شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

قصه انقلاب درمیگون(۱)

 قصه انقلاب درمیگون(۱) 

یادمه قدیما وقتی  مامان بزرگا وبابا بزرگا می خواستن قصه بگن، می گفتن یکی بود ویکی نبود. منم میگم یکی بود ویکی نبود،غیرازخدای خوب و مهربون هیچکی نبود.

نمی دونم چه روزی بود، اما اینو خوب می دونم که محرم سال 57 بود. آفتاب غروب کرده بود. شیر گاوارو دوشیده بودم. آغل هارو پُرِ علف کردم. در طویله را بستم و شیرارو بردم مغازه ی کربلائی زبیح، بقال محلمون. خدا رحمتش کنه، پیرمردی خوش چهره و همیشه خندون بود. محاسن سفید و بلندی داشت که با هیکل درشتش همخونی داشت. شیرای مارا می گرفت و با خطی که فقط خودش می تونست بخونه در دفتری یادداشت می کرد. ما هم مایحتاج روزانه را از اون خریداری می کردیم. تقریباً یک معامله ی پایا پای بود. از در مغازه خارج شدم و یکی دو تا از دوستانم را روی پل دیدم. رفتم اونجا و سلام و علیکی کردم. اونا به من گفتن امشب تو تکیه بعد از شام قراره تظاهرات کنیم. یک هدیه هم تهیه کردیم که باید به یزرگترها بدیم. گفتم: هدیه چیه؟ گفتند: لباس زنانه ای تهیه شده که خیراله باید از طبقه ی بالای حسینیه برای آنها پرت کنه. همینطور که صحبت می کردیم رفتیم تکیه و نشستیم. بساط شام پهن شد. پس از صرف شام، مداح محل در جای مخصوص رفت و شروع به نوحه سرایی کرد. ما هم رفتیم در صف عزادارها قرار گرفتیم و شروع به عزاداری کردیم. هنگام عزاداری بعضی از بچه ها در گوش هم پچ پچ می کردند. اگرچه در صف عزادارها بودم اما نیم نگاهی هم به اونها داشتم. یکی از دوستان دیرینه ام به سمت من آمد و گفت: بچه ها تصمیم دارن بروند طبقه ی دوم حسینیه و تظاهرات کنند. من هم همراه او از صف خارج شدم و به محل مورد نظر رفتیم. در همین حال چراغ حسینیه توسط یکی از بچه های محل خاموش شد و بچه ها شروع به شعار دادن کردند. دورتادور حسینیه می چرخیدیم و شعار می دادیم. " ملت چرا نشستین، ایران شده فلسطین " ، " توپ تانک مسلسل، دیگر اثر ندارد " ، " الله اکبر، خمینی رهبر" ، " مرگ بر شاه ".

ولوله ای در جمعیت درون حسینیه ایجاد شد. گروه گروه از مردم  داخل حسینیه به سمت در خروجی هجوم می آوردند تا فرار کنند . پیرمردها ، دست بچه هاشون رو گرفته بودند و از صحنه دور می شدند . بزرگترهای محل ما زودنر از بقیه پا به فرار گذاشتند . تازه فهمیدم لباس زنانه یعنی چه ؟!

پدربزرگ من هم برای اینکه مرا از جمعیت تظاهر کننده دور کند ، دنبال ما حرکت می کرد و در حالیکه دستاشو بالا برده بود و به من اشاره میکرد ، با فریاد می گفت : آی سعید برگرد . جمعیتی که این صحنه را از دور می دیدند فکر می کردند که پدربزرگ من هم جزء تظاهرکنندگان است . پیرمرد بیچاره هم مورد تمسخر و غرّوغرّ فراریها قرار می گرفت . برای اون هم خط و نشان می کشیدند . همینطور که شعار می دادیم گفتند که نیروهای ژاندارمری به محل آمدند . به سرعت از در قسمت زنانه خارج شدیم . من به همراه رفیقم که دست در دست یکدیگر داده بودیم ، از تاریکی شب استفاده کرده و از کوچه پس کوچه ها پشت سر بچه ها به سمت منزل می دویدیم . دست رفیقم در دست من بود . او در حالیکه مقداری تنگی نفس داشت ، به کندی حرکت می کرد . در حال دویدن متوجه شدم که دستان تب دارش شل و سفت می شود . در همین حال ناگهان صدای تیری شنیدم . خواستم سرعتم را بیشتر کنم متوجه شدم که رفیقم نشسته و حرکت نمی کند . در همین حال دوستان دیگری هم به ما ملحق شدند و یکی از آنها خبر شهادت احمد رجبی را آورده بود . در همان حال همگی دستهایمان را روی هم قرار دادیم و قسم خوردیم که یک لحظه از حرکتی که شروع کردیم عقب نشینی ننماییم .

                                                                                 پایان    

نظرات 1 + ارسال نظر
نبی الله محمد صالحی یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:55 http://darbandsar88

باسلام

از خاطرات یا همان قصه دوران انقلاب خیلی خوشم اومد امید وارم موفق باشی

امید وارم در یادواره شهدای میگون از نزدیک شمارا زیارت کنم به امید دیدار

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد