شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده
شهدای میگون

شهدای میگون

تجربه دیروز. استفاده امروز . و امید به آینده

خاطرات من و سربازی و جبهه(8)

اتمام سربازی در جبهه، بدون یگ گام پیشروی

در میان باغمان یک استخری دایره شکل به شعاع دو متر و ارتفاع یک متر وجود داشت.روزهای گرم تابستان علاوه بر آبیاری باغات ،فرصتی برای شنا هم داشتیم. در میان همسنگران بعضی از بچه های شمال و تهران از شنای خودشان تعریف می کردند.می گفتند: ما شیرجه می زنیم، زیر آبی می رویم، دوچرخه و قورباغه می زنیم. من هم با توجه به ابعاد استخری که داشتیم، می گفتم من هم همین کارها را در آب انجام می دادم.یکی از روزهای گرم تابستان ما را برای شنا به رودخانه کرخه بردند.قسمتی از آب کرخه گود و به عمق 15 متر می رسید.بعضی از بچه ها از روی یک تخته سنگی شیرجه می زدند.من از این همه آب وحشت داشتم. برهنه شده بودم، اما روی یک تخته سنگی ایستاده و به آنها تماشا می کردم. یکی از دوستان با ذهنیتی که از صحبتهایم در رابطه با شیرجه و شنا داشت به یکباره از پشت مرا به درون آب هل می دهد. او نمی دانست که من در استخر یک متری شنا می کردم.درون آب دست و پا می زدم و کمک می خواستم. بچه ها روی صخره ایستاده و می خندیدند.فکر می کردند من شوخی می کنم.چندین بار دست و پا زدم و خودم را به سطح آب آورده و ملتمسانه کمک می خواستم.تا جایی که قطع امید کرده و مرگ را پیش چشمانم مشاهده کردم. از آنجاییکه خدا می خواست یکی از بچه های گرگان متوجه شد که من شوخی نمی کنم، و مشکلی برایم بوجود آمده و هر لحظه احتمال غرق شدن من وجود دارد. ایشان شنا بلد بود، اما غریق نجات نبود. وقتی پرید توی آب و به سمت من آمد، من گردن او را گرفته و او را به زیر آب کشیده و خودم به روی آب آمده و نفس می گرفتم. هر چقدر با مشت به شکم من می زد و تلاش می کرد تا خودش را نجات بدهد امکان نداشت.چند تا از دوستان دیگر هم به درون آب آمده و با هر زحمتی بود مرا نجات دادند.اگر چه از آن فردی که مرا به درون آب پرت کرد، شاکی شدم، اما همین جبهه و رود کرخه بود که شنا را یاد گرفتم. 

 

چندین تغییر موضع داشتیم. در یکی از این موضع ها بنی صدر به همراه ظهیر نژاد به گردان ما آمده بودند.به یکی از نگهبانانی که به آنها ایست داده بود و رمز عبور می خواست درجه تشویقی اهداء کرده بودند.مقداری از موضع و ادوات ما بازدید کرده و رفتند. یکی از موضع های ما در منطقه ای قرار داشت که دور تا دور آن را صخره های وحشتناکی احاطه کرده بود.نگهبانی در شب بینهایت وحشتناک و سخت بود. هوای سرد و باران  زمستانی بود. شب هنگام در حین نگهبانی هیچگونه دیدی نداشتیم.فقط گوشهایمان را از درون پانچو بیرون آورده و دور خودمان می چرخیدیم تا اگر کوچکترین صدایی به گوشمان می رسید، متوجه شویم.می گفتند در آن محدوده خرس هم مشاهده و چادر بعضی از بچه ها را پاره کرده بود. 

  

با اتفاق کاظم دانشپور اهل ساری

 شبی هنگام نگهبانی، دیدم یکی از چادر ها روشن شده است. بچه ها را از خواب بیدار کرده و به سوی چادر فرستادم. سرباز درون چادر پس از پست نگهبانی برای استراحت به درون چادر رفته و از شدت سرما شعله بخاری را زیاد کرد و به خواب رفت.شعله چراغ  ارتفاع گرفته و چادر را به آتش می کشد.سرباز درون چادر از شدت خستگی متوجه نمی شود .به کمک بچه ها آتش خاموش و سربازی که درون کیسه خواب در چادر استراحت می کرد نجات می یابد.روزهای آخر خدمت سربازی در جبهه، یک تغییر موضع داشتیم.در این موضع عراقی ها موضع ما را ردیابی کردند.اما گلوله های آنها دقیق به ما نمی خورد. 

 

هر روز هنگام غروب هواپیماهای توپولوف روسی که در اختیار عراقی ها بود برای بمباران موضع ما به اشتباه بمبهای خوشه ای را روی یک روستایی به نام ده آفتاب می ریختند. هر روز هنگام غروب وقتی صدای هواپیما را می شنیدیم از سنگر بیرون آمده و به سمت روبروی خودمان ده آفتاب خیره می شدیم.بمب خوشه ای وقتی از هواپیما خارج می شد،محدوده ای به عرض 1 کیلومتر را پوشش می داد.بمب اصلی در مرکز و تعداد زیادی از راکتها به اندازه یک قوطی کمپوت در اطراف آن پخش می شد.نور هر یک از این راکتها که به سمت زمین می ریخت، مانند ستارگانی چشمک می زدند.پس از چندی صدای مهیب انفجار بمب اصلی به گوش می رسید.فرمانده از روزهای قبل به بچه ها گفته بود که سنگر انفرادی بسازند.اکثر بچه ها توجهی نداشتند.50 متر بالای سنگر گروهی ما زیر صخره ها یکی از سربازان آذربایجانی یک سنگر انفرادی ساخته بود.من از این سنگر اطلاع داشتم.روز چهارم هنگام غروب آفتاب با بچه ها در سنگر نشسته بودیم.ناگهان صدای هواپیما را شنیدیم.طبق معمول به بیرون از چادر آمده تا شاهد ریزش بمب خوشه ای جنایت هواپیماهای عراقی روی ده آفتاب باشیم. همه نگاهها روبرو و روی ده آفتاب بود.ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد که بالا را نگاه کنیم.من در یک لحظه سرم را رو به آسمان برده و نگاه کردم.صحنه وحشتناکی بود.بمب بالای سر ما رو به پایین می آمد.در یک لحظه به طرف سنگر همان سرباز آذربایجانی دویدم.سرباز مزبور داخل سنگر بود و مرا راه نمی داد. من به او گفتم اجازه بده من سرم را به درون سنگر بیارم ، پاهایم مشکلی ندارد.بالاخره موفق شدم سرم را به زور به درون سنگر ببرم.پس از چند لحظه صدای مهیبی موضع ما را لرزاند. با کشیدن دست به پاهایم متوجه شدم که هیچگونه جراحتی به من وارد نشده است.به سرعت خودم را به سنگر دوستان رساندم.مختار سراجی یکی از دوستان و همسنگر من به علت خواب بودن دیر تر از ما از سنگر خارج شد.در حین خروج ترکشی به چشم سمت راستش اصابت می کند.بلافاصله ایشان را در یک آمبولانس قرار داده و به یک بیمارستانی که حدودا 30 کیلومتر تا سنگر ما فاصله داشت منتقل کردیم.من در کنار مختار نشسته بودم.تمامی لباس من و خودش خون آلود شده بود.مختار دائم به من می گفت: اگر شهید شدم به مادرم سلام برسانید.من به او دلداری می دادم.آمبولانس از مسیری عبور می کرد که در تیر رس دشمن بود.دائما اطراف ما با گلوله های عراقی منفجر و گرد و غبار زیادی به هوا بر می خواست.به هر زحمتی بود مختار را به بیمارستان رسانده و برگشتیم.از آنجاییکه خدا می خواست ایشان نجات یافته و فقط از ناحیه چشم راست آسیب دیده بود.بدون مختار به موضع رسیدیم. بمب خوشه ای که برای موضع ما از هواپیماهای عراقی رها شده بود، در 500 متری موضع ما به زمین اصابت کرده بود.خوشبختانه تمامی این بمب منفجر نشده بود.چون قسمت بزرگی از بمب سالم روی زمین قرار داشت ومقدار زیادی تی ان تی  خام روی زمین ریخته شده بود.علیرغم نیمه انفجاری این بمب در آن قسمتی که بمب اصلی قرار داشت محدوده ای به قطر 200 متر گودال شده بود.راکتهای متصل به بمب محدوده ای به اندازه یک کیلومتر را در بر می گرفت.بعضی از بوته های علف در حال سوختن بودند. 

 

 

من به اتفاق کاظم دانشپور اهل ساری

 چند روزی در آخرین موضع بودیم.  در تاریخ 21/11/60 سربازی ما به پایان رسیده بود.در همانجا یک برگ تشویقی به ما داده و پایان خدمت را به ما اعلام کردند.من به همراه تعدادی از دوستان که سربازی آنها هم به پایان رسیده بود به طرف تهران حرکت کردیم.در ایستگاه قطار تهران قبل از خداحافظی یک عکس یادگاری گرفته بودیم. 

 

 

آخرین عکسی که هنگام ترخیص و قبل از خداحافظی در ایستگاه راه آهن تهران گرفتیم.

 اگر چه حدود 17 ماه مهران و دهلران و موسیان و جاده تدارکاتی پل کرخه تا نزدیک دهلران را از دست داده بودیم، اما در همان مناطق دشمن را سرگرم کرده تا لشکریان ما بتوانند عملیات فتح المبین را سازماندهی کنند.عملیات فتح المبین باعث شد لشکریان اسلام در چندین مرحله دشمن متجاوز را از این مناطق پاکسازی کنند. 

 

دوستان دوره پادگان جی و جبهه

محمد تقی نبوی(قائمشهر) – کامبیز دانشپور(ساری) – امیر مسعود رامین (تهران) – قاسم فراهانی (تهران) – مختار سراجی (زنجان) – علی مهدیقلی(تهران – فرحزاد) – آبایان – مسلم فراهانی (فراهان – فرمهین) – جلیل سراب خشکه(کرمانشاه) – صفر علی توکلی – زالمحمد ایوب عبدالهی – نبی ایلخانی(تهران) – محمد نژاد(بابلسر) - محمود پسندیده (تهران) - علی محمد مختاری (اراک) - صمدی(مازندران) - رضا فقیری(مازندران) - فرحزادی (تهران) - گروهبان آذور - گروهبان قمری - گروهبان شعبانی - حاج علی بیگی - گروهبان رامین - گروهبان شیخ رودی - فرمانده گردان علی احمدیان - فرمانده گردان داود مشیری - خرم جاه - حسین خانی - حسین رزاقی  

و به یاد شهید عزیز و دوست داشتنی سر گروهبان قلندر محسنی یار غار تمامی روزهای جبهه من

یاد آن روزها بخیر 

 

  

 

  

 

                                                     والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست

خاطرات من و سربازی و جبهه (7)

حدود 17 ماه همراه با همسنگریانم از دزفول - اندیمشک -دشت عباس -عین خوش دالپری و- عین خوش - دهلران- موسیان- مهران واز آنجابه میمه - مورموری - صالح آباد - دره شهر و آبدانان و هرجایی که نیاز به خدمت بود، مشغول بودیم. 

  

هنگام خوردن ناهار جلوی سنگر اولی سمت راست مسلم فراهانی (اراکی) بعدی خودم و بعدی دانشپور

هفده ماه در یک موضع و در یک گردان و در یک سنگر، همراه با سربازان و درجه داران و افسرانی که به هم وابسته شده بودیم.هیچ حرفی نمانده بود که به یکدیگر نگفته باشیم. همه حرفهایمان تکراری شده بود.فکر می کردیم تا چه حرف و حدیث و خاطره  نگفته ای مانده تا در جمع بیان کنیم. هر حرفی را که شروع به صحبت می کردیم، همسنگریان ما بقی آن را ادامه می دادند.در بین دوستان تفکرات متفاوتی بود. اکثرا مذهبی بوده و به امام وانقلاب عشق می ورزیدند. بعضی ها تفکرات توده ای داشتند.بعضی ها هم از چریکهای فدایی خلق دفاع می کردند.جالب توجه در این بود که همه به راستی در یک سنگر و متحدانه و مخلصانه می جنگیدند.هیچگونه کم کاری و سستی در دفاع از سرزمین وجود نداشت. 

 

روزها با دوستان همسنگر به بحث و گفتگو می پرداختیم.آنهایی که مذهبی بودند نماز می خواندند و روزه می گرفتند. آنهایی که اعتقادات غیر مذهبی داشتند نمی خواندند.خیلی راحت زندگی می کردیم و هیچگونه مشکلی نداشتیم.یکی از همین افرادی که از همسنگریانم بود، تفکر توده ای داشت. کیانوری و احسان طبری را رهبران داخلی و شوروی سابق را الگوی سیاسی خودش قرار داده بود.اگر چه به نماز و روزه و عقاید ما اعتقاد نداشت، اما هیچگونه توهینی به ما نمی کرد.از نظر اخلاقی سرآمد گردان بود.بعضی از بچه ها حرکات زننده ای انجام می دادند.در طول هفده ماهی که من در کنار این فرد بودم، یک حرکت زشت از ایشان مشاهده نکردم.اهل قائمشهر مازندران بود.بعضی از بچه ها ، هنگام توزیع غذا دو سه بار به صف می ایستادند و غذا در یافت می کردند.ایشان اگر با یک غذا هم سیر نمی شد، به خودش اجازه نمی داد یک بار دیگر در صف بایستد و غذا در یافت کند.می گفت حق من همین یک ظرف است. 

  

اولین مرخصی از جبهه به تهران در اراک

اگر چه در ابتدای جنگ از نظر تدارکات مخصوصا آب و غذا سختیهای زیادی کشیده بودیم، اما به همت مردم بزرگوار انبوهی از هدایای مردمی به جبهه ها سرازیر شده بود.از نظر غذایی هیچگونه کمبودی احساس نمی کردیم.تخمه ، آجیل، نان، کنسرو، سیگار و غیره از جمله اقلامی بود که به وفور یافت می شد.مخصوصا در ایام سال نو بیش از پیش تدارک می شدیم.آشپزی برای ما آورده بودند که با همان امکانات آشپزخانه صحرایی، غذاهای مناسب و مجلسی تهیه می کرد.می گفت: من چندین سال آشپز کشتی تفریحی شاه بودم .بعضی از افراد سیگاری نبودند، اما توزیع سیگار باعث شد که بعضی ها در ابتدا بوکس بوکس سیگار می گرفتند و برای خانواده خودشان می فرستادند.پس از چندی خودشان هم به کشیدن سیگار روی آوردند. علیرغم همه این امکانات و وفور نعمت همین فردی که تفکر توده ای داشت، بیش از آنچه مورد نیازش بود بر نمی داشت. همین فرد روزی از یک مرخصی یک هفته ای استفاده و به قائمشهر می رود. پس از اتمام مرخصی بدون یک ساعت غیبت برمی گردد.پس از احوالپرسی از ایشان، پرسیدیم چه خبر؟در جواب ما گفت:خواهرم جزء مجاهدین خلق بود. او را اعدام کردندو نگذاشتند در قبرستان شهر دفن کنند.دایی من او را در حیاط منزل دفن کرد. پس از شنیدن این خبر ، بچه ها ناراحت شدند.من از این بابت رفتار ایشان را مورد ستایش قرار می دهم که علیرغم مشکلات اینچنینی که برایش بوجود آمد یک ساعتی هم غیبت نکرد. غیر از این هیچگونه رفتار غیر اخلاقی و یا توهین و حتی سستی در ادامه جنگ از ایشان ندیده بودیم. برای من خیلی عجیب بود. 

 

 

از راست سید تقی نبوی از مازندران و دانشپور

                                                  والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست

خاطرات من و سربازی و جبهه (6)

عقب نشینی از دهلران به ارتفاعات ممله - مورموری- آبدانان- دره شهر و پل دختر

در یک شب مهتابی ، هنگامی که شهر نیمه تخلیه شده دهلران در خواب رفته بود، فرمانده دستور عقب نشینی را صادر کرد. بچه ها طبق عادت وسایل را جمع و جور کرده و سوار ماشینها شدند.مسیر ما اینبار از یک جاده فرعی خاکی پر پیچ و خم و شیبی رو به بالا بود.ماشینها به کندی حرکت می کردند.هر چند وقت یکبار بعضی از ماشینها توقف می کردند و برای هدایت می بایست افرادی پیاده شده و راننده را راهنمایی می کردند.چراغها خاموش و شب به سختی می گذشت.پس از عبور از چند پیچ ، یکی از آمبولانسها از جاده منحرف شد.گردان همچنان به کندی مسیر را ادامه می داد.نمی دانم آمبولانس را به جاده هدایت و یا رهایش کردند.من به همراه محمد نژاد و قمی در سمت شاگرد و کنار راننده محسنی نشسته بودیم.من به شدت خوابم می برد.گهگاهی چرت می زدم.در حین چرت زدن گروهبان سیلی محکمی به پشت سر من می زد.به من می گفت : هیچکس نباید کنار راننده چرت بزند.جاده خطرناک و امکان دارد من هم خوابم ببرد.گروهبان راست می گفت، اما من هر چه به صورتم آب می زدم نمی توانستم جلوی چشمان خواب آلود را بگیرم.گروهبان برای اینکه با ما صحبت کند، هر چند وقت یکبار از من ساعت می پرسید.این بهانه خوبی بود تا من دست چپم را از پنجره ماشین به بیرون ببرم تا از نور ماه استفاده کنم و در همین حال یک چرتی هم بزنم.گروهبان مجددا یک سیلی محکمی به من می زد. حدود یک ساعتی کار من سیلی خوردن و چرت زدن در حین رانندگی بود.در یکی از توقفها من یک ملحفه ای برداشتم و رفتم روی بار موشک کامیون و دراز کشیدم.یک ساعتی هم به خواب رفتم.البته کار خطرناکی بود، اما بهتر از بیدار ماندن و سیلی خوردن بود.فکر می کنم چیزی حدود 70 کیلومتر عقب نشینی داشتیم.ارتفاعات پشت دهلران را بالا آمده و خودمان را به یک دشتی رساندیم.بعد ها متوجه شدیم این مناطق مولا در نزدیکی مورموری و آبدانان- دره شهر- پل دختر و دالپری و غیره می باشد.اگر چه مهران و دهلران را به عراقی ها واگزار کردیم، اما اینبار در ارتفاعات فرار گرفته و بر عراقیها تسلط کامل داشتیم.گردان ما در منطقه دالپری موضع گرفته بود.بچه ها اقدام به ساخت سنگر نمودند.سنگرها بعضی زیر زمینی و بعضی روی زمین بوسیله تخته های موشک کاتیوشا یک چهار دیواری ساخته و روی آن را با پلاستیک و سپس با چادرهای انفرادی پوشش داده بودند. 

 

 

اولین کاری که در بدو ورود به موضع انجام می دادیم ساخت یک توالت صحرایی بود.بچه ها برای نظافت به رودخانه ای که به اندازه یک لوله دو اینچ آب از آن عبور می کرد، خودشان را شستشو می دادند.در اطراف ما هم بعضی از حیوانات اهلی از جمله الاغ و گوسفند و گاو وجود داشته که نشان از حضور عشایر ور کنار ما بودند.شایع شده بود که بعضی از این عشایر موقعیت نیروهای خودی را به عراقیها گزارش می دهند. 

 

 روزها کاتیوشا ها را مسلح کرده و به یک منطقه ای پشت نیروهای نیمه سنگین می رفتیم و از آنجا شلیک می کردیم.بستگی به سفارش دیده بان داشت.اگر می گفت: یا پنج تن ، ما پنج تا از موشک ها را برایش ارسال می کردیم. اگر می گفت یا چهارده معصوم، ما هم برایش چهارده تا از موشک ها را شلیک می کردیم.پس از اینکه در موضع استقرار کامل پیدا کردیم، به ما مرخصی 5 روزه داده بودند.بچه ها برای گرفتن مرخصی سر و دست می شکستند.من هم مرخصی گرفتم.در بین راهی که به مرخصی می رفتم دو سه نفری از بچه های میگون از جمله سید رضی میر اسماعیلی و کر بلایی محمدی را ملاقات کرده بودم. 

 

دیدن بچه های میگون در آن دیار غربت به من روحیه داده بود.آنها به تازگی وارد منطقه شده بودند. من اولین میگونی بودم که به جبهه آمده بودم .وقتی به میگون رسیدم، با دیدن خانواده و دوستان خیلی خوشحال شدم.وقتی از مرخصی بر گشتیم روحیه گرفتیم.چند روز بعد تعدادی جنازه را به موضع ما آورده تا شب در آنجا بماند و روز بعد به پشت جبهه انتقال بدهند. این سربازان از مرخصی برمی گشتند.هوا بارانی می شود. در آن مناطق به علت خشکی زیاد با باریدن چند دقیقه ای سیل هم جاری می شود.در یک چنین وضعیتی خواستند که از رودخانه کرخه ی طغیان کرده عبور کنند. راننده موافق نبود که از رودخانه عبور کند. عده ای از سربازان برای اینکه به موقع به موضع خودشان برسند تا اضافه خدمت نگیرند، راننده را مجبور می کنند از رودخانه عبور کند. وقتی به وسط رودخانه می رسند ، حجم و شدت حرکت آب باعث می شود که ماشین در میان رودخانه واژگون شود. بعضی از بچه ها که شنا بلد بودند خودشان را نجات داده و بقیه غرق می شوند. آن شب تا صبح ما نگهبان این جنازه ها بودیم.بدن ها باد کرده و وضعیت بدی داشتند. 

 

چندی بعد تغیر موضع داده بودیم. هنوز به موضع جدید عادت نکرده بودیم که عراقیها حمله کرده و تصمیم داشتند که از ارتفاعات بالا بیایند.فعالیت ما زیاد شده بود.در کنار موضع پرتاب موشک ما یک درمانگاه صحرایی قرار داشت. یک دستگاه آمبولانس چندین بار از خط اول مجروحین و شهدا را به این درمانگاه منتقل می کرد.در یکی از برگشتن ها راننده آمبولانس با صدای بلند به ما گفت: یک اسیر مجروح عراقی آوردم.ما تا آن زمان نیروی عراقی از نوع دشمن ندیده بودیم.به سرعت خودمان را به بهداری رسانده تا ببینیم چه کسانی رو در وری ما قرار گرفته اند.در کنار چندین مجروح و شهید خودمان یک مجروح عراقی که انگار از درجه داران هم بود قرار داشت.با توجه به اینکه مقدار زیادی از بدنش جراحت برداشته بود با دست اشاره می کرد که به من آب بدهید.بعضی از نیروهای خودی که از همسنگران شهدا بودند ناراحت شده و گلنگدن اسلحه را کشیدند تا وی را به هلاکت برسانند، اما یکی از فرماندهان مانع این کار می شود.مجروحین روی تخت دراز کشیده و منتظر بودند تا بالگرد ها بیایند و آنها را به پشت جبهه انتقال بدهند.جراحت بعضی از مجروحین به حدی بود که در همان موقع جان به جان آفرین تقدیم می کردند.ما جلوی بینی بعضی از مجروحین تکه نخی قرار می دادیم، اگر تکان نمی خورد متوجه می شدیم که شهید شده و روی آن یک پتو می کشیدیم.این وضعیت برای ما نگران کننده بود. بعضی از بچه از اینکه بالگردها به موقع به موضع نیامده تا مجروحین را به پشت جبهه انتقال بدهند ناراحت بودند. بالاخره پس از چندی آمبولانس تعداد ده نفری از اسرای عراقی را به قسمت بهداری آورده بود. تنگ غروب تمامی اسرا و مجروحین و شهدا به پشت جبهه انتقال داده شد.آن شب حالم خراب شد. برای اولین باری بود که هم نیروهای اسیر عراقی را دیده و هم مجروحین و شهدای جنگ که بعضا در کنار من نفسهای آخر را می کشیدند.آن شب تا صبح خوابم نبرد.بیشتر به فکر پدر و مادر شهدا بودم، که اکنون در کجاهستند و به چه می اندیشند، و فردا که متوجه شهادت فرزندشان بشوند چه حالی به آنها دست می دهد.کم کم روحیه معنوی من هم بیشتر تحریک می شد.تا آن زمان حزب اللهی بوده و به امام و انقلاب عشق می ورزیدم، اما از بار معنوی بالایی برخوردار نبودم.از آن زمان به بعد با هر نفسی که می کشیدم معرفت خودم را هم افزایش می دادم.از این به بعد اگر گلوله ای هم در خشاب من جای می گرفت، آگاهانه بود.سعی می کردم برای شلیک هم عقیده ای داشته باشم.بیش از پیش به نماز می ایستادم و سعی می کردم خدا را ببینم.    

                                                     والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست

خاطرات من و سربازی و جبهه(5)

عقب نشینی به سمت دهلران

وقتی ساعت انتهای شب را نشان می داد و ماه بر بلندای آسمان قرار گرفته بود، فرمان عقب نشینی از سوی فرمانده صادر شد. بچه ها به سرعت وسایل انفرادی را جمع و جور و در ماشینهای خودشان سوار شدند. کلیه گردان در یک خط، اما با فاصله کم به سمت دهلران حرکت کردند. چراغ ماشینها خاموش و تنها از نور ماه استفاده می شد. بعضی زمزمه ها حاکی از این بود که فرمانده تیپ سرهنگ رزمی خیانت کرده و او را تعویض کردند.   

  

 ما در ابتدای روز بعد به دهلران رسیدیم. در کنار شهر دهلران در دامنه کوهی که چشمه آب گرم گوگردی وجود داشت موضع گرفتیم. در ابتدا بوی بد گوگرد ما را اذیت می کرد اما به مرور با آن عادت کرده بودیم. روزهای بعد با همین آب حمام می کردیم. روزها هواپیماهای عراقی در ارتفاع کم از روی سر ما به سرعت عبور و اقدام به تیر اندازی می کردند. نزدیکیهای موسیان کارخانه یخ وجود داشت. مسوولین تدارکات آب مورد نیاز را از آنجا تهیه می کردند. روزی من به اتفاق گروهبان محسنی دو تانکر آب پشت ماشین نصب و تصمیم داشتیم از کارخانه یخ آب به موضع برسانیم. وقتی از دهلران به سمت موسیان حرکت کردیم، متوجه شدیم که نیروهای پیاده و زرهی در حال عقب نشینی هستند. هر کدام از آنها که از کنار ما عبور می کردند، با چراغ زدن به ما هشدار می دادند که بر گردید. بعضی از آنها می ایستادند و به ما می گفتند: عراقیها در حال پیشروی هستند. اما ما توجهی به این هشدارها نمی کردیم. هیچ آبی برای گردان ما باقی نمانده بود و ما می بایست برای تهیه آب خودمان را به کارخانه می رساندیم. آخرین نفرات پیاده هم عقب نشینی کرده بودند. ما هر چه جلو تر می رفتیم، نه اثری از نیروهای خودی و نه اثری از نیروهای دشمن بود. در گرگ و میش هوا به کارخانه یخ رسیدیم.کارخانه یخ توسط گلوله های عراقی ها تخریب شده بود. لوله آبی که به ارتفاع 3 متر در زمین نصب بود تا تانکرهای آبی برای پر کردن آب به زیر آن می رفتند، منهدم شده بود.ما به سرعت سطلی پیدا کرده و تا آنجا که می توانستیم تانکر ها را پر از آب کردیم.جالب توجه در این است که نیروهای خودی در حین عقب نشینی تمامی وسایل خودشان را جا گذاشتند.یک دستگاه بولدوزر نو و تعداد زیادی از مهمات و کیسه های انفرادی سربازان در کنار کارخانه یخ روی زمین مانده بود.ما هر چه می توانستیم آنها را در قسمت بار ماشین بار زده بودیم. اما تعداد مهمات و البسه های بجا مانده بیشتر از آن بود که ما بتوانیم در آن فرصت کم همه را به موضع منتقل نماییم.سوار بولدوزر شدم و هر کاری کردم نتوانستم آن را روشن کنم.من با حرص و ولع کیسه های انفرادی را با چاقو پاره می کردم و وسایل قابل ارزش را از درون آن تخلیه و در قسمت بار ماشین قرار می دادم.   

 

گروهبان محسنی ماشین را روشن کرد و در حال حرکت مرا صدا می زد.من مقداری از کاپشن و لباس و البسه های سربازانی که در کیسه های انفرادی قرار داشت در دستانم گرفته و به سرعت خودم را به ماشین رسانده و سوار ماشین شدم. چون عراقی ها پشت سر ما بودند،گروهبان محسنی می بایست  با چراغ خاموش حرکت می کرد. شیشه ها هم به وسیله گل استتار شده و جاده به راحتی دیده نمی شد.گروهبان یک پایش را روی رکاب ماشین قرار داده و پای دیگرش روی پدال گاز در را باز کرده و از بیرون ماشین را هدایت می کرد.به من گفته بود که از پنجره آسفالت را نگاه کنم و هر گاه ماشین به انتهای آسفالت می رسد به وی بگویم.من که وسایل زیادی در دستانم قرار داشت رها نکرده و در همان حالت کمی سرم را از پنجره به بیرون برده و به وی گزارش می دادم.حدود چند کیلومتری که جاده را طی کرده بودیم متوجه شدم ماشین از جاده منحرف شده و گروهبان خودش را به بیرون از ماشین پرت کرده و با صدای بلند از من می خواهد که از ماشین به بیرون بپرم.اما من انگاری وسایل دستانم از پریدن به بیرون مهمتر بوده و بدون توجه به سر و صداهای گرهبان همچنان در ماشین نشسته بودم. شانس ما در این بود که ارتفاع جاده با سطح زمینهای اطراف چیزی حدود دو متر بیشتر نبود.ماشین بدون کنترل چند متری به جلو رفته و توقف کرده بود. گروهبان محسنی با عصبانیت به من گفت:چرا از ماشین خارج نشدی ؟ اگر پرتگاه وجود داشت چه می کردی؟ من هم چیزی نگفتم. گروهبان مجددا سوار ماشین شد و با هر زحمتی بود ماشین را به جاده هدایت کردیم. اینبار چراغها را روشن و با سرعت بیشتری به سمت دهلران حرکت کردیم.بچه ها وقتی تانکر آب را دیدند خوشحال شدند. 

 

من کیسه های انفرادی را به سنگر منتقل کردم.بچه ها از توی کیسه های انفرادی که از غنائم جنگی منتهی از نوع خودی بود، هر چه می خواستند انتخاب می کردند.کاپشن، چاقو، ظرف و غیره .چند تا عکس و دفتر چه خاطرات داخل یک کیسه بود.بعد از اتمام خدمت به یکی از آدرسهایی که در آن نوشته شده بود ارسال کردم. متاسفانه مدارک برگشت داده شد.امروزه این مدارک در نزد من است.شعری در این دفترچه نوشته بود که همواره زیر خاطرات خودم ثبت می کردم.

به گهواره مادر چو شیرم بداد

         به دستم یکی نیزه و تیر داد

                  که سرباز جانباز ایران شوم

                                  نگهدار مرز دلیران شوم 

ما حدود یک هفته ای در دهلران بسر بردیم.می بایست یک عقب نشینی دیگری هم انجام بدهیم.نیروها آماده حرکت شدند.پمپ بنزین فقط به ماشینهای نظامی بنزین می داد. باک ماشینها را پر از بنزین کردیم. مردم خانه و کاشانه خود را رها کرده و بعضی از آنها به دامنه کوهها پناه برده بودند.بعضی از بچه ها از نیش عقرب در امان نماندند.آنها را به قسمت بهداری موضع ما می آوردند و مورد مداوا قرار می گرفتند.بعضی ها هم که ماشین داشتند پا به فرار گذاشتند.البته در این کوچ اجباری نمی توانستند تمامی وسایل زندگی خودشان را با خود ببرند.بعضی از افراد به ما می گفتند که اگر مقداری بنزین به ما بدهید ما می توانیم ماشین خودمان را به پشت جبهه انتقال بدهیم. اما اینکار برای ما مقدور نبود.ژاندارمری دهلران کلیه سلاحهای ام-یک را بین مردم توزیع کرده بود.بعضی از مردم با همین سلاحها جلوی ماشین ما را گرفتند و به ما هشدار داده بودند که اگر عقب نشینی کنید ما شما را می کشیم. ما به آنها گفتیم قصد عقب نشینی نداریم.گردان ما وقتی وضعیت را بحرانی دید مجددا برگشت و در یک موضعی دیگر اتراق کرد.شب هنگام با  طلوع دوباره ماه دستور عقب نشینی صادر شد.جاده دهلران به اندیمشک محاصره شده بود. مهران هم محاصره بود.مجبور شدیم از یک راه فرعی و خاکی و خطرناک به سمت ارتفاعات رفته و خودمان را به مورموریُ آبدانان و دره شهر برسانیم.  

  

 

                                                 والله علیم حکیم

سعید فهندژی سعدی

بدون ذکر منبع شرعاً جایز نیست