شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

نگاهی به قصران و رودبارقصران در آیینه‌ی تاریخ

بی مقدمه

  همان‌گونه که دکتر کریمان در کتاب کوهسران نگاشته‌اند: قصران معرب کلمه‌ی پارسی کوهسران است. این ناحیه‌ی بزرگ و کوهستانی در شمال جلگه‌ی ری بود که از دماوند تا طالقان و از ری باستان تا مرز مازندران محدود می‌شد. تهران که امروزه یکی از ابر شهرها محسوب می‌شود و پایتخت امروزی ایران است، روزگاری بخش کوچکی از قصران به شمار می‌رفت. قصران هم یکی از بخش‌های ری بود که به دو بخش قصران درونی (شامل تمامی لواسانات و تمامی رودبارقصران امروزی) و قصران بیرونی (شامل تمامی محدوده‌ی تهران به جز لواسانات و رودبارقصران و شهر ری) تقسیم می‌شد. قلعه‌ی امامه و قلعه‌ی استوار میگون روزگاری مرکز سیاسی و محل سکونت حاکمان و قلعه دختر (آتشگاه) مرکز مذهبی قصران بود.

     در گذشته به بخش‌های امروزی و یا ولایت رستاق می‌گفتند که قصران هم یکی از رستاق‌های زیرمجموعه‌ی حاکمان قبلی بود.

     در نوشتار حاکمان، ادبا، وزرا و مورخین عهد قدیم لفظ قصران درونی بیشتر مورد استفاده قرار می‌گرفت. در میان عامه‌ی مردم و بومیان پهنه‌ی ری بیشتر از لفظ لواسان و لواسانات که نامی ریشه دار از زبان پهلوی است، به جای قصران درونی که واژه‌ای معرب است استفاده می‌شد که همچنان با این نام خوانده می‌شود. به نظر می‌رسد تعریب قصران در عهد خلیفه محمد مهدی عباسی صورت گرفته باشد. وی شهر ری را از نو بساخت و از آن تاریخ تغییراتی در نام‌ها و اسامی رستاق‌های ری ایجاد شد.

 اصطخری در المسالک و الممالک در ذکر ری نوشته ‌است: «از شهرستان‌های آن قصران درونی و بیرونی و بهزان و السن و بسا و دماوند و کها و مرکوی است.»

     ابن حوقل در صوره الارض آورده ‌است: «از رستاق‌های معروف آن (ری) قصران داخل و قصران خارج و بهنان و شبر (السن) و پشاویه و دماوند و رستاق قوسین و جز اینها است.»

     مقدسی در احسن التقاسیم ذکر کرده ‌است: «از رساتیق قوسین، قصران داخل، قصران خارج، سُر، بهزان، فرج، جنی (جی)، سیرا و فیروز بهرام است.»

     اعتماد السلطنه در مرآت البلدان در ذکر محله جائیج شهر لواسان آورده ‌است: «... از آثار و علائم خرابه‌ها معلوم می‌گردد که جائیج شهر کوچک یا قصبه‌ی بزرگی بوده و اعظم قرا و آبادی‌های قصران علیا که لواسان حالیه باشد محسوب می‌شد»

     در معجم البلدان آمده ‌است: «قصران داخل نام ناحیه‌ای است بزرگ در اطراف ری و دارای قلعه محکمی است و بیشتر میوه‌جات ری از آنجاست. جماعتی از دانشمندان و محدثان بدان منسوبند».

     قصران در ادوار مختلف تاریخ، زمانی جزء ری و در دوره‌ای به طبرستان تعلّق می­یافت، از این جهت تاریخ قصران داخل با تاریخ طبرستان سخت آمیخته است.

     دونالد ویلبر در کتاب ایران گذشته و حال معتقد است. «آغاز مهاجرت قوم آریا در حدود 1500 سال پیش از میلاد بود.»

     جیمس هنری برستد نیز در کتاب روزگار باستانی می‌نویسد: «مهاجرت آریاها را حدود 1800 سال قبل از میلاد احتمال داده است.»

     بدون شک ورود قوم آریا به ‌نقاط کوهستانی قصران داخل مانند: رودبار‌قصران، لار، لواسان و دماوند که دارای کوه­های صعب‌العبور دارد، آسان صورت نگرفته است و حوادث خونین و دردناک فراوانی در طی زمانی دراز با تپورها و آمردهای بومی آنجا همراه داشته است.

     ساکنان بومی مازندران مردم غیر آریایی بودند و با نیاکان ایرانی‌ها تفاوت داشتند. در قسمت کوهستانی این ناحیه که حدّ شمالی قصران داخل را نیز در بردارد تپوری‌ها سکنی داشتند.

     قرابت زبان و هم‌‌گونی گویش در مناطق فیروزکوه، دماوند، قصران، طالقان، گیلان، مازندران و طالش واقعیتی آشکار و عینی است. اگر برای تقویّت فرضیه، ریشه­ی مشترک نژادی و جغرافیایی جای تأمل و تحقیق وجود دارد، در ارتباط با عامل و عنصر «زبان مشترک» به ‌عنوان یکی از پایه‌های اساسی هویت تاریخی و فرهنگی این مناطق جای تردیدی نمی‌ماند. مطالعه‌ی ویژگی‌ها و مبانی مشترک فرهنگ ‌شناسی و خرده فرهنگ‌های محلّی در مناطق قصران، طالقان، الموت، کجور، طالش و برخی مناطق مازندران، عمده‌ترین منبع برای درک تاریخ مشترک این مناطق محسوب می‌شود. یعنی فرهنگ ‌شناسی، کلید گشایش بخش مهمی از ناشناخته‌های تاریخ قصران خواهد بود. آنچه مسلم است؛ قبل از ورود آریاها، اقوام بومی مناطق گیل، دیلم و طبرستان علی‌الخصوص تپورها راه پیشروی آریاها را بدان حدود بستند. نام طبرستان به‌ مناسبت نام همین قوم تپورستان شده است. کلمه «تپور» یا «تابور» به زبان کلدانی و عبری به‌ معنی کوه است. مرعشی در تاریخ طبرستان می‌گوید: به زبان طبری، «طبر» کوه را گویند.

     قوم تپور تا چند قرن پس از رواج آیین زرتشت در میان قوم آریا همچنان به کیش باستانی خویش یعنی پرستش پروردگاران باطل و دیوها باقی بودند.

     استاد پورداوود در این مورد می‌نویسد: «از خود اوستا چنان بر می­آید که در عهد تدوین کتب مقدس هنوز اهالی مازندران و گیلان یا قسمتی از آنان به‌ همان کیش قدیم آریایی باقی بودند و به گروهی از پروردگاران یا دیوها اعتقاد داشتند. در اوستا غالباً از دیوهای مازندران (مازن) و دروغ پرستان دیلم و گیلان (ورنه) سخن رفته است. مزدیسنا نقطه­ی مقابل دیویسنا است که به ‌معنی پرستندگان پروردگار باطل و یا آن دین غیر ایرانی است.»

     ... «در سال 1340 در نزدیکی ایگل و متعاقب آن از روستاهای آهار رودبار­قصران ظروفی سفالین به‌ همراه آثاری دیگر به ‌دست آمد که به مردم حدود سه هزار سال پیش این منطقه تعلّق دارد. در باب انواع وسایل و لوازم زندگی کشف شده در این منطقه، از قبیل ظروف عادی و تشریفاتی غذا و آب و کوزه‌های شراب و پیاله‌های سفالین آن، سلاح‌های جنگی، اسباب آرایش چون آینه و سرمه‌دان و زینت‌آلات چون گردنبند و گوشواره و دست بند و نظیر این‌ها اطلاعات مفیدی به ‌دست می‌دهد. مجموعه­ی این آداب و رسوم نشان می‌دهد که در سه هزار سال قبل، آیین زرتشت هنوز در این حدود رواج نیافته بود. دفن اموات در قبور ایگل مربوط به آریایی‌های آن عهد و آیین مغان است...

    ... نژاد هند و اروپایی هرگز بر این عقیده نبودند که آدمی پس از حیات چند روزه­ی این عالم، یک‌باره نابود گشته و از مزایای هستی محروم ‌ماند، مردم قدیم چنان به حیات انسان در زیر خاک معتقد بودند که همیشه اشیایی مانند البسه، ظروف، آلات حرب و غیره را چون مورد احتیاج مردگان می‌پنداشتند با آنان به خاک می‌سپردند.» (منبع: پازوکی طرودی؛ ناصر؛ آثار تاریخی شمیران ؛ج۱ ؛ نشر اداره کل میراث فرهنگی استان تهران)

     مرعشی در تاریخ طبرستان نوشته ‌است: «تابعان چلاوی بدکردار که فرزندان ایشان را برداشته و به هزیمت تمام آورده کشتند و از ولایت مازندران بیرون رفتند بالضروره روی به ولایت قصران نهادند و به ملوک استندار پناه جستند چون ملوک گاوباره نظر را بر اصالت خود کردند و دانستند که اطفال را در جرایم پدران و بدکاری ایشان دخلی نیست، قریه هنزک و سینک را بدیشان مسلم داشتند، چون بهار درآمد و هوا گرم شد و وجه معاش ایشان بدان تمشی نمی‌شد، نورالدین نامی که از ملازمان پدر ایشان بود آنها را با جمعی از موافقان ایشان برداشته روی به شیراز نهادند.»

     میر سید ظهیر الدین مرعشی در جایی دیگر در تاریخ طبرستان و رویان و مازندران در ذیل شرح خروج الثائر باللّه علوی گفت: «علی کامه را در طبرستان نایب خود گردانید و خود به عراق رفت. علی کامه در قصران به کنار جاجرود قصر بنیاد کرد و آنجا می‌بود. الحال آن وادی را کوشک دشت می‌خوانند و تلی که آنجاست قصر علی کامه بوده ‌است.»

     مرحوم دکتر حسین کریمان نگارنده کتاب قصران (کوهسران) در ذکر حد شرقی قصران می‌نویسد: «علی کامه‌ی دیلمی که از سرداران صحنه‌ی سیاست به عهد آل بویه بود و فخر الدوله به سال ۳۷۳ هجری او را از میان برداشت، در قصران برای خویش کاخی پی افکند و بعدها آن محل را کوشک دشت گفتند و کوشک دشت امروز شهر لواسان را گویند.»

     در نزهه القلوب آمده: «رودبار‌قصران نیز از توابع ری است و در عهد غازان خان به ولایت رستمدار تعلق گرفته ‌است.»

     ظهیرالدین مرعشی در تاریخ طبرستان در ذکر بنیانگذار مسجد جامع کهنه‌ی آمل که مسجد طشته زنان می‌گفتند ذکر کرده‌است: «آنچه به صحت مقرون است، آنست که شخصی مالکی مذهب آن مسجد را ساخته ‌است و نبیره‌های بانی آن بنا هنوز در لار قصران می‌باشند»

     اولیاالله آملی در تاریخ رویان در ذکر واقعه امیر مسعود سربدار نوشته‌است: «. امیر مسعود از آنجا به ضرورت مراجعت کرده، بی توقف روی به حد مازندران نهاد و با پادشاه طغاتیمور جنگ پیوست و طغاتیمور از آنجا گریخته، تابستان به لار قصران پناه برد».

     به گزارش اسفندیار، «مازندران را در اصل«موز اندرون» می­گفتند، یعنی« ولایت درون موز» و موز نام کوهی بوده است که از حد گیلان تا تالار ‌قصران و جاجرم کشیده بوده است. » (ابن اسفندیار، ص 56) (منبع: تاریخ مازندران، اسماعیل مهجوری، ص 29)

     «درباره­ی نام مازندران مورخان اسلامی به ویژه تبرستانی، داستان‌هایی که بیشتر آنها به افسانه شبیه است نقل کرده‌اند. پاره­ای آن را محدّث دانسته­اند و برخی برای فراوانی درخت «مازو» و بعضی برای دیواری که مانند دیوار چین به فرمان اسپهبد مازیار آخرین پادشاه از خاندان قارن‌وندی در سراسر مازندران کشیده شد و یا به نام کوه موز که از گیلان تا جاجرم و از طرفی تا لار و قصران دامنه دارد، آن را به نام مازو و مازیار«موز اندر آن» نامیده اند. » (منبع: همو، ص 27 تا 28)

     «ظهیرالدین می­گوید که شاه غازی رستم بن علی بن شهریار(سده ششم هجری) از «گیل و دیلم و رویان و لاریجان و مازندران و کبود جامه و استر­آباد و قصران» سی هزار سپاهی گرد کرد و رو به دهستان تاخت و با غزان جنگید».( ظهیرالدین، ص 42) (منبع: تاریخ مازندران . اسماعیل مهجوری. ص 29)

     «... در همین هنگام حسین بن زید به دیدار برادر تا «شلمبه» دماوند آمد و در آنجا 23 روز درنگ کرد. بزرگان قصران و لاریجان به پیشواز او رفتند.» (منبع: دوران حسن بن زید 250 تا 270 ه)

     «پادشاه سلجوقی به عباس، والی ری فرمان داد که قسمتی از متصرّفات اسپهبد را باز گیرد. عباس با سپاه ری و ساوه و قصران و دماوند و خوار و سمنان به آمل رفت و چزیک رویان و لاریجان و کلار و شلاب را به مامیتر فرستاد و برای اسپهبد پیام داد که جوی خراسان مرز اوست ... » (منبع: تاریخ ابن اسفندیار مجلد 2 ص 71 72)

     «چندی نگذشت که اسپهبد از گیل و دیلم و رویان و لاریجان و کبود جامه و ایتاق و شور یلداشت و کولا و دماوند و قصران و قزوین سی هزار و اندی جانباز فراهم کرد و به راه افتاد. » (منبع: عتبه الکتبه، مجموعه مراسلات دیوان سلطان سنجر / به قلم موید الدوله منتخب الدین بدیع اتابک الجوینی به اهتمام / علامه فقید قزوینی و عباس اقبال تاریخ چاپ اول مرداد 1329)

     «اسپهبد علاء‌الدوله هنگامی که لاریجان را گرفت، مردم قصران نیز به او گرویدند و به مهر و نوازش او خشنود شدند. شرف‌الملوک حسن باوند، قارن پسر ابوالقاسم باوند را درفش داد و به قصران فرستاد و پس از مرگ او شهردار لفور را به جای او گماشت.

     در تاریخ طبرستان آمده‌ است: «... دژبان دژ طبرک مردی بود قزوینی که از بخشش­های اسپهبد بهره­ها برده بود. مرتضی عزّالدین او را واداشت که دژ را به گماشتگان اسپهبد واگذارد، ولی کسی به نام عماد وزان رای او را برگردانید که پادشاه مازندران مذهب امامّیه دارد و رافضی است. اگر چنین کنی روز قیامت به خدا و پیغمبر چه خواهی گفت؟ همین عماد وزان با لشکری از قتیبه به دامنه­ی دژ امامه‌ی قصران رفت و گماشته­ی اسپهبد را از آنجا بیرون کرد و دژ را به فرمانروای قصران به نام عادل سپرد. اسپهبد چون آگاه شد بدان سوی لشکر برد و دژ را گرفت و عادل را با زن و فرزندان و نزدیکان بکشت و پوست سر خودش را به کاه انباشت و تا یک سال در قصران آویخت ...

     ... امیر علی کاون در آن رزم به خون غلتید و برادرش طغا تیمور نیز در جنگ دیگری که کنار رود اترک روی داد به مازندران گریخت و در کوهستان رودبار و لار و قصران پنهان شد ...

     چون به عهد خلافت امیر المومنین علی (ع) رسید، مالک اشتر از جمله نزدیکان و اصحاب اسرار علی(ع) بود ... و لشکر اسلام را پروای تبرستان نبود ... امّا مسجدی که در شهر آمل در محلّه­ی چلاوه سر (منظور دروازه­ی شهر چلاوه سوادکوه است، مانند دروازه­ی ساری و بابلسر) برابر کوچه‌ی سماکی نهاده است و مسجد و مناره مالک اشتر می­گویند بدان نسبت به مالک می­کنند که آن جماعت مالکیّه که به امامت مالک اشتر قایلند، بنا نهاده­اند و ایشان خود را متشیعه شمردند و آن قوم هنوز باقی­اند. اصل ایشان از لار حوالی قصران است (قصران الداخل و قصران الخارج ... و هما{ در اصل: هی} ناحیتان کبیرتان بالزی فی جبالها فیها حصن مانع یمتنع علی ولاه الری... و اکثر فواکه الری من نواحیه و نیسب الیه ابوالعباس احمد بن الحسین بن ابی القاسم بن بابا القصرانی الا ذونی من اهل القصران الخارج و اذون من قراها و کان شیخا من مشایخ الزیدیه ... » (منبع: معجم البلادان، جلد 4 ص 353)

    «گویند: عبدالله بن مالک بستگی نزدیک به مالک اشتر داشت و در قصران (شمیرانات و لواسانات) گروه بسیاری معروف به مالکیه از پیروان او بودند که هر سال به آمل مازندران آمده نذورات و هدایایی به پیشوایان طریقه خود می­دادند و مالکه­ی دشت آمل به نام این گروه مردم است که خانگاه و بناهایی در آن بنا نموده بودند. » (منبع: همو، ص 141

  «در همین روز بود که در ساری به داعی خبر رسید که برادرش حسین بن زید از ری به شلمبه دماوند رسید و بسیاری از بزرگان لار و لارجان و قصران (شمیرانات و لواسانات) به نزد او شتافتند و سر اطاعت فرود آوردند که از آن ویژه محمّد بن میکال است. حسین بیست و سه روز در شلمبه بود و سپس به سمت ساری روانه شد. » (منبع: همو، ص 558)

    « ... مردم قصران درون و بیرون جمله به خدمت ملک شهید [اصفهبد حسن بن رستم، از فرقه­ی ثانیه­ی باوندیه] آمدند ...» (منبع: ری باستان. دکتر حسین کریمان. قسم سوم ص 111 س 22)

    « ... قشتم از آنجا کوچ کرد و به ناگریز از توجی بگذشت و به خراسان رفت. بعد از مدتی سلطان عباس را که والی ری بود با تمامی لشکر خراسان و ری و دماوند و قصران و رویان و لارجان و کلاربه مازندران به سر شاه غازی رستم فرستاد.» (منبع: تاریخ طبرستان و رویان و مازندران، مرعشی. ص 39)

     «در ری قریه­ای است به نام قصران: قصران داخل و قصران خارج دو ناحیه بزرگ در ری می‌باشند که شامل کوه­های بسیار بلند و مرتفع است و چنان چه مردم آن از فرستادن خراج برای شاه خودداری کنند، نسبت به آنها کاری نمی­تواند بکند. در عین حال نزد فرمانروای ری همیشه وثیقه‌هایی دارند. در آنجا دژ مستحکمی هست که اولیای حکومت به آن راه ندارند تا چه رسد به دیگران).» (منبع: سفرنامه ابودلف. ص 75)

      «قصران شاید هم در حوزه رودخانه‌ی جاجرود بوده است. علی ‌بن‌کامه نایب اسپهبد شهریار ‌بن شروین‌ بن‌ رستم قلعه­ای در قصران در کنار جاجرود ساخت. آن جلگه در نتیجه به کوشک دشت معروف گردید و خرابه­هایی که در آنجا تا پنج قرن پس از آن وجود داشته خرابه­های قلعه­ی علی ‌بن ‌کامد بود. (منبع: مازندران و استرآباد، ه . ل . رابینو، ترجمه: وحید مازندرانی، ص 205)

   «امروزه لار و لارجان را به غلط لاریجان خوانند. مورخان اسلامی راه میان لار و لارجان را با آمل دو روز راه (دو مرحله) آورده‌اند و پایان خاک لار و لارجان را آغاز خاک قصران (شمیران و لواسانات) دانسته اند ... » (منبع: همو، اردشیر بزرگ، ص 5)

    «قصران را دو بخش است. قصران بیرونی و درونی 1 قصران بیرونی (شمیرانات) که دروازه­ی ری بوده و تجریش(طجرشت)، ونک، کن، سولقان، اذون و دزاه 2 قصران درونی (لواسانات) نام ناحیه­ی کوهستانی است و آبادانی­های آن داخل درّه­های فرعی جاجرود است. از خاور به لارجان و دماوند، از شمال به رویان(تبرستان باختری) و لار، از غرب به تالیکان(طالقان) و جنوب به قصران بیرونی و دهات آن عبارت است از: ایگل ، اوشان، آهار، آب نیک، انبامه (امامه)، حاجی آباد، دربندسر، روده (رودک)، زایگان (زاگون)، شمشک، فشم، کلوگان (کلیگون)، گرم آب در، لالان و میگون»(منبع: منوچهر ستوده قصران ری)

     رودبارقصران در اصل رودبار است. برای این که با رودبار منجیل و غیره اشتباه نشود به آن رودبارقصران گفته شد. با این حساب می‌توان تمامی نواحی قصران درونی و بیرونی را به قصران نسبت داد. مانند: لواسان قصران بومهن قصران، جاجرود قصران و الی آخر به این صورت رودبارقصران شامل تمامی پهنه‌های قصران تاریخی نخواهد شد. محمدحسن خان صنیع الدوله از بزرگان عصر ناصری و دربار قاجار در خصوص حدود قصران علیا در کتاب مرآت البلدان می‌نویسد: «قصران علیا همین لواسانات را می‌گویند که از گردنه قوچک طرف شمال جلگه تهران که شخص سرازیر شد از رودخانه جاجرود عبور نموده سمت شمال این رودخانه اول بلوک لواسانست که به دو لواسان تقسیم شده: لواسان بزرگ و لواسان کوچک و این لواسانات را حالا هم قصران علیا (درونی) می‌گویند.».

     «بخش­های بزرگ تاریخی تبرستان باستانی در آغاز اسلام عبارت بودند از: رویان، رستمدار، مازندران، فرشوادگر (غارنکوه دوره­ی اسلامی) پیروز­کوه، قصران (شمیرانات، لواسانات و دنباوند(‌دماوند) که هر یک فرمانروایی جداگانه داشته و برخی از آنها مانند دماوند در آغاز اسلام و مازندران در سده دوم و فرشوادگر (بخش سوادکوه) در سده سوم به دست خلفای راشدین و عباسی منقرض و پاره­ای مانند گذشته در دست فرمانروایان بومی بود و یک جور خود آزادی داشتند که در آینده یعنی در سده یازدهم اسلامی به دست شاهان صفویه منقرض و بعضی از آنها در سده­ی اخیر به مقتضیّات سیاسی و تقسیمات کشوری از تبرستان جدا و پیوست شهرستان‌های همسایه شده است که از آن ویژه می­باشند: فیروزکوه، قصران و دماوند که در شکم استان یکم (شهرستان تهران) و بخش جنوبی رویان (رودبار محمّد ‌زمان ‌خانی و تالیکان (طالقان) در شکم شهرستان‌های قزوین جای گرفت.» (منیع: تاریخ طبرستان، اردشیر بزرگ ص 9 پس از اسلام)

                                                                                                                                              سعید فهندژی سعدی

خاطرات من و سربازی و جبهه(8)

اتمام سربازی در جبهه، بدون یگ گام پیشروی

در میان باغمان یک استخری دایره شکل به شعاع دو متر و ارتفاع یک متر وجود داشت.روزهای گرم تابستان علاوه بر آبیاری باغات ،فرصتی برای شنا هم داشتیم. در میان همسنگران بعضی از بچه های شمال و تهران از شنای خودشان تعریف می کردند.می گفتند: ما شیرجه می زنیم، زیر آبی می رویم، دوچرخه و قورباغه می زنیم. من هم با توجه به ابعاد استخری که داشتیم، می گفتم من هم همین کارها را در آب انجام می دادم.یکی از روزهای گرم تابستان ما را برای شنا به رودخانه کرخه بردند.قسمتی از آب کرخه گود و به عمق 15 متر می رسید.بعضی از بچه ها از روی یک تخته سنگی شیرجه می زدند.من از این همه آب وحشت داشتم. برهنه شده بودم، اما روی یک تخته سنگی ایستاده و به آنها تماشا می کردم. یکی از دوستان با ذهنیتی که از صحبتهایم در رابطه با شیرجه و شنا داشت به یکباره از پشت مرا به درون آب هل می دهد. او نمی دانست که من در استخر یک متری شنا می کردم.درون آب دست و پا می زدم و کمک می خواستم. بچه ها روی صخره ایستاده و می خندیدند.فکر می کردند من شوخی می کنم.چندین بار دست و پا زدم و خودم را به سطح آب آورده و ملتمسانه کمک می خواستم.تا جایی که قطع امید کرده و مرگ را پیش چشمانم مشاهده کردم. از آنجاییکه خدا می خواست یکی از بچه های گرگان متوجه شد که من شوخی نمی کنم، و مشکلی برایم بوجود آمده و هر لحظه احتمال غرق شدن من وجود دارد. ایشان شنا بلد بود، اما غریق نجات نبود. وقتی پرید توی آب و به سمت من آمد، من گردن او را گرفته و او را به زیر آب کشیده و خودم به روی آب آمده و نفس می گرفتم. هر چقدر با مشت به شکم من می زد و تلاش می کرد تا خودش را نجات بدهد امکان نداشت.چند تا از دوستان دیگر هم به درون آب آمده و با هر زحمتی بود مرا نجات دادند.اگر چه از آن فردی که مرا به درون آب پرت کرد، شاکی شدم، اما همین جبهه و رود کرخه بود که شنا را یاد گرفتم. 

 

چندین تغییر موضع داشتیم. در یکی از این موضع ها بنی صدر به همراه ظهیر نژاد به گردان ما آمده بودند.به یکی از نگهبانانی که به آنها ایست داده بود و رمز عبور می خواست درجه تشویقی اهداء کرده بودند.مقداری از موضع و ادوات ما بازدید کرده و رفتند. یکی از موضع های ما در منطقه ای قرار داشت که دور تا دور آن را صخره های وحشتناکی احاطه کرده بود.نگهبانی در شب بینهایت وحشتناک و سخت بود. هوای سرد و باران  زمستانی بود. شب هنگام در حین نگهبانی هیچگونه دیدی نداشتیم.فقط گوشهایمان را از درون پانچو بیرون آورده و دور خودمان می چرخیدیم تا اگر کوچکترین صدایی به گوشمان می رسید، متوجه شویم.می گفتند در آن محدوده خرس هم مشاهده و چادر بعضی از بچه ها را پاره کرده بود. 

  

با اتفاق کاظم دانشپور اهل ساری

 شبی هنگام نگهبانی، دیدم یکی از چادر ها روشن شده است. بچه ها را از خواب بیدار کرده و به سوی چادر فرستادم. سرباز درون چادر پس از پست نگهبانی برای استراحت به درون چادر رفته و از شدت سرما شعله بخاری را زیاد کرد و به خواب رفت.شعله چراغ  ارتفاع گرفته و چادر را به آتش می کشد.سرباز درون چادر از شدت خستگی متوجه نمی شود .به کمک بچه ها آتش خاموش و سربازی که درون کیسه خواب در چادر استراحت می کرد نجات می یابد.روزهای آخر خدمت سربازی در جبهه، یک تغییر موضع داشتیم.در این موضع عراقی ها موضع ما را ردیابی کردند.اما گلوله های آنها دقیق به ما نمی خورد. 

 

هر روز هنگام غروب هواپیماهای توپولوف روسی که در اختیار عراقی ها بود برای بمباران موضع ما به اشتباه بمبهای خوشه ای را روی یک روستایی به نام ده آفتاب می ریختند. هر روز هنگام غروب وقتی صدای هواپیما را می شنیدیم از سنگر بیرون آمده و به سمت روبروی خودمان ده آفتاب خیره می شدیم.بمب خوشه ای وقتی از هواپیما خارج می شد،محدوده ای به عرض 1 کیلومتر را پوشش می داد.بمب اصلی در مرکز و تعداد زیادی از راکتها به اندازه یک قوطی کمپوت در اطراف آن پخش می شد.نور هر یک از این راکتها که به سمت زمین می ریخت، مانند ستارگانی چشمک می زدند.پس از چندی صدای مهیب انفجار بمب اصلی به گوش می رسید.فرمانده از روزهای قبل به بچه ها گفته بود که سنگر انفرادی بسازند.اکثر بچه ها توجهی نداشتند.50 متر بالای سنگر گروهی ما زیر صخره ها یکی از سربازان آذربایجانی یک سنگر انفرادی ساخته بود.من از این سنگر اطلاع داشتم.روز چهارم هنگام غروب آفتاب با بچه ها در سنگر نشسته بودیم.ناگهان صدای هواپیما را شنیدیم.طبق معمول به بیرون از چادر آمده تا شاهد ریزش بمب خوشه ای جنایت هواپیماهای عراقی روی ده آفتاب باشیم. همه نگاهها روبرو و روی ده آفتاب بود.ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد که بالا را نگاه کنیم.من در یک لحظه سرم را رو به آسمان برده و نگاه کردم.صحنه وحشتناکی بود.بمب بالای سر ما رو به پایین می آمد.در یک لحظه به طرف سنگر همان سرباز آذربایجانی دویدم.سرباز مزبور داخل سنگر بود و مرا راه نمی داد. من به او گفتم اجازه بده من سرم را به درون سنگر بیارم ، پاهایم مشکلی ندارد.بالاخره موفق شدم سرم را به زور به درون سنگر ببرم.پس از چند لحظه صدای مهیبی موضع ما را لرزاند. با کشیدن دست به پاهایم متوجه شدم که هیچگونه جراحتی به من وارد نشده است.به سرعت خودم را به سنگر دوستان رساندم.مختار سراجی یکی از دوستان و همسنگر من به علت خواب بودن دیر تر از ما از سنگر خارج شد.در حین خروج ترکشی به چشم سمت راستش اصابت می کند.بلافاصله ایشان را در یک آمبولانس قرار داده و به یک بیمارستانی که حدودا 30 کیلومتر تا سنگر ما فاصله داشت منتقل کردیم.من در کنار مختار نشسته بودم.تمامی لباس من و خودش خون آلود شده بود.مختار دائم به من می گفت: اگر شهید شدم به مادرم سلام برسانید.من به او دلداری می دادم.آمبولانس از مسیری عبور می کرد که در تیر رس دشمن بود.دائما اطراف ما با گلوله های عراقی منفجر و گرد و غبار زیادی به هوا بر می خواست.به هر زحمتی بود مختار را به بیمارستان رسانده و برگشتیم.از آنجاییکه خدا می خواست ایشان نجات یافته و فقط از ناحیه چشم راست آسیب دیده بود.بدون مختار به موضع رسیدیم. بمب خوشه ای که برای موضع ما از هواپیماهای عراقی رها شده بود، در 500 متری موضع ما به زمین اصابت کرده بود.خوشبختانه تمامی این بمب منفجر نشده بود.چون قسمت بزرگی از بمب سالم روی زمین قرار داشت ومقدار زیادی تی ان تی  خام روی زمین ریخته شده بود.علیرغم نیمه انفجاری این بمب در آن قسمتی که بمب اصلی قرار داشت محدوده ای به قطر 200 متر گودال شده بود.راکتهای متصل به بمب محدوده ای به اندازه یک کیلومتر را در بر می گرفت.بعضی از بوته های علف در حال سوختن بودند. 

 

 

من به اتفاق کاظم دانشپور اهل ساری

 چند روزی در آخرین موضع بودیم.  در تاریخ 21/11/60 سربازی ما به پایان رسیده بود.در همانجا یک برگ تشویقی به ما داده و پایان خدمت را به ما اعلام کردند.من به همراه تعدادی از دوستان که سربازی آنها هم به پایان رسیده بود به طرف تهران حرکت کردیم.در ایستگاه قطار تهران قبل از خداحافظی یک عکس یادگاری گرفته بودیم. 

 

 

آخرین عکسی که هنگام ترخیص و قبل از خداحافظی در ایستگاه راه آهن تهران گرفتیم.

 اگر چه حدود 17 ماه مهران و دهلران و موسیان و جاده تدارکاتی پل کرخه تا نزدیک دهلران را از دست داده بودیم، اما در همان مناطق دشمن را سرگرم کرده تا لشکریان ما بتوانند عملیات فتح المبین را سازماندهی کنند.عملیات فتح المبین باعث شد لشکریان اسلام در چندین مرحله دشمن متجاوز را از این مناطق پاکسازی کنند. 

 

دوستان دوره پادگان جی و جبهه

محمد تقی نبوی(قائمشهر) – کامبیز دانشپور(ساری) – امیر مسعود رامین (تهران) – قاسم فراهانی (تهران) – مختار سراجی (زنجان) – علی مهدیقلی(تهران – فرحزاد) – آبایان – مسلم فراهانی (فراهان – فرمهین) – جلیل سراب خشکه(کرمانشاه) – صفر علی توکلی – زالمحمد ایوب عبدالهی – نبی ایلخانی(تهران) – محمد نژاد(بابلسر) - محمود پسندیده (تهران) - علی محمد مختاری (اراک) - صمدی(مازندران) - رضا فقیری(مازندران) - فرحزادی (تهران) - گروهبان آذور - گروهبان قمری - گروهبان شعبانی - حاج علی بیگی - گروهبان رامین - گروهبان شیخ رودی - فرمانده گردان علی احمدیان - فرمانده گردان داود مشیری - خرم جاه - حسین خانی - حسین رزاقی  

و به یاد شهید عزیز و دوست داشتنی سر گروهبان قلندر محسنی یار غار تمامی روزهای جبهه من

یاد آن روزها بخیر 

 

  

 

  

 

                                                     والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست

خاطرات من و سربازی و جبهه (7)

حدود 17 ماه همراه با همسنگریانم از دزفول - اندیمشک -دشت عباس -عین خوش دالپری و- عین خوش - دهلران- موسیان- مهران واز آنجابه میمه - مورموری - صالح آباد - دره شهر و آبدانان و هرجایی که نیاز به خدمت بود، مشغول بودیم. 

  

هنگام خوردن ناهار جلوی سنگر اولی سمت راست مسلم فراهانی (اراکی) بعدی خودم و بعدی دانشپور

هفده ماه در یک موضع و در یک گردان و در یک سنگر، همراه با سربازان و درجه داران و افسرانی که به هم وابسته شده بودیم.هیچ حرفی نمانده بود که به یکدیگر نگفته باشیم. همه حرفهایمان تکراری شده بود.فکر می کردیم تا چه حرف و حدیث و خاطره  نگفته ای مانده تا در جمع بیان کنیم. هر حرفی را که شروع به صحبت می کردیم، همسنگریان ما بقی آن را ادامه می دادند.در بین دوستان تفکرات متفاوتی بود. اکثرا مذهبی بوده و به امام وانقلاب عشق می ورزیدند. بعضی ها تفکرات توده ای داشتند.بعضی ها هم از چریکهای فدایی خلق دفاع می کردند.جالب توجه در این بود که همه به راستی در یک سنگر و متحدانه و مخلصانه می جنگیدند.هیچگونه کم کاری و سستی در دفاع از سرزمین وجود نداشت. 

 

روزها با دوستان همسنگر به بحث و گفتگو می پرداختیم.آنهایی که مذهبی بودند نماز می خواندند و روزه می گرفتند. آنهایی که اعتقادات غیر مذهبی داشتند نمی خواندند.خیلی راحت زندگی می کردیم و هیچگونه مشکلی نداشتیم.یکی از همین افرادی که از همسنگریانم بود، تفکر توده ای داشت. کیانوری و احسان طبری را رهبران داخلی و شوروی سابق را الگوی سیاسی خودش قرار داده بود.اگر چه به نماز و روزه و عقاید ما اعتقاد نداشت، اما هیچگونه توهینی به ما نمی کرد.از نظر اخلاقی سرآمد گردان بود.بعضی از بچه ها حرکات زننده ای انجام می دادند.در طول هفده ماهی که من در کنار این فرد بودم، یک حرکت زشت از ایشان مشاهده نکردم.اهل قائمشهر مازندران بود.بعضی از بچه ها ، هنگام توزیع غذا دو سه بار به صف می ایستادند و غذا در یافت می کردند.ایشان اگر با یک غذا هم سیر نمی شد، به خودش اجازه نمی داد یک بار دیگر در صف بایستد و غذا در یافت کند.می گفت حق من همین یک ظرف است. 

  

اولین مرخصی از جبهه به تهران در اراک

اگر چه در ابتدای جنگ از نظر تدارکات مخصوصا آب و غذا سختیهای زیادی کشیده بودیم، اما به همت مردم بزرگوار انبوهی از هدایای مردمی به جبهه ها سرازیر شده بود.از نظر غذایی هیچگونه کمبودی احساس نمی کردیم.تخمه ، آجیل، نان، کنسرو، سیگار و غیره از جمله اقلامی بود که به وفور یافت می شد.مخصوصا در ایام سال نو بیش از پیش تدارک می شدیم.آشپزی برای ما آورده بودند که با همان امکانات آشپزخانه صحرایی، غذاهای مناسب و مجلسی تهیه می کرد.می گفت: من چندین سال آشپز کشتی تفریحی شاه بودم .بعضی از افراد سیگاری نبودند، اما توزیع سیگار باعث شد که بعضی ها در ابتدا بوکس بوکس سیگار می گرفتند و برای خانواده خودشان می فرستادند.پس از چندی خودشان هم به کشیدن سیگار روی آوردند. علیرغم همه این امکانات و وفور نعمت همین فردی که تفکر توده ای داشت، بیش از آنچه مورد نیازش بود بر نمی داشت. همین فرد روزی از یک مرخصی یک هفته ای استفاده و به قائمشهر می رود. پس از اتمام مرخصی بدون یک ساعت غیبت برمی گردد.پس از احوالپرسی از ایشان، پرسیدیم چه خبر؟در جواب ما گفت:خواهرم جزء مجاهدین خلق بود. او را اعدام کردندو نگذاشتند در قبرستان شهر دفن کنند.دایی من او را در حیاط منزل دفن کرد. پس از شنیدن این خبر ، بچه ها ناراحت شدند.من از این بابت رفتار ایشان را مورد ستایش قرار می دهم که علیرغم مشکلات اینچنینی که برایش بوجود آمد یک ساعتی هم غیبت نکرد. غیر از این هیچگونه رفتار غیر اخلاقی و یا توهین و حتی سستی در ادامه جنگ از ایشان ندیده بودیم. برای من خیلی عجیب بود. 

 

 

از راست سید تقی نبوی از مازندران و دانشپور

                                                  والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست

خاطرات من و سربازی و جبهه (6)

عقب نشینی از دهلران به ارتفاعات ممله - مورموری- آبدانان- دره شهر و پل دختر

در یک شب مهتابی ، هنگامی که شهر نیمه تخلیه شده دهلران در خواب رفته بود، فرمانده دستور عقب نشینی را صادر کرد. بچه ها طبق عادت وسایل را جمع و جور کرده و سوار ماشینها شدند.مسیر ما اینبار از یک جاده فرعی خاکی پر پیچ و خم و شیبی رو به بالا بود.ماشینها به کندی حرکت می کردند.هر چند وقت یکبار بعضی از ماشینها توقف می کردند و برای هدایت می بایست افرادی پیاده شده و راننده را راهنمایی می کردند.چراغها خاموش و شب به سختی می گذشت.پس از عبور از چند پیچ ، یکی از آمبولانسها از جاده منحرف شد.گردان همچنان به کندی مسیر را ادامه می داد.نمی دانم آمبولانس را به جاده هدایت و یا رهایش کردند.من به همراه محمد نژاد و قمی در سمت شاگرد و کنار راننده محسنی نشسته بودیم.من به شدت خوابم می برد.گهگاهی چرت می زدم.در حین چرت زدن گروهبان سیلی محکمی به پشت سر من می زد.به من می گفت : هیچکس نباید کنار راننده چرت بزند.جاده خطرناک و امکان دارد من هم خوابم ببرد.گروهبان راست می گفت، اما من هر چه به صورتم آب می زدم نمی توانستم جلوی چشمان خواب آلود را بگیرم.گروهبان برای اینکه با ما صحبت کند، هر چند وقت یکبار از من ساعت می پرسید.این بهانه خوبی بود تا من دست چپم را از پنجره ماشین به بیرون ببرم تا از نور ماه استفاده کنم و در همین حال یک چرتی هم بزنم.گروهبان مجددا یک سیلی محکمی به من می زد. حدود یک ساعتی کار من سیلی خوردن و چرت زدن در حین رانندگی بود.در یکی از توقفها من یک ملحفه ای برداشتم و رفتم روی بار موشک کامیون و دراز کشیدم.یک ساعتی هم به خواب رفتم.البته کار خطرناکی بود، اما بهتر از بیدار ماندن و سیلی خوردن بود.فکر می کنم چیزی حدود 70 کیلومتر عقب نشینی داشتیم.ارتفاعات پشت دهلران را بالا آمده و خودمان را به یک دشتی رساندیم.بعد ها متوجه شدیم این مناطق مولا در نزدیکی مورموری و آبدانان- دره شهر- پل دختر و دالپری و غیره می باشد.اگر چه مهران و دهلران را به عراقی ها واگزار کردیم، اما اینبار در ارتفاعات فرار گرفته و بر عراقیها تسلط کامل داشتیم.گردان ما در منطقه دالپری موضع گرفته بود.بچه ها اقدام به ساخت سنگر نمودند.سنگرها بعضی زیر زمینی و بعضی روی زمین بوسیله تخته های موشک کاتیوشا یک چهار دیواری ساخته و روی آن را با پلاستیک و سپس با چادرهای انفرادی پوشش داده بودند. 

 

 

اولین کاری که در بدو ورود به موضع انجام می دادیم ساخت یک توالت صحرایی بود.بچه ها برای نظافت به رودخانه ای که به اندازه یک لوله دو اینچ آب از آن عبور می کرد، خودشان را شستشو می دادند.در اطراف ما هم بعضی از حیوانات اهلی از جمله الاغ و گوسفند و گاو وجود داشته که نشان از حضور عشایر ور کنار ما بودند.شایع شده بود که بعضی از این عشایر موقعیت نیروهای خودی را به عراقیها گزارش می دهند. 

 

 روزها کاتیوشا ها را مسلح کرده و به یک منطقه ای پشت نیروهای نیمه سنگین می رفتیم و از آنجا شلیک می کردیم.بستگی به سفارش دیده بان داشت.اگر می گفت: یا پنج تن ، ما پنج تا از موشک ها را برایش ارسال می کردیم. اگر می گفت یا چهارده معصوم، ما هم برایش چهارده تا از موشک ها را شلیک می کردیم.پس از اینکه در موضع استقرار کامل پیدا کردیم، به ما مرخصی 5 روزه داده بودند.بچه ها برای گرفتن مرخصی سر و دست می شکستند.من هم مرخصی گرفتم.در بین راهی که به مرخصی می رفتم دو سه نفری از بچه های میگون از جمله سید رضی میر اسماعیلی و کر بلایی محمدی را ملاقات کرده بودم. 

 

دیدن بچه های میگون در آن دیار غربت به من روحیه داده بود.آنها به تازگی وارد منطقه شده بودند. من اولین میگونی بودم که به جبهه آمده بودم .وقتی به میگون رسیدم، با دیدن خانواده و دوستان خیلی خوشحال شدم.وقتی از مرخصی بر گشتیم روحیه گرفتیم.چند روز بعد تعدادی جنازه را به موضع ما آورده تا شب در آنجا بماند و روز بعد به پشت جبهه انتقال بدهند. این سربازان از مرخصی برمی گشتند.هوا بارانی می شود. در آن مناطق به علت خشکی زیاد با باریدن چند دقیقه ای سیل هم جاری می شود.در یک چنین وضعیتی خواستند که از رودخانه کرخه ی طغیان کرده عبور کنند. راننده موافق نبود که از رودخانه عبور کند. عده ای از سربازان برای اینکه به موقع به موضع خودشان برسند تا اضافه خدمت نگیرند، راننده را مجبور می کنند از رودخانه عبور کند. وقتی به وسط رودخانه می رسند ، حجم و شدت حرکت آب باعث می شود که ماشین در میان رودخانه واژگون شود. بعضی از بچه ها که شنا بلد بودند خودشان را نجات داده و بقیه غرق می شوند. آن شب تا صبح ما نگهبان این جنازه ها بودیم.بدن ها باد کرده و وضعیت بدی داشتند. 

 

چندی بعد تغیر موضع داده بودیم. هنوز به موضع جدید عادت نکرده بودیم که عراقیها حمله کرده و تصمیم داشتند که از ارتفاعات بالا بیایند.فعالیت ما زیاد شده بود.در کنار موضع پرتاب موشک ما یک درمانگاه صحرایی قرار داشت. یک دستگاه آمبولانس چندین بار از خط اول مجروحین و شهدا را به این درمانگاه منتقل می کرد.در یکی از برگشتن ها راننده آمبولانس با صدای بلند به ما گفت: یک اسیر مجروح عراقی آوردم.ما تا آن زمان نیروی عراقی از نوع دشمن ندیده بودیم.به سرعت خودمان را به بهداری رسانده تا ببینیم چه کسانی رو در وری ما قرار گرفته اند.در کنار چندین مجروح و شهید خودمان یک مجروح عراقی که انگار از درجه داران هم بود قرار داشت.با توجه به اینکه مقدار زیادی از بدنش جراحت برداشته بود با دست اشاره می کرد که به من آب بدهید.بعضی از نیروهای خودی که از همسنگران شهدا بودند ناراحت شده و گلنگدن اسلحه را کشیدند تا وی را به هلاکت برسانند، اما یکی از فرماندهان مانع این کار می شود.مجروحین روی تخت دراز کشیده و منتظر بودند تا بالگرد ها بیایند و آنها را به پشت جبهه انتقال بدهند.جراحت بعضی از مجروحین به حدی بود که در همان موقع جان به جان آفرین تقدیم می کردند.ما جلوی بینی بعضی از مجروحین تکه نخی قرار می دادیم، اگر تکان نمی خورد متوجه می شدیم که شهید شده و روی آن یک پتو می کشیدیم.این وضعیت برای ما نگران کننده بود. بعضی از بچه از اینکه بالگردها به موقع به موضع نیامده تا مجروحین را به پشت جبهه انتقال بدهند ناراحت بودند. بالاخره پس از چندی آمبولانس تعداد ده نفری از اسرای عراقی را به قسمت بهداری آورده بود. تنگ غروب تمامی اسرا و مجروحین و شهدا به پشت جبهه انتقال داده شد.آن شب حالم خراب شد. برای اولین باری بود که هم نیروهای اسیر عراقی را دیده و هم مجروحین و شهدای جنگ که بعضا در کنار من نفسهای آخر را می کشیدند.آن شب تا صبح خوابم نبرد.بیشتر به فکر پدر و مادر شهدا بودم، که اکنون در کجاهستند و به چه می اندیشند، و فردا که متوجه شهادت فرزندشان بشوند چه حالی به آنها دست می دهد.کم کم روحیه معنوی من هم بیشتر تحریک می شد.تا آن زمان حزب اللهی بوده و به امام و انقلاب عشق می ورزیدم، اما از بار معنوی بالایی برخوردار نبودم.از آن زمان به بعد با هر نفسی که می کشیدم معرفت خودم را هم افزایش می دادم.از این به بعد اگر گلوله ای هم در خشاب من جای می گرفت، آگاهانه بود.سعی می کردم برای شلیک هم عقیده ای داشته باشم.بیش از پیش به نماز می ایستادم و سعی می کردم خدا را ببینم.    

                                                     والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست