شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

خاطرات جبهه (ازمیگون تا سددز- جُفیر- جزیره مجنون و عملیات خیبر)

خاطرات جبهه (ازمیگون تا سددز- جُفیر- جزیره مجنون و عملیات خیبر) به بهانه یادبودی از شهدای گرانقدر: شهید مسلم سلیمان میگونی – شهید خندان – وشهید ولی اله ایوبی.

زمستان سال 62 به عنوان مربی امور تربیتی و به صورت حق التدریس در مدرسه شهید زمانی فشم مشغول به کار شدم. هنوز به کارم خوب نچسبیده بودم ، که یکی از شبهای زمستان همان سال از اخبار تلوزیون شنیدم که جبهه ها احتیاج به نیرو دارد. از دفتر نخست وزیری مهندس موسوی اطلاع داده شد نیروها ی کارمند می توانند به جبهه اعزام شوند و از همان جبهه به صورت نامه نگاری از محل کار خود مرخصی بگیرند . در همان زمان نیروهایی از بخش رودبار قصران ولواسان به فرماندهی برادر سید خلیل میر اسما عیلی آماده اعزام بودند .من به همراه تعدادی از بچه های محل بدون اجازه از سرپرست وقت آموزش وپرورش بخش رودبارقصران جناب آقای اسکویی آماده اعزام شدم.در تاریخ 24/11/62ازخانواده خداحافظی وشب را در بسیج محل حضور داشتیم. بچه های میگون عبارت بودند از:چراغعلی ایوبی-عبدالعلی ایوبی-غلامحسین ایوبی-شهید ولی اله ایوبی-جهان بخش ایوبی-فرخ سلیمان مهر-فرهنگ حیدری-احدکیارستمی-سیدجلیل میراسماعیلی-مهدی سلیمان میگونی – سیدعلی میراسماعیلی-هوشمندلواسانی-احمدسلیمانی-سید کمال میرمحمدی-حاج اکبرایوبی- ماشاءاله کیارستمی- حاج محمد بهرامی وکاظم سالارکیا. 

      

 

                         اولین روزی که به پادگان دو کوهه رسیدیم .

کاظم سالارکیا ازاولین ساعات حرکت می گفت نمی دانم بیایم یا نیایم . این بیایم یا نیایم تا آخرین روز جبهه ادامه داشت. یکی از سوژه های خنده بچه ها شده بود. پدر ایشان جناب آقا جان سالارکیا هم از دلاکان قدیم میگون بود.( در گذشته، کشیدن دندان –ختنه بچه ها وسلمانی( آرایش سروصورت)از جمله کارهای ایشان بود.برای کشیدن دندانهای فاسد ازوسیله ای به نام "کلبتین" استفاده می کرد. ما هم برای همین منظور اسم گروه خودمان را کلبتین گذاشته بودیم .یعنی می رویم تا فساد را از جامعه پاک کنیم. تصویری از یک گاز انبر به شکل کلبتین را پشت لباس رزم خود کشیدم .دست به نقاشی من هم بد نبود.بچه ها یک به یک به نوبت می ایستادند تا تصویری از کلبتین پشت لباس آنها بکشم. وقتی می خواستیم بچه ها را جمع و جور کنیم ،می گفتیم گروه کلبتین به خط ، وهمه جمع می شدند .البته این هم نوعی از شور ونشاط وشادی ما بود.در تمام طول وعرض جبهه ما می خندیدیم. نمی دانم از زمانی که جنگ تمام شد ما تبدار شدیم ،ودیگر خنده بر لبهای من جاری نشد.اگرچه می بایست برعکس می شد.  

        

                                          منطقه عملیاتی جفیر

خدایش بیامرزد شهیدولی اله ایوبی کمتر در جمع ما بود.ایشان به خاطر رفاقت ویژه ای که با برادر سید خلیل میراسماعیلی داشت بیشتر با ایشان بود. بیشتر اوقات در چادر فرماندهی بسر می برد وگهگاهی هم به جمع ما می پیوست.                " روحش شاد و یادش گرامی باد "

ما در تاریخ 25/11/62به سپاه ناحیه شمال تهران رفتیم.برای سازماندهی یک روز درآنجا معطل شدیم.پس ازاتمام کار به جبهه اعزام شدیم.این اعزام با اعزامهای قبلی من متفاوت بود.دراین اعزام بیشتر بچه ها آشنا بودند و احساس غریبی نمی کردم.   

         

                           محوطه سپاه ناحیه شمال تهران قبل از اعزام

 درتاریخ 26/11/62به دزفول رسیدیم. ما را درمنطقه ای پشت سد دز بردند. حدود10روزی درآنجا آموزش دیدیم. سخت ترین آموزش ما روز آخر بود. ازصبح ما را پیاده به سمت سد دز حرکت دادند. ظهر به سد دز رسیدیم. در آنجا نماز و ناهار واستراحت و دوباره پیاده به موضع خودمان برگشتیم. نرسیده به موضع هوا تاریک شده بود. در همین موقع با آن همه خستگی شروع به تیراندازی و رزم و خشم شب کردند. اگر چه خسته بودیم ،اما برای ما لذت بخش بود. صدای فرماندهان بود که سکوت شب را می شکست. صدای گلوله های مشقی ، سینه خیز و دویدن وسنگر گرفتن. برخی هم تنبیه میشدند ومجبور بودند مسافتی را کلاغ پر بروند. بالاخره یکی دوساعتی چنین وضعی داشتیم و آزاد شدیم. وقتی به  موضع رسیدیم عضله های پای ما درد گرفته بود. اگر از پشت به زمین نمی خوابیدیم و پاهایمان را به هوا نمی بردیم وچند تا دوچرخه نمی زدیم توان حرکت نداشتیم. نماز خواندیم و شام صرف شد و به خواب رفتیم. فردای همان شب به ما چلو مرغ دادند. بچه ها می گفتند که این شام، شام شهادت است. بعضی ها به یکدیگر تبریک می گفتند. اکثر افراد آماده ی شهادت بودند. چلو مرغ هم نشانه ی رفتن به خط مقدم بود. شبانه ما را حرکت دادند. نمی دانستیم به کجا می رویم. اما همگی شاد بودیم. هیچ غم و غصه ای نداشتیم. اگر چه بچه ها شهید و مجروح می شدند، برای ما یک سعادت بود. از اینکه آنها شهید می شدند تبریک می گفتیم. خودمان را که لیاقت شهادت نداشتیم سرافکنده و بیشتر به بادمجان بم تشبیه می کردیم.  

         

                               موضعی نزدیکی سد دز در دزفول

 در سازماندهی من تک تیرانداز بودم. بعضی از بچه ها آرپیچی زن شدند. آرپیچی زن ها یک همراه هم داشتند که هنگام شلیک از پشت به آنها کمک می کرد. بعد از چند ساعتی مارا به منطقه ای بردند که بعدها متوجه شدیم جُفیر است. جفیر خط مقدم نبود اما برای خط مقدم از اینجا نیرو سازماندهی و اعزام می شد. حدود یک ماه در جفیر بودیم. عید سال 63 هم در آن محل بودیم. روزها هنگام غروب هواپیماهای عراقی با فاصله ی کم از روی سر ما پرواز می کردند. بعضی وقتها هم هنگام پرواز شروع به تیراندازی می کردند. ما هم با دیدن هواپیماها تفنگ ها را رو به آسمان می گرفتیم و یک خشاب را خالی می کردیم، اما به آنها نمی خورد. خوش شانسی هواپیماها در این بود یه به یکباره بالای سر ما قرار می گرفتند وفرصت تصمیم گیری ونشانه روی را به ما نمی دادند.وقتی هواپیما از موضع ما عبور می کرد تاسف می خوردیم که چرا دقیق به هدف نشانه نرفتیم وتیرهای ما به هدر رفت.بعضی مواقع از مواضع اطراف ضد هواییها دقیق کار می کردند وهواپیماها را نشانه می گرفتند.در چنین حالتی ما شاهد سقوط آنها ازدوربودیم.وقتی به زمین اصابت می کردند،دودغلیظی به هوا برمی خواست.در این حملات هوایی تعدادی ازبچه های موضع ما زخمی وشهیدشدند.روزی هنگام گشت زنی درموضع فردی رادیدیم که به نظر آشنا می آمد.بیل وکلنگی دردست داشت ومشغول ساخت سنگربود.سلام کردیم وازکنارش رد شدیم همینطور که به راه خود ادامه می دادیم ناگاه متوجه شدیم مسلم سلیمانی است.برگشتیم وبا ایشان احوالپرسی گرمی کردیم. ازدیدار ایشان خوشحال شدیم.ایشان مردمهربان وخوش برخوردی بود.شغل ایشان بنایی ودرکارهای خیروعام المنفعه پیش قدم بود.یادم هست برای ساخت سالن دبیرستان خواجه نصیرطوسی میگون ایشان دیوار چینی آن را انجام می داد.او استاد چیدن آجر بهمنی نمادار بود.من یک هفته ای برای کمک به مدرسه درکنارش کار می کردم.ایشان را آنزمان درجبهه دیدیم.این دیدار آخرین دیدار ما بود.وی پس ازچند روزبه جزیره مجنون رفت .همانجا شنیدیم که وی مجروح شده وبه پشت جبهه انتقال داده شد.درکنارموضع ما یک بیمارستان زیرزمینی بود.من به اتفاق تعدادی از بچه ها برای اطلاع ازوضعیت وی به آنجا رفتیم وازمسولین بیمارستان سراغ مسلم راگرفتیم .آنها گفتند که وی را به یکی ازشهرستانها انتقال داده اند.بعدازچندروزخبرشهادت مسلم سلیمانی رابه مااطلاع دادند.                           " روحش شاد و راهش پر رهرو باد " 

        

                                     منطقه عملیاتی جفیر

بیمارستان فوق درزیرزمین قرارداشت.ازفاصله نزدیک هم مشاهده نمی شد.باخاک وسنگ وچوب استتار شده بود.تعدادی ازمجروحین روی بلانکارد کنار در ورودی قرار داشتند.یک کیسه پرازدل وجگرهم در کنار راهرو ورودی قرار داشت.پرسیدیم این چیست؟ گفتند ازاین شهید فقط همین باقی مانده است.وضعیت ما بهم ریخت. آن شب حال مابدشد ونمی توانستیم غذا بخوریم.

یکی از این شبها دوباره به ماچلو مرغ دادند.بچه ها مجدداْ راز شهادت را برملا کردند.به یکدیگر تبریک می گفتند.بعضی از چهره ها بی نهایت زرد می شد .نمی دانم چهره روحانی به خود می گرفتندیا می ترسیدند.البته ترس هم وجود داشت.یادم هست درحال آماده باش بودیم.شام را سرپایی خوردیم.بعدازصرف شام فرمانده ما رابه کنار یک تپه ای فرا خواند.فرمان نشستن دادوهمه نشستند.بعدازمقداری صحبت به ما گفت:برای عبور دادن نفرات ازروی میدان مین احتیاج به 10نفر مین شکن داریم.هر کس آمادگی دارددوقدم به جلو بیاید."سکوت مدهشی بودوسوالی سخت."یک لحظه همه کپ کردیم.شایدحدودیک دقیقه طول کشید.فرمانده سکوت کردوهمه در سکوت بسر بردند،تااینکه یک نفر پا پیش گذاشت ودوقدمی به جلورفت. "همیشه یک نفربایدبپا خیزد".شجاعت همان فرد باعث شدتایکی دو نفر دیگر هم به جلو بروند.کم کم تعدادنفرات بیشترازده نفر شدندودرانتها همگی اعلام آمادگی نمودند.فرمانده دستور داد درصف قرارگیرند.اومی خواست مارا امتحان نماید.بچه ها به فرمان فرمانده سوار ماشینها شدند.درهمان بدو ورود به ماشین انگشت یکی ازبچه ها به ماشه آرپی چی برخورد و گلوله آن شلیک شد.خوشبختانه زمانی این اتفاق افتاد که وی سوار ماشین شده بود وآرپی چی میان دوپایش قرارداشت و گلوله  آن به طرف آسمان بودوبه سمت آسمان هم پرتاب شده بود. در تاریکی شب، بچه ها آسمان را نگاه می کردند تا در کدام قسمت به زمین برمی گردد.  

         

                                      منطقه عملیاتی جفیر

ماشین ها حرکت کردند. چراغ ها خاموش بود و به منطقه ای نامعلوم از دید ما حرکت می کردند. هرچه به سمت خط مقدم پیش می رفتیم، شلیک گلوله ی عراقیها بیشتر و بیشتر می شد. گهگاهی نور منورها که به هوا پرتاب می شد، مقداری اطراف را می دیدیم. در یک محلی به سرعت مارا از ماشین های بزرگ نظامی خارج و سوار بر ماشین های تویوتا لنکروز کردند. این ماشین ها به سرعت و با چراغ خاموش حرکت می کردند. بلاخره بعد از گذشت چند تپه خاکی ما را میان یک خاکریز پیاده کردند. در تاریکی شب، گروه گروه به سنگرهایی که از قبل آماده بود مستقر شدیم. تاریکی شب به ما اجازه نمی داد تا محیط را بشناسیم. من به همراه بچه های میگون به یک سنگر زیرزمینی بزرگ رفتم. به سختی راه ورود این سنگر را پیدا کردیم. شب را زیر رگباری از گلوله های دشمن صبح کردیم. عراقی ها با یک شلیک گلوله ی ایرانی ها صدها گلوله پرتاب می کردند. روزها شلیک گلوله ها کمتر می شد. صبح که شد نماز خواندیم و پس از صرف صبحانه برای شناسایی موقعیت خودمان به بیرون از سنگر رفتیم. درست در وسط یک خاکریز قرار داشتیم. وسط این خاکریز جاده ای بود که منتهی می شد به خط اول جبهه. ما تا خط اول چیزی حدود 500 متر فاصله داشتیم. من به اتفاق یکی از بچه ها در خاکریز قدم می زدیم. رسیدیم به یک سنگری که دو نفر در آن قرار داشتند. رفتیم و پهلوی آنها نشستیم. صدای سوت خمپاره را که شنیدیم، من به همراه رفیقم نا خداگاه روی زمین دراز کشیدیم، اما آن دونفر که قبلاً هم در آنجا بودند، هیچ عکس العملی نشان ندادند. وقتی که بلند شدیم، خجالت کشیدیم. دیگر هرچه صدای سوت خمپاره می شنیدیم حرکت نمی کردیم. اما در دلمان یک وحشتی داشتیم. جهت رفتن به دستشویی یک آفتابه ای بود که خواستم آن را پر از آب کنم. همینطور که با آفتابه حرکت می کردم ناگهان بادی به لوله ی آفتابه خورد و صدایی شبیه به صدای سوت خمپاره سر داد. آفتابه را رها کردم و روی زمین دراز کشیدم، که ناگهان صدای خنده ی بچه ها را شنیدم. آنها تجربه داشتند و حرکات نیروهای تازه وارد را مورد تمسخر قرار می دادند. به سنگر خودمان برگشتیم و ماجرا را برای بچه ها تعریف می کردیم و می خندیدیم. شب دو ساعتی را روی سنگر نگهبانی دادم. بالای سنگر ما یک سنگر کوچکی بود که از چندتا گونی ماسه درست شده بود. بعد از نگهبانی به سنگر برگشتم و خواستم بخوابم که یک نفر سراسیمه وارد سنگر شد. متوجه شدیم که غلامحسین ایوبی است. تمام لباس هایش گل آلود شده بود. باران سختی شروع به باریدن کرد. تمام سنگر بچه ها پر از آب شد. غلامحسین وقتی که می خواست به سنگر ما بیاید راه را اشتباهی رفت و نزدیک سنگر عراقی ها رسید. تا جایی که صدای عراقیها را شنید و برگشت. او در همان حال ترس و لرز می گفت و ما می خندیدیم. خنده نقل مجلس ما بود. جوانی و شور و نشاط باعث می شد که کمتر فکر کنیم و بیشتر جوک می گفتیم و می خندیدیم. به هرچیز و هر کس که نگاه می کردیم خنده مان می گرفت. مخصوصاً غلامحسین که خود هم مداح بود و هم دست به جوک و ادا و اطوار فراوان داشت. از یک طرف جوک می گفت و ما می خندیدیم؛ و از یک طرف مداحی می کرد و همه را به گریه وا می داشت.

بلاخره شب را صبح کردیم و فردا بعد از صرف صبحانه ما را به صف به سمت خط مقدم بردند. در مسیری که عبور می کردیم، جنازه های عراقی را اطراف خودمان می دیدیم. چون شب قبل حمله بود و فرصت جمع آوری برای آنها نبود. صدای غرش خمپاره ها و گلوله ها از یک طرف و بوی متعفن جنازه ها از طرف دیگر دل و دماغ برای آدم باقی نمی گذاشت. یادم هست در همان جا چلوکباب در ظرف های یکبار مصرف آورده بودند. به خاطر همین بوی بد بعضی ها غذا نمی خوردند. یک روز در خط مقدم بودیم. به خاطر پاتک شب قبل چندتا از بچه ها مجروح میان سنگر ما و عراقیها جا مانده بودند و با دست اشاره می کردند که ما زنده ایم. با دوربین آنها را می دیدیم. اما کسی نمی توانست آنها را نجات بدهد. منتظر بودند تا شب فرا برسد از تاریکی شب استفاده کنند و آن ها را نجات دهند. بچه ها همینطور با کلاش و خمپاره تیراندازی می کردند. تیراندازی ما مثل عراقیها پی در پی نبود. در همان حال یک نماینده ای از طرف حضرت امام به سنگر ما آمد و به هر یک از ما یک اسکناس پنجاه تومانی متبرک به دست حضرت امام به ما هدیه داد. چون در نوروز سال 63 قرار داشتیم به نوعی به ما عیدی دادند. ساعت پنج بعد از ظهر به ما فرمان حرکت به سمت سنگرها دادند. هنگام برگشتن عده ای از بچه ها مجروح شدند. تیری به یکی از بچه های لواسان به نام خندان اصابت کرد. سید کمال میر محمدی به عنوان امداد گر به طرفش دوید. من هم به کمک او رفتم و او را به پشت جبهه انتقال دادیم. خندان پس از چند وقت به شهادت رسید.                       " روحش شاد و یادش گرامی باد "

جبهه بود و خط مقدم ،صدای گلوله های پی درپی دشمن، تیرها باکسی آشنا نبود، به هرکه می خورد می برد.

خلاصه با تعدادی مجروح و شهید برگشتیم و جای خود را به گروه دیگری سپرده بودیم. ما توانستیم فقط برای یکروز از خط مقدم حفاظت کنیم. چندروزی در آنجا ماندیم و در تاریخ 15/1/63 به تهران برگشتیم. روز شانزدهم به محل خدمت آموزش و پرورش رودبار قصران رفتم تا ابلاغی برای مدرسه بگیرم. آقایان شمشکی، طیبی و ساوه درودی و دربندسری حضور داشتند. به من گفتند بنشین تا آقای اسکویی رئیس بخش تشریف بیاورند. حدود یک ساعتی نشستم تا ایشان تشریف آوردند. من جریان را به وی گفتم. ایشان گفتند: قبلاً چکاره بودید. گفتم: شغل آزاد داشتم. ایشان با کمال تأسف گفتند: برگردید و به همان شغل خود ادامه بدهید. من گفتم: این را کتبی بنویسید. ایشان طفره رفتند و من با عصبانیت از اداره خارج شدم. تصمیم داشتم به سپاه رودبار قصران بروم و جریان را با فرمانده ی سپاه در میان بگذارم. در سه راهی فشم منتظر اتوبوس بودم که راننده ی اسکویی، جناب آقای حسین دربندسری به نزد من آمد و گفت: که آقای اسکویی گفتند برگردید. با اصرار ایشان برگشتم و آقای اسکویی گفت: ما نمی دانستیم شما در اینجا پرونده دارید. از شما عذرخواهی می کنم. برایم ابلاغی برای مدرسه ی شهدای اسلام امامه صادر کرد. وقتی به سه راهی امامه رسیدم، آقای اصغر علینقیان  به همراه همسرش خانم انیسی در آنجا منتظر ماشین بودند. چند لحظه ای ایستادیم و یک وانت پیکان آمد و پشت وانت سوار شدیم. من برای اولین بار از دره های پر پیچ و خم امامه عبور می کردم. دیدن منظره ها و پرتگاه های جاده ی امامه برای من هم جالب و هم ترسناک بود. بلاخره به امامه رسیدیم و با آقای کاظم بابایی رئیس مدرسه آشنا شدیم و به مدت چهار سال در امامه مشغول تدریس شدم. توسط بچه های محل امامه اقدام به راه اندازی ورزش باستانی کردم. آن زمان حدود سی هزار تومان برای ورزش باستانی، وسایل میل و کباده و سردم و غیره خریداری نمودند. امیدوارم که بچه های امامه از ما راضی باشند.   

                                          

                                                                                            یا علی مدد 

                                                                                    والله علیم حکیم   

                                                                                                 بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست

نظرات 5 + ارسال نظر
یه دوست چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 19:25 http://sepaheroodbar.blogfa.com

سلام آقا سعید امیدوارم که هر جا که هستی سلامت باشید زحمات شما در رودبارقصران فراموش نشدنی است ما خیلی دوست داریم بدانیم شما کجایی و چه کار میکنید لطفا اگر امکان دارد به وبلاگ ما هم سری زده واز خود نشانی بگذارید تا بتوانیم با شما تماس بگیریم


شاگردان شما در مدارس وسپاه رودبار قصران

به امید دیدار

حامد کیارستمی دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 22:57

با سلام و تحیت فراوان
((کار برای شهدا کمتر از شهادت نیست))
بسیار باعث خورسندی است که بعد از سالها اینگونه شما را پیدا کردیم
همواره استوار و ثابت قدم و پیروز باشید
نایب الزیاره ما در مرقد شاه چراغ باشید
به امید دیدار...

امین طیبی میگونی جمعه 22 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:10

خاطرات جالبی بود مرسی

سعید یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 20:35 http://meygoon.gigfa.com/index.php

خاطرات جالبی بود مرسی


انجمن میگون :
http://meygoon.gigfa.com/index.php

انجمن اختصاصی میگون که شامل اخبار،گالری تصاویر،بخش ورزش و .... می باشد.
http://meygoon.gigfa.com/index.php

هم دوره شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:38

با سلام ممنون از صداقت شما
مارا به هوای دیدن پدرت در دوره سربازی به شیراز فرستادی خودت به تهران منتقل شدی........
به یاد روزهای جبهه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد