِلَه (khyābuni delah): تو خیابان

خیابونی لو (khyābuni lu): پیچ خیابان

خیابونی لو (khābun lu): جلو یا کنار خیابان

خیابونی لو (khābun lu): جولوی خیابان

خیابونی لُو (khyābuni lov): کنار خیابان

خیارَک (khyārak): ورمی که در ران هنگام قد کشیدن حاصل شود

خیال (khyāl): اندیشه

خیال (khyāl): فرض

خیال (khyāl): قصد

خیال باف (khyāl bāf): مالیخولیایی

خیال باف، خیالاتی (khyāl bāf, khyālāti): سودایی

خیال کُردَن (khiāl kordan): خیال کردن

خیالاتی (khyālāti): آن که خیال های بیهوده کند

خیالباف (khyālbāf): فردی که مرتب رویا بافی می کند

خیالِت تَخت بو (khyālet takht bu): خیالت راحت باشد

خیالِت تَخت بَوِه؟ (khyālet takht baveh): خیالت آسوده شد؟

خیالِه تَخت بوئِه (khyāleh takht bueh): خیالت راحت باشد

خیانَد (khyānad): خیانت

خیاوون (khyuun): خیابان

خِیر (kheyr): خوبی

خیر خواه (khir khuāh): نیک خواه

خِیرِ سَر (kheyre sar): از سر توجه

خِیرِ سَر (kheyre sar): از سر لطف

خِیرِ سَر (kheyre sar): عنایت

خِیّرِ سَرِ هِمَت (kheyire sare hemat): پایمردی

خِیرِ سَر، تَوَجُّه سَر (khere sar, tavajojh sar): از سر لطف (از سر عنایت)

خِیرِ سَر، تَوَجُّه سَر (kheyre sar, tavajojh sar): عنایت

خِیرِ سَرِت (kheyre saret): از سر توجه

خِیرِ سَرِت (kheyre saret): از سر لطف تو

خِیرِ سَرِتون، تَوَجُّه سَرِتون (khere saretun, tavajojh saretun): از سر لطفتان (از سر عنایتتان)

خیر و بَهرَه (khyr o bahrah): خیرو بهره

خِیر و بَهرَه (kheyr u bahrah): سودهای مادی و معنوی

خِیر و بَهرَه (kheyr u bahrah): سودهای مادّی و معنوی

خِیر و شَر (kheyr u shar): کنایه از شادی و غم

خَیِّر، آدِمِ بُزُرگ، دَس گیر (khaer, ādeme bozorg, das gr): بخشنده

خِیرات (kheyrāt): آن چه برای رضای خدا به دیگران می دهند

خِیرات (kheyrāt): آن چه برای رضای خدا دادن

خِیرِسر بالایی تند (kheyresr bālāyy tnd): سر لطف

خیره چُشم (khireh choshm): بی حیا

خیره سَر (khireh sar): خود سر

خیرِه سَر (khireh sar): خود سر

خیرِه سَر (khireh sar): خود سر

خیرِه سَر (khireh sar): خود سر

خیز (khz): جست

خیز بَیتَن (khiz baytan): خیز برداشتن

خیز بَیتَن (khz batan): جست زدن

خیز بَیتَن، بَپِّرِسَن (khz batan, bapperesan): جهش

خیز بَیتَن، جَست بَزوئَن (khiz baytan, jast bazuan): خیز برداشتن

خیز کن، جِس کُن (khiz kn, jes kon): تند باش

خیز هیتَن (khiz hitan): خیز برداشتن

خیز، جِست (khz, jest): جهش

خیس بَخوردَن (khis bakhordan): خیس خوردن

خیس بَخوردَن (khis bakhurdan): نفوذ آب در چیزی

خیس بِدائَن (khis bedāan): خیساندن

خیس بِدائَن، تَر کُردَن (khis bedāan, tar kordan): خیساندن

خیس بَکُردَن* (khis bakordan): نازش خود

خیس بَویئَن (khis bavian): خیس شدن

خیس بَویئَن (khis bavyan): خیس شدن

خیس کُردَن (khis kordan): خیس کردن

خیس کُردَن (khs kordan): ترسیدن

خیس هاکُردَه (khis hākordah): خیس کرد

خیس هاکُن (khis hākon): خیس کن

خیشت (khisht): سُر

خیشت بَخوردَن (khisht bakhurdan): سر خوردن

خیشت بَئیتَن (khsht batan): به پایین لغزیدن

خیشت هِدائَن (khsht hedāan): به پایین سر دادن

خیشت هیتَن (khsht htan): به پایین سر خوردن

خیشت هیتَن (khisht hitan): سُر خوردن

خیط (khit): خط

خیط (khit): مسخره

خیط بَکِشیئَن (khit bakeshian): خط کشیدن

خیط بَواش (khit bavāsh): خجالت بکش

خیط بَوِه (khit baveh): آبرو ندار

خیط بَوِه ای (khit baveh i): خجالت کشیدی

خیط بَوی بایی خوب بِه (khit bavy bāyy khub beh): آبرویت می رفت خوب می شد

خیط بَوی؟ (khit bavy): مسخره شدی؟

خیطّی بالا اوردَن (khitti bālā urdan): گاف زدن

خیک (khik): مشک، ظرف مخصوص شیر و ماست، شکم

خیکک (khikak): چاق، خیکی

خیک (khik): شکم

خیک (khik): ظرف مخصوص شیر و ماست

خیک (khik): مَشک

خیک (khik): مَشک

خیک، اُشکُم (khik, oshkom): شکم

خیکَک (khikak): چاق

خیکَک (khikak): شخص چاق و کوتاه قد

خیکَّک، بُشکَه ای (khikakk, boshkah i): خپل

خیکَّک، بُشکَه، اُشکَمبَه دار (khikakk, boshkah, oshkambah dār): خیکّی

خیکَّک، خیگِن (khikakk, khigen): خِپل

خیگ (khig): خیک

خیگ (khig): مشک

خیگِن (khigen ): شکم بزرگ

خیگِن (khigen): آدم شکم بزرگ

خیگِن (khigen): خیکی

خیگِن (khigen): شکم بزرگ

خیگِن (khigen): گنده بک

خیگِن، بُشگَه (khigen, boshgah): شکم گنده

خیگِن، خیکَک (khigen, khikak): شخصی که شکم بزرگ دارد

خَیلی (خَلی) گُهی (khayli khali gohi): کنایه از این که خیلی پست و بی ارزشی

خِیلی باد دارنَه (kheyli bād dārnah): خیلی مغرور است

خِیلی باد داشتَه (kheyli bād dāshtah): خیلی غرور نشان می داد

خِیلی بَکُّتِنانِش، یِه فَس بَکُتِنانِش (kheyli bakoktenānesh, yeh fas bakotenānesh): خیلی زدندش

خِیلی چاریک بَزَه ای، خِیلی چُمُرون دارنی (kheyli chārik bazah i, kheyli chomorun dārni): خیلی سرمایی هستی

خیلی خارَکَه (khili khārakah): خیلی خوش مزّه است

خِیلی خودچِه گیتَه (kheyli khudcheh gitah): خیلی خودش را می گرفت

خیلی خوش چُسَه بادی دَم دی نیشنَه (khili khush chosah bādi dam di nishnah): کنایه از در نظر نگرفتن اوضاع و شرایط

خِیلی دیرَه (kheyli dirah): خیلی طولانی است

خِیلی دیرَه، خِیلی دیر دَرَه (kheyli dirah, kheyli dir darah): خیلی دور است

خِیلی رو دارنی (kheyli ru dārni): خیلی پر رو هستی

خِیلی شِتِرَه ای (kheyli sheterah i): خیلی شلخته ای

خِیلی صِدا بَکُردَه، آوازِش هَمِه لَک دَپیتَه (kheyli sedā bakordah, āuāzesh hameh lak dapitah): خیلی مشهور شد

خِیلی قُوَد نِدارنَه (kheyli ghovad nedārnah): خیلی قوی نیست

خِیلی گَتَیَه(kheyli gatayah): خیلی بزرگ است

خِیلی گَتَیَه، خِیلی بالّامَیَه، خِیلی هَوارَه (kheyli gatayah, kheyli bāllāmayah, kheyli havārah): خیلی بزرگ است

خِیلی گُهی (kheyli gohi): خیلی پستی

خِیلی لولَکَه (kheyli lulakah): خیلی آدم ساده و بی عقلی است

خِیلی ماچِکی ای (kheyli mācheki i): خیلی ذلیل و زاری

خِیلی مَشتَه (kheyli mashtah): خیلی عالی است

خِیلی هَوارَه (kheyli havārah): خیلی بزرگ است

خِیلی وَختَه، پُر تِمونی بونَه (kheyli vakhtah, por temuni bunah): خیلی وقت است

خِیلی وَقتا (kheyli vaghtā): بیشتر مواقع

والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی  

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست

فرهنگ لغات میگونی(ج - چ)

حرف (ج)

جا (jā): مکان، بستر خواب

جا آکُردَن، جا اِنگوئَن (jā ākordan, jā enguan): فرو کردن چیزی در چیز دیگر

جا اِنگوئَن (jā enguan): اعضای شکسته ی استخوان را کنار هم قرار دادن

جا اِنگوئَن (jā enguan): جا انداختن

جا اِنگوئَن (jā enguan): جا زدن

جا بَخوردَن (jā bakhordan): جاخوردن، یکه خوردن

جا بِدائَن (jā bedā an): جادادن

جا بِدائَن (jā bedāan): سامان دادن

جا بَزوئَن (jā bazuan): با تقلب جا انداختن

جا بَزوئَن (jā bazuan): جا زدن

جا به جا بَویئَن (jā be jā bavian): جا به جا شدن

جا بوردَن، دِلِه شیئَن (jā burdan, deleh shan): جا رفتن

جا بوئِردَن (jā buerdan): جا رفتن

جا بَیتَن (jā baytan): جا گرفتن

جا تَنگ کُنَک (jā tang konak): مزاحم، جاگیر

جا تَنگ کُنَک، سَرِ خَر (jā tang konak, sare khar):  مزاحم

جا جا (jā jā): واژه ای که برای لانه کردن طیورات به کار می رود.

جا جا کُردَن (jā jā kordan): هدایت حیوان خانگی به لانه اش

جا جا، جیش جیش، کیش کیش (jā jā, jish jish, kish kish):  واژه ای که برای لانه کردن طیور به کار می رود

جا جو (jā ju): رختخواب

جا دَرِنگوئَن (jā darenguan): پهن کردن رختخواب

جا دُگمَه (jā dogmah): مادگی تکمه

جا کَتَن (jā katan): جا افتادن

جا کَتَن (jā katan): جا اُفتادن

جا کَتَن (jā katan): قوام گرفتن

جا کَتَه (jā katah): جا افتاد

جا کُردَن (jā kordan): جا کردن

جا کُردَن (jā kordan): جا کردن حیوانات خانگی

جا کَن (jā kan): از جا در آمده

جا کَن بَویئَن، وَر بیموئَن (jā kan bavian, var bimuan):  از جا کنده شدن

جا کینِت فِراخ بَوِیَه (jā kinet ferākh baveyah): خیالت راحت شد

جا گیتَن (jā gitan): جا گرفتن

جا گیتَن (jān gtan): جا گرفتن

جا گیتَن، جاییتَن (jā gitan, jāitan): بلند کردن

جا نِماز (jā nemāz): سجاده

جا نونَه (jā nunah): جانانه

جا نونی (jā nuni): ظرف نان

جا هاکُردَن (jā hākordan): طیور یا احشام را به محل استراحت یا خواب خود هدایت کردن

جا وِ جا بَوِه (jā ve jā baveh): عوض شد

جا وِ جایی (jā ve jāyi): جای چیزی را تغییر دادن

جا واهِشتَن (jā vāheshtan): جا گذاشتن

جابید (jābid): جاوید

جاجا (jājā): صوتی برای هدایت کردن مرغ و کبوتر به آشیانه هایشان

جاجو (jāju): رختخواب

جاجی (jāji): ظرف آشپزخانه

جاجیم (jājim): نوعی رو لحافی پشمی

جادار (jādār): ظرفیت کافی داشتن برای قرار دادن چیزی در جایی

جادَّه (jāddah): جاده

جادو و جَنبَل (jādu u janbal): جادوگری

جادو، سِحر (jādu, sehr): طلسم

جار (jār): بانگ و فریاد

جار (jār): جای چیزی

جار (jār): ندا

جار بَزوئَن (jār bazuan): جار زدن

جار بَزوئَن، چو بینگوئَن (jār bazuan, chu bnguan): جار زدن

جار، زار (jār, zār): جای چیزی

جارچی (jārchi): خبر رسان

جازِن (jāzen): سنگ گودی برای کوبیدن غلّات

جازِن چال (jāzen chāl): هاون سنگی

جآزِن دَسَه (jāzen dasah): هاونگ سنگی

جاکِش (jākesh): فحش و ناسزا به معنای کسی که عشرتکده ای دارد.

جاگیر (jāgir): وسیله ای که جای زیادی را اشغال کند.

جالِبَه، با مُسَمّایَه (jālebah, bā mosammāyah): جالب است

جام (jām): پیاله

جام (jām): ظرف آب خوری

جامِ چِل کیلی (jāme chel kl): جامی (ظرفی) که چهل کلید در آن آویخته بودند و به هر کلید دعایی نقش بود. در موارد مخصوص با آن جام آب بر روی خود می ریختند. (برای شفا و تبرک)

جامَک (jāmak): ظرف کوچک، کاسه

جان (jān): جان

جانِ بابا (jāne bābā): بابا جان

جانِ بِرار (jāne berār): برادر جان

جان بَکِنِسَن (jān bakenesan): جان کندن

جان بَکِنِسَن, عَرَق بَریتَن، سَگ دوو بَزوئَن، کین پارَه هاکُردَن (jān bakenesan aragh baritan, sag du bazuan, kin pārah hakordan):  کنایه از تلاش و فعالیت

جان بَکِنِسَّن، تَک و توو هاکُردَن (jān bakenesasn, tak u tu hākordan):  سعی کردن

جان بِکَنِسَن، خَر کاری (jān bekanesan, khar kāri):  جان کندن، کنایه از کار زیاد

جان بَکِنِسَّن، رنج بَوِردَن، عَرَق بَریتَن (jān bakenesasn, ranj baverdan, aragh bartan): زحمت

جان به دَر کُردَن (jān be dar kordan): مردن، جان از بدن خارج شدن

جان بِه سَر (jān be sar): فرد رو به موت (محتضر)

جان بِه سَر بَویئَن (jān be sar bavian): عذاب و ناراحتی بسیار شدیدی را متحمّل شدن

جان بِه سَری، جان بِه سَر بَویئَن (jān beh sari, jān be sar bavian):  فرد رو به مرگی که لحظاتی حالش بهتر شود

جان بَیتَن، رَمَق دار بَویئَن، با رَمَق (jān batan, ramagh dār bavan, bā ramagh):  جان گرفتن

جانِ پیئَر (jāne piar): پدر جان

جان جان (jān jān): جون جون

جان جانی (jān jāni): دوستان خیلی نزدیک و صمیمی

جانِ خِدایِ نازَنین (jāne khedāye nāzanin): خدا جان نازنین

جان فِشون، فِداکار، ایثار کُنَندَه (jān feshun, fedākār, isār konandah):  شخصی که مال و هستی خود را برای کمک به دیگران می پردازد

جان فِشونی، جان نِثار کُردَن (jān feshun, jān nesār kordan):  جان فشانی

جان کَنون (jān kanun): در حال جان دادن

جان گیتَن (jangitan): جان گرفتن

جانِ مِنی (jāne men): جون منی

جانِ نَفَسِت، جانِ نَفَس بَکِشیئَنِت (jāne nafaset, jāne nafas bakeshianet):  جان نفست

جان هِدائَن (jān hedāan): جان دادن

جان، جون (jān, jun): عزیز

جانتایی(jāntāyi):  نوعی کوله پشتی که با کیسه یا گونی و تکه طنابی درست می کنند. این نوع کوله پشتی برای چوپانان و کسانی که قصد چیدن سبزی کوهی دارند، استفاده می شود.

جاندار، آژان، اَمنیَه (jāndār, āzhān, amniyah): مامور نظامی دولتی

جانِشین، خَلیفَه، وارِث (jāneshin, khalifah, vāres):  قائم مقام

جانفِشونی (jān feshuni): جانفشانی

جانَم (jānam): جونم

جانَم تِنِر بوئِه (jānam tener bueh): عبارتی برای بیان احساسات هنگام صحبت

جانِماز او بَکِشیئَن (jānemāz u bakeshian): کنایه از تظاهر به پاکی و عفاف

جانِماز، جانِمازی (jānemāz, jānemāzi): سجاده

جانِه بِرار (jane berār): برادر جان

جانِه مَرگ (jāne marg): جوان مرگ

جانِوَر (jānevar): حیوان

جانِوَر (jānevar): کنایه از انسان موزی

جانِوَر، جونِوَر (jānevar, junevar): جاندار

جانِوَر، ناقُلا، جانِوَریئَه (jānevar, nāgholā, jānevariah):  کنایه از آدم زرنگ و چالاک

جانِوَرون (jānevarun): جانوران

جانونَه (jānunah): جانانه

جاهاز (jāhāz): جهیزیه

جاهانگیر، جَهونگیر (jāhāngir): جهانگیر

جاهِل، جاهِلون (jāhel, jāhelun): کنایه از جوان یا جوانان

جاهِلون (jāhelun): جوانان

‌جاهِلونِ مَحَلَه (jāhelune mahalah): جوانان محل

جاهِلی (jāhei): جوانی

جاویدون (jāydun): جاویدان

جایتَن (jāytan): بلند کردن

جایِز، مُستَحَق (jāyez, mostahagh): شایسته

جایِزَه (jāyezah): پاداش

جایِزَه (jāyezah): رواست

جاییت (jāyit): بلند کرده

جائیتَن، جاگیتَن (jāitan, jāgitan): بلند کردن از زمین

جِباب (jebāb): جواب

جُبرون، تِلافی (jobrun, telāf): جبران

جَبری (jabri): به اجبار

جِبرَئیل، جِبریل (jebrail, jebril): فرشته ی حامل وحی بر پیامبر

جَبَه، جَوَه (jabah, javah): جعبه

جِت (jet): گاو آهن

جِت (jet): وسیله ای که به گردن الاغ یا گاو در خرمن کوبی و شخم زنی می بستند

جِت (jet): وسیله ای که به گردن الاغ یا گاو در خرمن کوبی یا شخم زنی می بندند.

جُثَّه (josash): تنه

جَخت بیمو (jakht bimu): دو بار عطسه کردم

جَخت بیموئَن (jakht bimuan): دو بار عطسه کردن

جَخت، جَختی (jakht, jakhti): حتی

جَختَکی هِرِس، جَختی هِرِس (jakhtaki heres, jakhti heres): کمی بایست

جَختی (jakht): اندکی

جَختی (jakhti): با همه ی این احوال

جَختی (jakhti): لحظه ای

جَختی (jakhti): یک لحظه ای

جَختی (اَتا، باویشتا) بوتِمِش (jakhti atā, buyshtā butemesh): حتّی بهش گفنم

جَختی بوتِمِش (jakhti butemesh): با این که گفتمش

جَختی بوتِمِش نَخور (jakhti butemesh nakhur): حتی بهش گفتم نخورش

جَختی صَبِر کُن (jakhti saber kon): یک لحظه صبر کن

جَختی، باویشتا (jakhti, bvishtā): با این که

جَختی، جَخد (jakhti, jakhd): با این همه

جَخد (jakhd): سریع

جَخد، جَخت (jakhd, jakht): عطسه ی دوم بعد از عطسه ی اول

جَخدی (jakhdi): علاوه بر این

جَخدی، جَخد (jakhdi, jakhd): باز هم

جَد (jad): پدر بزرگ

جِد (jed): عجله

جِد کُن (jed kon): عجله کن

جِد کُن، تیشت بَزِن (jed kon, tisht bazen): زود باش

جَد، جَدَّه (jad, jadadh): پدر بزرگ

جِدال (jedāl): جنگ

جَدَّه (jaddah): مادر بزرگ

جَدِه (jadeh): جاده

جَذِبَه (jazebah): جذبه

جَذِبِه دار، با جَذِبَه (jazebeh dār, bā jazebah): عرضه دار

جَذَبِه دارنَه (jazabeh dārnah): با ابهت است

جَذَبَه، اُبُهَّت (jazabah, obohhat): جذبه

جَر (jar): دعوا و کشمکش

جِر (jer): بد قولی

جِر (jer): پارگی البسه

جِر (jer): پاره

جِر (jer): تقلب

جِر بَخوردَن (jer bakhordan): پاره شدن

جِر بِدائَن (jer bedāan): پاره کردن

جِر بِدائَن (jert bedāan): پاره کردن البسه

جِر بَزوئَن (jer bazuan): جر زدن

جِر بَیتَن، چاک هیتَن (jer batan, chāk htan): شکاف برداشتن

جِر خُورنَه (jer khornah): پاره می شود

جِر زَن (jer zan): فرد ناقض قول و قرار و متقلّب

جَرَب (jarab): بیماری خارشک

جُرُب (jorob): جوراب

جُربُزَه (jor bozah): شجاعت، از پس کاری بر آمدن

جُربُزِه داشتَن (jorbozeh dāshtan): توانایی انجام کاری را داشتن

جُربُزَه، جَذِبَه (jorbozah, jazebah): لیاقت و کفایت

جِرز (jerz): ستون هایی با مصالح سنگ یا آجر

جِرز، دَرز، چاک (jerz, darz, chāk): شکاف

جَرِقَّه (jareghghah): جرقه

جِرِنگ (jereng): صدای شکستن شیشه

جِرِنگ جِرِنگ (jereng jereng): صدای پول خرد

جَری (jari): شخص عصبانی، عاصی و سخت خشمگین

جَری بَویئَن (jari bavyan): دعوایی شدن

جَری هاکُردَن (jari hākordan): عصبانی کردن

جِریب (jerib): مقدار مساحت زمین برابر با 675 مترمربّع

جُرئَت دار (jorat dār): شجاع و نترس

جَریمَه (jarimah): جریمه

جَریمَه بَویئَن (jarimah bavian): جریمه شدن

جَریمَه، تو اون (jarmah, tu un): جریمه

جَریهِ جَریهَ (jarihe jariha): عصبانیِ عصبانی است

جِز (jez): صدایی که از ریختن آب و روغن روی آتش و وسایل گداخته ایجاد شود.

جُز اِینَیَه (joz inayah): غیر این است

جِز بِدائَن، کِز بِدائَن (jez bedāan, kez bedāan): موهای کلّه پاچه ی گوسفند را روی آتش سوزاندن

جِز جِز بَزوئَن (jez jez bazuan): زاری و تضرّع کردن زیاد

جِز جِز بَزوئَن (jez jez bazuan): زجر و زاری کردن

جِز جِز بَزوئَن (jez jez bazuan): سخت تضرع و زاری نشان دادن

جِزِ جیگَر بَزِنی (jeze jigar bazeni): کنایه نفرین آمیز راجع به این که گرفتار مصیبت از دست دادن فرزند بشی

جِزّ سینَه (jezz sinah): داغ عزیز

جِزِّ سینَه بَخوری (jezez sinah bakhuri): داغ عزیز بخوری (نفرین)

جِزّ و وِلیق هاکُردَن (jezz u veligh hākordan): زجّه زدن

جِزجِز بَزوئَن (jez jez bazuan): تضرع و زاری کردن زیاد

جِزغالَه (jezghālah): هر چیز سخت سوخته و به خود جمع شده

جِزَّک (jezzak): پیه یا دنبه ای که با چربی خودش سرخ و برشته شده باشد و برای مصرف در ماه های بعد مهیا گردد

جُزوی (jozvi): جزئی

جِس (jes): ژست

جِس (jes, jest): پریدن، شتاب کردن، کوشش

جِس بِدائَن (jes bedāan): به رخ کشیدن

جِس بَزِن، جِس هاکُن، جَلد باش (jes bazen, jes hākon, jald bāsh):  زودباش

جِس بَزوئَن، بَپِرِسِّن (jes bazuan, baperessan): پریدن

جِس بَیتَن (jes baytan): شکل تهدید گرفتن

جِس بَیتَن (jes baytan): فیگور گرفتن

جِس بَیتَن، جولون بِدائَن (jes baytan, julun bedāan):  پز دادن

جِس بَییتَن (jes bayitan): ژست گرفتن

جِسّ و خیز (jess u khiz): کوشش

جِسّ و خیز هاکُردَن (jess u khiz hākordan): فعّالیّت

جِست (jest): خیز

جَستَک (jastak): جهش

جَستَک بَزو (jastak bazu): جهش کرد

جِستَگ (jestag): جهیدن

جشن بَیتَن (jashn baytan): جشن گرفتن

جَعوَه، جَبَه (javah, jabah): صندوقچه

جَعوَه، جَوَه (ja vah): جعبه

جِغِل بِغل (jeghel beghel): بچه های کوچک

جِغِل و بِغِل (jeghel u beghel): بچه های کوچک

جِغِل و بِغِل (jeghel u beghel): خرده ریزه چیزها

جِغِلَه (jeghelah): آدم ریز نقش

جَغول بَغول (jaghul baghul): جغول بغول

جُف پا (jof pā): جفت پا، دو پایی

جُف جُف (jof joft): جفت جفت، دو تا دو تا

جُف گیری (jof giri): جفت گیری

جُفت بَزوئَن (joft bazuan): جفت کردن نر و ماده حیوانات

جُفتَک (joftak): لگد چارپایان با هر دو پا

جُفتَک بینگوئَن (joftak binguan): کنایه از لجاجت و حرف نشنوی

جُفتَک چارگوش بینگوئَن (joftak chārgush binguan):  لج بازی

جُفدی (jofdi): دو تایی

جُفدی جُفدی (jofdi jofdi): دوتایی دوتایی

جَفَنگ (jafang): سخن یاوه

جَق (jagh): جلق (خود ارضایی مردان)

جَق بَزوئَن (jagh bazuan): خود ارضایی جنسی مردانه

جِک جِک (jek jek): جیک جیک

جَک و جانِوَر (jak u jānevar): جانوران موزی و خطرناک

جِگَر دار، خایَه دار (jegar dār, khāyah dār): شجاع

جِگری (jegr): رنگ سرخ تیره

جِل (jel): تکِّه ای از پارچه

جِل (jel): تکه پارچه، پوشش پارچه ای که روی پالان چهارپایان می اندازند.

جُل (jol): حرص

جُل بَخوردَن (jol bakhurdan): حرص خوردن

جُل بَزوئَن (jol bazuan): حرص زدن

جُل بَزوئَن (jol bazuan): عجله نشان دادن

جِل پارَه، پِلاس پارَه (jel pārah, pelās pārah): پارچه ی کهنه و پاره

جُل و پِلاس (jol o pelās): پوست و زیرانداز

جُل و پِلاس (jol u pelās): وسایل محقرانه ی زندگی

جِل و جول (jel u jul): پارچه ی پاره

جُل، پِلاس (jol, pelās): لباس (هم تن پوش هم شلوار)

جِل، پِلاس، کُهنَه (jel, pelās, kohnah): پارچه

جِل، جِل پارَه (jel, jel pārah): پارچه ی کهنه

جِل، جِل و پِلاس، پِلاس، تَنجُن (jel, jel u  pelās, pelās, tanjon):  پوشاک

جِل، قُماش (jel, ghomāsh): پارچه

جِلا بِدائَن (jelā bedā an): جلا دادن

جَلَب (jalab): بد جنس

جَلَب (jalab): حیلِه گر

جَلَب (jalab): زرنگ

جُلَّت (jollat): جلب

جَلد (jald): تیز و فرز

جَلد (jald): سریع، عادت کردن حیوانات مخصوصا کبوتر به لانه خود.

جَلد (jald): شخص چابک و زرنگ

جَلد باش، جِس کُن، فِرت بَزِن (jald bāsh, jes kon, fert bazen):  عجله کن

جَلد بَویئَن (jald bavyan): عادت سریع پیدا کردن حیوانات به لانه شان

جَلدَه (jaldah): فرد چابک، زرنگ، تیز و فرزی است

جَلدی (jaldi): فوری، بی درنگ

جِلِز و وِلِز (jelez u velez): بی قراری

جِلِز و وِلِز بَزوئَن، جِزِ وِلِز هاکُردَن (jelez u velez bazuan, jeze velez hākordan):  بی قراری کردن

جِلِزّ و وِلِز، جِزّ و جِز (jelezz u velez, jezz u jez): عجز و لابه

جِلِزّ و وِلِز، فَغون (jelezz u velez, faghun): فغان

جِلِزّ و وِلِزِّش دیرگامو (jelezz u velezzesh dirgāmu):  دادش درآمد

جِلف (jelf): سبک

جِلف (jelf): شخص سبک و ذلیل و مسخره

جُلگَه (jolgah): جلگه

جُلُمبُر (jolombor): شخص ژولیده و ژنده پوش با سر و وضعی نامناسب

جِلو دار، جِلو کِش (jelu dār, jelu kesh): جلودار

جِلوو دار (jelu dār): آن که افسار چهارپا را می کشد

جَلیقَه (jalighah): جلیقه

جَم (jam): جمع

جُم (jom): تکان، افزاری چوبی که گاوآهن(جت) را به آن می بندند.

جُم بَخوردَن (jom bakhurdan): تکان خوردن

جَم بَویئَن (jam bavian): جمع شدن

جَم کُردَن (jam kordan): جمع کردن

جَم هاکُردَن (jam hākordan): جمع کردن

جَم و جو (jam u ju): منظّم و مرتّب

جَم، جِت (jam, jet): گاو آهن

جَم، دَسَّه، گِروه (jam, dassah, geruh): گروه

جُماع (jomā): جماع

جِماعَد (jemāad): جماعت

جِمام (jemām): انسان یا حیوانی که مدت ها استراحت کرده و تازه شروع به کار نموده و کارایی مناسبی ندارد. این اتفاق با شروع بهار و پایان زمستان هر ساله رخ می دهد.

جِمام (jemām): تازه کار

جِمام بیئَن (jemām bian): تازه دست به کار زدن

جَمبَه (jambah): جنبه، ظرفیت

جَمتون، هَمَتون (jamtun, hamatun): تمامی شما

جُمجُمَه (jomjomah): جمجمه

جمعاً (jmā): سر هم

جَمعیَّتی کار هاکُردَن (jamiyati kār hākordan): گروهی کار کردن

جَمَه (jomah): جمعه

جُمِه شو (jomeh shu): شب جمعه

جُمَه، جُمَه (jomah, jomah): جمعه ها

جِن (jen): جن (موجود قرآنی)

جُن دَر بَوِردَن (jon dar baverdan): نجات یافتن

جِنازَه (jenāzah): جنازه

جِناق (jenāgh): استخوانی شبیه به دو شاخه ی تیر و کمان در سینه ی پرندگان

جِناق بِشکِسَّن (jenāgh beshkessan): شرط بندی با جناق سینه ی مرغ

جُنب بَخور (jonb bakhur): زود باش

جُنُب بَویئَن (jonob bavan): جنُب

جُنب و جوش (jonb u jush): حرکت و فعالیت

جُنبَندِگون (jonbandegun): جنبندگان

جَنبَه، تَحَمُل، جاداری (janbah, tahamol, jādāri): ظرفیت

جِندَه (jendah): روسپی

جِندَه زَنَک، خُرابِ زَنَک (jendah zanak, khorābe zanak): زن خراب

جِندِه واز، کُسی سَر بوئِرد (jendeh uāz, kosi sar buerd):  خانم باز

جِندِه وازی (jendeh vāzi): معاشرت با زنان بدکار

جِندِه وازی، کُس وازیک (jendeh uāz, kos uāzk): جنده بازی

جِندَه، خُراب، غِرِشمال، کُسدِه (jendah, khorāb, ghereshmāl, kosdeh): قحبه

جِندَه، کُس دِه (jendah, kos deh): فاحشه

جِندَه، هَرزَه، خُراب (jendah, harzah, khorāb): روسپی

جِنس (jens): ذات

جِنس (jens): کالا

جِنسِ خُراب (jense khorāb): بد جنس

جِنس، سورِ سات (jens, sure sāt): کالا

جنگِ زَرگَری (jnge zargari): جنگ ساختگی

جَنگ، دَعوا (jang, davā): پیکار

جَنگولَک وازی (jangulak uāzi): داد و بی داد

جَنگولَک وازی (jangulak vāzi): سر و صدا

جَنگولَک وازی دِرگا اوردَن (jangulak vāzi dergā urdan):  سر و صدا راه انداختن

جِنوبی سی (jenubi si): سمت جنوب

جِنّی بَوِه (jenni baveh): دیوانه شد

جِنّی بَویئَن (jenni bavian): دیوانه شدن

جِهاد (jehād): جهاد

جُهاز (johāz): جهیزیه

جُهاز، جاهاز (jahāz, johāz): جهیزیه

جَهَنُّم (jahannom): جهنم

جَهَنُّم دَرَه (jahannam darah): جایی رنج آور و خشک و بی آب و علف

جُهودی (johudi): یهودی

جَهوَر (jahvar): جعفر

جَهون (jahun): جهان

جِهون (jehun): جهان

جَهون بَگِرِس (jahun bageres): دنیا دیده

جَهون پَهلِوون (jahun pahlevun): جهان پهلوان

جِواب (jevāb): جواب

جِواب کُردَن (jevāb kordan): از کار بر کنار کردن

جِواب کُردَه (jevāb kordah): رد کرد

جوآل (juāl): پاچه ی ضخیمی که روی پالان چارپا می گذارند

جِواهِر (jevāher): سنگ قیمتی

جور (jur): بالا، مثل هم

جور (jur): جور

جور (jur): طور

جور (jur): مثل هم

جور (jur): مرتّب

جور بَکِشیئَن (jur bakeshan): بالا کشیدن

جور بَوِه (jur baveh): درست شد

جور بَویئَن (jur bavian): جور شدن

جور بیاردَن (jur biārdan): بالا آوردن

جور دِرگاموئَن، جور گِرِسَّن (jur dergāmuan, jur geresasn):  موافق درآمدن

جور زوئَن، لا بَزوئَن (jur zuan, lā bazuan): بالا زدن دامن و لبه ی شلوار

جور شیئَن، لو شیئَن (jur shian, lu shian): بالا فتن

جور ماحلَه، جور مالَه (jur māhlah, jur mālah): بالا محل، یکی از چهار محل مسکونی بومی نشین میگون

جور نَوِرِش (jur naveresh): اهمیتش نده

جور نیئَه (jur niah): مناسب نیست

جور هاکُردَن (jur hākordan): جور کردن

جورِ هَمِنَه (jure hamenah): مثل هم هستند

جور و جیر کُردَن (jur u jir kordan): بالا و پایین کردن

جور واجور (jur vājur): گونه گونه

جورِ واجور (jure vājur): نوع نوع

جور، جورایی، سَر دَس، سَردیم (jur, jurāyi, sar das, sardim):  قسمت بالایی

جور، کِر، مُک (jur, ker, mok): موافق

جورا، تُک (jurā, tok): بالا

جورا، جوردَس (jurā, jurdas): بالا، بالا دست

جورایی (jurāyi): بالایی

جورایی بوئِر (jurāyy buer): برو سر بالایی

جوروب (jorob): جوراب

جوز (juz): گردو

جوز بَزوئَن (juz bazuan): ریختن گردو از درخت

جوز دار (juz dār): درخت گردو

جوز دار گوشوک (juz dār gushuk): نام یک قسمتی از میگون

جوز داری بِن (juz dāri ben): زیر درخت گردو

جوز زَنی، جوز بَزوئَن، جوز جیر کُردَن (juz zani, juz bazuan, juz jir kordan):  پایین ریختن گردو

جوز قاقارتی بَوِه، جوز چارخاش بَوِه (juz ghāghārti baveh, juz chārkhāsh baveh):  وقت پایین ریختن گردو شد

جوزِ کول (juze kul): پوست چوب گونه ی شکسته شده ی گردو

جوزِ مَغز (juze maghz): مغز گردو

جوزِ وَلگ (juze valg): برگ درخت گردو

جوزدار (juzdār): درخت گردو

جوسونَک (jusunak ): نام محلی در جنوب غربی میگون

جوش (jush): جوش

جوش (jush): جوشش

جوش (jush): دانه هایی از بیماری که بر پوست بدن پیدا می شود

جوش (jush): کنایه از حرص

جوش بَخوردَن (josh bakhordan): جوش خوردن، حرص خوردن، ترمیم شاخه شکسته درختان و یا پیوند درختان

جوش بَخوردَه، ‌قُل قُل بیمو (jush bakhurdah,ghol ghol bimu):  جوشید

جوش بِدائَن (jush bedāan): جوش دادن

جوش بیاردَن (jush byārdan): خشمگین شدن

جوش بیموئَن (jush bmuan): به جوش آمدن

جوش بیموئَن، خُل بَویئَن (jush bimuon, khol bavian):  عصبانی شدن

جوشِ دِل (jushe del): دل شوره

جوش نَخورنَه (jush nakhurnah): سرد است، با مردم معاشرت ندارد

جوش و جَلا (jush u jalā): عصبانیّت

جوش و جِلا (jush u jelā): حرص و جوش

جوشِش (jushesh): میل به معاشرت و آمیزش

جوشوندَه (jushundah): جوشانده

جوشی (jushi): عصبی

جوشیئَه (jushiah): عصبی است

جوکُلایی (jukolāyi): غذایی که با بلغور و گوشت در ظرف مخصوص در تنور می پختند

جوکّی، چُش بَند، حُقِّه واز (jukki, chosh band, hoghgheh vāz):  شعبده باز

جول و پِلا (jul u pelā): چیزهای کهنه

جولو بَزوئَن (julu bazuan): جلو زدن

جولو دَویئَن (julu davyan): پیش بودن

جولو و دِمال هاکُردَن (julu u demāl hākordan): جلو و عقب کردن

جولو، پیش، دَم (julu, pish, dam): جلو

جولو، تُک، لو (julu, tok, lu): جلو

جولو، جِلو (julu, jelu): پیش

جولون (julun): عرض اندام

جولون بِدائَن (julun bedāan): عرض اندام کردن

جولویی (juluyi): جلویی

جوم (jum): دانه های کبریت

جومَه، پیرَن، بُلیز، پیرهَن (jumah, piran, boliz, pirhan):  جامه، پیراهن

جومَه، رَخت (jumah, rakht): جامه

جومَیِه مَشدیئَه (jumayeh mashdiah): پیراهن عالی و مرغوبی است

جونِ مَرد (june mard): مرد جوان

جونَه (junah): جوانه

جونَه (junah): شاخه ی نو رسیده

جونِه بَزوئَن (juneh bazuan): جوانه زدن

جونِه گو (juneh gu): گاو نر جوان

جونِه مَّرگ (juneh mmarg): جان کندن

جونِه مَرگ بَکِن (juneh marg baken): درخواست بی ادبانه برای بیشتر تلاش کردن

جونِّه مَرگ بَوِه (junenh marg baveh): جوان مرگ شده

جونِه مَرگ بَویئَن (juneh marg bavian): به جان کندن افتادن

جَوَه، جَعوَه (jaevah, javah): جعبه

جُوهود (johud): یهود

جوو (ju): جو

جوو گَندُمی (ju gandomi): رنگ مخلوط سیاه و سفید

جِوون (jevun): جوان

جِوون بَمِرد (jevun bamerd): جوان مرده

جِوون زَن (jevun zan): زن جوان

جِوون مَرد (jevun mard): جوانمرد

جِوون مَرگ (jevun marg): جوان مرگ

جِوون، جاهِل (jevun, jāhel): جوان

جَوونَه (javunah): جوانه

جَوونِه بَزوئَن (javuneh bazuan): جوانه زدن

جِوونی (jevun): جوانی

جَوین، دیم، دیم و دیار (javin, dim, dim u diyār): چهره

جی جیئَک زاهلَه (ji jiak zāhlah): ترسو

جیجیئَک، تَشنی، تَشنیئَک (jijiak, tashni, tashniak):  جوجه

جیر (jir): پایین

جیر جیر (jir jir): داد و فریاد بیهوده

جیر جیر کُردَن (jir jir kordan): داد و فریاد بیهوده

جیر جیرَک (jir jirak): نوعی سوسک که شب ها جیر جیر می کند

جیر دَس، بِن دَس (jir das, ben das): پایین دست

جیر شیئَن (jir shian): پایین رفتن

جیر کَتَن (jir katan): افتادن

جیر کُردَن (jir kordan): پایین ریختن

جیر کَشیئَن (jir kashian): پایین کشیدن

جیر ماحله، جیر مالَه (jir māhlah, jir mālah): پایین محل، نام یکی از محلات مسکونی میگون

جیر و جور بَویئَن، زیر و رو بَویئَن (jir u jur bavian,  zir u ru bavian):  بالا و پایین شدن

جیر و جور هاکُردَن (jir u jur hākordan): بالا و پایین کردن

جیر، بِن دیم، بِن دَری، بِنی (jir, ben dim, ben dari, beni):  پایین

جیر، بِن، ناق، بیخ (jr, ben, nāgh, bkh): بیخ

جیرا (jirā): پایین

جیرایی (jirāyi): پایینی

جیردِه (jir deh): نام محلی در جنوب میگون

جیردِه (jirdeh): پایین ده

جیرکَتَه (jirkatah): افتاد

جیرَه (jirah): آذوقه ی روزانه

جیرِه خور (jire khur): نوکر

جیریک و پیریک هاکُردَن (jirik u pirik hākordan): بی قراری

جیریک و ویریک هاکُردَن (jrk u virik hākordan): بی قراری

جیرینگی چَن (jiringi chan): نقدی چند

جیز، جیزَه (jiz, jizah): هر چیز داغ از زبان کودک

جیش جیش (jish jish): لفظی که با آن مرغان را به لانه فرا می خوانند.

جیغ بَزوئَن (jigh bazuan): جیغ زدن

جیغ بَکیشیئَن (jigh bakeshian): جیغ کشیدن

جیغ، قی یَه، داد (jgh, ghiah, dād): بانگ بلند

جیف (jif): جیب

جیف زَنی (jif zani): جیب بری

جیف، جیو (jif, jiv): جیب

جیقَه، جِقَّه (jghah, jeghghah): تاج، پر بلند

جیک جیک (jik jik): آواز پرندگان

جیک جیکِ مَستون (jik jike mastun): کنایه از شعر و نغمه های عاشقانه

جیک جیکِ مَستونِت بِیَه فِکرِ زِمِسونِت نَوِه (jik jike mastunet beya fekre zemesunet naveh): کنایه از بی خیالی و فقدان آینده نگری

جیک جیکِ مَسّون (jik jike massun): نغمه ی عاشقانه

جیگر (jigar): جگر، دل و جرات

جیگَر دار، خایَه دار، بی کَلَه (jigar dār, khāyah dār, bi kalah):  کنایه از دل و جرئت دار

جیگر سیفید (jigar sifid): جگر سفید

جیگَرَک (jgarak): جگر کبابی

جیگَرَم بَسوتَه (jgaram basutah): جگرم کباب شد

جیگَرَم تَش هایتَه (jgaram tash hātah): جگرم آتش گرفت

جیم بَویئَن (jim bavian): جیم شدن، از زیر کار در رفتن، غایب شدن ناگهانی

حرف (چ)

چِ :(che) چرا

چا (chā): سرما

چاب بَزو (chāb bazu): چَپو کرد

چاب خُنَه (chāb khonah): چاپ خانه

چابُک (chābok): قِبراق

چاپ بَزوئَن (chāp bazuan): از خود تعریف کردن

چاپ بَزوئَن (chāp bazuan): چاخان کردن

چاپ بَزوئَن (chāp bazuan): چپو کردن، با حرص و ولع چیزی برداشتن

چاپ بَزوئَن، پُز بِدائَن، شاندازی هاکُردَن، قُپّی بیموئَن (chāp bazuan, poz bedāan, shāndāzi        hākordan, ghopp bmuan): لاف زدن

چاپ زَن (chāp zan): چاخان

چاپ زَن (chāp zan): شارلاتان

چاپ، پُز (chāp, poz): لاف

چاخان (chākhān): آن که سخنان فریبنده و بی اساس می گوید

چاخان (chākhān): شارلاتان

چاخان پاخان (chākhān pākhān): چرب زبانی برای قانع ساختن دیگران

چاخان هاکُردن(chākhān hākordn):  سخنان فریبنده و بی اساس گفتن

چادِر (chāder): چادر

چادِر (chāder): خیمه

چادِر بَزوئَن (chāder bazuan): چادر زدن

چادِر چاقشو هاکُردَن (chāder chāghshu hākordan):  کنایه از آماده شدن برای انجام کاری

چادِر چاقشور (chāder chāghshur): لباس خارج از منزل زنان عمدتاً تا پیش از کشف حجاب

چادِر سَرِت هاکُن (chāder saret hākon): کنایه ی تحقیری و یا توهین آمیز به جنس مذکری که از انجام کار متداولی امتناع می وزید

چادِر شو (chāder shu): چادرشب، چادر یا پارچه ای که رختخواب در آن ببندند.

چار (chār): چهار

چار بَند (char band): کمرگاه

چار بَندِ تَنَم دَرد کُندَه (chār bande tanam dard kondah):  کمرم درد می کند

چار پَلی (chār pali): شخص قوی هیکل و چهار شانه

چار تُخمَه (char tokhmah): دارویی گیاهی

چار تُخمَه (chār tokhmah): دارویی گیاهی

چار چاری چِلَّه، چار وی چاری چِلَّه، چار بِه چار چِلَّه (char chāri chellah, char vichāri chellah, chār be chār chelalh):  چار به چار چلّه (از ایام سرد زمستان)

چار چُشمی (chār choshmi): چهار چشمی

چار چَنگِلی (chār changeli): چهار چنگولی

چار چَنگِلی (chār changeli): خشک و چنگ شدن انگشتان

چار چو (chār chu): چهار چوبه ی در

چار خُنَه (chār khonah): خطوط مربّعی

چار را (chār rā): محل تقاطع دو راه

چار زاندی (chār zāndi): چهار زانو

چار زاندی بَنیشتَن (chār zāndi banishtan): چهار زانو نشستن

چار سو (chār su): چهار طرف

چار سوتونِ بَدَن (chār sutune badan): تمامی چهار دست و پای بدن

چار شونَه (chār shunah): آدم قوی هیکل

چار شونَه (chār shunah): فردی که شانه های پهن دارد

چار گَرد (chār gard): داروی قدیمی ضدّ امراض

چار گوش، چار گوشی (chār gush, chār gushi): مربّع

چار لا پَن لا بَروتَن (chār lā pan lā barutan): گران فروشی

چار لا پَهنا (chār lā pahnā): کنایه از گران فروشی و انداختن چیزی به کسی

چار لَک (chār lak): چهار جا

چار میخَه (chār mikhah): سفت و استوار

چار میخَه (chār mikhah): کسی که دست و پایش را به چهار میخ بسته باشند

چار نَل (chār nal): سریع دویدن اسب و الاغ

چار نَل (chār nal): کنایه از با سرعت و عجله در رفتن

چار نَل بوئِر (chār nal buer): با عجله و سریع برو

چاربیدار (chārbidār): فرد مالک یا همراه چهارپایان

چاربیداری (chārbidāri): شغل الاغ داری یا قاطرداری

چارپایَه (chār pāyah): چهارپایه، کرسی گونه ای کوچک که روی آن بنشینند

چارچو (charchu): چهار چوبه ی درب

چارچو، قاب (chārchu, ghāb): چهار چوب

چارخُنَکی (chārkhonaki): جدولی

چارخُنَه، چارخونوک (chārkhonah, chārkhunuk):  چهارخانه، جدول

چاردیفالی (chārdifāli): کنایه از خانه

چاردیواری (chārduār): حصار

چارشَمبَه (chār shambah): چهارشنبه

چارشونَه (chārshunah): قوی هیکل

چارشونَه، شونِه دار، قُلچُماق، قِوی (chārshunah, shuneh dār, gholchomāgh, ghevi):  تنومند

چارُق (chārogh): نوعی کفش که از چرم خام گاو می ساختند. سنتی ترین کفش این ناحیه که معمولا با پاتوئه استفاده می شد. جنس آن چرم و دارای بندهای بلند برای بستن دور پا است. آخرین نوع این پای افزار که دیده بودم و چند روزی هم استفاده می کردم در انبار طویله زنده یاد حاج رضاقلی سلیمانی در تالارسر بود. احتمالاً مربوط به پدر مرحومش حاج ملک بود. چند روزی این پای افزار را می پوشیدیم. به علت چرمی بودنش، مدتی که استفاده نمی کردند، خشک می شد. به همین منظور شب ها آن را در آب خیس می کردیم تا برای پوشش صبحگاهی نرم و قابل استفاده بشود.

چارقَد (chārghad): روسری بزرگ

چارقَد سَر کُردَن (chārghad sar kordan): چارقد به سر انداختن

چارَک (chārak): نام حیوانی، بعضی ها گورکن و بعضی ها شغال را می گویند.

چارَک (chārak): وزنی برابر یک چهارم من

چارَکی (chāraki): ظرف مسی که ظرفیت ده سیر بار دارد

چارگَرد (chārgard): گردی که به عنوان داروی سرماخوردگی توسط پزشکان تجویز می شد

چارلَت وا بِیئَن (chārlat vā bian): باز بودن تمامی درب ها

چارنُخمَه (chārnokhmah): دارویی گیاهی

چارنَل (chārnal): چهارنعل، حالت دویدن سریع اسب و الاغ

چارَه (chārah): چاره

چاریک (chārik): سرمایی

چاریک بَزَه (chārik bazah): سرما زده

چاریک بَزَه، آجیش بَزَه، آجیشی (chārik bazah, ājish bazah, ājishi):  فرد سرمایی

چاریک بَزَه، چُمُرون بَزَه (chārik bazah, chomorun bazah):  سرما زده

چاش گُدَر (chāsh godar): موقع ناهار

چاشت (chāsht): ظهر

چاشتایی (chāshtāyi): غذایی که هنگام عصر صرف می شود

چاشدی، چاشتی (chāshdi, chāshti): ظهری

چاق بَویئَن (chāgh bavian): سالم شدن و از بیماری بهبودی یافتن

چاق بَویئَن، جوش بَخوردَن (chāgh bavyan, jush bakhurdan):  التیام زخم ها

چاق بَویئَن، شِکِل بَیتَن (chāgh bavyan, shekel baytan):  رو آمدن

چاق گِرِسَن (chāgh geresan): بهبود یافتن زخم

چاق و چِلَّه (chāgh u chelalh): سالم و شاداب

چاق و چِلَّه (chāgh u chellah): فربه

چاقالو (chāghālu): خیلی چاق

چاقچور، چاقشور (chāghchur, chāghshur): جوراب گونه ای سیاه رنگ که در سابق زنان زیر چادر به کمر می بستند که گاه تا زیر کمر می رسید

چاک (chāk): شکاف

چاک بِدائَن (chāk bedāan): شکافتن

چاک چاک (chāk chāk): شکاف شکاف

چاکِ دُهُن (chāke dohon): ورّاج

چاک شونَه، لَب چاک (chāk shunah, lab chāk): لب شکری

چاک هِدائَن (chāk hedāan): شکافتن

چاک هیتَن، تِراک پِیدا کُردَن (chāk hitan, terāk peydā kordan):  شکافتن

چاک، لاپ (chāk, lāp): شکاف

چاکَر (chākar): غلام، مخلص

چال (chāl): سنگ آسیاب ثابت کوچک وسط حیاط

چال (chāl): گود

چال (chāl): مناطق نسبتاً هموار و وسیع در کوه

چال بَکِنِسَّن (chāl bakenessan): سوراخ کردن زمین

چال چالَه (chāl chālah): چاله چاله

چال چالَه (chāl chālah): گودال

چال کُردَن (chāl kordan): دفن کردن

چال کُردَن، خاک کُردَن (chāl kordan, khāk kordan):  دفن کردن

چال، گوود (chāl, gud): گود

چالِسی زَنَک (chālesi zanak): زن چالوسی

چالَک (chālak): نام محلی در میگون

چالَک، چالَک کُرسی (chālak, chālak korsi): گودی اندکی که در کف اطاق درست می کردند و از آن به عنوان منقل کرسی جهت ریختن زغال آتش برای گرم نگه داشتن کرسی بهره می بردند

چالَنگ (chālang): قطعه میل گرد خمیده شده که دو طرف بوم غلطان متصل بود تا به وسیله ی آن بتوان بوم غلطان را به حرکت درآورد

چالَنگ (chālang): قطعه میلگرد خمیده شده ای که در دو طرف بوم غلطان متصل و به وسیله آن بوم غلطان را به حرکت در می آورند.

چالَه (chālah): گودی، چاله

چالَه چولَه (chālah chulah): جای ناهموار

چالَه، گوودی (chālah, gudi): گودی

چالوک (chāluk): چاله ی کوچک

چاموش (chāmush): چموش

چاهَک (chāhak): چاه کوچک

چاهیر (chāhir): سرماخورده

چاوُک (chāvok): چابک

چایِمون (chāyemun): سرماخوردگی

چایِمون بَویئَن، بِچایِسَّن (chāyemun bavian, bechāyesasn):  سرما خوردن

چائوشی (چاوشی) (chāuoshi): آوازی آیینی که در بدرقه و یا استقبال از حجاج و کسانی که از اماکن مذهبی بر می گشتند خوانده می شد. از چاوشی خوانان قدیمی می توان به زنده یادان برادران کربلایی محمدی (حاج علی آقا، حاج حمزه، حاج درویش)، آقایان: مجید خان احمدی، سید مصطفی میراسماعیلی و غیره نام برد.

چَب بال (chab bāl): چپ دست

چَب بال (chab bāl): کسی که کارها را با دست چپ انجام می دهد

چَب کَتَن (chab katan): با کسی بد شدن

چَپ بال (chap bāl): چپ دست

چَپ بال، چَپ دَس (chap bāl, chap das): آن که با دست چپ کار می کند

چَپ بَویئَن (chap bavian): پیچ خوردن طناب به پای الاغ که یا چهارپایان دیگر سبب افتادن آن ها شود

چَپ بَویئَن، چَپ کَتَن (chap bavyan, chap katan): واژگون شدن

چَپ پَلی (chap pali): طرف چپ

چَپ پَلی، چَپِ بال (chap pali, chape bāl): طرف چپ

چَپ چَپ هارشیئَن (chap chap hārshian): با اعتراض و خشم نگاه کردن

چَپ کَتَن (chap katan): دوستی که سر ناسازگاری گرفته است

چَپ کَتَن (chap katan): واژگون شدن، افتادن چهارپایان، پیچ خوردن افسار و طناب چهارپایان به پاهایشان، دوستی که سر ناسازگاری به خود می گیرد.

چَپ هاکُردَن (chap hākordan): واژگون کردن

چَپ و راس (chap o ras): پی در پی و مداوم

چَپ و راس اِمونَه (chap u rās emunah): پی در پی می آمدند

چَپَر (chapar): چهار چوب مستطیلی بزرگی که درون آن را با شاخه های درخت می بافند و به کمک حیوانات چهارپا روی خرمن حرکت می دهند تا گندم و جو از ساقه جدا شود

چَپَر (chapar): قاصد

چَپَر چُلاق (chapar cholāgh): شخصی که دست و پای فلج دارد

چَپَر چُلاق بَویئَن، چار چَنگولی بَویئَن (chapar cholāgh bavian, chār changul bavan):  فلیج شدن

چَپر دَرَگ (chapar darag ): درب چوبی نرده مانند که در روزهای گرم برای در ورودی آغل و طویله استفاده می کردند.

چَپِش (chapesh): بز نر که بزرگ تر از یک سال عمر داشته باشد

چَپَک دَوِسائَن (chapak davesāan): بستن ریسمان و تنگ از سمت راست الاغ

چَپَک دَوِستَن (chapak davestan): بستن وارونه و غیر استاندارد، بستن ریسمان و تنگ از سمت راست الاغ

چَپَک راستَک (chapak rāstak): بستن ضربدری طناب و مانند آن

چَپَک راسَّک (chapak rāsask): ضربدری

چَپَک راسَّکی، چَفَک راسَّکی (chapak rāssaki, chafak rāssak):  ضربدری

چَپَّلی (chapapli): سمت چپ

چَپَه (chapah): واژگون

چَپِه کُردَن (chapeh kordan): واژگون کردن

چَپو (chapu): با حرص و ولع چیزی را برداشتن

چَپو کُردَن (chapu kordan): چپاول کردن

چَپو گَر (chapu gar): غارتگر

چَپو هاکُردَن (chapu hākordan): غارت کردن

چَپول (chapul): چشم چپ، لوچ

چَپول، چَپول چُش (chapul, chapul chosh): چشم کج

چُپّون (choppun): چوپان

چُپّون، کُرد (choppun, kord): چراننده ی گله ی گوسفند، چوپّان

چُپّونی، کُردی (choppuni, kordi): چوپاّنی

چَتری (chatri): نوعی آرایش مو، چَتری زُلف: خانم هایی که دارای زلف پیچ و تاب دارند. گاهی هم برای گاوی نامیده می شود که موهای پیشانی اش بلند و افتاده باشد.

چِتی ای؟ (cheti i): چه طور هستی؟

چِتی گُذَرون کُندی؟ (chet gozarun kondi): چطور زندگی می کنی؟

چِتی مَگِه (cheti mageh): چطور مَگر

چِتی هاکُنَم (cheti hākonam): چه کار کنم

چِتی؟، چِنتی؟ (cheti, chent): چطور؟

چِتیئَه؟ (chetiah): چگونه است؟

چَچَهَه (chahchahah): چهچهه

چَچی (chachi): چوب نیم سوخته و سیاه

چِخ chekh صوت پرخاش گرانه برای راندن سگ گاه در مقام توهین و تحقیر افراد

چَخماق (chakhmāgh): وسیله ی انفجاری در تفنگ

چِخَه (chekhah): لفظی که با آن سگ را برانند.

چِخِه (chekheh): صوتی برای فراری دادن توله سگ

چَر چَر (char char): جشن و صفا

چَر چَر راه اِنگوئَن، بُرو بُرو راه اِنگوئَن (char char rāh enguan, boru boru rāh enguan):  سور و شادی فراهم کردن

چَر چَر، چَر چَری (char char, char chari): عیّاشی

چِر، چی اِر (cher, chi er): از بابت

چِرا (cherā): چریدن علف

چِرا بِدا ئَن (cherā bedā an): چراندن

چِرا هاکُردَن (cherā hākordan): علف چریدن گوسفندان

چِرا هِدائَن (cherā hedāan): چراندن گوسفندان

چِراغ اَنگیلیسی، چِراغ بادی، فِنار، لَنتَر، لَنتَه (cherāgh angilisi, cherāgh bādi, fenār, lantar,   lantah):  فانوس

چراغ بادی (cheragh bādi): فانوس

چِراغ لولَه cheragh loolaشیشه ی چراغ

چِراغ موشی (cherāgh mushi): چراغ نفتی دست ساز و فتیله دار که بدون حباب بود.

چِراغونی، آذین (cherāghuni, āzin): چراغانی

چِراغی هِرا (cherāghi herā): گرمی یا گرمای چراغ

چراگاه (chrāgāh): جای چریدن احشام، مرتع

چَرب دَسّی (charb dassi): چابکی

چَرب دَسّی (charb dassi): غلبه

چَرب دَسّی هاکُردَه (charb dassi hākordah): پیش دستی کردن

چَرب دَسی، چَرو دَسی (charb dasi, charu dasi): پیش دستی

چَربِ زِون، زِوون واز (charb zevun, zevun vāz): زبان باز

چَرب هاکُردَنcharb hakerdan (charb hākordan):  چرب کردن

چَرب هاکُن (charb hākon): اضافه کن

چَرب و چی (charb u chilh):  چیز بسیار چرب، خوراک پر روغن

چَرب و چیلی (charb u chili): پر روغن

چُرت (chort): خواب سبک نشسته، خلسه

چُرت بَزوئَن (chort bazuan): چرت زدن

چِرت و پرت بوتَن chert u pert butan): حرف های بیهوده گفتن

چُرتی بَویئَن (chorti bavian): مقهور خواب شدن

چَرخ (charkh): وسیله ای چوبی که سنگ آسیاب را می گردانید

چَرخ بَخوردَن (charkh bakhurdan): به جایی رفتن و گشت زدن

چَرخ بَخوردَن (charkh bakhurdan): به دنبال چیزی گشتن، جستجو کردن، چرخیدن

چَرخ بَخوردَن، دوور بَزوئَن (charkh bakhurdan, dur bazuan):  پیچیدن

چَرخ دَسّی (charkh dassi ): فرغون

چَرخِ فَلَک (charkhe falak): چرخ و فلک

چرخ کُردَن (chrkh kordan): چرخ کردن

چَرخ هاکُردَن (charkh hākordan):  کارد و چاقو را با چرخ تیز کردن، تفرج کردن

چَرخ هاکُن (charkh hākon): گردش کن، جستجو کن

چَرخ و چول، گِردِش (charkh u chul, gerdesh): گردش

چَرخ و فَلَک (charkh u falak): کنایه از آسمان

چَرخَک (charkhak): چهارچرخه ای کوچک جهت به راه افتادن کودکان

چَرخَک charKhak (charkhak): فرفره،  وسیله ای برای کلاف کردن نخ، وسیله ای که دانه های ...

چُردَه (chordah): چهره

چَرِسَن (charessan): چرا کردن، چریدن

چَرسی (charsi): مبتلا به مواد مخدّر بنگ

چَرغ (chargh): قرقی

چَرَق (charagh): صدای شکستن چوب

چِرک (cherk): عفونت

چِرک او (cherk o): آب چرک و کثیف، خونابه ی زخم

چِرک توو (cherk tu): چرک تاب

چِرک مُردَه (cherk mordah): لباسی که آن قدر کثیف است و با شستن هم پاک نمی شود

چِرک هاکُردَن (cherk hākordan): چرک کردن زخم

چِرک، چِلک (cherk, chelk): کثیفی بدن و لباس

چُرکَه: (chorka): چرتکه

چِرگ (cherg): کثیف

چَرم (charm): پای پوش چرمی مورد استفاده ی کارگران، چوپانان و کشاورزان

چَرم (charm): پوست دباغی شده

چَرَند (charand): سخن یاوه

چَرَند و پَرَند (charand u parand): سخن بی معنی

چَرَندَه (charandah): حیوان گیاه خوار

چِزَّه (chezzah): نوعی بوته خودرو خاردار چتر مانند که برای پوشاندن پیشانی بام ها، جارو، همچنین برای آتش شب چهارشنبه سوری استفاده می شد.

چِزَّه ساجه (chezzah sājah): نوعی بوته  خودرو که با آن جارویی برای بیرون از منزل و جمع کردن برگ درختان باغ درست می کردند.

چُس خور، گی خور (chos khur, gi khur): شخص خسیس و نخور

چُسِ فیل (chose fil): دانه های ذرّت بو داده

چُس مالی (chos māli): سرهم بندی، بی دقت کاری را انجام دادن

چُس مالی کُردَن (chos māli kordan): بی دقت کاری را انجام دادن

چُس و فیس (chos u fis): تکبر و خودپسندی، افاده

چَسبونَک (chasbonak): چسبناک

چُسَک پُسَک (chosak posak): چیز بی ارزش، چیز کم بها         

چَسم (chasm): چسب

چُسِن، تُسِن (chosen, tosen): چُسو

چُسی بوردَن (chosi burdan): پز دادن و گزافه گفتن

چُسی بیموئَن (chosi bimuan):دور برداشتن، افاده آمدن

چُسی کار اَ دَسِت بَر نینَه (chosi kār ā daset bar ninah):  کنایه از این که هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

چُسی نِرا (chosi nāra) گُندِ گویی نکن

چُش (chosh ): چشم

چُش بَتِرسی  (chosh batersi): زهر چشم گرفته شده، ترسیده

چُش بَتِرکِس، دِل بَتِرکِس (chosh baterkes, del baterkes):  حسود

چُشِ بَد (choshe bad): نظر شهوت آمیز

چُشِ بَدیئَنِ کَسی رِ نِدارنَه (choshe badiane kasi re nedārnah):  حسود

چُش بَزوئَن، نَظَر بَزوئَن (chosh bazuan, nazar bazuan):  چشم زدن، سق سیاه، چشم زخم

چُش بَشورد (chosh bashurd): بی حیا، بی چشم و رو

چُش بَکِت  (chosh baket): از چشم افتاده، طرد شده

چُش بِگاردِنییَن (chosh begārdeniyan): چشم گردندان، چشم غره رفتن، چشم به هم زدن

چُش بُلبُلی (chosh bolboli):لوبیا چشم بلبلی

چُش بَندی، جادوگَری (chosh bandi, jādugari): تردستی

چُش بِه چُش دَکِتَن            (chosh be chosh daketan):  رو به رو شدن، چشم در چشم افتادن

چُش بِه را، چُش بِه دَر (chosh be rā, chosh be dar):  منتظر

چُش بّه راه بیئَن (chosh be rāh bian): منتظر بودن

چُشِ بی سو، چُشِ سو نِدار (choshe bi su, choshe su nedār):  چشم کور

چُش بینگوئَن (chosh binguan): پاییدن

چُش پاک            (chosh pāk):کسی که نگاه شهوانی به جنس مخالف نداشته باشد.

چُش پُشتِ کین اِنگوئَن (chosh poshte kin enguan):  نادیده گرفتن

چُش پِلّیک (chosh pellik): زمانی به اندازه ی یک چشم بهم زدن

چُش پوشی هاکَردن            (chosh pushi hākardn): گذشت کردن، صرف نظر کردن

چُش پیلِه هاکُردن  (chosh pileh hākordn): ورم کردن اطراف چشم

چُش تَنگ، چِگیس (chosh tang, chegis): بخیل، خسیس، تنگ نظر

چُش چِرون (chosh cherun): کسی به نظر شهوت آمیز به کسی نگاه می کند

چُش چُش (chosh chosh): چشم ها

چُش چُش رِه نَدیئَن (chosh chosh re   nadian):  تاریکی مطلق، تاریکی مطلقی که نتوان کسی یا چیزی را رویت کرد.

چُش چُش هاکُردن (chosh chosh hākordn): بادقّت و تعجّب به چیزی خیره شدن، خیره شدن، در انتظار بودن

چُشِ چین (choshe chin): چشم نظر

چُش خالَه (chosh khālah): چشم غرّه

چُش خو گیتَن (chosh khu gitan): خواب رفتن

چُش خیرَه (chosh khirah): خیره چشم، بی حیا

چُش داشت (chosh dāsht): انتظار، توقع، منتظر احسان بودن

چُش داشت زیادی، تَوَقُّع بیجا (chosh dāsht ziādi, tavaghogh bijā):  پر توقع

چُش دَراِنگوئَن (chosh darenguan): نظر دوختن

چُش دَرد (chosh dard): درد چشم

چُش دَریدَه، چُش نَشورد (chosh daridah, chosh nashurd):  بی حیا

چُش دَریدَهchosh darida (chosh daridah): بی حیا

چُش دَوِس (chosh daves): چشم بسته، چشم پوشی و اغماض

چُش دیرگامَه، چُش دِرگامَه (chosh dirgāmah, chosh dergāmah):  توهینی به معنای چشم در آمده

چُش رَس بیئَن (chosh ras bian): در دید چشم بودن، مسافتی که بتوان با چشم افراد و اشیا را مشاهده کرد.

چُش روشنی (chosh rusheni)هدیه

چُش زاهلَه بَییتَن (chosh zahle bayitan):زهر چشم گرفتن، بر گرداندن چشم کسی را ترساندن

چُش زَخم دار، چُش بَد کار (chosh zakhm dār, chosh bad kār):  فرد چشم ناپاک و هیز

چش زَخم، چُشِ بَد (chsh zakhm, choshe bad): چشم ناپاک

چُش سو بوردَن (chosh su burdan) : از دست دادن روشنایی چشم

چُشِ سو بوردَن (choshe su burdan): از حال رفتن، از رمق افتادن

چُش سو دَکِتَن (chosh su daketan): خوش حال شدن، روشن شدن

چُش سو  (choshe su): نور چشم

چُش سیا بَویئَن، چُشِت سیا بَوِه (chosh siā bavian, choshet siā baveh):  کنایه از بی ملاحظه ای

چُش سیا گِرِسَن (chosh siā geresan): کنایه از فراموش کردن محبت و نیکی

چُش سیر (chosh sir): چشم سیر

چُش سیفید  (chosh sifid) آدم نترس، بی باک، بی ادب، بی حیا

چُش شور (chosh shur): شخصی که چشمش گیرا است و نظر می زند

چُش عالَم گیر بَوِه (chosh ālam gir baveh): آوازه اش جهانی است

چُش غُرّه (chosh ghorrah): چشم غره

چُش غُرِّه بِدائَن (chosh ghorreh bedāan):چشم غره دادند.

چُش فَرق نکُردَنchosh fargh nakordan(chosh fargh nkordan):  تمیز ندادن، تشخیص ندادن، خطای دید

چُش قالَه، چُش قُرَه (chosh ghālah, chosh ghorah):  نگاه توام با خشم

چُشِ کَم سو (choshe kam su): چشم ضعیف

چُش کُن (chosh kon): پر توقع

چُش کولَه (chosh kula): پلک چشم

چُش گرد بَوییَنchosh gerd baviyan  (chosh grd baviyan):  متعجّب شدن، تعجب کردن

چُش گرد chosh grd): تنگ نظر

چُش گَرم بَویئَن (choshm garm bavan): به خواب سبک رفتن

چُش گَرم دَکِتَن (chosh garm daketan): چشم گرم شدن

چُش گَرم کُردَن (chosh garm kordan): به خواب سبک رفتن

چُش مار هاچیئَن (chosh mār hāchian): عقب رفتن چشم در هنگام بیماری شدید

چش مجیک (chosh mejik): مژه ی چشم

چُشِ نَظَر داعا (choshe nazar daa): دعایی که برای دفع عوارض چشم نظر خوانند.

چُش نیومَن (chosh nyuman): چشم نیامدن

چُش هِدی گیتَن (chosh hedi gitan):  چرت زدن

چُشِ هَم چُشی (choshe ham choshi): حسادت

چُش هَم گیتَن، چُش گَرم هاکُردَن (chosh ham gitan, chosh garm hākordan):  خوابیدن

چُش هم نَیتَن، چُشم گَرم نکُردَن (chosh ham nayitan, choshm garm nakordan):  کنایه از نخوابیدن و یا خواب به چشم نیامدن

چُش و اَبرو اِمو (chosh u abru emu): دلبری می کرد

چُش و اَبرو اِنگو (chosh u abru engu): کرشمه می آمد

چُش و اَبرو بینگوئَن (chosh u abru binguan): چشمک

چُش و اَبرو بینگوئَن، کِرم بَریتَن (chosh u abru binguan, kerm baritan):  عشوه آمدن

چُش و اَبرویی داشتَن (chosh u abru dāshtan): زیبا بودن

چُش و چار (chosh u chār): چشم

چُش و دِل سیر (chosh u del sr): غنی طبع

چُش و رو دار (chosh u ru dār): فرد با ملاحظه و حق شناس

چُش و رو نِدار، بی چُشم و رو (chosh u ru nedār, bi choshm u ru):  ناسپاسی، بی ملاحظه و حق نشناس

چُش و گوش دَوِس (chosh u gush daves): کسی که بد و خوب روزگار را ندیده باشد

چُش و گوش واز (chosh u gush vāz): آدم وارد

چُش و هَم چُشی (chosh u ham choshi): رقابت

چُش واکُردَن (chosh vākordan): حواس جمع کردن

چَش، چَش چَش (chash, chash chash): باشد

چُشِت اَلِه وَلِه کُندَه (choshet aleh vale kondah): چشم تو عوضی می بیند

چُشِت اَلِه وَلِه کُندَه (choshet aleh valeh kondah):  چشم تو عوضی می بیند

چُشِت کور دَندِت نَرم (choshet kur dandet narm):  کنایه از این که می بایست حواست را جمع کنی

چُشتِه (choshte): عادت و توقع بی جا و غیرمتعارف، طمع

چُشتِه بَخورد (choshteh bakhurd): بد عادت شد، بد عادت و پر توقّع شد

چُشتِه بَخوردَن (choshteh bakhordan): بد عادت شدن، کنایه از سوء استفاده و پر رو شدن، عادت کردن، طمع پیدا کردن و عادت به طمع

چُشتِه بِدائَن (choshteh bedāan): پر رو کردن

چُشته هِدائَن (choshte haadaaan): در کسی توقع بی جا ایجاد کردن

چُشدِه (choshde): عادت، طمع

چُشدِه بَخوردَن (choshdeh bakhurdan): عادت به گرفتن خوراکی از کسی

چُشدِه بِدائَن (choshdeh bedāan): بد عادت کردن

چُشِش مار اِکِتَه (choshesh mār eketah): فرو رفت تو چشمش

چُشمِ چین(کَهو میرکا) (choshme chin): خر مهره ای  یا مهره سفالی است که برای رفع چشم زخم و رفع قضا و بلا به سینه کودکان می بستند. چشم اصلی چشم چین در حقیقت تهیه شده از مردمک خشک شده چشم گوسفند در روز عید قربان است که همراه مهره ای به روی سینه می آویختند.

چُشم و رو نِدار، بی چُشم و رو (choshm u ru nedār, bi choshm u ru): شخص ناسپاس و بی ملاحظه و حق نشناس

چُشم و گوش واز (choshm u gush uāz): آدم آگاه

چُشم و هم چُشمی (choshm o ham choshmi): رقابت

چُشمَک (choshmak): چشمک، حرکت پلک چشم با هدف اشاره یا پیام عاشقانه، چشمک زدن

چُشمَک بَزوئَن، چُشمَک بینگوئَن (choshmak bazuan, choshmak binguan):  چشمک زدن

چُشمَک بینگوئَن (choshmak binguan): چشمک انداختن

چُشمَه (choshmah): چشمه

چُشمِه او (choshme u): آب چشمه

چُشمِه سَر (choshmehsar) : سرچشمه، کنار چشمه

چُشمِه گَل (choshmeh gal): کنار چشمه

چُشمِه گَلَک (choshmeh galak): نام یکی از چشمه ها و محلی در میگون

چُشی گَل، چُشی پَلی (choshi gal, choshi pali): دو رو بر چشم

چِطی (chetiچگونه

چَغَر (chaghar): زبر و خشن، سفت و محکم

چَغَر (chaghar): سخت و چروکیده

چَغَر (chaghar): سفت و سخت و محکم ولی قابل ارتجاع

چَغَر (chaghar): کثیف و ناشور       

چِغِر (chegher): شخصی که بدن سفت و قوی و عضلانی دارد

چَغَرات، چارشونَه (chagharāt, chārshunah): ورزیده

چَغَرمَه (chagharmah): هر چیز سفت و سخت و خشک

چَغَرَه (chagharah): کثیف

چُغُلَه (chogholah): چاغاله، میوه های نارس زردآلو و قیسی و بادام

چُغُلی (chogholi): بد گویی، گله پشت سر دیگران

چُغُلی هاکُردَن (chogholi hākordan): گله کردن

چُغُلی، شِرا (chogholi, sherā): شکایت

چُغُندَر(chogondar):  چغندر

چَغُور (chaghur): لاغر اندام و بلند ق           

چُغولی هاکُردَن (chogholi hakordan): شکایت کردن، شکوه کردن، بدگویی و تحریک کردن فردی علیه دیگری

چَف (chaf): مک

چِفت (cheft): حلقه ای که به رزه ی درب می اندازند

چِفت (cheft): نزدیک

چِفت هاکُردَن: (cheft hakordan): جور کردن، تراز کردن تخته ها در نجاری، بستن درب منزل

چِفت و بَست (cheft u bast): نوعی کلون در با زنجیر کوتاه ادوات مربوط به آن

چِفت و بَست نِداشتَنِ دُهُن (cheft u bast nedāshtane dohon):  کنایه از دهان لقی

چِفت و رَزَه (cheft o razah): قفل و بست

چِفت، بَند، چِفت و بَند (cheft, band, cheft u band):  قفل

چِفتِه رَزَک (chefte razak):چفت و بست در، قفل کوچک در شامل زنجیر و حلقه (دَرِ چِفت چِفتِ رَزَه نومزِه وازی دارنِه مِزَه)

چَفِسَّن (chafessan): مکیدن

چَک (chak): ساق پا تا ران

چِک (chek): صدا، صدای شکستن یا به هم خوردن دو چیز با هم

چِک (chek): کنار

چِک (chek): لبه ی کوه،  قله ی کوه، لبه ی هر بلندی مثل پشت بام، نوک

چک او (chek oo)  : آب چکیده از ماست یا پنیر

چَک بَخوردَن (chak bakhordan): سیلی خوردن

چَک بَزوئَن (chakk bazooan): سیلی زدن، کشیده زدن

چَک بُلَن (chak bolan): قامت بلند

چَک بَند (chak band): شکسته بند سنّتی برای جا انداختن استخوان های شکسته و یا جا به جا شده

چَک بَند (chak band): کسی که چک و چانه ی مرده را می بندد

چَک بَند کُردَن (chak band kordan): بستن چانه ی مرده

چَک چَک (chak chak): پاها

چَک چَک (chak chak): قد و بالا

چِک چِک (chek chek): چکه چکه، قطره قطره

چِک چِک (chek chek): صدای شکستن استخوان، چوب و غیره

چک چک کردن(chek chek kordan) چکه کردن

چَک چَکِش بُلَندَه (chak chakesh bolandah): قامتش بلند است یا پایش دراز است

چَک دِراز (chak derāz): قامت بلند

چَک دَکِشیئَن (chak dakeshian): سیلی محکم زدن

چَکِ مَردونَه (chake mardunah): سیلی جانانه

چَک و پوز (chak u puz): قواره و شکل

چَک و چونَه (chak u chunah): فک و آرواره

چَک و چونَه (chak u chunah): فک و آرواره

چَک و چونِه بَزوئَن، سَر و بِن گیتَن (chak u chuneh bazuan, sar u ben gitan):  سر و کلّه زدن

چَک و چونَه بَزوئَن، کُتار مُتار بَزوئَن (chak u chunah bazuan, kotār motār bazuan):  چانه زدن

چَک، چَک و چونَه (chak, chak u chunah): چانه

چِک، سوک (chek, suk): نوک

چَک، کَشَه رون (chak, kashah run): ساق پا تا ران

چَک، کَشیدَه (chak, kashdah): ضربه ای با کف دست به صورت فرد دیگر

چِکاس دَسِری (chekās daseri): شبنم گونه

چِکاس، چِنِس، شی (chekās, chenes, shi): قطرات و رطوبت ریز آب که شب هنگام روی گیاه می نشیند

چِکاس، نِکاس (chekaas): قله ی کوه، لبه ی پشت بام

چَکاسَت (chakāsat): خساست

چکر (cheker): برآمدگی روی چوب و دیگر

چِکِر، چِنگِرَه (cheker, chengerah): برآمدگی روی چوب

چَکمَه (chakmah): چکمه

چِکَنَم، چوکونَم (chokonam): چه کار کنم

چَکَّه (chakkah ): کف زدن

چِکَّه (chekaah): قطره

چِکَّه (chekkah): چکه

چَکِّه بَزوئَن (chakekh bazuan): تشویق مردم با دست زدن

چِکَه بَکُردَن (chekah bakordan): چکه کردن

چَکِّه زَنون (chakkeh zanun): دست زنان

چِکِّه هاکُردَن (chekekh hākordan): چکه کردن

چَکوش (chakush): چکش

چَکی (chaki): به صورت کلی (در معاملات)

چِکیس، گُدا (chekis, godā): گدا

چِکیسی، گُدایی (chekisi, godāyi): گدایی

چَگمَه (chagmah): چکمه

چِل (chel): چهل

چِل (chel): چهل، سفیه و نادان( در ترکیب به صورت خل و چل هم می آید)

چِل (chel): چوب نخ ریسی

چِل (chel): سفیه و نادان

چِل (chel): شوخ و سبک

چِل آدِم (chel ādem): شخص شوخ و سبک و با رفتار بچّه گانه

چِل بَریشتَن (chel barishtan): پشم ریسیدن

چِل تیکَه (chel tikah): بقچه ای که با تکه های پارچه ی رنگی دوخته می شد

چِل چِلی (chel cheli): اعمال کودکانه ی بزرگسالان

چِل ریسَک، چِل لیسَک (chel risak, chel lisak): نام پرنده ای به اندازه ی گنجشک با پرهای خاکستری و زرد که در اوایل بهار بیشتر دیده می شود

چِل و چو (chel u chu): شهرت بی اساس

چِل و چوو (chel u chu): چوب ریزه ی هیزم

چِل، چِلَک (chel, chelak): وسیله ای چوبی که با آن از پشم و پنبه نخ می ریسیدند

چُلاق، چُلُق (cholāgh, chologh): آن که دستش از کار افتاده است

چِلچِلَه (chelchelah): پرستو

چِلچِلی بَکُردَن (chelcheli bakordan): رفتار کودکانه بزرگسالان

چَلخا (chalkhā): پوست گوساله

چُلُق (chologh): فردی که دست هایش از کار افتاده است

چُلُق بَوِه (chologh baveh): فلج شد

چِلَک (chelak): ابزار چوبی که با آن از پشم و پنبه نخ می ریسند.

چِلک (chelk): چرک، فساد زخم

چِلک (chelk): مادّه ی عفونی که از زخم بیرون می آید

چِلک بَکُردَن (chelk bakordan): چرک کردن، عفونت کردن

چِلک بَویئَن (chelk bavian): چرک شدن

چِلک، رَختِ چِلک، چِلکِ رَخت (chelk, rakhte chelk, chelke rakht): لباس کثیف

چِلکَه (chelkah): چرک است

چِلکیس (chelkis): کنس

چِلکیسی (chelkisi): کنسی

چِلگ بَکُردَن (chelg bakordan): عفونت کردن

چُلمَن (cholman): شخص بی عرضه و دست و پا چلفتی

چِلَه (chelah): نقطه ی اوج هر فصل

چِلَّه (chellah): مدت چهل روز

چِلِّه بَیتَن (chelelh baytan): چهلم گرفتن برای متوفا

چلِّه دَکِتَن (chlleh daketan): چلّه افتادن

چِلِّه شوو (chelelh shu): شب یلدا

چِلَه، خُل و چِلَه (chelah, khol u chelah): نادان است

چِلوار (chelvār): نوعی پارچه ی نخی سفید رنگ

چَم (cham): پیچ و خم

چَم (cham): حریم

چَم (cham): رگ خواب

چَم (cham): زیگزاگ

چَم (cham): قلق، عادت خاص یک فرد

چَم (cham): نظر کسی را به دست آوردن

چَم بَزِن بوئِر (cham bazen buer): زیگزاگ برو

چَم چِه اِشناسمَه (cham cheh eshnāsmah): عادتش را می شناسم

چَم چَه دَس بَییر (cham chah das bayyr): نظرش را به دست بیار

چَم چَه دَس گیتِمَه (cham chah das gitemah): رگ خوابش را به دست گرفتم

چَم و خَم (cham u kham): راه و روش

چَم و خَمِ کار (cham u khame kār): راه و روش کار

چَم، چَم و خَم (cham, cham u kham): طرز

چَم، حَریم (cham, harim): فضا و پهنه ی اختصاصی خانه و ملک

چَم، دیمَه (cham, dimah): سمت

چَم، رَگِ خوو (cham, rage khu): رگ خواب

چَم، فَند (cham, fand): شیوه

چَم، گِردِنَه (cham, gerdenah): پیچ

چَمبَر بَزَه (chambar bazah): پیچ خورده

چَمبَرَه (chambarah): پیچ و تاب خورده

چَمبَک بَزوئَن (chambak bazuan): زانوی غم بغل کردن

چَمبَک بَزوئَن (chambak bazuan): نشستن به حالتی روی دو پا و خم شدن روی دو زانو

چَمبَل بَزَه (chambal bazah): خَم و گرد شده

چَمبَل، چَمبَر (chambal, chambar): چنبر، خم ، چوب خمیده

چَمبَلَه (chambalah): پارچه ای که آن را تاب داده و به دور درپوش دیگ می گذارند و روی درب آتش می گذارند تا پلو دم بکشد

چَمبَلَه (chambalah): پارچه ای که زنان برای زینت به سر می بستند

چُمبُلَه (chombolah): چمباله

چَمبَلَه بَزَه (chambalah bazah): گرد شده

چَمبَلَه هاکُنِش (chambalah hākonesh): گردش کن

چُمبورَک، چَمبَک (chomburak, chambak): چُمباتمه

چَمچَه (chamchah): آن چه با آن غذا می خورند

چَمِدون (chamedun): چمدان       

چُمُر، وَنگ (chomor, vang): صدا، صدای پای خفیف و آهسته و نا آشنا

چُمُرون بَزَه، چُمُرون دار (chomorun bazah, chomorun dār):  فرد سرمایی

چُمُرون بَزو (chomorun bazu): سرما آمد

چُمُرون بیمو (chomorun bimu): سرما آمد

چُمُرون دارنَه (chomorun dārnah): سرماییست

چَمِشک (chameshk): کفش

چَمِشک، چَمِشکَک (chameshk, chameshkak): تمشک

چَمَن (chaman): زمین سر سبز و خرّم

چَموش (chamush): سرکش

چَن (chan): چند

چَن اَرزِنَه؟ (chan arzenah): چند می آرزد؟

چَن تا (chan tā): چقدر

چَن تانَه؟ (chan tānah): چند نفر هستند؟

چَن تایَه؟ (chan tāah): چقدر است؟

چَن تِمون (chan temun): چه مقدار از زمان

چَن تِمون (chan temun): زمان دور

چَن تُمون دَرِینی؟ (chan tomun dareyni): چقدر برای آمدن معطل می کنی؟

چَن دَس، چَن را، چَن کِش، چَن وَعدَه (chan das, chan rā, chan kesh, chan vadah):  چند بار

چِنار (chenār): درخت بزرگ و زیبایی که برگ هایش شبیه پنجه ی دست است

چَنتِمونی (chantemuni): زمان طولانی

چَنتِمونی طول بِدا (chantemuni tul bedā): زیاد طول داد

چِنتی (چِتی) کُندی؟ (chenti cheti kondi?): چه کار می کنی؟

چِنتی ای؟، چِتی ای؟ (chenti ā, chet i ?): چطور هستی؟

چِنتی کُندی؟ (chent kond): چرا این طور می کنی؟

چِنتی هاکردی؟ (chenti hākrdi): چار کردی؟

چِنتی؟ (chenti): چگونه؟ چطور؟

چَند و چون (chand u chun): چگونگی کار

چِندِر غاز (chender ghāz): مبلغی اندک

چِندِش، قُرقاسَّک (chendesh, ghorghāssak): تن لرزه

چَندَه؟ (chandah?): چند است؟

چَندی پَخمَه ای (chandi pakhmah i?): چقدر بی عرضه ای

چَندی پَر پَر زَندی؟ (chand par par zand?): چقدر ماجراجویی می کنی؟

چَندی خوچِّه گیرنَه (chand khudchche girnah?): چقدر خودش را می گیرد

چَندی خودتِه گیرنی؟، چَندی خودتِه باد دَکُندی؟ (chand khudteh grn, chand khudteh bād dakond?):  چقدر پز میدی؟

چَندی راه گیرنی؟ (chandi rāh girni): چقدر بهانه می آوری؟

چَندی سَبُکَ (chand saboka): چقدر جلف است

چَندی سَر و بِن گیرنی؟ (chandi sar u ben girni): چقدر گیر می دهی؟

چَندی کَلَّه کَلَّه کُندی؟ (chandi kallah kallah kondi):  چقدر مشاجرا و دعوا می کنی؟

چَندی ماچَه ای؟، چَندی ماچِگی ای؟ (chand mācha i, chand māchegi i):  چقدر زن صفتی؟

چَندی مَرخایی؟ (chand markhāyi): چقدر زن ذلیل هستی؟

چَندی هولی؟ (chandi huli): چقدر عجله داری؟

چَندینَکَه؟ (chandinakah): چقدر کوچک است؟

چَندینَه گَب بَزو! (chandinah gab bazu): چه حرف بزرگی زد!

چَندینَیَه (chandinayah): چقدر بزرگ است

چَندینَیَه (chandinayah): چقدری است؟

چَندیئَه؟ (chandiah): چقدر است؟

چَنگ (chang): پنجه و انگشتان

چَنگ بَزوئَن، چَنگ بَکِشیئَن (chang bazuan, chang bakeshian):  چنگ کشیدن

چَنگ بَویئَن (chang bavian): افلیج شدن

چِنگال (chengāl): چنگال

چِنگِرَه (chengerah): جای شاخه های قطع شده ی قبلی بر تنه ی درخت

چَنگَک (changak): فردی که دستش شل و انگشتانش خشک شده باشد

چَنگَک بَویئَن (changak bavan): چنگ شدن

چَنگَک، آلِش کِنَه (changak, ālesh kenah): چوبی برای خم کردن شاخه های درخت به منظور جمع آوری محصولات آن ها

چَنگَک، چَنگُم (changak, changom): قلّاب

چَنگِلی (changeli): پنجه

چَنگِلی بَکِشیئَن (changeli bakeshian): پنجه کشیدن

چَنگول (changul): انگشتان خشک شده و کنایه از پنجه

چَنگول (changul): کسی که دستش شل و انگشتانش خشک شده باشد

چَنگول (changul): کنایه از پنجه

چَنگولَک گِرِس (changulak geres): کسی که دستش شل و انگشتانش خشک شده و افلیج شده است

چِنیک، چینیک (chenik, chinik): کیسه ی معده ی پرندگان

چِه دِل بَپِتی با مِن دارنی؟ (cheh del bapeti bā men dārni):  چه دشمنی با من داری؟

چِه دِل بَییتی اَ مِن دارنی؟ (cheh del bat a men dārn):  چه دشمنی با من داری؟

چِه ریکایی! (che rikāyi): چه پسری!

چِه کاری تِنِر بَوِه (cheh kāri tener baveh): چه گرفتار شدی

چِه کاری مِنِر بَوِه (cheh kāri mener baveh): چه گرفتار شدم

چِه کَسونی، کیاها (cheh kasuni, kyāhā): چه کسانی

چِه کیجایی! (cheh kijāyi): چه دختری!

چِه نالنی (cheh nālni): چه می نالی

چَهچَه، چَهچَهَه (chahchah, chahchahah): چهچهه

چِهرَه (chehrah): نوعی قیچی بلند برای چیدن پشم گوسفندان

چُو (cho): شایعه

چو (chu): آوازه

چو (chu): چوب

چو او چِل (chu u chel): چوب ریزه های مرتبط با هیزم

چو بَس، چوبَّس (chu bas, chubbas): داربست

چو بَوِه لیاس (chu baveh lās): ریواس خشک

چو بینگوئَن (cho binguan): شایعه پراکندن

چو چو (chu chu): چوب ها

چو خُردَه (chu khordah): ریزه ی چوب

چو خط (chu khat): چوبی که روی آن مقدار چیزی را علامت می زنند.

چُو دَرِنگوئَن (cho darenguan): شایعه انداختن

چو دَسِّی (chu dassi): چوب دستی

چُو راه اِنگوئَن (cho rāh enguan): شایعه کردن

چو رَختی (chu rakhti): چوب لباسی

چو سو (chu su): چوب سای نجاری

چو کاری (chu kāri): کنایه از احسان و خجالت زده کردن کسی

چو کاری هاکُردَن (chu kāri hākordan): شرمنده کردن

چُو هاکُردَن (cho hākordan): شایع کردن

چو و چل(chuocel):  چوب های ریز و درشت

چو و خَط (chu u khat): چوبی که روی آن مقدار چیزی را علامت می زدند

چو، زَمزَمَه (cho, zamzamah): شایعه

چودار (chudār): کسی که معامله ی گوسفند می کند

چور (chur): چرب

چورِ چور (chure chur): چرب چرب

چور کُردَن (chur kordan): چرب کردن

چوروگ (churug): چروک، چروک هایی که در صورت، دست و یا لباس ایجاد می شود

چوری (churi): چربی

چوق (chugh): چوب

چوکّول:(chokkul) گردوی دیرشکن گردویی که به راحتی از پوسته خارج نمی شود.

چولاس، بَپِلاس (chulās, bapelās): فرد لاغر و ضعیف

چولو (chulu): برنج پخته ی آب کشیده شده و دم کشیده، چلو

چون (chun): چون

چوندَه، چی دوندَه (chundah, chi dundah): چه می داند

چونَش گَرم کَتَه (chunash garm katah): کنایه از پر حرفی

چونَم، چی دومَه (chunam, chi dumah): چه می دانم

چونَه (chunah): چانه

چوئوشی (choushi): شعرهایی که به هنگام بدرقه و استقبال زوّار اماکن مقدّسه می خوانند، چاوشی

چویی (choyi): چای

چویی شیرین (choyi shirin): شیرین چایی

چویی قُطی (choyi ghoti): ظرف چای

چی (ch): چیز

چی (chi): چه

چی بَدی؟ (chi badi): چه دیدی؟

چی بَوِه مَگِه؟ (chi baveh mageh): مگر چه شده؟

چی بَوِه؟، چی بَوِیَه (chi baveh, chi baveyah): چی شده؟

چی بَوِه؟، چی بَوِیَه؟ (chi baveh, chi baveyah): چی شد؟

چی چَرنی؟، چی نُشخوار کُندی؟ (chi charni, chi noshkhār kondi):  چی داری می خوری؟( بی ادبانه و یا شوخی)

چی خورنی؟ (chi khurni): چی می خوری؟

چی دومی، چومی (chi dumi, chumi): چه می دانیم

چی دوندی، چوندی (chi dundi, chundi): چه می دانی

چی گُنی؟ (chi goni?): چه می گویی؟

چی نی واسّون؟ (chi ni vāssun?): برای چی

چی ئِر؟ (chier?): برای چه؟

چی؟، چیئَه؟ (chi, chiah): چه چیزی؟

چیر بَوِیَه؟ (chir baveyah?): چرا شد؟

چیر؟ (chir?): چرا؟

چیریک (chirik) : صدای شکستن اشیایی مانند چوب و غیره                    

چیریک (chirik): چروک

چیز خور هاکُردَن (chiz khur hākordan): چیز خورد کردن (به قصد نابودی طرف)

چیزون (chizun): چیزها

چیک چیکی بَنیشتَن (chik chiki banishtan): روی پاها نشستن

چیکَّه (chikkah): چکه

چیلَگ (chilag): چوب ریزه، چوب های ریزی که زودتر آتش می گیرد

چیلی (chili): چرب

چینِ اَوَّل، اَوَّلین چین (chine avval, avvalin chin): برداشت بار اول کاشتنی هایی مثل یونجه

چین چین (chin chin): شکن شکن

چینِ دوُّم (chne dovvom): جمع آوری یونجه و اسپرس در نوبت دوم

چینِر (chiner ): برای چه

چِینَه (chinah ): سرد می شود.

چینَه (chinah): دیوار گلی بدون ملاط

چینی (chini): ظرف یا ظروف شکننده ای که در اصل از چین می آمد

چینی واسون، چیئِر (chn uāsun, cher): برای چی

چینیک (chinik ): سنگدان طیور

چیه خاصی نیئَه (chh khās nah): چیز مهمی نیست

چیَه؟ (chiah?): چیست؟

چیوون (chyun): چیزها

چیئِر کِه، اِسا کِه (chier keh, esā keh): چون که

چیئِر؟ (chier?): برای چی؟

چیئَم (chiam): چه چیزم

فرهنگ لغات میگونی(ت - ث)

حرف (ت)

تا (ta): نخ، شمارش، 4 خم دولا

تااِسا (ta esa): تاکنون

تا بَخوردَن (ta baxordan): تا شدن

تا بَزوئَن (ta bazuan): تا زدن

تابِسّون (tabessun): تابستان

تابِسّونی چلَّه (tabessuni cellah): وسط تابستان، دهم تا اواسط مرداد

تا بَوی ئَن (ta bavian): خم شدن

تا به تا (ta be ta): لایه به لایه

تاپِلَه (tappelah): تاپاله

تاخت بَزوئَن (taxt bazuan): معامله پایاپای، تاخت زدن

تاخت کُردَن (taxt kordan): تاخت کردن، به سرعت دویدن

تار بَتِنیئَن (tar batenian): تار تنیدن

تارِف (taref): تعارف

تارِفی (tarefi): تعارفی

تاریکا (tarika): تاریکی

تاریک بَویئَن (tarik bavian): تاریک شدن

تاریک کُردَن (tarik kordan): تاریک کردن

تازَگی (tazagi): تازگی

تازوندَن (tazundan): تازاندن

تازَه (tazah): تازه

تازِه جِوون (tazeh jevun): تازه جوان

تازه زوما (tazeh zuma): تازه داماد

تازه کار (tazekar): ناشی

تاس (tas): لگن کوچک آب مخصوص حمام

تاسَکـ (tasak): تاس کوچک، ظرف مسی کوچک

تاغار (tayar): تغار

تا کُردَن (takordan): تا زدن، کنار آمدن

تِب تِب (teb teb ): قطره قطره

تَبریزی (tabrizi): درختی با پهنای کم و قامتی بلند از خانواده صنوبر که برای تیر ریزی سقف و ستون خانه ها استفاده می شود.

تُبرَه (tobrah): توبره

تَپِّه سَر (tappeh sar ): نام محلی در قسمت غربی میگون

تَتَه (tatah): خشتک

تَجرُبَه (tajrobah): تجربه

تُحوَه (tohvah): تحفه

تََخت (taxt): آسوده و راحت، کف کفش، تخت

تَختَک (taxtak ): نام محلی بالای نرم خاکک که قبلاً برای خرمن بوده است.

تَختوک (taxtuk): تخته کوچک

تَخته (taxtah): تخته

تختِه سَنگ (taxteh sang): سنگ کوچک

تُخ دِپاتَن (tox depatan): بذر پاشیدن

تُخ دِپاتی (tox depati): بذر پاشیدی

تُخ دِپاج (tox depaj): تخم بپاش

تُخ دِپاجَم (tox depajam): تخم بپاشم

تُخ دَکُردَن (tox dakordan): تخم کردن

تِخ کُردَن (tox kordan): چیز بدی را از دهان بیرون انداختن به زبان کودکانه

تُخمِ حَروم (toxme harum): فرزند نامشروع

تُخمَه (toxmah): تخمه

تُخمی (toxmi): آنچه برای به دست آوردن بذر از گیاهان نگهدارند، مرغ تخم گذار

تَخمین بَزوئَن (taxmin bazuan): تخمین زدن

تِراز (teraz): تراز

تِرازو (terazu): ترازو

تِراش (teras): تراش

تِراشَه (terasah): تراشه

تِر بَزوئَن (ter bazuan): خرابکاری کردن

تُرت (tort): ترد

تِر تِر (ter ter): حالت اسهالی

تِر تِر هاکُردَن (ter ter hakordan): ناتوان شدن در انجام کاری

تَرتیجَک (tar tijak): سبزی شاهی(من کم و بیش از پیر مردان ترتیزک هم شنیدم. گویش دوران هم سن و سالان ما ترتیجک می گفتند.)

تَرچَسبون (tar casbun): سریع

تَرخُن (tar xon): ترخونت

تُرشَک (torsak): گیاهی خودرو با تیغهای فراوان و برگهای ترش مزه

تَرکَه (tarkah): ترکه( چوب نازک و تازه و قابل انعطاف)

تَرکَه ای (tarkre i):  کنایه از آدم لاغر

تُرنَه (tornah): پارچه مرطوب و تابیده شده که در بازی شاه و وزیر محکوم را با آن تنبیه می کنند. این پارچه معمولا از لنگ یا دستمال یزدی استفاده می شود.

تَرَه (tarah): تره

تَریت (tarit): تلیت

تزیَه (tazyah): تعزیه

تَزیَه گَردون (tazyah gardun): اداره کننده مراسم تعزیه

تَسمَه (tasmah): تسمه

تَشد (tasd): تشت

تَشدَگ (tasdag): تشت کوچک

تَشَر (tasar): فریاد بر سر کسی همراه با عصبانیت

تشَر بَزوئَن (tasar bazuan): فریاد زدن همراه با عصبانیت بر سر کسی

تَشنا (tasna): تشنه

تَشنایی (tasnayi): تشنگی

تَشی (tasi): حیوانی شبیه جوجه تیغی

تَصَُدُّق (tasoddoy): صدقه، رفع بلا

تَغَیُّر کُردَن (tayayyor kordan): توپ و تشر زدن

تُف (tof): آب دهان

تِفاق (tefay): پیشامد، اتفاق افتادن

تُف اَلَک کُردَن (tof alak kordan): آب دهان پرت کردن

تُفالَه (tofalah): تفاله

تُف کُردَن (tof kordan): آب دهان انداختن

تَقَلّا کُردَن (tayalla kordan): کوشش کردن

تُک (tok): منقار، لب و دهان،نوک(بلند ترین نقطه ارتفاعی)

تُک بَزوئَن (tok bazuan): نوک زدن

تُکِ لِنگ (toke leng): نوک پا

تُکِ کو (toke ku): نوک کوه

تَک و تو (tak o tu): فعالیت، جنب و جوش

تَک و توک (tak o tuk): تک تک، میوه های کم درختان

تَک و پَک (tak o pak): تک تک، میوه کم درختان

تَکوم (takum): تکان

تَکوم بِدائَن (takum beda an): تکان دادن

تَکوم هِدائَن (takum head an): تکان دادن

تُکون (tokun): تکان

تُکون بَخوردَن (tokun baxordan): تکان خوردن

تَکِّه هِدائَن (takkeh heda an): تکیه دادن

تَکیَه (takiyah): تکیه، حسینیه

تَگ تَگ (tag tag): یکی یکی

تَگَر (tagar): تگرگ

تَل (tal): تلخ

تِلاش (telas): تلاش

تِلارسَر (telar sar): تالارسر، نام محلی با باغهای فراوان در غرب میگون

تِلافی (telafi): تلافی

تَل بَویئَن (tal bavian): تلخ شدن

تَل هاکُردَن (tal hakordan): تلخ شدن

تلف بویئَن (talaf bavian): تلف شدن

تَلکِه کُردَن (talakeh kordan): تلکه کردن

تِلو تِلو بَخوردَن (telo telo baxordan): بی تعادل راه رفتن

تَلَه (talah): تله

تَلَه دَرِنگوئَن (talah darenguan): تله گذاشتن

تَلی (tali): خار

تَلی ساجَه (tali sajah): جارویی که با بوته های خاردار تهیه می شود.

تَلیسَه (talisah): گوساله بالغ

تَم (tam): دم

تِماشا (temasa): تماشا

تَمباکو (tambaku): تنباکو

تَم بَکِشی ئَن (tam bakesian): دم کشیدن

تَمبَل (tambal): تنبل

تُمبون (tombun): تنبان

تَم کُردَن (tam kordan): دم کردن

تَمکُنی (tamkoni): دمکنی، در سبدی پارچه پیچی شده برای دم کردن برنج

تَموشاچی (tamusaci): تماشاچی، تماشاگر

تَموشایی (tamusayi): تماشایی

تَموم (tamum): تمام

تَموم بَویئَن (tamum bavian): تمام شدن

تَموم هاکُردَن (tamum hakordan): تمام کردن

تَنابندَه (tanabandah): آدم، انسان

تَن بِدائَن (tan beda an): تن دادن، تسلیم شدن

تَندیر (tandir ): تنور

تُنُک (tonok): رقیق، شُل، کم پشت

تِنِک آش (tenek as ): آش رقیق

تَنگ (tang): محکم، نوار پهن از چرم و پشم و غیره برای بستن بار و پالان چارپایان

تَنگ بَیتَن (tang baytan): سخت گرفتن

تَنگِ شیر (tange sir ): نزدیک زایمان

تَنگَه (tangah): باریکه، حاشیه دره یا رودخانه، شکاف بین دو کوه، نام محلی در غرب میگون

تَنگِه بِِن (tangeh ben): نام محلی درشمال غربی میگون

تَنگِه میگون (tangeh migun): محلی درشمال میگون مرز میان میگون و جیرود

تَنِهار (tanehar): تنها

تَنِهاری (tanehari): تنهایی

تَنَه (tanah): جسم، پیکر

تَنَه بَزوئَن (taneh bazuan): تنه زدن

تو (tu): تب، تاب بازی، تاب نخ و پارچه

توئون (tu un): تاوان

توئون هِدائَن (tu un heda an): تاوان دادن

توئَه (tuah): تابه

توئیتَن (tu itan): تاب برداشتن

تو بَخوردَن (tu baxordan): تاب خوردن، چرخیدن

تو بِدائَن (tu beda an): تاب دادن، سرخ کردن، پیچاندن پارچه

توبَدِه (tubadeh): بتابان

تو بُر (tubor): تب بر

توبَه (tubah): توبه

تو بَیتَن (tu baytan): تاب برداشتن

توپ و تَشَر (tup o tasar): سرزنش همراه با دادو بیداد

توتَک (tutak): نان کوچک تنوری(معمولا نان کوچک شیرین که برای سال نو تهیه می شود.)

توخال (tuxal): تبخال

تود (tud): توت

تودّار (tuddar ): درخت توت

تودار (tudar): آب زیرکاه، رازدار

تو دارنَه (tu dar nah): تب دارد.

تور (tur): تبر

تورَک (turak): تبر کوچک

توشیر (tusir): خامه

توفیر (tufir): تفاوت

توفیر نِدارنَه (tufir nedarnah): فرقی ندارد

توک (tuk): تبر

تولَه (tulah): توله

تون (tun): جای دور، آتشخانه حمام

تون به تون (tun be tun) دشنامی به معنای گور به گور

تون کَتَه (tun katah): دشنامی به معنای گم و گور شد.

تونین (tunin): تونهادن: درزگرفتن

تووَل (tuval): تاول

تو و لَرز (tu o larz): تب و لرز

تَه او (tahu): ته آب، آب باریکه ای پس از بستن نهر یا استخر

تَه بَکِشی ئَن (tah bakesian): ته کشیدن

تَه و توشِه دِیرگائوردَن (tah o tuseh dirga urdan): کنه کاری را در آوردن

تَه تاغاری (tah tayari): آخرین فرزند

تِهرون (tehrun): تهران

تَهم (tahm): طعم

تَه موندَه (tah mundah): ته مانده

تَهنا (tahna): تنها

تَهناری (tahnari): تنهایی

تهنایی (tahnayi): تنهایی

تهیه بَدی ئَن (tahieh badian): تهیه دیدن

تهیه کُردَن (tahieh kordan): تهیه کردن

تیاتر (tiatr): تئاتر

تیج (tij): تیز

تیخ (tix): تیغ، خار

تیر (tir): تیر، چوب قطور و بلند مورد مصرف در ساخت سقف

تیراَلَک کُردَن (tir alak kordan): تیر انداختن

تیربَخوردَن (tir baxordan): تیر خوردن

تیر بَزوئَن (tir bazuan): تیر زدن

تیربَکشی ئَن (tir bakesian): تیر کشیدن درد

تیرِکاری بَخوردَن (tireh kari baxordan): گرفتار مصیبت بزرگی شدن

تیرکُردَن (tir kordan): تحریک کردن، وادار کردن

تیرکَمون (tirkamun): تیر کمان، وسیله شکار کودکان، قوس و قزح، رنگین کمان

تَگَر (tagar): تگرگ

تَل گَز (tal gaz): زنبور بزرگ، حشره ای بزرگ تر از خرمگس که دورو بر گاو می چرخد و با سوراخی که در بدن گاو ایجاد می کند از خون آن می مکد.

تیر و طایفه (tir o tayefah): ایل و تبار

تیرَه (tirah): تیره، تار، راسته، شاخه ای از یک ایل

تیرَه یِ پُشت (tiraye post): ستون فقرات

تیسا به لِنگ (tisa be leng ): پا برهنه

تیشَه (tisah): تیشه

تیغ بَزوئَن (tiy bazuan): تیغ زدن

تیغ بَکِشی ئَن (tiy bakesian): تیغ کشیدن

تیغَه (tiyah): تیغه

تیکَّه (tikkah): تکه،  بخشی از زمین زراعی که نهر جداگانه دارد.

تیکّه بِدائَن (tikkah beda an): وصله زدن

تیکّه پارَه (tikkah parah): تکه پاره

تیکّه تیکّه بَوی ئَن (tikkah tikkah bavian): تکه تکه شدن

تیکّه تیکّه هاکُردَن (tikkah tikkah ha kordan): تکه تکه کردن

تیل (til): گل و لای

تیلَه (tilah): تیله، آب گل آلود است.

تیلیفون (tilifun): تلفون

----------------------

حرف (ث)

ثابِت بَویئَن (sabet bavian): ثابت شدن

ثابِت کُردَن (sabet kordan): ثابت کردن

ثابِت هاکُردَن (sabet hakordan): ثابت کردن

ثُقُلمَه (  soyolmah): ضربه ای که با مشت به پهلو زنند.

والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست