شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

گذری بر تاریخ جغرافیای میگون - فرهنگ لغات(ب-پ-ت-ث)

حرف (ب)

با آر بیمو (bāār bimu): بهار آمد.

با آر، باهار (bā ār, bāhār): بهار

با آری، باهاری (bā āri, bāhāri): بهاری

با اونِهان (bā unehān): با آنها

با این ریش نَشَینَه بوردَن تَجریش (bā in rish nashaynah burdan tajrish): کنایه از این که با بعضی از امکانات محدود نمی توان به جایی رسید

بابا بَسوت، پیئَر بَسوت (bā bā basut, piar basut): پدر سوخته (فحش)

با تو (bā tu): با تو

با تون (bātun): با شما

با جِناق (bā jenāgh): هر یک از دو شوهر دو خواهر نسبتی که با هم دارند

با خودِش قاهرَه (bā khudesh ghāhrah): کنایه از آدم عنق و عبوس

با خَوَر بَویئَن (bā khavar bavyan): آگاه شدن

با دُم (کین) جوز بِشکِنایَن (bā dom kin juz beshkenāyan): کنایه از شاد بودن

با دُم مُرغُنِه بِشکِنایَن (bā dom morghoneh beshkenāyan): کنایه از خوشحالی زیاد

با دُمِش (کینِش) مُرغُنِه اِشکِندَه (bā domes morghone eskendah): با دم (کونش) تخم مرغ می شکند. (کنایه از خوش حالی)

با سِوات (bā sevāt): با سواد

با شوعور، فَهمیدَه (bā shur, fahmidah): با معرفت

با طَمطِراق، پُر طَمطِراق (bā tamterāgh , por tamterāgh): پر زرق و برق

با کَسی جوش نِدارنَه (bā kasi jush nedārnah): با کسی معاشرت ندارد

با کَلَّه، کَلَّه دار (bā kallah, kalalh dār): شخص با تدبیر و کاردان و فهیم

با کَلَه، واکَلَه (bā kalah, vākalah): کاردان

با کُمال (bā komāl): تربیّت شده

با گُدار (bā godār): با تدبر

با مسمّا (bā msmmā): با معنی

با مُسَمّایَه (bā mosammāyah): با معنی است

با مسمّی (bā mosammā): با معنی

با هام (bā hām): با من

با هِدیرا (bā hedirā): با هم

با هَم دیئَر (bā ham diar): با هم

با وی (bā uy): با او

باب (bāb): متداول، رسم، مناسب

باب بَوِه (bāb baveh): مرسوم شد، متداول گشت

باب بَویئَن (bāb bavian): مرسوم و معمول شدن

بابِ دَندون (bābe dandun): باب طبع، مناسب حال، باب طبع

بابا (bābā): واژه ای برای صدا زدن پدر بزرگ (بابَلی = بابا عَلی)

بابا حاجی، بابا مَشدی، گَتین بابا، گَت بابا (bābā hāji, bābā mashdi, gatin bābā, gat bābā): بابا بزرگ

بابا شَمَل (bābā shamal): شخص جاهل و گردن کلفت

بابا مَشدی (bābā masdi): عبارتی برای صدا کردن پدر بزرگ، پدر بزرگی که به مشهد رفته است.

بابا، پیئَر (bābā, piar): بابا

باباقُری (bābāghori): کوری چشم به صورتی که مردمک آن سفید و بیرون آمده باشد

بابایی (bābāyi): زن مطیع پدر

بابَر (باوِر) (bābar): باور

بابِل (bābel): بابُل

بابِلی (bābeli): بابلی

بابوئَک (bābuak): گل بید مشک

بات (bat): با تو

باج (bāj): رشوه

باجِ سیبیل (bāje sibil): باج سبیل، رشوه ی اجباری که افراد قادر به زور می گرفتند

باجی، دَدَه، خواخِر (bāji, dadah, khākher): آبجی

باخار، بِخار (bākhār, bekhār): بخار

باخد (bākhd): باخت

باخی، بَقیَّه (bakhi): باقی، بقیه، دیگران

باد (bād): مواردی از بیماری عصبی

باد (bād): نخوت

باد (bād): ورم، تکبّر، غرور

باد اوشتَن (bād ushtan): گرفتگی سیاه رگ

باد اوشتَن، باد هوشتَن (bād ushtan, bād hushtan): چاییدن اعضای بدن به خصوص کمر

باد بادَگ (bād bādak): باد بادک

باد بَخوردَه (bād bakhurdah): خشک شد (پارچه)

باد بِدائَن (bād bedā an): باد دادن

باد بِدائَن (bād bedāan): باختن

باد بَزَه (bād bazah): باد زده

باد بزوئَن (bād bazuan): باد زدن

باد بَکُردَن (bād bakordan): ورم کردن، تکبّر و غرور نشان دادن

باد بَکُردَن، قُپَّه دیرگاموئَن (bād bakordan, ghoppah dirgāmuan): ورم کردن

باد بَکُردَن، قیافِه بَیتَن (bād bakordan, ghyāfeh baytan):  قیافه گرفتن، غرور و نخوت نشان دادن

باد بیاردَه (bād biārdah): باد آورده، باد کرده، متورّم شده

باد دار (bād dār): شخص متکبّر و خود خواه

باد دار (bād dār): ورم یا اماس کرده، چاق

باد دار وِنی، باد دار (bād dār veni, bād dār): متکبّر

باد داشتَن (bād dāshtan): تکبْر داشتن

باد دَکُردَن (bād dakordan): داخل چیزی باد کردن، قیافه گرفتن، تکبّر ورزیدن، پُز دادن، غرور نشان دادن، تکبُّر نشان دادن، توپ و امثالهم را باد کردن

باد زَن (bādzan): بادبزن

بادِ سُرخ (bade sorkh): نوعی بیماری پوستی که صورت ورم می کند.

باد کردن (bad kordan): تکبر به خرج دادن

باد کُردَن، دَسی سَر بَمونِسَن (bād kordan, das sar bamunesan):به فروش نرفتن کالا

باد کَش (bād kash): شاخه های آخرین که حجامت گر با مرض را از عضو بیمار بیرون می کشد.

باد کَلَش دَرَه، کَلَش باد دارنَه (bād kalash darah, kalash bād dārnah): کبر و خودخواهی دارد

باد کَلَّشی دِلِه دَرَه (bād kalalsh deleh darah): غرور داشتن

باد گَلی، آروغ (bād gali, ārugh): باد گلو

باد هاکُردَن (bād hākordan): بادکردن، ورم کردن، اصطلاحا احساس غرور کردن

باد هِدائَن، باد بِدائَن (bād hedāan): باد دادن

باد هو (bāde hu): گردش یا حرکت باد

بادِ هِوا (bāde hevā): کنایه از پوچ و بی معنی

بادِ هِوایَه (bāde hevāyah): کنایه از پوچ و بی معنی بودن است

باد و بود (bād o bud): غرور و لاف

باداباد (bādābād): اصطلاحی است به معنی عدم اهمیّت و توکّل و تسلیم

باداباد (bādābād): به معنای عدم اهمیت و توکل و تسلیم

بادکَش (badkash): بادکش

بادکِش (bādkesh): شاخ گاو که جهت حجامت مورد استفاده قرار می گیرد.

بادکُنَک (bādkonak): مثّانه ی گوسفند، بادکنک

بادِم (bādem): بادام

بادُمَک، بادامَک (bādomak, bādāmak): چرک و باد کردن دندان

بادِنجون (bādenjun): بادمجان

بادوم (bādom): یادام

بادیَه (bādiah): ظرف بزرگ مسی که در آن شیر و ماست و امثالم را ریزن، کاسه ی بزرگ

بار (bār): جو و گندمی که در آسیاب باید آرد شود.

بار (bār): درشتی و ناصافی زبان در هنگام بیماری

بار (bār): میوه، ثمر، محصول

بار (bār): هر آن چیزی که بر دوش چهارپایان گذارند.

بار آکُردَن (bār ākordan): حرف زشت به کسی زدن

بار اِموئَن (bār emuan): تربیت شدن، پرورش یافتن

بار اِنداز (bār endāz): جایی که بار را پیاده کنند

بار بَزَه (bār bazah): قسمتی از کالا که در راه و حین انتقال خراب شده باشد.

بار بَندی (bār bandi): بستن بار و بردن از جایی به جای دیگر، بار و بنه

بار بیاردَن (bār biārdan): بار آوردن، پروردن

بار بَیتَن (bār baytan): بار گرفتن، شروع به کار کردن

بار بیمو، آمُختِه بَوِه (bār bimu, āmokhteh baveh): عادت کرد

بار بیموئَن، تَربیَت بَویئَن (bār bmuan, tarbat bavan): بار آمدن، پرورش یافتن

بار بینگوئَن (bār binguan): بارانداختن

بار داشتَن، زِوون یار داشتَن (bār dāshtan, zevun yār dāshtan): نشانه ی بیماری در زبان

بار دَرِنگوئَن (bāt darenguan): گندم یا جو را جهت آرد شدن در آسیاب ریختن

بار دَرَه (bār darah): غذا روی چراغ مشغول پختن است.

بار دَویئَن (bār davian): گرم شدن آب روی چراغ، پخته شدن غذا روی چراغ

بارِ کَج به منزِل نَرِسنَه (bāre kaj be mnzel naresnah): کنایه از بی ثمر بودن امر نادرست

بار کُردَن (bār kordan): حرف زشتی به کسی زدن، مهیا کردن آب یا غذا روی چراغ، بار بر دوش حیوانات نهادن

بار کَشی (bār kashi): حمل کالا از جایی به جای دیگر

بار مایَه (bār māyah): دست مایه ای که با آن بار خرند

بار هِدائَن (bār hedā an): بارآمدن، تربیت شدن

بار و بَندیل (bār o bandil): لوازم و اسبابی که با خود هنگام جایجایی می برند

بار و بُنَه (bār o bonah): اسباب و وسایل سفر

بار(bār):  زبان بار دار

بار، آمُخت (bār, āmokht): عادت

بار، چِنِش(bār, chenesh):  دفعه

باراوردَن (bār urdan): بارآوردن، تربیت کردن

باربر (bārbar): حمال

باربَند (bār band): ریسمانی که با آن بار را ببندند.

باربَندیل (bār bandil): اثاث منزل بسته شده برای مسافرت

باربیمو (bārbimu): آموخت، تربیت شد، غذا پخته شد

بارجومَه (bār jumah): پارچه ی بارگیری

بارِد (bāred): وارد، آگاه

بارِد بَوِه (bāred baveh): وارد شد.

بارِدَه، وارِدَه (bāredah, vāredah): وارد است

بارِدی (bāredi): واردی

بارکِشی (bārkesh): حمل کالا از جایی به جای دیگر

بارمایَه (bārmayah): پولی که با آن بار می خرند

بارنومَه ‌(bārnumah): بارنامه، فهرست کالا و ریز قیمت آن

بارِهَنگ (bārehang): نام گیاهی دارویی

بارو بَندیل (bār o bandil): بارو بنه، لوازم و اسبابی که با خود حمل کنند.

باریکَک (bārikak): هر چیز باریک

باریکَلا، ماشالا (bārkalā, māshālā): آفرین

باریکَه، تَنگَه (bārkah, tangah): جای تنگ

باز خاس، سُوال و جِواب (bāz khās, soāl o jevāb): پرس و جو

باز خواس (baz khās): باز خواست

باز و خواس کُردَن (bāz o khuās kordan): سوال و جواب کردن

بازار (bāzār): محل داد و ستد

بازپِرس (bāz pers): بازپرس

بازخواست، بازخواس (bāzkhuāst, bāzkhuās): پرس و جو، بازخواست

بازداشگاه (bāzdāshgāh): بازداشتگاه

بازرَس (bāzras): بازرس

بازنِشَسد (bāzneshasd): بازنشت

بازنِشَسدَه (bāzneshasdah): بازنشسته

باسکو (basku): باسکول

باسِوات (basevāt): باسواد

باش (bash): با او

باش (bāsh): بمان

باشون (bashun): با آن ها

باطِل هاکُردَن (batel hakordan): باطل کردن

باغ پُشت، باغ پُشد (bagh posht): نام محلی در میگون، باغ پشتی

باغ سَر (bāghsar): سر باغ

باغبون (baghbun): باغبان

باغبونی (baghbuni): باغبانی

باغَک، کوشکِه باغ (bāghak, kushkeh bāgh): باغ کوچک

باغی دِلَه (bāgh delah): توی باغ

بافور (bāfur): وافور

باقالی (bāghāli): باقلا

باقی دیئَر (bāghi diar): باقیمانده

باک(bāk):  ترس

باکی نی (bāki ni): ترسی نیست.

بال (bāl): بال پرندگان

بال (bāl): دست، بازو، آرنج

بال اوسِّین (bal ussin): آستین اضافه ای که زنان برای محافظت دستشان هنگام پختن نان به دست می کردند.

بال اوسّین (bāl ussin): روکش آستین برای پخت نان

بال بال بَزوئَن (bāl bāl bazuan): اشتیاق فراوان داشتن

بال بَزوئَن، بال بال بَزوئَن (bāl bazuan, bāl bāl bazuan): پر زدن

بال پیچ (bāl pich): آن چه که در موقع چیدن بوته های خاردار به دست می کردند.

بال خُنَه (bāl khonah): بالا خانه، انبارکاه و علوفه زمستانی

بال کین، کین بال (bāl kin, kin bāl): آرنج

بالا اوردَن (bālā urdan): استفراغ کردن

بالا بَکِشیئَن (bālā bakeshian) : بالا کشیدن

بالا بیاردَن، هُق بَزوئَن (bālā byārdan, hogh bazuan): استفراغ کردن

بالا پایین گِرِسَّن (bālā pāyin geressan): گرفتار حالت اسهال و استفراغ و تهوّع شدن

بالا پایین گِرِسَّن(bālā pāyin geressan): گرفتار حالت اسهال و استفراغ شد.

بالا پوش (bālā push): آن چه روی پیراهن پوشند

بالا غِیرتَن (bālā gheyratan): از روی مردانگی، از روی غیرت

بالا مَحَل (bālā mahal): نام یکی از چهار محل مسکونی بومی میگون

بالاپوش (bālāpush): پوشش شب همچون پتو و لحاف

بالّام بالّام، گَتَه گَتَه (bāllām bāllām, gatah gatah): بزرگ بزرگ

بالّام بالّامَه، بالّامَه بالّامَه (bāllam bāllamah): بزرگِ بزرگ

بالّامَه (bāllāmah): بزرگ

بالّامِه روز (ballameh ruz): روز بلند

بالّامِه شو (bāllāmeh shu): در تمامی  شب، شب بلند

بالانکارد (bālānkārd): برانکارد

بالخُنَه (balkhonah): طبقه ای روی طبقه ی دیکر، طبقه ی بالا، انبار کاه و علوفه ی زمستانی

بالِش، بالِشم (bālesh): بالشت، زیر سری، متکا

بالِشتَک (bāleshtak): بالش کوچک، زیر ستونی خانه

بالَنگو (bālangu): بلند گو

بام (bām): با من

بام بَزوئَن (bām bazuan): مشت زدن

بامب، بام (bāmb): مشت

بامبول (bāmbul): تزویر، نادرستی، حقّه

بامبول دِرگا اوردَن (bāmbul dergā urdan): دبه درآوردن، ریا کردن، کلک زدن،اطوار درآوردن

بامبولی (bāmbuli): دو رویی

بامِشی ( bāmeshi): گربه

بامِشی دی دِمالِش می یو نَزِندَه (bāmeshi di demālesh miyu nazendah): کنایه از فردی که کسی به وی اعتنا نمی کند و به خصوص برای دختری که هیچ خاستگاری ندارد

بامِشی رِ بوتِنِه اَنِت دِوایَه چال هاکُردِش (bāmeshi re buteneh anet devāyah chāl hākordesh): کنایه از خساست

بامِشی رو (bāmeshi ru): مجرای باریک

بامِشی کُتَه (bameshi kotah): توله ی گربه

بامِشی وَچَه (bāmeshi vachah): توله ی گربه

بامون (bāmun): با ما

بانو، خانِم (bānu, khānem): زن

بانی (bāni): باعث، مسبّب، مقصّر

باهار بَوِه، باهار بَوِیَه (bāhār baveh, bāhār baveyah): بهار شد

باهار دَسِری (bāhār daseri): بهار گونه

باهار سَر، باهار سَری (bāhār sar, bāhār sar): فصل بهار

باهارَه (bāhārah): مربوط به فصل بهار

باهاری (bāhāri): بهاری

باهاری خونِش (bāhāri khunesh): آواز بهاری

باهاری، با آری (bāhāri): بهاری

باوا (bāvā): بابا

باوَر نَکُردَنیئَه (bāvar nakordaniah): بعیده

باویشتا (bāvishtā): با این که، علیرغم این که

باویشتا بوتِمِش (buyshtā butemesh): با این که گفتمش

باویشتا مُصِر بِیمَه (buyshtā moser beymah): با این که تاکید کردمباهار (bāhār): بهار

بایِث (bāyes): باعث، مسبب

بِباختَن، اَدَس هِدائَن، بِه باد بِدائَن (bebākhtan, adas hedāan): باختن

بِبازیئَن (bebāzan): باختن

بِبَخشیئَن (bebakhshian): بخشیدن

بَبِرِس (baberes): برنده

بَبری (babri): نامی برای سگ، مانند ببر

بَبو، خِرِف، گول، پَخمَه (babu, kheref, gul, pakhmah): خرفت، بی عرضه

بِپّا (beppā): جاسوس، مراقب، نگهبان

بِپّا، قَرولچی، کِشیکچی، نِگَهبون (beppā, gharulchi, keshikchi, negahbun):  نگهبان

بِپّا دَرِنگوئَن (beppā darenguan): پاسدار گذاشتن

بِپاکُردَن (bepākordan): برپاکردن

بِپاّیِسَّن (bepāyessan): پاییدن، مراقب بودن

بَپِت (bapet) پخته، کاردان و با تجربه، (این واژه برای پختن غذا، آدم باتجربه و آدم مسن بکار می رود.) بستگی به نوع جمله دارد.

بَپِتِ غِذا (bapete ghezā): غذای پخته شده

بَپِت، بَپِتِ آدِم (bapet, bapete ādem): کاردان

بَپِت، بَرِسی (bapet, baresi): پخته

بَپِت، بَریشت (bapet, barsht): فرد رشد یافته و پخته

بَپِتَن (bapetan): پختن

بَپِتَن، بَرِسیئَن (bapetan, baresian): پخته شدن

بَپِتَه (bapetah): پخته شد

بَپِتی، بَپِتِ سِنی (bapeti, bapete seni): بزرگ سالی

بَپِج (bapej): بپز

بَپِّر (bapper): بپَر

بَپِّراندَن (bapperāndan): پراندن

بَپِرِسّیَن (baperessian): پرستش کردن

بَپِرِسِمَه (baperesemah): پریدم

بَپِّرِسَّن (bapperessan): پریدن

بَپِرِسَن، بِه دیئَرون بَپِرِسَن (baperesan): به دیگران حمله یایورش بردن

بَپُرسیبَن، سوال کُردَن، خَوَر بَیتَن (baporsiban, suāl kordan, khavar baytan): پرسیدن

بَپِرِسیئَن (bapersian): پرستش کردن

بَپُرسیئَن، جِس آکُردَن، خَوَر گیتَن (baporsian, jes ākordan, khavar gitan): خبر گرفتن

بَپِّرکا:  (bapperekā)پریدن به این طرف و آن طرف، بالا و پایین پریدن

بِپَسَندیئَن، خوش بیموئَن (bepasandian, khush bimuan): پسندیدن

بَپِلاس (bapelās): پلاسیده

بَپِلاسِ آدِم (bapelāse ādem): شخص بی حال و بی رمق

بَپِلاس بَوِه (bapelās baveh): پلاسیده شد

بَپِلاسیئَن (bapelāsian): پلاسیدن

بِپِلاشیئَن (bepelāshian): تاباندن و چلاندن پارچه ی خیس و بیرون کردن آب آن، فشار دادن

بَپِلِک (bapelek): بیهوده را برو

بَپِلِکِسَّن (bapelekessan): پِلِکیدَن، بی هدف راه رفتن

بَپوسّیئَن (bapussian): پوسیدن

بَپِّی (bappey): کشیک بده، گوش به زنگ باش

بَپِّی دَویئَن (bapep davian): گوش به زنگ بودن

بَپیچاندِنائَن (bapichandenāan): پیچاندن

بَپیس (bapis): پوسیده

بَپِیِسَن، دیاردِه هاکُردَن (bapeyesan):  پاییدن، سرک کشیدن، کشیک دادن، مراقب بودن، مواظب بودن، گوش به زنگ بودن

بَپِیِسَن، قَرِوول بِدائَن (bapeyesan, gharevul bedāan): نگهبانی دادن

بَپِیِسَّن، کَشیک بِدائَن (bapeyesasn, kashik bedāan): مراقبت کردن

بَپِیِسَه (bapeyesah): پایید

بَپیش بَوِه (bapish baveh): پوشیده شد

بِت (bet): به تو

بِت خُنَه (bet khonah): بت خانه

بِتارشی (betārshi): تراشیده

بِتارشی بَوِه، بِتاشی بَوِه، قاق گِرِسَّه (betārsh baveh, betāsh baveh, ghāgh geresash): لاغر شد

بِتارینَه (betārnah): تاراندند

بِتاریئَن (betāran): تاراندن

بِتاز (betāz): تاخت برو

بِتاز بوئِر (betāz buer): تاخت برو

بِتازِسَن (betāzesan): تاختن

بِتاشی بَوِه (betāshi baveh): تراشیده شد.

بِتاشیمَه (betāshimah): تراشیدم

بِتَپِسَّن (betapessan): تپیدن

بِتِراشی بَوِیَه (beterāshi baveyah): تراشیده شد.

بِتِراشی، بِتاشی (beterāsh, betāsh): لاغر

بِتِراشی، تَرکَه (beterāshi, tarkah): شخص لاغر و باریک

بِتِراشیئَن، آج بَزوئَن (beterāshian, āj bazuan): تراشیدن

بَتِرساندِنیئَن، تَرس هِدائَن (batersāndenian): ترساندن

بَتِرسیئَن (batersian): ترسیدن

بَتِرکاندَن (baterkāndan): ترکاندن

بَتِرکاندِنیئَن (baterkāndenian): ترکاندن

بَتِرکِسَّن (baterkessan): ترکیدن

بَتِرکِسَن عُقدَه (baterkesan oghdah): ترکیدن عقده

بَتِرکی (baterki): تَرکیده

بِتِمَرگ (betemarg): آرام بگیر (بی ادبانه)، بنشین (بی ادبانه)

بِتَنِسَّن (betanesasn): تنیدن نخ

بُته (botah): بوته

بُتُه ای بِن عَمَل بیموئَن، بی بُتَه (botoh i ben amal bimuan, bi botah): کنایه از بی کسی و تنها بودن

بُتِه بِن (boteh ben): زیر بوته

بِتوپِّسَّن (betuppessan): توپیدن

بَتون (batun): توان

بِتون (betun): به شما

بَتوندِنَه (batundenah): می توانند

بَتوندی (batundi): مجازی

بَتوندی؟ (batundi?): می توانی؟

بَتونِستن (batunestan): توانستن

بَتونِسَّن (batunessan): توانستن

بَتونِسَّن، بَر بیموئَن (batunesasn, bar bimuan): بر عهده آمدن

بَتونِسّی (batunessi): می توانستی

بَتونِسّی؟ (batunessi?): توانستی؟

بَتوئِسَّن (batuesasn): ریسیدن

بِتیمبَه (betimbah): شکمبه، شکم

بِجا بیاردَن (bejā biārdan): بجا آوردن

بِجُنبِستَن (bejonbestan): جنبیدن

بِجُنبِسَن،‌تِکون بَخوردَن (bejonbesan,tekun bakhurdan): جنبیدن

بَجِنگِستن (bajengestan): جنگیدن

بِجَنگِسَّن (bejangessan): جنگیدن

بَجو (baju): بجو، بجوی

بَجِوِستَن (bajustan): جویدن

بَجوستَن، بَجوئِسَّن (bajustan, bajuesasn):  جویدن

بَجوشاندَن (bajushāndan): جوش دادن

بَجوشون (bajushun): جوش بده

بَجوئِسَّن (bajuessan): جویدن

بَجوئِسَن مَسِگی (bajuesan maseg): جویدن آدامس

بِچا (bechā): سرد، خنک شد، سردش شد

بِچا او (bechā u): آب سرد

بِچاپِّس بَوِه: (bechappes baveh) چاپیده شد.

بِچاپِسَّن، چَپو (bechāpesasn, chapu): چاپیدن

بِچاپِّسِّنَه (bechappessenah): چاپیدند.

بِچاپِّیَه (bechāppiah): چاپید.

بِچاّرِسَّن (bechchāressan): چراندن

بِچائِسَن (bechāesan): چاییدن

بِچایَه، یَخ بَکُردَه، آجیشِش کُردَه (bechāyah, yakh bakordah, ājishesh kordah): سردش شد

بِچاییئَن، یَخ بَکُردَن، آجیش هاکُردَن (bechāan, akh bakordan, ājsh hākordan): سرما خوردن

بَچِپاندِن (bachepānden): بچپان

بَچِّر (bachcher): بچر(امر به خوردن برای حیوانات)

بَچِّراندِن (bachcherānden): بچران

بَچِراندِن (bacherānden): بچران

بَچِّراندَن، بَچِّرانیئَن (bachechrāndan, bachechrānian):چراندن

بِچِراندِنیئَن (becherāndenian): چریدن

بَچِربِسَّن (becharbessab): چربیدن

بَچِرخ (bacherkh): بچرخ، چرخ بخور

بَچِرخاندَن (bacherkhandan): چرخاندن

بَچِرخِسَن، دوور بَزوئَن (bacherkhesan, dur bazuan): چرخیدن، چرخ خوردن

بَچِرخیئَن (bacherkhian): چرخیدن

بَچِّریئَن (bachcherian): چریدن

بِچَسبِس(bechasbes):  چسبیده

بِچَسبِسَه (bechasbesah): چسبید

بِچَسبیئَن (bachesbian): چسبیدن

بَچِش (bachesh): بچش

بَچِشیئَن (bacheshian): چشیدن

بَچِفِسَّن (bachefessan): میک زدن

بِچِکاندَن (bachekāndan): چکاندن

بَچِکاندِنایَن (bachekāndenāyan): چکاندن

بِچِّلاندَن (bachelandan): چلاندن

بَچِّلاندِنائَن: (bachelāndenāan)چلاندن

بِچِلاندِنیئَن: (bechelāndenian) چلاندن

بَچوک، وَچوک، یال (bachuk, vachuk, yāl): بچّه ی کوچک

بَچینِسَن (bachinesan): چیدن

بَچِیَه (bacheyah): چشید، چید

بَچیئَن، دورو کُردَن (bachian, duru kordan): درو کردن محصولات

بَحر (bahr): حفظ

بَحر هاکُردَن (bahr hākordan): حفظ کردن

بَحری؟ (bahri?): از حفظ هستی؟

بِخار (bekhār): بخار

بِخاسَّن (bekhāsasn): خواستن

بَخت (bakht): اِقبال

بَخت، ثِروَت (bakht, servat): اقبال

بَختَک سَر کَتَن(bakhtak sar katan,):  کنایه از احساس خفگی ناشی از بد خوابی و مسمومیت گازی

بَختَک، بَخدَک (bakhtak): هیکل خیالی سنگین که در خواب بر روی سینه ی آدم ها می افتد

بَختَه (bakhtah): بز پیش قراول گله، بز نر اخته شده

بَخد (bakhd): بخت

بَخِر (bakher): بخر

بِخَر (brkhar): خریدار

بِخَر نیئی (bekhar niei): خریدار نیستی

بِخِراش (bekherāsh): بخراش

بَخِراشاندِنائَن (bakherāshandenāan):

خاراندن

بَخُردَن، سَر بَکِشیئَن، نوش هاکُردَن (bakhordan, sar bakeshian, nush hākordan): نوشیدن

بَخُرَم (bakhoram): بخورم

بَخِرِنین (bakherinin): بخرید

بِخَرَه (bekharah): خریدار است

بَخِری بَوِه (bakheri baveh): خریداری شد

بَخِریئَن (bakherian): خریدن

بَخشِش، مَذِرَت (bakhshesh, mazerat):  پوزش

بَخُشکاندِن (bakhoshkānden): بخشکان

بِخُشکاندِنَن (bekhoshkāndenan): خشک کردن

بَخُشکانَم (bakhoshkānam): بخشکانم

بَخُشکانین (bakhoshkānin):  خشک کردن

بِخُشکیئَن (bekhoshkian): خشک شدن

بِخُشکیئَه (bekhoshkiah): خشک شد، لاغر گردید

بُخل (bokhl): دشمنی

بُخل دارنَه (bokhl dārnah): دشمنی دارد

بَخِنِسَّن (bakhenessan): خندیدن

بِخَنِّسی (bekhanensi): خندیدی؟

بِخواستَن(bekhāstan): خواستن

بِخواسَّ (bekhāssan): خواستن، طلبیدن، به حضور طلبیدن، تقاضا

بِخواهی نِخواهی (bekhuāhi nekhuāhi): خواهی و نخواهی

بَخور نَمیر (bakhor namir): بخور و نمیر، حداقل غذایی که فرد را زنده نگه می دارد.

بَخوردَن، صَرف هاکُردَن (bakhurdan, sarf hākordan): خوردن

بَخوردَنی (bakhordani): خوردنی

بَخوردِنی (bakhurdeni): خوردید

بَخوردَنی نیئَه (bakhordani niah): قابل خوردن نیست

بَخُوردَنیئَه (bakhordaniah): خوردنی است

بَخوردَه (bakhordah): خورده است

بَخورد (bakhordi): خوردی (هم پرسشی و هم غیر پرسشی)

بَخوشت (bakhusht): خشکیده، پلاسیده، خشک، شخص لاغر و نحیف

بَخوشتَه (bakhushtah): لاغر و ضعیف شد

بَخوشد بَویئَن (bakhushd bavian): لاغر شدن، پلاسیدن

بَخوشد، بَپِلاس (bakhushd, bapelās): میوه ی پلاسیده

بَخون (bakhun): بخوان

بَخونِس (bakhunes): دعوت شده

بَخونِسَّن (bakhunessan): خواندن

بَخیَه (bakhiah): بخیه

بَخیئَه بَزوئَن (bakhah bazuan): بخیه زدن

بَد (bad): بد

بَد اَدا (bad adā): بد رفتار، بد اخلاق، بد اطفار

بَد آدِمَه (bad ādemah): آدم بدی است

بَد اِموئَن (bad emuan): بد آمدن

بَد بَدِ کار، کارِ بَد (bad bade kār, kāre bad): فحشا

بَد بَدِ کاری (bad bade kāri): هرزگی

بَد بِدِه، بَد مُعامِلَه (bad bedeh, bad moāmelah): بد حساب

بَد بُگذُشتَن (bad bogzoshtan): سخت گذشتن

بَد بیاردَن (bad biardan): بد آوردن

بَد بیاری (bad byuri): بد بیاری

بَد بیموئَن (bad bmuan): بد آمدن

بَد بین، شَک دار (bad bin- shak dār): شخص بد بین و بی اعتماد

بَد تَرکیب (bad tarkib): شخص بد ریخت و بد قواره و زشت

بَد جِنس (bad jens): پست

بَد حال (bad hāl): بیمار، ناتوان

بَد حِساب(bad hesāb): بد معامله

بَد خُلق (bad kholgh): بد خلق

بَد خو (bad khu): عادت بد

بَد خور (bad khur): آن که غذای بد و نامناسب می خورد

بد خویی هاکُردَن، بَد رَگی نوشون هِدائَن (bad khuyi hākordan, bad ragi nushun hedāan): عادت بد نشان دادن

بَد دَک و پوز، بَد ریخت (bad dak u  puz, bad rikht): بد قیافه

بَد دِل (bad del): بد ذات، بد جنس، حسود، وسواسی

بَد دِماغ (bad demāgh): بد خو

بَد دِه (bad deh): بد حساب

بَد دُهُن (bad dohon): بد دهان

بَد دیار (bad diyār): قیافه و شکل بد

بَد ذات، بَد جِنس (bad zāt, bad jens): شخص پست و موذی و مزاحم

بَد رَگ (bad rag): بد خو، عصبی

بَدِ رَگ دارنَه (bade rag dārnah): عصبی است

بَدِ روز (bade ruz): روز بعد

بَد روزیئَه (bad ruziah): روز بدی است

بَد زِوون (bad zevun): بَد زبان

بَد سو (bad su): بد سرشت

بَد سو، خَمیرَه فاسِد (bad su,  khamirah fāsed): بد طینت

بَد سولوک (bad suluk): بد قلق

بَد شِکل و قیافَه، شِکِل نِدار (bad shekl u ghiāfah, shekel nedār): بد ریخت

بَد شوگوم (bad shugum): آدم نحس،بَد فال

بَد فال بیئَن (bad fāl bian): نحس بودن

بَد قَدَم (bad ghadam): نا مبارک

بَد قِلِق (bad ghelegh): شخص بهانه گیر و بد خو

بَد قولی (bad ghul): عهد شکنی

بَد قولی هاکُردَن (bad gholi hākordan): زیر قول زدن

بَد کارَه، اون کارَه (bad kārah, un kārah): هرزه، فرد عصمت فروش و ولگرد

بَد گُذِرنَه، سَخت گُذِرنَه (bad gozernah, sakht gozernah): سخت می گذرد

بَد گِرِسَن حال (bad geresan hāl): بد حال شدن

بَد گِل (bad gel): زشت

بَد گُومون (bad gomun): بد گمان

بَد مامِلَه (bad māmelah): مردی که آلت تناسلی بزرگ دارد

بَد مِزَه (bad mezah): بد طعم

بَد نوم (bad num): بد نام

بَد نوم بَویئَن (bad num bavian): رسوا شدن

بَد نومی (bad numi): بد نامی

بَد نومی دارنَه (bad numi dārnah): بد نامی دارد، بد است، زشت است

بَد نومی، بی آبِرویی (bad num, b āberu): رسوایی

بَد هِیبَت (bad heybat): بد ریخت، زشت، بد قواره

بَد و بِزّیاری مَردوم دَکِتی (bad o bezziari mardum daketi): مردم از تو هم بدشان می آید و هم متنفّرند.

بَد و بیراه (bad o birah): حرف زشت

بد، زِشد (bad, zeshd): ناشایست

بَدا (badā): بعد ها

بَداً اِیمَه، بَعدِش اِیمَه، اون مِسون اِیمَه، اون باردی اِیمَه (badan eymah,badesh eymah, un mesun eymah, un bārdi eymah): بعداً می آیم

بِدار (bedār): داشته باش

بِدارِت (bedāret): نگهدارت باشد

بَدبَدَه، وَردَه (badbadah, vardah): بلدرچین

بَدتَر بَوِه (badtar baveh): بدتر شد

بَدتَر نَکُنِش (badtar nakonesh): بدتر نکنش

بَدجِنس، کَنَه (badjens, kanah): مزاحم

بِدِرِسَّن (bederesasn): دریدن و پاره کردن و جدا کردن

بَدَزین (badazin): بعد از این

بَدُزّیئن (badozzian): دزدیدن

بَدُزّیئَن، کِش بوردَن، بالا بَکِشیئَن، بِقاپِسَّن (badozzian, kesh burdan, bālā bakeshian, beghāpesasn): دزدیدن

بَدِش (badesh): بعداً

بَدِش اِیمَه (badesh eymah): در آینده می آیم

بَدِش چی (badesh chi): بعداً چه شد

بَدِش دی، بَدِش (badesh di, badesh): سپس

بَدِش نَکُنِش (badesh nakonesh): بی سبب متهمش نکن

بَدگذِرنَه (bad gozernah): بد می گذرد

بَدَل، بَدَلی (badal, badali): عوضی، عوض شده، جنس بد

بَدَلیئَه (badaliah): بدلی است

بِدَمِسَّن (bedamessan): دمیدن

بَدَنتَه کِرم هانینِه (badantah kerm hānineh): بدنت کرم بزند

بَدِنَه (badenah): بدنه، رویهی دیوار و امثالهم

بَدِنَه، روکِش (badenah, rukesh): رویه

بَدنوم، بَد آوازَه (badnum, bad āvāzah): رسوا

بَدنومی (bad numi): بدنامی

بَدَه (badah): بد است

بَدِه بَویئَن (badeh bavyian): بی سبب به بدی متهم شدن

بَدَه گِرِسَّن (badah geressan): بد شدن، بی سبب متّهم شدن

بَدَه، خوبیَت نِدارنَه (badah, khubiyat nedārnah): زشت است

بِدِهی، دِین (bedeh, deyn): بدهکاری

بَدو (badu): بدو

بَدوج (baduj): بدوز

بَدوشیَن (badushin): دوشیدن

بَدوئِسَّن (baduessan): دویدن

بَدی (badi): دیدی، بدی(هم پرسشی و هم غیر پرسشی)

بَدی ای (badi e): دیدی (هم پرسشی و هم غیر پرسشی)

بَدی بَوِه (badi baveh): دیده شد

بَدی بیمومَه (badi bimumah): دیدی آمدم.

بَدی بِیی؟ (badi beyi): دیده بودی؟

بَدی خیط بَوی (badi khit bavi): دیدی آبرویت رفت

بَدی نِدارنَه، بَد نیئَه (badi nedārnah, bad niah): بد نیست

بِدِیکار (bedeykār): بدهکار

بَدیئَن (badian): دیدن

بَدیئَنِ هَم (badiane ham): دیدن هم

بَدیئَن، سِیر کُردَن (badian, seyr kordan): تماشا کردن

بَدیئَن، هارشیئَن، تِماشا کُردَن (badian, hārshian, temāshā kordan): دیدن

بَدیئَنی (badiani): دیدنی

بَر (bar): به

بُرُ (boro): کاری

بَر اِینَه (bar eynah): می تواند، از عهده ی کاری بر آمدن

بَر بَخوردَن (bar bakhurdan): کنایه از ناراحت شدن

بُرُ بُرُ داشتَن (boro boro dāshtan): رفت و آمد زیاد

بِر بِر هارشیئَن (ber ber hārshian): خیره نگاه کردن

بُر بُر، بُرو بُرو (bor bor, boru boru): رفت و آمد زیاد

بَر بیمو (bar bimu): توانست

بَر بیموئَن (bar bimuan):  توانایی داشتن، ناراحت شدن

بَر رَگ، جوشی، بَد خو (bar rag, jush, bad khu): عصبی

بَر عَسک (bar ask): بر عکس

بَر مِن کورس دَوِسا (bar men kurs davesā): به من حمله کرد

بَر نینَه (barninah): از عهده ی کاری بر نیامدن

بِرا (berā): بیا

بَرات گِرِسَّن (barāt geressan): الهام شدن از غیب (بِه دِلَم بَرات بَوِه: به دلم الهام شد

بَرات: (barāt) برات، (بِه دِلَم بَرات بَوِه = به من الهام شد)

بِرار  خوندَه (berār  khundah): برادر خوانده

بِرار (berār): برادر

بِرار خواخِر (berār khuākher): برادر و خواهر

بِرار خواخِری (berār khākheri): برادر خواهری

بِرار خوندَه (berār khundah): برادر خوانده، دوست صمیمی، برادر انتخابی

بِرار زا (berārzā): برادر زاده

بِرار زام نیمو (berār zām nimu): برادر زاده ام نیامد

بِرار زائون (berār zāun): برادر زادگان

بِرار زِن (berārzen): زن برادر

بِرار کوشکَک (berār kushkak): برادر کوچک

بِرارِ کوشکَک تَر (berāre kushkak tar): برادر کوچک تر

بِرار کوشکین (berār kushkin): کوچکترین برادر

بِرار و خواخر (berār o khākher): برادر و خواهر

بِرار و خواخِری (berār u khuākheri): برادر و خواهری

بِرار، داش (berār, dāsh): برادر

بِرارون (berārun): برادران

بِرارونَه (berārunah): برادرانه

بِراری (berāri): برادری

بِراری هاکُردَن (berāri hākordan): همیاری کردن

بُراق (borāgh): حمله، خشمگین

بُراق بَویئَن (borāgh bavian): خشمگین شدن و حمله بردن

بُراق، جَری (borāgh, jar): عصبانی

بُراقِش کَم بَوِه (borāghesh kam baveh): خشمش کم شد

بِراندِن (berānden): بران

برآوُرد هاکُردَن (barāurd hākordan): سنجیدن

بَراِینَه (bareynah): از عهده ی کاری بر می آید.

بَرپاج (barpāj): سینی چوبی که برای پاک کردن و باد دادن برنج و حبوبات به کار می رفت

بُرجِ زَهرِ مار (borje zahre mār): شخص ترش رو و عبوس

بَرزَنگی، آدِم ِ سیاهِ بَرزَنگی (barzang,  ādeme siāhe barzangi): آدم سیاه و قوی هیکل

بَرزَنگی، سیاهِ بَرزَنگی (barzang, sāhe barzang): سیاه و قوی هیکل

بَرِساندَن (baresāndan): فرستادن

بِرِستَن (berestan): پشم یا پنبه را به نخ تبدیل کردن

بَرِسّی (baress): رسیده، میوه ی رسیده

بَرِسّیئَن (baressian): رسیدن، رسیدن میوه

بُرِش (boresh): عرضه و جربزه

بُرِش دار (boresh dār): با عرضه، دست و پا دار، عرضه دار، جُربُزه دار

بُرِش نِدارنَه (boresh nedārnah): جربزه ندارد

بِرِشت (beresht): نان آتش دیدهیا دو بار تنور

بِرِشتَه (bereshtah): برشته

بِرِشدَه (bereshdah): برشته

بِرِشدِه گِرِسَّن (bereshdeh geressan): برشته شدن

بَرفِستایَن (barfestāyan): فرستادن                                   

بَرقِ آسِمون، اَل بَزوئَنِ آسِمون (barghe āsemun, al bazuane āsemun): صاعقه

بَرقِ بَزِن (bargheh bazen): لامپ را روشن کن

بَرقَ بَکوش (bargha bakush): برق را خاموش کن

بَرق و بوروق (bargh o burugh): زرق برق ظاهری و بی اساس

بَرق، سو، نور، رووشِنایی (bargh, su,  nur, rushenāyi): روشنایی

بَرِقصِصَّن (baraghsessan): رقصیدن

بَرِقصیم (bareghsim): برقصیم

بَرِقصیمی (beraghsimi): رقص کردیم

بَرِقصیئَن (baraghsian): رقصیدن

بِرَقصیئَن، سِما بَکُردَن (baraghsan, semā bakordan): رقصیدن

بَرَقصیئَه (baraghsiah): رقصید

بَرقِه بَزِن (bargheh bazen): برق را روشن کن

بَرقی (barghi): با شتاب

بَرقی بوئِر (barghi buer): عجله کن برو

بَرقی بوئِر و بِرا (barghi buer u berā): زودی برو و بیا

بَرَک (barak): پارچه ای که از پشم شتر بافند و از خراسان آورند

بَرِک (barek): تراش بده

بَرِکَت (barekat): افزونی

بَرِکَتِ خِدا (barkade khedā): برکت خدا

بِرِکَد (berekad): برکت

بَرکَد گیتَن (barkad gitan): برکت کردن، افزونی یافتن

بَرکَر (barkar): دیگ بزرگ

بَرکَرَک (barkarak): دیگ کوچک

بَرِکِسَّن (barekesasn): تراشیدن

بَرگا، بَرگا سَر (bargā, bargā sar): گوسفند سرا، محل توقّف گوسفند در کوه برای دوشیدن شیرشان، جایی که گوسفندان شب ها آن جا می مانند و شیرشان دوشیده می شود

بَرگاه (bargāh): انشعاب مستقیم آب از نهر اصلی

بَرگاه، بَرگا سَر، پَل (bargāh, bargā sar, pal): جای استراحت روباز در تابستان برای گله های گوسفند

بَرگَه (bargah): برگ (کاغذ)

بَرگَه (bargah): زردآلو یا سایر میوه های خشک شده

بِرمَه (bermah ): گریه

بِرمِه اِنگوئَن (bermeh enguan): گریه انداختن

بِرمِه بَکُردَن (bermeh bakordan): گریه کردن

بِرمَه رِ سَر هِدا (bermah re sar hedā): زد زیر گریه

بِرمِه زاری، ضَج و مورَه (bermeh zāri, zaj u murah): شیون، گریه و زاری

بِرمِه کَتَن (bermeh katan): گریه افتادن

بِرمِه کُنون (bermeh konun): گریه کنان

بِرمِه هاکُردَن (bermeh hākordan): گریه کردن

بِرمَه، بِرمَه و زاری (bermah, bermah u zāri): گریه، گریه و زاری

بِرِنج، بِرِنج پولو (berenj, berenj pulu): غذای درست شده از برنج

بِرَنجِسَّن (beranjessan): رنجیدن، دل خوری

بِرَنجیئَن (beranjian): رنجیدن

بَرِندَه (barendah): برنده

بُرِّندَه (borrendah): بُرّنده

بَرَنگِ بی (barange bi): کنایه از بوی خوشی که فرد با عبور از جایی از خود باقی می گذارد

بَرنینَه(barninah): نمی تواند، از پسش بر نمی آید.

بَرَه ( barah): هواکش تنور

بَرَه (barah): محل انشعاب فرعی از نهر یا جوی آب اصلی، بریدگی که کنار جوی ایجاد کنند تا آب به باغ ها یا کرت ها برسد

بَرِه بَزِن(bareh bazen):  آب را به داخل کرت های زمین هدایت کن

بَرَهوت، قاقوروت (barahut, ghāghurut): خشک (سرزمین)

بُرو (boro): فعّال

بُرو بُرو (boro boro): تجمّل و عظمت، رفت آمد زیاد، میهمانی

بُرو بُرو (boro boro): جشن و سرور

برو برو داشتن، بوئِر بِرا داشتَن (boro boro dāshtn, buer berā dāshtan): میهمانی و رفت و آمد

بُرو بُرو داشدَن (boro boro dāshdan): برو بیا داشتن، نفوذ داشتن، رفت و آمد داشتن

بُرو بُرو راه اِنگوئَن (boro boro rāh enguan): جشن راه انداختن

بِروبِر(وِر و وِر) (ber o ber): نگاه خیره

بَروت (barut): فروخت

بَروتَن (barutan): فروختن

بَروَری (barvari): بربری (نان)

بُروز هِدائَن (boruz hedāan): افشا کردن

بُرونَم (borunam): برانم

بَروی بَوِه(baruy baveh): بریده شد

بَروی؟ (barvi?): بریدی؟

بَروی (barvi): بریده شده

بَرویج (barvij): برشته، برشته کن

بَرویئَن (barvian): بریدن

بَرویئَه (barviah): بُرید

بِری (beri): مدفوع، ریده، ریدی

بِری ای (berI i): مدفوع کردی

بِری بَوِیَه (beri baveyah): ریده شده است

بِری یَه (beriyah): ریده است

بَریت بَوِه (barit baveh): ریخته شد

بَریت (barit): ریخته

بَریتَن، دَرشاتَن، وولو کُردَن (baritan, darshātan, ulu kordan): ریختن

بَریج و دَرشات (barj u darshāt): بریز و بپاش

بِریشت (berisht): برشته، پخته

بِریشتِ آدِم (berishteh ādem): آدم با تجربه، آدم پخته

بَریشت، بَپِت (barisht, bapet): فرد پخته و کاردان و عاقل

بَریشتَن (barishtan): پشم و پنبه را به نخ تبدیل کردن، ریسیدن نخ

بَریشدَن (barishdan): ریسیدن پشم یا پنبه جهت تبدیل آن به نخ

بِریئَن (berian): ریدن

بِز (bez): بز

بِزِ پیه (beze pih): چربی بز

بِزِ می (beze mi): موی بز

بِزِ می رَسِن (beze mi rasen): ریسمان از موی بز

بِزا (bezā): زاییده

بِزا زَن (bezā zan): زائو

بِزا کاسَه (bezā kāsah): غذای مناسب برای زائو که کسان و نزدیکانش برای زائو تهیه می دیدند

بِزائَن، بِزایَن (bezāan, bezāyan): زاییدن

بُزباش (bozbāsh): نوعی آبگوشت

بِزِرگ زادَه (bezerg zādah): فرزند بزرگان

بِزِرگی (bezergi): بزرگی

بِزغالَک (bezghālak): تاول

بِزغالَه، چَپِش (bezghālah, chapesh): بزغاله

بُزقالَک (bozghālak): تاول

بَزَک (bazak): آرایش زنان

بِزَک نَمیر باهار اینَه غَمبُزَه با خیار اِینَه (bezak namir bāhār eynah ghambozah bā khiār eynah): کنایه از امید و وعده و وعید

بَزَک، عالی گارسُن (bazak, āli gārson): آرایش زنان

بِزما (bezmā): امتحان کن

بِزمایَن (bezmāyan): آزمودن، آزمایش کردن، امتحان کردن

بِزِمی (bezemi): موی بز

بَزِن (bazen): بزن، قوی، فرد پرخاشگر

بَزِن باهادُر، دَسِ بَزِن دار (bazen bāhādor, dase bazen dār): شخص دعوایی و یکّه بزن، دلاور و قوی

بَزِن، دَس بَزِن دار (bazen, das bazen dār): قوی

بَزِنَه (bazenah): بزن است، قوی است

بَزوئَن (bazuan): زدن

بِزّیار، بیزّیار (bezziār, beyzziār): بیزار

بِزّیاری (bezziāri): تنفر

بِزّیاری دَکِت (bezziāri daket): نفرت آمیز

بِزّیاری دَکِتَن (bezziyāri daketan): انزجار یافتن

بَس بِیئَن، وَسَه، بَسَه (bas bian, vasah, basah): بسنده

بَس لَسَک، لَس لَس (bas lasak, las las): یواش یواش

بِسات (besāt): ساخت

بِسات بَوِه (besāt baveh): ساخته شد

بِسات راه اِنگوئَن (besāt rāh engu): رسوایی راه انداختن

بِساتَن، خار هاکُردَن (besātan, khār hākordan): ساختن

بَساد (basād): بساط

بِساز نیئَه (besāz niah): سازگاری ندارد

بِساز، راضی (besāz, rāzi): قانع

بِساز، سَرآکُن، سَرکُن (besāz, sarākon, sarkon): فرد سازگار

بِساط (besāt): شرایط، امکانات، بساط

بَساطی بِه پا هاکُردَه کِه (basāti beh pā hākordah keh): رسوایی راه انداخت که

بِساوِستَن، بَسوئِسَّن (besāvestan): ساییدن

بِسپارِسَّن (bespāressan): سپردن، سفارش کردن

بِسپُردَن (bespordan): سفارش کردن

بِستِرِسَّن (besteressan): از سرما یخ بستن، یخ زدن روغن

بِسدَری، بَسدَری، بَسَری، زَمین گیر (besdari, basdari, zamin gir): بستری

بَسدَنی (basdani): بستنی

بِسِرِسَن (beseresan): از سرما یخ زدن مایعات روغنی

بِسِّرِسَّه (besesresash): ماسیده شد

بِسِّرِسَّه (besseressah): ماسید، یخ زد

بِسِرییَن (beserian): ماسیدن

بِسِرّیئَن (beserrian): ماسیدن

بِسّریئَه (bessrah): ماسید

بُسکِ باد (boske bād): بکسباد، در جا چرخیدن چرخ اتوموبیل بدون این که موجب حرکت شود

بِسکِویت، بِسکِوید (beskevit): بیسکوییت

بِسمِ الله (besmellāh): بفرما، بفرمایید، شروع کنید، خدا رحم کند، خدا دور کند

بِسِنجیئَن، وَرآوُرد هاکُردَن (besenjan, varāvord hākordan): سنجیدن

بَسَه (bassah): بسته

بَسو (basu): بساب

بَسو بَوِه (basu baveh): ساییده شد

بَسواِس (basues): سابیده

بَسوت بَوِه (basut baveh): سوخته شد

بَسوتِ دِل (basute del): دل سوخته

بَسوت نیئَه (basut niah): سوخته نیست

بَسوت، سوتَه (basut, sutah): سوخته، سوخته ی چیزها

بَسوتَن (basutan): سوختن، باختن در بازی

بَسوجاندَن (basujāndan): سوزاندن

بَسوجاندِنائَن (basujāndenāan): داغ زدن

بَسود (basud): سوخته

بَسوسَّن، سو بِدائَن، بَسوئِسَّن (basusasn, su bedāan, basuesasn): ساییدن

بَسوئِس (basues): ساییده شده

بِش (besh): به او

بِش اِینَه (besh eynah): به او می آید

بِشتی، بیشتی (beshti, bishti): ته دیگ

بَشِّری بَوِه (basheshri baveh): خرمن شد

بَشِّریئَن (basheshrian): خرمن کردن

بِشقاب (beshghāb): بشقاب، زیر دستی

بِشکات (beshkāt): شکاف، شکافته شده

بِشکات بَوِه (beshkāt baveh): شکافته شد

بِشکاتَن (beshkātan): شکافتن، باز کردن چیز دوخته شده

بِشکاتَه (beshkātah): شِکافته شد.

بِشکاتَه، وا بَوِه، بوسِسَّه (beshkātah, vā baveh, busesah):  شکافت

بِشکاجیئَن (beshkahian): شکافتن

بِشکِس (beshkes): شکسته

بِشکِستَن (beshkestan): شکستن

بِشکِستَنیئَه (beshkestaniah): شکستنی است

بِشکِسَّن (beshkesasn): شکستن

بِشکِسَّن، بِشکانیئَن، بِشکِناییئَن، چیلَک بَویئَن (beshkesasn, beshkānian, beshkenāian, chilak bavian): شکستن

بِشکُفتَن (beshkoftan): شکفتن

بِشکَه، بُشگَه (beshkah - boshghah): بشکه

بِشکوتَه (beshkutah): شکفته شد

بِشکیئَن (beshkian): شکسته شدن

بِشگاج (beshgāj): شکاف بده

بِشگاد (beshgād): شکافته

بَشم (bashm): پشم

بَشم، پَشم (bashm, pashm): پشم

بِشمارِس (beshmāres): شمرده

بِشمارِسَّن (beshmāressan): شمردن

بِشمارِسَّه (beshmāressah): شمرده شده است

بِشناختَن (beshnākhtan): شناختن

بِشِناساندَن (beshenāsāndan): شناساندن

بِشناسّیئَن (beshnāssian): شناختن

بِشنُفتَن (beshnoftan): شنفتن

بِشنوسَّن (beshnusasn): شنیدن

بِشنوسَّن (beshnussan): شنفتن

بَشور نَشور (bashur nashur): شسته نشسته

بِشوراندِنائَن (beshurāndenāan): تحریک کردن

بَشورد (bashurd):  شسته

بَشوردَن (bashurdan): شستن، حمّام کردن

بِشون (beshun): به آن ها

بَشِینَه، بونَه (basheynah, bunah): ممکن است

بِصد (besd): بیست

بَع بَع (bae bae): صدای گوسفند

بَعدا (badā): بعداً

بَعدِش، اون باردی، اون باری (badesh, un bārdi, un bāri):  بعداً

بَعدِش، بَعداً (badesh, badā): سپس

بُغ (bogh): بغض

بُغ بَکُردَن (bogh bakordan): ترش رو نشستن، بغض کردن

بِغض (beghz): بغض، کینه و دشمنی

بِغض، اِشغِنجَک (beghz, eshghenjak): بغض

بُغمَه (boghmah): گره و غدّه ای که در زیر گلو ایجاد می شود

بَفِت (bafet): خوابیده

بَفِت (بَفِد) گاهی (bafetgāhi): به صورت خوابیده

بَفِتَن (bafetan): خوابیدن

بَفِتَه (bafetah): خوابید

بُفَه بَخوردَن (boghah bakhordan): جفت گیری کردن حیوانات نر و ماده

بِفَهماندَن، حالی کُردَن (befahmāndan, hāli kordan): فهماندن

بِفَهمِسَّن، حالی بَویئَن، پِی بَوِردَن (befahmessan, hāli bavian, pey baverdan): فهمیدن

بُق ، بُغ هاکُردَن (bogh hakordan): تُرش رو نشستن، عبوس بودن

بِقاپِّسَّن، قاپ بَزوئَن (beghāpepsasn, ghāp bazuan): قاپیدن

بِقاپّیَه (beghāppyah): قاپید

بَقّال (baghghāl): دکانداری که حبوبات و میوه های خشک می فروشد

بُقچَه (boghchah): پارچه چهارگوش کوچکی که لباس، پارچه و نان در آن می بندند.

بُقچَه، پارکا (boghchah, pārkā): پارچه یا سفره ای که چیزهایی در آن گذاشته و می بستند

بَقشِش (baghshesh): بخشش

بَقشیدَه (baghshidah): بخشیده

بُقَه (boghah): گاو نر

بُقَه (bughaj): جفت گیری (عمدتاً مربوط به حیوانات)

بُقِه بَخورد (bogheh bakhurd): حیوان ماده ای که جفت گیری کرده باشد

بُقِه بَخوردَن (bogheh bakhordan): جفت گیری کردن چهارپایان

بُقِه بِدائَن (bogheh bedāan): حیوانات نر و مادّه را برای جفت گیری کنار هم قرار دادن

بُقِه هِدائَن (bogheh hedā an): جفت گیری دادن نرو ماده حیوانات

بَقییَش، بَقییَه، باقیش (baghiyash, baghiyah, bāghish): بقیه

بَکِ بی (bake bi): بوی خوش

بَک و بی (bak u bi): عطر و طعم

بِکار (bekār): کشت کن

بِکاشت (bekāsht): کشت شده

بِکاشدَن (bekāshdan): کاشتن

بَکِتَن (baketan) افتادن

بَکُتِنائَن (bakotenāan): کوبیدن

بَکُّتِنائَن، بَزوئَن، عِذاب بِدائَن (bakoktenāan, bazuan, ezāb bedāan): شکنجه

بَکُّتِنی (bakkoteni): خیلی خسته، کوفتکی، خستگی

بَکُتِنی بَوِه (bakoteni baveh): کوبیده شد

بَکُّتِنیائَن (bakkoteniāan): کوبیدن، کوبیدن و نرم کردن

بَکُردَن (bakordan): کردن

بَکِشیئَن (bakeshian): کشیدن، وزن کردن

بَکِّنِسَّن (bakenessan): کندن،حفر کردن

بَکِنِسَن، چال هاکُردَن (bakenesan, chāl hākordan): حفر کردن

بَکواِستَن (bakuestan): خاراندن

بِکوبِسَن (bekubesan): نرم کردن و کوبیدن

بَکوشتَن، بَکوشدَن (bakushtan-bakushdan): کشتن، خاموش کردن

بَکوشتَن، خون بِه پا هاکُردَن (bakushtan, khun be pā hākordan): کشتار

بَکوشتَن، قوربونی هاکُردَن (bakushtan, ghurbuni hākordan): ذبح

بَکوشِش (bakushesh): خاموش کن

بَکوشین، دَس کِنَه (bakushin, das kenah): کوشیدن

بَکوئِسَّن (bakuessan): خاراندن

بِگاردِنَن (begārdenan): گرداندن

بِگاردِنیئَن (begārdenian): گرداندن، گردش، چرخید، غلطاندن

بِگائِسَّن (begāessan): گاییدن، تجاوز جنسی

بِگاییئَن (begāyian): گاییدن

بُگذِراندَن (bogzorāndan): گذراندن

بُگذِراندِنائَن (bogzerāndenāan): گذراندن

بَگِرِسَّن (bageressan): گشتن

بِگُنجِسَّن (begonjessan): گنجیدن

بَگِنِس (bagenes): فاسد، گندیده، خراب

بَگِنِستَن (bagenestan): گندیدن، خراب شدن، فاسد شدن

بِگو مَگو (begu magu): نزاع لفظی

بِگو و بَخند (begu o bakhand): شوخی و مزاح

بِگو و مَگو (begu o magu): نزاع لفظی، گفت و شنید

بِگوزِسَّن (beguzessan): گوزیدن

بَل (bal): پهن

بَل (bal): شعله ی آتش، شعله ی زود گذر و بی دو آتش، الوی بی دوام، گُر

بُل (bal): گرفتن چیزی با دست در هوا

بَل (bal): گوش کج (بَل بَله گوش، وَل وَله گوش: گوش کج)

بَل (گُر) بِدائَن (bal gor bedāan): مشتعل ساختن

بَل بَزَه (bal bazah): سوخته شده

بَل بَزوئَن (bal bazuan): سوزان

بَل بَلِ گوش (bal balah gosh): گوش بزرگِ بزرگ، کسی که گوش بزرگ و پیش آمده دارد.

بَل بَلِ گوش، وَل وَلِ گوش (bal bale gush, val vale gush): گوش کج

بَل بَیتَن (bal baytan): آتش گرفتن، گُر گرفتن و سوختن و تمام شدن

بَل دَگَت (bal dagat) بله سوراخت، (از این عبارت برای تمسخر و شوخی و همچنین خراب کردن صحبت دیگران توسط مردان و به خصوص پسران نوجوان و جوان استفاده می شد)

بَل گیتَن (bal gitan): شعله ی زود گذر و بی دود و آتش

بِلا (belā): بدبختی، بیچارگی، بیماری، ستم

بِلا (belā): کنایه از آدم زیرک و زرنگ

بِلا بَییت (belā bayit): زن آتش پاره

بِلا گِردون، فِدا بَویئَن (belā gerdun, fedā bavan): فدا شدن

بِلا نازِل بَوِه (belā nāzel baveh): بیماری آمد

بِلا، بِلا بَییت (belā, belā bayyt): دختر یا زن آتش پاره

بِلا تَشویش (مثل یک شخص محترم و معصوم) = بِلا تَشویش هِنتیئَه حضرَتِ عَلی اَکبر) : دور از تشبیه باشد (عبارتی که می خواستند کسی را با معصومین (ع) مقایسه کنند)

بِلات گَلَم (belāt ghalam): درد و ناراحتیت به گلویم (دعا)

بِلات مِنی سینَه (belāt meni sinah): درد و ناراحتیت به سینه ی من (دعا)

بِلاردَه (belārdah): شخص چاق و پر گوشت

بِلارمَه (belārmah): زن چاق و دست و پا دار

بِلاکِن (belāken): تکان بده

بِلاکِندَن (belākendan): تکان خوردن

بِلانکا (belānkā): برانکار

بِلبِل (belbel): بلبل

بِلبِل زِوونی (belbel zevuni): بلبل زبانی

بِلبِل هَفت تا وَچِه کُندَه یِکیش بِلبِل بونَه شیش تاش خَرِه میشکا بونَه (belbel haft tā vacheh kondah yekish belbel bunah shish tāsh khareh mishkā bunah): کنایه از این که همه ی فرزندان یک خانواده اهل و صالح نمی شوند

بَلبَلِه گوش (balbaleh gush): پهن گوش

بِلبِلی بَکُردَن (belbeli bakordan): بلبلی کردن، پشت سر هم صحبت کردن

بِلبِلی وَچَه (belbeli vachah,): بچّه ی بلبل

بَلَد (balad): راهنما

بَلَد (balad): شهر

بَلَد بیئَن (balad bian): چیزی را دانستن

بَلَد چی(balad chi):  راهنما

بُلُردَه (bolordah): قل قل خوردن آب، جوشیدن آب

بَلِرزاندَن (balerzāndan): لرزاندن

بَلِرزِسَّن (belerzessan): لرزیدن

بَلِرزیئَن (balerzian): لرزیدن

بَلِسّیئَن (balessian): لیسیدن

بِلَغزیئَن (belaghzian): لغزیدن

بَلغَمی (balghami): شخص چاق و ضعیف

بَلغَمی آدِم، بَلغَمی بُنیَه (balghami ādem, balghami bonyah): کسی که چاق و بی توان است

بَلغور (balghur): برنج گندم و جو کوبیده، کنایه از سخن درهم و برهم و نامفهوم

بَلغور هاکُردَن (balghur hākordan): کنایه از سخنان بیهوده گفتن

بَلَک (balak): بهانه، بی قراری، زمینه ی ابتلا به بیماری، ویروس بیماری

بَلَک (balak): تسمه های به هم تابیده که به یوغ( از ابزارهای خرمن) ببندند تا گاو آن را بکشد و زمین شخم زده شود.

بَلَک دَکِتَن (balak daketan): شایع شدن یک بیماری

بَلَک کَتَن (balak katan): به گریه افتادن و لج بازی و بهانه جویی بچّه، بی قراری کردن

بَلَک کَتَن، هِوایی بَوِیئَن (balak katan, hevāyi bavian): بی قرار شدن

بِلِکاندِنامَه (belekāndenāmah): تکان می دادم

بَلَکِش دَرَه (balakesh darah): ویروسش هست

بَلکَم، اِحتِمال دارنَه (balkam, ehtemāl dārnah): محتمل است، ممکن است

بَلکی، بَلکَم، بَلکَن (balki): شاید، بلکه

بَلکی، مَزِنَک (balki, mazenak): ممکن است

بَلگ، وَلگ (balg, valg): برگ

بَلگَه (balgah): برگه (میوه های خشک شده)

بَلم (balm): تکه گلی همراه با ریشه گیاهان

بِلَم بالا (belam bālā): بلند بالا

بِلَن (belan): بلند، پرتگاه، دراز، آویزان

بَلَن بَویئَن، پِرِسائَن (belan bavian,  peresāan): بلند شدن

بِلَن بَویئَن، کِش بیموئَن (belan bavian, kesh bimuan): دراز شدن

بِلَن داز (belan dāz): داس بلند

بِلَن کُردَن، کِش بوردَن (belan kordan, kesh burdan): دزدی

بِلَن گِرِسَّن (belan geressan): بلند شدن، برخواستن

بِلَن نَظَر (belan nazar): بخشنده

بِلَن هاکُردَن (belan hākordan): زن را اغفال کردن و با خود بردن

بِلَن والا (belan vālā): بلند بالا

بِلَندا (belandā): درازرا

بِلَندی (belandi): بلندی،  پرتگاه، درازی

بَلِنگِستَن (balengestan): لنگیدن

بَلِه بورون (baleh burun): گفت و گو در پیمان زناشویی

بَلود (balud): بلوط

بِلور (belur): بلور

بِلوری (beluri): بلوری

بِلید (belid): بلیط

بُلیز (boliz): بلوز

بَلیشت بَوِه (balisht baveh): پاک سازی شده، کنایه از نبود کامل چیزی

بَلیشتَن (balishtan): لیس زدن، پاک کردن

بِم (bem):  به من

بِم (bem): بمب

بِمال (bemāl): بمال

بِمالیئَن (bemālian): مالیدن، کنایه از کتک زدن

بِمبارون (bembarun): بمباران

بَمِرد (bamerd): مرده

بَمِردِ مال (bamerde māl): کنایه از چیز ارزان

بَمِردَن (bamerdan): مردن

بَمِردَنی (bamerdani):  مردنی

بَمِردِه آدِم (bamerdeh ādem): آدم مرده، آدم ضعیف

بَمون (bamun): بمان، باش

بِمون (bemun): به ما

بَمونِس (bamunes): بیات، مانده ی غذا

بَمونِسَّن (bamunessan): ماندن

بَمیکِسَّن (bamikessan): مکیدن

بِن (ben): چانه ی خمیری که پهن کنند و نان پزند.

بِن (ben): زیر

بِن اِندَر (ben endar): بخش پایینی

بِن اِنگِن (ben engen): زیر انداز، زیر انداز کفش

بِنِ بال (bene bāl): قسمت پایین

بُن بَس (bon bas): راه بسته

بِن بَیتَن (ben baytan): زیر گرفتن

بَن تُمبونی (ban tombuni): بی اساس و یا بی اعتبار

بِن دَس (ben das): قسمت پایین، بخش پایین

بِن دَس، بِنِندَر (ben das, benendar): زیر دست

بِن دیم و سَردیم (ben dim u sardim): پایین و بالا

بِن سوئَه (ben suah): کنایه از کسی که سر بزرگی دارد

بِن شیئَن (ben shian): زیر رفتن

بَن گِرِسَّن (ban geressan): بند آمدن، تمام شدن بارش

بِن گوئَن (ben guan): زمین گذاشتن

بِن گیتَن (ben gitan): زیر گرفتن

بِنِ لَش (beneh lash): قسمت پایین زمینی که از آب اشباع شده باشد.

بِن لِنگَه (ben lengeh): لنگه ی پایینی کرسی، لنگه ی پایینی (مربوط به کرسی های قدیمی که چهار طرف داشت و لنگه ی سمت درب قسمت پایینی محسوب می شد.

بِن لِنگَه ای پِلاس (ben lengah i pelās): پیوسته در محلی بودن

بِن لِنگَه ای پِلاس (ben lengai pelās): کنایه از مزاحمت یا حضور دائمی در جایی

بَن نَویئَن (ben navian): بند نبودن

بِن، بِن دَس، جیر (ben, ben das, jir): زیر

بِن، بِندیم، بِن دَس (ben, bendim, ben das): قسمت پایین

بِن، بِندَر (ben): پایین، زیر

بِن، بیخ، ناق (ben, bikh, nāgh): ته

بِن، جیرایی (ben, jrā): زیر

بَنّا (bannā): بنّا

بِنا (benā): بنا

بِنا بِه (benā beh): قرار بود

بِنا داشتَن (benā dāshtan): تصمیم داشتن

بِنا روز (benā ruz): طول روز

بِنا نَوِه (benā naveh): قرار نبود

بِنا، خُنَه، امارَت، ساختِمون (benā, khonah, emārat, sākhtemun): ساختمان

بِنازیئَن (benāzian): نازیدن

بِنال (benāl): ناله کن، حرف بزن (درخواست بی ادبانه برای سخن گفتن طرف مقابل)

بِنالیئَن، نالِه بَزوئَن (benālian, nāleh  bazuan): نالیدن

بَنَبش (banabsh): بنفش

بَنَبشَه (banabshah): بنفشه

بُنجُل (bonjol): بی ارزش

بِنچاق، بُنچاق (benchāgh): اسناد قبل از آخرین سند ملک

بَند (band): بخش

بَند (band): پرتگاه

بَند (band): تکّه سنگ های نسبتاً بزرگ

بَند (band): جهت

بَند (band): سد

بَند (band): صخره ی بزرگ

بَند (band): طناب آویزان کردن لباس

بَند آکُردَن (band ākordan): وصل کردن

بَند اِنگوئَن، بَند دَرِنگوئَن (band enguan, band darenguan): بند انداختن صورت زنان (برای آرایش)

بَند بَویئَن، گیر بَکُردَن (band bavian, gir bakordan): مسدود شدن

بَند بیموئَن (band bimuan): متوقّف شدن آب باران، بسته شدن، قطع گردیدن

بَند بِیَن (band biyan): گیر داشتن

بَندِ تَمبون (bande tambun): بند شلوار

بَندِ تُمبونی (bande tombuni): کنایه از بی اساس و بی اعتبار بودن

بَند درَ بَند (band dar band): تمامی اعضای بدن

بَند زَن (band zan): بند زن (کسی که شیشه و چینی شکسته را به هم می چسباند.

بَند گِرِسَّن (band geressan): بند آمدن، دوام آوردن، از تحرّک باز ماندن

بَندِ لیفَه (bande lifah): بند شلوار

بَند هاکُردَن (band hākordan): بستن، متّصل کردن

بَند و بار (band o bār): قواعد و آداب و حدود زندگی

بَند و بَس (band u bas): ساخت و پاخت

بَند و بَست (بَسد) هاکُردَن (band o bast hakordan): ساخت و پاخت کردن

بَندالو (bandālu): تار عنکبوت

بِندَرِش (benendaresh): زیرش

بَندِگاه (bandegāh ): نام محلی در شرق میگون بین درازچال و سرخ گرز چال، محل انحراف آب رودخانه به داخل نهر

بَندِگاه (bandegāh): محل اتّصال دو رود آب از رود یا رودخانه ی اصلی نهر عمومی

 بَندِگونِ خُدا (bandegune khodā): بندگان خدا

بَندَه (bandah): بنده

بَندَه نِواز (bandah nevāz): بنده نواز

بَندی اِندا (bandi endā):  بزرگ بزرگ

بَندی سَر (bandi sar): نوک صخره

بِندیم (bendim): پایین

بِندیمِش (bendimesh): زیرش

بِنزِر خِنزِر (benzer khenzer): خرده ریز

بِنِش (benesh): زیرش

بِنِش بَزوئَن، بِه رو نیاردَن (benesh bazuan, be ru niārdan): انکار کردن

بِنِش شیئَن (benesh shian):  زیرش رفتن

بِنِشَن، بُنِشَن (beneshan, boneshan): حبوبات

بِنِکُّتِنانیئَن (benekotenānian): به زمین کوبیدن

بِنکُل، اَدَم، دَمِندَر، بِنکُلی (benkol, adam, damendar, benkoli): کامل

بِنکُل، اَدَم، دَمِندَر، سَرجَم (benkol, adam, damendar, sarjam): کلاً

بِنکُل، بِنقَدی (benkol, benghadi): بکلی

بِنکُل، بِنکُلی، پاک (benkol, benkoli, pāk): کاملاً

بُنکَه (bonkah): شیشه ی بزرگ دهانه گشاد

بَنگ بَسوتَن (bang basutan): یکّه خوردن

بِنگا (bengā): بنگاه

بِنگارِسَن (bengāresan): زیر و رو کردن

بَنگِش بوشدَه (بَسوتَه) (bangesh bushdah): متعجّب، حیران، شگفت زده شد، ماتش زد.

بَنگَم بَسوتَه (bangam basutah): حیرت کردم

بِنِمایاندَن (benemāyāndan): نشان دادن

بِنِندَر (benendar): از پایین

بِنِندَر (benendar): کمر به پایین، قسمت شرم گاهی بدن

بِنَه (benah ): روی زمین

بِنِه (benah): پایینی، زیرین، پایینی

بُنَه (bonah): سهم مالکیّت زمین

بِنَه ای سَر (benah i sar): روی زمین

بِنَه ای سَر، تَختِه بِنَه (benah i sar, takhteh benah): روی خاک

بِنِه بار نَشیئَن (beneh bār nashian): زیر بار نرفتن

بِنِه بال، بِنِه بالی پَند (beneh bāl, beneh bāli pand): قسمت پایین (جنوب)

بِنِه بَخورد (beneh bakhurd): زمین خورده

بِنِه بَخوردَتِمی (beneh bakhurdatemi):  زمین خوردتیم

بِنِه بَخوردَن (beneh bakhurdan): زمین خوردن

بِنِه بَریتَن (beneh baritan): ریختن روی زمین

بِنِه بَزوئَن (beneh bazuan): زمین زدن

بِنِه بَنیشتَن (beneh banishtan): زمین نشستن

بِنِه ساک (beneh sāk): فک پایین

بِنِه سَر (beneh sar): روی زمین

بِنِه سُمی (beneh somi): چوب گردی که به هنگام نعل کردن چهارپایان زیر پاهایشان می گذاشتند.

بِنِه سَنگ (beneh sang): سنگ زیرین

بِنِه شیئَن (beneh shian): زیر رفتن

بِنِه کَتَن (beneh katan): زمین افتادن، به خاک افتادن

بُنِه کَن (boneh kan): با همه بار و بنه

بِنَه، زَمین، زَمین زیار (benah, zamin, zamin ziyār): زمین

بَنوِشتَن (banveshtan): نوشتن

بَنویشتَن، دَرج بَویئَن (banvishtan, darj bavian): ثبت کردن

بِنی باغ (beni bāgh): باغ پایین

بِنیاد (benyād): بنیاد

بَنیش پِرِس (banish peres): معاشرت و هم نشینی

بَنیش پِرِس داشدَن (bansh peres dāshdan): معاشرت و هم نشینی داشتن

بَنیشاندِنَن (banishāndenan): نشاندن

بَنیشت (بَنیشد) گاهی (banisht gāhi): به صورت نشسته

بَنیشتَن (banishtan): نشستن

بَنیشد و بَرخاس (banishd u barkhās): هم نشینی

بِنین (benin): پایین، زیرین

بِنین باغ (benin bāgh): باغ پایینی

بِنین پوش (benin push): پوشاک زیرین، زیر پیراهن

بُنیَه (bonyah): قوای بدنی، بنیه، مزاج، نیرو، توانایی

بُنیِه دار، تَوون دار، با قُوَّد، تَنِه مَند (bonyeh dār, tavun dār, bā ghovvad, taneh mand): قوی

بُنیَه، نآ (bonyah, nā): نیرو

بِه (be): بود

بِه (beh): به (میوه)

بِه اَمونِ خِدا (be amune khedā): به امان خدا

بِه باد بِدائَن (be bād bedā an): به باد دادن

بِه باد بوئِردَن (be bād buerdan): به باد رفتن

بِه باد شیئَن (be bād shian): به باد رفتن

بِه باد هِدائَن (be bād hedā an): به باد دادن، باختن

بَه بَه (bah bah): صوتی که نشانه ی تحسین و شگفتی است.

بِه پا کَتَن (be pā katan): به پا افتادن

بِه پُشت بَفِتَن، دِراز دِراز بَفِتَن، دِراز بَفِتَن، راس راس بَفِتَن، راس بَفِتَن (be posht bafetan, derāz derāz bafetan, derāz bafetan, rās rās bafetan, rās bafetan): دراز خوابیدن

بِه پُف بَند بیئَن (be pof band bian): محکم و استوار نبودن

بِه پُفی بَندَه (be pofi bandah): استوار نبودن

بِه پیر و پِیغَمبَر قَسَم (be pir u peyghambar ghasam): به پیر و پیغمبر قسم

بِه تَزّیَّتِت بَنِشینَم (be tazziatet baneshinam): به عزایت بنشینم

بِه تَزّیَّتِت بَنیشَن (be tazziatet  banishan): نفرینی به معنای به عزایت بنشینند

بِه تِشت بَوِردَن (be tesht baverdan): به تندی رفتن

بِه تنگ اوردَن (be tang urdan): به تنگ آوردن

بِه تَنگ بیاردَن (be tang biārdan): به تنگ آوردن

بِه تَنگ بیموئَن (be tang bimuan): به تنگ آمدن

بِه تور بَزوئَن (be tur bazuan): به تور زدن

بِه تیرَجِ قُباش بَر بَخوردَن (be tiraje ghobāsh bar bakhurdan): کنایه از برخوردن و رنجش بی جهت

بِه جا بیاردَن (be ja biārdan): به جا آوردن، شناختن

بِه جِدّ، مُصَمَّم (beh jedd, mosammam): جدّی

بِه جور (be jur): به بالا

بِه جیر: (be jir)  به پایین

بِه چُس بَند بیئَن، چُس بَندی (be chos band bian, chos bandi): کنایه از سستی و استحکام نداشتن

بِه چُش نیموئَن (be chosh nimuan): به چشم نیامدن

بِه چُش بیموئَن (be chosh bimuan): به چشم آمدن

بِه چَنگ بیاردَن (be chang biārdan): به چنگ آوردن

بِه چَنگ بینگوئَن (be chang binguan): به دست آوردن

بِه چِه عِنوونی (be cheh enuni): به چه دلیلی

بِه حال بیموئَن (be hāl bimuan): به حال آمدن

بِه حِساب بیموئَن (be hesāb bmuan): به حساب آمدن

بِه حِساب نیموئَن (be hsāb nmuan): به حساب نیامدن

بِه خاک بَنیشتَن (be khāk banshtan): به خاک نشستن

بِه خاک کَتَن (be khāk katan): به خاک افتادن

بِه خَرج بوردَن (be kharj burdan): موثر واقع شدن سخن

بِه خَرجِش بوئِردَن (be kharjesh  buerdan): موثّر واقع شدن

بّه خود بیموئَن (be khod bimuan): به خود آمدن

بِه خودی (be khodi): بیخودی

بِه خوردِش نَشونَه (be khordesh nashunah): به خرجش نمی رود.

بِه خوئَم بیمو (be khuam bimu): به خوابم آمد

به داد بَرِسّیئَن (be dād baressian): به داد رسیدن

بِه دَرد بَخور (be dard bakhur): به درد خور

بِه دَرِسَّن (be daressan): دریدن

بِه دَرَک (be darak): به جهنم

بِه دِل بَرات بَویئَن (be del barāt bavian): حواله شدن از غیب

بِه دِلَم بَرات بَوِه (be delam barāt baveh): به دلم الهام شد

بِه دوو اِنگوئَن (be du enguan): دواندن

بِه راه بیاردَن (be rāh biārdan): به راه آوردن

بِه راه بیموئَن (be rāh bimuan): هدایت شدن

بِه رو بیاردَن (be ru biārdan): به رخ کشیدن

بِه رویِ خود بیاردَن (be ruye khud  biārdan): به روی خود آوردن

بِه رویِ خود نیاردَن (be ruye khod niārdan): به روی خود نیارودن

بِه رویِ خود نیاردَن (be ruye khod   niārdan): به روی خود نیاوردن

بِه ریش بِمالیئَن، زیر سیبیلی دَر کُردَن (be rish bemālian, zir sibili dar ākordan): کنایه از بی خیالی

بِه زور هِدائَن (be zur hedāan): به زور دادن

بِه زِوون بیاردَن (be zevun biārdan): به زبان آوردن

بِه زِوون بیموئَن (be zevun bimuan): به زبان آمدن

بِه سِتوه بیموئَن، عاجِز بَویئَن (be setuh bimuan, ājez bavian): عاجز شدن

بِه سیئِه (be sieh): به طرف

بِه صَف هاکُردَن (be saf hākordan): ردیف کردن

بِه ظاهِر (be zāher): ظاهراً

بِه عَجز بیموئَن (be ajz bimuan): عاجز شدن

بِه فَریاد بَرِسّین (be faryād baressin): به داد برسید

بِه فِکرِ فَردا بیئَن (be fekre fardā bian): دوراندیش

بِه کار اِینَه (be kār eynah): به درد می خورد

بِه کار بَخوردَن (be kār bakhordan): به کار خوردن

بِه کار بوئِردَن (be kār buerdan): به کار بردن

بِه کار بیموئَن (be kār bmuan): فایده داشتن

بِه کار بَییتَن (be kār bayitan): به کار گرفتن

بِه کامِ دِلَم نَرِسّیئَن (be kāme del     naressian): آرزو بر آورده نشدن

بِه کَرّات (be karrāt): بارها

بِه کَسی یا چیزی بَر بَخوردَن (be kasi yā chizi bar bakhurdan): به کسی بر خوردن

بِه کُلّی (be kolli): تمامی

بِه گَب اِموئَن (be gab emuan): به حرف آمدن

بِه گَب بیاردَن (be gab biārdan): به حرف آوردن

به گَب بیموئَن (bh gab bmuan): به سخن آمدن

بِه گَبِ کَسی بوئِردَن (be gabe kasi buerdan): به حرف کسی رفتن

بِه مَنزِل نَرِسنَه (be manzel naresnah): به هدف یا مقصد نمی رسد

بِه نَظَر بیموئَن (be nazar bimuan):  به نظر آمدن

بِه نَقد (be naghd): کلاً

بِه نِوا بَرِسّیئَن (be nevā baressian): به نعمت رسیدن

بِه نونِ شو مُحتاج بیئَن (be nune shu  mohtāj ban): به نان شب نیاز داشتن

بِه نون شو مُحتاج گِرِسّن (be nun shu mohtāj geressan): کنایه از فقیر و بیچاره شدن

بِه هَچی بَدتَّر بَخِنِسَّن (be hachi battar bakhenesan): به خشتک خندیدن (فحش)

بِه هِدیرا بَرِسّیئَن (be hedirā baressian):  به هم رسیدن

بِه هَم بَخوردَن (be ham bakhurdan): نقض شدن قول و قرار

بِه هَمدیئَه تُندی هاکُردَن (be hamdiah tondi hākordan): تند با هم صحبت کردن

بِه هِوایِه، اونَیی واسّون (be hevāye, unayi vāssun): به خاطر

بِه هِوایِه، بِه خاطِرِ (be hevāyeh, be khātere): به آرزوی، به هوای

بِه هوش بیموئَن (be hush bimuan): به هوش آمدن

بِه هیچ صِرادی مُسدَقیم نَویئَن (be hich serādi mosdaghim navian): کنایه از نپذیرفتن حرف حساب، کنایه از منطقی نبودن، کنایه از اصلاح نشدنی بودن، کنایه از لج بازی و لجاجت

بِه هیچ عِلاج، هیچ عِلاج (be hich elāj, hich elāj):اصلاً

بِه یاد بیاردَن (be yād biārdan): به یاد آوردن

بِه یَقین (be yaghin): بی تردید، حتماً

بِه، با (be, bā): به

بُهار، باهار (bohār, bāhār): بهار

بُهاری، باهاری (bohāri, bāhāri): بهاری

بُهت (boht): حیرت

بُهت بَزَه(boht bazah):  حیرت زده

بُهتون (bohtun): بهتان

بِهداشد (behdāshd): بهداشت

بِهداشدی، بِیداشدی (behdāshdi): بهداشتی

بُهدون، بُهتون (bohdun): بهتان، تهمت

بَهر (bahr): حفظ

بِهِرِسَّن (beheressan): گندم و جو را در آسیاب آرد کردن

بَهرَه (bahrah): سود

بَهرَه بَدیئَن (bahra badian): خِیر دیدن

بَهرِه بَرداری (bahre bardāri): بهره برداری

بَهرِه مَندی (bahre mandi): سودمند

بَهرَه، نَفع، فایِدَه (bahra, naf, fāedah): سود

بَهری (bahri): حفظی، از بر

بِهِشتَن (beheshtan): اجازه دادن

بِهِشد (beheshd): بهشت

بِهِشدی (beheshdi): بهشتی

بِهِل، دَراِنگِن (behel, darengen): بگذار

بَهلول (bahlul): آدم ساده و بی عقل

بِهِلیئَن (behelian): لِه و گندیده شدن، گذاشتن

بُهنَه (bohnah): بهانه

بُهنِه هاکُردَن (bohne hākordan): بهانه جویی

بُهونَه، ویهمَه (bohunah, vihmah): ایراد، عذر

بو (bu): بگو

بو بَرَنگ (bu barang): بوی خوش

بِواخدَن (bevākhdan): باختن

بوآرنَه، ووآرنَه (buārnah): در حال باریدن، می بارد.

بوآفتَن (buāftan): بافتن

بوآفد (buāfd): بافته

بوتَن (butan): کندن

بوتَن (butan): گفتن

بوتَن و بِشنوسَّن (butan u beshnussan): گفت و شنود

بوجاری (bujār): عمل گرفتن پوست برنج

بوخور هِدائَن (bukhur hedāan): بوخور دادن

بودَک چی، مُطرِب چی، سازَک چی (budak chi, motreb chi, sāzak chi): ساز زن

بَوِر (baver): ببر

بور (bur): برو

بور (bur): طلایی، سرخ

بور بَویئَن (bur bavian): خجالت کشیدن و سرخ شدن

بَوِردَن (baverdan): حمل کردن

بوردَن (burdan): رفتن

بوردَن و بیموئَن (burdan u bimuan): رفت و آمد

بَوِردَن، بَرَندِه بَویئَن (baverdan, barande bavian): بردن

بوروز (buruz): نشان

بوروز بِدائَن (buruz bedāan): افشا کردن

بوروز هاکُردَن (buruz hākordan): ظاهر و افشا شدن

بورون (burun): بوران، طوفان، ترکیبی از باد و تگرگ و سرما

بوریت (burit): رم

بوریت (burt): تار و مار گشته

بوریتَن (buritan): گریختن

بوسِس (buses): پاره

بوسِس، پارَه، لَس (buses, pārah, las): تنبل

بوسِس، وا، واز (buses, vā, vāz): گشاد

بوسِس، وابَوِه (buses, vābaveh): شکافته

بوسِسَّن (busessan): گسستن

بوسِسَّه (busessah): پاره شد

بوسِسَّه، پارَیَه، لَس مِرزَه (busessah, pārayah, las merzah): تنبل است

بوسِسَّه، هوسِسَّه (busesash, husesash):تکّه پاره شد

بوسِسَّه، وا بَوِه، واز بَوِه (busesash, vā baveh, vāz baveh): گشاد شد

بوسِسّی (busessi): گشادی

بوسِّمَه (busessemah): کنایه از این که فشار زیادی به من وارد شد.

بوش، بوئِش (bush, buesh): بهش بگو

بوشاردَن (bushārdan): باز کردن نخ، طناب و بافتنی

بوشتَن، بَسوتَن (bushtan, basutan): سوختن

بوشون (bushun): بگو به آن ها

بوطون (butun): باطن

بوق و کَرنا (bugh u karnā): جار و جنجال

بوق و کَرنا راه اِنگوئَن (bugh u karnā rāh enguan):جار و جَنجال راه انداختن

بوق و کَرنا هاکُردَن (bugh u karnā hākordan):کنایه از جار و جنجال به راه انداختن و بزرگ نمایی

بوقَلِمون (bughalemun): بوقلمون

بولاندِنائَن، بولاردِنائَن (bulāndenā an): لگدکردن، لگد مال کردن

بولور (bulur): شیشه ی ممتاز

بولور (bulur): کنایه از سفیدی و شفافی

بولور، بولورین (bulur, bulurin): بلور

بولی بَوِه (buli baveh): لگد مال شد.

بولیئَن، دَکِشیئَن (bulian, dakeshian): لگد کردن، لگد مال کردن، کتک زدن

بولیئَه (bulah): لگد مال کرد

بوم (bum): پشت بام

بوم بومِ سَر (bum bume sar): از این پشت بام به آن پشت بام

بومِ سَر (bum sar): پشت بام

بوم گاردِن (bum gārden): غلطک سنگی که برای غلطاندن روی پشت بام کاهگلی استفاده می شد تا از ریزش آب چکه درون خانه جلوگیری شود.

بومِرین (bumerin): پاروی دست ساز چوبی برای استفاده ریزش برف از پشت بام ها

بونَه (bunah): انجام شدنی است

بونِه بَوو نَوونَه نَوو (buneh bavu navunah navu): میشه بشه نمی شه نشه

بَوِه، بَوِیَه (baveh, baveyah): شد

بَوو، بَووئِه (bavu, bavueh): باشد

بووت بَوِه (baut baveh): دوخته شد.

بووئَه (buah): باشه یا باشد

بوئِت بَوِه (buet baveh): گفته شد، کَنده شد.

بوئِر بِرا (buer berā): رفت و آمد

بوئِردَن (buerdan): رفتن

بوئِردَن و بیموئَن (buerdan u bimuan): رفتن و آمدن

بوئِردَن و هِگِرِسَّن (buerdan u hegeressan): رفت و برگشت

بوئِردَن، رَد بَویئَن (buerdan, rad bavian): طی کردن

بَویئَن (bavian): شدن

بَویئَن (bavian): گردیدن، شدن

بَویئَن، وازدید (bavian, vāzdid): ملاقات

بَویئَنیَه (bavianyah): شدنی است

بی (bi): بو

بی (bi): بدون

بی اِ اَلرَحمانِش بُلن بَوِه، اَمروز بَمیرَم باوَر فَردا بَمیرَم باور، اوش بار دَرَه (bi e alrahmānesh bolan baveh, amruz bamiram bāvar fardā bamiram bvar, ush bār darah): کنایه از نزدیک شدن مرگ

بی آبِرو کُردَن (bi āberu kordan): آبرو ریزی کردن

بی آبرویی، رِسوایی (bi ābruyi,  resvāyi): افتضاح

بی آت (biāt): بیات

بی اِرزِسّن (bi erzessan): ارزیدن

بی ارزشی، پَستی (biārzeshi, pasti): حقارت

بی اَرزیئَن (biarzian): ارزیدن

بی اَز اونَه نیِه کِه دِنِووئِه (bi az unah niyeh keh denevueh): محتمل است که نباشد

بی آزار، آزا نِدار (bi āzār, āzā nedār): بی اذیت

بی اصل و نصب (bi āsl u nasab): نانجیب

بی اَمون (bi amun): بی وقفه، مرتّب

بی آه، هون، بیاه هون سَقَت گِرِس (biāh, hun, biāh hun saghat geres): صوتی برای به حرکت در آوردن الاغ

بی اویی (bi uyi): بی آبی

بی باک (bi bāk): بی ترس

بی بُتَه (bi botah): بی اصل و نسب، کنایه از تنها و بی کس و بی حامی

بی بُخار (bi bokhār): بی عرضه، بی دَس و بال

بی بِدائَن (bi bedāan): بو دادن

بی بَرَنگ (bi barang): عطر

بی بَرَنگ (بو و بَرَنگ) (bi barang): بوی خوش

بی بَرَنگ راه اِنگوئَن (bi barang rāh enguan): بوی خوش راه انداختن

بی بَکِشیئَن (bi bakeshian): بو کشیدن

بی بَکِشیئَن،‌ گُمون بوئِردَن (bi bakeshian, gomun buerdan): حدس زدن

بی بَند و بَس (bi band u bas): بی در و پیکر

بی بُنیَه (bi bonyah): بی توان

بی بَوِردَن (bi baverdan): گمان بردن

بی بَوِردِنی (bi baverdeni): گمان بردید

بی بی (bi bi): مادر بزرگ

بی بی جان (bi bi jān): زن دوست داشتنی

بی پَردَیَه (bi pardayah): رک گو است

بی پِناه (bi penāh): بی پناه

بی پیئَر و مار (bi piar o mār): بی پدر و مادر، بی تربیت، بی ادب

بی تَخصیر (bi takhsir): بی تقصیر

بی جایَه (bi jāyah): بیهوده است

بی جَمبَه (bi jambah): کم جنبه

بی جیگَر، بی خایَه، جیجیک زاحلَه (bi jigar, bi khāyah, jijiak zāhlah): کنایه از ترس و ترسو بودن

بی چُش و رو، دَریدَه (bi chosh o ru, daridah): گستاخ، بی حیا، ناسپاس، بی ملاحظه

بی چُشم و رو، حَق نِشناس (bi choshm u ru, hagh neshnās): نمک نشناس، بی حیا

بی حِساب (bi hesāb): بی اندازه

بی حِساب (bi hesāb): نادرست، بی مورد

بی حِواس (bi hevās): بی حواس

بی حووصِلَه (bi huselah): بی حوصله

بی خاصّیّت، خُنثی (bi khāsit, khonsi): آن که در وجودش نفع و ضرری نیست

بی خانِمونی، بی جایی، پَریشونی (bi khānemuni, bi jāyi, parishuni): سرگردانی

بی خایَه (bi khāyah): بی جرئَت

بی خایَه، خایَه بَکِشی (bi khāyah, khāyah bakeshi):  مرد ترسو

بی خود دَری، اَغِّی (bi khud dari, aghghey): بی خود هستی (برای توهین)

بی خود، اَلَکی (bi khod, alaki): بیهوده

بی خود، بی خودی، هَمِنتی (bi khod, bi khodi, hamenti): بی سبب

بی خودی، بی فایِدَه (bi khodi, bi fāyedah): عبث

بی خَوَری، غِفلَت (bi khavari, gheflat): بی خبری

بی خویی (bi khuyi): بی خوابی

بی خیال، بی عار (bi khiāl, bi ār): خنثی

بی خیالَه (bi khiālah): دل نمی سوزاند

بی دار (bi dār): بو دار

بی دارنَه (bi dārnah): بو دارد

بی دَر و پِیکَر (bi dar u peykar): خانه ای که درب و بند آن باز باشد

بی دَرد (bi dard): بی غم

بی دَس و بال (bi das u bāl): بی عرضه

بی دَسّ و لِنگ، بی نور (bi dass u leng, bi nur):  بی عرضه

بی دَک و پوز (bi dak u puz): فرد بی عرضه و کم جرئت

بی دَک و پوز (bi dak u puz): کم جرات و بی عرضه

بی دِل و دِماغ (bi del u demāgh): ملول و افسرده

بی دِینَه، بی کُندَه (bi deynah, bi kondah): بو می دهد

بی رَدخور (bi radkhur): بدون استثناء

بی رَگ،  بی عار، پُفیوز (bi rag,  bi ār, pofiyuz): بی غیرت

بی رَگ، دَرد نِدار، بی دَرد(bi rag, dard nedār, bi dard): بی دَرد، غم ندار

بی رَنگ (bi rang): بی رونق

بی رو (bi ru): بی ملاحظه

بی زاهلَه (bi zāhlah): ترسو

بی زِوون (bi zevun): بی اعتماد به نفس، بی عرضه، بی زبان

بی سَر پا (bi sar pā): بی سر و پا

بی سَر تَه (bi sar o tah): بی سر و ته

بی سَر صِدا (bi sar sedā): بی سر و صدا

بی سَر و پا (bi sar u pā): شخص پست و بی غیرت

بی سَر و سامون (bi sar o sāmun): بی سر و سامان

بی سُرمَه رَشیدَه (bi sormah rashidah): کنایه از آمادگی فرد برای انجام کاری بدون نیاز به الگو

بی سِواد (bi sevād): بی سواد

بی شَرم (bi sharm): دریده

بی شیرَه (bi shirah): بی رمق

بی صاب (bi sāb): بی صاحب

بی صاب زَنَک (bi sāb zanak): دشنامی به معنای زن هرزه

بی صاب زَنَک (bi sāb zanak): زن بی صاحب (کنایه از زن هر جایی)

بی صاب مَردَک (bi sāb mardak): دشنامی به معنای مرد هرزه

بی صاب، بی صاحاب (bi sāb, bi sāhāb): بی صاحب

بی صاحاب، پَتیارَه (bi sāhāb, patyārah): زن بد کاره

بی عار (bi ār): بی آبرویی

بی عار بَوِه، نَنگ هاکُردَه (bi ār baveh, nang hākordah): رسوا شد

بی عار، بی کار، بَمِردِ کار هاکُردَن (bi ār, bi kār, bamerde kār hākordan):  تنبل

بی عاطِفَه (bi ātefah): بی رخم

بی عُرضَه (bi orzah): پخمه

بی عِرضَه، بی یُرضَه (bi orzah): بی عرضه، بی دست و پا

بی عِصمَت (bi esmat): بی آبرو، تجاوز جنسی

بی عِصمَت هاکُردَن (bi esmat hākordan): بی آبرو کردن (معمولاً زن)

بی عِصمَت هاکُردَن، بِگایِسَّن، خَر بَکِشیئَن (bi esmati  hākordan, begāessan, khar bakeshian): تجاوز (جنسی) کردن

بی عِصمَتی بَوِه (bi esmati baveh): تجاوز صورت گرفت

بی عِصمَتی هاکُردَن (bi esmati hākordan): تجاوز جنسی کردن

بی غَل و غَش (bi ghal u ghash): بی تظاهر

بی غِیرَد (bi gheyrad): بی غیرت

بی فِکر (bi fekr): بی فکر

بی قِسمَت، مَحروم (bi ghesmat, mahrum): بی نصیب

بی قِید، خُنثی (bi gheyd, khonsā): بی اضطراب

بی کاره، تَنِ لَش:: (bi kārah, tane lash)  ولگرد

بی کِتاب (bi ketāb): بی دین

بی کِثرَت (bi kesrat): بی آبرو

بی کِثرَت هاکُردَن (bi kesrat hākordan): بی آبرو کردن

بی کِثرَتی (bi kesrati): رسوایی

بی کِثرَتی بَوِه (bi kesrati baveh): آبرو ریزی شد، رسوایی بار آمد

بی کِثرَتی، سَر اَفکَندِه بَویئَن (bi kesrati, sar afkandeh bavian): سر شکستگی

بی کُردَن (bi kordan): بو دادن

بی کَس (bi kas): غریب و تنها

بی کَس و کار (bi kas u kār): غریب و بیکار

بی کس، تَهنا، تَنِهار (bi kas, tahnā, tanehār): تنها

بی کِسرَت بَویئَن، بی عِصمَت بَویئَن (bi kesrat bavian, bi esmat bavian):  بی آبرو شدن

بی کِسرَتی بَوِه (bi kesrati baveh): آبرو ریزی شد

بی کسی (bi kasi ): تنهایی

بی کَلَّه (bi kallah): شخص بی اندیشه و جسور

بی کُمال (bi komāl): تربیّت نشده

بی کُندَه (bi kondah): بو می دهد

بی گُدار (bi godār): بی محابا، حساب نشده

بی گُدار بِه او بَزوئَن (bi godār be u bazuan): کنایه از بی احتیاطی و بی مبالاتی

بی گور و کَفَن بَمونِسَن (bi gur u kafan bamunesan): کنایه از فنا شدن ثروت و محتاج شدن

بی مُرِوَد، لاکِردار (bi morevad,  lākerdār): نادرست

بی مِزَّه، مِزِّه نِدار (bi mezzah, mezzeh nedār): بی مزه

بی نِماز (bi nemāz): حایض، کافر

بی نِماز (bi nemāz): نماز نخوان

بی نِمازی (bi nemāzi): عادَت ماهانه ی زنان، بی ایمانی

بی نِوا، بَدبَخت (bi nevā, badbakht): بیچاره

بی نِوا، نِدار (bi nevā, nedār): بیچاره

بی نور (bi nur): بی عرضه

بی نور (bi nur): بی مصرف

بی هاپُرس و واپُرس (bi hāpors o vāpors): بدون پرسش و تحقیق، بدون پرس و جو

بی هاچیئَن (bi hāchian): بو کردن

بی هِدا (bi hedā): بو داده

بی هِدائَن (bi hedāan): بو دادن

بی هَمِه چی (bi hameh chi): آدم بد جنس و نادرست، کنایه توهین به آدم بی کس و کار

بی هَمِه چی، هیچّی نِدار (bi hameh chi, hichchi nedār): شخص بد جنس و نادرست و بی کس

بی وُجود (bi vojud): بی جنبه، بی ظرفیت

بی وَخت (bi vakht): بی موقع

بی وَختی (bi vakhti): غروب

بی وَختی دَکِتَن (bi vakhti daketan): شوگون نداشتن انجام کاری در هنگام غروب

بی وَختی گِرِسَّن (bi vakhti geressan): هنگام غروب دچار جن زدگی شدن

بی وختی، بیوقتی (bi vakhti): شگون نداشتن انجام بعضی از کارها هنگام غروب

بی وَختی، غروبی (bi vakhti, ghurubi): هنگام غروب

بی وَختیئَه (bi vakhtiah): دیر وقت است

بی وَخد (bi vakhd): غروب

بی وخقتی هاکُردَن (bi vaghti hākordan): جنی شدن

بی یال و دُم (bi yāl o dom): کنایه از کسی که اصل و نسبی ندارد.

بی ئَر (biar): علف تازه مانده

بی یَرزییَن (biyarziyan): ارزیدن

بی یُرضَه (bi yorzah): بی عرضه

بی یَقل (bi yaghl): بی عقل

بی یِنزِواد (bi yenzevād): بی انظباط

بیابون (biābun): بیابان

بیابونِ خِدا (biābune khedā): کنایه ای راجع به جای وسیع و پهناور

بیابون، دَشت (biābun, dasht): بیابان

بیابون، صَحرا (biābun, sahrā): دشت

بیابون، قاقوروت، بَرَهوت (biābun, ghāghurut , barahut):  بیابان خشک

بیابونی (biābuni): وسیع

بیات، بَمونِس (biāt, bamunes): بیات، غذا یا امثالهم که مانده باشد

بیاخ، ذِکّی (biākh, zekki): بیلاخ، بگیر( همراه با اشاره ی انگشت شصت راست شده به نوعی توهین)

بیاردَن (biārdan): آوردن

بیافِرییَن (biāferiyan): آفریدن

بیامُرز (biāmorz): آمرزیده و حالت امری بیامرز

بیامُرزییَن (biāmorziyan): آمرزیدن

بیباک (bibāk): نترس

بیبَه (bibah): بیوه

بَیتَن ( baytan): گرفتن، برداشتن

بَیتَن (baytan): سبز شدن نهال

بَیتَن (baytan): منفذی را بستن

بیتیمبَه (bitimbah): معده، سیرابی

بیتیمبَه، دِل و ریئَه، اُشکُمبَه (bitimbah,  del u riah, oshkombah): امحاء و احشام بدن

بیجَک (bijak): بارنامه

بیچارَه (bichārah): بیچاره

بیخ (bikh): زیر، پایین، بن

بیخ بُر (bikh bor): از ته بریده شده

بیخِ بیخ (bikhe bikh): زیرِ زیر

بیخ پِیدا هاکُردَن (bikh peydā hākordan): گره افتادن در کار

بیخ دیفالی (bikh difāli): بیخ دیواری، نوعی بازی کودکان که هر کس سنگش را بیشتر می توانست با پرتاب نزدیک دیواری بیاندازد برنده بود.

بیخ سُمّی (bikh sommi): چوب گردی که هنگام نعل زیر چارپا می گذاشتند

بیخ گیتَن (bikh gitan): زیر گرفتن

بیخ(bikh):  ته، انتها، تا آخر

بیخ، بِن (bikh, ben): ته

بیخِد (bikhed):  بیخود

بیخِدی(bikhedi):  بیخودی

بیخود دَری (bikhud dari): بیخودی زنده ای، شخص شلخته و نامرتّب

بید (bid): کرمک چوب و فرش و لباس

بیدِ مَلَّقی (bide mallaghi): درخت بیدی که شاخه هایش آویزان است یا بید مجنون، بی راه، بی حساب، نادرست، منحرف

بیدار بَویئَن، خو پِرِسائَن (bidār bavian, khu peressāan): بیدار شدن

بیدار کُردَن (bidār kordan): بیدارکردن

بیدار گِرِسَّن (bidār geressan): بیدار شدن

بِیداشتی (beydāshti): بهداشتی

بِیداشد (beydāshd): بهداشت

بُیذُشت (boyzosht): گذشت

بُیذُشتَن (boyzoshtan): گذشتن

بیرا، بَد و بیرا (birā, bad u birā): حرف زشت و رکیک

بِیرَق (beyragh): پرچم

بَیرَم بَیرَم هاکُردَن (bayram bayram hākordan): غارت کردن

بَیرَم هاکُردَن (bayram hākordan): ضبط کردن

بیریشت (birisht): برشته

بیریشتَه (birishtah): نان آتش دیده و یا دو تنوره

بیریشتِه بَوِیَئَن (birishteh baveyian): برشته شدن

بیز بَزَه، بیزِن (biz bazah, bizen): عنق، شخص عبوس و ناراحت

بیزِن (bizen): اخمو،  بد اخلاق

بیس وَهلَه (bis vahlah): بیست بار

بیسار :(bisar)  مکمّل فلان، (فِلان و بیسار)

بیسد (bisd): بیست

بیسدُم (bisdom): بیستم

بیش باد (bish bād): آمین، جواب دعا برای افزوده شدن خوبی یا بدی

بیشتَرِ موقِع ها (bishtare mughe hā): خیلی وقت ها

بیشَه (bishah): بیشه

بیشَه (bishah): جا

بیص صاحاب (bis sāhab): گاهی بی صاب، گاهی بی صاحاب و گاهی هم بیص صاحاب هم شنیده شده است. ادای واژه بی صاحب، گاهی از روی عصبانیت و با هدف دشنام دادن

بِیعونَه (beyunah): بیعانه

بِیقوش (beyghush): شاهین

بیکارَه، پَرسِه زَن (bikārah, parse zan): ولگرد

بیل بَزوئَن (bl bazuan): بیل زدن، شخم زدن

بیلچَه (bilchah): بیل کوچک

بیم راه اِنگوئَن، خوف راه اِنگوئَن (bim rāh enguan, khuf rāh enguan): ترساندن

بیمارِسّون (bimāressun): بیمارستان

بیمو گوش چِه خار کُنِه چُشِش دیرِ کور هاکُردَه (bimu gush che khār koneh choshesh dire kur hākordah): کنایه از بلد نبودن کار

بیمومی صِداشِ (پس از گوزیدن) اَ بِین بَوِردی با بیئِش چِتی کُندی (bimuyi sedāshe a beyn baverdi bā biesh cheti kondi): کنایه از ماست مالی کردن

بیموئَن (bimuan): آمدن

بیموئَن بوئِردَن (bimuan buerdan): آمدن و رفتن

بینجِنائَن (binjenāan): خرد کردن (علف)

بینجِه بینجِه (binjeh binjeh): ریز ریزِه، خرد شده خرد شده

بینجوئَن (binjuan): خرد کردن علف و سبزی

بینجیئَن، اینجَه اینجَه هاکُردَن (binjian, injah injah hākordan): نرم کردن و خُرد کردن علف با داس یا ابزاری به نام داهره

بینگِنائَن (bingenāan): انداختن

بینگوئَن (binguan): انداختن

بِیَه (beyah): بود

بیهِ زُخم (bie zokhm): بوی گوشت مانده ماهی و تخم مرغ و امثالهم

بیهِ کِز (bie kez): بوی سوختن پشم

بیهِ نا (bie nā): بوی زیاد ماندن مواد غذایی چون آرد در انبار

بَئوتَن (bautan): دوختن

بَئوش و بَخور نِه که بَروش و بَخور (baush u bakhur ne ke barush u bakhur): کنایه از استفاده ی دائمی از چیزیاین که نباید فروخت و خورد، بلکه باید منبع درآمدی داشت.

بَئوشتَن، بَئوشدَن (baushtan- baushdan): دوشیدن

بیوَه (biyvah):  بیوه

بِیی (beyi): بودی

بَییت (bayit): سوراخ بسته شده

بَییت (bayytbayit): دل خور

بَییتَن (bayitan): گرفتن، سبز شدن نهال

بَییتَن، خوچِّه بَییتَن (bayitan, khochcheh bayitan): قوام گرفتن شیر مایه زده

بَییتَن، هاییتَن، گیتَن (bayitan, hāyitan, gitan): گرفتن

بیئَن (bian): بودن

بییِه اَرَحَمون (bieh arahmun): بوی الرحمن

بیئِه بَرَنگ، بَرَنگِ بی (bieh barang,  barange bi): بوی خوب

بیئِه زُخم (bieh zokhm): بوی گوشت ماهی و تخم مرغ و امثالهم

بیئِه نا (bieh nā): بوی مواد غذایی چون آرد و انبار که زیاد مانده باشد

بی یوه بی یوه (bi yuh bi yuh): صوتی برای فراخوانی مرغ و کبوتر و سگ

حرف (پ)

پَ (pa): از اصوات بیان تعجّب، بس است.

پا (pā): لطمه خوردن، آسیب دیدن، همراه بودن، حریص بودن

پا اِنداز (pā endaz): فرش

پا باش (pā bāsh): همراهی کن

پا بَخوردَن (pā bakhurdan): صدمه و لطمه خوردن، کهنه شدن فرش

پا بِدائَن (pābedāan): فرصت داده شدن، آماده شدن شرایط

پا بَرجا (pābarjā): پابرجا، استوار

پا بَرویئَن (pā barvian): قطع روابط و ارتباطات

پا بَزوئَن، قَدَم دَرِنگوئَن (pā bazuan, ghadam darenguan): قدم زدن و پا گذاشتن در منزل به عنوان اولین نفر انتخاب قرآنی به منزل وخوش یمنی در سال نو

پا بَکِشیئَن، دِمال بَکِشیئَن (pā bakeshian, demāl bakeshian): ترک کردن، عقب نشینی کردن، اِنکار کردن

پا بَرویئَنن، لِنگ بَرویئَن (pā barvian, leng baruyan):  بریدن پا (قطع ارتباط)

پا بِه ماه (pā be mohr): زن بار داری که در ماه نهم حاملگی اش قرار دارد.

پا بِه مُهر (pā be mohr): استوار

پا بَیتَن (pābaytan): پاگرفتن، تحقق یافتن، پایدارشدن، همراه بودن

پا پا هاکُردَن (pā pā hākordan): تعلّل در رفتن کردن، تردید در اقدام به کار

پا پَس بَکِشیئَن (pā pas bahkeshian): عقب نشینی کردن، پا عقب کشیدن، کنایه از کناره گیری کردن

پا پوش (pā push): کنایه از دسیسه علیه کسی، کفش

پا پیش دَرِنگوئَن (pā pish  darenguan): پا پیش گذاشتن، پیش قدم شدن در انجام کاری

پا تَختَه (pā takhtah): یک ابزار در بافندگی، پای تخته ی دیواری در کلاس درس

پا تَخد (pā takhd): پایتخت

پا تَخدی (pā takhdi): پاتختی

پا جوش (pājush): جوانه ای که از ریشه ی درخت می روید.

پا دار (pā dār): رمق دار

پا دَر هِوا (pā dar hevā): موضوعی که تکلیفش نامشخّص است.

پا دَرمیونی (pādar miuni): پا درمیانی، وساطت

پا دِمال کَشیئَن (pā demāl kashian): عقب نشینی

پا زَهر (pāzahr): پاد زهر

پا شور (pā shur): شستن پای بیمار

پا کُردَن (pākordan): به پاکردن کفش و شلوار،از خواب بلند کردن

پا گاه بَمِردَن(pā gāh bamerdan): جا به جا مرد

پا لَبِ گور (pā labe gur): کنایه از پیر فرتوت

پا مَمبَری بَخونِسَن (pā mambari bakhunesan): کنایه از دنبال حرف کسی را گرفتن

پا وا کونون هاکُردَن (pā vā kunun hākordan): پاگشا کردن

پا وا کونون (pā vā konun): پا گُشا کنان

پا وِکیل بیموئَن (pā vekil bimuan): قبول کردن

پا هاکُردَن، پِرِساندَن (pā hākordan, peresāndan): از خواب بیدار کردن

پا هاکُردَن (pā hākordan): به پا کردن کفش و پوشیدن شلوار

پا اِنداز (pā endāz): فرش

پابَخوردَن (pābakhordan): صدمه و لطمه دیدن

پابِزار، پاوِزار (pābezār, pāvezār): پای افزار (کفش)

پابِشو (pābeshu): جا به جایی خاک توسط مرغ با پاهایش برای یافتن خوراک

پابَکِشی یَن (pābakeshiyan): ترک کردن، عقب نشینی کردن

پابَند (pāband): آن چه بر پای چهارپایان می بندند

پابَند (pāband): کنایه از آدم مقید

پابوس (pābus): پابوس، زیارت

پابیل هاکُردَن (pābil hākordan): بیل زدن زمین

پابیل (pābil): شخم زدن با عمق کم

پاپا کُردَن (pāpākordan): در انجام کاری تعلل کردن

پاپوش بِساتَن (pāpush besātan): توطئه کردن

پاپوش، پاوِزار، پابِزار (pāpush, pāvezār, pābezār): کفش

پاپیچ (pāpich): درگیر

پاپیچ بَویئَن (pāpichbavian): درگیر شدن

پاتُق (pātogh): مکانی که افراد هنگام بیکاری آن جا جمع می شوند

پاتوئَه (pātuah): قرار دادن لبه های شلوار داخل جوراب

پاتوئِه هاکُردَن (pātueh hākordan): گذاشتن پاچه شلوارها در داخل جوراب هنگام راه رفتن

پاتیل (pātil): دیگ مسی دهان فراخ اما کم عمق

پاتیل گِرِسَّن (pātil geressan): کسی که در اثر مستی و نشئگی قادر به حفظ تعادل خودش نیست.

پاچال (pāchāl): گودی که دستگاه بافندگی را روی آن قرار می دهند.

پاچَه (pāchah): پاچه، بین دو پا در قسمت ران، دست و پای سلّاخی شده ی گاو و گوسفند، بخشی از شلوار که ساق پا را می پوشاند.

پاچَه ای سَر (pāchaei sar): روی دو پا

پاچِه بَیتَن (pācheh baytan): کنایه از گیر دادن و گلاویز شدن

پاچِه میون (pācheh miun): وسط دو پا

پاچَه وَرمالیدَه، وَقیح (pāchah varmālidah, vaghih): بی شرم و بی حیا

پاچَه، لِنگ و پاچَه (pāchah, leng u pāchah): بخشی از ساق پا که شلوار آن را می پوشاند

پاچین (pāchin): میوه ی رسیده ای که هنگام چیدن روی زمین می افتد.

پادار (pādār): آدم توانا و دارای رمق

پادشا (pādeshā): پادشاه

پادِشاهون، شاهون (pādeshāhun, shāhun): پادشاهان

پادِشایی (pādeshāyi): پادشاهی

پار پارَه (pār pārah): پاره پاره

پار سَنگ (pār sang): تکه سنگ

پارچ (pārch): پارچ (ظرف آب خوری)

پارچَک (pārchak): پارچ کوچک، ظرف مسی بزرگ دسته دار و دهانه گشاد

پارچَه (pārchah): پارچه

پارسال (pārsāl): سال پیش

پارسال پیرار سال (pārsāl pirār sāl): سال های قبل

پارسالی میشکا دَرِه اَمِسالی میشکا رِ کولی بِساتَن یاد دِینَه (pārsāli mishkā dareh amesāli mishkā re kuli besātan yād deynah): کنایه از پر رویی و حد و مرز نشناسی

پارکا (pārkā): پارچه ی چهارگوش برای بسته بندی لباس، سفره پارچه ای

پارِگی، یِه پارِگی (pāregi, ye pāregi): مقدار کم از چیزها و زمان

پارَه (pārah): پاره، تکّه، تکّه ای (یِه پارَه نون= یک تکّه نان)

پارِه بَکُردَن، لاپ هاکُردَن، اِلا کُردَن، وا هاکُردَن (pāreh bakordan, lāp hākordan, elā kordan, vā hākordan): شکافتن

پار پارِه گِرِس : (par pare geres) یک نفرین میگونی به معنای تیکّه پاره بشوی

پارَه پورَه، پار پارَه (pārah purah, pār  pārah): تکّه پاره

پارِه سَنگ (pāreh sang): یک تکّه سنگ قابل جا به جایی

پارِه کُردَن، بِدَریئَن (pāreh kordan, bedarian): دریدن

پاری (pāri): مقداری، برخی، گروهی

پاری وَخدا (pāri vakhdā): پاره ای اوقات

پاری ها (pāri hā): بعضی ها

پاری، جمعیّتی، جَمی (pāri, jamiiti, jami): گروهی

پاریا (pāryā): بعضی از مردم

پاریز (pāriz): میوه ای که خود به خود روی زمین می افتد.

پاس (pās): چوبی که در شکاف چوب یا چیزی قرار می دهند و آن را می کوبند تا دیگری را نصف کند.

پاس (pās): قطعه چوب کوچکی که برای سفت و محکم کردن محل اتصال بیل و کلنگ به دسته آن استفاده می کنند.

پاس (pās): چوب تراشیده شده که در کنار میله ی سنگ آسیاب و امثالهم قرار دهند

پاسِبون (pāsebun): پاسبان

پاسَنگ (pāsang): پاره سنگ در وزن کردن ترازو

پاش هِرِسّانَه (pāsh heressānah): مقاومت کردند

پاشنَه (pāshnah): پاشنه، عقبه ی چیزی مثل کفش

پاشنِه دَری (pāshneh dari): قسمت استوانه ای اضافه در بالا و پایین درب که درب بر روی آن قرار می گیرد

پاشنِه وَر کَشیئَن (pāshneh var bakeshian): کشیدن پاشنه ی گیوه یا کفش، کنایه از آماده شدن برای کار

پاشورَه (pāshurah): پاشوره

پاک (pāk): کنایه از همه و تمام، خالی

پاک، بِنکُل (pāk, benkol): کاملاً

پاکار (pākār): همراه

پاکار بیئَن (pākār bian): همراهی کردن

پاکَد (pākad): پاکت

پاکِه پاکَه (pākeh pākah): خالیِ خالیست

پاکی، آبِرو (pāki, āberu): عصمت

پاکی، طَهارَت (pāki, tahārat): تمیزی

پاکیزَه (pākizah): درست و حسابی

پاکَ (pāka): پاک است، تمیز است، کنایه از این که خالی است.

پاک بَوِیَه (pāk baveah): تمیز شد

پاکِ پاکَ (pāke pāka): تمیز تمیز است، پاک پاک است، کنایه از این که خالی خالی است.

پاک هاکُردَن (pāk hākordan): پاک کردن

پاکَد (pākad): پاکت

پاگآه، یِه هوو (pāgāh, yeh hu): ناگهانی، دردم: درجا، بلافاصله، بی درنگ

پاگیر (pāgir): مانع

پالتوو (pāltu): پالتو

پالِکی (pāleki): نوعی کجاوه

پالون (pālun): پالان

پالون دوج (pālun duj): پالان دوز

پامال (pāmāl): پایمال

پامال بَویئَن (pāmāl bavan): تباه و نابود شدن

پانزدَهِم (pānzdahem): پانزدهم

پانزدَهِمین (pānzdahemin): پانزدهمین

پاوَرجا (pāvarjā): پابرجا، استوار

پاوِزار، پابیزار (pavezār): کفش

پاوِشو (pāveshu): ریخت و پاش و لگد مال کردن خاک و علوفه در حیوانات و گاهی انسان

پاوِشو هِدائَن (pāveshu hedāan): با پا مرغ خاک را جابجا می کند تا خوراکی پیدا کند

پاهنَه (pāhnah): نام محلی در قسمت مسکونی میگون

پایِز (pāyez): پاییز

پایون (pāyun): پایان

پایَه (pāyah): پایه

پایَه اَساس، پَر و پایَه، پِیَه (pāyah asās, par u pāyah, peyah): پی

پایَه، بِندَر، بِن (pāyah, bendar, ben): پی

پاییز سَر (pāyiz sar): وقت پاییز

پاییزَه (pāyizah): مربوط به فصل پاییز

پایَه (pāyah): پایه، همراه

پبه بَزوئَن، رو بیموئَن (pih bazuan, ru bimuan): چاق شدن

پینِمَه (peyenemah): خشتک

پَپَه (papah): گول و نادان و نفهم، پخمه

پَت او (pat u): آب جوش

پِت پِت (pet pet): بالا و پایین افتادن شعله چراغ نفتی، در هنگام صحبت دچار لکنت شدن یا گیر در هنگام صحبت

پِت پِت کُردَن (pet pet kordan): بالا و پایین شدن شعله ی چراغ

پَت و پَهن، لَپ لَپ (pat u pahn, lap lap): خیلی پهن، پک و پهن

پِتکا پِتکا (petkā petkā): جست و خیز حیوانات نوزاد، چهار نعل

پِتکا پِتکا بوئِردَن (petkā petkā buerdan): چهار نعل رفتن

پِتکا پِتکا هاکُردَن (petkā petkā hākordan): جست خیز کردن

پِتِنیک (petenik): پونه ی صحرایی

پَتَه (patah): صورت حساب

پَتِه ی طلب (pateye talab): رسید موقّتی

پِتیلَه (petilah):فتیله

پَتیارَه، کُس دِه، حَشَری زَنَک(patārah, kos deh, hashar zanak): جنده

پَجمُردَه (pajmordah): پژمرده

پِخ (pekh): صدایی برای ترساندن به خصوص نسبت به بچّه ها

پُخ (pokh): هیچی، هیچ کسی

پَخ (pakh): صاف و بی زاویه، پست و پهن

پُختَه (pokhtah): کنایه از فرد مجرب و آزموده

پُختِه کُردَن (pokhteh kordan): موضوعی را به صورت قطعی روشن و شفاف کردن

پَخش و پِلا (pakhsh o pelā): پراکنده

پَخش و پِلا بَویئَن (pakhsh u pelā bavian): پراکنده شدن

پَخش و پِلا، تار و مار، وِرا اون وِرا (pakhsh u pelā, tār u mār, verā un verā): متفرّق

پَخشو پِلا هاکُردَن، دَرشاتَن، وولو هاکُردَن (pakhsh u pelā hākordan, darshātan, ulu hākordan): ریخت و پاش کردن

پَخش هاکُردَن (pakhsh hākordan): توذیع و تقسیم کردن

پَخش هاوییَن (pakhsh hāviyan): پخش شدن، پراکنده شدن

پَخمَه (pakhmah): شخص بی عرضه و بی استعداد و ترسو

پِدا (pedā): پیدا

پِر (per): پر

پِر آکُردَن (per ākordan): پر کردن

پُر آوازَه (por āvāzah): خیلی مشهور

پِر بِدائَن (per bedā an): پردادن، پراندن

پَر بَزوئَن (par bazuan): پر زدن

پَر بَکِشیئَن (par bakeshian): پرواز کردن

پَر پَجِن، سَرَند (par pajen, sarand): غربال

پَر پَر بَزوئَن (par par bazuan): پر پر زدن، کنایه از شدّت درد به خود پیچیدن، کنایه از ماجراجویی کردن، کنایه از کار خطرناک کردن

پَر پَر بَزوئَن، نارِه بینگوئَن، پیت هیتَن (بَخوردَن)، نارِه بَزوئَن (par par bazuan, nāreh binguan, pit hitan (bakhurdan), nāreh bazuan): کنایه از شدت درد به خود پیچیدن

پَر پَر هاکُردَن (par par hākordan): کندن پر پرندگان

پَر پَر هاکُردَن (par par hākordan): پر پر کردن گل

پُر پُشد، پِر پُشد (por poshd, per  poshd): پر پشت

پُر پَشم(por pashm):  پَشمالو

پُر تِمونی (por temuni): مدّت زیادی

پُر تَوَقُع، چُشم کَن (por tavagho, choshm kan): پر توقع

پُر ثِواب، ثِواب دار بیئَن (por sevāb, sevāb dār bian): دارای ثواب زیاد

پُر چونِگی هاکُردَن (por chunegi hākordan): پر حرفی کردن

پُر چونگی (porchunegi): پر حرفی

پُر چونَه (por chunah): آدم پر حرف

پَر دِرگا اوردَن (par dergā urdan): پر در آوردن

پُر دِل (por del): با دل و جرئت

پَر دیرگا اوردَن (par dirgā urdan): بال و پر در آوردن، کنایه از شاد گشتن

پُر رو (por ru): پر رو، بی حیا، بی شرم، بی ادب

پُر سو (por su): نور زیاد

پَرِ سیاوش (pare siāvash): نوعی گیاه دارویی

پَرِ شاپَرَک (pare shāparak): پرِ پروانه

‌پُر طَمَه (por tamah): طمع کار

پِر کار (per kār): پر کار

پُر کُردَن (por kordan): بدگویی

پَر کَشنَه (par kashnah): پرواز می کند

پَر گیتَن (par gitan): زیر بال و پر گرفتن، کنایه از محبّت و نوازش کردن

پُر مِهر و عاطِفَی (por mehr u ātefai): خون گرم

پَر و بال (par u bāl): بال و پر

پَر و پا (par o pā): کنایه از اعتبار و ارزش

پَر و پا داشدَن (par o pā dāshdan): کنایه از اعتبار و ارزش داشتن

پَر و پا قُرص (par o pā ghors): دارای اعتقاد استوار

پَر و پاچَه (par u pāchah): پاچه و متعلّقات آن

پَر و پاچَه ی کَسی رِ بَیتَن (par o pachaye kasi re baytan): گاز گرفتن سگ پای کسی، بی جهت مزاحم کسی شدن

پَر و پایَه (par u pāyah): پی و اساس

پَر و پوزَه (par o puzah): کنایه از لیاقت و دست و پا داشتن

پَر و پوزِه بَخواسَّن (par u puzeh bakhāssan): لیاقت خواستن

پَر و پوزِه دار (par u puzeh dār): شایسته

پَر و پوزِه داشتن (par u puzeh dāshtn): کنایه از لیاقت و دست و پا داشتن

پَر و پوک (par u puk): سر شاخه ی درختان

پُر و پِیمون (por o peymun): پر، مملو

پرواضِح :  (pr uāzeh)واضح، معلوم

پَر هاکُردَن (par hākordan): چیدن میوه درختان به صورتی که هیچ میوه ای در آن باقی نماند.

پُر هاکُردَن (por hākordan): کنایه از تحریک کردن کسی

پُر هاکُردَن، جاکُردَن، هازوئَن (por  hākordan, jākordan, hāzuan): پر کردن

پَرت بوتَن (part butan): حرف های بی معنی زدن

پَرت بَوِیئَن (part bavian): افتادن از ارتفاع

پَرت بیئَن (part bian): دور بودن از جایی

پِرت پِرت هاکُردَن (pert pert hākordan): نوسان شعله ی آتش یا نور چراغ

پَرت گِرِسَّن (part geressan): پرت شدن

پَرت و پِلا (part o pelā): پرت و پلا، پراکنده

پَرت و پِلا بوتَن (part o pelā butan): حرف های بی معنی زدن

پِرتِقال (perteghāl): پرتقال

پُرتوگ (portug): ادرار، معمولاً برای ادرار کردن پسر بچّه ها گفته می شود.

پَرت (part):  منحرف

پَرچَک (parchak): قالب خشتی پنیر

پُرچونَه (por chunah): پرچانه، کسی که زیاد حرف می زند.

پَرچیم (parchim): پرچین، حصار درختی و چوبی که دور باغ و غیره می سازند.

پَردگاه (pardgāh): پرتگاه

پَردَه (pardah): پرده

پَردَه بَزوئَن (pardah bazuan): رو گرفتن زنان

پرده پوشی (prdh pushi): چشم پوشی

پَردَه داری (pardah dāri): حفظ آبرو

پَر دیرگآ اوردَن (par dirgā urdan): بال و پر در آوردن

پِرِزمَه (perezmah): اندک

پِرِسائَن (peresāan): بیدار شدن

پِرِس و بَرخاس (peres u barkhās): معاشرت

پَرَسدِش هاکُردَن (parasdesh hākordan): پرستیدن

پَرَسدِش (parasdesh): پرستش

پُرسون پُرسون (porsun porsun): پرس و جو کنان

پَرسَه بَزوئَن (parsah bazuan): پرسه زدن

پِرفِسِر (perfeser): پرفسور

پَرَک (parak): قسمت چوبی داخل گردو

پِرِک بی (perek bi): بوی سوختنی

پَرَک پیریک کَتَن (parak pirik katan): وول خوردن

پَرکَنَه، پَند (parkanah, pand): قسمت و پاره ای از زمین

پَرَک پیریک بَزوئَن (parak pirik bazuan): جان کندن حیوانات

پَرَگ (parag): باقیمانده ی میوه بعد از خورذن آن

پَرَگ پیریگ (parag pirig): جنب و جوش، وول خوردن، پرش رگ در زخم

پَرَگ پیریگ هاکُردَن (parag pirig hākordan): جنب و جوش کردن، وول خوردن

پَرگیتَن (par gitan): زیر پر و بال گرفتن                                                            

پُر هاکُردَن (por hākordan): پرکردن

پِرموس (permus): نوعی چراغ قدیمی

پَرَندَه (parandah): پرنده

پَروار (parvār): چاق

پروانه ی کار (pruānh  kār): جواز کسب

پَروپا قُرص (par o pā ghors): دارای اعتقاد استوار

پَروپوزَه (parupuzah): کنایه از لیاقت و دست و پا داشتن

پَروَردین (parvardin): فروردین

پُروسِه پُروسَه (poruseh porusah): ریزه و نرمه ی چیزهای نازک و شکننده

پَر و پینَک (par u pinak): وصله پینه

پَرَه (parah): تخته های متّصل به چرخ آسیاب که جریان آب سبب حرکت آن و در نهایت موجب حرکت چرخ آسیاب می شود

پَری (pari): فرشته

پَریجِن، غَربال، کَم (parijen, gharbāl, kam): الک

پَریرو (pariru): پریروز

پَریشو (parishu): پریشب

پَریشویی (parishuyi): پریشبی

پَریک، پِلیک (parik, pelik): پریدن پلک چشم

پَریگِنَک (parigenak): پریروز

پَریرویی (pariruyi): پریروزی

پُز بِدائَن، بِه رو بیاردَن (poz bedāan, be ru bārdan): به رخ کشیدن، پز دادن، از خود لاف زدن

پَزا (pazā): راحت پز

پُزغالَک، بِزغالَک (pozghālak): تاول

پَس (pas): بعد

پَسِ (pase): بعدِ

پَس (pas): جنس نامرغوب، پست

پَس (pas): عقب، پشت

پَس (pas): اَگر

پَسِ (pase): برای

پَس (pas): بی ارزش

پَس اُفت، پَسُفت (pas oft, pasoft): ذخیره، پس انداز، قسط عقب افتاده

پَس اِنداز (pas endaz): پس انداز

پَس اِنگوئَن (pas enguan): بچّه درست کردن

پَس او (pas u): آبی که پس از بستن آب اصلی تا اتمام آب در نهر جریان دارد.

پَس او (pas u): پس آب، فاضلاب، آب های مصرف شده پس از شستشو

پَس اوردَه (pas urdah): پس انداخته (فرزند پس از پدر)، فرزندی که زن از شوهر سابقش به خانه ی شوهر جدید می آورد.

پَسِ اونَه (pase unah): عقب آن

پَس بِدائَن (pas bedāan): پس دادن

پَس بزوئَن (pas bazuan): پس زدن، عقب زدن، کنار زدن

پَس بوردَن (pas bordan): عقب رفتن

پَس بوئِردَن (pas buerdan): پس رفت کردن

پَس بیاردَن، هِگاردِنَن (pas biārdan, hegārdenan): پس آوردن

پَس بیئَن (pas bian): بی ارزش بودن

پَس پَریشو (pas parishoo): سه شب پیش

پَس پَریشویی (pas parishuyi): پس پریشبی

پَس پَس بوردَن (pas pas burdan): عقب عقب رفتن

پَسِ پیش (pase pish): آرد کناره ی سنگ در آسیاب، پس و پیش

پَس چاشت، پَس چاشتَگ (pas chāsht, pas chāshtag): عصرانه

پَس دَکِتَه (pas daketah): عقب افتاد

پَس دوجی (pas dooji): پس دوزی

پَس دَویئَن (pas davyan): عقب بودن

پَس دیمی، وَلِدیمی (pas dimi, valedimi):  وارونه

پَس رَس (pas ras): میوه ی دیر رس

پَسِ سَر (pase sar): پشت سر، از پشت

پَس شیئَن، پَس بوردَن (pas shian,  pasburdan): عقب رفتن

پَس صَبا (pas sabā): پس فردا

پَسِ عُمری (pase omri): بعد از عمری

پَس فَردا (pas fardā): پَس فَردا

پَس فَردا شو (pas fardā shu): پس فردا شب

پَس فِطرَد (pas fetrad): پست فطرط

پَس قَد (pas ghad): کوتاه قد

پَس کَتَن (pas katan): عقب افتادن

پَس کَتَن، پُشد کَتَن (pas katan, poshd katan): بی حال شدن و از حال رفتن

پَس کَتَن، دِمال کَتَن (pas katan, demāl katan): عقب افتادن

پَسِ گِردِن (pase gerden): قفا

پَس گِردِنی (pas gerden): سیلی که به پشت گردن زنند

پَس گیتَن (pas gitan): پس گرفتن

پَس هایتَن (pas haytan): پس گرفتن

پَس هِدائَن، پَس بیاردَن (pas hedāan, pas biārdan):  بپس دادن

پَس هِدائَن، هِگاردِنائَن (pas hedāan, hegārdenāan): پس دادن

پَسایتَن (pasāytan): پس گرفتن

پَستَک، پَسدَک (pastak): شولای چوپان

پَستو (pastu): صندوق خانه عقبی و کوچک

پِستَه، پِسدَه، پِسَّه (pestah): پسته

پُسچی (poschi): پستچی

پُسخُنَه (poskhonah): پست خانه

پَسد (pasd): پست، پایین، کوتاه، فرومایه

پُسد (posd): پست

پِسَر چِر (pesar cher): برای پسرش

پِسَر خوندَه (pesar khundah): پسر خوانده

پَسِش بَر بیموئَن (pasesh bar bimuan): توانایی انجام کاری را داشتن

پَسغوم (pasghum): جواب پیغام

پَسلَه (paslah): پنهان و پشت سر

پَسلَه بوتَن (paslah butan): پشت سر حرف زدن

پَسلِه گَب بَزوئَن (pasleh gab bazuan): پشت سر حرف زدن

پَسَن (pasan): پسند

پی سوز (pi suz): نوعی چراغ روغنی قدیمی، پیه سوز

پَسون فَردا (pasun fardā): روز بعد از پس فردا

پِسون، مَمَه، سینَه (pesun, mamah, sinah): پستان زنان

پَسوَند (pasvand): نام محلی در شمال شرق میگون چشمه ای هم در آن جاری است.

پُسّونَک (possunak ): سنجد

پَسَه (pasah): برفی که باد از نقاط مرتفع به نقاط پست می آورد

پَسَه (pasah): بی ارزش است

پِسَّه (pessah): پسته

پَسینَه، گالِری، گالاری (pasinah, gāleri, gālāri): انباری، پستو، صندوق خانه ی عقبی و کوچک خانه

پَسیرین (pasrn): روز بعد از پس فردا

پُش (posh): پشت

پُش بَند (posh band): دنباله ی چیزها

پِش پِش (pesh pesh): پچ پچ

پُش دَر پُش (posh dar posh): پدر در پدر

پُش راس هاکُردَن (posh ras hākordan): کنایه از بیرون آمدن گرفتاری

پُش، پُشد(posh, poshd): پشت

پُشت (posht): یاور

پُشت دِه، پُش دِه ( posht deh): نام محلی در قسمت بومی نشین میگون

پُشتِ سَرِش صَفحِه دَرِنگونَه (poshte saresh safheh darengunah): پشت سرش غیبت کردند

پُشتِ گوش فِراخ (poshte gush ferākh): سهل انگار

پُشتِ هِم اِنداز (poshte hem endāz): دروغگو

پُشت، اِفتاوِه پُشت (posht, eftāveh posht): ظهر

پَشتَک (pashtak): شولای چوپان

پُشتَک بَزوئَن (poshtak bazuan): با پشت در آب پریدن

پُشتَه (poshtah): مقدار علف یا هیزمی که با پشت حمل کنند

پُشتَه پُشتَه (poshtah poshtah): ردیف

پُشتی دَکِتَه (posht daketah): طرفداری کرد

پُشتی کُردَن (posht kordan): حمایت کردن

پُشتی هاکُردَن (posht hākordan): حمایت کردن

پِشدِ رو هاکُردَن (peshde ru  hākordan): زیر و رو کردن، وارونه کردن

پِشدِ سَر (peshde sar): پشت سر

پِشدِ سَرِ هَمی (peshde sare hami): پشت سر همی

پُشدِ گِردِن (peshde gerden): پشت گردن

پِشد گَرمی (peshd garmi): پشت گرمی

پِشد گیتَن (peshd gitan): پشت گرفتن، جفت گیری پرندگان

پِشد، پِشت (peshd): پشت

پِشدَگ (peshdag): پشتک

پُشدی هاکُردَن (poshdi hākordan): کمک کردن

پُش بَند (posh band): ادامه، دنباله

پُشت (posht): کنایه از حامی و پشتیبان

پُشت باد بَخُرد (posht bād bakhord): کنایه از کسی که مدتی کار نکرده باشد

پُشت بِدائَن (posht bedāan): تکیه دادن

پَشد بَندِش (poshd bandesh): ادامه اش، دنباله اش

پُشد بِه کوه داشدَن (peshd be kuh dāshdan): پارتی داشتن، حامی نیرومند و مقتدری داشتن

پِش پِش (pesh pesh): پِچ پِچ

پُش دَر پُشد (posh dar poshd): پدر در پدر، اجداد

پُش دِه (posh deh): پشت ده

پُش راس هاکُردَن (posh rās hākordan): کمر راست کردن، کنایه از نجات یافتن از گرفتاری

پُش سَر (posh sar): پشت سر، عقب

پُش هِدائَن (posh hedāan): تکیه دادن

پُش، پُشد(posh, poshd):  پشت

پِشتِ پا بَزوئَن (poshte pā bāzuan): پشت پا زدن، کنایه از چشم پوشی

پُشتِ گوش فِراخ (poshte gush ferākh): کنایه از سهل انگار و مسامحه کار

پُشت و رو (posht o ru): زیرو رو

پُشت و رو بَویئَن (posht u ru bavian):  زیر و رو شدن

پُشت و رو هاکُردَن (posht u ru hākordan): زیر و رو کردن

پُشتِ هَم اِنگِن (poshte ham engen): دروغگو

پُشتِ هَم بَیتَن، پُشت ِ هَم دیئَر رِ بَیتَن (poshte ham baytan, poshte ham diar re baytan): همکاری

پَشتَگ (pashtag): شولای چوپّان

پُشتَگ بَزوئَن (poshtag bazuan): پشتک زدن

پُشتَه (poshtah): مقدار علف یا هیزم که با پشت حمل کنند.

پُشتِه پُشتَه (poshteh poshtah): زیاد، ردیف

پُشتی (poshti): حمایت

پُشتی قُز (poshti ghoz): قوز کمر

پُشتیبونی (poshtbun): جانب داری

پُشد (poshd): کمک، حمایت، پشت، نسل و فرزندان

پِشدِ سَر، دِمالدَر (peshde sar, demāldar): پشت سر

پِشد گَرمی (peshd garmi): پشت گرمی

پِشدِ گوش اِنگوئَن (peshde gush  enguan): پشت گوش انداختن

پِشد گیتَن (peshd gitan): پشت گرفتن

پُشد وِ (بِه) پُشدِ هَمدیَه (poshd ve poshde hamdiyah): همکاری هم

پِشد و رو (peshd o ru): زیر و رو

پِشد و رو هاکُردَن (peshd o ru hakordan): زیر و رو کردن

پِشدِ هَم اِنداز (peshde ham endāz): دورغگو، فریب کار

پِشد، پُشت (peshd, posht): پشت

پُشدَه (poshdah): پشته، دسته ی بزرگی از کاه یا هیزم که بر دوش حمل کنند.

پُشدی (poshdi): تکیه گاه

پُشدی (poshdi): کنایه از حمایت کردن و کمک کردن

پُشدی دَکِتَن (poshdi daketan): طرفداری کردن، جانب داری کردن

پُشدی هاکُردَن (poshdi hākordan): کمک کردن، حمایت کردن

پِشگ بینگوئَن (peshg binguan): قرعه کشی کردن، شیر و خط کردن

پِشگِل(peshgel): پشکل

پِشِم (peshem): فشم

پَشم بَد بَریشدَن (pashm bad barishdan): کنایه از ارزش قائل نشدن برای چیزییا کاری

پَشم و پیلَش بَریتَه (pashm u pilash baritah): کنایه از دست دادن قدرت و نفوذ

پَشم و پیلَه (pashm u pilah): پشم، موهای بدن

پَشم و پیلَه (pashm u pilah): قدرت

پَشم و پیلِه دار (pashm u pileh dār): کنایه از قدرت و نفوذ داشتن

پَشم و پیلِه داشتَن (pashm u pileh dāshtan):  قدرت داشتن

پَشمالو، میه خالی (pashmālu, miekhālia): پر پشم

پِشِمی (peshemi): اهل فشم، فشمی

پَشمیلَه (pashmilah): پشمالو

پَشمیلَه سینَه (pashmilah sinah): مردی که سینه های پر پشمی دارد.

پَشَه (pashah): پشه

پَشیمون بَویئَن (pashimun bavian): اظهار پشیمانی

پَشیمونی، روگِردونی (pashimuni,   rugerduni): ندامت

پَشیمون (pashimun): پشیمان

پَشیمونی بینگوئَن (pashimuni binguan): پشیمان کردن

پُف (pof): فوت

پُف آکُردَن (pof ākordan): فوت کردن

پُف بَکُرد (pof bakord): اماس (ورم، پُف)

پُف بَکُردَه (pof bakordah): ورم کرد

پُف دار، پُف بَکُرد (pof dār, pof bakord): باد کرده

پُف داشدَن (pof dāshdan): ورم داشتن، باد داشتن

پُف هاکُردَن (pof hākordan): باد کردن،

پُق بَزوئَن، پُقِ سَر هِدائَن، های های بِرمِه بَکُردَن (pogh bazuan, poghe sar hedāan, hāy hāy bermeh bakordan): از ته دل گریستن

پُک بَزوئَن (pok bazuan): پک زدن به قلیان یا سیگار

پَک و پَلی (pak u pali): از زیر بغل تا استخوان لگن

پَک و پَهن، پَت و پَهن (pak u pahn, pat u pahn): خیلی پهن

پَکَر (pakar): افسرده

پَک و پوز، دیم و دیار (pak u puz, dm u dār):  دک و پز، سر و وضع

پَگَل، پوس و پَگَل (pagal, pus u pagal): ریزه ی پشم

پَل (pal): آغل روباز حیوانات، حصاری که با سنگ و چوب به ارتفاع 1 متر برای استراحت شبانه تابستانی گوسفندان می ساختند. چوپانان هنگام غروب آفتاب گوسفندان را از چرای روزانه به این محل می آوردند. شیر آن ها را می دوشیدند و گوسفندان را برای استراحت شبانگاهی به داخل این حصارها هدایت می کردند. سگ ها شب هنگام از این محل پاسداری می کردند. شیرهای دوشیده شده را در ظرف های مخصوص می ریختند و با شیری که صبح هنگام می دوشیدند مخلوط می کردند. مالک گوسفندان هنگام غروب آفتاب برای چوپانان غذای روزانه را می آورد و صبح شیرها را به منزل انتقال می داد.

پِل (pel ) پُل

پُل (pol): پول

پُلِ خِرد (pole kherd): پول خورد

پِلاس (pelās): پارچه ی کهنه، پژمرده

پِلاس (pelās): پارچه ای که از موی گوسفند بافند و برای خشک کردن گندم و جو استفاده می کردند

پِلاس بِن بیئَن، بِن لِنگَه ای پِلاس بیئَن (pelās ben bian, ben lengai pelās bian): پیوسته جایی بود

پِلاس بَویئَن (pelās bavian): پلاسیده شدن، دائم جایی بودن

پِلاس پارَه (pelās pārah): پارچه ی پاره

پُلِتیک، رِشخَن، فیریب (poletik, reshkhan, firib): فریب، سیاست

پِلِتیک بَزوئَن (peletik bazuan): سیاست به کار بردن

پُلُغ پُلُغ (pologh pologh): جوشیدن آبی که از ظرفی بیرون بپرد

پُلُغ پُلُغ بَزوئَن (pologh pologh bazuan): به شدّت جوشیدن

پُلُغَّه ی خون (pologhaye khun): جهش و استفراغ شدید خون از گلو

پُلُق بَزوئَن (pologh bazuan): جهش و استفراغ شدید خون از گلو

پُلُق پُلُق بَزوئَن (pologh pologh bazuan): شدّت جوشیدن آب

پِلَک (pelak): پل کوچک

پِلِکِسَن (pelekesan): پرسه زدن

پَلگال :(palgāl) پرگار

پِلَنگ (pelang): پلنگ

پِلَنگ مول (pelang mul): بچّه ی پلنگ، گربه وحشی

پَلوار (palvār): پروار، چاقی گوسفندان

پِلَّه (pellah): پله

پِلَه پِلَه (pellah pellah): پله پله

پِلِّه کون (pelleh kun): پلکان

پَلی بیموئَن، پیش بیموئَن (pali bimuan, pish bimuan): نزدیک آمدن

پَلی دار، پَلی مَند (pali dār, pali mand): شخص بی نیاز از نظر مادی

پَلی گیتَن (pali gitan): در کنار خود جا دادن

پَلی نِدار (pali nedār): ندار

پَلی، دَمِ دَس، کُنار (pali, dame das, konār): پهلو

پَلی، وَر، پیش، نَزّیک (pali, var, pish, nazzik): نزدیک

پِلّیگ بَزوئَن (pellig bazuan): پلک زدن

پَلیم (palim): پیش من

پِلیئَک گَب بَزوئَن (peliak gab bazuan): زیر گوشی صحبت کردن

پِلّیگ (pellig): پلک

پَمبَه (pambah): پنبه

پِناه هِدائَن، اَمون هِدائَن (penāh  hedāan, amun hedāan): پناه دادن

پِناه، اَمون (penāh, amun): پناه، امان

پِناهَندَه (penāhandah): پناهنده

پَنج دَری (panj dari): اطاقی که از یک سمت پنج درب دارد

پنجِرَه (panjerah): پنجره

پَنجول (panjul): پنجه حیوانات وحشی

پَنجَه (panjah): پنجه

پَند پَند (pand pand): بخش بخش زمین

پَند، سی، دیمَه، حَواری (pand, si,   dimah, havāri): قسمت، سمت، بخش، جهت

پِنداس (pendās): چوب، پارچه و سایر چیزهایی که باعث منحرف شدن مسیر آب می شود.

پِنداس (pendās): قطعه چوب باریکی که در محل اتصال دسته و کلنگ و بیل و غیره قرار می دهند تا محکم شود.

پَندیر (pandir): پنیر

پَندیرَک (pandirak): گیاهی است دارویی

پِندیگ (pendig): نیشگون

پندیگ بَیتَن (pendig baytan): نیشگون گرفتن

پَنشَمبَه (panshambah): پنجشنبه

پَنشَمبَه شو (panshambah shu): شب پنجشنبه

پِنهون، قایِم، نوهون (penhun, ghāyem, nuhun): خفا، پنهان

پِنهونی، قایِمَکی، نوهونی (penhuni, nuhuni, ghāyemaki): پنهانی

پِنی اِسّائَن (peni essān): بیدار نشدن

پنیر او (pnr u): آب پنیر

پو کُردَن، دَم بِدائَن (pu kordan, dam bedāan): دمیدن

پوچ (puch): باطل، بیهوده

پوچ (puch): تو خالی، پوک

پود (pud): رشته ای که در پهنای پارچه بافته می شود

پور پور (pur pur): مور مور

پور پور بَویئَن (pur pur bavian): مور مور شدن

پورَک پورَک هاشیئَن (purak purak hāshian): لرزش خفیف تن

پورَک هاشیئَن (purak hāshian): یخ کردن و جمع کردن دست و پا به داخل شکم

پورَک هاشیئَه (purak hāshiah): کنایه از این که بدنش را در اثر سرما یا سرما خوردگی به داخل شکم جمع می کند.

پورَه (purah): پاره

پوزَه (puzah): پوزه، پوز، محدوده ی دهان انسان و حیوان

پوزِه بَند (puzeh band): دهن بند

پوس بَکِنِس (pus bakenes): پوست کنده

پوس بَکِنِسَّن (pus bakenessan): پوست کندن

پوس بَیتَن، پوس بَکِندَن (pus baytan, pus bakendan): پوست کندن

پوس بینگوئَن (pus binguan): پوست انداختن

پوس تَخت (pus takht): زیر اندازی از پوست گوسفند

پوس تَخت بینگوئَن (pus takht binguan): کنایه از جا خوش کردن و زیاد در جایی ماندن

پوس چی بِن او دَکِتَه (pus chi ben u daketah): کنایه از چاق شدن و شاد بودن

پوس کُلُفت (pus koloft): سرسخت و مقاوم

پوس نازِک (pus nāzek): غیرتمند

‌پوس و اُسِّخون بَوِه (pus u ossekhun baveh): لاغری شدید

پوس هِدائَن (pus hedā an):پوست دادن، شاخه ای که پوست آن راحت کنده می شود.

پوس، پوسد (pus,pusd): پوست

پوست و پَکَل (pust u pakal): پوست و احشاء گوسفند و امثالهم

پوستَک (pustak): پوست تخت

پوستَک، زیر اِنداز (pustak,zir endāz): زیر انداز

پوستین (pustin): محفظه پوستی

پوسخند (puskhand): خنده از روی تمسخر، پوزخند

پوسَّک (pussak): پوسته

پوسّونَک (pussunak): پستانک بچّه

پوسّونَک (pussunak): سنجد

پوسّونَک دار (pussunak dār): درخت سنجد

پوسَّه پوسَّه (pussa pussa): پوسته پوسته

پوش (push): برآمده، پفکی، سست و تو خالی

پوش بَزوئَن (push bazuan): باد کردن، متورّم شدن، خالی و سبک شدن

پوش بَکُرد، وِز بَزَه، پُف بَکُرد (push bakord, vez bazah, pof bakord): توخالی، پف کرده

پوش بَکُردَن، جولو بیموئَن (push bakordan, julu bmuan): تبله کردن

پوشال (pushāl): خرده ریز جدا شده از چوب در نجّاری

پوشالی (pushāli): پر حجم و بی مصرف

پوشالی، سُس (pushāli, sos): مقاومت کم

پوشَه پوشَه (pushah pushah): پوسته پوسته

پوشَه پوشَه (pushah pushah): ریزه و نرمه ی چیزهای نازک

پوف (puf): غذا به زبان کودکان

پوک (puk): پک زدن سیگار و چپق، پتک، تو خالی

پوک (puk): پوسیده

پوک بَوِه (puk baveh): پوسیده شده

پوک، پوکِ آدِم (puk, puke ādem): انسان سبک مغز

پوک (puk):  بی مغز (در گردو)

پوک، کوچ (puk, kuch): توخالی، پوچ

پوکَّه (pukkah): خالی است

پول (pul): پول، گداخته

پول پول (pul pul): ریز ریز

پولِ پول (pule pul): تمثیلی برای داغ داغ

پولِ پول بَوِه (pule pul baveh): داغ داغ شد

پول پول بَویئَن، خورد بَویئَن (pul pul bavian, khurd bavian): ریز ریز شدن

پولِ سیا (pule siā): پول فلزی کم قیمت

پولِ سیفید (pule sifid): پول نقره ای

پول، مِثِ پول (pul, mese pul): تمثیلی از داغ بودن

پولاد (pulān): فولاد

پولدار (puldār): دارای پول زیاد

پولَک (pulak): زینت های دایره شکل بر جامه ی زنان

پولَکی (pulaki): اهل رشوه، پول دوست، رشوه خوار

پولو پَجون (pulu pajun): میهمانی بزرگ

پولو، پِلو، پِلا (pulu, pelu, pelā):  پلو

پولَه، پول بَوِه (pulah, pul baveh): داغ است

پومصَد (pumsad): پانصد

پِهرا (pehrā ): پس فردا

پِهرا شو (pehrā shu): پَسینِ فردا شب

پِهرو (pehru): پسین فردا

پَهریز(pahriz):  پرهیز، دوری

پَهلِوون، یَل (pahlevun, yal): پهلوان

پَهن بَویئَن (pahn bavian): پهن شدن

پَهن هاکُردَن (pahn hākordan): پهن کردن

پَهنا (pahnā): عرض

پَهناوَر، پَت و پَهن (pahnāvar, pat u pahn):  عریض

پِی (pey): اساس بنا

پِی بِه اِیزِش بَوِردِمَه (pey be izesh baverdemah): حقیقت آن را دریافتم

پِیِ چیزی دَویئَن (peye chizi davian): دنبال چیزی بودن

پِی چین (pey chin): چیدن بار دوم علف هایی همچون یونجه و اپرس

پِی دیم (pey dim): پشت چیزی

پی دیم (pi dim): کمر

پِی دیم، پِی سی (pey dim, pey si): کنار

پِی دیم، گُلِه پِی (pey dim, goleh pey): دور از دید

پِی دیمِت (pey dimet): کمرت، پشتت

پی سوز (pi suz): پیه سوز (نوعی چراغ روغنی قدیمی)

پِی سی، سوک (pey si, suk): دنج، گوشه

پِی شِه بَیتَن (pey sheh baytan): پی گیری کردن

پِی کُن، وا کُن، پِی هاکُن، وا هاکُن (pey kon, vā kon, pey hākon, vā hākon):  باز کن

پِیِ گوشی (peye gushi): زلف مردانه که از گوش ها آویزان شود

پِی نِماز (pey nemāz): غروب

پِی نِمازی (pey nemāzi): غروبی

پِی و بِن (pey u ben): رگ و ریشه

پِی و پیش (pey u pish): باز و بسته

پِی هوشتَه (pey hushtah): جوانه ی تازه روییده از ساقه ی درخت

پِی هوشتَه بَکُردَه (pey hushtah bakordah): جوانه زد

پِی، پِی سی، پِی دیم (pey, pey si, pey dim): گوشه

پِی، پِیَه (pey, peyah): به دنبال

پِی، دِمال (pey, demāl): سمت و سو، عقب

پیادَه (pyādahpiādah): پیاده

پیاز (pyāz): پیاز

پیاز داغ (pyāz dāgh): پیاز خرد شده و در روغن سرخ شده

پیازَک (pyāzakpiāzak): پیازچه

پیالَه (pyālahpiālah): کاسه ی مسی کوچک

پیت (pit): پیچ خوردن، نوعی ظرف فلزی از جنس حلبی

پیت بَخورد (pit bakhurd): پیچ و تاب خورده

پیت بِدائَن، سَرِ کار اِنگوئَن (pit bedāan, sare kār enguan): سر دواندن، پیچاندن

پیت بِدائَه (pit bedāah): پیچاند

پیت بَیتَن (pit baytan): پیچ خوردن

پیت بَیتَه (pit baytah): کج شد

پیت هیتَن (pit hitan): پیچیدن

پیت هیتَن بِه یِه وَری (pit hitan be ye vari): گردش کردن به یک طرفی

پیتَه (pitah): برف آرام و کم

پیتَه (pitah): پلاس تاب داده

پیتَه (pitah): پوک

پیتِه پیتِه ووآرنَه (piteh piteh vuārnah): بارش دانه های برف

پیتَه، پوک (pitah, puk): تو خالی

پیتَه، پیت بَخورد (pitah, pit bakhurd): پارچه و پلاس تاب داده شده

پیتَیَه (pitayah): پوک است

پیتَیِه پیتَیَه (pitayeh pitayah): خالیِه خالیِه

پیچ بَخوردَن (pich bakhurdan): پیچ خوردن، دور زدن

پیچ بَخوردَن، پیت بِدائَن (pich bakhurdan, pit bedāan): از شدت درد به خود پیچیدن

پیچ پیچی (pich pichi): پیچ در پیچ

پیچ پِیدا هاکُردَن (pich peydā hākordan): دشوار شدن

پیچِشِ دِل، دِل پیچَه (picheshe del, del pichah): اسهال

پیچَک (pichak): چرخ جلویی گاو آهن

پیچَک (pichak): گیاهی است که به دور درخت می پیچد

پیچَه (pichah): بافته ای که زنان صورت خود را با آن بپوشانند

پِیدا بَویئَن (peydā bavian): پیدا شدن

پِیدا هاکُردَن، گیر بیاردَن (peydā hākordan, gir biārdan): یافتن

پیر (pir): پیر و سال خورده

پیرزا (pir zā): فرد پر توقّع و زود رنج که مادرش وی را در سنین بالا باردار شده و متولّد شده است

پیرِ زال (pire zāl): زن گریزان از پیری

پیرِ زَن کونَکی (pire zan kunaki): پیر زن گونه

پیرِ زَنَک (pire zanak): پیر زن

پیر مرد کونَکی (pir mrd kunaki): پیرمرد گونه

پیرِ مَردَک (pire mardak): پیر مرد

پیرار سال (pirār sāl): دو سال پیش

پیر ِزَنِ خایِه دار (pire zane khāyeh dār): کنایه از مرد خانه نشینی که غرغرو هم هست

پَیروز (payruz): پریروز

پَیروزی (payruzi): پَریروز

پیرَن (piran): پیراهن

پیرَن و تُمبون (piran u tombun): پیراهن و شلوار

پیری سَر (piri sar): سر پیری

پیریزمَه (pirizmah): ساییده شده

پیریگ، پَرَگ پیریگ (pirig, parag pirig): پریدن چشم

پیزی (pizi): پشت کار

پیژ دَر پیچ (pizh dar pich): پیچ در پیچ

پیس، پیسی (pis, pisi): بیماری برص

پِیِسَّن (peyessan): پاییدن

پیسی (pisi): بدبختی، فقر، نداری

پیش اِنداز، پیش (pish endāz, pish): پیش، جلو

پیش او (pish u): آب پیش از خروج منی مردانه

پیش بُر (pish bor): فعّال

پیش بَمونِس (pish bamunes): پیش مانده

پیش بَوِردَن (pish baverdan): پیش بردن

پیش بوردَن کار (pish burdan kār): آماده کردن کار

پیش بَوِردَن، جولو بوردَن (pish baverdan, julu burdan): پیش بردن

پیش بیموئَن (pish bimuan): پیش آمدن

پیش بیموئَن، رُخ بِدائَن (pish bimuan, rokh bedāan): پیش آمدن

پیش بینی، غِیب (pish bini, gheyib): آینده سنجی

پیش پَریرو (pish pariru): پیش پَریروز

پیش پَریگِنَک (pish parigenak): پیش پَریروز

پیش پیش (pish pish): صوتی برای فراخوانی گربه

پیش پیش، اَ قَبل (pish pish, a ghabl): پیشاپیش، از قبل

پیش خِدمَد (pish khedmad): پیش خدمت

پیش خور کُردَن (pish khur kordan): به اعتبار درآمدی قرض کردن و خوردن

پیش دَوِسّائَن (pish davessāan): دامان بستن (برای چیدن سبزی کوهی)

پیش رَس (pish ras): میوه ی زود رس

پیش سارِزونی، سارِزونِ پیشی (pish sārezuni, sārezune pishi): پارسال

پیش سینَه ای بَزوئَن (pish sinah i bazuan): تو سینه ی طرف زدن

پیش فِروش (pish ferush): محصولی را قبل از به دست آوردن فروختن

پیش کَتَن، جولو کَتَن (pish katan, julu katan): پیش افتادن

پیش کُردَن (pish kordan): آماده کردن

پیش کُردَن، دَوِسائَن (pish kordan, davesāan): بستن درب

پیشِ کِش (pishe kesh): شاش، ادرار

پیش کَش، هَدیئَه (pish kash, hadiah): پیش کش

پیش کَشی (pish kashi): پیش دستی

پیش کَشی هاکُردَن (pish kashi hākordan): پیش دستی کردن

پیش کُن (pish kon): آماده کن

پیش موندَه، پیش بَمونِس (pish mundah, pish bamunes): پیش مانده

پیش هاکُردَن (pish hākordan): پذیرایی کردن از میهمانان

پیشاپیش (pishāpish): از قبل

پیشتَر، قِدیم، قَدیما، قِدیما (pishtar,  ghedim, ghadimā, ghedimā): قدیم

پیشتَرا (pishtarā): قدیما، گذشته ها

پیشتِه (pishteh): صوتی برای فراری دادن گربه

پیشدَر (pishdar): قبلاً

پیشکار (pishkār): نماینده

پیشَنگ (pishang): پیشاهنگ

پیشواز (pishuāzpishvāz): پیشباز

پیشینَه (pishinah): نزدیکیک ساعت پیش از ظهر

پِیغوم (peyghum): پیغام

پیک (pik): شُش

پیلَک (pilak): کوزه ی دهن گشاد از جنس سفال

پیلَه (pilah): اصرار

پیلَه (pilah): جیبی که در نتیجه ی بستن چادر به دور کمر ایجاد می شود

پیلَه (pilah): قسمت پشت پیراهن رویی که فرد می توانست از آن به عنوان کیسه از آن استفاده کند

پیلَه (pilah): ورم دندان در اثر عفونت

پیلِه بَزو (pileh bazu): عفونت کرد

پیلَه خیک (pilah khik): کنایه از فرد شکم گنده

پیلِه دَوِسائَن، پیلِه هاکُردَن (pileh davesāan, pileh hākordan): ورم کردن لثه به علت عفونت

پیلِه کُردَن (pileh kordan): در خصوص مطلبی اصرار کردن

پیلِه هاکُردَن، کَنَه بَویئَن (pileh hākordan, kanah bavyan): کنایه از گیر دادن و اصرار کردن

پیلَه، پیش (pilah, pish): دامن

پِیمون، عَهد، عَهد و پِیمون (peymun, ahd, ahd u peymun): قول و قرار

پِیمونَه (peymunah): پیمانه

پین بَیتَن (pin baytan): تعین محدوده برای انجام کار

پیندوز (pinduz): پینه دوز

پین دوزَک (pin duzak): دوزنده ی کفش و گیوه

پِیِندَر (peyendar): کمر

پینَک (pinak): وصله

پینَک پارَه (pinak pārah): وصله پینه

پینَک دار، پینَک بَزَه (pinak dār, pinak bazah): وصله دار

پینَکِ دَس (pinake das): پینه ی دست

پینَک، بَخیئَه (pinak, bakhiah): بخیه

پِینِمَه، تَتَه (peynemah, tatah): شرمگاه

پِیوَند بَزوئَن (peyvand bazuan): پیوند زدن

پِیَه (peyah): پی و اساس دیوار

پِیَه (peyah): شخم

پیه (pih): چربی

پیه بَزوئَن (pih bazuan): کنایه از چاق شدن

پیه سوز (pih suz): نوعی چراغ روغنی قدیمی

پِیَه، پِی (peyah, pey): پی و اساس

پیئَر چی سُفرَه ای سَر بَنیشت (piar chi sofrai sar banisht): کنایه از مال حلال خوری

پیئَر دارِ یَتیم (piar dāre yatim): شخصی که پدرش برای او پدری نمی کند

پیئَر کُشتِگی، دُشمِنی (piar koshtegi, doshmeni): دشمنی

پیئَر مارِت بَمیرَن (piar māret bamiran):  دشنامی به معنای این که پدر و مادرت بمیرند

پیئَر، بابا (piar, bābā): پدر

پیئَرَم هِی، پیئَرَم بیئِه، بابام هِی، بابام بیئِه (piaram hey, piaram bie, bābām hey, bābām bieh): عباراتی برای نشان دادن تعجّب

پیئَری (piari): پدری

پیئَری سُفرَه ای سَر گَت بَوِه، پیئَری سُفرَه ای سَر بَنیشت (piari sofrahi sar gat baveh, piari sofrahi sar banisht): کنایه از مال حلال خوری

پیئَریئَه، مارزاییَه (piariah, mārzāyia): موروثی است.

پِی (pey): درب باز

پی (pey): دنبال، پشت، سمت و سو، کنار

پِی (pey): سراغ، جا، مکان

پی (pi): پیه

پِی اِندَر (peyendar): پشت سر، کمر، دنبال

پِی اوشتَه (pe ushtah): جوانه ی تازه

پی بَزوئَن (pi bazoan): چاق شدن

پِی بَکِنِسَّن (pey bakenessan): پی کندن

پِی ریزی (pey rizi): طرح ریزی

پِی گُم بَکُردَن (pey gom bakordan): رد گم کردن

پِی و پیش (pey o pish): باز و بسته درب

پِی وَسدا (pey vasdā): پی در پی، مرتّب، پشت سر هم

پِی هوشتَه (pe hushtah): جوانه ی تازه ی درخت

پیادَه (piādah): پیاده

پیالَه (piālah): کاسه، ظرف

پیت (pit): پیچ، چپ، کج

پیت (pit): ظرف از جنس فلزی

پیت بَخورد (pit bakhord): فرد ضعیف و رنجور

پیت بِدائَن (pit bedāan): پیچاندن، تاباندن

پیت بَکُرد (pit bakord): افسرده، پژمرده، بی حال

پیتَه (pitah ): پوک

پیتَه (pitah): پارچه ی تاب داده شده، قَطیفه

پیتَه (ptah): غلیظ شدن در اثر جوشیدن در شیر و مانند آن

پیتِه پیتِه بوآرِسَّن (piteh piteh buāressan): بارش اندک اندک برف

پیج گوشدی (pij gushdi): پیچ گوشتی

پیچ (pch): درد شکم

پیچ (pich): درد شکم، چرخیدن

پیچ بَخورد (pich bakhord): پیچ خورده

پیچ بَخوردَن (pich bakhordan): پیچ خوردن

پیچ بِدائَن (pich bedāan): پیچ دادن

پیچ دَر پیچ (pch dar pch): تاب در تاب

پیچ در پیچ (pich dar pich): تاب در تاب

پیچِش (pichesh): درد شکم، اسهال

پیچَک (pichak): گیاهی که به دور گیاهان یا درختان می پیچد.

پیچَه (pchah): بافته ی چهارگوش که زنان صورت نوزاد را پوشانند

پیچَه (pichah): روبنده زنان

پِیدا گِرِسَّن (peydā geressan): پیدا شدن

پیرِ زال (pire zāl): زن پیر حیله گر

پیرِ زَن کُش (pire zan kosh): از 9 یا 10 روز مانده به سال نو را پیرزَن کش می گفتند.

پیرِ زَنَک (pire zanak): پیر زن کوچک

پیرِ مَردَک (pire mardak): پیر مرد کوچک

پیرَن (piran): پیراهن

پیرَن و شِلوار (piran o shelvār): پیراهن و شلوار

پیزی (pizi): باسن

پیزی (pizi): مقعد، کنایه از پشت کار و مقاومت

پیژ دَر پیژ (pizh dar pizh): پیچ در پیچ

پیس (pis): لکّه، برص

پِیِسَّن (peyessan): پاییدن، مراقب بودن، مواظب بودن، نگهبانی دادن

پیش (pish): جلو، دامن

پیش (pish): نزد، قبل، سابق

پیش (psh): جیبی که در نتیجه ی بستن چادر یا پارچه ی بلند به دور کمر ایجاد می شود

پیش اِندَر (pish endāz): جلو، پیش

پیش اِندَرِش (pish endaresh): جلویش، پیشش

پیش اِندَرَم (pish endaram): جلویم، پیشم

پیش او (pishu): ادرار، آب پیش از خروج منی، پیش آب، ادرار

پیش آکُردَن (pish ākordan): بستن در

پیش آکُردَن (psh ākordan): از میهمانان پذیرایی کردن

پیش باز (pish baz): پیشواز، استقبال

پیش بَمونِس (pish bamunes): پیش مانده ی غذا

‌پیش بَمونِسِ غِذا (psh bamunese ghezā): غذای مانده و مصرف شده ی کسی

پیش بُنَه (pish bonah): مقداری از اسباب سفر که پیش فرستند.

پیش بَوِردَن (pish baverdan): پیش بردن

پیش بیموئَن (pish bimoan): جلو آمدن، اتفاق افتادن، نزدیک آمدن

پیش بِیَن(psh bean):  پیش بودن

پیشِ پا دَکِت(pshe pā daket):  پیش پا افتاده

پیش پیرار سال(psh prār sāl):  سال قبل از پارسال

پیش پیش (pish pish): پیشاپیش، از قبل، جلوتر، جلو جلو، پیشاپیش

پیش پیش (psh psh): جلوتر

پیش تَر (psh tar): جلو تر

پیش خِدمَد (pish khedmad): پیش خدمت

پیش داشدَن (pish dāshdan): ادرار کردن

پیش دَرا (pish darā): جلوتر ها، قدیم ها

پیش دَوِسّائَن (pish davessāan): با پارچه دامن درست کردن تا مثلاً سبزیجات کوهی را در آن ریختن

پیش سینه ای (pish sinaei): ضربه به سینه با مشت

پیش کار (pish kar): نماینده

پیش کَتَن (pish katan): جلو افتادن

پیش گیتَن (pish gitan): پیش گرفتن

پیش نِماز (pish nemāz): امام جماعت، پیش نماز

پیش واز (pish vāz): پیش باز

پیشامَد (pishāmad): پیش آمد

پیشت پیشت (pisht pisht): صوتی که گربه را با آن فراری دهند.

پیشتَر (pishtar): جلوتر

پیشَکی هاکُردَن (pishaki hakordan): پیش دستی کردن

پیشَکی (pishaki): از قبل، پیش دستی، به طور مساعده

پیشنَگ، بَختَه (pishnag, bakhtah): سَرِ گَلِّه

پیشواز (pishvāz): پیشباز

پیشواز بوردَن (pshuāz burdan): به استقبال رفتن

پیشونی (pishuni): پیشانی

پیشینَش بِلَندَه (pishinash bolandah): اقبالش درخشان است.

پیشینَه (pishinah): پیشینه، سابقه، اقبال

پیشینَه (pishinah): روز بلند، نزدیک یک ساعت قبل از ظهر

پیغوم (peghum): پیغام

پِیغوم پَسغوم (peghum pasghum): پیغام پسغام

پِیلَت (peylat): نام محلی در جنوب میگون

پیلَک (pilak): کوزه ی دهان گشاد از جنس سفال و شبیه پارچ

پیلَه (pilah): پیله

پیلَه هاکُردَن (pilah hākordan): ورم کردن عفونت دندان

پیلَه، بادُمَک (plah, bādomak): درد دندان

پیمونَه (peymunah): پیمانه، ظرفی که با آن چیزها را سنجش کنند.

پِیمونَه پِیمونَه (peymunah peymunah): پیمانه پیمانه

پینَک (pinak): وصله

پینَک مینَک (pinak minak): وصله پینه

پِینِمَه (peynemah): قسمت شرمگاهی بدن، شرمگاه، خشتک

پِینَه (peynah): می پاید، مواظب و مراقب است.

پینَه (pinah): پینه، وصله

پیوَن (peyvan): پیوند

پیوَن بَزوئَن (peyvan bazuan): پیوند زدن

پیه (pih): چربی

پیه سوز (pih suz): نوعی چراغ که سوختش از پیه و چربی گوسفند بود.

پِیَه، پِی (peyah): پی دیوار

پیئَر (piar): پدر

پیئَر کُشدِگی (piar koshdegi):پدر کشتگی

پُییز (poyiz): پاییز

حرف (ت)

تِ (te): تو (پدران و مادران ما و حتی امروزه در گفتار میگونی بیشتر واژه «تو» را به کار می بردند و می بریم، اما از آنجایی که در اصل گفتار «تِ» به کار می رفت، به همین دلیل در بیشتر این کتاب برای واژه «تو» همان حرف «تِ» آورده شده است.

تِ : (te) تو

تِ بِرا (te berā): تو بیا

تِ بِلا می سَر (te bela mi sar): بَلای تو بر سر من

تِ تِ پِ تِ هاکُردَن، دَکِتَن (te te pe te hākordan,  daketan): لکنتی صحبت کردن

تِ رِ (te re): تو را

تا (tā): نخ، شمارش، خم، دولا، تا این

تآ (tā): هم اینکه

تا اِسا (tā esa): تا کنون

تا بَخوردَن (tā bakhordan): تا شدن

تا بَزوئَن (tā bazuan): تا زدن

تا بَکِشیئَن (tā bakeshian): تار کشیدن مایه ی غلیظ مانند عسل به هنگام برداشتن آن

تا بَکِشیئَن (tā bakeshian): نخ کشیدن سوزن نخ کردن

تا به تا (tā be tā): لایه به لایه

تا بِه تا (tā beh tā): لنگه به لنگه

تا بِه تا، رَج رَج، رَجَه رَجَه، رَگَه رَگَه (tā beh tā, raj raj, rajah rajah, ragah ragah): لایه به لایه

تا بَوّه، دُلّا بَوِه (tā bavuh, dollā baveh): خم شده

تا بَویئَن (tā bavian): تا شدن، خم شدن (دولا)

تا بیخ (tā bkh): تا تَه

تا حَتّی، اَتا (tā hattā, atā): حتی

تا دَسَّه (tā dassah): تا آخر چیزی، تا ته چیزی

تا دَکِشیئَن (tā dakeshian): نخ کشیدن سوزن، تسبیح و امثالهم

تا کُردَن (tā kordan): کنار آمدن، تا زدن

تا (tā): تا اینکه

تا، دُلّا، وَل، کَج (tā, dollā, val, kaj): خَم

تا، دو تایی (tā, do tāyi): جفت

تا، هَمِنتی کِه (tā, hamenti ke): هم این که

تاب بیاردَن، نا داشتَن (tāb biārdan, nā  dāshtan): تحمل کردن

تاب تاب (tāb tāb): صدای تپیدن قلب

تاب و تِوان (tāb u tevān): مقاومت

تاب، تَوون، طاقَد، تَحَمُّل (tāb, tavun, tāghad, tahammol): طاقت

تابِتا (tābetā): ناجور، جور نبودن

تابِسّون (tābessun): تابستان

تابِسّونَه (tābessunah): مربوط به فصل تابستان

تابِسّونی چلَّه (tābessuni chellah): وسط تابستان، دهم تا اواسط مرداد

تابود (tābud): تابوت

تا بیخ (tā bikh):  تا آخر

تاپ تاپ (tāp tāp): صدای تبش قلب

تاپِّلَه (tāppelah): تاپاله (مدفوع گاو)

تا تَه: (tā tah) تا آخر

تاتی تاتی هاکُردَن (tāti tāti hākordan): راه رفتن طفل نوپا

تاج (tāj): پیشانی بند زنان در قدیم

تاج (tāj): گوشت سرِ خروس

تاج خروس (tāj khrus): نوعی گل

تاچَه، گوآل (tāchah, guāl): کیسه ای برای حمل کود و غیره بر پشت چارپا

تاخت بَزوئَن (tākht bazuan): معامله ی پایاپای

تاخت بوردَن، بُرقَه (tākht burdan, borghah): چهار نعل رفتن

تاخت کُردَن (tākht kordan): اسب را تیز دوانیدن، به سرعت دویدن

تاخت و تاز، کووس (tākht u tāz, kus):  تهاجم

تاخت، چارنَل (tākht, chārnal): چهارنعل راندن چارپایان

تاخمَه (tākhmah): تخمه

تا دَسَّه: (tā dassa) تا آخر

تار (tārah): کم نور

تار (tārah): مبهم

تار (tār): رم

تار (tār): نوعی ساز

تار بِتِنِسَّن (tār betenessan): کنایه از توطئه و دسیسه

تار بَتِنیتَن (tār banitan): تار تنیدن

تار بَدیئَن (tār badian): نا مبهم دیدن

تآرِ تو بَدِه (tāre tu bade): نخ را تاب بده

تارِ می (tāre mi): تار مو

تار و تور (tār u tur): گیج

تار و مار (tār u mār): پراکنده

تار و مار بَویئَن (tār u mār bavian): پراکنده شدن

تار و مار هاکُردَن (tār u mār hākordan): تاراندن

تار، تُن (tār, ton): رشته ای که در طول پارچه بافته می شود

تارُض (tāroz): تعارض

تارِف (tāref): تعارف

تارِفی (tārefi): تعارفی، هدیه

تاِرِمی (tāremi): نرده

تاریغ (tārgh): تاریخ

تاریک بَویئَن (tārik bavian): تاریک شدن

تاریک کُردَن (tārik kordan): تاریک کردن

تاریک گِرِسَّن(tārik geressasn):  تاریک شدن

تاریکا (tārikā): غروب، تاریکی، شب

تاریکایی(tārikāyi):  در میان تاریکی، در تاریکی

تاریکی، ظُلَمات (tāriki, zolamāt): تاریک

تاریکینی دِلَه (tārikini delah): در میان تاریکی

تازَگی (tāzagi): تازگی

تازِگی، طِراوَد (tāzegi, terāvad): طراوت

تازَه (tāzah): تازه

تازِه جِوون (tāzeh jevun): نوجوان، تازه جوان

تازه زوما (tāzeh zumā): تازه داماد

تازِه عَروس (tāzeh arus): نو عروس

تازِه عَقِل رَس، نوورَس (tāzeh aghel ras, nuras):نوجوان

تازَه کار (tāzah kār): تازه کار، ناشی

تازَه، تَرِک (tāzah, tarek): تازه

تازوندَن (tāzundan): تازاندن

تازی (tāzi): عرب

تازیانَه (tāziānah): شلّاق

تاس (tās): کچل

تاس (tās): لگن کوچک آب مخصوص حمام

تاس باقچَه(tās bāghchhah(tās bāghchah): لوازم حمام، بُقچه حمام و به قول امروزی ها ساک حمام (در میان این بقچه، تاس بزرگ مشهور به تاس حمام، لیف، سنگ پا، صابون بیرجندی(برگردان) لنگ، لگن، حوله(قطیفه) و گاهی حنا، سدر، سفیدآب(روشویه) گل سرشور و چند تخم مرغ قرار داشت.

تاس کُباب (tās kobāb): غذایی مانند آبگوشت که شامل به و سیب و پیاز و گوشت است

تاس، قاقارتی، قاتِ قات (tās, ghāghārti, ghāte ghāt): سر بی مو

تاسَک (tāsak): کاسه ی کوچک

تاسَک، کوشکِه تاس (tāsak, kushkeh tās): ظرف مسی کوچک تر از تاس

تاسیر، تاسیران (tāsir, tāsirān): طوفان و زلزله ی سنگین

تاش، کِر، بَند (tāsh, ker, band): صخره

تاغار (tāghār): تغار، ظرف بزرگ دهان گشاد سفالی

تافتَه (tāftah): نوعی پارچه ی ابریشمی نازک و ظریف

تاق بَزوئَن (tāgh bazuan): تعویض کالا کردن

تاق یا جُفت (tāgh yā joft): بازی کودکان، شیر و خط کردن برای نفر اولی

تاقچَه (tāghchah): تاق کوچکی در اطاق

تاگِرِس(tāgeres):  خم، دولّا

تا گَلِش (tā galesh):  تا تَه

تالاپ (tālāp): تِلِپ، صدای افتادن چیزی

تالار (tālār): اطاق بزرگ

تامون، تامونَه (tāmun, tāmunah): زمان، زمانه

تامون، دوورَه (tāmun, durah): عهد و زمان

تامونَک (tāmunak): زمان اندک

تا می (tā mi): تا انتها، فرو کردن چیزی تا انتها داخل چیز دیگری گفته می شود. این مورد بیشتر برای آلت تناسلی بیان می شود.

تا ناق: (tā nāgh) تا آخر

تا ناقِش (tā nagesh): تا ته چیزی، تا آخر چیزی

تاوِسّون (tāvessun): تابستان

تاوِسّونی (tāvessuni): تابستانی

تاوود (tāavod): تابوت

تاوود(tud):  تابوت

تاوون (tun): به جریمه دادن

تاوونِ زِوون، تواونِ زِوون (tuune zevun, tuune zevun):جریمه ی زبان

تا هِنزَک(tā henzak):  هنزک یکی از روستاهای دور لواسان است. در صحبت ها برای نشان دادن جاهای دور این مثال را می زنند.

تِب (teb): قطره

تِب تِب، چِب چِب (teb teb, cheb cheb): قطره قطره

تِب خُن (teb khon): قطره ی خون

تِباه، تِواه (tebāh, tevāh): تباه

تَبَرُّک (tabarrok): مقدّس بودن

تُبرَه (tobrah): توبره، کیسه، کیسه ای که خوراک چارپایان را در آن ریخته و بر سر آنان آویزان می کنند تا بخورد

تَبریزی (tabrizi): درختی با پهنای کم و قامتی بلند از خانواده صنوبر که برای تیر ریزی سقف و ستون خانه ها استفاده می شود.

تَبلِه کُردَن، پوش کُردَن (tableh kordan, push kordan): بر آمدن و باد کردن بخشی از دیوار

تُبَه کار(tobah kār):  توبه کننده، نادم، پشیمان

تُبَه، غَلَط کُردَن (tobah, ghalat kordan): پشیمانی از گناه

تَبید (tabid): تبعید

تَبیر خو (tabir khu): تعبیر خواب

تِپ بَزو (tep bazu): قاپید

تِپ بَزوئَن (tep bazuan): قاپیدن

تِپ تِپ (tep tep): صدای تپش قلب

تَپ تَپ کَتَن (tap tap katan): صدای شدید قلب

تُپُق (topogh): لکنت

تُپُق بَزوئَن، دَکِتَن (topogh bazuan, daketan): تپق زدن، هنگام صحبت دچار لکنت شدن

تَپَّه (tappaph): زمین مرتفع اما پایین تر از کوه

تَپَّه ای سینَه (tappaph i sinah): دامنه ی تپّه

تَپَّه تَپَّه (tappah tappa): تپّه ها

تَپِّه سَر (tappeh sar): نام محلی در قسمت غربی داخلی میگون

تَپِّه ماهور (tappeph māhur): زمینی که تپّه های کوتاهی دارد

تَپّوک، کوهَک (tappuk, kuhak): تپّه ی کوچک

تِتَر چَسبون (tar ter chasbun): سرعت و بای نقص در انجام کاری، سمبل کردن

تِرش هاکُردَن (tersh hākordan):  ترش کردن غذا در معده

ترَشُم هاکُردَن (tarashshom hākordan): چکّه کردن

تُتُن، تِتِن (toton, teten): توتون

تَتَه (tatah): خشتک

تَتِه بینگوئَن (tateh binguan): راه رفتن همراه با شلختگی، فراخ راه رفتن

تِتِه پِتِه (teteh peteh): گفتار لکنتی

تِتِه پِتَه هاکُردَن، دَکِتَن (teteh petah hākordan, daketan): لکنت زبانی صحبت کردن

تِتِه پِتَه، دَکِتَن (teteh petah,  daketan): لکنت زبان

تِتَه تِتَه (tetah tetah): لکنت زبان

تَتَه زَرد هاکُردَن، تَتَه ای دِلِه بِریئَن (tatah zard hākordan, tatah i deleh berian): داخل شلوار مدفوع کردن، کنایه از ترسیدن

تِجارَد (tejārad): تجارت

تَجرُبَه (tajrobah): تجربه

تَجرُبِه کُردَن (tajrobeh kordan): آزمودن

تِجریش (tejrish): تجریش

تَجیل بِدار (tajil bedār): عجله کن

تَحد (tahd): تحت

تَحدِ اَمر(tahde amr):  تحت امر

تَحریف (tahrif): تعریف

تَحسِ نَحسی (tahse nahsi): با ناراحتی و درد سر اندک چیزی به دست آوردن

تَحَمِّل، اَمون (tahammel, amun): صبر و طاقت

تُحوَه (tohvah): تحفه

تُحوِیِه نَطَنز (tohveyeh natanz): تحفه ی نطنز، کنایه تحقیر آمیز به هر چه پست و بی ارزش

تُخ (tokh): تخم، بذر

تُخ (tokh): خایه، بیضه

تُخ (tokh): فرزند

تُخ (tokh): نژاد و اصل

تِخ تِخ، تِخ هاکُن (tekh tekh, tekh hākon): از دهان بیرون انداختن به زبان کودکانه

تُخ دِپاتَن (tokh depātam): تخم پاشیدن

تُخ دَکُردَن (tokh dakordan): تخم ریزی کردن

تُخ دَکُردَن، تُخ کُردَن، تُخ هاکُردَن (tokh dakordan, tokh kordan, tokh hākordan): تخم ریزی کردن

تَخت (takht): صاف و مسطح

تَخت (takht): کامل

تخت (tkht):  آسوده و راحت، کف کفش

تَخت بَفِتَن (takht bafetan): آرام و آسوده خوابیدن

تَخت، تَختَه (takht, takhtah): کفه

تَختَه بَندی (takhtah band): تخته کوبی

تَختوک (takhtuk): تخته کوچک

تَخد(takhd):  تخت

تَخدِ بِنَه (takhde benah): زمین تخت

تَخدَک (takhdak ): نام محلی بالای نرم خاکک که قبلاً برای خرمن استفاده می شد. امروزه فضایی برای پارک و تفریخ ساخته شده اس،  تخت کوچک، نشیمنگاه طبیعی و دست ساز کوچک

تَخدَه (takhdah): تخته، زمین صاف

تخدِه سَنگ (takhdeh sang): سنگ کوچک

تَخدوک (takhduk): تخته ی کوچک

تُخدون (tokhdun): تخمدان

تُخس (tokhs): بچّه ی شیطان و حرف گوش نکن

تُخس (tokhs): تقسیم، بخش

تُخس هاکُردَن (tokhs hākordan): قسمت کردن، تقسیم نمودن، بخش کردن

تَخسیم (takhsim): تقسیم

تَخصیر (takhsir): گناه، تقصیر

تَخصیر هاکُردَن(takhsir hākordan):  گناه کردن، خطا کردن

تَخصیراد(takhsirād):  گناهان، خطاها

تُخمِ چُش (tokhme chosh): انگوره ی چشم

تُخمِ حَروم (rokhmeh harum): فرزند نا مشروع

تُخمِ سَگ (tokhme sag): تخم سگ (برای فحاشی و توهین)

تُخم و تَرِکَه (tokhm u tarekah): نسل، طایفه، خاندان

تُخم، سو (tokhm, su): اصل و نژاد

تُخمی (tokhm): حیوانات نرینه ای که برای تکثیر نسل نگه داری می کنند

تُخمی (tokhmi): آن چه برای به دست آوردن بذر از گیاهان نگهداری می شود، مرغ تخم گذار، بی پایه و اساس، سرسری

تُخمی تُخمی (tokhmi tokhmi): الکی الکی

تَخمین (takhmin): تقریب

تخمین بَزوئَن، دید بَزوئَن (tkhmin bazuan, did bazuan): تخمین زدن

تَدارُک بَدیئَن، بِنا بَیتَن (tadārok badian, benā  baytan): فراهم کردن

تَر (tar):  خیس

تِر (ter): ریدن، خرابکاری

تِرَ (tera): تو را

تِر بَزوئَن، بِریئَن، تِر میشتَن (ter bazuan, beran, ter mshtan):  ریدن، خراب کردن (بی ادبانه)

تَرِ تَر (tare tar): خیسِ خیس

تِر تِر (ter ter): حالت اسهالی

تِر تِر هاکُردَن (ter ter hākordan): ناتوان شدن در انجام کاری

تِر تِری (tare tari): اسهالی

تَر چُسبون (tar chosbun): سریع، فوری، زود، تند

تَر چُسبون هاکُردَن (tar chosbun hākordan):  سمبل کردن

تَر خوری (tar khuri): تازه خوری

تَر دَس (tar das): فرز و چابک دست، ماهر، حقّه باز

تَر دَس واز (tar das uāz): شعبده باز

تَر دَسی، چُش بَندی (tar dasi, chosh bandi): شعبده بازی

تَر هاکُردَن (tar hākordan): فریب دادن همراه با بی احترامی

تَر و تازَه (tar u tāzah): تر و تازه

تَر و تَمیر (tar u tamr): با انظباط

تَر و فِرز، جَلد (tar u ferz, jald): آدم چابک و زرنگ چابک

تَرِ واش (tare vāsh): علف تازه

تَر، نَم دار، نَمناک (tar, nam dār,  namnāk): تر

تِراتُد (terātod): تردّد

تِراز (terāz): تراز

تِرازی (terāzi): ترازو

تِرازی مِثقال(terāzi mesghāl):  ترازوی کوچک برای وزن کردن طلا و جواهر

تِراش (terāsh): آج، تراش، بُرش

تِراش بَخوردَن (terāsh bakhurdan): برش خوردن، لاغر شدن

تِراشَه(terāshah):  تراشه، بلندی

تِراشی سَر (terāshi sar): بلندی صخره

تِراک، چاک (terāk): شکاف، درز

تِراک بَیتَن (terāk baytan): شکاف برداشتن

تَربیت نَوِه (tarbit naveh): بی ادب

تُرت (tort): ترد

ترِتّد (tarettod): تردّد، رفت و آمد

تَرتیب بِدائَن (tartib bedāan): انجام دادن، کاری را صورت دادن

تَرتیب چِه بِدائَن (tartib cheh bedāan): کردن

تَرتیجَک، تَرتیزَک (tar tijak): سبزی شاهی

تَرجُمون هِدائَن(tarjomun hedāan):  جریمه دادن، جریمه ی زبان دادن

تَرحَلوا (tarhalu): نوعی حلوا که با برنج  و یا آرد به همراه شکر و روغن درست می کنند.

تُرد (tord): انعطاف پذیر،  زود شکن

تُردِ تُرد (torde tord): شُلِ شُل

تَرس (tars): خوف

تَرسِنیک (tarsenik): کم دل و ترسو

تِرش (tersh): ترش

تِرش آش: (tersh ash) نوعی آش ترش

تِرش آش

بِرا میگون بَوین او و هِوا شَه

چالَک کُرسینی بِن گورِس پِلاشَه

بَزِن یه سَر اواَک تا خواس دوشی بَند

بَوین کوک لیلَه و اون جیک جیکاشَه

وَلِردَه غاری دَم تَش کُن تو کِتری

اِسا هارِش تَش و دود و اَداشَه

هَمِلون چُشمِه گَل یه قورت بَخور او

هارِش اون چُشمَه و قُل قُل صِدا شَه

بَییر سَرچاهونی اِسبی کُماگوش

هارِش وِرگ و دِمال سَر رَدِ لِنگ شَه

لیاس پُشتَه بَنیش یک دَم بَخور توو

بَچین اون کَنگَر و اون لیله هاشَه

تاسَگ تِه پُر کُن از اِسبی وَرفِش

صِفا هادِه گَلتَه تا قُلوه گاشَه

بوئِر آهِنگِرَک تا تَه پاوَشم

قِناتِ گَل بَوین لُطف و صِفاشَه

دِلَم خوانَه بَوینی خَرمِزِه چال

بَچینی آیشِم اون رَنگِ حِناشَه

نِسایی چُشمِه گَل چایی نَخوردی

بَوینی رَنگِ مِث کَهرُباشَه

اِسا بِهتَر نیئَه هِگِردی میگون؟

بَوینی کوه و دَشت و چُشمِه هاشَه؟

میون کیچِه باغِش تو بَگِردی

بَوینی ریک ریکا و کیج کیجاشَه

بوریک قَدِ بُلَند و چُشمِ مِشگی

یکی از اون هِزارون دِلرُباشَه

چیئِر تِهرون دَری در شَهرِ غربَت

بِرا میگون بَخور اون تُرشِ آشَه

هِگِرد جانَم تو گوش کُن مرتضی گَب

که آخردَس گذر به سنگ تِراشَه

دِلِت به چی خوشَه مِن که نئومَه

گَمونَم دِل خوشیت به غَمزِه هاشَه

شعر از: مرتضی کیارستمی

تِرش بَوِه (torsh tersh baveh): دختری که ازدواجش دیر شده، ترشیده

تُرش بَوِه، وِز بَکُرد (torsh tersh baveh, vez bakord): ترشیده

تِرشِ خَمیر (torshe tershe khamir): مایه خمیر

تِرش هاکُردَن، غِیض کَتَن (tersh hākordan, gheyz  katan): عصبانی شدن

تِرش، فِقاق (tersh, feghāgh): ترش

تُرشَک (torshak): گیاهی خودرو با تیغ های فراوان و برگ های ریز و ترش مزّه قابل خوردن

تَرَشُّم (tarashshom): ترشّح، مواجه شدن با قطرات آب نجس

تَرَشُّم بَویئَن (tarashshom bavian): ترشّح شدن

تَرَشُم، چِک چِک (tarashshom, chek chek): چکّه

تِرَق توروق (teragh turugh): صدای به هم خوردن چیزها

تِرَقّی (teraghghi): ترقّی

تَرِک (tarek): تُرد و تازه، هر چیز تازه

تَرک (tark): بخش پشت زین اسب و قاطر و خر و مادیان

تَرَک بَیتَن، قاچ بَخوردَن (tarak baytan, ghāch bakhurdan): ترک خوردن

تَرِکِ تَرِکَه (tareke tarekah): تازه تازه است

تَرک هاکُردِمَه (tark hākordemah): ترک کردم

تَرک هاکُردَن(tark hākordan):  ترک کردن، رها کردن

تَرکاری (tarkāri): صِیفی کاری

تَرَکتور (taraktur): تراکتور

تَرِکَه (tarekah): تازه است

تَرِکَه (tarekah): چوب نازک و قابل انعطاف که در مدارس قدیم برای تنبیه دانش آموزان به کف دست می زدند

تَرکَه (tarkah): کنایه از آدم باریک و لاغر

تَرکَه ای، قاق (tarkah i, ghāgh): شخص لاغر و کشیده

تَرِنجِبین (tarenjebin): تَرَنجَبین

تِرمَه (termah): ترمه

تُرنَه (tornah): پارچه مرطوب و تابیده شده که در بازی شاه و وزیر (ترنه وازی) بیشتر در مجالس عروسی بین جوانان پسر انجام می شد، محکوم را با آن تنبیه می کردند. این پارچه معمولاً از لنگ یا دستمال یزدی استفاده می شد .

تُرنِه وازی (torneh vazi): نوعی از بازی و مراسمی بود که در منزل داماد در شب عروسی در منزل داماد انجام می شد. قابی از استخوان گاو تهیه می کردند. قاب تشکیل می شد از چهار قسمت که به آن شاه، وزیر، دزد و پوچ نامگزاری می کردند. نفرات به ترتیب قاب را در وسط مجلس می انداختند. در این پرتاب ها یکی شاه، یکی وزیر، یکی پوج و یکی هم که شانسش بد بود، دزد می شد. هرکسی که دزد می شد شاه برای تنبیه او از وزیر می پرسید که چه تنبیهی بکند. معمولاً اگر دزد هنری داشت مثل خواندن و دیگر کارهای هنری با همین بهانه او را بعد از اجرای هنرش می بخشیدند. اگر هنری نداشت با تنبیه هایی از قبیل: کشیدن سبیل با دو انگشت و تنبیه با زدن ترنه به کف دستانش کار او را تمام می کردند و شخص بعدی می بایست قاب را پرتاب کند.

تَرَه (tarah): تره

تَرَه (tarah): خیس است

تَرِه بار (tareh bār): بار میوه های تازه و سبزی های خوردنی

تِریاک (teryāk): تریاک

تِریاکی، دودی، عَمَلی (teryāki, dudi, amali): معتاد، افیونی

تِریچ (terich): پارچه ی سه گوشی که در دو سوی دامن قبا و یا جامه می دوختند

تَرید (tarid): تلیت

تَریسَه (tarisah): گوساله ی بالغ

تِریش تِریش (terish terish): بریده بریده

تَزین کُردَن، تَزین (tazin kordan, tazin): زینت کردن، آراستن

تَزّیَه (tazziah): تعزیه

تَزّیَه گَردون (tazziah gardun): اداره کننده مراسم تعزیه

تَزّییَتَه بَوینَم (tazziatah bavinam): به عزایت بنشینم (نفرین)

تُس (tos): چس، گازی که به دون صدا از شکم به در آید و بد بو است

تُس هِدائَن (tos hedāan): چس دادن

تَسبِح(tasbeh):  تسبیح

تَسک (task): جاهای پایین دست و پست

تَسکِ خُنَه (taske khonah): خانه ای با سقف کوتاه

تَسکِ زَمین (taske zamin): زمینی در انتهای شیب و پایین دست

تَسمَگ (tasmag): فرد سمج

تَسمَه (tasmah): تسمه

تُسِن(tosen):  چُسو

تُسی تُسی (tosi tosi): بفهمی نفهمی

تَسیر، تَسیران (tasir, tasirān): واقعه ی عظیم طبیعی مثل طوفان و زلزله ی سهمگین، شدّت عمل

تش (tash) : آتش

تَش اِنگوئَن(tash enguan):  در آتش انداختن، و یا در آتش قرار دادن چیزی

تَش بَزوئَن (tash bazuan): آتش زدن

تَش بَنیشدَه (tash banishdah): آتش کم شد

تَش بِه گور (tash beh gur): آتش به گورت (دشنام)

تَش بَیتَن (tash baytan): آتش گرفتن

تَش بَیتَه (tash batah): برانگیخته شد

تَش پَرَسد (tash parasd): آتش پرست

تَش خار هاکُردَن (tash khār hākordan): آتش درست کردن

تَشِ دِل، گُرِ دِل (tashe del, gore del): بی قراری

تَش گُلَه (tash golah): گلوله ی آتش

تَش هاکُردَن (tash hākordan): آتش روشن کردن

تَش هاییتَن (tash hāyitan): به شدّت عصبانی شدن

تَش هاییتَن (tash hāyitan): آتش گرفتن

تَش وازی (tash uāzi): آتش بازی

تَشت (tasht): ظرف بزرگ رخت شویی

تِشت (tesht): تازه جوانه

تِشت (tesht): زود، عجله

تِشت بَزَه (tesht bazah): عجول

تِشت بَزو (tesht bazu): تازه جوانه زد

تِشت بوردَن (tesht burdan): تند رفتن

تَشد (tashd): تشت

تَشدَگ (tashdag): تشت کوچک

تَشَر (tashar): فریاد بر سر کسی همراه با عصبانیت

تشَر بَزوئَن (tashar bazuan): فریاد زدن همراه با عصبانیت بر سر کسی

تَشَر بَزوئَن، توپ دَوِسّائَن (tashar bazuan, tup davessāan): فریاد زدن همراه با عصبانیّت بر سر کسی

تَشَر، توپّ و تَشَر (tashar, tupp u tashar):  فریاد توام با عصبانیّت

تَشَک (tashak): آتش کوچک

تِشک (teshk): گوساله ی نر

تَشَک وازی (tashak vāzi): آتش بازی

تَشَک(tashak):  آتش کوچک

تِشگَه (teshgah): جوش صورت و پوست

تَشمَگ (tashmag): نوعی کنه، کنایه از آدم سمج

تَشنا (tashnā): تشنه

تَشنا بَزَه (tashnā bazah): تشنه

تَشنا بیئَن (tashnā bian): تشنه بودن

تَشنایی (tashnāyi): تشنگی

تَشنایی وَشنایی (tashnāyi vashnāyi):  تشنگی و گرسنگی

تشنی (tashni): جوجه، تشنه

تَشنیئَک(tashniak):  جوجه ی مرغ و پرندگان

تَشی (tashi): جوجه تیغی

تَشی (tashi): آتشی، عصبانی

تَشی بَویئَن(tashi bavyanbavian):  برانگیخته شدن و از کوره در رفتن

تَشی جِنازَه(tashi jenāzah):  تشییع جنازه

تَشی(tash):  حیوانی شبیه جوجه تیغی

تَشیف (tashif): تشریف

تَشین مِزاج (tashin mezāj): عصبانی مزاج

تَصَدِّق (tasadedgh): فدا

تَصُدُّق (tasoddogh): صدقه، رفع بلا

تَصَدِّقِ کَسی گِرِسَّن (tasadeghe tasaddoghe kasi geressan): فدای کسی شدن

تَصَدُّق هِدائَن (tasadodgh hedāan): صدقه دادن

تَصَدُّق، تَصَدِّق(tasaddogh, tasaddegh): صدقه، رفع بلا

تَصَدُّقی (tasadodgh): صدقه ای

تصدیق (tasdig): گواهی نامه

تعبیر خوو (tbir khu): تعبیر خواب

تَغَیُّر (taghayyor): توپّ و تشر

تَغَیُّر هاکُردَن (taghayyor hākordan): توپ و تشر کردن

تُف (tof): آب دهان

تُف اَلَک کُردَن (tof alak kordan): آب دهان پرت کردن

تُف تُف، اَقِّی اَقِّی (tof tof, agheghey  agheghey): لفظی برای توهین

تُف کُردَن (tof kordan): آب دهان انداختن

تُفِ لَنَت (tofe lanat): لعنت شدید(هم کلامی و هم عملی)

تُفِ لَنَت هاکُردَن (tofe lanat hākordan): لعنت شدیدی کردن

تُف مال هاکُردَن (tof māl hākordan): تف مالی کردن

تُفِ نَم، پُفِ نَم (tofe nam, pofe      nam): اندک آبی که با دهان بر روی چیزری می پاشند

تَف(taf):  هوای گرم و خفه

تُف، لیش، کَفِ لیش (tof, lish, kafe lish): آب دهان

تِفاق (tefāgh): اتّفاق، پیش آمد، رخداد

تُفالَه (tofālah): تفاله

تُفالَه، ساس پولَه (tofālah, sās pulah): تفاله

تِفرید (tefrid):  نابود

تِفرید بَویئَن (tefrid bavian): از بین رفتن

تِفرید هاکُردَن (tefrid hākordan): از بین بردن

تِفَنگ (tefang): تفنگ

تِفَنگ چی (tefang chi): تفنگ چی

تُفَه (tofah): تحفه

تَقُّ و لَق (taghgho u lagh): سست و نا استوار، نا منظّم

تِق، تِق تِق (tegh, tegh tegh): صدای به هم خوردن دو چیز به هم

تِقاص (teghās): جزا

تِقاص پَس هِدائَن، تِقاص پَس دائَن (teghās pas hedāan, teghās pas dāan): مورد قصاص قرار گرفتن

تَقدیر، سَرنِوِشت (taghdir, sarnevesht): پیش آمد آسمانی

تَقریبی(taghribi):  تقریباً

تَقریبی، تَقریو (taghrb, taghriv): تقریباً

تقَلّا (tghallā): تقلا

تَقَلّآ بَکُردَن، زور بَزوئَن (taghallā bakordan, zur bazuan):  زور زدن

تَقَلّا کُردَن (taghallā kordan): کوشش کردن

تَقلی (taghli): تقلید

تُقُلی (toghol): بره ی شش ماهه

تُقُلی (togholi): کنایه از آدم کوچک اندام ولی زیبا

تُک (tok): دهان

تُک (tok): سر

تُک (tok): فرق

تُک (tok): لب

تُک (tok): لبه

تُک (tok): منقار

تُک (tok): نوک هر چیزی

تُک بَزوئَن (tok bazuan): اَندکی از غذا چشیدن، اندکی خوردن

تُک بَزوئَن (tok bazuan): نوک زدن

تُک بَیتَن (tok baytan): منقار گرفتن

تُک تُک کُردَن (tok tok kordan): اشتهای غذا نداشتن

تُک تُک هاکُردَن (tok tok hākordan): با بی رغبتی غذا خوردن

تَک تَک(tak tak):  یِکی یِکی

تَک تَک، تَکی تَکی (tak tak, taki taki): دانه دانه، یکی یکی

تَک دونَه (tak dunah): گیلاس مرغوب، تک دانه، عزیز دردانه

تَک دونَه، یِه دونَه (tak dunah, ye  dunah): یک دانه، عزیز دردانه

تُکِ کو (toke ku): نوک کوه

تُکِ لِنگ (toke leng): نوک پا

تَک نَفَری (tak nafari): یک نفری

تَک و پَک (tak o pak): تک تک، میوه کم درختان

تَک و تَنِهار (tak o tanehar): تک و تنها

تَک و توک (tak o tuk): تک تک، میوه های کم درختان

تَک و توک (tak u tuk): یکی یکی

تَک و توک، اَندیئَک، یِه زِرووک، یِه کَمَک (tak u tuk, andiak, yeh zeruk, yeh kamak): کم

تَک و توو (tak o tu): فعّالیّت، جنب و جوش

تَک و توو (tak u tu): تک تک

تَک و توو (tak u tu): قدر و منزلت

تَک و توو داشدَن (tak u tu dāshdan): بَرو و بیایی داشتن، نفوذ و منزلتی داشتن

تَک و توو دَویئَن (tak u tu davian): جنب و جوش داشتن

تَک و توو کَتَن (tak u tu katan): به فعّالیّت یا جنب و جوش افتادن

تَک و توو هاکُردَن (tak u tu hākordan): پز دادن

تَک و تویی نَمونِسَّن (tak u tuyi  namunessan): توانی باقی نماندن

تَک(tak):  بی نظیر، بی مثل و مانند، منفرد، تنها

تُک، تُکی (tok, tok): طاق

تُک، دَک و دُهُن (tok, dak u dohon): لب و دهان

تُک، دَم، لوشَه، لوو (tok, dam, lushah,   lu): لب، کناره

تُک، سوک، سوکی سَر (tok, suk, suki sar): بالا

تَکاپَک (takāpak): تک تک

تُکَک تُکَک کُردَن (tokak tokak kordan): اشتها برای غذا نداشتن

تَکَه (takah): بی نظیر است، بی مثال است، یگانه است

تَکّه (takkah): تکیه، حسینیه

تِکَه (tekah): کنایه از پارچه و لباس و رخت

تَکِّه هِدائَن (takkeh hedāan): تکیه دادن

تَگ تَگ (tag tag): یکی یکی

تَگَر (tagar): تگرگ

تُل (tol): تپّه

تَل (tal): تلخ

تَل او (talootal u): آب تلخ

تَل بَویئَن (tal bavian): تلخ شدن

تَل تَلی (taltali): بد خُلقی

تَلِ رَگ دار، وَلِ چَم (tale rag dār, vale cham): بد قِلِق، شخص ناسازگار

تَلِ رَگِ گَب (tale rage gab): سخن تلخ

تَلِ رَگِ گَب بِشنوسَّن (tale rage gab beshnusasn): سخن تلخ شنیدن

تَلِ گَز (tale gaz): زنبور بزرگ، حشره ای بزرگ تر از خرمگس و سیاه رنگ که در فصل گرما اطراف گاو می چرخد و با سوراخی که در بدن گاو ایجاد می کند از خون آن می مکد. صدای بال ترس آوری هم دارد.

تَل مِج، تَلِ رَگ (tal mej, tale rag): تلخ مّزه

تَل مِجَه (tal mejah): تلخ مزّه است.

تَل مِزَّه (tal mezzah): تلخ مزه

تَل هاکُردَن(tal hākordan):  تلخ کردن

تَل واسَه، تَلی سا (tal vāsah, tali sā): اشتیاق، شیفته، شوق و اشتیاق، دلتنگ

تَل، زَق، زَهر، تَل (tal, zagh, zahr, tal): تلخ

تِلارسَر (telārsar): تالارسر، نام محلی با باغ های فراوان در غرب میگون

تِلاش (telāsh): تلاش

تِلاشَه (telāshah): تراشه

تِلاشَه (telāshah): چوب نازکی که چون تیغ به دست فرو رود

تِلافی (telāfi): تلافی

تِلافی هاکُردَن (telāfi hākordan): مقابله کردن

تِلاوَنگ(telāvang):  سحر، خروس خوان

تُلپَه (tolpah): نوعی سبزی کوهی

تُلپِه جار(tolpeh jār):  جایی که نوعی سبزی کوهی شبیه تره فراوان است.

تَلخ او، زَق او (talkh u, zagh u): آب تلخ

تَلخینَه (talkhinah): ترخینه

تلَف بویئَن (talaf bavian): تلف شدن

تُلفَه، تُلپَه (tolfah, tolpah): نوعی سبزی کوهی شبیه تره

تِلِق تِلِق (telegh telegh): صدای به هم خوردن دو چیز نا استوار در جای خود

تَلِک (talek): برفی که روی آن یخ بسته و سخت شده و پا روی آن فرو نمی رود

تِلک (telk): برف یخ زده

تَلِکِ وَرف (taleke varf): برفی که روی آن یخ بسته و سخت شده و پا در آن فرو نمی رود.

تَلَکِه کُردَن (talakeh kordan): با فریب چیزی را از کسی گرفتن

تَلِکِه هاکُردَن (talekeh hākordan): گول زدن و پول گرفتن

تَلَکَه(talakah):  زورگیری

تَلَمبار (talambār): انبار چیده شده روی هم

تُلُمبَه (tolombah): تلمبه

تُلُمبَه ای او (tolombai u): تلمبه ی آب

تِلِنگ (teleng): کنایه از گوزی که از کسی خارج می شود

تِلِنگِش دَرشیئَن(telengesh darshian): خارج شدن باد معده، کنایه از بی رمق شدن

تَلَه (talah): تلخ است

تَلَه (talah): تله، دام

تَلَه (talah): نام گیاهی است.

تَلَه دَرِنگوئَن (talah darenguan): دام گذاشتن

تَلِه رَگ داشدَن (taleh rag dāshdan): اندکی تلخ مزّه بودن

تَلِه واش (tale vash): علف تلخ

تِلو تِلو (telu telu): بی تعادل

تَلو تَلو بَخوردَن (talu talu bakhurdan): بی تعادل راه رفتن

تَلواسَه (talvāsah): سخت اشتیاق کسی یا چیزی را داشتن

تِلوِزون (telvezun): تلوزیون

تَلی (tali): خار

تَلی دار(tali dār):  درخت خار دار

تَلی ساجَه (tali sājah): جارویی که با بوته های خاردار تهیه می شود.

تَلیجات (talijāt): مواد مخدّر

تَلیسَه، تَریسَه(talisah, tarisah):  گوساله جوان گاو مادّه ی جوان

تَلیشَه (talishah): خرده هیزم

تَلیئَک(taliak):  تیغ(خار) کوچک

تَم (tam): دم

تَم بَکِشیئَن (tam bakeshan): دم کشیدن

تَم کُردَن (tam kordan): دم کردن

تَم و تو (tam u tu): بخار

تَمباکو (tambāku): تنباکو

تَمبَل (tambal): تنبل

تَمبَلِ آدِم(tambale ādem):  آدم تنبل

تَمبَل خان(tambal khān):  عبارتی طنز و تمسخر گونه برای صدا کردن فرد تنبل (تنبَل خان پِرِس)

تَمبَل، بوسِس، کاهِل (tambal, buses, kāhel): تنبل

تُمبون(tombun):  تمبان، شلوار، شورت

تَمپُخدَک، دَمی (tampokhdak, dami): دمپخت

تَمثال (tamsāl):  عکس

تَمَسغُر (tamasghor): تمسخر

تَمکونی، تَمکُنی (tamkuni): دمکنی

تَمَلُّق بوتَن(tamallogh butan):  تملّق گفتن

تِمَن، تومِن، تِمِن، تِمون (teman, tumen, temen, temun): تومان

تَمِنَه (tamenah): سوزن بزرگ، جوال دوز

تَموشا (tamushā): تماشا

تَموشاچی (tamushāchi): تماشاچی، تماشاگر

تَموشایی، بَدیئَنی (tamushāyi, badiani): قابل تماشا، تماشایی

تَموم، تَمون (tamum): تمام

تَموم بَویئَن (tamum bavian): تمام شدن

تَموم کُردَن، بِه آخَر بَرِساندِنائَن (tamum kordan, beh ākhar baresāndenāan): پایان دادن

تَموم هاکُردَن (tamum hākordan): تمام کردن

تَمومَن (tamuman): تمامی

تَمومی (tamumi): تمامی

تَمومی (تَمونی) نِدارنَه(tamumi (tamuni) nedārnah): پایان ندارد، تمام شدنی نیست.

تَمیز بِدائَن، هالی بَویئَن (tamiz bedāan, hāli bavian): تشخیص دادن

تَمیزی، نِظافَت (tamizi, nezāfat): نظافت

تَن (tan): بدن

تَن (tan): جفت

تَن (tan): نزدیک

تُن (ton): تند

تَنِ آدِم (tane ādem): نزدیک آدم

تَنِ آدِم، آدِمی تَن (tane ādem, ādem tan): جفت آدم

تَن بِدائَن (tan bedāan): تن دادن، تسلیم شدن

تَن بِه کار بِدائَن (tan beh kār bedāan): مهیّا شدن برای کار

تَن بِه کار نِدائَن (tan beh kār nedāan): تن به کار ندادن

تَن پوش (tan push): پوشش تن

تُن تُن (ton ton): پی در پی

تُن تُن (ton ton): تند تر

تَن جِن (tan jen): پوشش تن

تَن جُن، تَن پوش (tan jon, tan push): هر چه تن را بپوشاند

تَن دُرُس (tan doros): تندرست

تَن دیار (tan diār): لخت تن

تَن دیار، قات بَزِه تَن (tan dyārdiār, ghāt bazeh tan): برهنه

تَن هِدائَن (tan hedāan): تسلیم شدن

تَن کُردَن (tan kordan): پوشیدن

تَنِ لَش (tane lash): تنبل، بیکاره

تَن نَدائَن (tan nadāan): تسلیم نشدن

تَن و بال (tan u bāl): تمامی اعضای بدن

تَن و پَر (tan u par): همه ی اعضای بدن

تَن، بَدَن، جُثَّه، پیکَر (tan, badan, jossah, pkar): جسم

تَنابَندِگون، مَردون، مَردومون، اِقلیم (tanābandegun, mardun, mardumun, eghlim): مردم، اشخاص، آدم ها

تَنابَندَه، اِنسون (tanābandah, ensun): انسان، آدم، انسان، کس، فرد، شخص

تَناوَر (tanāvar): هیکل بزرگ

تَنبَل (tanbal): سست و بیکاره

تَنبِه (tanbeh): تنبیه

تَنجُن(tanjon): پوشش تن، تَن پوش

تُند (tond): حاد

تُند (tond): رنگ سیر و زننده

تُند (tond): مزّه ی سوزان

تُند خو (tond khu): آدم عصبی و برانگیخته

تُند گُذَر (tond gozar): زود گذر

تُند مِزاج (tond mezāj): آدم عصبی

تُند، آدِمِ تُند (tond, ādeme tond): فرد برانگیخته و عصبانی

تُند، آدِمِ تُند، تُند آدِم (tond, ādeme tond, tond ādem): فرد عصبی

تُندَه (tondah): بی حوصله است

تُندَه، کوکِش پِرَه (tondah, kukesh perah): عصبی است

تُندی گَب بَزوئَن، تُندی بوتَن (tondi gab bazuan, tondi butan): صحبت همراه با داد و بیداد

تَندیر (tandir): تنور

تَندیرِ سَر (tandire sar): کنار تنور

تَندیرِ سیخ (tandire sikh): سیخ مخصوص تنور

تَندیرَک (tandirak): تنور کوچک

تَندیری (tandiri): تنوری

تِنِر (tener): برای تو

تِنِک (tenek): رقیق، شُل

تُنُک (tonok): کشتی که بذرش کم باشد، کم پشت

تِنِک آش (tenek āsh ): آش رقیق

تُنِکَه (tonekah): شورت

تنگ (tang): باریک

تَنگ (tang): سخت

تَنگ (tang): محکم، نوار پهن از چرم و پشم و غیره برای بستن بار و پالان چارپایان

تنگ (tng): کوتاه، کم

تَنگ بَویئَن (tang bavian): کوتاه شدن

تَنگ بَویئَن طاقَد، تَنگ بَویئَن اَموون (tang bavian bavian tāghad, tang bavian amun): کم شدن طاقت

تَنگ بَیتَن (tang baytan): سخت گرفتن

تَنگ بیموئَن (tang bmuan): به ستوه آمدن

تَنگِ تیر دَویئَن (tange tir davian): در فشار بودن

تَنگِ تیر ماسّیئَن (tange tir māssian): در فشار قرار گرفتن

تَنگِ جا(tange ja):  جای تنگ

تَنگ چُش، چَکیس (tang chosh, chakis): خسیس، تنگ نظر، بخیل

تَنگ حووصِلَه (tang huselah): کم حوصله

تَنگ دَس (tang das): بی بضاعت، تنگدشت

تَنگِ شیر (tange shir ): نزدیک زایمان

تَنگِ غوروب (tange ghurub): هنگام غروب

‌تَنگ نَظَر بیئَن (tang nazar bian): حسادت

تَنگ و تاریک(tang u tārik):  تنگ و تاریک

تَنگ و تیر(tang u tir):  جای تنگ، فشار زیاد، فشار آوردن در ادرار نکردن

تنگ و واریک (tng u vārik): تنگ و باریک

تَنگ و یاسَّه (tang u yāssah): تنگ و کمربند چرمی الاغ و قاطر

تَنگَه (tangah): باریکه، حاشیه دره یا رودخانه، شکاف بین دو کوه، نام محلی در غرب میگون

تَنگِه بِن (tangeh ben): نام محلی در شمال غربی میگون

تَنگِه تیر (tangetir): در فشار

تَنگِه میگون (tangeh migun): محلی در شمال میگون مرز میان میگون و جیرود

تَنگَه، باریکَه (tangah, bārikah): باریکه

تَنگی نَفَس (tangi nafas): آسم

تِنِل، لی، زاغَه (tenel, li, zāghah): تونل

تَنَه (tanah): تن، جسم، پیکر

تَنَه بَزوئَن (tana bazuan): تنه زدن

تَنَه توشَه (tana tushah): جسم و هیکل

تَنِه لَش (tane lash): تنبل، بیکاره

تَنَه مَند (tana mand): تنومند

تَنَه، جُسَّه (tanah, jossah): هیکل

تَنِهار، تَنیهار (tanehār): تنها، فقط

تَنِهاری پَسَن (tanehāri pasan): گوشه گزین

تَنِهاری، تَنهار (tanehāri, tanhār): تنهایی، تنها

تِنی (teni): مال تو

تِنی او بار دَرَه(teni u bār darah):  کنایه از این که مرگت نزدیک است.

تِنی بار بیموئَیَه، تو بار بیاردیش (ten bār bimuayah, to bār biārdish): تربیت شده ی تو است

تَنی بِرار (tani berār): برادر تنی

تِنی بِزایَه (teni bezāyah): فرزند توست

تِنی پَلی، پَلیت (teni pali, palit): کنار تو

تِنی پیئَر (teni piar):  پدر تو

تَنی جومَه (tani jumah): کنایه از آشنا

تَنی خواخِر (tani khuākher): خواهر تنی

تِنی قُروون (teni ghorvun): قربان تو

تِنی کِش دَکُردِه جا رِه نَشینَه لو بَیتَن (teni kesh dakordeh jā reh nashinah lu baytan): کنایه

تِنی گَل کَتَه (ten gal katah): گلاویز تو شد

تِنی لَک بَزَیَه (teni lak bazayah): مشتاق توست

تِنی مار (teni mār): مادر تو

تِنی واسّون (teni vāssun): به خاطر تو

تِنی وَر (teni var): جهت تو

تنی(tni):  خواهر و برادر از یک پدر و مادر

تَنیهاری (tanihāri): تنهایی

تَه او، پَس او (tah u, pas u): ته آب، آب باریکه ای که بعد از بستن نهر یا استخر در نهر جریان دارد.

تَه بَساد (tah basād): باقی مانده ی وسایل و کالای کسب، ته بساط

تَه بَکِشیئَن (tah bakeshian): ته کشیدن، تمام شدن

تَه بَمونِس (tah bamunes): ته مانده

تَه بَندی (tah bandi): خوراک مختصری که قبل از غذا خورند

تَه تُغاری، زَنگولَه ی پای تابود (tah toghāri, zangulaye pāye tābud): آخرین فرزند

تَه توشَه دیرگا اوردَن(tah tushah dirgā urdan): کنه کاری را درآوردن

تَه توئَه (tah tuah): باقی مانده ی آذوقه در خانه

تَه سیگار، تَه سیگاری (tah sigār, tah sigāri): سیگار نیمه مصرف شده ی دیگران که به زمین انداخته می شود و نوجوانان آن را برداشته و تا آخر مصرف می کردند

تَه صِدا (tah sedā): صدایی خوش ولی کوتاه و کم مایِه

تَه کیسَه (tah kisah): باقی مانده ی پول در جیب

تَه موندَه، تَه بَمونِس (tah mundah, tah bamunes): ته مانده

تَه و توش (tah u tush): کنه کار

تَه و توشَه دیرگا اوردَن (tah u tushah dirgā urdan): آگاه شدن

تَه، بیخ، دَسَه (tah, bikh, dasah): انتها

تِهرون (tehrun): تهران

تِهرونی (tehruni): تهرانی

تَهم (tahm): طعم

تَهم بَکِشیئَن (tahm bakeshian): دم کشیدن

تَهم کُردَن (tahm kordan): دم کردن

تَهم و تو(tahm u tu):  بخار و طعم

تَهم، تَم (tahm, tam): دم

تُهمَد (tohmad): تهمت

تُهمَد بَزوئَن (tohmad bazuan): تهمت زدن

تَهنا (tahnā): تنها

تَهناری (tahnāri): تنهایی

تَهیِه بَدیئَن (tahiye badian): تدارک دیدن

تَهیِه کُردَن (tahiye kordan): تهیه کردن

تِواه (tevāh): تباه

تو دی (to di): تو هم

تو رِه (to reh): به تو

توپ (tup): بسته ی پارچه به همان شکلی که در کارخانه لوله شده باشد

توپ دَوِسّائَن (tup davessāan): تَشَر زَدَن

توپ کال (tup kāl): نوعی بازی با توپ مخملی و چوب

توپ و تَشَر (tup u tashar): سرزنش همراه با داد و بیداد

توپ و تَشَر هاکُردَن (tup u tashar hākordan): عصبانیّت همراه با داد و بی داد

توپّی ریش (tuppi rish): ریش انبوه

توتَک (tutak): نان کوچک تنوری شیرین که برای سال نو تهیه می کنند

توتَک دَوِسّائَن (tutak davessāan): نان شیرمال (محلی) پختن

توجّه سَر (tavajjohe sar): عنایت، لطف

توخال (tukhal): تبخال

تود (tud): توت

تود دار(tud dār):  درخت توت

تود فَرَنگی (tud farangi): توت فرنگی

تودار (tudār): آب زیرکاه، رازدار

تور (tur): از خود بی خبر

تور (tur): تبر

تور (tur): دام ماهیگیری

تور (tur): شخص گیج و منگ

تور بَزوئَن (tur bazuan): به دام انداختن

تور بَویئَن (tur bavian): گیج شدن

تور توری (tur turi): گیج گیجی

تور توری کُندَه (tur turi kondah): گیج گیجی می خورد

تور دَرِنگوئَن (tur darenguan): دام گذاشتن

تور نَکُنِش (tur nakonesh): رم نده

تور هاکُردَن (tur hākordan): اغفال کردن

تور هاکُردَن (tur hākordan): رم دادن

تَوَرُّک (tavarrok): خُجستگی

تورَک (turak): تبر کوچک

تورَه (turah): گیج است

توری (turi): سرگشتگی و گیجی

تُوِسِّون، تواِسّون (tovessun, tuessun): تابستان

توشَه (tushah): توشه

توشیر (tushir): خامه

توضی، تِضی (tozi): توضیح

توفیر (tufir): تفاوت، تبعیض

توفیر دارنَه (tufr dārna): تفاوت می کنند

توفیر نِدارنَه (tufir nedārna): فرقی ندارد

توک (tuk): تیر چوبی کلفت

تَوَکُّل، نَذر، واگُذار (tavakokl, nazr, vāgozār): دخیل

توکوم (tukum): تکان

توکوم هِدائَن (tukum hedāan): تکان دادن

توکوم بَخوردَن (tukun bakhurdan): جا خوردن

توکوم، هوول (tukun, hul): ترس و تشویش

تولَه (tulah): توله

تولِه سَگ (tuleh sag): بچّه ی سگ

تولِّه سگ (tuleh sag): کسی را به سگ تشبیه کردن، توهین و فحش

تون (tun): آب بند

تون (tun): بندگاه (جای بستن آب)

تون (tun): توان

تون (tun): جای دور، آتشخانه حمام

تون (tun): دشنامی به معنای گم و گور

تون (tun): ظرف مسی بزرگ شبیه دیگ که پهن و بی لبه برای گرم کردن آب حمام خزینه

تون به تون (tun be tun) دشنامی به معنای گور به گور

تون بِه تون بَویئَن (tun beh tun bavian): گم و گور شدن، آرزوی به درگ واصل شدن کسی

تون بِه تونی (tun be tuni): دشنامی به مانند گور به گوری

تون کَتَن (tun katan): کنایه از سر به نیست شدن و گم و گور گشتن

تون کَفِه (tun kafeh): آرزوی سر به نیست شدن کسی

تون(tun):  جای دور، گم شدن

تون، طَبَس، تون و طَبَس بِه تون و طَبَس (tun, tabas, tun u tabas be tun u tabas): کنایه از جا یا محلی بسیار دور دست.

توو (tu): لنگر، لرزش

توو (tu): تاب

توو (tu): تب، گرم

توو (tu): تعادل

توو (tu): تکان

توو (tu): ورم

توو (tu): تاب بازی، تاب نخ و پارچه

توو آردَه(tu ārdah):  توت خشک و ساییده شده

توو ایتَن (tu itan): تکان برداشتن، تکان خوردن، پرتاب شدن با نیروی زیاد

توو بَخوردَن (tu bakhordan): تاب خوردن، چرخیدن

توو بِدائَن، پیت بِدائَن (tu bedāan, pit bedāan): پیچاندن، تاب دادن، سرخ کردن، پیچاندن پارچه

توو بَر (tu bar): تب بر

توو بزوئن (tu bazuan): پیچاندن طناب یا پارچه و امثالهم

توو بَکُردَن (tu bakordan): ورم کردن

توو بَند (tu band): نخی که بر آن دعا می خوانند و بله دست و گردن و پای بیمار می بندند تا تب قطع شود.

توو بَیتَن (tu baytan): تاب برداشتن

توو پُر، دَزَه، دِسپوت، مَشت (tu por, dazah, desput, masht): پر

توو توو (tu tu): تِلو تِلو

توو توو بَخوردَن (tu tu bakhurdan): تلو تلو راه رفتن

توو توو بِدائَن (tu tu bedāan): تاب دادن

توو توو دَویئَن (tu tu davan): تلو تلو خوردن

توو خال (tu khāl): تب خال

توو دار (tu dār): شخص دهان سفت و سر نگه دار

توو دُهُنی (tu dohoni): تو دهنی

توو دَویئَن (tu davan): تعادل نداشتن

توو کُردَن (tu kordan): تب کردن

توو گیتَن (tu gitan): تکان خوردن

توو هادِش (tu hādesh): بپیچانش

توو هاکُردَن(tu hākordan):  تب کردن

توو هِدائَن (tu hedāan): تاب دادن به نخ یا پارچه

توو هیتَن (tu hitan): تکان خوردن

توو و لَرز (tu u larz): تب و لرز

توو، لَنگ بَزوئَن (tu, lang bazuan): شل

توواَل (tuāl):  تاول زد

تُووبَه (tubah): بازگشت به خدا

تووبِه کار (tubeh kār): توبه کننده

تووضی، تِضی (tuzi, tezi): توضیح

تووفیر (tufir): فرق

تووه، توو(tuh, tu):  خامه ی روی شیر

تووئِش (tuesh): تب

توئَه (tuah): تابه

تَویل (tavil): تحویل

توئون هاییتَن، قُلُّق هاییتَن (tun hātan, ghollolgh hāyitan): غرامت گرفتن

توئون هِدائَن (tu un hedā an): تاوان دادن

توئون، قُلُّق (tun, ghollogh): غرامت

تی وَر (ti var): نزد تو

تیاتر (tiātr): تئاتر

تَیار(tayār):  درست، سالم، قشنگ، خوب

تَیار آمُخت (tayār āmokht): شخصیت سالم

تَیار بَویئَن (tayār bavian): خوب شدن، بهبودی یافتن

تَیار بِیَن (tayār beyan): خوب و منظّم

تیارت (tiārt): تئاتر

تَیارَه(tayārah):  درست است، خوب است، سالم است،

تَیارَه(tayārah):  هواپیما

تیتیش، تیتیش مامانی (titish, titish māmāni): هر چیز زیبا (بیشتر به زبان کودکان)

تیج (tij): تیز

تیجِ تیج (tje tj): تیز تیز

تیجِ تیجَه (tje tjah): تیزِ تیز استِ

تیج گِرِسَّن(tij geressan):  تیز شدن

تیج، تیژ (tij, tizh): تیز

تیجَک (tijak): گندم سبز شده

تیجَه(tijah):  تیز است

تیجی (tij): تیزی

تیجیش (tijish): تیزی اش

تیخ (tikh): تیغ، خار

تیخ (tikh): وسیله ی تراشیدن مو

تیخ بَزوئَن (tikh bazuan): تیغ زدن، کنایه از طلوع خورشید، از کسی با فریب چیزی گرفتن

تیخ، تَلی (tkih, tali): تیغ، خار

تیر (tir): تیر، چوب قطور و بلند مورد مصرف در ساخت سقف

تیر (tir): چوب کمان

تیر (tir): صاف

تیر (tir): میزان و برابر

تیر (tir): نوع ممتاز از هر چیز

تیر آکُردَن (tir ākordan): وادار کردن

تیر بَخوردَن (tir bakhordan): تیر خوردن

تیر بَکِشیئَن(tir bakeshian):  تیر کشیدن دندان، درد بسیار شدید

تیر بَوِه(tir baveh):  صاف شده

تیر بینگوئَن، تیر بَزوئَن (tir binguan, tir  bazuan): تیر زدن

تیرِ تیر(tire tir):  صافِ صاف، میزان و برابر

تیر رَس (tir ras): فاصله ای که تیر به آن می رسد.

تیرِ زِوون (tire zevun): زَخمِ زبان

تیرِ غِیب بَخوردَن (tire gheyb bakhurdan):  گرفتار بلای ناگهانی شدن

تیرِ غِیب(tire gheyb):  کنایه از غضب و انتقام الهی

تیرِ کاری بَخوردَن(tire kāri bakhurdan): گرفتار مصیبت بزرگی شدن، گرفتاری عمده دچار شدن

تیر کُردَن (tir kordan): تحریک کردن، وادار کردن

تیر هاکُردَن (tir hākordan): وادار کردن

تیر و طایِفَه (tir u tāyefah): ایل و تبار

تیر اَلَک کُردَن (tir alak kordan): تیر انداختن

تیرَک (tirak): ستون چادر

تیرکُردَن (tir kordan): تحریک کردن، وادار کردن

تیرکَمون (tirkamun): تیرکمان، قوس و قزح، رنگین کمان

تیرَکی ماهر (tiraki māhr): نوعی مار نازک و خطرناک که توان جهیدن دارد.

تیرگوش (tirgoosh): تبز گوش

تیرَه (tirah): برابر و میزان است

تیرَه (tirah): تیره، تار، راسته، شاخه ای از یک ایل و طایفه

تیرَه ی پُشت، پُشتی تیرَه (tiraye posht, poshti tirah): ستون فقرات

تیریس (tiris):  ترسید، هول

تیریس هیتَن (tiris hitan): خالی شدن دل هنگام ترسیدن، یکّه خوردن

تیس بِلِنگ (tisā be leng, tis be leng): پا برهنه

تیسا (tisā):خالی، فراوان، پای برهنه

تیسا بِنَه (tisā benah): روی زمین بدون هیچ روانداز

تیسا بِه لِنگ، بی پاوِزار (tsā beh leng, b pāvezār): پا برهنه

تیسا چوری (tisā churi): چربی زیاد

تیسا راغِن (tisā rāghen): پر از روغن

تیش (tish): شوق و اشتیاق فراوان

تَیش بَزَه (tish bazah): شتاب برای دیدن کسی

تیش بَزِه بیَن (tish bazeh biyan): شتاب و اشتیاق داشتن به چیزی

تیش بَزَه(tish baza):  شتاب زده

تَیش، تیشت (tish, tisht): شور و اشتیاق فراوان

تیشت بَزِه (tisht bazuan): شتاب زدن

تیشت بَزوئَن(tisht bazuan):  عجله کردن، شتاب داشتن، اشتیاق داشتن

تیشَه (tishah): تیشه

تیغِ اِفتاب، اِفتاوِ سَر، اِفتابِ سَری (tighe eftāb, eftā vesar, eftābe sari): صبح زود

تیغ بَزوئَن (tigh bazuan): تیغ زدن

تیغ بَزوئَن، بِتیغِسَّن (tigh bazuan, betighessan): گول زدن و چیزی گرفتن

تیغ بَکِشیئَن (tigh bakeshian): تیغ کشیدن

تیغ بَکِشیئَن (tigh bakeshian): کنایه از طلوع کردن خورشید

تیغِ دَلّاکی (tighe dallāki): تیغ سلمانی

تیغِ صُب، تیغ بَزَه (tighe sob, tigh bazah): کنایه از طلوع خورشید

تیغِ صُب، تیغ بَکِشی (tighe sob, tigh bakeshi): کنایه از طلوع خورشید

تیغَه، دیوارَه (tighah, divārah): تیغه، دیوار با عرض کم

تیفون (tifun): توفان

تیکَّه (tikkah): بَخش، مقدار

تیکَّه (tikkah): پارچه

تیکَّه (tikkah): تکه، بخشی از زمین زراعی که نهر جداگانه دارد.

تیکَّه (tikkah): گزینه

تیکَّه (tikkah): مدّ نظر قرار دادن کسی برای ازدواج با کس دیگر

تیکّه بِدائَن (tikka bedāan): وصله زدن

تیکِّه بِدائَن (tikke bedāan): طعنه زدن

تیکِّه بَزوئَن (tikke bazuan): وصله زدن

تیکِّه بینگوئَن (tikke binguan): گوشه و کنایه زدن

تیکّه پارَه (tikka pārah): تکه پاره

تیکِّه پاره بَویئَن (tikke pār bavian): تکه تکه شدن

تیکِّه پارِه هاکُردَن (tikke pāre hākordan): دریدن

تیکَّه تیکَّه (tikkah tikkah): تکه تکه

تیکَّه تیکَّه (tikkah tikkah): سهم سهم

تیکّه تیکّه بَویئَن (tikkah tikkah bavian): تکه تکه شدن

تیکِّه تیکِّه گِرِس (tikkeh tikkeh geres): تکه تکه بشوی

تیکَّه تیکَّه گِرِسَّن (tikkah tikkah geresasn): قطعه قطعه شدن

تیکّه تیکّه هاکُردَن (tikka tikka hākordan): تکه تکه کردن

تیکِّه دار (tikke dār): وصله دار

تیکَّه ی خوب (tikkaye khub): گزینه ی خوب

تیکَّه، جِل پارَه، پِلاس پارَه (tkika, jel pārah, pelās pārah): تکّه ی پارچه

تیکَّه، مال (tikka, māl): مورد

تیل (til): گل و لای

تیل کَشی (til kash): گل مالی

تیلِ گِل (tile gel): زمین خیس

تیلَه (tilah): تیله (مهره)

تِیلِیفون (tilifun): تلفون

تیلیفون بَزوئَن (tilifun bazuan): تلفن زدن

تیم (tim): بذر

تیم، تِخم، تُخ (tim, tekhm, tokh): تخم (بذر)

تیماج (timāj): ظرف دسته دار که شبیه قابلمه است، اسمی برای دختران

تیمار کُردَن (timār kordan): تمیز کردن و نوازش دادن پوست بدن چارپایان، تیمار کردن

تیمار هاکُردَن، قَشو بَکِشیئَن (timār hākordan, ghashu bakeshian): تیمار کردن چهارپایان

تیمچَه (timchah): ظرف دسته دار شبیه قابلمه، ظرف شیر

تَیمون (taymun): تیمّم

تینَک (tinak): انبار ذخیره ی زغال

تینَک کُردَن (tinak kordan): ترمیم تنور

تَیَه (tayah): تهیّه

تَیَه بَدیئَن(tayah badian):  تهیه دیدن، فراهم کردن تدارکات

تیهین (tihin): تابه

حرف (ث)

ثابِت: (sabet) پابرجا

ثابِت بَویئَن (sābet bavian): ثابت شدن

ثابِت کُردَن (sābet kordan): ثابت کردن

ثابِت هاکُردَن (sābet hākordan): ثابت کردن

ثَبت کُردن: (sabt kordan) نوشتن، ثبت کردن

ثِروَت: (servat) اموال

ثِروَت، مال (servat, māl): چهارپایان

ثُقُلمَه (sogholmah): ضربه ای که با مشت به پهلو زنند.

ثَمَر(samar):  رشد و نمو

ثَمَرَه: (samarah) نتیجه، دَسترنج

ثِنا گویی : (senā guyi) دعاا گویی

ثِواب (sevāb): ثواب

بدون ذکر منبع جایز نیست / سعید فهندژی سعدی

گذری بر تاریخ و جغرافیای میگون - فرهنگ لغات(ل - م - ن)

حرف(ل)

لا کِردار (lākerdār ): بدرفتار، به معنای متاسفانه نیز کاربرد دارد، مجازاً کار پیچیده و سخت

لا مَصَّب، لامنصَب ( lā massab): لا مذهب

لابُد (lābod ): ناچار

لاپ (lāp ): پاره، یکی از دو نیمه چیزی

لاپ بِدائَن (lāp bedā an ): دو نیمه یا دو پاره کردن چیزی مثل چوب و سنگ، پاره کردن حیوانات شکار شده توسط حیوانات شکار کننده

لاپ بَویئن (lāp bavian ): دو نیمه شدن

لاپ کُردَن (lāp kordan ): دو نیمه کردن

لاپُرت (lāpurt ): راپرت، گزارش محرمانه

لاپُرت بِدائَن (lāport bedā an ): راپرت دادن

لاپِکا (lāppekā ): یک نوع بازی با سنگ های تخت که بیشتر در زمستان و روی پشت بام ها انجام می شد.پشت بام ها تنها جایی بودند که هم مسطح و هم خشک بودند.

لاپَّه (lāppah ): هر یک از دو نیمه چوبی که از طول دو تا شده باشد. یکی از هر دو نیمه هر چیزی

لاپوشونی (lāpushuni ): لاپوشانی، پنهان کاری

لاجون (lājun ): ضعیف، لاغر

لاش (lāsh ): گوشت کامل بدون متعلقات کامل

لاش بِدائَن (lāsh bedā an ): شکستن شاخه و نظایر آن، خراش سخت انداختن بر بدن

لاش بَیتَن (lāsh baytan ): شکسته شدن شاخه درخت و نظایر آن، خراش سخت برداشتن بدن

لاش مُردَه (lāsh mordah ): جسد حیوان مرده

لاشَه (lāshah ): تراشه، جسد حیوانات

لاعاب (lā āb ): لعاب، مایع غلیظ و لزج

لاغَرو (layaru ): آدم باریک و لاغر و ضعیف

لاق ( lāӯ): لایق در عباراتی مانند لاق گیس ننش یا لاق ریش باباش

لاقمَه (lāӯmah ): لقمه

لاقمَه حَروم (lāӯmah harum ): لقمه حرام

لاک (lāk ): لاوک، ظرف چوبی بزرگ که در آن آرد را خمیر کنند.

لاکِ پُشت (lāke posht ): لاک پشت

لاک سَر اِنگِن ( lāk sar engen): پارچه بزرگی که برای جلوگیری از آلودگی روی خمیر لاوک پهن می کنند.

لال مونی، لال میری بَیتَن (lāl muni ): لال شدن، دچار عارضه لالی شدن، جمله کنایه آمیز و توهین به کسی که باید حرفی را بزند ولی از روی ترس یا خجالت امتناع می کند.

لالَه (lālah ): لاله

لاه (lāh ): لجن، لای، آب بسیار گل آلود که همراه خود مقادیر زیادی گل به همراه دارد.

لاه بَزوئَه (lāh bazuan ): زمینی که در اثر سیلاب مقادیری گل و لای رسوب کرده است.

لَپ ( lap): پهن، تخت، قر

لَپ بَویئَن ( lap bavian):‌ قر شدن، دراز کشیدن انسان تنبل

لَت ( lat): لنگه در، زمین سنگی، تخته چوب، ضرر و صدمه

لَت بَخوردَن (lat baxordan ): صدمه و آسیب دیدن

لَت بَزوئَن (lat bazuan ): صدمه و آسیب رساندن

لَت و پار بَویئَن (lat o bar bavian ): صدمه و آسیب سخت دیدن، تار و مار شدن

لُتین (loteyn ): رتیل

لَتیون (latiun ): لتیان(سد)

لَثَه (lasah ): لثه

لَج کُردَن، لَژ کُردَن (laj kordan ): لج کردن

لَج، لَژ بَویئَن ( laj bavian): لجوج شدن

لَجّارَه (lajjārah ): رجّالَه، پست و فرومایه

لَجوازی (lajvāzi ): لجبازی

لَچَّر (lachchar ): کثیف، پلید، شلخته

لَچَک  (lachak): سربند ، پارچه برای بستن سر، روسری

لَچَگ (lachak ): روسری، پارچه سه گوش که زنان بر سر می کنند.

لَچَگ به سر (lachak be sar ):‌ کنایه از زن و حالت توهینی دارد.

لَحظَه (lahzah ):‌لحظه

لَحم (lahm ): لم، بی حس، فلج

لَختَه (lakhtah ): لخته، دلمه شده

لَرز کُردَن (larz kordan ): لرز کردن

لَرزَه (larzah ): لرزه

لَس (las ): شل، سست، تنبل

لَس اِینَه (las eynah): آهسته می آید.

لَس بَیتَه (las baytah ): شل گرفت.

لَش ( lash): زمین اشباع شده از آب که بیشتر زیر چشمه ها که آب هرز می رود به وجود آمده و چون موقتاً و یا در طول سال آب و رطوبت وجود دارد در این گونه مناطق علف ها سبر می باشد. لاشه حیوان، کنایه از آدم تنبل و بیکاره

لَطمَه ( latmah): لطمه

لُغُز بَخوندَن (logoz bakhundan ): پشت سر کسی بد گویی کردن

لَف لَف (laf laf ): صدای غذا خوردن با عجله

لِفد بِدائَن (lefd bedā an ): لِفت دادن، کندی در انجام کار

لَق لَق بَخوردَن (lay lay bakhordan): تکان تکان خوردن چیزی در اثر محکم نبودن در جای خود

لِکاتَه ( lekātah): زن بد کاره

لَکَندَه (lagandah ): لکنته، چیز از کار افتاده و فرسوده

لَکَّه (lakah ): لکه، سیاهی و کثیفی در لباس و نظایر آن، مکان معین و محدود

لَکَّه لَکَّه (lakah lakah ): جا به جا

لَگَنچَه (laganchah ): لگنچه

لل (lal): پشه

لَلَه ( lalah): قطعه نی سوراخ دار که در گهواره لای پای نوزاد قرار می دهند تا ادرارش به کنیف ریزد.

لَم (lam ): بی حس، فلج، تکه، برگ پهن ریواس

لِم (lem ): روش کار

لَم بِدائَن ( lam beda an): تکیه دادن، به طور مایل نشستن

لَمبَر (lambar ): موج و تکان مایعات درون ظرف و بیرون ریختن مایع از ظرف

لَمبُر (lambor ): تکان اجسام منعطف بلند مانند چوب و لوله و نظایر آن

لَمبَر بَزوئَن (lambar bazuan ): تکان خوردن

لَمبَر بَزوئَن (lambar bazuan ): تکان خوردن مابعات یا ظرفی که داخل آن مایع ریخته شده است.

لَمپا (lampā ): گردسوز

لَمس (lams ): بدون حس و حرکت، فلج

لَمس بَویئَن ( lams bavian): فلج شدن

لَن تَرونی (lan taruni ): کنایه از پاسخ نامساعد در برابر سوال ناشایست.

لَندِهور (landehur ): آدم دراز و بیکاره

لِنگ (leng ): پا

لنگ (leng): پا

لَنگ بَویئَن ( lang bavian): لنگ شدن، شل شدن، معطل شدن

لُنگ بینگوئَن ( long binguan): لنگ انداختن، کنایه از تسلیم شدن

لِنگ ظُهر ( leng zuhr): هنگام ظهر، کنایه از دیر شدن کاری که باید در صبح زود انجام می شد.

لَنگ کُردَن (lang kordan ): معطل کردن، کار را تعطیل یا با تاخیر مواجه کردن

لِنگَر (lengar ): لنگر، توازن

لِنگَر کُردَن (lengar kordan ): با قرار دادن وزنه یا ستگ یا باری اضافه در یک سمت بار چارپایان برای متوازن کردن بار نامتوازن

لِنگَه (lengah ): لنگه، یک قسمت بار

لِنگِه به لِنگِه (lengeh be lengeh ): لنگه به لنگه، کفش هایی کخ جفت هم نباشند.

لِنگِه لو (lenge lu ): لَگَد مال

لنگِه لو (lenge lu): لگد مال ، له کردن

لَنگون لَنگون ( langun langun) :‌ لنگان لنگان

لُنَه ( lonah): لانه

لِه بَویئَن (leh bavian ): له شدن

لَه لَه بَزوئَن (lah lah bazuan ): نفس زدن مداوم در هوای گرم بر اثر تشنگی، کنایه از بی تابی کردن برای خوردن یا به دست آوردن چیزی

لِه و لَوَردَه (leh o lavardah ): کنایه از سخت کتک خوردن و صدمه دیدن

لَهجَه (lahjah ): لهجه

لَهَک (lahak ): گلوله های برف

لَهَک اِینَه (lahak eynah ): برف درشت می بارد.

لَهَه (lahah ): شاخه

لو (lu ): لگد، لب، حاسیه، قله کوه، گرده کوه، لبه بام

لو بِدائَن (lu bedā an ): لو دادن، فاش کردن

لو بَزوئَن (lu bazuan ): لگد زدن

لو بینگوئَن (lu binguan ): لگد انداختن، لگد کردن

لو مال کُردَن (lu māl kordan ): لگد مال کردن

لو وازی ( lu vāzi): نوعی بازی قدیمی که به صورت گروهی و دونفره با لگد به یکدیگر حمله می کردند.

لَواسون (lavāsun ): لواسان

لِواشَک ( levashak): لواشک

لوسَر (lusar ): نام محلی در شمال غربی میگون بالای پسوند

لوسّی (lussi ): لبه بام

لوسّی تُک (lussi tok ): لبه بام

لوشَه (lushah ): لب

لولَه (lulah ): لوله

لونَه (lunah ): نوعی سنگ سیاه و تخت که معدن آن در مُسُلُم ابتدای جاده میگون است.

لِویا (levia): لوبیا

لیاس (lias ): ریواس

لیت، لیط، لیچ (lit): میوه خیلی رسیده مثل زردآلوی خیلی رسیده

لیتَه (litah ): لیته

لیچار (lichār ): سخن یاوه و متلک

لیز بَخوردَن (liz bakhordan ): سر خوردن، لغزیدن

لیش بینگوئَن (lish binguan ): آب پس دادن زخم، گندیدن و آب پس انداختن میوه ها و سبزی ها و نظایر آن

لیش هاکِتَن (lish hāketan ): گندیده و آب انداخته شده

لیفا ( lifā): ابزاری همانند شنکش در انواع چوبی و فلزی با سه شاخه بلند که برای باد دادن گندم خرمن شده استفاده می شود.

لیفَه (lifah ): لیفه، جای بند شلوار

لیفَه تُمبون (lifah tombun ): لیفه تنبان و شلوار

حرف (م)

ما ( ): ماده

مات بَزَه ( māt bazah): مات زده

مات بَمونِستَن (māt bamunestan ): مات و مبهوت ماندن

ماچ (māch ): بوسه

ماچَه (māchah ): ماده چارپایان بویژه الاغ

ماچِه خَر (mācheh khar ): الاغ ماده

ماچِه سَگ (mācheh sag ): سگ ماده

ماچِه وِرگ (mācheh verg ): گرگ ماده

مادَر زایی (mādar zāyi ): مادر زادی

مادیون (mādiun ): مادیان، اسب ماده

مار (mār ): مادر

مار زا (mar za): مادر زاده، فرزند مادر

ماس (mās ): ماست

ماس چِه کیسِه کُردَه (mās che kiseh kordah ): کنایه از جاخوردن و ترسیدن

ماس مالی (mas mali ): سر سری انجام دادن کارها

ماسورَه (māsurah ): قطعه نی کوچکی که نخ چرخ را به دور آن بپیچند.

ماشَگ ( māshag): ماش

ماشَگ پولو (māshag pulu ): پلویی که با ماش بپزند.

ماشَه (māshah ): ماشه

ماعاف (mā āf): معاف

مال (māl ): حیوان بارکش، چارپایان، ثروت

مال دار (maldar): گاو دار

مالِش بِدائَن (mālesh bedā an ): مالش دادن

مالَه (mālah ): ماله

مالَه بَکِشیئَن (māleh bakeshian ): ماله کشیدن، صاف و تخت کردن

ماماک (māmāk ): کفشدوزک

ماماک پَر بِدائَن (māmāk par bedā an ): تعیین جنسیت فرزند با پراندن کفشدوزک قبل از تولد نوزاد.کفشدوزک را روی شکم زن باردار قرار داده و با جمله" ماماک ماماک پَر پَر: کفشدوزک را وادار به پرواز می کنند. اگر کفشدوزک از سمت راست حرکت کند،فرزند را پسر دانسته و اگر از سمت چپ حرکت کند فرزند را دختر می دانند.

علاوه بر کفش دوزک، رسم بر این بود که مقداری نمک روی سر زن حامله می ریختند. زن حامله اگر دست روی پیشنی اش می کشید، فرزند دختر و اگر دست روی چانه اش می کشید فرزند دختر بود.

مامِلَه ( māmelah): معامله، کنایه ازآلت مرد

مانِه بَویئَن ( māneh bavian): مانع شدن

ماه بَیتَن (māh baytan ): ماه گرفتن

ماه دیم (mahdim): مه رو

ماهار (māhār ): مهار

ماهر (māhr ): مار

ماهر بَزوئَن ( māhr bazuan): مار گزیدن

ماهوَنَه ( māhunah): ماهانه

ماهیچَه (māhichah ): ماهیچه

مائَگ (mā ak ) نخستین شیر پس از زایمان

مائَگ نَخورد ( māak nakhord): کنایه از فردی کم توان و ضعیف

مایِنَه ( māyenah): معاینه

مایَه بَزوئَن (māyah bazuan ): مایه زدن

مایَه به مایَه (mayah be māyah ): تجارت بی سود و زیان، فروش کالا به قیمت خرید

مایَه پنیر (māyah panir ): مایه پنیر

مایَه کاری (māyah kari ): مایه به مایه، معامله بدون هیچ سودی

مایِه ماس ( māyeh mas): ماستی که برای درست کردن ماست به شیر می زنند.

مایَه(māayah): مایه، آن چه برای ساختن ماست و پنیر به شیر بیفزایند تا آن را تخمیر کند.هر نوع مخمر مانند خمیر ترش برای ساختن خمیر نان، اصل هر چیزی، سرمایه

مُبارَکا (mobārakā ): مبارکی، مبارک باد، مبارک

مِتخال (metkhāl ): متقال، نوعی پارچه

مُتِکا (motekā ): بالش، متکا

مَتِلَگ (matelag): متلک

مَتِلَگ بوتَن (matelag butan ): متلک گفتن

مَتَه (matah ): مته

مِث (mes ): مثل

مِثقال (mesӯāl ): وزنی برابر با چهار نخود

مَثَل بَزوئَن (masal bazuan ): مثل زدن

مِجال (mejāl ): فرصت

مِجال بِدائَن (mejāl bedā an ): فرصت دادن

مَجَر (majar ): معجر، نرده چوبی مقابل ایوان یا کنار پله

مُجَسِّمَه (mojassamah ): مجسمه

مَجومَه (majumah ): مجمعه، سینی بزرگ

مَجیز (majiz ): تملق

مُچ بَیتَن (moch baytan ): مچ گرفتن، هنگام خلافکاری کسی را گیر انداختن

مُچالَه (mochālah ): مچاله، درهم پیچیده و گلوله شده

مَچِّد (machched ): مسجد

مَچَل کُردَن (machal kordan ): دست انداختن

مَچیل (machil ): تخم مرغی که مرغ روی آن می خوابد تا تخم کند.

مَحَبَّت (mahabbat ): محبت

مَحرَمونَه (mahramunah ): محرمانه

مَحَک بَزوئَن (mahak bazuan ): آزمودن

مَحَل دَرِنگوئَن (mahal darenguan ): اعتنا کردن

مَحَل دِنِنگّوئَن (mahal denenguan ): بی اعتنایی کردن

مَحَلَّه (mahallah ): محله

مَخلَص کَلوم (makhlas kalum ): حرف آخر، خلاصه کلام

مَخمَصَه (makhmasah ): مخمصه

مَخمَلَگ (makhmalag ): مخملک، نوعی بیماری کودکان

مَد آقا (mad āӯā ): محمّد آقا

مَداد (madād ): مداد

مُدام (modām ): مداوم

مُدبَخت (modbakht ): مطبخ، آشپزخانه

مَدخان ( madkhān): محمّد خان

مِذاق (mezāӯ ): مذاق

مُرافَه ( morafah): مرافعه

مَرجی (marji ): عدس

مَرحَم (marham ): مَحرَم(محارم)

مُردَه تو (mordah tu ): تب خفیف دائمی

مُردَه شور (mordah sur ): مرده شوی

مُردَه، بَمِرد (mordah ): مرده

مَردونَه (mardunah ): مردانه، محکم

مَردیکَه ( mardikah): مر پست و حقیر

مَرز ( marz): بخش های جدا کننده مزارع یا کرت ها از هم، زمین شیب دار مزارع که معمولا در اثر تسطیح زمین در قسمت میانی در بخش های کناری و در مجاورت مزارع دیگران یا کوه و دره ایجاد شده است.

مَرزِ میون (marz miun ): بخشهای پیرامونی زمین که به دلیل شیب دار یا نامرغوب بودن رها شده و در آن درختان هرس نشده و خاردار وجود دارد.

مَرزَه (marzah ): نوعی سبزی خوراکی

مِرس (mers ): مس

مَرسَه (marsah ): مدرسه

مِرسی ( mersi): مسی

مَرشَک (marshak ): نام یکی از مکآن هایی در جنوب غربی میگون

مَرغُنَه (morӯonah ): تخم مرغ

مَرهَم، مَلهَم (marham ): دارویی که روی زخم می گذارند.

مِزاح ( mezāh): شوخی

مِزالَگ (mezālag ): نوعی سبزی کوهی با برگ های تخت و دایره شکل و گل های زرد که در اوایل بهار و بلافاصله با ذوب شدن برف ها در کوهستان می روید.

مَزرَعَه (mazra ah ): مزرعه

مِزمِزَه (mez mez ): مزمزه

مِزَّه (mezzah ): مزه

مِزِّه بِدائَن (mezzeh bedā an‌ ): مزه دادن

مِزِّه بَکُردَن (mezzeh bakordan ): مزه کردن

مُژدَه ( mojdah):‌مژده

مُژدَوا (mojdavā ): مجتبی

مِس مِس کُردَن (mes mes kordan ): فس فس کردن، دست دست کردن

مَست بَویئَن (mast bavian ): مست شدن، از خود بی خود شدن

مَست کُردَن (mast kordan ): مست کردن

مُستَراب (mostarāb ):‌ مستراح

مَسقَرَه ( masӯarah): مسخره

مَسقَرِه بَکُردَن (masӯarah bakordan ): مسخره کردن

مِسگَر (mesyar ): سفیدگر، سفید کننده مس

مُسُلُّم (mosollom ): نام مکانی در جنوب میگون دارای باغ و معدن سنگ تخت سیاه

مُسَلمون (mosalmun ): مسلمان

مَسئَلَه (masalah ): مسئله

مَش (mash ): مخفف مشهدی

مُشتُلُق (moshtoloӯ ): مژده، مژدگانی

مُشتُلُق بیاردَن (moshtoloӯ biārdan ): مژده آوردن

مُشتُلُق هائیتَن (moshtoloӯ hāeitan ): مژدگانی گرفتن

مُشتُلُق هِدائَن (moshtoloӯ hedā an ): مژدگانی دادن

مُشتُلُقونَه (moshtoloӯunah ) به عنوان مژدگانی

مَشخ، مَخش (mashkh ): مشق، تمرین

مَشَد (mashad ): مشهد

مَشد (mashd ): مرغوب، عالی، بی همتا، زیاد

مُشد (mosd ): مشت

مُشدِ مال بِدائَن ( moshdemāl bedā an): مشت و مال دادن

مَشدی ( mashdi): مشهدی، لوطی، جوانمرد

مَشغُل زَنبَه (mashӯol zanbah ): مشمول الزّمّه، مدیون

مَشغَلَه (mashyalah ): مشغله

مُشَمّاع (moshammāe ): مشمّع

مَصَّب (massab ): مذهب

مَصرَف کُردَن (masraf kordan ): مصرف کردن

مَطَّل (mattal ): معطل

مَطَّل بَویئَن (mattal bavian ): معطل شدن

مَطَّل کُردَن ( moatal kordan): معطل کردن

مَظِنَّه (mazenah ): گمان، نرخ روز کالا

مَظِنِّه کُردَن (mazenneh kordan ): بهای تقریبی کالا را پرسیدن

مُعالِجَه (moālejah ): معالجه

مُعامِلَه (moāmelah ): معامله، داد و ستد

مُعایِنَه (moāyenah): معاینه

مَعدَن سَنگ (madan sang): در سه فسمت میگون معدن سنگ وجود داشت. سنگ قرمز در شمال میگون نزدیک روستای جیرود(تنگه میگون) در قسمت شمال شرقی (زگا) و سنگ سیاه در جنوب میگون(مسلم) مورد بهره برداری قرار می گرفت. امروزه معادن دیگری هم اظافه شده است.

مَعرَکَه (maerakah ): معرکه

مَعرَکَه بَیتَن (maerakah baytan ):  معرکه گرفتن

مَعنی بِدائَن (mani bedāan): معنی دادن

مَغبون بَویئَن (maӯbun bavian ): مغبون شدن

مَغز حَروم (maӯz harum ): مغز حرام، مغز استخوان کمر حیوانات

مَقّاشَگ (moӯāshag ): موچین

مُقاطَه (moӯāteh ): مقاطعه

مُقاطِه بِدائَن (moӯāteh bedā an ): مقاطعه دادن

مُقایِسَه (moӯāyesah): مقایسه، سنجش

مَقبَرَه (maӯbarah ): گور، مقبره

مُقَدَّمَه (moӯaddamah ): مقدمه

مُقُر بیاردَن ( moӯor biārdan): اقرار گرفتن

مُقُر بیموئَن (moӯor bimuan ): اعتراف کردن

مَکَّه ای (makkaei ): حاجی، کسی که توان مالی حج رفتن را دارد.

مَگَس (magas ): زنبور عسل

مَگَسَگ (magasag ): حشره ریزی که بر روی برگ و گل و درخت پیدا می شود.

مَگَسی بَویئَن (magasi bavian ): عصبانی شدن، بد اخلاق شدن، رم کردن و وحشی شدن

مُلّا (mollā ): عالم شرعیات، باسواد

مُلّا باجی (mollā baji ): زن با سوادی که در مکتب خانه به کودکان آموزش می دهد.

مُلّا بَویئَن (mollāh bavian ): با سواد شدن

مُلّا خور بَویئَن (mollā khor bavian ): بالا کشیدن، گرفتن و پس ندادن

مِلاحِظَه (melāhezah): مشاهده، رعایت

مِلاقَه ( melāӯah): ملاقه، قاشق بزرگ

مَلَّق (mallaӯ ): معلق

مِلک ( melk): زمین مزروعی

مِمبَد (membad ): من بعد

مَمبَر، مَنبَر (mambar ): منبر

مَمَّد (mammad ): محمّد

مَمود (mamud): محمود

مَمدَلی، مَندَلی (mamdali ): محمّد علی

مَمَه (mamah ): پستان به زبان کودکان

مِن ( men): برابر با سه کیلو یا چهل سیر

مِن دیرگا اوردی (men dirgā urdi ): من در آوردی، از خود ساخته

مِن مِن کُردَن ( men men kordan): به کندی و نامفهوم سخن گفتن

مِنَّتدَرِنگوئَن ( mennat darenguan): منّت گذاشتن

مِنج (menj ): چیز سفید شده مانند نانی که سفت و خشک شود ، چوبی که هنوز خوب خشک و تُرد نشده است.

مَند (mand ): زمین یا نهر هموار و بدون شیب

مَند او (mandu ): آب راکد و بدون جریان

مَنداس (mandās ): آبی که در اثر شیب منفی و یا وجود مانع با سرعت کم و سطح مقطع زیاد در نهر یا زمین و کرت و مزرعه جاریست.

مَنظَرَه (manzarah ): منظره

مَنع بَویئَن (man bavian ): منع شدن

مَنع کُردَن (man kordan ): منع کردن

مَنفَعَت بِدائَن (manfa at beda an ): پول به نزول دادن

مَنگَنَه (mangenah ): منگنه

مَنگولَه (mangulah ): منگوله

مَنوچِر (manucher): منوچهر

مَه (mah ): مات و مبهوت

مَه بَویئَن (mah bavian ): مات و مبهوت شدن

مِهتی (mehti ): مهدی

مِهرَبون (mehrabun ): مهربان

مُهرَه ( mohrah): مهره

مَهریَه (mahriah ): مهریه

مُهلَت بِدائَن (mohlat beda an ): مهلت دادن

مِهمِون (mehmun ): میهمان

مِهمونی (mehmuni ): میهمانی

مَوال (mavāl ): مستراح

موجِز (mujez ): معجزه

مورون (murun ): موریانه

موس موس کُردَن (mus mus kordan ): چاپلوسی همراه با خفت کردن

موشَگ (mushag ): هواپیمای کاغذی برای کودکان

موقوم (moӯum): نام محلی در غرب میگون

موندِگار ( mundegar): ماندگار

می ( mi): مو

می نَزوئَن (mi nazuan ): مو نزدن، کاملاً شبیه هم بودن

میجَک (mijak ): مژه

میخ طَویلَه (mikh tavilah ): میخ بزرگ با حلقه ای در انتها

میخچَه (mikhchah ): میخچه

میدون (meydun ): میدان، زمین وسیع، مخفف میدان میوه و تره بار

میدون بِدائَن (meydun bedā an ): میدان دادن

میر غَضَب (mir ӯazab ): جلاد، دژخیم

میراب (mirābs ): محافظ و تقسیم کننده آب

میراث خور (mirās khor ): وارث

میرجی (mirji ): جعبه در دار، صندوقچه کوچک

میرزا ( mirzā): کلمه ای که قبل از اسم به معنای نویسنده و با سواد و بعد از اسم به معنای امیرزاده و شاهزاده می دهد. گاهی به صورت مخفف میرز بکار می رود.

میرکا ( mirkā): مهره های نیلی رنگ گلی و پلاستیکی که از آن برای گردنبند چارپایان استفاده می کنند.

میزون (mizun ): میزان، هماهنگ، سرحال، روبراه

میژَک، میجیک (mijak ): مژه

میش (mish ): گوسفند ماده

میشتَگ (mishtak ): یک مشت از هر چیزی مانند خاک یا بذر یا کود و نظایر آن ها

میشد اُسِّخون ( mishd ossexun): کنایه از فرد لاغر

میشد بَزوئَن ( mishd bazuan): مشت زدن

میشد کُردَن (mishd kordan ): مشت کردن

میشد میشد ( mishd mishd): مشت مشت، کنایه از مقدار زیاد

میشد وا بَویئَن (misd vā bavian ): مشت باز شدن

میشد، میشت (mishd ): مشت

میشکا (mishkā ): گنجشک

میک بَزوئَن (mik bazuan ): مکیدن

میگون (migun ): میگون، می مانند، یکی از شهرهای شمال شرقی تهران واقع در رودبارقصران

میگون نو (migun no ): نام مکانی در قسمت جنوب شرقی میگون

میلَه (milah ): میله

میلَه (milah ): میله

میلیجَه (milijah ): مورچه

میون ( miun): میان

میون بار ( miun bār): میان بار، بار کوچکی که در وسط بار اصلی قرار می دهند.

میون بُر (miun bor ): میان بر، راه نزدیکتر از راه اصلی ولی دشوارتر

میونجی (miunji ): میانجی، واسطه

میوندار (miundār ): میاندار، کسی که محور اساسی کارهاست.

میونَه ( miunah): میانه

میوَه (mivah ): میوه

حرف (ن)

نا ( ): قدرت، توان، انرژی

نا آروم (nāārum ): مضطزب، نا آرام

نا پَرهیزی(پَهریزی) کُردَن (nã parhizi ): پرهیز نگردن

نا پی اَری (nã piari ): نا پدری

نا تیرینگ (nãtiring ): تلنگر

نا جِوونمَرد (nā jevunmard ): پست، ناجوانمرد

نا حِساب ( nāhesāb): بی مورد، نا درست

نا سَلومَتی(سِلامَتی) (nā salumati ): ناسلامتی

نا فَرمون (nãfarmun ): نافرمان، سرکش

نا فَرمونی (nãfarmuni): سرکشی، اطاعت نکردن

نا مِهرَوُن ( nã mehravun): نا مهربان

نابَلَد ( nā balad): کسی که به محل و کاری آشنا نیست

نابود (nābud ): خراب، نیست

نابود بَویئَن (nãbud bavian ): نابود شدن

نابود کُردَن ( nābud kordan): نیست کردن، از بین بردن

ناترینگ (nantering): تلنگر

ناتو (nãtu ): رند، مکّار، بد جنس

ناخِد (nā khed): نخود

ناخون بَسوئِسَّن (nã khun basuessan ): ساییدن ناخن دو انگشت شصت به هم که معتقد بودند شگون نداشته و اسباب دعوا و مشاجره می گردد.

ناخون بَیئَن (nā khun baytan ): کوتاه کردن ناخن

ناخون، ناخین (nã khun ): ناخن

ناخوندَه (nā khundah ): دعوت نشده، نا خوانده

ناخونَک بَزوئَن (nā khunak bazuan ): ناخنک زدن

نادون (nādun ): نادان

نادونی کُردَن ( nāduni kordan): نادانی کردن، از روی جهل مرتکب کار ناشایستی شدن

نارَس (nāras ): میوه نارس

نارَه (nārah ): نعره، آواز بلند، صدای نعره گاو

نارَه بَزوئَن (nārah bazuan ): نعره زدن حیوانات

نارَه بَکِشیئَن (nāz bakeshian ): نعره کشیدن

نارو (nāru ): فریب، حیله، حیله گر، فریبکار

نارو بَزوئَن (nāru bazuan ): نارو زدن، خلف وعده کردن

ناز بَروتَن (nãz barutan ): ناز فروختن

ناز بَکِشیئَن (nāz bakeshian ): ناز کشیدن

ناز دونَه (nãz dunah ): نازدانه، نازپرورده

نازِنین (nãzenin ): نازنین

نازو نِعمَت گَت بَویئَن (nāz o nemat gat bavian ): با ناز و نعمت بزرگ شدن

ناسیر (nāsir): زخم بهبود یافته حساس، پوست دستی که در اثر کار زیاد نزدیک به زخم شدن است.

ناسیر بَویئَن ( nāsir bavian): ناسیر شدن

ناشدا ( nāshdã): ناشتا، صبحانه نخورده

ناشدایی (nãshdãyi ): صبحانه، صبخانه مختصر و سریع

نأشَه ( nāshah): نشأه، کیف و خماری ناشی از مصرف مواد مخدر

ناغافِل ( nãýãfel): ناگهان، بدون مقدمه، غافلگیرانه

ناق (nãý ): نای، گلو، گردن

ناقِص ( nãýes): ناتمام، علیل، مجروح

ناقُلا (nãýolã ): رند و زرنگ، سخت و مشکل

ناکار (nãkãr ): مجروح و زخمی، آسیب دیده

ناکِس (nãkes ): ناکس، پست و فرومایه

نالِش ( nãlesh): ناله، صدایی که در اثر خستگی یا بیماری و درد بروز داده می شود.

نالِش بَکُردَن (nãlesh bakordan ): ناله کردن در اثر خستگی یا بیماری و درد

نالَه (nãlah ): ناله

نالَه بَکُردَن (nãlah bakordan ): نالیدن

نالون ( nãlun): نالان، ناله کنان

نامی (nãmi ): نامدار، مشهور

ناها (nãhã ): نهاده است، هست، آماده است

ناهار قَلیون (nãhãr ýalyun ): صبحانه، صبحانه با تجملات و فرصت کافی و در منزل

ناهال (nãhãl ): نهال

نَبیرَه (nabirah ): نوه ی نوه، فرزند فرزند نوه

نِتِراشی یَه ( neterãshiah): نتراشیده، زمخت

نِتَرس (neters ): شجاع، بی باک

نتیجَه (natijah ): نتیجه، بهره، فرزند نوه

نَجِست ( najest): نجس

نَخ نِما ( nakh nema): فرش یا مخمل کرک رفته، کنایه از چیزی کهنه

نُخالَه (nokhãlah ): نخاله

نِخر (nechkhr ): نرخ، قیمت

نُخسَه (nokhsah ): نسخه، نوشته و کتاب

نِخوام (nekhām): نخواهم

نُخود او (nokhod u ): نخود آب

نَخور ( nakhor): خسیس و ممسک

نَخونِس (nakhones ): نخوانده، دعوت نشده

نَدونَم کاری (nadunam kari ): ندانم کاری، سهل انگاری

نَدی بَدی (nadi badi ): ندید بدید، چشم و دل گرسنه

نَدیَه (nadia ): ندیده، فرزند نبیره

نَدیَه بَیتَن (nadiah baytan ): ندیده گرفتن

نَر (nar ): نوع مذکر، کنایه از فردی شجاع و بعضاً بد قلق

نَر بَخورد (nar ba khord ): حیوان ماده ای که جفت گیری کرده باشد.

نَردون (nardun ): نردبان

نَرذ ( narz): نذر، پیمان با خدا، صدقه و خیرات

نَرذِ نیاز (narze niãz ): خیرات و مبرات

نَرذی (narzi): نذری

نَرذی هِدائَن (narzi hedã an ): نذری دادن

نَرفین (narfin ): نفرین

نَرفین کُردَن (narfin kordan ): نفرین کردن

نَرَگ ( narag): درختی که بار نمی دهد، گیاهان از گونه نامناسب

نَرم بَویئَن (narm bavian ): نرم شدن

نَرم خاکک (narmeh khãkak ): خاک نرم، نام محلی در میگون که در گذشته قبرستان و منبع آب در آنجا قرار داشت و امروزه در این زمین وقفی مدرسه راهنمایی پسرانه آزادگان و قسمتی از آن هم به پارک اختصاص داده شده است.

نَرمَک ( narmak): نرمه و پودر اجسام مانند خاک

نَرمَه (narmah ): ریزه چیزها مانند نرمه نان و نرمه علف، کش باریک و کوچک برای ساخت تیر و کمان

نَرمِۀ گوش (narmeh gush ): لالۀ گوش

نَرِّه غول (narreh ýul ): کنایه از آدم بزرگ اندام و کم عقل

نَرو (naru ): نر، کنایه از بدجنس و بد قلق

نَروگ (narug ): نر کوچک، گیاه و درخت بی بار و نامناسب

نَزِّیک ( nazzik): نزدیک

نِسبَت ( nesbat): ارتباط، خویشی

نَسَق (nasaý ): تنبیه

نَسَق بَکِشیئَن (nasaý bakeshian ): ادب و تنبیه کردن به صورت غیر مستقیم و غیر بدنی، ترساندن

نَسَق کُردَن (nasaý kordan ): تنبیه کردن

نِسِم (nesem ): نسار، نسا، طرف سایه یا رو به شمال کوهها و یا دامنه آن، زمینهای پشت به خورشید و سایه

نَسّیَه (nassiyah ): نسیه

نِشاسدَه (neshãsdah ): نشاسته

نَشد (nashd ): نَشت

نِشِست (neshest ): نشست، فرو نشستن زمین زیر خانه یا دیوار

نِشِست کُردَن (neshest kordan ): نشست کردن

نِشِست و بَرخاست ( neshest o barkhãst): معاشرت و همنشینی

نُشون (noshun ): نشان، علامت، هدف

نُشون بِدائَن (noshun bedã an ): نشان دادن

نُشون بَیتَن ( noshun baytan): نشانه گرفتن

نُشون کُردَن (noshun kordan ): علامت نهادن، دختری را پیشاپیش برای نامزدی کسی در نظر گرفتن

نُشونَه ( noshunah): نشانه، هدف

نُشونی ( noshuni): نشانی

نِصب (nesb ): نصف

نِصبِ کارَه (nesbeh kãrah ): نصف کاره

نُطفَه (notfah ): نطفه

نَطُق (notoý ): تنبیه

نَطُق بَکِشیئَن (notoý bakeshian ): ادب و تنبیه کردن به صورت غیر مستقیم و غیر بدنی، ترساندن

نَظَر (nazar ): نگاه، چشم زخم

نَظَر بَخوردَن (nazar bakhordan ): چشم زخم خوردن

نَظَر بَزوئَن (nazar bazuan ): چشم زخم زدن

نَظَر کُردَه (nazar kordah ): نظر کرده، مورد توجه اولیای دین

نَفَس بَکِشیئَن (nafas bakeshian ): نفس کشیدن

نَفَس تازِه کُردَن ( nafas tãzeh kordan): نفس تازه کردن، اندکی استراحت کردن

نَفَس تنگی ( nafas tangi): دشواری نفس کشیدن

نَفَس نَفَس بَزوئَن (nafas nafas bazuan ): تند تند نفس کشیدن

نَفش (nafsh ): نبش، پهلو، کنار

نَفش قَبر (nafsh ýabr ): نبش قبر

نَفق (nafý ): نفخ

نِفلَه (neflah ): تلف شده و از بین رفته، کنایه از انسان بی خاصیت و بی عرضه و مردنی

نِفلِه بَویئَن (neflah bavian ): تلف شدن

نِق بَزوئَن ( neý bazuan): نق زدن، غرغر کردن

نُقارَه ( noýãrah): نقّاره، طبلی که با چوب نوازند.

نُقرَه (noýrah ): نقره

نُقرَه داغ (nuýrah dãý ): کنایه از تنبیه سخت

نقشه ی (naýshah ): نقشه ی

نُقصون ( noýsun): نقصان، کمی، ناتمام

نِک و نال کُردَن ( nek o nãl kordan): نق نق کردن، شکوه کردن

نَکَرَه (nakarah ): زشت و خشن، ناموزون

نِگاه داشتن (negãh dãshtan ): نگه داشتن، متوقف کردن، حفظ کردن

نِگاه کُردَن (negãh kordan ): نگاه کردن

نِگاه، نِگَر (negãh ): نظر، حفاظت

نَگمَه (nagmah ): پاسخی از روی بی حوصلگی به کسی که نه می گوید.

نَل(نال) (nal ): نعل

نَل(نال) کُردَن (nãl kordan ): نعل کردن، کنایه از ادب کردن کسی

نَلبِکی ( nalbeki): نعلبکی، ظرف کوچک چینی و شیشه ای زیر استکان

نَلبَند، نالبَند (nalband ): نعلبند، آنکه نعل بر پای چارپایان زند.

نَم بَکِشیئَن (nam bakeshian ): نم کشیدن

نَم نا (nam nã ): رطوبت شدید

نُماز (nomãz ): نماز

نِمایِش بِدائَن (nemãyesh bedã an ): نمایش دادن

نَمَت (namat ): نمد، فرش ساخته شده از پشم فشرده

نَمَت بِمالیئَن (namat bemãlian ): نمد مالی کردن، فرش نمدی ساختن

نُمرَه (nomrah ): نمره

نَمَگ namag) ): نمک

نَمَگ بَزوئَن (namag bazuan ): نمک زدن

نَمَگ به حَروم (namag be harum ): نمک نشناس

نَمَگ پاج ( namag pãj): نمکدان

نَمَگ دِپاتَن (namag depãtan ): نمک پاشیدن

نَمَگ گیر بَویئَن (namag gir bavian ): نمک گیر شدن

نَمَگدون (namagdun ): نمکدان

نَمور (namur ): نمناک

نَمونَه ( namunah): نمونه

نَنجان (nanjan ): مادر بزرگ

نَنگ هاکُرد ( nang hãkord): کسی که کاری زشت و ننگین انجام داده است.

نَنَه ( nanah): مادر

نَنو ( nanu): بستری که به دو ستون بندند و طفل را در آن بخوابانند.

نَنو دَوِستَن (nanu davestan ): ننو بستن، ننو درست کردن

نَه بَدتَر (na badtar ): فک و فامیل و پدر و نادر در حواله دادن ناسزا

نو ( nu): نو

نو خُنَه ( nu khonah): خانه نو و جدید، جوانی که تازه ازدواج کرده و وارد زندگی جدیدی شده است.

نو کُردَن (nukordan ): نو کردن

نو کیسَه (nukisah ): نو کیسه

نِوات ( nevãt): نبات

نِوات (nevat ): نبات

نوبَر کُردَن (nubar kordan ): نوبر کردن

نوبَر،نووَر (nubar ): نوبر، میوه و هر چیز تازه رسیده

نوبَرونَه (nubarunah ): نوبرانه

نوتَن (nutan ): نگفتن

نوچَه (nuchah ): وردست

نوحَه ( nuhah): نوحه، مرثیه

نوحِه خون (nuheh khun ): نوحه خوان

نودون (nudun ): ناودان، مجرای آب

نور علی نور (nur ali nur ): خیلی خوب، خیلی عالی

نورَس (nuras ): نوجوان، میوه تازه رسیده

نِوِشتَه (neveshtah ): نوشته

نوعید (nueyd ): نخستین عیدی که پس از مردن فردی به دیدار بستگان او می روند.

نوم (num ): نام

نومچَه ( numchah): نامی که معمولاً در ترکیب با کلمات دیگر ادا می شود. مانند روزک نومچه

نومدار (numdãr ): نامدار

نومزَه (numzah ): نامزد

نومزِه بَیتَن (numzeh baytan): نامزد گرفتن

نومزِه مَست (numzeh mast): کسی که در دوران نامزدی رفتارش غیر طبیعی شده و ذهنش مشوش است.

نومزِه وازی (numzeh vãzi ): نامزد بازی ( دَرِه چُفت چُفتِه رَزَه - نومزه وازی دارنِه مِزَه)

نومَه (numah ): نامه

نومود (numud): نمود، ظهور

نومود کُردَن (numud kordan ): جلوه کردن، به چشم آمدن

نومودار (numdãr): نمودار

نومی (numi ): نامی

نون (nun ): نان

نون اووَر (nun uvar ): نان آور

نون دَوِستَن (nun davestan ): نان پختن

نون رِسون (nun resun ): نون رسان، آنکه به دیگران سود می رساند.

نونوا (nunvã ): نانوا

نونوایی (nunvãyi ): نانوایی

نَوَه (navah ): نوه

نَوِه نَتیجَه (naveh natijah ): کنایه از دودمان و فرزندان کسی

نوهْون (nuhun) : پنهان

نوهْونی (nuhuni) : پنهانی

نووَه (nuvah ): ناوه

نَوی یَنی (naviyani ): نشدنی

نوئَه (nuah ): نام یک محلی در میگون

نی قََلیون (ney yalyun ): کنایه از فرد بسیار لاغر، لوله سوراخ دار قلیون

نی نی یَک (ni ni yak): کودک دوست داشتنی، خطاب محبت آمیز کودک

نیرَنگ بَزوئَن (neyrang bazuan): گول زدن

نیزَه (neyzah ): نیزه

نیست بَویئَن (nist bavian ): نابود شدن

نیش بَزوئَن (nish bazuan ): نیش زدن

نیشتَر (nishtar ): آلت فلزی نوک تیز جراح و رگ زن

نیشتَر بَخوری (nishtar ba khori): فحش و ناسزا

نیشین (nishin): انتهای روده بزرگ که گاه در اثر ناراختی بیرون می زند.

نیشین دیرگامَه (nishin dirgamah ): فحش و ناسزا به معنای دل و روده بیرون زده

نیفلِه کُردَن (neflah kordan ): از بین بردن، هدر دادن

نیم بَند (nim band ): نیم پخته

نیم تَنَه (nim tanah ): لباسی مشابه کت که نصف تنه بالا را می پوشاند.

نیم سوز (nim suz ): چوب نیم سوخته

نیمَه (nimah ): نیمه، نصف

نیمَه جُن (nimah jon ): نیمه جان، بیمار مشرف به مرگ

نیمَه رَس (nimah ras ): میوه ای که کاملاً نرسیده است

نیمَه کارَه (nimah kãrah ): کار ناتمام، نیمه کاره

نیهیب (nihib ): نهیب، ترس و بیم، هول، تکان

نیهیب بِدائَن (nihib bedã an ): تکان دادن، هل دادن

نیهیب بَزوئَن (nihib bazuan ): تشر زدن، ترساندن

فرهنگ لغات میگونی(ش)

ش (sh ): با کشش شین لفظ هُش است که برای ایستادن اُلاغ به کار می رود.

شا کیلَه (shā kilah): شاه نهر

شا میوَه ( shā mivah): شاه میوه، نوعی گلابی شیرین و خوشبو که زودتر از بقیه می رسد.

شا، شاه (shā, shāh): داماد در شب عروسی

شا، شاه (shā, shāh): نوع ممتاز از هر چیزی

شاب (shāb): قدم، دوختن

شاب بَزوئَن (shāb bazuan): بی دقت دوختن

شاب بَزوئَن (shāb bazuan): تند تند قدم برداشتن

شاباجی (shābāji): خانم خانما (بیشتر برای تمسخر)

شاباجی (shābāji): خواهر بزرگتر

شاباجی اَم، گَتِه دَدَم، گَتِه خواخِرَم (shābāji am, gateh dadam, gateh khuākheram):  خواهر بزرگترم

شابدِلعَظیم (shābdelazim): شاه عبدالعظیم

شاتَرَه (shātarah): دارویی گیاهی

شآتَرَه (shātarah): نوعی سبزی

شاتوت، شاتود ( shātut): شاه توت، توت درشت و پرآب و سیاه و سرخ

شاچِراغ (shācherāgh): شاه چراغ

شاخ بَزوئَن (shākh bazuan ): شاخ زدن

شاخ به شاخ بَویئَن (shākh be shākh bavian ): شاخ به شاخ شدن

شاخ بَویئَن (shākh bavian ): شاخ شدن

شاخ دِرگااوردَن (shākh dergha urdan ): شاخ در آوردن

شاخِ شِمشاد، رَشید، رَعنا (shākhe shemshād,  rashid, ranā): قامت رشید و زیبا

شاخ شونِه بَکِشیئَن (shākh shune bakeshian): تهدید کردن

شاخَگ (shākhag ): شاخ کوچک

شاخلُص، شاخالُص (shākhlos, shākhālos): شاخص

شاخَه (shākhah ):  شاخه

شاخِه شِمشاد (shākhe shemshād): کنایه از قامت زیبا و رشید

شاخَه، لَهَه، لاهَه (shākha, laha, lāha): شاخه درخت

شاد بَویئَن (shād bavian ): شاد شدن

شاد کُردَن (shād kordan ): شاد کردن

شادَت ( shādat): شهادت، شاهد

شادَت هِدائَن (shādat hedāan ): شهادت دادن

شادِمونی (shādemuni): سرور

شادونَه (shādunah): شاهدانه، تخم نوعی گیاه که تفت داده و برشته می کردند و می خوردند.

شادی و سورور (shādi u surur): خوشی

شادی، خوشی (shādi, khushi): خرّمی

شارَگ (shārag): رگ دو سوی گلو

شارِماشارا (shāremāshārā): نوعی زخم

شازدَه (shāzdah ): شاهزاده

شازدِه پِسَر (shāzdeh pesar): پسر شاه

شاش بَزوئَن (shāsh bazuan): بید (نوعی آفت) زدن

شاش بَند بَویئَن (shāsh band bavan): گرفتار بسته شدن مجرای ادرار شدن

شآش، سیآ بید (shāsh, siā bid): نوعی بید

شاشَک (shāshak): حشره ای که در گندم و برنج لانه می کند

شاعار بِدائَن (shāār bedāan): شعار دادن

شاغال (shāỹāl ): شغال

شاف (shāf): شیاف

شاف دَکُردَن (shāf dakordan): شیاف کردن

شاف هاکُردَن (shāf hākordan): فرو کردن مواد مسحل (مثل صابون) از مقعد به داخل شکم با انگیزه راه انداختن کار کرد شکم

شاف، اِمالَه (shāf, emālah): تنقیه

شاقّ (shāghgh): تکلیف خیلی سخت

شاکی (shāki): عارض

شاکیلَه(shākilah ):  نهر اصلی، جوی بزرگ

شاگِردونِگی (shāgerdunegi ): انعامی که به شاگرد مغازه می دهند.

شاگِردونَه (shāgerdunah): انعامی که بعد از خرید جنس به شاگرد می دهند

شاگِردونی (shāgerduni): انعامی که به شاگرد مغازه می دهند

شال (shāl): بافتنی دراز که از نخ پشم و سایر نخ ها بافته می شد و به کمر می بندند

شآل تُس (shāl tos): نوعی قارچ سمی و خطرناک از نظر خوردن

شالِ کَمَر (shāle kamar): شال کمر

شال گِردِن (shāl gerden): بافتنی دراز که از نخ پشم و سایر نخ ها بافته می شد و به گردن می آویزند، شال گردن

شال و کُلاه هاکُردَن (shāl u kolāh hākordan): آماده شدن برای انجام دادن کاری

شالاتان (shālātān ): شارلاتان

شالتُس (shāltos): قارچ سمّی

شالَکی (shāleki ): گونی بسیار بزرگ بافته شده با نخ پشمی یا موی بز برای حمل مواد سبک

شالِکی (shāleki): پارچه پشمی کم بها و نرم که برای تهیه گونی بزرگ به کار می رفت

شالی جار (shāli jār): شالیزار

شامس (shāms): شانس

شامسَکی (shāmsaki): شانسکی

شامسی (shāmsi): شانسی

شامی (shāmi): خوراکی از گوشت و نخود چی و روغن

شانداز، قُمپُزی (shāndāz, ghompoz): لاف زن

شاندازی (shāndāzi): خودنمایی

شاندِز (shāndez): شخص خود نما و نمایشی

شانزِر (shānzer): خودنما

شانسَکی ( shānsaki): شانسی

شانسی شانسی (shānsi shānsi): الکی الکی

شانِشین (shāneshin): قسمت بالای تالار که زمینش بلندتر از زمین صحن خانه است و بزرگان آن جا نشینند

شاه راه، شاراه (shāh rāh, shārāh): راه بزرگ

شاه زادَه (shāh zādah): شاه زاده

شاه، سُلطون (shāh, soltun): پادشاه

شاهِد (shāhed): گواه

شاهون (shāhun): شاهان

شاهونَه (shāhunah): شاهاته

شاهی (shāhi ): واحد پول در قدیم معادل 50 دینار

شاهی (shāhi): نوعی برنج باریک مرغوب

شاهین تِرازی (shāhn terāzi): تیغه ی فلزی افقی ترازو که کفه ها را بر آن آویزند

شاواش (shvāsh): پولی که در مراسم عروسی به عنوان هدیه به داماد می دهند، شاباش

شایِستَه، مِناسِب (shāyesta, menāseb): خورند، شایسته

شائول (shāul): شاقول

شب جمعه ای هِدائَن (shb jmh ā hedāan): صدقه ی شب جمعه دادن

شَباهَت، شَباهَد (shabāhat ): شباهت

شَباهَد (shabāhad): شباهت

شِباهَد، کِرِ هَمی (shebāhad, kere hami): همانندی

شَبَق (shabagh): چشمان سیاه و براق

شَبَق (shabagh): سیاهی

شَبَق (shabagh): شبه

شَبَق (shabagh): نوعی مهره از سنگ سیاه براق

شَبَق (shabaý ): شفق، اولین روشنایی روز، چوپانان گله های خود را به هنگام شفق به باغ و کوه می بردند.

شَبَق بَزوئَن (shabagh bazuan): روشنایی نخستین روز

شَبَق شَبَق چُش (shabagh shabagh chosh): چشمان سیاه

شَبَقچِه بَدیمَه (shabaghche badimah): شبه آن را دیدم

شَبونَه (shabunah): شبانه

شَبونَه روز (shabuna ruz ): شبانه روز

شَبیه بَویئَن (shabih bavian ): شبیه شدن

شَپ سوز (shap suz): شب سوز (نور چراغ)

شِپِر  (sheper) چوب های نازک و نرم

شِپِر (sheper): سر و شاخه ی درخت که روی چوب های سقف خانه بریزند و آن را با گل بپوشانند

شِپِر، شِپِر مِپِر (sheper, sheper meper): هیزم نازک و نرمی که زود آتش می گیرد

شِپِشَگ ( shepeshag): شپش، حشره ریز در تن طیور، کک

شَپَلَق، شَتَلَق (shapalagh, shatalagh): سیلی محکم

شِت (shet): خوردنی بی مزّه

شِتِ او بَویئَن (shete u bavian): خیس آب شدن

شِتِ مُرغُنَه (shete morghonah): تخم مرغ خراب و عقیم

شِت، شِد (shet, shed): تخم مرغ خراب شده

شُتُر کینَه (shotor kinah): کسی که کینه شتری دارد

شِتِرِگی (sheteregi): شلختگی

شِتِرَه (sheterah): شلخته، فرد ژولیده و ژنده پوش

شُتُری (shotori): رنگ بور مایل به زرد

شِتَک (shetak): پاشیدن آب و گل و لای

شِتَک (shetak): ترشّح

شِتَک هاکُردَن (shetak hākordan): پاشیدن

شِتَک هاکُردَه (shetak hākordah): پاشید

شَتَلَق (shatalagh): تو گوش کسی محکم سیلی زدن

شَتَلَق بَزوئَن (shatalagh bazuan): به شدت سیلی زدن

شَتَه (shatah ): شته، نوعی آفت درختان و گیاهان

شِتِه بَزوئَن (sheteh bazuan): آفت زدن درختان و گیاهان توسط شته

شِته مُرغُنَه (sheteh morghonah ): تخم مرغ خراب و نازا، تخمی که برای تشویق و تسهیل و یا تعیین محل تخم گذاری در جای مناسب قرار می دهند.

شجاع بَویئَن، شیر بَویئَن (shojā bavian, shir bavian):  شجاع شدن

شِخ (shekh ): شیخ، آخوند یا مرد مذهبی که دقت زیادی درانجام احکام دینی دارد.

شُخ (shokh): شخم

شُخ بَزوئَن ( shokh bazuan): شخم زدن

شُخ شُخی (shokh shokhi): شوخی شوخی

شُخی (shokhi): شوخی

شُخی (shokhi): لطیفه

شُخی شُخی (shokhi shokhi): به شوخی

شُدَنی بَوِه (shodani baveh): تحقق یافت

شَر (shar): شهر

شَر (shar): فتنه

شِر (sher): شُر (پایین جهیدن آب)

شُر (shor): تخته سنگی دهانه دار که در گذرگاه تند آب قرار دهند تا آب از دهانه ی آن فرو ریزد

شِر بَخونِسَّن (sher bakhunesasn): شعر خواندن

شُر بَزوئَن (shor bazuan): پایین آمدن آب از بلندی

شِر بوتَن (sher butan): شعر گفتن

شِر شِر (sher sher): باران تند، صدای باران، شر شر

شَر شَر بَزوئَن (shar shar bazuan): دعوا داشتن

شَر شَر زَن (shar shar zan): شخصی که خواهان دعوا است

شَرّ و شور (sharr u shur): فتنه و غوغا

شِر و وِر، چِرت و پِرت (sher u ver, chert u pert): حرف های پوچ، چرند و پرند

شِر(sher):  بلندی

شِرا (sherā): دعوا

شِرا (sherā): شکایت همراه با دعوا

شِرا کُردَن (sherā kordan): دعوا کردن

شِراب (sherãb ): شراب

شِراکَد (sherākad): شراکت

شِرتَک (shertak): ترشُّح

شِرتَک (shertak): چکّه ی شدید آب

شَرح بِدائَن (sharh bedãan ): شرح دادن

شَرط (shart): قید و بند

شَرط دَرِنگوئَن (shart darenguan): شرط گذاشتن

شَرط دَوِسّائَن (shart davessāan): شرط بستن

شَرط دَوِستَن (shart davestan ): شرط بستن

شَرط کُردَن(shart kordan ) :  شرط کردن

شَرط هاکُردَن (shart hākordan): شرط کردن

شَرط، قِرار، قول و قِرار (shart, gherār, ghul u gherār):  قول و قرار

شِرِق (sheregh): صدایی که از زدن سیلی به گوش می رسد.

شِرِق شِرِق (sheregh sheregh): صدایی که از سوختن چوب در آتش یا از مفاصل بدن مانند انگشتان برخیزد.

شُرَک (shorak): آبشار کوچک

شَرم آکُردَن (sharm ākordan): شرمنده شدن

شَرم آوَر (sharm āvar): خجالت آور

شَرم دیمِت دَنی (sharm dimet dani): شرم نداری

شَرم و حیا(sharm u hayā):   حیا

شَرمِندَه (sharmendah): شرمنده

شَرمو، کَم رو (sharmu, kam ru): خجالتی

شِرنی، شیرنی (sherni, shirni): شیرینی

شُرِه هاکُردَن، فِرِشنَک بَکِشیئَن (shore hākordan, fereshnak bakeshian):  پخش آب با فشار زیاد

شَروَد (sharvad): شربت

شَرور (sharur): دعوایی

شَرور، گَلِنگِنی (sharur, galengeni): شَر بِه پا کُن

شِروع (sheru): شروع

شِروع بَویئَن (sherue bavian ) : شروع شدن

شِروع کُردَن ( sherue kordan): شروع کردن

شَری (shari): شهری

شَریک (sharik ): شریک

شَریک بَویئَن (shark bavan): شریک شدن

شَریکی (sariki): شراکت، به صورت مشارکتی

شِرین (sherin): شیرین

شَست (shast): انگشت بزرگ دست و پا

شُستََه رُفتَه (shosta roftah ): پاک و تمیز

شُش (shosh): بیماری ریه در گوسفندان

شُش (shosh): جگر سفید

شُش (shosh): ذات الریه چهارپایان

شُش (shosh): سرفه کردن زیاد

شُش (shosh): شیش

شِش پَر (shesh par): گرز

شُش دارنَه (shosh dārnah): هنگامی که کسی سرفه ی زیادی می کرد می گفتند

شِشَک (sheshak): گوسفند نر بین شش ماه تا یک سال

شَصتَک (shastak): شصت مسکین طعام دادن بابت کفّاره ی روزه نگرفتن

شعر بوتَن (sher butan ): شعر گفتن

شُعلَه (sholah ): شعله

شَغَلَه (shaghalah): شبح

شِفا (shefā): بهبودی

شِفا بِدائَن (shefā bedā an ): شفا دادن

شِفا پِیدا کُردَن (shefā pedā kordan):  بهبود یافتن

شِفا خُنَه، مَریض خُنَه (shefā khonah, mariz khonah):  درمانگاه، بیمارستان

شِفا هائیتَن (sefa haeitan ): شفا گرفتن

شِفا، دِوا دَرمون (shefā, devā darmun): شفا

شِفاعَت خواهی (shefāat khāhi): شفاعت کردن یا خواستن

شِفتَه (sheftah): پلویی که آب زیادی دارد

شِفتَه، شِفدَه ( seftah): شفته، دوغاب آهک و خاک و سنگریزه، هر مخلوط شل ناشی از آب زیاد مانند پلوی با آب بیش از اندازه

شَفَق (shafagh): اولین روشنایی روز

شَق (shagh ): راست و محکم

شَق (shagh): حیا

شَق بَویئَن (shagh bavian): راست و سفت شدن

شَق بَویئَن (shagh bavian): عار آمدن

شَق شَق، راس راس، شَقول شَقول (shagh shagh, rās  rās, shaghul shaghul): صاف صاف

شَق، عار (shagh, ār): خجالت

شَقَّم نَوونَه (shaghaghm navunah): خجالت نمی کشم

شَقَّه (shaghghah ): شقیقه، نیمی از لاشه گاو و گوسفند

شَقّه (shaghghh): شقّه

شَقَه شَقَه (shaýah shaýah ): لاشه لاشه

شَقِّه کُردَن (shaghgheh kordan): دو پاره کردن لاشه ی گوسفند و گاو ذبح شده

شَک (shak): دو دلی

شَک نِداشتَن (shak nedāshtan): خاطر جمع بودن

شَک نِداشتَن (shak nedāshtan): شک نداشتن

شَک، دو دِلی (shak, du deli): تریدید

شِکاف بَخوردَن (shekãf bakhordan ): شکاف خوردن

شِکاف بِدائَن (shekãf bedãan ): شکافتن

شِکاف بَیتَن (shekāf baytan): پاره شدن

شِکافَندَه (shekāfandah): شکافنده

شَکّاک (shakkāk): شکّاک

شکایَت هاکُردَن (shkāyat hākordan): عارض شدن

شِکَر او بَویئَن (shekar u bavian): شکر آب شدن، به هم خوردن رابطه

شُکر کُردَن (shokr kordan ): شکر کردن

شِکَر لَه لَه (shekar la la): گیاهی شبیه ریواس امّا شیرین که بیشتر در تپّه ها در اواخر ماه اردیبهشت می روید

شُکرونَه (shokrunah): شکرانه

شِکِست (shekest ): شکست

شِکِست بَخوردَن (shekest bakhordan ): شکست خوردن

شِکَست بِدائَن (shekast bedāan): شکست دادن

شِکِست بِدائَن (shekest bedã an ): شکست دادن

شِکَستِه بَند (shekaste band): آن که استخوان شکسته ی اعضاء را به هم می بندد

شِکِستِه بَند (shekeste band ): شکسته بند

شِکِستِه نَفسی (shekesteh nafsi ): شکسته نفسی، تواضع

شِکِسد (shekesd): شکست

شِکِل نِدار (shekel nedār): بد قیافه

شِکِل نِدار (shekel nedār): شخص بد شکل و بد قیافه

شِکِل نِدار، اُزبَک، سیل، بَد ریخت، بَد قِوارَه، بَد گِل (shekel nedār, ozbak, sil, bad rikht, bad ghevārah, bad gel):  زشت

شِکِل، ریخت، قیافَه (shekel, rikht, ghiāfah): سر و شکل

شِکلَک دِرگا اوردَن (sheklak dergā urdan): حرکات نا مناسب

شِکلَک دِرگا اوردَن، اَدا دِرگا اوردَن (sheklak dergā urdan, adā dergā urdan):  تقلید کردن

شِکلَک دیرگا اوردَن (sheklak dirgã urdan ): شکلک در آوردن

شِکِنجَه (shekanjah ): شکنجه

شِل (shel): رقیق

شِل (shel): لنگ، آن که می لنگد

شِل اِنگوئَن ، بِلِنگیئَن، کولی بینگوئَن، بِلِنگِسَّن (shel enguan, belengian, kuli binguan,   belengssan): لنگیدن

شِل اِنگوئَن، شِلَنگ بینگوئَن (shel enguan, shelang   binguan): لنگیدن

شِل بَزوئَن، شِل شِلی (shel bazuan, shel shel): لنگیدن

شِل بَویئَن (shel bavian ): لنگ شدن

شِل بَویئَن (shel bavyan): سست شدن

شِل بَیتَن (shel batan): ضعف نشان دادن

شُل بَیتَن (shol baytan ): سست گرفتن

شِل بیموئَن (shel bimuan): سستی کردن

شُل بیموئَن (shol bimuan): ضعف نشان دادن

شِل بیئَن (shel bian): شَل بودن

شِلِ سَگ (shele sag): شل توهین آمیز

شِل شِلی (shel sheli ): لنگان لنگان

شِلِ گِل (shele gel): گلِ شُل

شِل و پَر (shel u par): آسیب دیدن پا و دست

شَل و پَر هاکُردَن (shal u par hākordan): فردی را سخت زدن و مجروح کردن

شِل و وِل (shel u vel): شُل و وِل، سست و بی حال

شِل والَک (shel vālak): نوعی والک که بیشتر در تپه ها می روید

شِل والَک، شآرسونی والَک (shel vālak, shārsuni    vālak): نوعی از والک کوهی

شِل، لَق، لَس (shel, lagh, las): شُل

شِلاب (shelãb ): باران و برف مخلوط، برفی که بخشی از آن ذوب شده و درهم است

شِلّاق (shellāgh): شلّاق

شِلّاق بَزوئَن (shellāgh bazuan): شلّاق زدن

شَلت (shalt): درخت بید جوان

شَلتاق، روباه (shaltāgh, rubāh): حیله گر

شَلتوک، چلتوک (shaltuk ): گندم و جو و برنج بوجاری نشده، خوشه هایی که پس از درو و جمع کردن محصول جو و گندم و برنج در زمین پراکنده شده است.

شِلتیک (sheltik): بارش شدید باران

شِلَختَه (shelakhtah ): شلخته

شلُغ (shologh): شلوغ

شلُغ بَویئَن (shologh bavian): شلوغ شدن

شَلَم شولوا (shalam shuluā): به هم ریختگی، شَلَم شوربا

شِلَنگ (shelang): گام بلند

شِلَنگ اِنگو (shelang engu): بلند گام بر می داشت

شِلَنگ بینگوئَن (shelang binguan): گام بلند برداشتن

شَلَه (shalah): چربی روی گوشت

شُلَه زَرد (sholah zard): شله زرد

شِلوار (shelvãr): ‌شلوار

شِلوار بَتَک(وَتَک) : (shelvār batak) بی شلوار

شِلوار سَری (shelvār sari): از روی شلوار

شِلوار لیفَه (shelvār lifah): بند شلوار

شِلوار وَتَک بیئَن (shelvār vatak bian): شلوار به تن نداشتن

شِلوار، تُمبون (shelvār, tombun): تنبان، شلوار

شلوغ بَویئَن (shlugh bavian): شلوغ شدن

شُلوغ کُردَن (shologh kordan ): شلوغ کردن

شِلی (shel): لنگی

شِلی (sheli): اولین آبیاری باغ در هر سال

شِلی، او شِلی (sheli, u sheli): نخستین آبیاری در سال برای زمین یا باغات

شَلیتَه (shalitah ): دامن کوتاه پر چین

شَم (sham ): شمع، پایه ای که زیر ستون یا دیوار شکسته زنند.

شَم دَوِستَن ( sham davestan): شمع بستن، یخ بستن آب ناودان و نظایر آن به صورت آویزان در زمستان

شَم سوز، چِراغ شَمی (sham suz, cherāgh shami): چراغی که در آن شمع می سوخت و هنگام راه رفتن در شب با خود می بردند

شِما (shemā): شما

شِما دی (shemā di): شما هم

شِما رَ (shemā ra): شما را

شِما رَ بِه خِدا (shemā ra beh khedā): شما را به خدا

شِمار (shemãr ): شمار، حساب

شِمار هاکُردَن (shemār hākordan): حساب کردن

شِمارِش (shemāresh): شمارش

شِمارِش کُردَن (shemāresh kordan): آمار گیری

شِمارَه (shemārah): شماره

شِمال (shemãl ): شمال

شِمالی (shemāli): شمالی

شِمالی سی (shemāli si): سمت شمال

شَمایِل (shamāyel): شکل

شَمبَلیلَه (shambalilah): شنبلیله

شَمبَه ( shambah): شنبه

شَمَد (shamad ): نوعی روانداز تابستانه، نخی و نازک

شَمدون (shamdun): شمعدان

شَمدونی (shamdun): شَمعدانی

شِمُردهِ حرف بَزوئَن (shemorde harf bazuan ): با تانی حرف زدن، شمرده صحبت کردن

شِمرون (shemrun): شمیران

شِمش (shemsh): ورق طلا و نقره

شُمشَک (shomshak): شمشک

شِمشَه (shemshah ): شمشه

شَمشیر (shamshir): تیغ بلند

شَمشیر بَزوئَن (shamshir bazuan ): شمشیر زدن

شَمشیر بَکِشیئَن (shamshir bakeshian ): شمشیر کشیدن

شَمشیرَک (shamshirak): گلی خودرو مانند گلایل که برگ های آن مانند شمشیر است

شَمشیرَک (shamshrak): جوانه ی سبز لوبیا

شِمِنِر (shemener): برای شما

شِمِنی (shemeni): مال شما

شِن جار (shen jār): مکان شنی

شِناختِه بَوِه، شِناختَه شُدَه (shenākhte baveh,  shenākhtah shodah): آشنا

شِناس ( shenas): آشنا، خودی، شناخته شده

شِناس نیئَه (shenās niah): آشنا نیست

‌شِناسَه (shenāsah): آشناست

شِناسیَد (shenāsyad): شناخت

شِنِجار (shenejār): شنزار

شِندِر بَکِشیئَن (shender bakeshian): کاری را سرسری انجام دادن

شِندِر غاز (shender ghāz): پول کم

شِندِر کَش (shender kash): شلخته

شِندِر و وِندِر (shender u vender): ژنده و پاره

شِندِر وِندِری (shender venderi): شخصی که لباس های کهنه و پاره می پوشد

شِندِر، شِتِرَه، شِلَختَه (shender, sheterah, shelakhtah):  ژولیده

شَنگَل (shangal): آلت تناسلی پسر بچه

شِنگَه (shengah ): شنگ، سبزی خودرو تره مانند که دارای شیره می باشد. هم به صورت خام و هم در غذا مصرف می شود.

شَنگول (shangul): خوش حال

شَنگول، نَشَه، کِیفور (shangul, nasha, keyfur): سر خوش

شِنو (shenu ): شنا

شِنو بَکُردَن ( shenu bakordan): شنا کردن

شِنوگَر (shenugar): شناگر

شَهد (shahd): لعل

شَهدِ لَب (shahde lab): لعل لب

شُهرَد (shohrad): معروفیت

شُهرَد بِدائَن (shohrad bedāan): شایع کردن

شُهرَد داشدَن (shohrad dāshdan): شایع بودن

شُهرَه، شُهرَه یِ عالِم (shohrah, shohraye ālem): مشهور

شُهلَه (shohlah): شعله

شَهوَد (shahvad): شهوت

شَهوَد رون (shahvad run): شهوت ران

شو (shu): ‌شب

شو او (shu u): آبیاری شبانه

شو او بِداشتَن (shu u bedāshtan): آبیاری در شب

شو بَمونِس (shu bamunes): بیات

شو بَویئَن (shu bavian ):شب شدن

شو پَرَک (shu parak ): شب پره، پروانه

شو پِی (shu pey): در امتداد شب

شو جِل (shu jel): کهنه ی بستر

شو جُمعَه (shu jomah): شب جمعه

شو جُمعَه ای خور (shu joma i khur): فقیر (بیشتر برای تحقیر)

شو چِرَه (shucharah ): شب چره، تنقلاتی که شب هنگام و در شب نشینی ها خورده می شود.

شوِ چِلَّه (shve chellah): شب یلدا

شو خوش (shu khush): شب خوش

شو دِمال (shu demāl): آخر شب

شو دِمالی (shu demāli): آخر شبی

شوِ زِفاف (shue zefāf): شب زفاف

شو زِندِه دار (shu zende dār): شب زنده دار

شو کار (shu kār): شب کار

شو کُردَن (shu kordan): شب کردن

شو کُلاه (shu kolāh): شب کلاه

شو کور (shu kur ): شب کور، خفاش

شو گیر (shu gir): کار با عجله ای که شب هنگام انجام بدهند.

شو مُراد (shu morãd ): شب مراد، شب زفاف

شو نِشین (shu nesin ): شب نشین

شو هاکُردَن (shu hākordan): شب کردن

شو و روز (shu u ruz): شبانه روز

شوءِ عَلَفَه (shue alafah): شب قبل از سال نو که برای شادی روح درگذشتگان سفره ی اطعام می دادند

شوآنِه روز، شو و روز، شَباندِه روز (shuāne ruz, shu u  ruz, shabāndeh ruz):  شبانه روز

شواونَه (shuunah): شبانه

شوپا (shupā): شب پا

شوپَرَک، شاپَرَک (shuparak, shāparak): پروانه

شوچَرَه (shucharah): شب چره

شوخ، بامِزَّه (shukh, bāmezzah): بَذلِه گو

شوخون (shukhun): شبیخون

شِوِد (sheved ): شوید( نوعی از سبزی)

شِوِد (sheved): نوعی از سبزی که به آن شوید می گویند

شُور (shor): مشورت

شور (shur): اضطراب درونی

شور (shur): شستن

شور (shur): قیل و قال

شور او (shur u): آب شور

شور بوردَن (shur burdan): کم شدن طول پارچه به سبب فرو رفتن در آب

شور بَویئَن (shur bavian ): شور شدن

شور و شَر (shur u shar): شر و شور

شور و غوغا (shur u ghoghā): شیون

شور و واشور (shur u vāshur): دو دست لباس که به ترتیب یکی را بپوشند و دیگری را بشویند

شور، دِل و دِماغ (shur, del u demāgh): اشتیاق

شوربا، شوروا (shurbā, shurvā): آش ساده با برنج که کمی ارد به آن اضافه کنند

‌شورِش (shuresh): طغیان و انقلاب

شورِش هاکُردَن (shuresh hãkordan ): شورش کردن

شورَگ (shurag ): شوره سر

شورَه  (shurah ):شوره یا سفیده لباس و آجر یا زمین های نمکی

شورَه زار (shurazãr): شوره زار

شوروع (shuru): شروع

شورون (shurun): جوانه ی تازه ی درخت

شوعار (shuār): شعار

شوفِر، رانِندَه (shufer, rānendah): راننده

شوق (shugh): شوق

شوکا (shukā): نوعی گوزن کوچک

شوکورو (shukuru): شکراب (مکانی زیارتی و تفریحی در انتهای روستای آهار)

شوکوفَه، شِکوفَه (shukufah, shekufah): شکوفه

شوگون (shugun): خوش یومی

شوگیر (shugir): نصف شب

شوگیر بَزوئَن (shugir bazuan): شب هنگام جایی رفتن

شوگیر بَزوئَن (shugir bazuan): شب هنگام کاری کردن

شولا (shulã ): پوشش عبا مانندی که از جنس پشم بوده و بیشتر چوپانان به تن می کردند.

شوم (shum): شام شب

شوم (shum): نحس

شوم بَخوردَن (shum bakhurdan): شام خوردن

شوم هِدائَن (sum hedaan): شام دادن

شومشَکی (shumshaki): اهل شمشک

شومی (shumi): برویم

شومی شومی (shumi shumi): برویم برویم

شون (shun ): شان، محل ذخیره عسل زنبور عسل

شون (shun): شان

شونزَه (shunzah): شانزده

شونَه (shunah ): شانه، کتف

شونَه (shunah): خانه ی زنبور عسل

شونَه (shunah): شانه (برای سر)

شونِه بِه شونَه (shune be shunah): دوشادوش

شونِه جور اِنگوئَن (shuneh jur enguan): شانه بالا انداختن

شونِه جورزوئَن (shunah jur zuan): شانه بالا انداختن، بی اعتنایی کردن

شونِه خالی هاکُردَن (shuneh khāli hākordan): شانه خالی کردن

شونِه سَرَک (shuneh sarak): شانه به سر (پرنده)

شونِه هاکُردَن (shuneh hākordan): شانه زدن

شونَه، دوش (shunah, dush): کول

شونیشینی (shunishini): شب نشینی

شوول (shuul ): شاقول

شویا (shuyā): رنگ قهوه ای مایل به سرخ گوسفندان

‌شوئِه بَرات (shueh barāt): شب پانزدهم شعبان، شب برات

شی (shi ):شوهر

شی بِدائَن (shi bedāan): شوهر دادن

شی بِرار (shi berãr): ‌برادر شوهر

شی بَکُردَن (shi bakordan): شوهر کردن

شی پیئَر (shi piar): پدر شوهر

شی خالَه، خالَه ای شی (shi khālah, khālah i shi): شوهر خاله

شی خواخِر (shi khākher): خواهر شوهر

شی دارِ زَنَک (shi dāre zanak): زن متاهّل

شی دارَه (shi dārah): شوهر دار است

شی داری (shi dāri): همسر داری (برای زن)

شی شِر (shi sher): برای شوهرش

شی شَکی دَوِسّائَن (shi shaki davessāan): توهین

شی مار (shi mār): مادر شوهر

شی نَنَه، کَلِ پیئَر (shi nanah, kale piar): شوهر مادر

شِیپور (sheypur): وسیله موسیقی که از کرنا کوچک تر است

شِیپور بَزوئَن (sheypur bazuan): شیپور زدن

شیتَک، شِتَک (shitak, shetak): شتک

شَیخ (shaykh): شیخ، آخوند

شیخَک (shekhak): دانه بلند تسبیح

شید بَزوئَن (shid bazuan): سعی وافر کردن

شِیر (sher): جا

شیر باها (shir bāhā): شیر بها

شیر بِرِنج (shir berenj): خوراکی که از ترکیب شیر و برنج تهیه می شود.

شیر بِرِنج (shir berenj): کنایه از فرد وارفته و دست و پا چلفتی

شیر بِه شیر (shir be shir): بچه های متولد شده ی پشت سر هم

شیرِ پاک بَخورد (shire pāk bakhurd): کنایه از حلال زاده

شیر چویی (shir choyi): شیری که در چای ریزند و بنوشند

شیرِ خِشت (shire khesht): شیره شیرین درخت که مصرف دارویی دارد

شیر خورَه (shir khurah): شیر خواره

شیر دون (shr dun): جای شیر

شیر صافی، شیر پِلا (shir sāfi, shir pelā): صافی برای شیر

شیر مال (shir māl): نوعی نان که در آن شیر و شکر و تخم مرغ اضافه می کنند

شیر مَست (shir mast): طفل کامل شیر خورده

شیر هاکُردَن (shr hākordan): تحریک به شجاع نمودن کسی

شیر هِدائَن (shir hedãan ): شیر دادن

شیر و شِکَری (shir u shekari): پارچه ای که زمینه اش سفید باشد ولی گل های آن به رنگ زرد مزین باشد

شیر یا خَط (shir yā khat): نوعی قمار با پول

شیرازَه (shirãzah): شیرازه

شیرجَه (shirjah): شیرجه

شیرجِه بَزوئَن (shirjeh bazuan): شیرجه زدن

شیرچَه بَکِشیئَه (shircha bakeshah): رمقش را کشید

شیردون (shirdun): شیردان

شیرزاد (shirzād): شجاع

شیرَک (shirak): جسور

شیرَک بَویئَن (shirak bavian): جسور شدن

شیرگ (shirag ): نوعی علف که در صورت قطع کردن ساقه آن مایع سفید رنگ چسبناک و تلخی مانند شیر ار آن خارج می شود.

شیرنی بَخوردَن (shirni bakhurdan): شیرینی خوردن

شیرنی خورون (shirni khurun): مجلس خواستگاری و نامزدی

شیرنی، شِرنی (shirni, sherni): شیرینی

شیرَه (shirah ): شیره

شیرَه (shirah): آب انگور جوشیده و قوام یافته

شیرَه (shirah): نترس است

شیرَه (shrah): توان

شیرَه ای (shirah i): شیره ای

شیرَه به شیرَه (shirah be shirah ): دو نوزاد با اختلاف سنی کمتر از دو سال از یک مادر

شیرَه کَش حُنَه (shirah kash khonah ): پاتوق شیره ای ها

شیروونی (shirvuni ): شیروانی

شیری (shiri): رنگ شیر

شیری (shiri): نامی برای سگ، مانند شیر

شیرین بَویئَن (shirin bavian): شیرین شدن

شیرین چُویی (shrn choyi): چایی شیرین

شیرین زِوون (shirin zevun): شیرین زبان

شیرین کُردَن (shirin kordan): شیرین کردن

شیرینی بَخوردَن (shirini bakhordan): شیرینی خوردن

شیش (shish ): عدد شش

شیشک (shishk ): چوب تازه و نازک

شیشک (shishk ): شاخه های نازک و بلند نوعی درخت بید که با آن سبد می بافتند.

شیشک (shishk): چوب نازک و بلند تازه از درخت بید که قدیم برای فلک کردن ازش استفاده میکردند.

شیشَک (shshak): صورت فلکی که شش ستاره دارد

شیشک (shshk): ترکه ی نازک سیب و آلبالو

شیشَک دَوِسّائَن، شیشَکی بَپِّراندِنائَن (shshak  davessāan, shishaki bapperāndenāan): توهین و بی ادبی کردن

شیشَکی، هوشتَک (shishaki, hushtak): متلک

شیشَگ (shishag ): گوسفند نر شش ماهه تا یک ساله، صورت فلکی ثریا که شش ستاره دارد.

شیشَه (shishah): شیشه

شیشَه ای (shishah i): رنگ شفّاف

شیشَه بُر (shishah bor): شیشه بر

شیشِه گَر (shisheh gar): شیشه ساز

شیشَه گَری (sise gari): شیشه سازی

شیطُن (sheton ): شیطون

شِیطُنَد (sheytonad): شیطنت

شیطُنی (shetony ): شیطنت

شیطُنی کُردَن (sheytoni kordan ): شیطنت کردن

شِیطونَک (sheytunak): شیطان کوچک

شِیطونی بَویئَن (sheytuni bavian): محتلم شدن

شیعَه (shiah): شیعه

شیک (shik): سر و وضع مناسب

شیکَر (shikar): شکر

شِیل (sheyl): شل

شِیلا، پولو پَجون (sheylā, pulu pajun): مهمانی بزرگ

شیلِه پیلَه (shileh pilah): دوز و کلک

شین (shin): چین

شین دار (shin dār): چین دار

شین و چوروک (shin u churuk): چین و چروک

شِیهَه (shehah): شیهه اسب

شیوَه، رَوِش (shivah, ravesh): طریقه

شعر (دِلِ گَب)

   روزی بر آن شدم تا در دیوان شیخ اجل سعدی شیرازی گشت و گذاری داشته باشم. شعری با این مطلع خواندم و لذّت بردم. «عشق ورزیدم و عقلم به ملامت بر خاست / کان که عاشق شد از او حکم سلامت بر خاست» چند صباحی دیگر، دیوان حافظ را ورق زدم و شعری با این مطلع مشاهده کردم.» دل و دینم شد و دلبر به ملامت بر خاست / گفت با ما منشین کز تو سلامت بر خاست» اگر چه برخی از شاعران از شعرای قبلی هم پند می­گرفتند و هم شعری با ردیف و با قافیه و اوزانی برابر آن می­سرودند، امّا در بدو امر فکر کردم حضرت حافظ ما هم دست به تقلّب خوبی داشت؛ و یا این که بارها و بارها شعر سعدی را خوانده تا از حفظ شده بود. ناگفته نماند که اگر نگویم هفتاد درصد، به یقین باید اقرار کرد که پنجاه درصد کلمات آن هم شبیه به هم است. اگر چه جگری کوچکتر از یک موش دارم، امّا جسارتی در حد یک فیل به خرج دادم و گفتم من هم می­توانم شعری با همان ردیف و قافیه بسرایم. اجازتی از حضرات حافظ و سعدی گرفتم و شعری سرودم.

                                                                                                                                                 

چشم


چشم بگشودم و قلبم به ملامت برخاست


هر که را چشم و نظر بود سلامت بر‌خاست


که شنیدی تو که از دیده به جایی برسد


که نه در عاقبت کار به ندامت بر خاست

چشم اگر عشوه بدید و دل و دین رفت به باد


لعن و نفرین مکنیدش که نجابت برخاست

 

شمع اگر سوخت و ببخشید به ما نوری چند


پرِ پروانه­ی دل بهر غرامت بر‌خاست

 

چشم فرزانه ندانم به چه سو کرد نگاه


که به یکباره پی این قد و قامت برخاست

 

دگرم نیست امیدی که به وصلش برسم


وعده‌ی ما بود آنگه که قیامت برخاست


سعید این چشم بپوشان و گنه کمتر کن


که همه فتنه از این چشم و کرامت برخاست