شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

حضور مردم میگون در انتخابات جمهوری اسلامی

 اینجا ایستگاه میگون و در تاریخ دوازدهم فروردین ۱۳۵۸ است.این افراد با شناسنامه ای که  در دست داشتند به فرمان پیر مرادشان حضرت امام خمینی ره) لبیک گفته و به سمت حوزه رای گیری می روند تا به نظام مقدس جمهوری اسلامی رای آری بدهند.

 

 شناسایی افرادی که بیشتر آنها در قید حیات نیستند به شما واگذار می شود. 

 روحشان شاد و یادشان گرامی باد

نزدیک ۹۸٫۲٪ واجدان شرایط در همه‌پرسی شرکت کردند. بیش از ۹۹٪ شرکت‌کنندگان نیز به همه‌پرسی رأی مثبت دادند.

پیام امام:

خاطرات من و سربازی و جبهه (۱)

  خاطرات من و سربازی و جبهه 

  دوران آموزشی  

                                                                      

  

شرایط و وضعیت من برای خدمت زیر پرچم ،طوری بود که می توانستم با یک استشهاد محلی از رفتن به سربازی معاف شوم.اما از آنجاییکه عشق و علاقه من به لباس مقدس سربازی به حدی بود که علیرغم تنظیم استشهاد محلی و سفارشات مکرر وابستگان در نهایت عشق بر عقلم پیروز شد و تصمیم قاطع گرفتم که به خدمت سربازی بروم. قبلا هم برای رفتن به ارتش شوق زیادی داشتم. اگر اصرار پدر بزرگم نبود پس از اتمام سوم دبیرستان به خدمت ارتش در می آمدم.پدر بزرگم می گفت: تو باید دیپلم بگیری. دیپلم خودم را مدیون پدر بزرگ هستم.شاید هم عشق ما برای رفتن به ارتش در این بود که از زندگی یکنواخت خسته شده بودم.زمستانها درس بود و سرکشی به احشام و تابستانها کارمان از ساعت 6 صبح شروع می شد و تا 5 بعد از ظهر ادامه داشت. آرزوی یک خواب صبحگاهی داشتیم. شخم زدن ،کاشتن، آبیاری، دروکردن،حمل علف از زمین تا انباربرای ذخیره زمستان،چیدن آلبالو و گیلاس و سیبب و در نهایت انتقال آن به انبارهای خانگی کار روزمره بعد از تعطیلی مدارس تا مهرماه بود.با شروع مدارس عصرها و روزهای جمعه هم دربست در اختیار پدر بزرگ بودم .برای بستن درختان با پارچه های کهنه که آنها را از نیش دندانهای خرگوش در امان نگه داشته تا سمپاشی زمستانه و برف روبی پشت بامها، همه و همه کارهای یکنواختی بود که مرا آزار می داد.مسافرت برای من مقدور نبود ،چون کسی در این زمینه به فکر من و مادرم نبود. دو سه بار موفق شدم به همراه پدر بزرگم به تهران بروم. در این مسافرتهای یک روزه در تهران از میدان امام حسین تا میدان خراسان که منزل عمه ما بود افتخار آن را داشتم که سوار درشکه و در انتها سوار اتوبوسهای دو طبقه بشوم. در یکی از روزهای پاییزی من به همراه غلامحسین ایوبی و مجید خان احمدی دفترچه اعزام به خدمت را از ژاندارمری محل دریافت و با پر کردن محتویات آن خود را به ژاندارمری محل معرفی کردیم. بالاخره در تاریخ 21/11/58 به اتفاق هم و پس از خداحافظی خانواده به پادگان شاپور سابق(حر فعلی) رفتیم و خودمان را به مسوولین مربوطه معرفی کردیم.پس از چند ساعتی که در پادگان معطل شدیم،ما را توسط اتوبوسهایی به ایستگاه قطار راه آهن بردند . در آنجا سوار بر قطار شدیم. تصمیم داشتند ما را به پادگان چهل دختر گرگان ببرند.اولین باری بود که سوار قطار می شدم. برای من لذت بخش بود. من و غلامحسین و مجید در یک واگن بودیم. می گفتیم و می خندیدیم. کار ما از خندیدن و جوک گفتن به هیاهوو آواز خوانی رسید.غلامحسین می خواند و من با یک کاسه ای که مادرم برای خوردن غذا در ساکم گذاشته بود می زدم و مجید هم شلوغ می کرد.آنقدر کوپه خودمان را پر نشاط کردیم که اکثر بچه ها از کوپه های دیگر هم به ما ملحق شدند تا در شادی ما هم شریک باشند.قطار شهرها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت و ما متوجه نشدیم که چگونه گذشت.ساعت از دوازده شب گذشته بود. ما در گرگان پیاده شدیم. ما را با تعدای از اتوبوس به پادگان چهل دخترگرگان برده بودند.دو پادگان بود که از لحاظ سختی در بین بچه ها شایع شده بود. یکی همین چهل دختر گرگان و دیگری عجب شیر آذربایجان بود. می گفتند زمستانهای خیلی سردی دارد.بعد از یکی دو ساعتی که داخل ماشین نشسته بودیم، مسوولینی که همراه ما بودند برگشتند و گفتند که این پادگان جا ندارد و باید به پادگان 02 شاهرود(امام شهر) برویم.بچه ها از اینکه متوجه شدند در گرگان نمی مانند خوشحال شدند. ماشین به سمت شاهرود(امام شهر) حرکت کرد. صبح زود به شاهرود (امام شهر) رسیدیم. ما را به پادگان 02 شاهرود بردند. بچه ها از ماشین پیاده شدند. برای تقسیم گردان و گروهان ما را به صف کردند.من و غلامحسین و مجید تلاش می کردیم  در یک صف قرار گرفته تا در یک گردان و گروهان باشیم . مسوولی که ما را به خط کرده بود اجازه نمی داد. مجید هر چه تلاش می کرد نمی توانست خودش را به صفی که من در آن قرار داشتم برساند.من و مجید در یک گردان ولی گروهان ما فرق داشت. من در گردان یک گروهان دو بودم و مجید در گروهان سه قرار گرفت.اما غلامحسین در گردان دیگری قرار گرفت. البته رفتار غلامحسین نشان می داد که از گردان خودش راضی بود. تلاشی برای با هم بودن از خود نشان نمی داد.بالاخره غم و غصه من از اینجا شروع شده بود. تصمیم داشتیم تا در کنار هم باشیم تا دوری از خانواده ما را زیاد ناراحت نکند.آسایشگاه من و مجید جدا از هم بود اما چون در یک گردان بودیم زیاد از هم فاصله نداشتیم.هر چند وقت یکبار همدیگر را می دیدیم.اما از غلامحسین تقریبا بی خبر بودیم. بعدا متوجه شدیم که غلامحسین به خاطر صدایی که داشت و در قطار هم می خواند او را برای همین منظور موقتا به رامسر انتقال دادند.خدمت آموزشی را در شاهرود بسر بردیم. بهمن و اسفند ماه اوج سرما بود. ما با یک بلوز نظامی در محوطه پادگان به تمرینات نظامی می پرداختیم. صورت و دستها از شدت سرما سرخ شده بود.اوایل فروردین که هوا تقریبا گرم شده بود به ما دستکش و کلاه گوشی دار و اورکت داده بودند.غذای پادگان یکپارچه چرب بود.انگاری به جای گوشت فقط از چربی و پیه استفاده می کردند. نانها چنان سفت و سخت بود که آرواره های ما سفت و محکم شده بود.دو سه باری از تخت خواب افتاده بودم.برای اولین بار ما را به حمام برده بودند. صف طویل حمام باعث شده بود که دو ساعتی به انتظار بایستیم.گروه گروه به حمام می رفتند. نوبت به گروه ما که رسید وارد یک سالن شدیم. در آنجا مسوولین به ما گفتند: لباسهایتان را از تنتان در بیاورید. من به شدت خجالتی بودم.بعضی ها به یکباره برهنه شده بودند.انگاری لخت شدن برایشان عادی بود.من تا آن موقع جلوی پدر بزرگم هم لخت نشده بودم. اما شرم و حیا در آن زمان کارایی خودش را از دست داده بود.ما 5 دقیقه فرصت داشتیم تا برهنه وارد دوش می شدیم و خودمان را می شستیم و خشک می کردیم. خلاصه اولین حمام ما هم خاطره ای بود که از پس آن بر آمدیم. بعد از این حمام روزهای تعطیل مرخصی می گرفتیم و به حمامهای عمومی شهر می رفتیم.موها ی سر تراشیده و لباسهای سربازی و پوتین با اندازه های گشاد تر از هیکل آدمی همه را یکنواخت کرده بود.اگرچه در اوقاتی که خیلی دلتنگ می شدم به نزد مجید می رفتم ، اما یکروزی برای دیدنش به آسایشگاه آنها رفتم و از دوستانش سراغ مجید را گرفتم. آنها در جواب من گفتند که مجید از طبقه سوم تخت در حین شوخی با یکی از دوستانش به پایین پرت شد و او را به بیمارستان شاهرود منتقل کردند. بعد از ظهرها کار من این بود که با هزار دوز و کلک و بعضا با تنبیه دژبانهای درب ورودی به ملاقات مجید می رفتم. مجید روی تخت خوابیده بود و به هیچکس توجهی نمی کرد.وقتی مرا می دید احساس آرامش بهش دست می داد. من چند ساعتی پیش او می ماندم و احتیاجات او را بر آورده می کردم تا اینکه به خانواده اطلاع داده شدوپس از چند روزدایی مجید به همراه خانواده اش به شاهرود آمدند و وی را به بیمارستان تهران انتقال دادند. همزمان با بستری شدن مجید در بیمارستان ارتش تهران شهید ظهیرنژاد هم در آن بیمارستان بستری بود. مجید با ایشان ازتباط برقرار می کند و همانجا موفق می شود که از ادامه سربازی معاف شود.اگرچه معافیت مجید برای خودش خوب بود اما دلتنگی من چند برابر شد.حال و حوصله و دل و دماغی برایم باقی نمانده بود.حتی حوصله آنکارد پتو و واکس زدن کفشهایم را نداشتم. هم تختی من آقای حسین تهرانی برای اینکه افسر وظیفه مرا تنبیه نکند بیشتر کارهای مرا انجام می داد.  

            

          آقایان حسین تهرانی و محمد رضا کریمی(کدو سرایی)

 

 فردی سربازی به نام امین فرزانه در آسایشگاه ما بود که خودش رااز زرنگهای 13 آبان شهر ری می دانست.قد کوتاه و لاغر اندام بود. تمام هیکل این فرد با چاقو خط خطی شده بود.بدن یکپارچه او را در همان وقتی که برای استحمام حمام لخت می شد نگاه کردم." امین کله" لقبی بود که به او می گفتند.خیلی بچه ها را اذیت می کرد.تمام در و دیوار پادگان اسم امین کله نوشته شده بود .یه روزی در یکی از سالنها نشسته بودیم و یکی از درجه داران برای ما درس ادوات نظامی می داد.ما هم در یک دفترچه کوچکی که از قبل خریداری کرده بودیم مشغول نوشتن شدیم. ناگهان تلنگری پشت گوش خود احساس کردم. برگشتم ، دیدم امین کله پشت سر من نشسته است.متوجه شدم که ایشان این کار را انجام داده است.بار اول چیزی نگفتم و مشغول گوش دادن به درس شدم. بار دوم تلنگری پشت گوش خودم احساس کردم. برگشتم و به امین یک حرف بدی زدم. امین شروع به بحث با من کرد.در گوشی با حرفهای نامربوط پچ و پچ می کردیم.امین به من گفت: بریم بیرون دعوا کنیم. من هم گفتم بریم. تمامی بچه ها مشغول گوش دادن به درسهای نظامی بودند. به یکباره امین بلند شد و من هم کم نیاوردم و پشت سرش راه افتادم. همه بچه ها و گروهبانی که درس می داد متوجه ما شده بودند.من فکر می کردم دعوا مثل دعواهای میگونی ابتدا با کر کری خواندن شروع و در نهایت با یکی دو تا هل دادن قضیه فیصله پیدا می کند.امین جلوتر از من از درب کلاس خارج شد.من همینکه خارج شدم امین یقه مرا گرفت و به شدت ،ضرباتی با سر به من می زد. تازه متوجه شدم که چرا به ایشان امین کله می گفتند.من کم نیاوردم ،پس از خوردن مقداری کله به سرو صورت، گردن امین را میان بازوان خودم گرفتم و به زمین انداختم و رویش خوابیدم.بچه ها همهمه کنان از درب کلاس خارج شدند و امین را به سختی از زیر دست و پای من گرفتند.زور و بازوی ورزیده ای نداشتم اما اگر کسی میان دو بازویم قرار می گرفت ، محال بود که به راحتی نجات پیدا کند.امین در همان پادگان نوچه هایی هم داشت ،که آنها برای من خط و نشان می کشیدند. ما را به دفتر افسر نگهبان بردند و ایشان پس از چندی صحبت با ما و تعهد گرفتن ، ما را به راحتی بخشید. این دعوا باعث شد تا امین دیگر با کسی کاری نداشته باشد. ضربات سر امین به دندانهای من باعث شده بود که دندانهای جلویی من به شدت درد بگیرد ، به طوری که غذا خوردن برایم بسیار مشکل شده بود، اما به روی خودم نمی آوردم تا ایشان سوء استفاده نکند.دو تا از دندانهای جلویی من هم وارد کله ایشان شده بود که زخمهای عمیقی برداشته و سرش بخیه و چند روزی هم باند پیچی شده بود. نکته دیگر اینکه در گروهان و گردان، من هم سرشناس شده بودم. همه سربازان گروهانهای مجاور و کسانی که امین را می شناختند به آسایشگاه ما می آمدند و می خواستند مرا ببینند که چه قد و قواره ای دارم که با امین درگیر شده بودم. تا روز عید همان سال با امین در یک آسایشگاه بودیم اما حرف نمی زدیم.روز عید ،روی تخت دراز کشیده بودم که دوباره یک تلنگری پشت گوش خودم احساس کردم . برگشتم و دیدم دوباره امین است. ایشان صورت مرا بوسید و عید را به من تبریک گفت و عذر خواهی کرد.من هم از لجاجت قهر بودن دست کشیدم و به دعوت ایشان به تخت ایشان رفتم و با بساطی که برای عید پهن کرده بودند، مرا هم در جشن خودشان شریک کردند.امین اصرار داشت تا بداند من اهل کجا هستم.هرچه می گفتم اهل میگون یکی از روستاهای اطراف تهران، باور نمی کرد.او از طرفداران پرو پا قرص مرتضی تکیه بود. من هم با تعصب گفتم: من از بچه های حسین فرزین هستم. حسین فرزین و مرتضی تکیه از گنده لاتهای تهران بودند که پاتوق حسین در میدان امام حسین (فوزیه سابق) و پاتق مرتضی شهر ری بود.اینها با یکدیگر لج و لجبازی می کردند و هر چند وقت یکبار آدمهای خودشان را برای دعوا و زد و خورد به سمت یکدیگر گسیل می دادند و بساط طرف مقابل را بر هم می زدند. حسین فرزین چون در ایران مهر و میدان امام حسین بود حس ناسیونالیستی بر من غالب شده بود و از ایشان طرفداری می کردم. ناگفته نماند چندین شام عزاداری امام حسین (ع) هم میهمان ایشان بودم. 

            

          در تاریخ ۷/۱/۵۹ پسر دایی های من به شاهرود آمدند و به همراه آنها به پارک جنگلی شاهرود رفتیم.از اینکه آنها آمدند خوشحال شدم اما از اینکه خبر فوت پدر بزرگشان را به من دادند ناراحت شدم. 

             

            امین فرزانه به اتفاق دوستانش به پارک آمده بودند و با هم یک عکس یادگاری گرفتیم.  

            

          وقتی وارد  پادگان شدیم یکی دو هفته ای بود که بیرون از پادگان نرفته بودیم. 

 تا ای   روزی ما را برای اردوی یکروزه و تیراندازی به بیرون از پادگان بردند.یادم هست چند متری که از پادگان دور شدیم، یک زنی را با بچه اش در آن حوالی دیده بودم.به ناگاه یاد مادرم افتاده و بغض در گلویم جمع شده بود. در هنگام تیر اندازی در بین بچه ها شایع شده بود که هر کس تیر اندازیش خوب باشد ، او را به کردستان می برند.جنگ در کردستان برای بچه ها وحشتناک بود. بعضی از بچه ها به همین دلیل تیرهای خود را به اطراف می زدند. ما می دیدیم که تیر ها به دامنه کوهها می خورد و گردوغباری به هوا بر می خواست و با سیبلها کلی فاصله داشت.من در این تیراندازی نمره رضایت بخشی گرفته بودم. روزهای آخر غلامحسین به پادگان آمده بود. در یکی از این روزها غلامحسین به آسایشگاه ما آمده بود و گفت که پدر و مادرش برای ملاقات به دیدنش آمده و می خواهند که تو را هم ببینند.من خیلی خوشحال شده بودم. در پادگانهای آموزشی دو چیز برای سربازان لذت بخش است. اول اینکه ملاقاتی داشته باشندو دوم اینکه نامه ای برایشان ارسال شود.البته این برای زمانی بود که دسترسی به تلفن و موبایل کم بود.من وقتی برای دیدن پدر و مادر غلامحسین به اطاق انتظار رفته بودم خیلی خوشحال شدم.با دیدن پدر و مادر ایشان شوق عجیبی در من ایجاد شده بود.هنگام خداحافظی اشکهایم سرازیر شده بود.در تاریخ ۱۲/۱/۵۹ روز جمهوری اسلامی بود.بعد از مراسم صبحگاهی ما رابرای راهپیمایی به شهر بردند.جمعیت زیادی آمده بودند.در تاریخ ۱۳/۱/۵۹ روز سیزده بدراکثر بچه ها به شهر و بعضی هابا یک زیر انداز به پشت آسایشگاه کنار نهر رفته بودند.من می خواستم همراه دوستم به بیرون آسایشگاه برویم. دوستم مخالفت کرد. روی تخت دراز کشیدم.ساعت ۵/۵ بعد از ظهر ملاقاتی داشتم.پدر بزرگم به ملاقات من آمده بود که با دیدن ایشان انگاری دنیا را به من داده بودند.لذتی که هنگام در آغوش گرفتنش به من دست داده بود در تمامی عمرم احساس نکردم.بینهایت به پدر بزرگم علاقه داشتم.اولین نامه ای که برای من فرستاده شده بود از طرف پدر بزرگ در تاریخ 27/11/58 بود که توسط همسایه جناب فغانعلی کیارستمی نوشته شده بود.نامه هایی که در دوران آموزشی برایم فرستاده شده بودند به ترتیب تاریخ عبارت بودند از:27/11/58 پدر بزرگ12/12/58 عمه 13/12/58ابوالقاسم 14/12/58خانواده دایی 18/12/58 حسین پور دبیر19/12/58فرخ  3/12/58 خانواده دایی6/12/58 فرهنگ8/12/58 پدر بزرگ 11/12/58 نامه ای برای پدر بزرگ نوشتم13/12/58همایون 24/12/58 فرهاد 26/12/58 دایی عباس 9/6/62 سید ابوالقاسم 2/11/62 وصیت نامه ای که برای مادر نوشتم6/11/62 وصیت نامه ای که برای مادر نوشتم 11/12/62 وصیت نامه ای که برای مادر نوشتم.

د           در تاریخ 21/1/89 ما را تقسیم کردند. بچه ها از چند روز قبل به فکر این بودند تا کاری بکنند که نزدیک محل زندگی خودشان قرار بگیرند. تنها کسی که نمی خواست در محل زندگی خودش قرار بگیرد من بودم.من حاضر بودم به هر شهرستانی غیر از تهران بیافتم. غلامحسین توسط یکی از آشنایان جیرودی که در هوابرد شیراز مشغول خدمت بود به شیراز منتقل شده بود. من هر چه تلاش کردم تا خودم را به شیراز منتقل کنم، عملی نشد. علیرغم میل باطنی به یگان کاتیوشا گروه 33 توپخانه پادگان جی تهران افتادم. 

                   به گهواره مادر چو شیرم بداد 

                            به دستم یکی نیزه و تیر داد 

                                 که سرباز جانباز ایران شوم 

                                       نگهدار مرز دلیران شوم 

 

دوستان دوره آموزشی

رجب حق روستا – حسین تهرانی(تهران) – عباسعلی حق روستا(کرج) – عبدالله مشهدی – احمد عامری (تهران) – پرویز قنبری ها (کرج) – ناصر ناری – یونس عباسی – بور بیر(سنندج) – محمد حسین اویسی (کرج) – رضا حق روستا (تهران) – محمد رضا کریمی (گیلان – کدوسرا) – محمد یوسفی (تهران) – امین فرزانه (تهران – یاد آوران) – محمود علیجانی (تهران) – فرامرز قاسم زاده (تهران)

                                                        والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست